شاهین لم داد روی مبل زهوار دررفته و دوربین را با دست راست جلوی صورتش گرفت. پرسید «آمادهای؟»
ترجیح میداد مثل همیشه حرکات زیبای دختر را بدون واسطه تماشا کند و لذت ببرد، اما باید کار کردن با دوربین را یاد میگرفت. احتمالاً سختترین بخش کارش، تصویربرداری از رقص بینظیر «پری» بود.
پری با صدای رسا جواب داد «آمادهام. خودت آمادهای؟»
شاهین هم آماده بود. دکمهی قرمز رنگ ضبط را فشرد و با دست چپ به پری علامت داد.
سالن نشیمن آپارتمان خانوادهٔ پری، فضای کافی برای حرکات کششی و چرخشهای نرم بدنش را نداشت. وسایل نشیمن را به دیوارها چسبانده و وسط آن را خالی کرده بودند. با این حال، پری از وسط نشیمن فقط سه قدم میتوانست به هر طرف گام بردارد و باید حرکات پرشی را به خاطر سقف کوتاه حذف میکرد.
پری پاهایش را نرم روی زمین کشید و خودش را به شرقیترین قسمت نشیمن رساند. از پشت خم شد و با دستهای کشیده به عقب آرام چرخید و دو گام جهشی به وسط اتاق برداشت. شاهین باید با حرکت افقی پری، دوربین را همزمان و بدون لرزش به چپ و راست میگرداند تا پری در مرکز کادر باقی بماند. این توضیحات را پرندهباز به او داده بود؛ از معدود کسانی که از فناوری قدیمی سر در میآورد. دوربین را از زن سالخوردهای در بازار سیاه خریده بود. خرید و فروش اشیای الکترونیکی قدیمی ممنوع بود و پرندهباز در ازای دوربین، به پیرزن قول داده بود سه بار دیگر پیامهایش را به بیرون مرز برساند. پیرزن خواهری داشت که خارج از رباتشهر زندگی میکرد و هر چند وقت یکبار تلاش می-کرد از طریق پرندهباز از خواهرش خبری بگیرد و به او پیغامی بفرستد. شاهین هم در قبال دوربین و باقی کارهای زیادی که پرندهباز برای او و دوستانش انجام میداد، هفتهای یک بار به جای او از پرندههایش مراقبت میکرد.
حریر دامن سفید پری، با هر حرکت حسابشدهاش، موج برمیداشت و گهگاهی هالهای صورتیرنگ از ساق پایش را نمایان میکرد. با اینکه بدون موسیقی میرقصید، هر کشش بازوها و دستها، چرخش پا و گردش کمر و گردنش، دقیق بود و ریتم داشت و رقص پری موسیقیِ درخور خود را در ذهن شاهین مینواخت. فر موهای بلند خرماییاش باد در هوای ساکن اتاق میانداخت و لرزهای ریز به قلب شاهین. این فقط تمرین بود. تمرین آخر پری قبل از اجرای نهایی و تمرین شاهین برای کنترل لرزش دست و قلبش در زمان ضبط اولین فیلم مستندش.
بالاخره پری به حرکات آخر اجرایش رسید. چرخش نهایی را انجام داد و خم شد رو به شاهین که هنوز دوربین به دست داشت. پری ایستاد و موهای به هم ریخته از ادای احترام را پشت سرش صاف کرد و لبخند زد. شاهین ضبط دوربین را متوقف کرد و آن را کنار پایش گذاشت و برای پری دست زد.
پری، با همان حرکات رقصوار، خرامان سمت مبل قدم برداشت و خودش را توی بغل شاهین انداخت «چطور بود؟ فیلمش خوب شد؟»
شاهین با لبخند جواب داد «اجرای تو که عالی بود. فیلم رو نمیدونم.»
شاهین اجازه داد پری خودش را توی بغلش جا کند. دستهایش را از روی بازوهای لاغر پری جلو آورد و گردنش را کمی خم کرد. با این که ترجیح میداد صورتش همچنان مماس با گونههای پری باقی بماند، اما میخواست به دوربین هم تسلط داشته باشد. دوربین را روشن و طبق دستورات پرندهباز فیلم ضبط شده را بازپخش کرد. هر دو خیره شدند به تصویر صامت رقص پری در فضای کوچک و گرفتهٔ اتاق. شبیه پرندهای بود که توی قفس بالبال میزند. کاش میشد داورهای «مسابقهٔ هنرهای انسانی» رقص پری را مستقیم تماشا میکردند، نه به واسطهٔ فیلمبرداری آماتوری شاهین. اما همین هم اگر میشد، غنیمت بود.
پری با سرخوردگی دوربین را کنار زد و از بغل شاهین بیرون آمد. شروع کرد به مرتب کردن اتاق نشیمن. میز عسلی را کشید وسط اتاق و مبل-ها را از دیوارها فاصله داد. خانوادهٔ پری هم مثل خانوادهٔ شاهین مدتها بود وسایل رباتیک و الکترونیک را از زندگیشان حذف کرده بودند، حرکت نمادینی که در بین خانوادهها رواج یافته بود. شاهین به این مقاومت علیه پایش مدام رباتها و تلاش مذبوحانه برای ساختن حریم خصوصی خوشبین نبود. هر چقدر هم تلاش میکردند تا گوشیهای موبایل و لوازم خانگی هوشمند را داخل خانهها نیاورند، بالاخره یک چیز کوچک، یک وسیلهٔ بیاهمیت و پیشافتاده، به شکلی وارد میشد و به رباتها دسترسی به اطلاعات میداد. همین هفتهٔ پیش، مادر شاهین کارت تبلیغاتی تراشهدار را از ته بستهٔ نان پیدا کرده و دور انداخته بود. باید تمام مدت حواسشان را جمع میکردند. اگر رباتها از کارشان باخبر میشدند، نه تنها شاهین و پری و دیگر دانشآموزان، بلکه خانوادههایشان را هم به اردوگاههای مرگ میفرستادند. این همه سال حمایت و مراقبت تکتک پدرها و مادرها و تلاشهای بچهها هدر میرفت و برمیگشتند به نقطهٔ صفر.
شاهین بلند شد تا به پری کمک کند. اثری از سرزندگی و شادی رقص در چهرهٔ دختر شانزده ساله دیده نمیشد.
پرسید «چرا اینقدر تو ذوقت خورد؟»
پری از جواب دادن طفره رفت. شاهین جلویش ایستاد و شانههایش را با دستهایش گرفت.
شاهین با لحنی دلگرم کننده گفت «خیلی هم خوشگل رقصیدی. همیشه هنرمند از کار خودش ناراضیه. اینو تو مصاحبهٔ نفر اول مسابقه هم شنیده بودیم.»
پری جواب داد «حالا مهم نیست. باید پاکش کنی دیگه.»
