داستان برگزیدهٔ مقام سوم چهارمین دورهٔ مسابقهٔ داستاننویسی راما
«من دیوانه نیستم!»
وقتی بارها این جمله را فریاد میزنم، تنها کاری که کارکنان تیمارستان میکنند تزریق آرامبخش بیشتر است. هیچکس حتی به خودش زحمت نمیدهد لحظهای به حرفهایم گوش کند. همهٔ آنها میگویند به خاطر تنها زندگی کردن دیوانه شدهام؛ اما شما باید باور کنید که این طور نیست.
من هرگز تنها نبودهام.
تا چند روز پیش، با همسر و دو دخترم زندگی میکردم. یکی از دخترهایم پنج و دیگری دو سال داشت. همسرم مردی مهربان، خونگرم، بسیار کنجکاو و ماهر بود. مردی که تمام زندگیاش را با تحقیق کردن روی آثار باستانی، کشف اشیاء عتیقه و ترجمهٔ کتیبههای مرموز میگذراند.
به یاد دارم در یک عصر بارانی با هم آشنا شدیم. هر دو از ترس خیس شدن زیر باران، به کافهای نسبتاً شلوغ پناه برده بودیم و چون جای زیادی برای نشستن وجود نداشت، مجبور شدیم با همدیگر سر یک میز بنشینیم. راستش را بخواهید آن شب اولین بارم بود که با یک پسر تنها پشت یک میز مینشستم. برای همین به شدت معذب بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم.
احتمال میدهم همسرم چهرهٔ معذب مرا که دید، فهمید باید سر بحث را باز کند تا سکوت کر کنندهٔ بینمان را بشکند. به هر حال او آن زمان سر صحبت را باز کرد و در مورد خودش و شغل جالب باستانشناسی گفت. آن قدر زیبا و گیرا حرف میزد که گوش ندادن به حرفهایش جزو محالات بود. کمکم یخ من هم آب شد و شروع به صحبت کردم. از خودم که دانشجوی رشتهٔ هنر بودم گفتم و این که فرزند طلاق هستم و تکوتنها در شهری که از زادگاهم بسیار دور است زندگی میکنم.
بعد گفتن این حرفها، دیدم که لحظهای با ترحم به من نگریست و سپس اعتراف کرد که او هم خیلی وقت پیش والدینش را در تصادفی از دست داده و حالا در این جهان تنهای تنهاست. شاید این حرفش جرقهای بود که آتش عشق را در دل من روشن کرد. درست نمیدانم؛ اما تا آمدم به خودم بجنبم فهمیدم آن قدر دوستش دارم که نمیتوانم بدون او زندگی کنم.
از آن شب به بعد، هر روز یکدیگر را میدیدیم و با هم به گردش میرفتیم. جوری که کمکم به هم وابسته شدیم و تصمیم گرفتیم زیر یک سقف، زندگی جدیدی را آغاز کنیم. جشن عروسیای در کار نبود و کسی را هم از ازدواجمان خبردار نکردیم. زیرا والدینی نداشتیم که به ما اهمیت دهند و همچنین احساس میکردیم نیازی به دخالت سایرین نداریم.
زندگی ما با خوبی و خوشی میگذشت و عشق بینمان روزبهروز فزونی مییافت. چند سال بعد صاحب بچه شدیم و خانوادهمان تکمیل شد. من برای امرار معاش خیاطی میکردم و همسرم همانند گذشته، همراه باستانشناسانی که هرگز ندیده بودم، به سفرهای مختلف میرفت. اوایل قبول این که گاهی مجبورم چندین روز، تنها در خانهای ویلایی شب را سپری کنم برایم سخت بود؛ اما همسرم به من قول داد چیزی برای ترسیدن وجود ندارد و او هرگز بیش از چهار روز از خانه دور نخواهد ماند.
