بند دیوان - بهزاد قدیمی

بند دیوان

در آن روز دو جور ضربه زده شد. اولین نوع ضربه‌ها مال کلنگ‌هایی بود که به سنگ‌های طلسم‌شدهٔ درگاه می‌خوردند. گروهان ده‌نفری سپاهِ سرمدی هر کوبه به سنگ‌ها می‌آورد، فقط جرقه از تیغهٔ تیشه‌هایشان برمی‌خاست؛ سنگ‌ها خرد که نه،‌ خراش هم برنمی‌داشت.

کوهستانی از سنگ خاره بود، دری در دلش. دو ستون صیقلی کنار درْ تا تیرکی افقی می‌رفت و درگاهی می‌ساخت در دل صخره‌های مخوف هزاران ساله. مقابل درگاه، نشسته بر سحاب، بهرام‌شاه عین سنگ‌تراشهٔ سرداران پیروز بعد از جنگ‌های افسانه‌ای، بی‌هیچ حرکتی، گروهانش را نگاه می‌کرد. شعاع داغ نگاه خاموش و مستبد بهرام، یا کوبش کلنگ‌ها، یا خورشید بی‌رحم بیابان، یا ترس نفرین مسموم هزاران‌سالهٔ درگاه، هر چه بود گروهان را خیس عرق کرده بود. باید بند را می‌شکستند. به کار سخت یا به جادو برای بهرام فرقی نداشت. می‌دانست که نبرد اصلی بین ارادهٔ او و سختی سنگ‌هاست؛ عظمت طلسم هزارساله‌شان در دل قرص شاه پیروز لرزشی نمی‌انداخت که او با ترس بیگانه نبود؛ با ترس زیسته بود، خفته بود، برخاسته بود و هر آن در کنارش بود.

نیمِ روز را کلنگ زده بودند و دریغ از یک قلوه‌سنگ که افتاده باشد. کمند، افسر گروهان تیرداران سپاه، در ده قدمی بهرام از اسبش پایین آمد. قدم‌های چابکش از صداخفه‌کن نرمیِ ورزیده‌شان شنیده نمی‌شد. رسید به نزدیکی سحاب و بهرام. اسب ابلق و شاهِ سوارش در پولاد براق می‌درخشیدند،‌ یکسره پوشیده در برگستوان و خفتان. کمند، موهایش کوتاه، دماغش شکسته، دست راست را کوبید به سینه‌اش و بی‌درنگ بانگ زد:

«شاه! دایه‌ات می‌گوید باید آتش بر آهن تیغه‌ها بگذارند.»

دستکش فلزی بهرام بالا آمد؛ نور خورشید بر سطح صیقلی دستکش برقی زد. پنجه‌اش به قدرت مشت شد. کمند از این علامت دانست که اذن دارد تیغه‌ها را آتشی کند. خوف در دلش خوابید، که مشت بهرام محکم بود. پس کارها را سامان داد. آن‌جور که دایهٔ ساحره گفته بود تنها تیغهٔ داغ، سنگ را برمی‌داشت. مجمرهای بزرگ آوردند و کلنگ‌ها را در آتش نهادند. کمند در اسرع وقت ده گروه ده‌نفرهٔ یگانش را سامان داد. نیم‌تنهٔ سربازان برهنه بود که باد بخورند. دقیق شد که سربازان دستکش‌ بر دستشان باشد. می‌دانست با وجود دستکش‌ها بازهم دست سربازانش از حرارت ابزار آهنی خواهد سوخت؛ زودبه‌زود گروه را تعویض می‌کرد. تشت آب در نزدیکی درگاه مهیا بود. سرباز خسته بدتر است از خصم نوخاسته. دختر به‌اندامی که کمند بود، چنان شاهین شکاری، بر کار نظارت می‌کرد. سبک میان سربازانش می‌رفت و این‌همه چابکی کمند، مثل باد خنک، مردانش را جان تازه می‌داد. بالأخره کارگر افتاد. ضربهٔ تیغهٔ گداختهٔ کلنگ، قلوه‌ای به‌قدر یک مشت از صخرهٔ ستبر درگاه کند. سرباز کلنگ به دست فریاد بلندی کشید:

«آخ!»