شاهین یک لحظه به فکر فرو رفت و با تعجب پرسید «چرا پاکش کنم؟»
پری به چهرهاش اشاره کرد، به پوست روشن و گونههای برجستهاش. «چون بدون نقاب رقصیدم!»
شاهین که تازه فهمیده بود اشکال کار از کجا بود خندهای سر داد «حواسم نبود. حتماً پاکش میکنم. فقط تمرین بود!»
پری او را به سوی مبل و دوربین هدایت کرد «همین الان پاکش کن تا یادت نرفته.»
شاهین نشست روی مبل و دوربین را دوباره روشن کرد. پرندهباز به او یاد داده بود چطور فیلم را پاک کند. یک بار دیگر فیلم را تماشا کرد. ایراد حرکات پری توی فیلم بیش از اجرای زندهاش به چشم میآمد، خارج شدن از ریتم، تند و کند شدن یا حتی لغزشهای نابهجا. همهٔ اینها توی فضای بازتر و با موسیقی رفع میشد. حتی نقابی هم که روی صورتش میگذاشت حالت مضطرب چشمهایش را میپوشاند. با این حال، همین ایرادهای ریز و درشت و تلاش معصومانهاش برای به نمایش گذاشتن انعطاف و حرکات ظریف بدن، زیبایی بینظیر و خالصانه-ای به او میداد . فعلاً نمیخواست فیلم را پاک کند. شاید هیچ وقت نمیخواست، اما به هرحال مجبور بود. وجود چنین فیلمی که هویت پری را فاش میکرد، برای همهشان خطر داشت.
شاهین بلند شد. دوربین را توی کولهاش گذاشت. پری را بوسید و سمت در خروجی رفت.
دم در پری پرسید «ساعت هشت میبینمت دیگه؟»
پاسخ شاهین مثبت بود.
***
دیر شده بود. شاهین، لقمهٔ آخر کشک بادنجان و نان لواش را فرو داد، با دهن پر از مادرش تشکر کرد و راه افتاد سمت در. کولهاش را خالی کرد و یک بار آن را با دقت گشت تا وسیلهٔ الکترونیکی غیر از دوربین قدیمی توی کیفش نمانده باشد. باقی وسایل مورد نیازش را توی کوله چید. ماسک ژلهای را روی صورتش گذاشت، هودی مشکی را پوشید و کلاه آن را روی سرش کشید. از پلههای طبقهٔ دوم راه افتاد سمت پارکینگ ساختمان. دوچرخهاش را از توی انبار برداشت و روی زین نشست. رکاب زد سمت کوچهٔ پشتی. اگر میتوانست با اسکوتر برقی برود سریعتر میرسید. اما اسکوترها همه زیر نظر رباتها بودند و رفتوآمدشان ثبت میشد. دوچرخه تنها وسیله نقلیهٔ غیر قابل ردگیری بود. حزب رباتها در مجلس تلاش کرده بود دوچرخه را ممنوع کند اما موفق نشده بود. در منشور همزیستی انسان-ربات-طبیعت، استفاده از دوچرخه سازگار با محیط زیست و برای سلامتی انسانها، مفید تشخیص داده شده بود. در نهایت مجلس نتوانسته بود قانونی برای منع دوچرخهسواری وضع کند. اما رباتها، کارخانههای ساخت دوچرخه را بر اساس قانون عدم بهینهسازی مصرف، تعطیل کرده بودند تا دوچرخهٔ جدیدی وارد چرخهٔ مصرف نشود. شاهین سومین نسل از خانوادهاش بود که روی این دوچرخه مینشست؛ بعد از پدر و پدربزرگش.
با اینکه هودی پوشیده و ماسک ژلهای زده بود تا کار تشخیص چهرهاش را توسط دوربینهای مداربستهٔ سطح شهر مختل کند، جرأت نداشت از خیابان اصلی برود. توی کوچهپسکوچههای کمنور به موازات بلوار کشاورز راند و قبل از رسیدن به میدان «و-صفر»، از خیابانی فرعی به جنوب پیچید. این وقت شب، تردد اتوموبیلهای خودران توی خیابانهای فرعی مناطق مسکونی مرکز شهر کم بود. با این حال با عبور هر ماشین، رویش را برمیگرداند تا از دوربینهایشان در امان بماند. این پروتکل را همهٔ اعضای گروه پرندگان رعایت میکردند. باید وانمود میکردند مثل باقی مردم به طرف رستورانها و مراکز تفریحی میدان و-صفر و خیابان مرکزی رباتشهر میروند. در یک سال گذشته برای هیچکدام از اعضای گروه مشکلی پیش نیامده بود. تا حالا ماسک ژلهای هویتشان را حفظ کرده بود و مردم اسکوترسوار هم توجهی به آنها نمیکردند.
شاهین به حساسترین نقطهٔ مسیرش رسید، تقاطع خیابانی فرعی با خیابان مرکزی رباتشهر که قبل از روی کار آمدن رباتها، به آن خیابان انقلاب میگفتند. هنوز هم با اینکه دو نسل از حکومت رباتها گذشته بود، انسانها علاقه داشتند بین خودشان اسامی قدیمی را استفاده کنند. ظاهر شهر از صد سال گذشته تفاوت زیادی نکرده بود. با اینکه حزب رباتها قول داده بود کل شهر را هوشمند و بهینهسازی کند، در مورد ساختمانهای فرسوده کاری نکرده و فقط پشتبامها را با پنلهای خورشیدی پوشانده بود. خیابانها پر شده بود از تبلیغات متنوع حزب رباتها که دستاوردهای حزب را در پاکسازی مناطق رادیواکتیو و احیای منابع طبیعی به صورتی اغراقآمیز تبلیغ میکرد و دعوت از مردم برای رأی دادن دوباره به آنها در انتخابات بعدی. هم اتومبیلها هوشمند شده بود و هم لوازم خانگی که قرار بود جمعیت زیاد افراد بدون شغل را در خانهها راضی نگه دارند. شاهین، کلاه هودیاش را روی پیشانی کشید و صبر کرد چراغ عبور سبز شود. هر بار سعی میکرد مسیرش را تغییر دهد و برای رسیدن به انقلاب، از خیابان فرعی متفاوتی بیرون بیاید. قرارهایشان را تا جایی که میتوانستند بدون الگو میگذاشتند؛ گاهی وقتها به فاصلهٔ کم و گاهی زیادتر که رباتها نتوانند از رفتوآمد دوچرخهسوارهای هودیپوش، الگوی مشخص و مشکوک در بیاورند. آرام و مسلط از چهارراه گذشت و بعد از رسیدن به جنوب خیابان انقلاب، از دومین فرعی به غرب راند.
