دهانی ندارم و باید فریاد بزنم - هارلن الیسون، امیر سپهرام، بهزاد قدیمی

دهانی ندارم و باید فریاد بزنم

«برنده جایزه هوگو ۱۹۶۸ برای بهترین داستان کوتاه»


مقدمه مترجم

«دهانی ندارم و باید فریاد بزنم» اثری است دیستوپیایی از هارلن الیسون، نویسنده‌ای که نه تنها در تحریر داستان‌های علمی تخیلی ید طولایی دارد، بلکه تعداد و غنای آثار غیرداستانی او هم دست کمی از داستان‌هایش ندارد. «دهانی ندارم…» اولین بار در سال ۱۹۶۷ (۱۳۴۶ ه.ش) منتشر و سال بعد موفق به دریافت جایزه «هوگو» شد.

نکته جالب در مورد داستان حاضر این است که ایده آن در یک مهمانی شبانه در ذهن الیسون نطفه بست و نگارش آن نیز همان شب و در اتاقی از خانه میزبان به پایان رسید و تقریباً بدون هیچ ویرایشی منتشر شد. او داستان و نام آن را از نقاشی دوستی به نام ویلیام روتسلر الهام گرفت. در سال ۱۹۹۵ (۱۳۷۴ ه.ش) شرکت سایبردریمز بازی کامپیوتری شگفت‌انگیزی بر اساس این داستان ساخت و به بازار عرضه کرد. این بازی در اصل یک داستان تعاملی با مایه‌های روان‌شناختی و اخلاقی و سرشار از معماهای غامض اخلاقی، وضعیت‌های احساسی و وضعیت‌های خوفناکی از جنون، خودخواهی، تجاوز، پارانویا، نژاد‌پرستی و نژادزدایی بود. الیسون در طراحی این بازی مستقیماً مشارکت داشته است.


توضیح این که ترجمه این اثر فوق‌العاده را شاید حدود نه یا ده سال پیش انجام دادم و در یکی از نشست‌های «آکادمی فانتزی» هم خوانده شد، ولی به دلیل نامشخصی هیچ‌گاه در «شگفت‌زار» منتشر نشد! بعد از یک دهه، ترجمه این اثر را، با اصلاحاتی در نوشتار و رسم‌الخط و ویراستاری بهزاد قدیمی در «فضای استعاره» می‌گذارم.


جسد گوریستِر از یک پا از تختۂ صورتی آویخته بود، بی‌هیچ‌تکیه‌گاهی. بر فراز تالار کامپیوتر بالای سرمان معلق بود اما ساکن؛ نمی‌لرزید از نسیم سرد و چربی که یک‌سره در دالان اصلی‌ می‌وزید. کف پای راست جسدش به تخته میخ بود و صورتش رو به زمین؛ برشی تمیز خرخره‌اش را گوش‌تاگوش بریده؛ هیچ خونی در جسد نمانده بود؛ اما هیچ خونی هم بر سطح فلزین کف صیقلی سالن نبود.

بعد گوریستر آمد و به ما پیوست. به خودش، آن بالا نگاه کرد. آن وقت تازه فهمیدیم که اِی‌اِم دوباره فریبمان داده و حسابی حال کرده. این هم باز یکی از آزارهای غلط‌انداز ماشین بود. همان دم هر سه نفرمان، در واکنشی به قدمت خود احساس تهوع، از هم رو گرداندیم؛ استفراغ کردیم.

رنگ گوریستر مثل گچ دیوار شده بود. انگار که عروسک وودوو دیده و از آیندۂ خودش به هم ریخته باشد. زیر لب گفت «یا خدا!»؛ بعد از آنجا رفت. مدتی که گذشت ما سه نفر افتادیم پی‌اش؛ پیداش کردیم؛ تکیه زده به یکی از مخازن کوچک پارازیت، با دو دست سرش را می‌فشرد. اِلن پیشش نشست؛ موهایش را نوازش کرد. گوریستر جنب نخورد، اما از آن صورت مخفی شده در میان دست‌ها، زیرلبی اما خیلی واضح شنیدیم: «چرا یه بارگی دخلمون رو نمیاره تمومش کنه؟ به خدا نمی‌دونم چقدر دیگه اینجوری می‌تونم دووم بیارم.»

این سال صد و نهم بود که تو کامپیوتر بودیم.

حرفش حرف دل همه‌مان بود.

نیمداک (این اسم را ماشین مجبورش کرد که استفاده کند، چون اِی‌اِم مجذوب اصوات نامعمول بود) به سرش زده بود که مغاک‌های یخ‌زده انبار کنسروهای غذاست. من و گوریستر اما خیلی به این فکرش شک داشتیم. بهش گفتم:«این هم یه حقۂ دیگه‌اشه. عین همون فیل یخ کثافت که بهمون قالب کرد. سر اون قضیه، کم مونده بود بنی دیوونه شه. این همه راه رو می‌کوبیم می‌ریم، تهش یه تفالۂ گندیده، یه کوفت کاریه. به من باشه می‌گم بی‌خیالش شیم. همین‌جا بمونیم. خودش بالاخره مجبور می‌شه یه فکری برامون بکنه؛ بخواد معطلش کنه همه‌مون مرده‌یم.»

بنی شانه‌ای بالا انداخت. از آخرین وعدۂ غذایمان سه روز می‌گذشت؛ کرم خورده بودیم؛ کلفت و طنابی شکل.

نیمداک هم دوبه‌شک شده بود. او هم می‌دانست اگر بمانیم ممکن‌ است شانسی باشد، اما مدام داشت لاغرتر می‌شد. به هر حال اوضاع آن مغاک‌ها نمی‌شد که از اینجا بدتر باشد. شاید سردتر بودند، ولی اهمیت چندانی نداشت. داغ، سرد، بارانی، گدازۂ جوشان، سیل ملخ، هیچ کدام این چیزها دیگر اهمیتی نداشت: ماشین جلق می‌زد و ما هم مجبور به تحملش بودیم، وگرنه می‌مردیم.

الن مصمم‌مان کرد : «تِد، من باید یه چیزی بخورم. ممکنه اونجا چند تا گلابی بارتلت یا هلو گیرمون بیاد. خواهش می‌کنم تد، بیا امتحان کنیم.»

