خواب خانه را میدید و وقتی بیدار شد، در تلاشی بیامید پلکهایش را به هم فشرد تا رؤیا را گم نکند. چیزهایی به یادش ماند، ولی محو و گنگ بود و رنگ و وضوح رؤیا را نداشت.
میتوانست به خودش بگوید دقیقاً یادش هست که چطور بوده؛ میتوانست همچون چیزی یا جایی را، گمشده و از دست رفته، در گذشتهٔ دور به خاطر بیاورد، ولی نه آن طور که در رؤیا دیده بود.
باز با وجود این چشمانش را سفت بسته نگه داشت، چون حالا که دیگر بیدار بود، میدانست چشمانش به چه گشوده خواهد شد. از سردی و رخوت اتاقی که در آن دراز کشیده بود به خود پیچید. با خودش فکر کرد فقط رخوت و سرما نیست، تنهایی و حس عدم تعلق هم هست. تا وقتی نگاهش به جایی نیفتاده بود، دلیلی نداشت واقعیت خشن موجود را بپذیرد، هر چند که حس میکرد به لبهٔ واقعیت رسیده و دست واقعیت، از میان رنگ و گرما و لطف این مکان دیگری که میکوشید در ذهن زنده نگهش دارد، به طرفش دراز میشود.
آخر سر دیگر غیر ممکن شد. تار و پود رؤیایی که به آن آویخته بود نازک و نازکتر شد و دیگر نتوانست هجوم لحظهٔ واقعیت را براند. او چشمانش را باز کرد.
ذرهذرهاش به همان بدی بود که به یاد میآورد. سرد و خشن و رخوتناک بود و بیگانگی دیوانهکننده، در هر گوشه انتظارش را میکشید. عضلاتش را منقبض کرد تا بلکه بتواند شهامتش را جمع و خودش را سفت کند و یک بار دیگر، یک روز دیگر با آن رو در رو شود.
نازککاری سقف ترکخورده بود و تاولهای زشت گنده آن میان طبله کرده بود. رنگ دیوار پوسته شده و لکههای بزرگ تیره از وقتهایی که آب باران به داخل نشت میکرد، از بالا به پایین شرّه کرده بود. بو هم میداد، بوی انسانیِ مانده و ناگرفتهای که مدتها در اتاق به دام افتاده باشد.
خیره به سقف، سعی کرد آسمان را ببیند. روزگاری میتوانست آسمان را از میان این یا هر سقف دیگری ببیند. چون آسمان ملک او بود، آسمان و فضای تیره و رام نشدنی ماورای آن. ولی دیگر از دستش رفته بود. دیگر به او تعلق نداشت.
با خودش فکر کرد چند علامت در یک دفتر، سابقهای در یک بایگانی، بس بود که شغل مردی را به نابودی بکشد، تا امیدش را برای همیشه در هم بشکند و او را اسیر و تبعیدی سیارهای کند که سیاره خودش نیست.
نشست و پاهایش را، در پی شلوار رها شده روی زمین، از لبهٔ تخت آویخت. شلوار را پیدا کرد و پوشید و کفشهایش را به پا کرد و در اتاق ایستاد.
اتاقی بود کوچک و حقیر؛ و البته ارزان. روزی میآمد که دیگر نمیتوانست از پس هزینهٔ اتاقی حتی به این ارزانی بر بیاید. پولش داشت ته میکشید و وقتی آخرین ذرهاش هم تمام میشد، چارهای نداشت جز این که کاری پیدا کند؛ هر کاری. شاید بد نبود پیش از آن که به پیسی بخورد، خودش را جایی مشغول کند. ولی به مذاقش خوش نمیآمد. تسلیم شغل شدن، پذیرش شکست بود، پذیرش از دست رفتن امید بازگشت به خانه.
با خودش میگفت که ابله بوده که اصلاً پا به فضا گذاشته. که اگر پایش به مریخ میرسید، محال بود کسی بتواند از آنجا جدایش کند. که همان طور که پدرش دوست داشت، برمیگشت به مزرعه. با الر عروسی میکرد و همان جا جاگیر میشد و باقی ابلهها میتوانستند هر قدر دلشان میخواهد، وسط تلههای مرگ بیرون منظومهٔ شمسی پرواز کنند.
