یارو بالای هفت فوت قدش بود و وقتی روی سنگفرش جلوی خانهٔ بافی پا گذاشت، یکی از آنها ترک برداشت و گرد و خاک به هوا بلند شد. با ناراحتی گفت «بد شد. خیلی معذرت میخواهم. صبر کن…»
بافی خوشحال هم میشد صبر کند. چون ملاقات کنندهاش را بلافاصله تشخیص داده بود. طرف سوسویی زد و ناپدید شد و یک لحظه بعد باز همان جا بود. حالا تقریباً پنج فوت و دو دهم. با آن چشمان صورتیاش پلک زد. «در پدیدار شدن مهارتی ندارم.» داشت معذرتخواهی میکرد. «ولی جبران میکنم. اجازه میدهید؟ دوست دارید اسرار تغییر ماهیت عناصر را بدانید؟ درمان بیماریهای ویروسی ساده؟ اسم دوازده شرکت سهامی با افزایش قیمت سهام تضمین شده در برنامهٔ توسعهٔ مد نظر ما برای سیارهتان، زمین؟»
بافی که خودش را گرفته بود و به شدت سعی میکرد چهرهٔ معمولی به خود بگیرد، گفت لیست سهامهای پر سود را میخواهد. با خوشحالی دستش را جلو آورد و گفت «شَریتون بافی.» آدم فضایی کنجکاوانه آن را پذیرفت و فشرد؛ مثل دست دادن با یک سایه بود.
گفت «لطفاً پانچ صدایم کنید. اسم واقعیام نیست، ولی همین خوب است. از حق نگذریم این تصویری هم که از من میبینید بیشتر حکم عروسک را دارد. مداد خدمتتان هست؟» غژغژ اسم دوازده شرکتی را که بافی به عمرش ندیده بود نوشت.
البته کوچکترین مشکلی وجود نداشت. بافی میدانست وقتی فضاییها چیزی به آدم بدهند، معنیاش حسابهای بانکی پر پول است. ببین چه چیزها به انسانها داده بودند؛ سفینههای مافوق سرعت نور، انرژی حاصل از عناصر نیمهفلز غیر تشعشعزا مثل سیلیکون، سلاحهای پرقدرت و صنایع و تجهیزات ساخته شده از فلزات کاملاً انعطافپذیر. حتی برادر شوهرعمهٔ زنش، کلنل، الان یک جایی وسط فضا سوار یکی از آن سفینههای فوقمسلح ساخته شده بر اساس نقشههای فضاییها بود.
بافی با خودش فکر کرد سریعتر جیم شود داخل و به کارگزار معاملات تجاریاش زنگ بزند، ولی عوضش پانچ را به بازدید از باغ سیبش دعوت کرد. با خودش فکر کرد باید کمال استفاده را از هر لحظه همراه فضایی بودن ببرد. هر دقیقه گذراندن کنار اینها ده هزار دلار ارزش داشت. «از سیبهایتان به شدت لذت میبرم.» مأیوسانه اضافه کرد «ولی مگر نه این که شما و چند نفر از دوستانتان برای امروز برنامه چیدهاید؟ یا حداقل این چیزی بود که سناتور وِنزل به من گفت.»
«آره، آره! والت عزیز بهت گفته، نه؟ بله، همین طوره.» نکتهای که دربارهٔ فضایی وجود داشت این بود که دوست داشتند توی کار آدمها فضولی کنند. وقتی به زمین آمدند، گفتند میخواهند کمک کنند و تنها چیزی هم که در عوضش میخواستند، اجازهٔ مطالعهٔ راه و رسم انسانها بود. نظر لطفشان بود که اینقدر مهربان بودند. ونزل هم کارش خیلی درست بود که این فضایی را یکراست سراغ او فرستاده بود. «داریم میریم شکار اردک وحشی تو لیتل اِگ، من و چند تا از بچهها. چاک که شهرداره، و جِر معاون بانک ملی و پادره …»
پانچ داد زد «ایول! میخواهم ببینم چطور به اردکهای وحشی شلیک میکنید.» یک جهاز ردیابی دیجیتال بیرون کشید که از خطوط برجستهٔ طلاییرنگی پوشیده شده بود و از بافی خواست برایش نشانی لیتل اگ را مشخص کند. پانچ گفت «نمیتوانم آنقدری تمرکز کنم که توی یک ماشین در حال حرکت بمانم.» حسرتزده پلک میزد. «ولی میتوانم آنجا ملاقاتتان کنم، البته اگر شما مایل باشید…»
بافی گفت «معلومه که میخوام آقا! حتماً میخوام!» و با وسواس دقیقاً مکان را روی نقشه مشخص کرد. لبهای پانچ در سکوت حرکت میکردند، خطوط طلایی را به مختصات مغناطیسی زمان-فضا تبدیل میکرد. قبل از آن که بقیهٔ رفیقهای بافی سوار یک استیشن توی مسیر پارکینگ برانند و گلماسه به اطراف بپاشند، ناپدید شده بود.