پدربزرگش گفته بود پیش از روی کار آمدن رباتها و ممنوع شدن هنر، «تئاتر شهر» یکی از پرطرفدارترین مکانهای اجرا برای هنرمندان بوده است. حالا دور ساختمان زیبای آن دیواری بتنی کشیده و خاطرات دوران دور هنرنمایی انسانی درون قفس دایرهشکل بتنی حبس شده بود. شاهین در کوچهٔ خلوتی دوچرخهاش را به دیوار تکیه داد و راه افتاد سمت پارک. نگاهی به دور و برش انداخت تا مطمئن شود دوربین جدیدی آنجا نصب نشده و کسانی که برای پیادهروی شبانه به پارک آمدهاند حواسشان به او نیست و او را نمیبینند. دو لا شد و از لای شاخ و برگ درختها و از شکاف شمشادها گذشت تا به سوراخ مربع پایین دیوار بتنی رسید. درپوش فلزی را برداشت و از سوراخ رد شد. آن سوی دیوار، ساختمان دوار تئاتر شهر، روبهرویش قرار داشت. طرح و رنگ آجرهای ساختمان متروکه را در تاریکی نمیتوانست ببیند، اما تصور میکرد اگر گوشش را به دیوارها بچسباند، طنین موسیقی، صدای بازیگران و همهمهٔ تماشاچیان را از لای درزهای آجرها خواهد شنید. پروتکل گروه پرندگان به آنها اجازه نمیداد به طرف ساختمان بروند. باید یکراست و بدون سر و صدا، از راهپلهٔ مخفی به سالن زیرزمین ساختمان میرفت.
چند پلهٔ اول را کورمال در تاریکی پایین رفت. نشست روی پاگرد. چراغقوهاش را از توی کوله بیرون کشید. ماسک ژلهای را از صورتش برداشت و نقاب دستساز «شاهین» را که «بوف» برایش ساخته بود به چهره زد. راه افتاد سمت راهروی پایین پلهها و سالن نمایش متروکه که صدا و نور از دیوارهای آکوستیک آن به بیرون درز نمیکرد. در سالن عایقدار را باز کرد و وارد شد. پایین سکوها، روی زمین اجرا، پری با نقاب «قو» و همان لباس حریر سفید مشغول تمرین بود. اینبار با موسیقی آرام و ریتمداری که «بلبل»، «طوطی» و «چکاوک» با سازهای دستساز کوبهای مینواختند، با دقت و ظرافت بیشتری میرقصید. «دارکوب» نشسته بود روی سکوها، مسجمهٔ نیمهخراطیشدهای روی دامنش بود و چاقویی در دستش. رقص قو را تماشا میکرد. «پرستو» و «فاخته» با فاصلهای از او نشسته بودند. مثل همیشه دستشان آغشته به گل و گچ بود و دور و برشان پر از مجسمههای ریز و درشت در حال خشک شدن. «توکا» و«درنا» بساط نقاشیهایشان را کنار صفحهنمایش قدیمی پهن کرده بودند، اما به جای نقاشی کشیدن، در حال تماشای فراخوان «مسابقهٔ هنرهای انسانی» بودند؛ فیلم ممنوعه و ضبطشدهٔ برنامهٔ مسابقه هنرهای انسانی که شاهین هر هفته آن را از پرندهباز تحویل میگرفت و برای بقیه میآورد.
شاهین به طرف آنها رفت.
رو به توکا و درنا گفت «چند بار اینو تماشا میکنین؟» البته خودش هم تا به حال سه بار فراخوان امسال را دیده بود. نه فقط بابت اطلاعیه و تاریخ مهلت ارسال آثار. آثار برگزیدهٔ سالهای قبل در فراخوان مرور میشدند. او هم مثل باقی گروه، از تماشای نقاشیها، عکسها، مجسمهها و بریدههای پرفرمنس و موسیقی سیر نمیشد. اما حالا فرصتشان کم بود و باید همان شب تصویربرداری را تمام میکردند تا شاهین بتواند روز بعد آن را به پرندهباز برساند.
توکا و درنا که تازه متوجه حضور او شده بودند، بدون اینکه سرشان را از تلویزیون برگردانند، به شاهین سلام کردند.
شاهین کنارشان نشست و دوربین را از کولهاش بیرون آورد. بالاخره توجه توکا و درنا جذب شد و سمت شاهین چرخیدند.
درنا با هیجان گفت «دوربین!!» و از صدای بلند جیغمانندش، توجه باقی گروه به شاهین جلب شد. پرندهها سمتش هجوم آوردند. امیدوار بود پری هم مثل بقیه خودش را هیجانزده نشان دهد. پروتکل گروه این بود که اعضا، چهره و نام بقیه را ندانند و همین که شاهین با پری بیرون از مخفیگاه پرندگان رابطهٔ دوستی داشت، قوانین را نقض کرده بودند. خوشبختانه قو حواسش جمع بود و به روی خودش نیاورد که دوربین را قبلاً دیده و حتی با آن تمرین ضبط گرفته است. مثل باقی اعضای گروه، ذوقزده دوربین را در دست گرفت و برانداز کرد.
شاهین دوربین را از قو گرفت. از توی کولهاش دفتری بیرون آورد و باز کرد. توی دفتر سناریوی فیلم کوتاه مستندش را نوشته بود و برای قابهای مورد نیاز استوریبورد طراحی کرده بود. هنر او مثل باقی پرندگان گروه قابل ارائه نبود. نیاز به ابزارهای بیشتری داشت تا بتواند فیلم واقعی بسازد؛ هنرپیشه، طراحی صحنه، دوربین حرفهای، صدابرداری، نور و … که همهٔ اینها در اختیار رباتها بود و چهل سال از آخرین باری که یک انسان در رباتشهر فیلم ساخته بود میگذشت. حزب رباتها، پنج سال بعد از سر کار آمدن، تولید آثار هنری را منوط به تأیید حزب کرد؛ روش حذفیِ قدرتمندی که باعث شد مجوز خلق آثار هنری از انسانها گرفته شود. فقط رباتها میتوانستند مجوز مورد نیاز را برای خلق اثر هنری کسب کنند، آن هم برای کارهای تبلیغاتی مربوط به حزب و تولید آثار سرگرمی همجهت با اندیشهها و نیازهایش. ده سال طول کشید تا انسانها عواقب سرپیچی از این قانون را بپذیرند. وقتی کمپهای کار اجباری در مناطق آلوده به مواد رادیواکتیو از هنرمندان و دیگر قانونشکنان پر شد، انسان پذیرفت دست از خلق بردارد و زنده بماند. شاهین با اینکه پدربزرگش، پدر و مادرش و ربات-های معلم مدرسه بارها این بخش تاریخ را برایش بازگو کرده بودند، میخواست هرطور شده، خود را بخشی از جامعهٔ بزرگ هنری دنیا بداند، دنیایی که بیرون مرزهای بستهٔ رباتشهر، آزادانه به انسان اجازه میداد خالق باشد و از هنر لذت ببرد. در این راه تنها نبود و گروه مخفی پرندگان با کمک پرندهباز برای همین شکل گرفته بود.