اندیشید: شکوه. شکوه فضای دوردست وحشی، شکوه ستارگان سپید چشم دیدهبان فضای رام نشدنی بود که پسرکان را، که جوان و سر به هوا بودند، به درون خود میکشید. شکوه آواز موتور و سرمای سپید فلزی که بر تنهایی خلأ خنجر میزد و شکوه چند متر مکعب شهامت و غروری که در آن خلأ تنهایی سرک میکشید.
ولی از آن شکوه افسونگر خبری نبود. همهاش کار سخت کشنده بود و هوشیاری و مراقبت پایانناپذیر و تهوع وحشتناک و ترس مهیبی که ظهورش گوش به کوچکترین ریپ موتور، کوچکترین دنگ بر خز فلزی یا هر یک از هزاران اتفاقی داشت که ممکن است در فضا رخ دهد.
کیف پولش را از روی پاتختی برداشت و در جیب گذاشت. از هال گذشت و از پلههای سست و درب و داغون پایین رفت و به بیرون، به ایوان یکبری شدهٔ رو به ویرانی رسید.
سبزی انتظارش را میکشید؛ سبزی بیترحم و بیمارگون زمین. سبزیای که آدم را به عق زدن وا میداشت و اعصابش را میآزرد. رنگی بیشرم و مشمئزکننده در برابر دیدگان همه. علفها سبز بود و بوتهها و تکتک درختان. بیرون ساختمان هیچ جا، و درون ساختمان معدود نقاطی بود که میشد از آن گریخت و اگر مدت طولانی به آن خیره میشدی، انگار که حیاتی پنهان در آن میتپید و میلرزید.
سبزی، و روشنی خورشید، و گرما که جان آدم را در میآوَرْد – اینها بود که زمین را تحمل ناپذیر میکرد. از نور میشد فرار کرد و با گرما میشد کنار آمد – ولی سبزی همیشه همهجا بود.
از پلهها پایین میرفت و در همان حین، جیبهایش را به دنبال سیگار میگشت. پاکتی مچاله شده پیدا کرد و درون آن سیگاری له و لورده. سیگار را بین لبهایش گذاشت و بسته را دور انداخت و دم دروازه ایستاد. مردد بود که چه بکند.
ولی این تردید، نمایشی بیش نبود، چون او خوب میدانست چه خواهد کرد. راه دیگری نبود. هفتهها بود که روز بعد روز، همین کار را میکرد، هفتههایی که دیگر شمارشان برایش اهمیتی نداشت، و باز و باز، امروز و فردا و فردا، دوباره و دوباره و دوباره، تا وقتی که پولش تمام میشد.
و با خود اندیشید بعدش چه.
کاری پیدا کن و با وضعت کنار بیا. سعی کن پسانداز کنی تا وقتی بتوانی بلیت سفر برگشت به مریخ بخری. حتماً میگذارند سوار سفینه شوی، هر چند دیگر اجازه نمیدهند برانی. بعد با خودش فکر کرد حساب اینها را کرده. بیست سال طول میکشد تا بتواند به قدر کافی پسانداز کند، و او بیست سال وقت نداشت.
سیگار را روشن کرد و به طرف پایین خیابان به راه افتاد. حتی از میان سیگار، میتوانست بوی سبز منفور را بشنود.
ده چهارراه بعد، به حاشیهٔ آن طرفی بندرگاه فضایی رسیده بود. سفینهای آنجا بود. لحظهای ایستاد و به آن نگاه کرد و بعد به طرف رستوران محقر به راه افتاد تا برای خود صبحانهای دست و پا کند.
با خودش فکر کرد سفینهای آنجاست، نشانه امیدوار کنندهای است. بعضی روزها سه یا چهار سفینه بود و بعضی روزها هیچ.
ولی امروز سفینهای بود که ممکن بود همان باشد که باید باشد.
با خودش گفت حتماً سفینهای را که قرار است او را با خودش ببرد خانه پیدا خواهد کرد؛ سفینهای که ناخدایش به قدری محتاج مهندس باشد که سوابق بایگانی به چشمش نیاید.