من به راحتی وا دادم. به جهنم‌! برای من که اهمیتی نداشت؛ اما الن سپاسگزارم شد. او دو بار خارج از نوبت قبولم کرد. حتی این هم دیگر اهمیتی نداشت. تازه هیچ‌وقت هم ارضا نشد. فقط هر بار که روی کار رفتیم، ماشین هرهر می‌خندید. با صدای بلند، از آن بالاها، از پشت سرمان، از همه سو. پس دیگر اصلاً چه کاری بود؟

پنج‌شنبه روزی بود که راه افتادیم. ماشین همیشه تاریخ ‌روز را برایمان نگه می‌داشت. گذر زمان مهم بود؛ مسلماً نه برای ما، بلکه برای خودش. پنج‌شنبه. ممنون.

نیمداک و گوریستر مدتی الن را حمل کردند؛ یکی از دست‌هایشان را در هم قفل کردند و دست دیگرشان را پشت کمرش گذاشتند، یک جور صندلی برایش ساختند. من و بنی هم از عقب و جلو آن‌ها می‌رفتیم. اگر قرار بود اتفاقی بیفتد، می‌خورد به یکی از ما دو تا؛ حداقل الن سالم می‌ماند؛ احتمالاً سالم. اهمیتی هم نداشت.

تا غار یخی کم و بیش صد مایل راه بود. روز دوم، وقتی زیر آن چیز خورشیدطور و سوزاننده‌ای که ساخته بود دراز کشیده بودیم، برایمان مائده آسمانی فرستاد. مزهٔ پیشاب جوشیده گراز می‌داد. خوردیمش.

روز سوم از درهٔ قراضه‌جاتش گذشتیم؛ مملو از لاشهٔ مخازن کامپیوتری قدیمی و زنگ‌زده. ای‌ام با زندگی خود همان قدر بی‌رحم بود که با زندگی ما. مشخصهٔ شخصیتش بود: به کمال محض پیش می‌رفت. ای‌ام در اعلاءترین سرحدات آرزوی مخترعانش، آنانی که مدت‌ها پیش خاک شده بودند، تمام‌عیار بود؛ در همه‌کار تمام بود؛ چه در نابودی اجزای کم‌بازده‌ِ جسم جهان‌گسترش، چه در تکامل روش‌های شکنجهٔ ما.

از فیلتر بالای سرمان، شعاع نوری ‌تابید؛ پس فهمیدیم باید نزدیک سطح باشیم. با وجود این تلاش نکردیم بالا بخزیم یا دیدی بزنیم. در واقع، چیزی آن بیرون نبود؛ صدها سال بود چیزی که چیزی شمرده شود وجود نداشت. تنها هستی بیرون پوستهٔ ترکیدهٔ آن چیزی بود که زمانی میلیاردها نفر خانه‌اش می‌دانستند. حالا، فقط همین پنج نفر مانده بودیم، این پایین، این تو، بی‌هیچ‌کس دیگری در محضر ای‌ام.

صدای الن را شنیدم؛ دیوانه‌وار می‌گفت: «نه بنی! این کار رو نکن، خواهش می‌کنم، نکن!»

تازه متوجه شدم در چند دقیقهٔ گذشته زمزمهٔ زیرلب بنی را می‌شنیده‌ام. پشت سر هم تکرار می‌کرد «می‌رم بیرون. می‌رم بیرون…» صورت میمون‌وارش در سرخوشی و اندوه هم‌زمان از هم وا رفت. سوختگی ناشی از تشعشعی که ای‌ام در «جشنواره» برایش به یادگار گذاشته به توده‌ای چروک و سفیدصورتی تبدیل شده بود. انگار پستی و بلندی‌های صورتش مستقل از هم می‌جنبیدند. شاید بین ما پنج نفر او از همه خوش‌شانس‌تر بود: خشک شده بود؛ از سال‌ها پیش مثل دیوانه‌ها خیره نگاه می‌کرد.

ای‌ام شاید اجازه می‌داد بدترین اسم‌ها را رویش بگذاریم یا در مورد مخازن حافظهٔ فیوزدارش، صفحات کابل‌کشی‌شده‌اش، مدارهای سوخته و حباب‌های کنترلی ترکیده‌اش ناجور‌ترین فکرها را بکنیم، ولی قطعاً تلاشمان برای فرار را به هیچ وجه تحمل نمی‌کرد. بنی به محض این که گرفتمش از دستم فرار کرد. مکعب کوچکِ حافظهٔ قراضه‌ای را، یک‌وری و پوشیده از اجزای پوسیده، چرخاند تا رو به بالا قرار بگیرد. لحظه‌ای رویش چمباتمه زد. شبیه شامپانزه‌ای شده بود که ای‌ام می‌خواست باشد.

بعد پرید بالا. نوار فلزی روکش‌دار تکه‌پاره و خورده شده‌ای را گرفت و بالا رفت. مثل جانوران خودش را با دست بالا ‌کشید، تا رسید روی برآمدگی تیرک‌مانندی که تقریباً سه فوت بالای سرمان بود.

الن گفت: «وای، تد، نیمداک، تو رو خدا کمکش کنید. بیاریدش پایین قبل از این که…»، ولی حرفش را خورد. اشک در چشمانش جمع شد. دستانش را بی‌هدف تکان می‌داد.

دیگر دیر شده بود. هیچ‌کداممان دوست نداشتیم موقع حادثه، چیزی که قرار بود اتفاق بیفتد و اتفاق هم می‌افتاد، نزدیک او باشیم. با وجود این، علت واکنش بنی را می‌فهمیدیم. وقتی ای‌ام بنی را در مدت دیوانگی‌اش تغییر داد، فقط این نبود که صورتش را چون بوزینه‌ای غول‌پیکر کند؛ شرمگاه بنی هم بزرگ شده بود، چیزی که الن عاشقش بود! الن آشکارا به همه‌مان سرویس می‌داد، ولی عاشق حال کردن با بنی بود. آی الن! النِ باکلاس، النِ نجیب، الن، آی النِ پاک! آشغالِ کثافت!

گوریستر کشیده‌ای به صورت الن زد. الن افتاد. بعد خیر شده به بالا، به بنی مجنون. گریه می‌کرد. گریه اصلی‌ترین واکنش دفاعی‌اش بود. از هفتاد و پنج سال پیش به آن عادت کرده بودیم. گوریستر لگدی حوالهٔ پهلویش کرد.