شاهین نگاهی به دفترچهاش انداخت و بر اساس طراحی اولیهاش، موقعیت هر کدام از پرندهها را روی سکوها جانمایی کرد. امکان ادیت و مونتاژ نداشت و باید با یک شات فیلم را میگرفت. خوشبختانه، طراحی سکوهای تماشاچیان که در واقع پلکانی بدون صندلی بود به کمکش میآمد. با نقاشها شروع میکرد و با چرخش مارپیچ دوربین به مجسمهسازها و بعد به نقابساز میرسید. در نهایت برمیگشت سمت فضای صحنهٔ اجرا، رقص قو و موزیسینها که پشت سر قو مینواختند. از قبل چند بار با همه تمرین کرده بود. طبق قانون مسابقهٔ هنرهای انسانی، هر هنرمند میتوانست سه اثر در مسابقهٔ سالانه شرکت دهد و قرار بود پرندگان گروه سه اثر منتخبشان را به دوربین نشان دهند. شاهین میخواست همزمان هر هنرمند دربارهٔ کارش هم صحبت کند و بعد از نشان دادن نمونهٔ کارهایش، در حد یک دقیقه رو به دوربین توضیح دهد چطور ابزار خلق اثرش را به دست آورده است. توکا قرار بود از ساخت رنگهای طبیعی که برای نقاشیهای آبسترهاش استفاده میکرد بگوید، درنا از درست کردن زغال برای پرترههای سیاهقلم، بوف از پارچه، کاغذ و قطعات و ورقههای فلزی بازیافتی که در ساخت نقاب استفاده میکرد و…
بعد از استقرار همهٔ پرندگان، شاهین یکبار با دوربین خاموش تمرین گرفت. پرندهها قرار بود راحت و خودمانی صحبت کنند. اما صدای خودش جای تیتراژ استفاده میشد و باید مسلط، دقیق و بدون تپق نَریشن را انجام میداد. همهچیز مرتب و عالی به نظر میآمد. باتری دوربین را چک کرد، برای بیست دقیقه فیلمبرداری کافی بود.
رو به جمع با صدای بلند پرسید «آمادهاید؟» پرندهها آماده بودند.
دوربین را روی پلکان خالی گرفت. دکمهٔ ضبط را که زد، به گروه موسیقی اشاره کرد تا شروع کنند و خودش تیتراژ را گفت.
«مستند پرندگان رباتشهر. نمایش آثار هنرمندان رباتشهر. نویسنده و کارگردان: شاهین. با حضور قو، توکا،…»
هنوز دوربین را سمت توکا نچرخانده بود که یک آن چیزی به ذهنش آمد. دهانش با بزاقی ترش پر شد و قطرات سرد عرق شقیقههایش را نمدار کرد. سعی کرد لرزش دستش را کنترل کند. همهٔ پرندهها نقاب داشتند و صورتها را پوشانده بودند. اما رباتها، از روی صدا هم می-توانستند هویتشان را تشخیص دهند. باید صدا را قطع میکرد. میشد توضیحات و تیتراژ را روی کاغذ نوشت و جلوی دوربین گرفت تا نیاز به صدای کسی نباشد. از طرفی، فیلم مستند بدون صدا و دیالوگ هم خستهکننده و ضعیف در میآمد. توکا داشت با زبانی شیرین و صدای نازک دخترانه، از پشت نقاب رنگارنگش، در مورد ساخت بوم نقاشی با ملحفههای کهنه و تختهچوبهای دورریز توضیح میداد. حیف بود این همه زحمت نادیده گرفته شود. پرندهها برای ساخت ابزار کاری که رباتها در اختیارشان قرار نمیدادند سختی زیادی کشیده بودند، همینطور پرندهباز و شاهین، برای تهیهٔ دوربین فیلمبرداری. بیخودی خودش را نگران میکرد. اصلاً معلوم نبود این فیلم به دست برگزارکنندگان مسابقه هنرهای انسانی برسد یا نه. ممکن بود هرگز از مرز رباتشهر رد نشود. شاید هم رد میشد و به دست داوران مسابقه میرسید. به هر حال، مگر امکان نمایش فیلم در مسابقه چقدر بود؟ خیلی کم. تقریباً محال. همهٔ پرندهها میدانستند تیری در تاریکی است و قرار بود فقط از تلاششان لذت ببرند، نه از نتیجهٔ نهایی که بعید هم بود به کامشان باشد. تازه، اگر به آنجا میرسید، رباتها از کجا خبردار میشدند؟ حزب رباتها هر گونه ارتباط با بیرون مرزها را قطع و ممنوع کرده بود. چطور میخواستند نتیجهٔ مسابقهای بیاهمیت را ببینند؟ اما و اگرهای زیادی وجود داشت. شاهین بزاق ترش دهانش را قورت داد، لبخندی به توکا زد و دوربین را چرخاند سمت درنا.
***
شاهین، دوچرخهاش را پارک کرد و دوید سمت ایستگاه اتوبوس. اگر اتوبوس هشت صبح را از دست میداد باید تا دو ساعت دیگر همانجا منتظر بعدی مینشست. نفسزنان خودش را رساند به در اتوبوس خودران. کارت شناساییاش را اسکن کرد تا اجازهٔ سوار شدن بگیرد. اتوبوس، با نشستن شاهین، درهایش بسته شد و راه افتاد. شش ماه از روزی که با ذوق و شوق همین مسیر را سمت مرغداری حومهٔ ربات-شهر رفته بود میگذشت. اسدی کارت دوربین را همان روز به پرندهباز تحویل داده بود و پرندهباز همان روز کبوترهای نامهرسانش را پر داده بود به آن سوی مرزهای رباتشهر. پرندهباز گفته بود دو هفته طول میکشد تا پیامشان از طریق کبوترها به واسطههایی که بیرون مرز داشتند و بعد به دبیرخانهٔ مسابقه برسد. درست پیش از اتمام مهلت ارسال آثار به آنجا خواهد رسید. چهار ماه اول انتظار سخت نگذشته بود. حتی پرندههای گروه، با شور و شوق بیشتر دورهمیهایشان را در مخفیگاه برگزار میکردند و تولید آثارشان، نه تنها بیشتر شده بود، به نظر شاهین همهشان از نظر کیفی رشد هم کرده بودند. شاهین هم در همان چهار ماه اول دو سناریوی فیلم کوتاه نوشته و با کمک بچههای گروه، فیلمبرداری کرده بود. فیلمها را همانطور خام و بدون تدوین روی اسدی کارت نگه داشته بود تا شاید بعدها بتواند تکمیلشان کند. اما از دو ماه پیش که هر هفته، پنج کاندید مسابقهٔ هنرهای انسانی، معرفی شدند، پرندهها کمکار و مضطرب شده بودند. شاهین هر هفته به پرندهباز سر میزد تا فیلم برنامهٔ جدید مسابقه را، که با چند روز تأخیر به دستشان میرسید، بگیرد. همهٔ پرندهها توی مخفیگاه جمع میشدند و با ترس و هیجان فیلم را تماشا میکردند. هنوز در این مدت اشارهای به آثار آنها نشده بود.