ولی حتی همان موقع هم که فکرش را میکرد، میدانست اینها دروغی بیش نیست؛ دروغی که هر روز پیش خود تکرار میکرد. شاید برای این که آمدن هر روزهاش به سالن کاریابی را توجیه کند، دروغی که امیدش را زنده نگه دارد، شهامتش را حفظ کند.
دروغی که به هر زحمتی که شده، روبهرو شدن با اتاق اندوهبار و گرم، و سبزی زمین را تحمل پذیر کند.
به رستوران رفت و روی یکی از چهارپایهها نشست.
پیشخدمت آمد تا سفارش بگیرد. پرسید «باز کیک؟»
با سر تأیید کرد. پنکیک ارزان بود و ته دل آدم را میگرفت، او هم مجبور بود با بیپولی بسازد.
پیشخدمت گفت «امروز دیگر یک سفینه پیدا میکنی. احساسم به من میگوید که پیدا میکنی.»
گفت «شاید پیدا کنم»، بدون این که اعتقادی به این حرف داشته باشد.
پیشخدمت گفت «میدانم چه حسی داری. میدانم چقدر زجرآور میشود. اولین باری که از خانه بیرون میزدم، یک بار غم غربت گرفتهام. فکر میکردم دق کنم.»
جواب نداد، چون حس میکرد جواب دادن دون شأن اوست. هر چند نمیتوانست تصور کند که چطور میتواند در آن حال ادعای شأن بکند.
ولی هر جور که فکر کنی، حالش چیزی ورای غم دوری از خانه بود. مرض دوری از سیاره بود، دوری از فرهنگ، فراقی از هر چه میشناخت و میخواست.
همان طور که منتظر آماده شدن کیکها بود، یک بار دیگر رؤیایش را به خاطر آورد؛ رؤیای تپههای سرخ رنگی که تا دوردست افق روی یکدیگر قل میخوردند، رؤیای هوای سرد و خشک لطیف که به پوستش میخورد، شکوه ستارگان پیش از سپیدهدم، و زردی پریوش توفان شن در دوردست. و ساختمانهای کمارتفاع چمباتمه زده در برابر گسترهٔ محیط، با مردان خاکستریمویی که شق و رق بر صندلیهای روی ایوان، رو به غروب نشسته بودند.
پیشخدمت کیکها را آورد.
با خودش گفت بالاخره روزی میآید که دیگر نمیتواند این حس بدبختی را به دوش بکشد. میدانست چه حسی است و باید شرش را میکند. هر چند جزیی از زندگیاش بود؛ حتی بیش از آن، روش زندگیاش شده بود. مایهٔ آرامش و سپر محافظش بود، نیروی پیشبرندهای بود که کمکش میکرد روزها را یکی بعد از دیگری زیر پا بگذارد.
کیکها را تمام کرد و پولش را پرداخت.
پیشخدمت گفت «بخت یارت.»
جواب داد «ممنون.»
راه را گرفت و رفت. قلوه سنگها زیر پایش صدا میکرد و خورشید مثل مشعل پس گردنش را داغ میکرد، ولی دیگر سبزی را پشت سر گذاشته بود. بندرگاه در برابرش لخت و عور، سوخته و پوستکنده پهنه میگسترد.
رسید به جایی که مقصدش بود و به میز نزدیک شد.
مأمور اتحادیه گفت «باز هم آمدی؟»
«برای مریخ چیزی نداری؟»
«هیچی. نه، یک لحظه صبر کن. یک ذره پیش یک آقایی اینجا بود.»
مأمور از پشت میز بلند شد و به طرف در رفت. بعد از در بیرون رفت و شروع کرد رو به کسی فریاد زدن.
دقایقی بعد برگشت. پشت سرش مردی منقلب سلانه سلانه میآمد. بر سرش کلاهی بود و روی کلاه با حروفی چرک و چرب و پوسیده نوشته بود «ناخدا»، ولی به جز این، اصلاً و ابداً از یونیفورم خبری نبود.
مأمور به ناخدا گفت «مردی که گفتم این است. آقای آنسون کوپر. مهندس پایه یک، ولی سابقهٔ چندان خوبی ندارد.»
