یار درد آشام من - کیمیا بابایی

یار دردآشام من

داستان برگزیدهٔ مقام سوم مشترک در سومین دورهٔ مسابقهٔ داستان‌نویسی راما، سال ۱۴۰۲


از وقتی برادرش به این مکان تاریک، که سکوتش را جیغ‌ها و شیون‌های گاه و بی‌گاه می‌شکند، منتقل شده بود، هر هفته خود را در اینجا پیدا می‌کرد. در کنار او می‌نشست اما با او حرف نمی‌زد. آخر فایده‌اش چه بود؟ اگر حرف‌هایش را نمی‌شنید که هیچ و اگر قادر بود بشنود، باید به او چه می‌گفت؟

دردی عمیق در چشمان سیاهش نهفته بود. دردی که صد سالی بود که با آن هیکل نحیف و تکیده حملش می‌کرد.

نور مستقیم خورشید سنگ سیاه قبر را داغ و سوزان کرده بود. در حالی که داشت در پلاستیکی دبهٔ آب را باز می‌کرد، به قبر‌های سیاه و سفیدی که با فاصلهٔ کم تمامی اطرافش را گرفته بودند نگاه کرد.

روی بعضی از سنگ‌ها گل‌های رنگارنگی به چشم می‌خورد که اکثراً پژمرده شده بودند.

دبه را خم کرد و سنگ سیاه را شست و به اسم برادرش بر روی قبر نگاه کرد.

***

فضای اطرافش پر بود از فرصت‌های عالی، به هر طرف که رو برمی‌گرداند درد را احساس می‌کرد.
زنی کمی آن طرف‌تر کنار تصویر مرد جوانی که بر روی سنگ قبر حک شده، به حال استیصال روی زمین افتاده بود و عجز و لابه‌اش دل آسمان را می‌خراشید.

مردی درست چند قدم آن طرف‌تر، روبه‌روی او کنار سنگی تازه بر دل خاک، ایستاده بود و آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت. هر دوی آن‌ها شکار خوبی برایش بودند.

همان‌طور که از دردمندی به دردمند دیگری می‌نگریست، توجهش به دختر جوانی که مثل او با دقت تمامی این صحنه‌ها را به تماشا نشسته بود جلب ‌شد. دختر سفید‌پوش لاغر و رنگ پریده‌ای که نگاهش مدام از آدم‌ها و محیط قبرستان به دفتر و قلمی که در دست داشت در گذر بود.

سمتش رفت. با هر قدم که به او نزدیک‌تر می‌شد، درد قوی‌تر می‌شد. می‌توانست درد عمیقی که در جسم و روح دختر بود را احساس کند. پیش او رسید.

«آدم‌ها رو زیر نظر داری؟!»

دختر با آن چشم‌های ریز قهوه‌ای رنگ و مژه‌های پرپشت، خیره نگاهش کرد و دفترش را به سمت او گرفت. نقاشی ناتمامی از آن زن و مرد عزادار بود.

کنجکاوانه ‌پرسید «چرا درد اون‌ها رو به تصویر می‌کشی؟»

دختر اخم کرد و پره‌های بینی قلمی‌اش کوچک‌تر شد. انگار حرف او ناراحتش کرده بود. قلمش را در دستانش تاب داد. نگاهش را از او گرفت و به روبه‌رو، جایی که آن زن و مرد همچنان در کنار عزیزشان ایستاده‌ بودند، خیره ‌شد.

«اون‌ها درد می‌کشن چون عشق می‌ورزن؛ این چیزیه که ارزش ثبت کردن رو داره.»

لحظه‌ای بینشان سکوت برقرار شد، اما دختر سکوت را شکست. «تو هم زیاد میای اینجا. از تو هم نقاشی کشیده‌م. می‌خوای ببینی؟»

از چینی که بر پیشانی بلندش افتاد واضح بود که دلش نمی‌خواست. او درد نمی‌کشید، عشق نمی‌ورزید؛ او تنها سایه‌ای بود بی‌حس و محکوم به زندگی. پس او ارزش ثبت کردن نداشت.
به این قبرها، به این تصاویر مرده که نگاه می‌کرد قلبش به درد نمی‌آمد؛ به آن‌ها حسادت می‌کرد؛ اما مرگ همیشه آن‌ها را که با آغوش باز به سمتش می‌روند، پذیرا نیست.
سوال دختر را نادیده گرفت.