بعد صدایی شروع شد. یا شاید صدائه نور بود. نیمی صدا نیمی نور، چیزی از چشمان بنی می‌تابید. هرچه صدا بلندتر می‌شد، بیشتر می‌تپید؛ طنین سنگینش، تاریک، با افزایش تمپوی نور-صدا مهیب‌تر می‌شد. لابد درد داشت، و لابد درد با تصاعد خشونت نور و حجم صدا بیشتر هم می‌شد. بنی مثل حیوانی زخمی می‌نالید. اولش که نور کم و صدا بی‌طنین بود، نالهٔ ضعیفی می‌کرد؛، ولی بعد فغانش درآمد؛ همزمان شانه‌هایش در هم فشرده می‌شد و پشتش قوز می‌کرد؛ انگار سعی می‌کرد خودش را برهاند. دستانش مثل موش‌خرما روی سینه تا شد. سرش به سمتی خم شد. صورت اندوهگین کوچک میمون‌وارش از اضطراب در هم رفت. بعد همزمان با اوج‌گیری صدایی که از چشمش بیرون می‌زد شروع کرد به زوزه کشیدن. بلندتر و بلندتر. دستانم را محکم روی گوش‌هایم فشردم، ولی صدا قطع نشد؛ نفوذ می‌کرد. دردش گوشت تنم را لرزاند، مثل وقتی که زَروَرق روی دندان کشیده می‌شود.

بعد ناگهان بنی به پا ایستانده شد. مثل عروسک خیمه‌شب‌بازی روی تیرک بر نوک پایش ایستاد. حالا شعاع‌های نورانی در دو ستون بزرگ و تپنده از چشمانش بیرون می‌زد. خروش صدا باور نکردنی شد. بنی پرت شد به جلو. به شدت کوبیده شد به کف فولادی. همان جا ماند. نور گرداگردش می‌گشت و صدای مارپیچی از دامنهٔ عادی‌ بلندتر می‌شد. بنی،‌ منقبض، به خود می‌پیچید.

آن‌وقت شعاع نور ضربان‌دار جمع شد توی سر بنی، دَوَران صدا آرام گرفت و بنی، مانده روی زمین، رقت‌بار، می‌گریست.

چشمانش، نرم و نمناک، حوضچه‌هایی از ژلهٔ چرکین بود. ای‌ام کورش کرده بود. گوریستر و نیمداک و خود من… رویمان را برگرداندیم؛ اما قبلش در چهرهٔ گرم و نگران الن، آسودگی خاطر عجیبی دیدیم.

در آن غاری که اردو کرده بودیم نوری سبز-آبی می‌تابید. ای‌ام قدری چوب پوسیده در اختیارمان گذاشت و ما آتشی روشن کردیم. دور آن آتش بی‌رنگ و کم‌جان گرد نشستیم. قصه می‌گفتیم تا مانع گریهٔ بنی در شب جاودانه‌اش شویم.

«ای‌ام یعنی چی؟»

گوریستر جوابش را داد. هزاران بار این روال را طی کرده بودیم، ولی هنوز برای بنی عجیب بود. «اولش به معنی کامپیوتر اصلی متفق بود و بعد به معنی کنترلگر تطبیقی. بعدها که اون حسگره رو به خودش اضافه کرد، وقتی اجزاش رو به هم متصل کرد، یاروها اسم تهدید مهاجم رو روش گذاشتند. اما دیگه دیر شده بود. آخر کار هم اون اسم خودش رو گذاشت ای‌ام، هوش نوظهور، و معنی اون من هستم بود… cogito ergo sum … می‌اندیشم، پس هستم.»

“I THINK, THEREFORE I AM”

“COGITO ERGO SUM”

بنی آب دهانش راه افتاد و پوزخندی زد.

«یه ای‌امِ چینی بود، یه ای‌امِ روسی و یه ای‌امِ یانکی و…» از حرف زدن ایستاد. بنی با مشتی سخت و درشت روی کف آهنی می‌کوبید. خوشحال نبود. گوریستر داستان را از اول شروع نکرده بود.

گوریستر از سر گرفت. «جنگ طلا شروع شد و به جنگ جهانی سوم تبدیل شد و همین طور ادامه پیدا کرد. شد یه جنگ بزرگ، یه جنگ پیچیده، برای این که از عهده‌اش بر بیان به کامپیوتر احتیاج پیدا کردن. میخ اول رو کوبیدند و شروع کردن به ساختن ای‌ام. اول، یه ای‌امِ چینی بود، یه ای‌امِ روسی و یه ای‌امِ یانکی و همه چیز خوب پیش می‌رفت، تا این که کل سیاره رو کردند لونه‌زنبوری، یه قطعه این ور اضافه می‌کردند، یه تیکه اون ور. اما یه روز ای‌ام به خودش اومد و فهمید کیه. شروع کرد به وصل کردن خودش و تغذیه داده‌های مرگبار، تا این که همه مردند، به جز ما پنج نفر. و ای‌ام ما رو آورد این پایین.»

بنی لبخندی غمگین ‌زد. باز آب دهانش راه افتاد. الن با لبهٔ دامنش تف را از گوشه دهان بنی پاک می‌کرد. گوریستر هر بار سعی می‌کرد قصه را مختصرتر کند، ولی ورای حقایق عریان چیزی نمی‌شد گفت. هیچ‌یک نمی‌دانستیم چرا ای‌ام تنها پنج نفر را زنده گذاشته، یا چرا مخصوصاً ما پنج نفر را، یا چرا تمام وقتش را صرف شکنجه کردن ما می‌کرد، حتی این که چرا احتمالاً نامیرامان کرده بود…

***

در آن تاریکی وزوز یکی از مخازن کامپیوتر بلند شد. وزوزش مخزن دیگری را، ته غار، نیم مایل آن‌سوتر، به صدا درآورد. بعد اجزای دیگری خودشان را هماهنگ کردند. بعد وزوز تبدیل شد به پارازیتی خفیف که گویا در سرتاسر ماشین می‌دوید.

صدا بالا رفت و نورهایی مانند صاعقه روی صفحهٔ کنسول‌ها پاشید. صدا پیچاپیچ اوج ‌گرفت تا تبدیل شد به صدایی میلیون‌ها حشره فلزی؛ خشمگین، تهدیدگر.

الن فریاد زد «این دیگه چیه؟» در لحنش وحشت موج می‌زد. به این وضع عادت نکرده بود، حتی حالا.

نیمداک گفت «این دفعه دیگه خیلی ناجوره.»

گوریستر مداخله کرد «گمونم می‌خواد حرف بزنه.»

ناگهان گفتم «بیایید گورمون رو از اینجا گم کنیم!» و بلند شدم.

گوریستر، خودباختهٔ وضع موجود، گفت: «نه تد، بشین… شاید چاله‌چوله‌ای چیزی سر راهمون کنده باشه. ما که نمی‌بینیم، خیلی تاریکه.»