رفیقهایش حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بودند. پادره قبلاً یکیشان را از دور، حینی که از یک عده اسکیتسوار در راکفلر سنتر نقاشی میکرد، دیده بود. ولی با هیچ کدامشان از آن نزدیکتر برخوردی نداشتند.
«ای خدا! عجب شانسی!»
«ازش یک گیرهٔ سر فوقپیشرفته گرفتی بافی؟»
«یا شایدم دستور تهیهٔ مارتینی فوق عالی؟»
«نه رفقا، بافی کلکتر از این حرفهاست. شرط میبندم شش تا راه تازه برای… اوه، ببخشید پادره.»
«ولی خودمونیم ها، بافی. این فضاییها بیش از حد انتظار دست و دلبازند. اون سدی که تو مصر ساختند رو دیدی؟ حالا از این پانچ چیزی هم بهت ماسید یا نه؟»
بافی هم حینی که میراندند و تفنگهای شکاریشان را محکم بین زانوهایشان گرفته بودند، نگاههای عاقل اندر سفیه بهشان میانداخت. به آرامی در آمد که «اَه. سیگارها رو یادم رفت بیارم. یک دقیقه بغل نهارخوری بلو جِی نگه دارید.»
سیگارفروش اتوماتیک بلو جی خارج از دید پارکینگ بود. باجهٔ تلفن هم همین طور.
با خودش فکر کرد خیلی حیف بود که باید همه چیز را با رفیقهایش شریک میشد. ولی از طرفی سهامهای پر سودش را داشت. مهم نبود. به همه میرسید. همهٔ ملتهای زمین دیگر سفینههای فضایی سیلیکونسوز خودشان را داشتند و ناوگانهایشان از این سر منظومه تا آن سرش مانوور میدادند. یک گروه اکتشافی آمریکایی، با کمک فضاییها، یک معدن رادیوم را در کالیستو کشف کرده بود. ونزوئلاییها کوه الماس خودشان را در عطارد داشتد. شورویها هم یک استخر پر از غنیترین پنیسیلین را نزدیک قطب جنوب زهره صاحب شده بودند. یک عدهای هم این وسط کلی سود برده بودند. بلیت پارهکنی در استیپلچِیس پارک وقتی برایشان توضیح داد چطور دامن خانمها با فشار هوای جتها بالا میزند، طرح یک جور گیرهٔ فوق پیشرفتهٔ ضد بالا زدن نصیبش شده بود که حالا فقط حق امتیازش ماهیانه یک میلیون دلار نصیبش میکرد. یک «جا صندلی نشان بده» در لا اِسکالا سر نشان دادن صندلیِ سه تا از فضاییها بهشان، ملکهٔ جهانی اروپا شد. عوض این لطفش بهش فرمول رنگ چشم سادهٔ بدون دردی داده بودند و حالا نود و نه درصد زنهای میلان چشمهاشان را توی سالن زیبایی خانم آبی روشن کرده بودند.
این فضاییها فقط میخواستند کمک کنند. میگفتند از سیارهٔ خیلی دوری آمدهاند و چون تنها بودند، خواستند به ما کمک کنند فضاگردی را شروع کنیم. میگفتند کلی حال خواهد داد و کمک میکند فقر و جنگ بین کشورها هم به پایان برسد. خودشان هم حین سفر توی فضای خالی بین ستارهها تنها نمیماندند. با شرم و احترام، تمام رازهایی را برملا میکردند که هر کدامشان تریلیونها ارزش داشت و بدین ترتیب، بشریت، غرق در طلا، وارد عصر فراوانی شده بود.
پانچ قبل از آنها آنجا بود. «از دیدارتان خوشوقتم، چاک، جر، باد، پادره و بافی البته! ممنون از این که اجازه دادید یک غریبه در تفریحتان شرکت کند. ولی متأسفانه من فقط یازده دقیقه وقت دارم.»