«پس خودت هم زیاد میای این جا؟»
دختر به تأیید سر تکان داد. «آره، خب بالاخره همه‌مون قراره مهمون دائمی همچین جایی باشیم. من دوست دارم موقع اقامتم محیط برام غریبه نباشه.»
و بعد لبخند کم‌جانی زد. با وجود لبخندش، کامران میرزا هنوز هم درد را به طور قوی در آن دختر احساس می‌کرد.

***

تهران برای یک دردآشام خودِ بهشت است؛ شهری که یک روز هم در آن گرسنه نخواهد ماند.
بعضی‌ها فکر می‌کنند دردآشام شدن یک نفرین است، یک مجازات. عده‌ای هم خیال می‌کنند فرصتی است دوباره؛ دردآشام بودن اما هردوی آن‌ها است.

زنده بودن بدون آن که احساس کنی؛ زندگی در حالی که گویی روح از بدنت خارج شده و همچون یک بادکنک با طنابی در بالای سرت شناور است.

زندگی یک دردآشام این چنین است؛ احساس می‌کند، اما از دور و با فاصله. احساسات همچون امواجی در هوا با او برخورد می‌کنند اما هیچ وقت قدرت تکان دادنش را ندارند. موجوداتی هستند که مرگ هم آن‌ها را پس زده است.
یک دردآشام تا زمانی که درد در این جهان هست، زنده است و به محض آن که شادی بر او غلبه کند از این جهان رخت خواهد بست.

***

امروز هم طبق روال هر هفته به گورستان آمده بود تا برادرش را ببیند.

عزیزان زیادی در این مکان و مکان‌های مشابه آن به‌جا گذاشته بود. اما دیدنشان تنها هدف او برای آمدن به گورستان نبود. گورستان، بیمارستان و مکان‌های این‌چنینی برای یک دردآشام درست مثل هایپرمارکت و فروشگاه‌های زنجیره‌ای مواد غذایی برای انسان‌ها است. تنها یک لمس، یک دست دادن و یا یک آغوش از برای دلداری لازم است تا دردشان کم و نیروی حیات زندگی ملالت بار و اجباری دردآشام بیشتر شود.

«باز هم که این جایی؟»
برگشت و همان دختر نقاش هفتهٔ پیش را در کنارش دید. کلاه بافتنی سفید منگوله‌داری بر سر داشت که سر و موهایش را کاملاً پوشانده بود. صورتش رنگ پریده و زیر چشمانش گود افتاده و سیاه بود. حالش خیلی خوب به نظر نمی‌آمد.
«تو هم همینطور!»
دختر با سر اشاره‌ای به سنگ قبر کرد. «چه نسبتی باهات داشته؟»
کامران میرزا نگاه خجالت زده و گذرایی به سنگ مزار انداخت. «کسی که یک زمانی می‌شناختم.»
«به هم نزدیک بودین؟»
«نه اون قدر که لازم بود باشیم.»
اجزای صورت دختر بی‌رمق و ضعیف جلوه می‌کردند اما چشمانش با نیروی عجیبی، راسخ و پرسشگر، به او خیره شده بودند. «پس چرا اینقدر میای اینجا؟»
مسلماً نمی‌توانست تمام حقیقت را بگوید. «چون اون قدر که لازم بود بهش نزدیک نبودم.»
معلوم نبود آن دختر ناراحتی و عذابش را حس کرد یا فقط حوصله‌اش سر رفت. هر چه بود، قطار سؤال‌هایش متوقف شد.
«دوباره اومدی نقاشی بکشی؟»
دختر خندید و از کوله پشتی که به همراه داشت دفتر نقاشی‌اش را بیرون آورد. «آره، می‌خوای کارامو ببینی؟» دختر متعجبش کرده بود.