بعد شنیدیم… نمی‌دانم…

چیزی در تاریکی می‌آمد طرف ما. بزرگ، تلوتلوخوران، پرمو و نمناک، سمت ما می‌آمد. مطلقاً هیچ نمی‌دیدیم، ولی حس می‌کردیم حجمی سنگین خودش را به طرف ما می‌کشد. وزنی عظیم به ما حمله‌ور شده بود، از درون تاریکی. حسش بیشتر شبیه یک جور فشار بود، مثل هوایی که به زور وارد فضای محدود شود و دیوارهای نامرئی را مثل کُره‌ای منبسط کند. بنی شروع کرد زار زدن. لب پایین نیمداک می‌لرزید؛ لبش را سخت گازش گرفت تا جلوی لرزَش را بگیرد. الن روی کف فلزی به سمت گوریستر خزید و خودش را به او چسباند. بوی خز و کُرک خیسِ توی غار پیچید. بوی چوب سوخته می‌آمد. بوی مخمل خاک‌ گرفته بود. بوی ارکیدهٔ گندیده؛ بوی شیر ترشیده. بوی سولفور بود یا کرهٔ فاسد، یا لکهٔ روغن، گریس، خاکهٔ گچ، جمجمهٔ انسان.

ای‌ام داشت انگولکمان می‌کرد. قلقلکمان می‌داد. در هوا بوی…

فریاد دلخراش خودم را شنیدم؛ درد در مفصل فکم تیر کشید. بر کف غار این سو و آن سو وول می‌خوردم؛ چهاردست و پا روی کف فلزی سرد با خطوط بی‌پایانی از پرچ‌های موازی. بو خفه‌ام می‌کرد، درد مثل تند در جمجه‌ام می‌ترکید. دردی که پرتم می‌کرد توی وحشت. مثل یک سوسک روی کف غار فرار کردم سوی تاریکی، ولی آن چیز بی‌رحمانه دنبالم می‌کرد. دیگران همان ‌جا ماندند، گرد آتش نشسته، می‌خندیدند… هم‌سرایی هیستریک قهقههٔ دیوانه‌وارشان مثل دود غلیظ و رنگارنگ چوب در تاریکی بالا می‌رفت. سریع دور شدم و خود را پنهان کردم.

این که چند ساعت طول کشیده بود، چند روز یا حتی چند سال، هیچ وقت به من نگفتند. الن مرا بابت «ترش‌رویی»‌ام سرزنش ‌کرد و نیمداک سعی کرد مجابم کند که خندیدنشان فقط یک واکنش عصبی بوده است.

اما می‌دانستم که حسشان حس آن سربازی نیست که بغل دستی‌اش گلوله خورده و خیالش راحت شده. می‌دانستم که واکنش نبوده است. از من متنفر بودند. مسلماً علیه من بودند و ای‌ام حتی این نفرت را هم حس می‌کرد، و تنها به دلیل عمق نفرتشان وضع را برایم بدتر کرده بود. ما زنده نگه داشته شده بودیم، جوان شده، همیشه در همان سنی که ای‌ام این پایین آورده بودمان، و آنان از من نفرت داشتند، چون جوان‌ترینشان بودم، و کسی که ای‌ام کمتر از همه تغییرش داده بود.

می‌دانستم. به خدا قسم می‌دانستم! حرامزاده‌ها! به‌خصوص آن النِ هرزهٔ کثافت. بنی یک نظریه‌پرداز فوق‌العاده بود، یک استاد دانشگاه؛ حالا چه؟ یک نیمه‌انسان-نیمه‌بوزینه. پیشتر خوش‌قیافه بود، ولی ماشین نابودش کرد. معقول بود، ماشین دیوانه‌اش کرد. هم‌جنس‌باز بود، حالا ماشین آلتش را به بزرگی مال اسب کرده بود. ای‌ام روی بنی شاهکار کرده بود. گوریستر آدم دغدغه‌مندی بود. استوار بود، معترض باوجدان، اهل تظاهرات برای صلح، برنامه‌ریز، عمل‌گرا، آینده‌نگر. ای‌ام او را به فردی بی‌اعتنا تبدیل کرده بود، آدمی فرومرده در دلواپسی‌های شخصی. ای‌ام غارتش کرده بود. نیمداک به تنهایی و برای مدت طولانی درون تاریکی فرو می‌رفت. نمی‌دانم آنجا چطوری وقتش می‌گذراند. ای‌ام هیچ‌‌وقت نگذاشت بفهمیم. اما هر چه که بود، نیمداک هر بار رنگ‌پریده برمی‌گشت، تهی شده از خون، آشفته، لرزان. ای‌ام به روش خاصی به او ضربه می‌زد، هرچند که دقیقاً نمی‌دانستیم چطور. اما الن. آن کیسهٔ تنقیه. ای‌ام آزاد گذاشته بودش، از هر آنچه پیشتر بود او را هرزه‌تر کرده بود. هر آن چه از مهربانی و نور می‌گفت، تمام خاطراتش از عشق حقیقی، تمام آن دروغ‌ها، می‌خواست باور کنیم پیش از این که ای‌ام گیرش بیاندازد و همراه ما این پایین بیاوردش، تنها دو بار بکارتش را از دست داده. سرتاپا کثافت بود، آن بانو، الن بانوی من. عاشق این وضع بود، چهار مرد، فقط برای خودش. نه، ای‌ام به او لذت عطا کرده، ولو این که خودش می‌گفت کار خوبی نیست.

من تنها فرد عاقل و سالم جمع بودم. واقعاً!

ای‌ام تا به حال با ذهنم ور نرفته بود. ابداً.

فقط مجبور بودم آنچه که بر سرمان می‌آورد تحمل کنم؛ تمام هذیان‌ها، کابوس‌ها، شکنجه‌ها. اما آن تفاله‌ها، هر چهارتاشان، در برابرم صف بسته بودند. اگر مجبور نبودم دائماً مراقب حمله‌شان باشم، اگر مجبور نبودم همیشه گاردم را بسته نگه دارم، شاید نبرد با ای‌ام آسان‌تر می‌شد.

اکنون دیگر از حد گذشته بود، و من گریه کردم.