ناخدا غرید «مردهشور سابقه را برد! کار با موریسونها را بلدی؟»
کوپر گفت «باهاشان بزرگ شدم.» که راست نبود، ولی میدانست میتواند با آنها کنار بیاید.
ناخدا گفت «موتورهای خوبیاند، ولی گیرشان زیاد است و زحمت دارند. باید مثل بچه پرستاریشان کرد. باید پیششان خوابید. اگر یک آن ازشان غافل شوی تلنگشان در میرود و کمرت را میشکنند.»
کوپر گفت «میدانم چطور ادارهشان کنم.»
ناخدا گفت «مهندسم غالم گذاشت،» و روی زمین تف انداخت تا نشان دهد مهندسان نیمهراه را تا چه حد حقیر میشمرد. «مردش نبود.»
کوپر اظهار کرد «مردش هستم.»
در همان حال، همان جایی که ایستاده بود میدانست چه خواهد شد. ولی چاره دیگری نبود. اگر میخواست به مریخ برگردد، باید موریسونها را قبول میکرد.
ناخدا گفت «باشد پس. برویم.»
مأمور اتحادیه گفت «صبر کنید ببینم. نمیشود به همین سرعت مردی را برداشت و رفت. باید وقت بدهید وسایلش را بردارد.»
کوپر گفت «چیزی ندارم بردارم،» و به خرت و پرتهای رقتانگیزش در مهمانخانه فکر کرد. «یا چیزی که به برداشتن بیارزد ندارم.»
مأمور به ناخدا گفت «متوجه هستید که اتحادیه نمیتواند ضامن مردی با این سوابق باشد.»
ناخدا گفت «به درک. کافی است بتواند موتورها را روشن نگه دارد. چیز دیگری نمیخواهم.»
سفینه آن سوی دشت ایستاده بود. روز اول ساختش چنگی به دل نمیزد و گذر عمر هم چیزی به آن نیفزوده بود. سوار شدن بر چنان طیارهای به خودی خود شکنجهای تمام عیار بود، چه رسد به این که بخواهی پرستاری موریسونها را هم بکنی.
ناخدا گفت «نترس، دوام میآورد. بیش از اینها سفر در آستین دارد. این لگن از جهنم هم جانسختتر است.»
کوپر با خود فکر کرد یک سفر دیگر را دوام بیاورد کافی است. همین قدر که به مریخ برسد. بعدش میخواهد تکهتکه بشود هم بشود.
گفت «قشنگ است،» و از صمیم قلب به حرفش اعتقاد داشت.
به طرف یکی از بالههای فرود رفت و بر آن دست گذاشت. رنگ پوسته کرده و ریخته و فلز یکپارچه را بر جا نهاده بود. سطحش جابهجا آثار خوردگی نشان میداد و سرمایی که در آن حس میشد، چنان بود که انگار هنوز نتوانسته آثار لمس فضا را از خود بیرون بریزد.
با خود فکر کرد بالاخره تمام شد. بعد از هفتهها صبر، این بود مجموعهٔ فلز و مهندسیای که او را به خانهاش برمیگرداند.
برگشت پیش ناخدا.
گفت «شروع کنیم. میخواهم نگاهی به موتورها بیاندازم.»
ناخدا گفت «موتورها رو به راهند.»
«ممکن است همین طور باشد. ولی میخواهم بازرسیشان کنم.»
انتظار داشت وضع موتورها خراب باشد، ولی نه دیگر آن قدر خراب. اگر سفینه چنگی به دل نمیزد، موریسونها از آن هم بدتر بود.
گفت «موتورها کمی کار میبرد. با وضعی که دارند نمیتوانیم بلند شویم.»
فریاد فحش و نفرین ناخدا به هوا بلند شد «گندش بزنند! صبح نشده باید آتش کنیم. مأموریتمان اضطراری است، بخت خدا!»
کوپر گفت «سپیدهٔ صبح میپریم. فقط بگذارید ببینم چه میکنم.»
گروه زیر دستش را به کار گرفت و خودش هم دست به کار شد، چهارده ساعت آزگار، بییک لحظه خواب، بییک لقمه غذا.