او همیشه سعی داشت به قولش وفا کند. برای همین مرا بیشتر از چهار روز تنها نمیگذاشت. حتی زمانی که دو فرزندمان به دنیا آمدند و خرج و مخارجمان بیشتر شد، سعی نکرد با ماموریتهای بیشتر افزایش هزینهها را جبران کند. او روش دیگری اتخاذ کرد تا کنار من و دخترانم بماند. تمام وسایل مخصوصش را به اتاقک درون حیاط آورد و آنجا را دفتر کار خودش کرد.
البته هرگز به من یا فرزندانمان اجازهٔ ورود به اتاقک را نمیداد ولی من میدانستم آنجا به ترجمه و رمزگشایی کتیبهها و دستنوشتههای قدیمی مشغول است. دستنوشتههایی که گاهی خواب را از چشمانش میربود و مجبورش میکرد تا دیر وقت بیدار بماند و مشغول کار باشد. همسرم با وجود تمام دغدغههایی که داشت از من و دخترهایمان غافل نمیشد و همهٔ تلاش خود را میکرد تا خانوادهاش را دوست بدارد و از ما مراقبت کند. با این حال او یک بار قولش را شکست.
نزدیک سه هفته بود که خبری از او نداشتم. این بیخبری برایم بیسابقه بود. بارها با نگرانی به تلفنش زنگ زده بودم ولی هیچکس آن را برنداشته و جواب نداده بود. داشتم از استرس و اضطراب میمردم. دخترهایم پدرشان را میخواستند. سر انجام تصمیم گرفتم به ادارهٔ پلیس بروم تا گزارش گم شدن همسرم را بدهم؛ اما همین که در خانه را باز کردم، با چهرهٔ به شدت خسته و آشفتهاش مواجه شدم.
همسرم چهارزانو روی زمین نشسته و بستهٔ نسبتاً بزرگی را در آغوش گرفته بود. بوی عرق تندی میداد و ریشهای خاکستری بلندش توی ذوق میزد. سر و صورتش خاکی و غبار آلود و چشمانش تهی از هرگونه حسی بود. در واقع ماتش برده بود و به نقطهای نامعلوم خیره نگاه میکرد.
با وحشت روی زمین کنارش نشستم و شروع کردم به تکان دادنش. با تکانهای من گویا از شوک بیرون آمد و دوباره همان آدم قبلی شد. با مهربانی مرا در آغوش کشید و بابت این که دیر به خانه بازگشته بود، معذرت خواست. او را بلند کردم و سمت حمام بردم تا بتواند خستگی را از تنش بیرون کند.
وقتی به حمام رفت، لباسهایش را برداشتم تا داخل ماشین لباسشویی قرار دهم اما در کمال تعجب دیدم که لباسهایش پارهپاره و خونی است. همسرم که زخمی نشده بود؛ پس این خون به چه کسی تعلق داشت؟
هنگامی که از حمام بیرون آمد با نگرانی پرسیدم چه اتفاقی افتاده است، اما او فقط به آرامی لبخند زد و پاسخ داد «چیز مهمی نیست عزیزم، فقط کمی اختلاف بین همکارانم پیش آمد، که خیلی زود حل شد.»
شاید اینها را گفت تا مرا آرام کند، اما من متوجه نگرانی در عمق چشمان آبیاش شدم. میدانستم دارد چیزی را پنهان میکند. چیزی که بخاطرش چندین هفته به خانه نیامده بود. آن شب، هنگامی که خوابید، سراغ بستهای که با خود آورده بود رفتم و آن را با احتیاط باز کردم.
داخل بسته، یک چرخ خیاطی قدیمی قرار داشت؛ چرخ خیاطیای با طراحی عجیب وغریب و نمادهای مرموزی که روی بدنهٔ برنجیاش حکاکی شده بود. تا به حال مشابه آن نمادها را جایی ندیده بودم. به نظر نمیرسید ساختهٔ دست بشر باشد. آن قدر ترسناک و جادویی بودند که از وصف آن عاجزم. تنها میتوانم بگویم شباهتی به چیزهای شناختهشده نداشتند.