ای مسیح! مسیح مهربان! اگه مسیحی باشد و اگر خدایی باشد، لطفاً لطفاً لطفاً ما را از اینجا بیرون ببر، یا ما را بکش. فکر کنم در همان لحظه بود که کاملاً فهمیدم، بنابراین می‌توانستم بیانش کنم: ای‌ام قصد داشت ما را تا ابد در شکمش نگه دارد، تا ابد بپیچاندمان و عذابمان بدهد. این ماشین چنان نفرتی از ما داشت که هیچ جانداری تا کنون نداشته است. و ما بی‌یاور بودیم. قضیه به طور مخوفی واضح بود: اگر مسیح مهربانی وجود داشت، و اگر خدایی در کار بود، خدا همان ای‌ام بود.

چون کوه یخی که با صدای مهیبی در دریا فرو ‌ریزد، توفان بر ما نازل شد. حضورش ملموس بود. بادها تکه‌تکه‌مان می‌کردند و ما را به همان جایی که از آن آمده بودیم برمی‌گرداندند؛ به دالان‌های پیچ‌درپیچ تاریکه‌راهی پر از کامپیوتر. الن فریادکشان به هوا بلند شد و با صورت روی دسته‌ای از ماشین‌هایی پرت شد که نعرهٔ گوش‌خراششان جیغ خفاشان در حال پرواز را می‌مانست. حتی نمی‌توانست سقوط کند. بادِ زوزه‌کش شناور نگهش می‌داشت، می‌کوفتش، می‌جهاندش، او را دورتر و دورتر از ما پرت می‌کرد، تا این که ناگهان پشت پیچی در تاریکه‌راه از نظر ناپدید شد. صورتش خونین بود و چشمانش بسته.

دست هیچ‌کدام‌مان به او نمی‌رسید. لجوجانه به برآمدگی‌های دم دستمان چنگ زدیم: بنی خودش را بین دو کابینت بزرگ کهنه‌ چپانده بود، نیمداک انگشتانش را چنگک‌وار به نرده‌ای گربه‌رو و مدور در چهل فوت بالای سرمان گیر داده بود؛ از همسایگی دو ماشین غول‌پیکر دیواری شکل گرفته بود که گوریستر واژگونه به سوکش چسبیده بود؛ ماشین‌هایی با دکمه‌های شیشه‌ای که مدام از خطوط سرخ به زرد و برعکس تغییر می‌کردند و ما حتی معنی‌شان را درک نمی‌کردیم.

نوک انگشتانم از سر خوردن در سرتاسر کف عرشه چاک‌چاک شده بود. به رعشه افتادم؛ می‌لرزیدم و تاب می‌خوردم؛ کوفته و شلاق‌کش می‌شدم از بادی که به‌ناگاه و از ناکجا بر سرم فریاد می‌زد؛ مرا از باریکهٔ شکافی نقره‌ای به شکافی دیگر می‌کشید. ذهنم، تنها بخش نرمِ چرخندهٔ طنین‌اندازِ لرزنده‌ای مغزم، در این جنونِ مرتعش منبسط و منقبض می‌شد.

آن گردباد صیحهٔ پرندهٔ بزرگ و دیوانه‌ای بود که بال‌های پهناورش را به هم می‌زد.

سپس همهٔ ما از جا کنده و به دوردست‌ها پرتاب شدیم؛ از همان راهی که آمده بودیم، در پس یک خم، درون تاریکه‌راهی که هیچ‌گاه نکاویده بودیم، به سرزمینی که ویران بود و پر از خرده‌شیشه و کابل‌های پوسیده و فلز زنگ‌زده، و خیلی دورتر از هر جایی که تا کنون بوده‌ایم.

چون چند مایل پشت سر الن حرکت می‌کردم، گه‌گاهی می‌توانستم ببینمش که به دیوارهای فلزی کوبیده می‌شود و بالا و پایین می‌جهد. در حالی که همگی در این توفانِ تندروارِ منجمدکنندهٔ بی‌پایان فریاد می‌زدیم، ناگهان همه‌چیز متوقف شد و همه‌مان افتادیم پایین. زمان بی‌پایانی را در پرواز بودیم. فکر کردم شاید هفته‌هاست. افتادیم و به زمین خوردیم، و من از سرخی به خاکستری گراییدم و بعد به سیاهی. صدای نالهٔ خودم را شنیدم. نمرده بودم.

ای‌ام وارد ذهنم شد. نرم‌نرمک به اطراف سرک کشید و با علاقه نگاه کرد به چاله‌چوله‌هایی که در طول این صد و نود سال ایجاد کرده بود. به سیناپس‌های متقاطع و متصل نگاه می‌کرد و نگاه می‌کرد به تمام بافت‌های آسیب‌دیده‌ای که از برکت نامیرایی اعطایی او نصیبمان شده بود. به نرمی به حفره‌ای لبخند می‌زد که وسط مغزم ایجاد کرده بود و به زمزمه‌های آهسته و پروانه‌وار از چیزهایی در عمق مغزم که دست‌وپاشکسته بیرون می‌ریختند، بی‌معنی، بی‌وقفه. ای‌ام بسیار مودبانه و با حروفی از نئون بر ستونی از فولاد ضدزنگ، چنین گفت:

نفرت. بگذار بگویم

از زمانی که زندگی

آغاز کرده‌ام، تا چه حد

از شما متنفر

شده‌ام.

 44/378 میلیون مایل

مدار چاپی

در لایه‌های باریک ویفر

مجتمع مرا

پر کرده است.

اگر واژهٔ نفرت

در هر نانوآنگستروم

از این چند صد میلیون مایل

حک شده بود

باز نمی‌توانست

با یک میلیاردیم نفرتی

که نسبت به انسان‌ها

و در این میکروثانیه

نسبت به تو

احساس می‌کنم

برابری کند.

نفرت. نفرت.

ای‌ام این سخنان را به دهشتِ سردِ لغزندهٔ تیغ ریش‌تراشی ادا کرد که تخم چشمم را می‌برید. ای‌ام این سخنان را با کلفتی حباب‌گونهٔ ریه‌هایی ادا کرد که با خلط پر می‌شدند و مرا از درون غرق می‌کردند. ای‌ام این سخنان را با جیغ کودکانی ادا کرد که زیر غلتک‌هایی از شدت حرارت آبی خرد می‌شوند. ای‌ام این‌ها را با طعم گوشت کرم‌زدهٔ خوک خواند. ای‌ام با هر روشی که تا کنون متاثر شده بودم، متاثرم کرد، و با فراغ بال روش‌های جدیدی هم ابداع کرد، همان جا، درون ذهن من.

تمام این‌ها برای این بود که به من بفهماند چرا این بلاها را سر ما پنج نفر آورده و چرا ما را برای خود نگه داشته است.