بعد با خود گفت یا شانس و یا اقبال و انگشتانش را بر هم صلیب کرد و به ناخدا گفت که آماده است.
از جو خارج شدند و موتورها هنوز از هم نپاشیده بود. کوپر انگشتانش را از هم گشود و نفس راحتی کشید. حالا دیگر فقط باید موتورها را روشن نگه میداشت.
ناخدا صدایش کرد و بطریای در آورد. «آقای کوپر، کارت بهتر از آن بود که انتظار داشتم.»
کوپر سرش را به چپ و راست تکان داد. «هنوز به مقصد نرسیدهایم ناخدا. راه زیادی مانده.»
«آقای کوپر، میدانی بارمان چیست؟ هیچ میدانی با خود چه میبریم؟»
کوپر دوباره سرش را تکان داد.
ناخدا گفت «دارو. بیماری روی مریخ بیداد میکند. ما تنها سفینهٔ تقریباً آماده حرکت بودیم. برای همین ما را مأمور کردند.»
«اگر میتوانستیم موتورها را پایین بیاوریم خیلی بهتر میشد.»
«وقت نبود. یک دقیقه هم یک دقیقه است.»
کوپر مشروب را نوشید، خستگیای که کارد بر استخوانش میزد، ذهنش را کند کرده بود. «گفتی بیماری؟ چه بیماریای؟»
ناخدا گفت «تب شن. گمانم اسمش به گوشَت خورده باشد.»
کوپر حس کرد سرمای مرگبار ترس در تنش میخزد. «چیزهایی در موردش شنیدهام.» ویسکی را تمام کرد و بلند شد. «باید برگردم، ناخدا. باید حواسم به موتورها باشد.»
«رویت حساب میکنیم آقای کوپر. باید ما را به مقصد برسانی.»
به موتورخانه برگشت و در صندلیای فرو رفت. گوشش به آواز موتورها بود که در تمام سفینه طنین میافکند.
باید روشن نگاهشان میداشت. به فرض این که قبلاً تردیدی در این مورد داشت، دیگر جای تردید نبود. دیگر مسئله فقط بازگشت به خانه نبود، بلکه رساندن داروی حیاتی بود به زادگاه دیرین.
به خودش گفت «قول میدهم. به تو قول میدهم برسیم.»
خدمهٔ موتورخانه را به کار گرفت و خودش دست به کار شد. روز بعد روز، در حالی که زوزه لولهها و نعرهٔ موریسونهای زهوار در رفته آدم را تا فراسوی توانش شکنجه میکرد، کار کردند و کار کردند.
چیزی به اسم خواب در کار نبود؛ چرتهایی گاه و بیگاه بود، اگر کسی میتوانست لحظهٔ چرت را دریابد. نهار و شامی در کار نبود؛ لقمههای غذا بود که در حال دویدن فرو میدادند. کار بود و کار، و بدتر از کار، مراقبت بود و انتظار، عضلات شانههایشان در انتظار فشرده میشد، انتظار پتپت، یا جیغ یکبارهٔ فلزیای که فاجعه را نوید میداد.
با بلاهت با خود میاندیشید که چرا و چطور آدمی پا به فضا میگذارد؟ چگونه ممکن است آدم بیاید و با اراده و اختیار چنین شغلی انتخاب کند؟ این جا، موتورخانه، با این موتورهای درب و داغون، شاید بدترین جای سفینه باشد، ولی این طور نیست که جاهای دیگر سفینه بد نباشد. همه جای سفینه تنِش و ناراحتی، و از همه بدتر، ترس کشندهٔ سیاه خود فضا هست، و ترس از این که فضا چه میتواند بر سر سفینه و مردان درون آن بیاورد.
در بعضی سفینههای بزرگتر و جدیدتر، شاید شرایط بهتر باشد، ولی چندان بهتر نخواهد بود. آنها هم هنوز به مسافران و مهاجران به سیارههای دیگر داروهای آرامبخش میدادند تا نگرانیشان را فروبنشانند، حساسیتشان را در برابر ناراحتی و ناآسودگی کاهش دهند و از انفجار وحشت فضا در ذهن آنان جلوگیری کنند.