و به‌ زانو افتاد. کمند فریاد زد:

«چه شد؟»

خودش را رساند به سرباز افتاده. خون از پهلوی مرد می‌ریخت. زخمی به عمق قلوه‌سنگِ افتاده، بر تنش دهان باز کرده بود. نگاه کمند عرصه‌ را کاوید. هیچ دشمنی نمی‌دید. سرباز تیر نخورده بود. کمند هنوز گیج بود که فریاد دیگری برخاست:

«سوختم!»

و دیگری:

«آخ!»

آنی نگذشت که هر ده سرباز کارگر خون‌آلود به خاک افتادند. درگاه بسته اندکی خرد شده بود. کمند فرمان داد گروه نو نفس جای گروه زخمی را بگیرند. بانگ صدایش متقن بود:

«بکوبید!»

گروه تازهْ کلنگ‌ها کشیدند و کوبیدند. بار اول یکی از سربازها زخمی شد؛ دومین بار که کوبیدند هر ده نفرشان دریده شدند. یکی از سربازها که پاره‌سنگی به قطع بزرگ کنده بود، خون بالا آورد. پیش از آنکه افسر جوان بر سرش حاضر شود، تلف شد. دایهٔ اسیری که با ریسمان به زمین بسته بودند، جیغ کشید. استغاثه کرد که دست از این کار بردارند. قلب‌های سپاهیان می‌ترسید. عرق بر کمند نشست. دایه زخمی بود و زیبا، خشم صدایش روح سپاهیان را خراش می‌داد. کمند مجروحین را برگرداند که درمان شوند. سرش با ترس چرخید سوی شاه آهنی. ناگهان شنید:

«بکوب کمند!»

و غریو بهرام چنان مستبد بود که جان ترسوها را می‌خشکاند.

ده گروهِ ده‌نفری در یگان کمند بود؛ تک‌تک سربازها را خودش برگزیده بود؛‌ می‌شناخت. گروه سوم را عازم درگاه کرد. کوبیدند. کندند. سوختند. زخم برداشتند و برگشتند. خورشید رو به عصر داشت. نیم‌ذرع از درگاه شکافته بودند؛ بیست‌وهشت نفر زخمی، دو نفر مرده. دختر جوان به مردانش دستور داد ضربه‌ها را بی‌محابا فرود نیاورند. جوری کار کنند که کمتر از سنگ‌ها بتراشند؛ با احتیاط کلنگ بر صخره‌ها بزنند. مردان یگانش می‌لرزیدند. گروه چهارم که زخمی شد آرامش یگان به هم ریخت. فهمیده بودند از درگاه نمی‌کنند، از تن خودشان پاره می‌کنند. گروه پنجم را به خط کرد؛ کلنگ گداخته به دستْ جلوی درگاه نفرین‌شده ایستادند. عرق از تمام اندامشان می‌ریخت. کمند دستور داد نرم‌تر ضربه بزنند. برق تیشه‌ها از خاره‌سنگ‌ها برخاست. ضربه‌ها هیچ‌چیز برنمی‌داشت.  نگاه ترسیدهٔ مردها بر افسرشان خیره ماند. زن دلیر مستأصل شد. فرمانش را تغییر داد. فریاد زد:

«محکم‌تر بکوبید.»

و این بار تهدیدی در صدایش بود. مردها کوبیدند؛ تقلب کردند. معلوم بود. کسی زخمی نشد و سنگی نخراشید. کمند تند رفت سمت نزدیک‌ترین سرباز. با مشت زد تو صورت مرد جوان. دندانش را شکست. نعره کشید:

«راست بکوبید.»

و صفیر شاهین مادری بود که جوجه‌های تازه‌بالغش را برای شکار از لانه بیرون می‌راند. کوبیدند و گوشتشان کنده شد. مرد دندان‌شکستهْ دردناک ناله می‌کرد و از بی‌رحمی سرگروهان اشک می‌ریخت. گروه زخمی را تعویض کردند. وقتی گروه ششم جلوی درگاه ایستاد، تک‌تک مردانِ جنگی می‌دانستند چه بر سرشان خواهد رفت. کمند فرمان داد. مردها کلنگ زدند. مردها زخم برداشتند. مردها افتادند. درگاه نیم ‌ذرع دیگر کنده شد. درد در مردان کمند می‌دوید. قلب جوان کمند تیر می‌کشید هر بار که دستور می‌داد. پیش از آنکه عصر شود، شصت ‌و هفت نفر زخمی شدند؛ دو نفر وسط کار تلف شدند و یکی هم بین درمان مرد.