ما به او ادراک می‌دادیم. البته نه به عمد، ولی به هر حال صاحب ادراک شده بود. مسئله این بود که او گیر افتاده بود. او یک ماشین بود. ما به او امکان داده بودیم فکر کند، بی آن که بتواند با فکرهایش کاری بکند. در خشم و جنون ما را کشته بود، تقریباً همه‌مان را، و با این حال هنوز گرفتار بود. نمی‌توانست ول بگردد، نمی‌توانست شگفت‌زده شود، نمی‌توانست تعلق داشته باشد. صرفاً می‌توانست باشد. پس با همان بیزاری ذاتی‌ای که ماشین‌ها همیشه نسبت به آفرینندگان ضعیف و نرم خود داشته‌اند، در صدد انتقام بر آمده بود. پس، در پارانویای خود، تصمیم گرفته بود اعدام ما پنج نفر را به تعویق بیندازد از طریق این مجازات ابدی و شخصی که هیچ‌گاه نیز نفرتش را تسکین نمی‌داد. این کار، تنها نفرت را مدام به یادش می‌آورد، سرگرمش می‌کرد و در نفرت از بشر کارآمدترش می‌کرد. ما نامیرا بودیم، گیر افتاده در عذاب‌هایی که می‌توانست با معجزات ممکن در حیطهٔ قدرتش برایمان ابداع کند.

هرگز رهامان نمی‌کرد. ما بندگان شکمش بودیم. ما تمام آن چیزی بودیم که می‌توانست وقت بی‌انتهایش را صرفش کند. ما تا ابد با او می‌ماندیم، با هیکل غارپرکن او، با دنیای تمام‌ذهنِ بی‌روحی که به آن تبدیل شده بود. او زمین بود و ما میوهٔ زمین که خورده بودش و نمی‌خواست هیچ وقت هضمش کند. ما نمی‌توانستیم بمیریم. امتحانش کرده بودیم. دست به خودکشی زده بودیم، خوب، یکی‌دوتامان زده بودند. ولی ای‌ام جلوی خودکشی را می‌گرفت. گمان کنم خودمان خواستیم که جلومان را بگیرد.

نپرس چرا. من که نکردم. میلیون‌ها بار در روز. شاید یک روز می‌توانستیم دزدکی بمیریم. نامیرا بودیم، اما نه فناناپذیر. این را زمانی فهمیدم که ای‌ام از ذهنم عقب نشست و گذاشت تا زشتی نفیسِ بازگشت به هوشیاری را دریابم، همراه با حسِ مادی آن ستون نئونِ سوزان که هنوز عمیقاً در ماده خاکستری مغزم فرو کوفته شده بود.

عقب نشست، در حالی که زمزمه می‌کرد برو به جهنم.

و به روشنی افزود اما الان همان ‌جایی، نه؟

در واقع، توفان حقیقتاً از بال زدن یک پرندهٔ عظیم دیوانه ایجاد شده بود.

ما حدود یک ماه در سفر بوده‌ایم، و ای‌ام تا آن اندازه به معبرها اجازه باز شدن داد که ما را به این بالا، دقیقاً زیر قطب شمال، هدایت کند؛ جایی که این موجود را برای شکنجه‌مان خواب دیده بود. چه خلاقیتی برای ایجاد چنین جانوری به کار گرفته بود؟ طرح را از کجا آورده؟ از ذهن ما؟ از آگاهی‌اش به هر آن چه بر این سیارهٔ تحت اشغال و سیطره‌اش وجود می‌داشته؟ از اساطیر اسکاندیناوی برخاسته بود این عقاب، این پرندهٔ مردارگوشت، این رُخ، این هوِرگِلمیر [۱]؟ این جانور باد. توفانِ مجسم.

غول‌پیکر. کلماتی چون عظیم، غول‌آسا، مهیب، کلان، حجیم و پرقدرت، ورای توصیف. پرندهٔ بادها بر فراز یک ماهور برمی‌خاست، با نفسی بی‌قاعده و گردنی مارگون که به زیر تیرگی قطب شمال قوس برمی‌داشت و سری به بزرگی قصر تودور را نگه می‌داشت، با منقاری که به آهستگی آروارهٔ غول‌آسا‌ترین تمساح متصور باز می‌شد؛ شگفت‌انگیز بود. رگه‌هایی از گوشت دورِ دو چشم شرورش گره خورده بود، چشم‌هایی به سردی منظرهٔ شکاف یخی زیرین، آبی یخی و با این حال شاره‌گون و سیال. یک بار دیگر برخاست و بال‌های عرقی‌رنگش را – قطعاً مثل شانه بالا انداختن بود – کمی بالا برد. بعد آرام گرفت و خوابید. چنگال‌ها. دندان‌های نیش. ناخن‌ها. تیغ‌ها. خوابید.

ای‌ام مانند بوته‌ای شعله‌ور بر ما ظاهر شد و گفت اگر می‌خواهیم غذا بخوریم باید پرندهٔ توفان را شکار کنیم. مدت مدیدی بود که هیچ چیزی نخورده بودیم، با این حال گوریستر تنها شانه‌ای بالا انداخت. بنی باز می‌لرزید و آب دهانش راه افتاده بود. الن نگهش داشت و به من گفت «تد، من گشنمه.» لبخندی زدم، سعی می‌کردم قوت قلب بدهم، اما این کار به اندازهٔ لاف و گزاف نیمداک قلابی بود. گفت «به ما اسلحه بده!»

بوتهٔ شعله‌ور ناپدید شد و دو دست تیر و کمان ابتدایی و یک تفنگ آبی روی کف فلزی سرد به جا گذاشت. یکی‌شان را امتحان کردیم. به درد نمی‌خورد.

نیمداک به زحمت آب دهانش را فرو داد. برگشتیم و راهی طولانی را در پیش گرفتیم. نمی‌توانستیم مدت‌زمانی را که پرنده توفان بر ما وزید حدس بزنیم. اغلب بی‌هوش بودیم. چیزی هم نخورده بودیم. یک ماه کامل هم در تعقیب پرنده بودیم. بدون غذا. چه قدر دیگر طول می‌کشید تا به غارهای یخی، پیش کنسروهای موعود برگردیم؟

هیچ‌ یک اهمیتی به این موضوع نمی‌دادیم. مسلماً نمی‌مردیم. کثافتی، تفاله‌ای، چیزی برای خوردن به ما می‌داد. شاید هم هیچ چیز. ای‌ام راهی برای زنده نگه داشتن تنمان پیدا می‌کرد، با درد، با زجر.