پنج روز پیش توی مخفیگاه بحث مفصلی در گرفته بود. پرندهها، سناریوهای مختلف را با هم بررسی کرده بودند و با گمانهزنیهای تلخ و شیرین، سعی کرده بودند توجیهی برای عدم موفقیتشان بیایند. پری به پرندهباز مشکوک بود. احتمال میداد پرندهباز کار آنها را نفرستاده باشد یا کبوترهایش موفق نشده باشند پیام آنها را به آن سوی مرز رباتشهر برسانند. شاهین نه تنها به پرندهباز اطمینان داشت، بلکه خودش شاهد ارسال کار بود. پیرمرد از دوستان قدیمی خانوادگیشان بود، دوست صمیمی پدربزرگش، و در این مدت بدون کمک او نه مخفیگاهی وجود میداشت و نه دوربینی. به کبوترها هم کمابیش مطمئن بود. خطایشان زیر ده درصد بود و همینکه مرتب فیلمهای ضبطشدهٔ مسابقه به آنها میرسید، ساز و کارشان را تأیید میکرد. درنا میگفت برگزارکنندگان مسابقه حوصلهٔ در افتادن با رباتشهر را نداشته و کار آنها را درجا کنار گذاشتهاند. اگر هم کار آنها را میپذیرفتند، راهکاری برای برنده کردن آنها و دادن جایزه وجود نداشت. چطور میخواستند بورسیهٔ کامل پنج سال تحصیل در دانشگاه هنرهای انسانی را به آنها بدهند، وقتی هیچ شهروندی نمیتوانست از ربات-شهر خارج شود؟ نظر درنا این بود که برگزارکنندهها سهمیهٔ هنرمند دیگری را نمیسوزاندند و البته به آنها حق میداد. شاهین کمابیش با درنا موافق بود. اما مطمئن نبود برگزارکنندگان بتوانند بدون دلیل موجه کار آنها را رد کنند. هر سال بیش از نود درصد آثار ارسالی به دبیرخانهٔ مسابقه، تنها به دلیل استفاده از هوش مصنوعی و فناوری رد میشد. آثار پرندهها صددرصد انسانی بود و همین به آنها شانس بیشتر میداد. دارکوب نظرش این بود که به خاطر نقابها و اینکه اطلاعات و سن دقیقشان گفته نشده، هویتشان برای برگزارکنندگان قابل تأیید نبوده است. این هم منطقی به نظر میرسید. نظریههای دیگری هم بود، اما شاهین بعد از دیدن هفت سری آثار کاندیداهای امسال و کیفیت بالای آنها، به نظرش تنها دلیل این بود که کارشان به خوبی بقیهٔ شرکتکنندهها نبوده است. به هرحال، امکانات کافی نداشتند و هیچکدام هم آموزش حرفهای ندیده بودند. جسته و گریخته از پدربزرگها و مادربزرگها، در ترس و خفا چیزهایی یاد گرفته بودند. طبیعی بود که در این رقابت به پای باقی شرکتکنندهها نرسند. جرأت نداشت نظرش را بگوید. همینطوری هم پرندهها مأیوس و کمکار شده بودند. پری افسرده شده بود. بعد از جلسهٔ مخفیگاه، از پنج روز پیش، جواب پیامهای شاهین را نداده بود. حتی دو شب پیش، شاهین دم آپارتمان پری رفته بود. میخواست کمی دلداریاش بدهد و روحیهاش را عوض کند. کسی در را به رویش باز نکرده بود. پیام گذاشته و گفته بود برای دیدنش آمده، اما باز هم پری با او تماسی نگرفته بود. حتماً فردا شب میآمد. همهٔ پرندهها منتظر بودند شاهین فردا، با فیلم جدید به مخفیگاه برود و آخرین سری کاندیداهای مسابقه را با هم تماشا کنند. پری هم میآمد، شاهین مطمئن بود پری مثل بقیهٔ پرندهها، ته دلش هنوز امید داشت.
اتوبوس برقی، جادهٔ هوشمند را با سرعت زیاد طی میکرد. جادههای هوشمند هم دستاورد رباتها بود. ماشینهای برقی با عبور از آنها، خود به خود شارژ میشدند. البته در این مسیر، غیر از اتوبوس و کامیونهای حمل بار، تردد دیگری صورت نمیگرفت. دو سال بود که شاهین هر هفته به شهرک حومه میآمد. پرندهباز هفتهای یک روز برای دیدار با خانوادهاش به مرکز رباتشهر میرفت و شاهین برای مراقبت از کبوترها، یاکریمها، میناها، هدهدها، طوطیها، فنچها و مرغعشقهای پرندهباز به مرغداری جای او را میگرفت. قرارداد مناسبی بود که پدربزرگ شاهین ترتیب داده بود. به بهانهٔ مراقبت از پرندهها، بدون اینکه شک رباتها را در پی داشته باشد، هر هفته با پرندهباز دیدار میکرد. البته این رفت و آمد هم مثل تمام عبور و مرورها ثبت میشد. شاهین هنوز دانشآموز محسوب میشد و نگهداری از پرندهها کارآموزی مناسبی برای او بود و رباتها دلیلی برای مخالفت با درخواست کارآموزی نداشتند. طبق آزمونهای اولیهٔ استعدادیابی، شاهین در بخشهای کشاورزی و دامداری امتیاز آورده بود و استعداد چندانی از خود برای کار در کارخانههای ساخت و تعمیر رباتها و ماشینآلات نشان نداده بود. در واقع رباتشهر جایی برای استعداد حقیقی شاهین نداشت و از بین مشاغل کمی که انسانها به عهده داشتند، نزدیک-ترینشان به علاقهمندان هنر، مراقبت از حیوانات و گیاهان بود؛ شغلهایی که کمتر احساسات انسانی را سرکوب میکرد.