چرخ خیاطی به طرز عجیبی سنگین بود؛ سنگینتر از هر چرخ خیاطیای که تا به حال دیده بودم. با لمس کردن آن، لرزشی عجیب در دستانم حس کردم، انگار که جریان الکتریکی ضعیفی از آن عبور میکرد. گویا چرخ خیاطی از جهانی دیگر، ورای هر نوع تناسبی به این جهان آمده بود و قصد داشت دنیای ما را تصرف کند، اما نمیدانم چه شد که به این فکر افتادم میتوانم به کمک آن کارهایم را چند برابر سریعتر انجام دهم.
آه! کاش خداوند رحمان همانجا جان مرا میگرفت تا هرگز جرئت نکنم به آن چرخ خیاطی نفرین شده دست بزنم، ولی متاسفانه این اتفاق نیفتاد. من بدون اجازهٔ همسرم، چرخ را برداشتم و شروع کردم به دوختن عروسک با آن. قطعاً با داشتن چنین چرخ خیاطیای سرعتم چند برابر میشد و میتوانستم سریعتر پول در بیاورم.
در روزهای بعد، همسرم تغییر کرده بود. دیگر آن مرد مهربان و خونگرم سابق نبود. عصبانی و بیحوصله بود و دائماً به اتاقکش میرفت. وقتهایی هم که به خانه باز میگشت، به جای وقت گذراندن با ما، به چرخ خیاطی زل میزد. گویا چرخ خیاطی موجود زندهای بود که میخواست روحش را ببلعد. دخترانم از این تغییر رفتار پدرشان در تعجب بودند ولی من از عمد خود را بیتوجه نشان میدادم. امیدوار بودم همسرم با دیدن بیاعتناییهای من، به خودش بیاید و همان انسان سابق شود.
خود را مشغول دوختن عروسکهای پارچهای زیبایی کرده بودم که کلی خواهان داشت. آن زمان نمیدانستم که زیبایی عروسکها به لطف چرخ خیاطی است. البته «لطف»کلمهٔ درستی نیست. نمیدانم چه واژهای را باید استفاده کنم. هر وقت یاد چهرهٔ عروسکها میافتم وحشت زده میشوم و ذهنم از کار میافتد. عروسکهایی با چهرههای خیلی خیلی واقعی، انگار که… زنده بودند!
در ابتدا، همه چیز خوب پیش میرفت. عروسکها بسیار زیبا و جذاب بودند و بچهها با شوق و عشق به آنها نگاه میکردند. ولی به تدریج اتفاقات عجیبی رخ داد. همسایهٔ ما مردی بسیار مهربان و خوشرو، که به ندرت از خانهاش خارج میشد، بهطور ناگهانی غیب شد و هیچکس نفهمید چه بر سرش آمده. این هم دقیقاً همان روزی اتفاق افتاد که من عروسکی مردانه و شبیه او را دوخته بودم. یا دقیقاً از روزی که عروسکی شبیه به دختر گلفروش سر چهار راه دوختم، دیگر آن دختر را ندیدم. یک بار هم سفارشی گرفتم تا برای دوازده بچهٔ مدرسهای عروسک بدوزم اما وقتی رفتم عروسکها را تحویل دهم، فهمیدم اتوبوسی که بچهها را به اردو برده بود به طرز غیرقابل باوری ناپدید شده است و پلیس دنبالش است.
با کنار هم گذاشتن این ماجراها، ترس همچون ماری در وجودم خزید و مانند پیچک دور قلبم پیچید و آن را به اسارت در آورد. با سرعت به خانه بازگشتم و نگاهی به عروسکها انداختم. ناگهان به یقین رسیدم تمام عروسکهای باقی مانده شبیه همان آدمهای گمشده بودند؛ با همان چهره و همان لباسهای آشنا!