«فقط برای نقاشی کشیدن میای اینجا یا به کسی سر می‌زنی؟»
اگر درد شدیدش را حس نمی‌کرد خیال می‌کرد او هم مثل خودش یک دردآشام است.
دختر متوجه نوع نگاهش به خود شد و شیطنت‌آمیز لبخند زد. «نه، فقط نقاشی می‌کشم.»
متعجب تنها نگاهش کرد که دختر یکدفعه زد زیر خنده. «فکر می‌کنی دیوونه‌م؟»
او آشکارا همین فکر را می‌کرد. گلویش را صاف کرد و گفت. «نه ولی، عجیبه. خب این همه جا برای سوژه نقاشی.»
دختر لبخند زد اما چشم‌هایش بی‌حالت بود عادی و بدون احساس گویی صرفاً دارد خبری را منتقل می‌کند گفت «یکسال پیش فهمیدم سرطان دارم. از اون موقع زیاد میام اینجا. خیلی وقت‌ها میرم قبرهای خالی رو نگاه می‌کنم.»
بینشان سکوت برقرار شد. تا در ذهنش به دنبال کلمات بگردد و این سکوت را بشکند دختر خودش دست به کار شد. «عجیبه راجع به مریضیم بهت گفتم، اما هنوز اسمتو نمی‌دونم.»
در این صد سال به دفعات اسم عوض کرده بود. شاید دلش برای اسم خودش تنگ شده بود یا دختر را لایق دانستن بخشی از حقیقت می‌دانست. با این حال کامران میرزا متعلق به این نسل و دوره نبود برای همین ناچار گفت. «کامران.»
دختر گفت «منم پروام،» و دستش را جلو آورد.
با گرفتن دستش درد از روح و بدنش به جسم کامران میرزا سرازیر شد.

پروا لبخند زد. متوجه شده بود؛ همهٔ آن‌ها متوجه می‌شوند، اما به حقیقت دردآشام‌ها پی نمی‌برند. لمس آرامش‌بخش یک دردآشام را تنها یک اتفاق بر می‌شمارند.

***

در طول این سه ماه، هر هفته همدیگر را در قبرستان می‌دیدند.

پروا بالأخره نقاشی‌هایش را به او نشان داده بود. با هم از هر دری حرف می‌زدند، اما سعی می‌کردند از سرطان حرفی به میان نیاورند. دیدن پروا کامران میرزا را بیش از پیش غرق در خاطرات گذشته کرده بود. سال‌های دوری که در آن انسان بود، وجودش پر از درد بود اما می‌توانست شادی را هم احساس کند. هنوز نه تنها به این موجود بی‌حس تبدیل نشده بود، بلکه اصلاً نمی‌دانست موجودی به نام درد‌آشام حتی وجود دارد. سال‌های دوری که یک عاشق بود.
عاشق دلدارْ خاتون، آن دلبر تیره روز!
نمی‌خواست یک روز هم بدون او زندگی کند. اما درست صد و دو سال از رفتنش گذشته و او هنوز اینجا بود. مرگ او را محکوم به زندگی کرده بود. نمی‌دانست چرا و چطور. تنها توجیهش آن بود که مرگ هم قلب‌های تلخ را دوست ندارد.

کامران میرزا بعد از دلدار خاتون مرگ را انتخاب کرده بود. اما مرگ او را به قلمرو خود راه نداد. از او موجودی دیگر ساخت؛ سایه‌ای میان مرگ و زندگی، موجودی که تنها درد را می‌شناخت و بس، یک دردآشام.
مرگ دلدار را گرفت. پدر و مادرش را گرفت. حتی کوچک‌ترین عضو خانواده‌اش، برادرش را از او گرفت. و تنها او بود که مانده بود.
دیدارهای متوالی چند ماه اخیرش با پروا طولانی‌ترین و صمیمانه‌ترین ارتباطش در این سال‌ها بود و با این حال مرگ حتی او را هم نشان کرده بود و هر دیدار می‌توانست دیدار آخر باشد.