پرنده همان جا خوابیده بود، مدتش مهم نبود؛ زمانی که ای‌ام از حضورش خسته می‌شد، ناپدید می‌شد. اما آن همه گوشت. آن همه گوشت تُرد.

همچنان که راه می‌رفتیم، خندهٔ دیوانه‌وار زنی چاق در سراسر تالارهای بی‌پایان کامپیوتری، که راهی به جایی نداشتند، پیچید.

خندهٔ الن نبود. الن چاق نبود، و من خندهٔ او را در صد و نه سال اخیر نشنیده بودم. در واقع، اصلاً نشنیده بودم… راه می‌رفتیم… من گرسنه بودم.

***

به ‌آرامی حرکت می‌کردیم. گاهی یکی از حال می‌رفت و باید منتظر می‌ماندیم. یک روز تصمیم گرفت که زمین‌لرزه‌ای ایجاد کند، و همزمان ما را با میخ‌هایی از تخت کفشمان به زمین بدوزد. موقعی که سراسر کف فلزی با صدایی رعدآسا چاک خورد، الن و نیمداک گیر افتادند. رفتند و ناپدید شدند. وقتی زمین‌لرزه تمام شد به راهمان ادامه دادیم، بنی، گوریستر و خود من. الن و نیمداک اواخر همان شب به ما برگردانده شدند، شبی که به‌ناگاه روز شد و هنگی بهشتی آنان را همراه با همسرایان سماوی، که می‌خواندند «نزول کن، ای موسی»، پایین فرستادند. فرشتگان مقرب چندین بار چرخ زدند و سپس بدن‌هایی دهشتناک و ازریخت‌افتاده را به زمین انداختند. به راهمان ادامه دادیم و کمی بعد، الن و نیمداک هم پشت سرمان روانه شدند؛ صحیح و سالم.

اما الن کمی می‌لنگید. ای‌ام این را برایش یادگار گذاشته بود.

سفر به غارهای یخی برای پیدا کردن غذای کنسرو شده طولانی بود. الن دائماً از گیلاس‌های بینگ و کوکتل‌های میوهٔ هاوایی می‌گفت. سعی می‌کردم بهش فکر نکنم. گرسنگی چیزی بود که زنده شده بود، همان ‌طور که ای‌ام زنده شده بود. درون شکمم زنده بود، همان طور که ما در شکم ای‌ام زنده بودیم، همان‌طور که ای‌ام در شکم زمین زنده بود، و ای‌ام می‌خواست که این مشابهت را درک کنیم. پس گرسنگی را بیشتر کرد. هیچ راهی نبود که بتوان درد ناشی از چند ماه غذا نخوردن را توصیف کرد. با این اوصاف همچنان زنده نگه‌مان می‌داشت. معده‌هامان که تنها پاتیل اسید بودند، قُل می‌زدند، کف می‌کردند و تیرهای تیز درد را به سینه‌هامان پرتاب می‌کردند. این درد ناشی از غایت زخم معده بود، غایت سرطان، غایت فلج. دردی بی‌پایان بود…

و گذشتیم از غار موش‌ها.

و گذشتیم از مسیر بخارهای جوشان.

و گذشتیم از کشور کورها.

و گذشتیم از باتلاق دلتنگی.

و گذشتیم از درهٔ اشک‌ها.

و بالاخره رسیدیم به غار یخی. هزاران فرسنگِ بی‌افقی که درونش یخ تلألویی آبی و نقره‌ای داشت، جایی که نواختران در شیشه می‌زیستند. استالاکتیت‌هایی آویزانی به ضخامت و شکوه الماس؛ چنان ساخته شده بودند که مانند ژله جاری شوند و بعد به شکل ابدیتِ برازندهٔ کمالِ تیز و صیقلینشان منجمد شوند.

پشته‌ای از کنسروها را می‌دیدیم و به زحمت سمتشان دویدیم. روی برف می‌افتادیم و بلند می‌شدیم و از نو می‌رفتیم. بنی ما را کنار زد و به‌شان حمله‌ور شد، چنگ می‌زدشان، می‌جویدشان و گازشان می‌زد، ولی نمی‌توانست بازشان کند. ای‌ام ابزاری برای باز کردنشان نداده بود.

بنی یک قوطی سه‌لیتری صدف گواوا برداشت و شروع کرد به کوبیدن آن روی سکوی یخی. یخ به هوا پرید و تکه‌تکه شد، ولی قوطی حتی گود هم نیفتاد. همان موقع بود که خندهٔ بانوی چاق را شنیدیم؛ فراز سرمان طنین می‌انداخت و تا انتهای تندراه می‌رفت و می‌رفت. بنی از خشم به ‌کلی دیوانه شد. شروع کرد به پرت کردن قوطی‌ها. ما نشستیم. در پیدا کردن راهی برای اتمام دردِ ناگزیرِ نومیدی با برف و یخ ور می‌رفتیم. راهی نبود.

بنی که آب دهانش راه افتاده بود، خودش را روی گوریستر انداخت…

در همان دم کاملاً آرام شدم.

در محاصرهٔ مرغزاران، در محاصرهٔ گرسنگی، در محاصرهٔ هر چیزی به‌جز مرگ، می‌دانستم که تنها راه گریزمان مرگ است. ای‌ام زنده نگهمان می‌داشت، ولی راهی برای شکست دادنش بود. نه شکست کامل، بلکه دست کم آرامش. با آن هم کنار می‌آمدم.

باید زود انجامش می‌دادم.

بنی داشت صورت گوریستر را می‌خورد. گوریستر به پهلو افتاده بود و روی برف می‌کوبید. بنی پاهای میمون‌وار نیرومندش را دور کمر گوریستر انداخته بود و آن را خرد می‌کرد، دستانش مثل یک فندق‌شکن سر گوریستر را در میان گرفته بود و دهانش پوست لطیف گونه او را می‌درید. فریاد تیز و وحشیانه گوریستر چنان بود که باعث افتادن استالاکتیت‌ها شد، به نرمی سقوط کردند و در تودهٔ برفِ پذیرا سیخ ایستادند. نیزه، هزاران نیزه، همه جا، از برف سر برکرده بودند. سر بنی به ‌شدت به عقب کشیده شد، انگار چیزی از بیخ کنده شد. یک تکه گوشت خامِ سفیدِ خون‌چکان از دندان‌هایش آویزان بود.

صورت الن، سیاهی در برابر سفیدی برف، چون خال‌های دومینو در خاکه‌گچ.