ولی خدمه را نمیتوان تخدیر کرد. خدمه باید کاملاً هشیار و تواناییهای ذهنش صددرصد صحیح و سالم باشد. خدمه باید بنشینند و تحمل کنند.
شاید روزی بیاید که سفینهها به قدر کافی بزرگ ساخته شود، روزی که موتورها و پیشرانهها به حد کمال برسد، روزی که انسان جزیی از این ترس از خلأ فضا را دیگر در خود نداشته باشد. آن روز همه چیز آسانتر خواهد شد.
ولی تا آن روز شاید خیلی مانده باشد. دویست سالی میشد که خانوادهٔ او، در میان نخستین مهاجران فضا، به مریخ رفته بودند.
با خود گفت اگر موضوع بازگشت به خانه نبود، دشواریهای سفر از طاقت و تحملش به مراتب فراتر میرفت. میتوانست بوی سرد و خشک وطن را – حتی در این محیط متعفن از بوهای دیگر – بشنود. میتوانست از فراسوی پوست فلزی این سفینهای که بر آن سوار بود، از میان کیلومترهای سیاه دراز، غروب دلنواز خورشید بر سرخی تپهها را ببیند.
و از این بابت بر دیگران مزیت داشت.
چون اگر برنمیگشت، دیگر نمیتوانست دوام بیاورد.
روزها میگذشت و موتورها دوام میآورد و امید در درون او بر هم انباشته میشد، و در نهایت امید رفت و برای موفقیت راه باز کرد.
و روزی آمد که سفینه زوزهکشان از جو سرد و رقیق گذشت و فرود آمد.
دست دراز کرد و دستهای را کشید و موتورها صدا کرد و ایستاد. سکوت آمد و بر فولاد زجر کشیدهٔ بیحس شده از صدا و لرزش مستولی شد.
او کنار موتورها ایستاد، سکوت گوشهایش را انباشته بود و وحشت از این چیز غریبی که هرگز صدایی از خود بیرون نمیدهد بر وجودش چنگ میانداخت.
کنار موتورها قدم زد و بر فلزشان دست کشید، انگار حیوانی را نوازش کند، و شگفت زده و کمی خشمگین شد وقتی که دید نسبت به آنها محبتی عجیب و ناگوار در خود حس میکند.
ولی آخر چرا نکند؟ او را به خانه رسانده بودند. پرستاری و تر و خشکشان کرده بود، لعن و نفرینشان کرده بود و چشم از آنها بر نداشته بود، پیششان خوابیده بود و آنها او را به خانه رسانده بودند.
پیش خود اعتراف کرد که این بیش از هر چیزی بود که از آنها انتظار داشت.
متوجه شد تنهاست. به محض کشیدن کلید، خدمه به طرف نردبان هجوم برده بودند. دیگر وقت رفتن او بود.
ولی او باز لحظهای در موتورخانهٔ سوت و کور ایستاد و دور و بر را با چشم کنترل کرد. همه چیز رو به راه بود. کار دیگری نمانده بود.
برگشت و به قصد اسکله، آهسته آهسته از نردبان بالا رفت.
ناخدا را ایستاده در اسکله دید، و آن سوی اسکله، سرخی سرزمین تا دوردستها ادامه مییافت.
ناخدا گفت «به جز تحویلدار همه رفتهاند. فکر میکردم زود بروی. کارت با موتورها بینقص بود آقای کوپر. خوشحالم که با ما همسفر بودی.»
کوپر گفت «آخرین سفرم بود.» به سرخی تپههای دوردست زل زد. «دیگر همینجا میمانم.»
ناخدا گفت «عجیب است. اشتباه نکنم مریخی هستی.»
«بله، و هرگز نباید اینجا را ترک میکردم.»
ناخدا به او خیره شد و دوباره گفت «عجیب است.»
کوپر گفت «عجیب نیست. من…»
ناخدا وسط حرفش پرید «من هم آخرین سفرم است. فرماندهٔ دیگری به زمین برش خواهد گرداند.»
کوپر پیشنهاد داد «در این صورت، بیرون که رفتیم، یک نوشیدنی مهمان من هستی.»
«این را هستم. اول برویم به تزریقمان برسیم.»