***


یک ساعتی از آمدنش به گورستان می‌گذشت، اما خبری از پروا نبود.
مدام دور خود می‌چرخید و راه می‌رفت. حس عجیبی داشت آنقدر از زمانی که احساسات اینچنینی داشت می‌گذشت که طول کشید احساسش را تشخیص دهد.
بالأخره فهمید نگران است، خیلی زیاد هم نگران است. تشویش و نگرانی رهایش نمی‌کرد.
در این چند ماه، پروا همیشه در همین روز و ساعت اینجا بود. زیر سایهٔ درخت نیمه‌بلند سمت راستی می‌نشست و نقاشی می‌کشید اما امروز دیر کرده بود‌.
کامران میرزا نامطمئن به صفحهٔ گوشی‌اش نگاه کرد. با این که شمارهٔ پروا را داشت، ترس مانع تماس گرفتنش شد. از لرزش دست‌هایش معلوم بود ترسیده است. می‌ترسید او را هم به مرگ باخته باشد.
نیم ساعت دیگر هم گذشت، چهل دقیقه، پنجاه دقیقه… درست دو ساعت از ساعت معمول ملاقات‌هایشان گذشته بود. به سنگ مزار برادرش نگاه کرد و ناگهان چشم‌هایش را بست. غرق در افکار و موهومات شوم به مرگ اندیشید. در ذهنش او را بزرگ‌ترین دشمنش می‌دانست. دشمنی که همیشه در برابرش شکست خورده بود.
«فکر می‌کردم تا الان رفته باشی.»
با شنیدن صدایش شتاب‌زده از جا پرید. تحمل نکرد و او را در آغوش کشید. چیزی از افکاری که از سرش گذشته و نگرانی‌هایش به او نگفت، اما از حال و روزش همه چیز پاک پیدا بود.
از آغوش هم که بیرون آمدند، پروا همان لبخند شیطنت‌آمیز و شیرین همیشگی را به لب داشت. «ممنون که منتظرم موندی.»
ظاهرش متفاوت به نظر می‌رسید. رنگ به صورتش برگشته بود و گودی زیر چشمانش انگار کمتر شده بود. بر خلاف همیشه کمی هم چهره‌اش را آرایش کرده بود‌. چشم‌های قهوه‌ای رنگش از آن سادگی و بی‌حالتی در آمده بودند و همراه با لب‌هایش می‌خندیدند.

اما کامران میرزا آنقدر نگران بود که متوجه هیچکدام از این تغیرات نشد. در حالی که صدایش می‌لرزید پرسید «چرا دیر کردی؟ چیزی شده؟»
پروا با خوشحالی دست‌هایش را دراز کرد و دستان کامران میرزا را گرفت. با اشتیاق گفت «حدس بزن چی شده.» بعد،
چهرهٔ بهت‌زدهٔ او را که دید با شادی فریاد زد «درمانم جواب داده. دارم خوب می‌شم.»
کامران میرزا به گوش‌هایش شک کرد و نامطمئن پرسید «خوب می‌شی؟»
پروا سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد.

کامران میرزا با ناباوری لبخند زد. و در ذهنش تکرار کرد «مرگ او را نمی‌گیرد.» لبخندش به خنده‌ای از ته دل بدل شد. با خود خیال می‌کرد بالاخره برای یک بار که شده در برابر مرگ پیروز شده است. به صورت زیبا، گلگون و سرشار از زندگی پروا نگاه کرد. نیروی زندگی را در چشمان او دید و فهمید در آن لحظه، هیچ دردی آن هیکل ظریف و ریزنقش دوست‌داشتنی را در بر نگرفته است.

شادی پس از صد و دو سال بر او غلبه کرد و در قلبش سرازیر شد. و اینچنین تصویر صورت پروا در چشمانش ثبت شد؛ آخرین تصویری که در این جهان می‌دید.

و در مقابل چشمان ناباور پروا به خاکستر بدل شد.

در آخر، مرگ او را به قلمرو خود راه داده بود.

֎