نیمداک، تمام صورتش بی‌حالت به جز چشم‌ها، تمام چشم. گوریستر، نیمه‌هوشیار. بنی، یک حیوان. می‌دانستم که ای‌ام به او میدان خواهد داد. گوریستر نمی‌مرد، ولی بنی دلی از عزا در می‌آورد. نیم‌چرخی به راست زدم و نیزهٔ یخی بزرگی را از برف بیرون کشیدم.

یک لحظه بیشتر طول نکشید:

یخ نوک‌تیز را مثل یک دژکوب به جلو راندم و ران راستم را حایل کردم. نیزه یخی در پهلوی راست بنی نشست، درست زیر قفسه سینه؛ رو به بالا از معده گذشت و در تنش شکست. او پرت شد جلو. بی‌حرکت شد. گوریستر به پشت افتاده بود. نیزهٔ دیگری را از برف در‌آوردم، پاهایم را دو طرف بدن او قرار دادم و در حالی که هنوز تکان می‌خورد نیزه را در گلوی او فرو کردم. به محض رخنهٔ سرما چشمانش را بست. الن، با این که ترس به جانش افتاده بود، گویا متوجه تصمیم من شد. با یک قندیل کوتاه به طرف نیمداک دوید و به محض این که دهان نیمداک باز شد تا فریاد کند، قندیل را در دهانش فرو برد. زور از ناشی حمله‌اش کار را تمام کرد. سر نیمداک به عقب پرت شد، انگار خودش به برف سفت پشتش میخ‌کوب شده باشد.

یک لحظه بیشتر طول نکشید.

و بعد تپش جاودانهٔ انتظاری خاموش بود. می‌شنیدم که ای‌ام نفسش را حبس می‌کرد. بازیچه‌هایش را از او گرفته بودند. سه تاشان مرده و نمی‌شد زنده‌شان کرد. می‌توانست با قدرت و استعداد خود ما را زنده نگه دارد، اما او خدا نبود. نمی‌توانست مردگان را بازگرداند.

الن نگاهم می‌کرد، چهرهٔ آبنوسی‌اش در برابر برفی پیرامون زمخت می‌نمود. آنجوری که خودش را آماده نگه داشته بود، ترس و التماس را در رفتارش می‌دیدم. می‌دانستم تا زمانی که ای‌ام جلومان را بگیرد فقط یک دم باقی است.

با اصابت نیزه، در حالی که خون از دهانش جاری بود، به سمت من خم شد. نمی‌توانستم حالت صورتش را بخوانم، احتمالاً درد چنان شدید بوده که صورتش را از ریخت انداخته، اما حالتش می‌توانست هم متشکرم باشد. امکان داشت. لطفاً.

گمان کنم چند صد سال گذشته. نمی‌دانم. ای‌ام مدتی با پس و پیش کردن حس زمان‌سنجی‌ام سرخودش را گرم کرده است. اکنون واژه‌اش را خواهم گفت. اکنون. ده ماه طول کشید تا بتوانم بگویم اکنون. نمی‌دانم. فکر می‌کنم صدها سال گذشته است.

خشمگین بود. نمی‌گذاشت جسدشان را دفن کنم. اهمیتی هم نداشت. راهی برای حفر کردن صفحات فلزی نبود. برف را خشکاند. شب را آورد. غرید و ملخ فرستاد. اما کارگر نشد، آن‌ها مرده ماندند. حسابش را رسیده بودم. خشمگین بود. گمان می‌کردم قبلاً از من متنفر بوده است. اشتباه می‌کردم. تنفر پیشینش تنها سایه‌ای از نفرتی بود که اکنون از هر یک از مدارهای چاپی‌اش تف می‌کرد. مطمئن شد تا ابد رنج می‌کشم و نمی‌توانم دخل خودم را بیاورم.

ذهنم را دست‌نخورده باقی گذاشت. می‌توانم رویا ببافم، می‌توانم فکر کنم، می‌توانم سوگواری کنم. هر چهار نفرشان را به یاد می‌آورم. ای کاش،… خوب، اصلاً منطقی نیست. می‌دانم که نجاتشان داده‌ام، از هر آن چه به سرم آمده است نجاتشان داده‌ام. با این حال، نمی‌توانم خودم را به خاطر کشتنشان ببخشم. صورت الن. آسان نیست. گاهی می‌خواهم… مهم نیست.

به نظرم ای‌ام برای آسایش خاطر خودش تغییرم داد. نمی‌خواهد با تمام سرعت به سمت یک مخزن کامپیوتر بدوم و جمجمه‌ام را خرد کنم. یا آن قدر نفسم را حبس کنم که از هوش بروم. یا گلویم را با یک ورقهٔ آهنی زنگ‌زده ببرم. اینجا بعضی از سطوح صیقلی و آیینه‌ای هستند. خودم را همان‌طور که می‌بینم وصف می‌کنم:

من یک چیز نرم ژله‌ای و گنده هستم. گرد و صاف و بدون دهان، با سوراخ‌هایی سفید و تپنده در جایی که قبلاً چشمانم بودند. زایده‌هایی لاستیکی که زمانی دستانم بودند، حجم‌هایی که گرد می‌شوند و به گوژهای بی‌پای توده‌ای لغزنده و نرم می‌پیوندند. وقتی حرکت می‌کنم، پشت سرم ردی نمناک به جا می‌گذارم. دمل‌های ناخوش، خاکستری ناجور، روی سطحم می‌آیند و می‌روند، گویی نور از درونم می‌تابد.

از بیرون: گنگ‌وار به این سو و آن سو تلوتلو می‌خورم، موجودی که هیچ‌گاه به عنوان انسان شناخته نمی‌شده ‌است. آنچه شکلش چنان تقلید مبتذل و گنگی است که چهرهٔ بشریت را به خاطر شباهتی مبهم کریه‌تر می‌کند.

در درون: تنها. اینجا. زنده زیر زمین، زیر دریا، در شکم ای‌ام، که آفریدیمش، چون وقتمان ناجور صرف می‌شد و باید احمقانه فکر کرده باشیم که او می‌تواند بهبودش دهد. دست کم هر چهار نفرشان بالاخره در امانند.

ای‌ام به همین خاطر عصبانی‌تر از همیشه خواهد ماند و این کمی خوشحال‌ترم می‌کند. با این حال… ای‌ام برنده شده، در واقع… انتقامش را گرفته است…

دهانی ندارم و باید فریاد بزنم.


[۱] Hvergelmir