فقط خدا میداند که بعد فهمیدن این راز هولناک، چگونه همچون انسانهای دیوانه فریاد زدم و خود را به اتاقک همسرم رساندم. وقتی در را باز کرد تا با هم صحبت کنیم، انتظار داشتم آرامم کند و بگوید دیوانه شدهام، اما او چنین نکرد. فقط دستنوشتهای را نشانم داد که گویا ترجمهٔ حکاکیهای روی آن چرخ خیاطی لعنتی بود. بعد خواندن آن متن، هیچگاه دوباره انسان سابق نشدم. امیدوارم مرا ببخشید که نمیتوانم حتی یک کلمه از آن ترجمه را برایتان شرح دهم. عذابی که هر کدام از خطوطش داشت، در قالب کلمات این جهانی نمیگنجد. باید زبانی شیطانی بلد باشید تا بفهمید اسیر چگونه طلسمی شدهاید.
آن روز برای اولین بار با همسرم دعوا کردم و به خودم اجازه دادم سیلی محکمی نثارش کنم. آن قدر از شنیدن حرفهایش ترسیده بودم که نزدیک بود عقلم زایل شود. او با خودش فکر میکرد چرخ خیاطیای که مربوط به یک فرقهٔ شیطانی کهن بود، میتواند جاودانگی بیاورد؛ برای همین بدون تفکر آن را برداشته و به خانه آورده بود تا رمزگشاییاش کند. آن هم خانهای که من و دخترانم در آن زندگی میکردیم! این اقدامش تمام عشق و علاقهام به او را از بین برد. از آن پس حتی یک کلمه هم با یکدیگر سخن نگفتیم و من تصمیم گرفتم دیگر به چرخ خیاطی نزدیک نشوم.
اما اتفاقی عجیب افتاد. چرخ خیاطی بدون آنکه کسی به آن نزدیک شود، تنهایی شروع به دوختن عروسک کرد. شروع به گرفتن روح آدمهای اطرافمان و انتقال آنها به درون عروسکهای پارچهای. چرخ خیاطی نه تنها پارچهها را به هم میدوخت، بلکه زندگی مرا نیز با دستان سرد و غریبش به یک کابوس بدل کرده بود.همیشه قبل از خواب، میتوانستم صدای سمفونی آرام اما هولناک آن را بشنوم که سکوت شب را میدرید تا عروسکهایی از جنس انسانهای واقعی بدوزد.
دخترانم از آن میترسیدند و به محض دیدنش به من پناه میآوردند. با این حال همسرم اجازه نمیداد از شرش خلاص شویم. میگفت که طلسمی باستانی ما را در بر میگیرد و به سرنوشتی شوم دچار میشویم. من درک نمیکردم از چه سرنوشت شومی حرف میزند. وضعیت آن زمان ما هم چیزی کمتر از یک جهنم واقعی نبود. هر چرخش چرخ خیاطی تکهای از روح همسرم را میدزدید و او را به سایهای تبدیل میکرد از مردی که زمانی میشناختم.
یک شب، صدای چرخ خیاطی بیش از حد معمول بلند شد و بعد صدای جیغ نازکی آمد. هراسان از خواب پریدم و بیسروصدا به اتاق خیاطی رفتم. انتظار داشتم باز هم چرخ خیاطی را ببینم که بیوقفه و بدون نیاز دیگران، مشغول کار است و اتاق را پر از عروسکهای جورواجور میکند.
همین که در را باز کردم با رد خونی غلیظ روی زمین مواجه شدم. وحشتزده با چشمانم خون را دنبال کردم و دختر پنج سالهام را دیدم که با صورت روی زمین افتاده. بعد دیدن این صحنه، با تمام وجود جیغ کشیدم و با صدای بلند همسرم را صدا زدم و از او کمک خواستم.
هنوز کلمات کامل از دهانم خارج نشده بودند که چشمم به چرخ خیاطی افتاد. برخلاف همیشه که کسی پشتش نبود، این بار یک نفر پشت آن نشسته بود!