بالاخره بیابانهای اطراف جاده، با چشمانداز درختها و ساختمانهای شهرک به پایان رسید. اتوبوس در میدان شهرک ایستاد. شاهین فرزتر از کارگران و کارمندان مرغداری، از اتوبوس پایین پرید و راه افتاد سمت ورودی. کارت زد و از بین خوابگاه کارکنان و سولههای بزرگ که دو طرف مسیر را پوشانده بود، به طرف ساختمان سه طبقهٔ انتهای مرغداری رفت. بعد از دو سال، میدانست بوی بدی که از سولهها بیرون میزد، چند دقیقهٔ دیگر برایش عادی میشد. به ساختمان اداری که رسید، وارد لابی نشد و راهش را به طرف پلههای بیرونی پشت ساختمان کج کرد. باید از سه طبقه پله بالا میرفت و به پشتبام میرسید. بیست سال پیش، نگهداری پرندههای تزئینی در خانههای مسکونی از طرف حزب رباتها ممنوع شده بود و از آنجایی که منشور همزیستی انسان-ربات-طبیعت اجازهٔ انقراض گونههای غیر مصرفی حیوانات را نمیداد، تعداد محدودی از آنها در مرغداریها نگهداری و تکثیر میشدند. پرندهباز خوششانس بود که یکی از بهترین شغلها را در مرغداری داشت. بالای پلهها، به استقبال شاهین آمد، مثل همیشه.
شاهین از حالت چهرهٔ او چیزی دستگیرش نشد. لبخند و برق چشمهای مرد شصت ساله نشان از خبر خوب جدید میداد؛ همزمان ابروهای به همپیوستهٔ پرندهباز در هم رفته و شیارهای پیشانیاش عمیقتر شده بود، به نظر مضطرب و نگران میآمد. شاهین سلام کرد و پرندهباز دست توپرش را دراز کرد.
شاهین دست داد و با اضطراب پرسید «خبر جدیدی هست؟»
پرندهباز، جوابی نداد. از شاهین خواست پشت سرش راه بیفتد. همیشه همین کار را میکرد. او را دنبال خودش به پشت قفس کبوترها می-برد، به مخفیگاهی که توی قسمتی از دستشویی ساخته بود. اما قبل از آن، با حرکت چشم و ابرو، پیشدرآمدی از خبر خوب یا بد به او می-داد. چشمک، به معنی خبر خوب بود و بالا انداختن ابروها، خبر بد. اینبار خبری از چشم و ابرو نبود. شاهین او را از لای قفسهای پر سر و صدا و بدبوی پرندهها سمت دستشویی دنبال کرد.
پرندهباز در اتاقک دستشویی را پشت سر شاهین بست. در اصل اتاقکی بیست متری بود که یک طرف آن توالت و دستشویی بود و پرندهباز داخل فضای دوش که دیوارههایی از شیشهٔ مات داشت میزکار کوچک، کامپیوتر و چند دستگاه الکترونیکی قدیمی گذاشته بود. برای در شیشهای دوش قفل گذاشته و به شاهین اجازه نمیداد به میز او نزدیک شود. اما اینبار شاهین را با خودش سمت میز برد.
گفت «فکر کنم حسابی به دردسر افتادیم.»
شاهین نمیدانست چه واکنشی باید نشان بدهد. سوالش را تکرار کرد «خبر جدیدی هست؟»
پرندهباز پشت میز نشست. کولدیسکی را از روی میز برداشت و به دست شاهین داد «برای گروه هنری شما خبرهای خوبی هست. بالاخره یکی از شما کاندید شده و فیلمت رو هم نمایش دادهان. اون هم تو قسمت قبل از اعلام نتایج. برات زدم که ببری و ببینی… اما مسئله یه چیز دیگه است.»
شاهین نمیخواست مسئلهٔ دیگری را بداند. انگار چند لحظه طول کشیده بود تا کلمات پرندهباز از گوش به مغزش برسد و هورمونهای شادی را در بدنش آزاد کند. هنوز توی شوک بود. فیلم پرندهها به مسابقه رسیده بود؟ رسیده بود! پخش شده بود… مردم تمام دنیا آثار آنها را دیده بودند. یک نفر کاندیدا شده بود. فقط یک نفر؟ کدام یک نفر؟ دلش میخواست همانجا بال در میآورد و پرواز میکرد سمت مخفیگاه و هرچه زودتر قسمت جدید مسابقه را با پری و بقیهٔ پرندهها تماشا میکرد. جشن میگرفتند، میرقصیدند، شادی میکردند… تا ابد. اما پرندهباز حتی به سوال پیاپی شاهین که میپرسید چه کسی کاندیدا شده جوابی نداد. کامپیوتر قدیمی را روشن کرد و فیلمی را روی مونیتور به نمایش درآورد. شاهین خم شد تا بتواند صفحه نمایش را بهتر ببیند. انتظار داشت پرندهباز فیلم مسابقه را نشانش دهد و نکتهای را توی آن به عنوان «مسئله» مطرح کند. ذهنش به سرعت روی تمام مسائل ممکن میچرخید. شاید بابت اینکه صداهایشان را تغییر نداده بودند مسئلهای پیش آمده بود. شاهین برای اینکه پرندهباز متوجه این نکته نشود، به او گفته بود فیلم را فقط کپی کند و بفرستد. نمی-خواست کاری را که شروع کرده بودند ناتمام بگذارد. پرندهباز هم همان شش ماه پیش، جلوی شاهین توی اتاقک دوش نشسته بود، ده نسخه کپی از اسدیکارت گرفته و با کمک شاهین، مموری دیسکهای کوچک را به پای کبوترهای دستچین بسته و آنها را پر داده بود.
شاهین پرسید «فیلم رو با صدا پخش کردند؟»
پرندهباز جواب داد «نه. ظاهراً برای اینکه برای شما دردسر نشه، صداها رو تغییر داده بودن،» و چشمغرهای به شاهین رفت. معلوم بود از بیاحتیاطی او دلخور است.
شاهین خیالش راحت شد، اما فقط برای لحظهای کوتاه.
فیلمی که پرندهباز نشانش داد، مسابقهٔ هنرهای انسانی نبود. فیلم ضبطشدهٔ خبر بود از جمعیت زیادی که با لباسهای سفید جلوی ساختمانی تجمع کرده بودند و با هیجان شعار میدادند. شاهین زبان گویندهٔ خبر را بلد نبود و شعارها را نمیفهمید. توی گروهشان فقط طوطی زبان بینالمللی میدانست. مادرش مخفیانه به او یاد داده بود و طوطی مسابقهٔ هنرهای انسانی را برای کل گروه ترجمه میکرد. اما شاهین نیازی به فهمیدن زبان خبر، شعارها و متن روی پلاکاردها نداشت. برای مسئلهای که پرندهباز به آن اشاره کرده بود، تصویرها گویا بودند. پلاکاردها تصویر پری را نشان میدادند، در حال رقص، بدون نقاب!
شاهین عرق سرد را حس کرد که از پشت گردنش راه گرفت و ستون فقراتش را به لرز انداخت. روی پاهای لرزانش یک قدم عقب رفت.