از نردبان پایین آمدند و پیاده از میان دشت، به طرف ساختمانهای بندرگاه به راه افتادند. از کنارشان کامیون پشت کامیون زوزهکشان به طرف سفینه در حرکت بود تا محموله تخلیه شده را بارگیری کند.
حالا دیگر همه چیز به یاد کوپر میآمد، درست همان طور که در اتاق محقرش در زمین در رؤیا دیده بود: بوی فرحبخش هوای رقیق خنک، گامهای شادمانهای که در جاذبهٔ کمتر، شکل جهیدن پیدا میکرد، تپههای صاف و پاکیزه سرزمین سرخ شجاع پاک از لکه و آلودگی، زیر خورشیدی ضعیفتر.
داخل ساختمان، پزشک در دفتر کوچکش منتظرشان بود.
گفت «میبخشید آقایان، خودتان که از مقررات مطلعید.»
ناخدا گفت «متنفرم ازش، ولی به گمانم منطقی باشد.»
روی صندلی نشستند و آستینها را بالا زدند.
پزشک گفت «خودتان را کنترل کنید، تا حدودی تکان دهنده خواهد بود. مثل برقگرفتگی میماند.»
و همین طور هم بود.
و کوپر با خود فکر کرد همیشه همین طور بوده. هر بار همین طور است.
دیگر باید به آن عادت کرده باشد.
نشسته بود منتظر تا شوک و ضعف بگذرد. پزشک را دید که پشت میزش نشسته و نگاهشان میکند و منتظر است تا به حال عادی برگردند.
بالاخره پزشک پرسید «سفر سخت بود؟»
ناخدا خیلی خلاصه جواب داد «همهشان سختند.»
کوپر سری تکان داد. «این بدترینشان بود. این موتورها…»
ناخدا گفت «شرمندهام کوپر. این بار دروغ نگفتم. واقعاً دارو میآوردیم. بیماری بیداد میکند. به جز سفینهٔ من سفینه دیگری نبود. برنامهریزی کرده بودم که موتورها را پایین بیاوریم، ولی نمیشد معطل کرد.»
کوپر با سر تأیید کرد. «الان دیگر میتوانم به یاد بیاورم.»
با ضعف ایستاد و به بیرون پنجره، به سرزمین مهیب، سرد و بیگانه مریخ خیره شد. گفت «اگر روانشویی نشده بودم، هرگز نمیتوانستم تحملش کنم.»
رو به پزشک کرد و پرسید «ممکن است روزی تحملش ممکن بشود؟»
پزشک با سر تأیید کرد. «میشود. وقتی سفینهها بهتر شده باشد. وقتی نژاد بشر با سفر فضایی سازگارتر شده باشد.»
«ولی این غم غربت… خیلی دردناک میشود.»
پزشک جواب داد «تنها راهش همین است. اگر به خاطر برگشتن به خانه نبود، حتی یک نفر فضانورد هم نمیداشتیم.»
ناخدا گفت «درست است. هیچ آدمی، از جمله خودم، نمیتواند چنین شکنجهای را تاب بیاورد. مگر پای چیزی بیش از پول وسط باشد.»
کوپر از پنجره به منظرهٔ شنزار مریخ نگاه کرد و تنش لرزید. چه ناکجاآبادهایی که به عمرش ندیده بود!
به خودش گفت ابله بوده که پا به فضا گذاشته، او که در خانه زنی مثل دوریس و دو بچه داشت و نمیتوانست دوریشان را تحمل کند، ابله بوده که پا به فضا گذاشته.
و علایم بیماریاش را میدانست. یک بار دیگر دچار غم غربت میشد؛ ولی این بار دلش برای زمین میتپید.
پزشک از کشو میزش بطریای در آورد و برای هر سه نفرشان، دست و دلبازانه لیوانها را پر کرد.
گفت «یک لیوان بزنید و فراموشش کنید.»
کوپر که به ناگاه خندهاش گرفته بود گفت «انگار چیزی هم یادمان میآید.»
ناخدا خندانتر از همه گفت «به هر حال، باید مسئله را از زاویهٔ درستش دید. کل ماجرا فقط یک شرط استخدام است.»
֎