فقط یازده دقیقه؟ همه با نگرانی به سمت بافی ابروهاشان را در هم کشیدند. پانچ با صدایی مشتاق گفت «اگر اجازه بدهید یک یادگاری تقدیمتان کنم. شاید برایتان جالب باشد بدانید اگر سه گرم نمک معمولی را نه دقیقه در یک پیمانهٔ کریسکو با شعلهٔ راکتورهای سیلیکونی ما حرارت بدهید، زگیلها را بدون کمترین اثری از بین خواهد برد.»
همه تندتند نوشتند، در حالی که در ذهنهایشان طرح یک شرکت تعاونی را میریختند، پانچ به اسکله اشاره کرد؛ جایی که چند تا نقطهٔ کوچک همزمان با امواج بالا و پایین میرفتند. «آنها همان اردکهای وحشیای نیستند که میخواهید بهشان شلیک کنید؟»
بافی مکدر جواب داد «آره، خودشونند. میدونی به چی فکر میکردم؟ اون تغییر ماهیت عناصر بود که گفتی… داشتم فکر میکردم…»
«و اینها هم اسلحههایی که باهاشان پرندهها را میکشید؟» و شروع کرد به معاینه کردن دولول قدیمی پادره با آن تزیینات نقرهاش. «خیلی خیلی دوستداشتنی است. میشود شلیک کنید؟»
بافی که حس میکرد مورد اهانت قرار گرفته گفت «نه، حالا نه. الان این کار رو نمیکنیم. راستی، اون تغییر ماهیت…»
«خیلی سحرانگیز است.» فضایی با آن چشمان صورتی ملایم نگاهشان کرد و اسلحه را پس داد.«
خب میخواهم چیزی را برایتان بگویم که فکر کنم هنوز به طور عمومی اعلام نکردهایم. یک غافلگیری! ما به زودی جسماً در کنار شما خواهیم بود! در واقع، در نزدیکی!»
«در نزدیکی؟» بافی به رفیقهایش و آنها هم به او نگاه کردند. در روزنامهها هیچ اشارهای به این موضوع نشده بود. تقریباً یادشان رفت پانچ دارد میرود. او وحشیانه، مثل لامپ مهتابی خرابی که سوسو بزند، سر تکان داد. «بدون تردید نسبتاً نزدیک. شاید صدها میلیون مایل نزدیک هستیم. بدن واقعی من که این یک تصویر از آن است، الان در یکی از سفینههای ستارهپیمایمان است که به مدار پلوتو نزدیک میشود. ناوگان آمریکا و نیوزیلند و شیلی و کاستاریکا الان آنجا مشغول تمرین با سلاحهای اشعهٔ سیلیکونیشان هستند و ما به زودی برای اولین بار به شکل فیزیکی باهاشان ارتباط برقرار خواهیم کرد.» با ناراحتی اضافه کرد «ولی فقط شش دقیقه باقی مانده.»
«اون رمز تغییر ماهیت که قبلاً اشاره کردی…» بافی دوباره به صدایش مسلط شده بود.
پانچ گفت «میشود لطفاً شلیک کردنتان را ببینم؟ یک جور شباهت محسوب میشود بین ما و شما.»
پادره پرسید «ئه، مگه شما هم شکار میکنید؟»
فضایی محجوبانه جواب داد «ما بازی خیلی کم داریم. ولی همان را هم خیلی دوست داریم. روش خودتان را به من نشان نمیدهید؟»
بافی رو ترش کرد. گرفتن فقط اسم دوازده تا سهام پر سود و یک فرمول زگیلبر از کسانی که ثروت و سلاح و روش ساختن فضاپیما عرضه کرده بودند ضایع نبود؟ «نمیتوانیم.» صدایش کمی از چیزی که قصدش را داشت، خشنتر شد. «تا پرندهها پرواز نکنند بهشون شلیک نمیکنیم.»
پانچ که از خوشحالی نفسش بند آمده بود گفت «شباهتی دیگر بین ما! ولی حالا دیگر باید برگردم به ناوگانمان تا برای… چیز… غافلگیری آماده شوم.»
مثل شعلهٔ شمع لرزیدن گرفت. «ما هم تا پرندهها پرواز نکنند بهشان شلیک نمیکنیم.»
این را گفت و ناپدید شد.
֎