پرندهباز گفت «این دختر کاندیدا شده…طرفدارهاش برای اعتراض به سرکوب هنرمندها تو رباتشهر، تو همهٔ دنیا تجمع کردهان.» فیلم را خاموش کرد و برگشت سمت شاهین. منتظر واکنش یا جواب شاهین بود. اما زبان شاهین قفل شده بود، ذهنش، بدنش…
فقط یک کلمه به زور از دهانش خارج شد «پری…» و تازه متوجه شد چه اشتباهی کرده. فیلم رقص تمرین پری را از روی اسدیکارت پاک نکرده بود. پری کجا بود؟
از پرندهباز که هنوز منتظر واکنش او بود پرسید «این تجمعها کی بوده؟»
پرندهباز جواب داد «حدوداً شش روز پیش، طبق تاریخ خبر.» مکث کوتاهی کرد و گفت «راستش رو بگو… عمداً فیلم رو بدون نقاب فرستادی؟ میدونی چه بلایی سر اون دختر میاد؟» شاهین نمیخواست به این که چه بلایی سر پری میآمد فکر کند. به اینکه پنج روز از پری بیخبر بود. حتی خانوادهٔ پری هم خانه نبودند. چرا به این قضیه مشکوک نشده بود. پری کجا بود؟ رباتهای پلیس بازداشتش کرده بودند؟ ممکن بود سراغ باقی اعضای گروه هم رفته باشند؟ در ذهنش تکتک پرندهها را حضور و غیاب کرد. توکا، درنا، دارکوب، طوطی، بلبل… همهشان را دو شب پیش دیده بود غیر از قو. کمکم داشت به سوال اصلی میرسید. چه بلایی سر پری میآمد؟ حتماً تحت فشار قرار میگرفت تا مخفیگاه و باقی پرندهها را لو دهد. اما پری هویت کس دیگری را غیر از او نمیدانست و تا حالا که رباتهای پلیس سراغش نیامده بودند. چقدر خودخواه بود که فقط داشت به خودش فکر میکرد. آن هم وقتی معلوم نبود پری کجاست و چه سرنوشتی در کمپهای کار اجباری انتظارش را میکشید.
بغضش را فرو داد و از پرندهباز پرسید «حالا چی میشه؟»
پرندهباز هم نمیدانست. جوابی نداشت و فقط اخمهایش بیش از پیش در هم بود. هر دو فیلمی را که شاهین فرستاده بود-یکی را ناخواسته و دیگری را عمدی-نمایش داده بودند؟ یک جای کار ایراد داشت. چطور صداهای ضبط شده را در فیلم اصلی تغییر داده اما تصویر بدون نقاب پری را در فیلمی که سهواً فرستاده بود، پخش کرده بودند؟ شاهین اول از همه به پرندهباز توضیح داد که از قصد فیلم پری را ارسال نکرده و لحظهٔ آخر یادش رفته آن را پاک کند. بعد سؤالش را پرسید.
پرندهباز از پشت میز بلند شد و شاهین را از دوش و دستشویی بیرون راند.
بیحوصله جواب داد «من فیلم مسابقه رو کامل دیدم. اونجا هم حواسشون بوده و تصویر دختره رو شطرنجی کرده بودن. ظاهراً فیلم به یه خبرگزاریای چیزی درز کرده و تصویر دختر رو پخش کردن. بدشانسی آورده… شاید هم خوششانسی. چه میدونم.» شاهین به تأیید حرف پرندهباز سری تکان داد و بعد با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
پرندهباز درها را قفل کرد و ادامه داد «مشهور شده! ولی به چه قیمتی؟» به شاهین اشاره کرد دنبال او بیاید.
با هم به طرف انبار راه افتادند. پرندهباز باید تا بیست دقیقهٔ دیگر خودش را به ایستگاه اتوبوس میرساند و قبل از آن به شاهین در مورد رسیدگی به پرندهها، توضیحات لازم را میداد. اما هنوز به انبار نرسیده بودند که همهمهای در قفس پرندهها شروع شد.
صدای بالبال زدن و جیغجیغ طوطیها از قفسهای جلوی آسانسور شروع شد و همهمه به باقی قفسها سرایت کرد. همهٔ پرندههای کوچک و بزرگ در قفسهایشان پر میزدند و بیتابی میکردند. در آسانسور باز شده بود و دو ربات آدمنمای پلیس به شاهین و پرندهباز -نزدیک میشدند. شاهین برای دومین بار در آن روز دلش خواست بال داشت و پرواز میکرد. این بار نه از سر شوق و شادی، از ترس و برای فرار از مخمصهای که انتظارش را میکشید. پری فقط هویت او را میدانست و حتماً زیر فشار شکنجهٔ روانی رباتها تاب نیاورده و نام او را گفته بود. اما حتی اگر بال پرواز هم داشت، بدنش طوری قفل شده بود که نمیتوانست کوچکترین حرکتی از خود نشان دهد، حتی پلک بزند یا بزاق ترش جمع شده در دهانش را قورت دهد.
رباتها چهرهٔ شاهین و پرندهباز را اسکن کردند.
یکی از آنها رو به پرندهباز گفت «مسؤول اینجا شما هستید. باید با ما بیایید.» و به دستهای پرندهباز دستبند زد.
پرندهباز نمیتوانست مقاومتی بکند. زورش به دستبند الکترونیکی که او را به دست ربات وصل میکرد نمیرسید و اگر به موقع حرکت نمی-کرد، با کشش پر قدرتِ ربات، دستش از مچ قطع میشد.
پرندهباز رو کرد به رباتی که به او دستبند زده بود «تا به من نَگین بابت چی دارین منو میبرین، با شما نمیام. طبق قوانین منشور همزیستی انسان-ربات-طبیعت باید دلیل بردن رو اعلام کنین.»
ربات با صدای شبیهسازی شدهی انسانی، محکم و بیاحساس گفت «به ما دستور داده شده همهٔ افرادی که سرپرستی پرندهها را بر عهده دارند ببریم… به اصطلاح عامیانهٔ انسانی همهٔ پرندهبازها.»
پرندهباز اعتراض کرد «یعنی بازداشت نیستم؟ پس چرا دستبند به دستم زدین؟»
ربات با همان لحن خونسرد جواب داد «شما هنوز بازداشت نیستید. فقط با ما میایید برای جواب دادن به یک سری سوالات امنیتی. چون مسئله امنیتی است، طبق بند ۶۵۸ از منشور همزیستی انسان-ربات-طبیعت اجازهٔ دستبند زدن داریم.»
پرندهباز رو کرد به شاهین. به او چشمکی زد و قبل از اینکه دنبال ربات راه بیفتد رو به شاهین دستور داد «تا من برگردم، دستشویی و دوش حمام رو تمیز کن.» کلید دستشویی را که هنوز توی دست آزادش بود روی زمین انداخت و پشت سر رباتها وارد آسانسور شد.