تمام مدت بهرام‌شاه بر سحاب نشسته و نگاهش از درگاه نلغزیده بود. کسی ندید که شاه حتی آب بنوشد. چنان به درگاه خیره بود انگار می‌خواست با نگاهش سنگ‌ها را بترکاند. در کلاه‌خودش صدای ضربهٔ کلنگ‌ها پژواک می‌شد و کمند را می‌دید که عزمش در هر دستور کم‌جان‌تر می‌شود. صدایش لرزان‌تر؛ غرّشش به جیغ می‌‌کشد. 

روز رو به پایان بود که کمند نزد شاه آمد. دست بر سینه کوبید و محکم گفت:

«شاه! دو ذرع از درگاه کندیم. کل یگان پیشتاز…»

نفس گرفت. عرق کرد. ادامه داد:

«تمام یگانم شکستند.»

شاه آهن‌پوش با صدایی که اقیانوس بود آرام گفت:

«صد نفر دیگر بردار.»

سرِ کمند به‌تندی بالا آمد. چشمش در چشم شاه دوخت. ترس در تمام وجودش می‌رمید. نه ترس از جان خودش، که کمند بی‌هیچ تردیدی جانش را برای بهرام می‌داد. ترس از برگزیدن مردانی که باید شهید می‌شدند به انتخاب او؛ ترس از تصمیمی که شاه بر عهده‌اش نهاده بود. خواست برود سمت سپاه. ساکت بود. حالا که صدای کوبش کلنگ‌ها نمی‌آمد، فهمید چقدر آنجا ساکت است. این سکوت در سپاه سرمدی خیلی گویا بود. پاهایش نمی‌جنبیدند. صدای آرام چرخش آهنی بر آهنْ سکوت را خراشید. کلاه‌خود بهرام بر جوشنش چرخیده بود، برای اولین بار در آن روز. حالا سرش رو به کمند بود. وزن نگاه بهرام کمند را داغ کرده بود. دختر جنگاور سرش را دوباره بالا آورد. چشم بهرام سفید بود؛ قلب کمند برای این چشم‌های سفید بهرام می‌تپید. گفت:

«شاه! باید راه دیگری باشد. این درگاه نفرین شده است. با این دستور سربازان تک‌به‌تک کشته می‌شوند.»

بهرام رخ در رخ کمند، ساکت بود. آن یک دقیقه سکوت بین شاه و دختر جوان، تلخ‌ترین لحظهٔ عمر کمند بود. بالأخره حرف از دل کمند در گلویش بالا رفت و صدا شد:

«نمی‌توانم.» بهرام افسار سحاب را کشید. اسبش نیم دور چرخید. حالا اسب عظیم و سوارش درست روبه‌روی کمند ایستاده بودند. کمند با قدرت و مهربانی زل زده بود در چشم بهرام. انگار همیشه در چشمان بهرام‌شاه برف می‌آمد. قطره‌ای اشک از گوشهٔ چشم کمند چکید. رزم‌پوشِ بالاتنه‌اش را از تن درآورد. دو بال روی بازوی دو دست کمند خال‌کوبی شده بود. شاه آهنی سحاب را هی کرد. کمند دست‌هایش را به طرفین گشود انگار بخواهد بهرام را در آغوش بکشد، بال‌هایش باز شدند. لحظه‌ای بعد نوک تیز تیغ پولادین سینهٔ افسر جوان را شکافت؛ در قلبش فرورفت؛ از فقراتش بیرون آمد. دستهٔ شمشیر در دست بهرام‌شاه بود و این دومین جور ضربه‌ای بود که در آن روز زده شد.

֎


فصل اول

بند دیوان

بهزاد قدیمی

انتشارات چترنگ

سال ۱۴۰۰