شاهین رفتن پرندهباز را تماشا کرد و سعی کرد دقایق پیش را مثل فیلم و با دقت در ذهنش بازپخش کند. پری، باهوش بود و احتمالاً برای اینکه از شکنجهٔ رباتها جان سالم به در ببرد مجبور شده بود چیزی بگوید، اسمی از شاهین نبرده بود و باقی اعضای گروه را هم که فقط از روی ماسک دیده بود. اما سرنخی به آنها داده بود که میدانست برایشان مهم است و خیلی زود به بنبست میخورد. نام واقعی پرندهباز را نمیدانست و او را هرگز ندیده بود. حتی شاهین تا به حال نگفته بود پرندهباز در کدام مرغداری کار میکند. چشمک پرندهباز برای همین بود. مدرک محکمی وجود نداشت و به هیچ وجه از صحبتهای پری نمیتوانستند او را محکوم کنند، مگر اینکه مدرک دیگری پیدا می-کردند.
کلید دستشویی را از کف زمین برداشت و راه افتاد.
پری را ناخواسته سوزانده بود و کاری برای نجات او از دستش بر نمیآمد. باید تمام تلاشش را میکرد تا پرندهباز از مهلکه نجات پیدا کند و تنها راه ارتباطیشان با بیرون مرزهای رباتشهر از بین نرود. آن هم حالا که بالاخره توانسته بودند مردم بیرون مرز را با خود همدل کنند. اصل کار، کبوترهای نامهرسان بودند و کسی که میتوانست جلدشان کند، تجهیزات اتاقک دوش را میشد دوباره تهیه کرد. باید هر را چه در دستشویی بود از بین میبرد. نباید اجازه میداد تصویر چهرهی پری و حرکات نرم و منعطف بدنش، او را به دام دلشکستگی و اندوه بکشد. برای نابود کردن مدارک، تمرکز لازم داشت و گرنه پرندهباز را هم مثل پری از دست میداد.
***
شاهین ترجیح میداد برای تکتک پرندگان باقیمانده در مخفیگاه فیلم مستند جداگانه بسازد، اما طبق قوانین مسابقهٔ هنرهای انسانی، به عنوان کارگردان فقط میتوانست سه فیلم ارسال کند. برای همین پرندهها را دستهبندی کرده بود، نقاشها، مجسمهسازها و پرفرمنس. کسی نبود که جای پری رقص بلد باشد، اما گروه موسیقی به مرور پرفرمنسهای جذابی تولید کرده بودند که در آنها زندگی در رباتشهر و مشکلات آن را بازتاب میدادند. چهار ماه پیش، وقتی شاهین با خبر کاندیدا شدن و بعد دستگیری پری، به مخفیگاه بازگشت واکنشها از آنچه انتظار داشت، عجیبتر بود. بحث و دعوا چند ساعتی طول کشید. البته شاهین آمادگی این را داشت که پرندهها او را مقصر بدانند و عذرخواهی مفصلی آماده کرده بود. دو سه نفر از اعضا با عصبانیت و از روی ترس جانشان، از مخفیگاه بیرون زدند و دیگر به آنجا برنگشتند. باقی پرندگان، ماندند و مصرانه به کارشان ادامه دادند. از نگاه آنها، همهٔ پرندهها از جمله پری، از قبل به خطرات کار و هزینههای احتمالی آگاه بودند. شاهین هم نیتش کمک به پرندگان بود و بیتجربگیاش کار دستشان داده بود. مقصر اصلی را حزب سرکوبگر رباتها میدانستند.
پرندهباز فردای روزی که دستگیر شد، به مرغداری برگشت. شب قبلش، یگان ویژهٔ رباتهای پلیس، پشتبام ساختمان اداری مرغداری را زیر و رو کرده بودند، تمام قفسها، انبار، دستشویی و حتی خوابگاه پرندهباز را هم گشته بودند. خوشبختانه مدرکی که او را به توصیف پری از «پرندهباز» مرتبط کنند، نیافتند. دو ماه طول کشیده بود تا پرندهباز بتواند لوازم کارش را دوباره تهیه کند و کبوترهایش را برای ارسال و دریافت خبر به بیرون مرزهای رباتشهر پرواز دهد. خبر فینال مسابقهٔ هنرهای انسانی با دو ماه تأخیر به شاهین و مخفیگاه رسید؛ قسمت آخر مسابقهٔ سالانه که در آن، از پری و کل گروه پرندگان رباتشهر تقدیر ویژه شده بود. این خبر به تنهایی کافی بود که پرندهها با جدیت بیشتر به تولید آثارشان ادامه دهند و بخواهند در مسابقهٔ سال بعد هم شرکت کنند. آخرین سالی بود که طبق شرایط مسابقه، میتوانستند اثرشان را بفرستند. بیشترشان تا چند ماه دیگر از هجده سالگی عبور میکردند و به هیچوجه نمیخواستند چنین فرصتی از دست برود. هرچند که حتی اگر اینبار برنده هم میشدند، هرگز امکانی برای خروج آنها از رباتشهر و گذراندن پنج سال دورهٔ تخصصی هنر وجود نداشت. اگر خوششانس بودند، مثل پری گیر نمیافتادند و مخفیانه کارشان را ادامه میدادند. همین!
شاهین تصویربرداری اولین فیلم مستند آن سال را آغاز کرد. قرار بود دو نقاش گروه در این فیلم حضور داشته باشند. درنا و توکا از قبل آثارشان را آماده کرده بودند و روی هر کدام از نقاشیها را با پارچهای پوشانده بودند. شاهین به درنا اشاره کرد که آماده باشد. اینبار خیالش بابت صداها راحت بود. سال پیش هم، برگزارکنندگان، خود به خود صداها را تغییر داده بودند. دوربین را روی نقاب دختر فوکوس کرد و دکمهٔ ضبط را زد. تیتراژ را گفت و به درنا علامت داد که شروع کند.
درنا رو به دوربین خودش را معرفی کرد «من درنا هستم، طراح پرتره، از رباتشهر. هفده سال و سه ماه سن دارم و برای مسابقه با این سه اثر شرکت میکنم.» پارچهها را یکییکی از روی آثارش کنار زد. هر سه طراحی، تصویر سیاهقلم بود از چهرهٔ پری. درنا رو به دوربین، توضیح مختصری در مورد طراحیهایش و چهرهٔ الهامبخش پری داد. بعد ایستاد. رو به دوربین، نقاب «درنا» را از چهرهاش برداشت و اسم حقیقی-اش را گفت.
شاهین نمیدانست چه واکنشی نشان دهد. قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشم روی گونهاش غلتید. فعلاً به فیلمبرداری ادامه میداد. بعداً دربارهٔ فرستادن یا نفرستادنش با پرندهها تصمیم میگرفتند.
دوربین را چرخاند سمت توکا، که همان ابتدا، قبل از نشان دادن آثارش به دوربین، نقاب از چهره برداشت.
֎