همسرم در نور کم چراغخواب، با چشمانی عجیب و گودرفته، در حال چرخاندن چرخ خیاطی بود، ولی چیزی که میدوخت، نخ نبود، موی سر بود! موی سیاه و بلند، همانند تار عنکبوت از منبعی ناشناخته.
با وحشت، به او خیره شدم. هیچ نشانهای از انسانیت در چشمانش نداشت. شیطان همسرم را تسخیر کرده بود.
نمیدانستم چه کار باید انجام دهم. ماتم برده بود، ولی بالاخره غریزهٔ مادرانهام به کمکم آمد. فوری سمت اتاق دخترهایم رفتم و کودک کوچکم را که در خواب ناز به سر میبرد در آغوش گرفتم. باید نجاتش میدادم و بعد دنبال کمک میرفتم تا دختر بزرگ و همسرم را هم نجات دهم.
اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود و قطرات عرق سرد از پیشانیام پایین میریخت. مدام حس میکردم چیزی در خانهٔ ما حضور دارد؛ چیزی نامرئی و مرموز که توسط چرخ خیاطی احضار شده است؛ چیزی که کم از شیطان ندارد!
با کودکی در بغل، به سمت در ورودی خانه دویدم و سعی کردم بازش کنم اما هر کار کردم باز نشد. در لعنتی قفل بود! ناگهان صدایی از پشت سرم آمد. چرخیدم و دیدم همسرم در نیمهٔ تاریک پذیرایی ایستاده. دروغ نمیگویم اگر بگویم که واقعاً یک لحظه او را نشناختم. چشمان دریایی رنگش حالا تبدیل شده بود به دریاچهٔ خون و لبخندی دنداننما میزد.
خیلی آهسته به جلو قدم برداشت و دستش را به سویم دراز کرد. جیغ کشیدم و با عجله سمت آشپزخانه دویدم تا چاقو یا شئ تیزی را برای دفاع از خود و فرزندم پیدا کنم اما قبل آنکه پایم به آشپزخانه باز شود، همسرم بازویم را گرفت و بیصدا مرا به سوی اتاق خیاطی کشید. به شدت ترسیده بودم و دائم جیغ میزدم. دخترم نیز سرش را به سینهام چسبانده و گریه میکرد. با همهٔ نیرویم میخواستم از دست همسرم فرار کنم. همسری که تبدیل به شیطان شده بود و آن شب میخواست مرا هم به سوی تاریکی بکشاند.
نمیدانم دقیقاً چه اتفاقی افتاد که از حال رفتم. شاید کسی ضربهای به سرم وارد کرد. حقیقتاً چیزی از آن لحظهٔ سراسر آشوب به یاد نمیآورم. فقط میدانم مدتی بعد همسایهها، که صدای داد و فریادم را شنیده بودند، در خانه را شکستند و موفق شدند تا به کمکم بیایند. البته چه کمکی!؟
وقتی آنها رسیدند خیلی دیر شده بود و کسی حتی اگر میخواست هم، دیگر نمیتوانست کاری بکند. تنها صحنهای که مردم و همسایهها با آن مواجه شدند منی بودم که روی زمین نشسته و عروسکی را محکم در آغوش گرفته بودم و سعی داشتم از آن مراقبت کنم.
بله درست شنیدید؛ عروسک!
دختر کوچکم ناپدید شده و جایش را به عروسکی با همان قیافه داده بود. وقتی به این موضوع پی بردم، وحشت زده عروسک را روی زمین پرت کرده و سراغ اتاق خیاطی رفتم. میدانستم قرار است با جسد بیجان دختر بزرگم و خونی که اطرافش را پر کرده بود مواجه شوم، اما این اتفاق نیفتاد. به جای دختر بزرگم، عروسکی را دیدم که تمام پنبههایش را از بدنش بیرون آورده و اطرافش پخش و پلا کرده بودند. کمی آن طرفتر هم عروسک مردی با قیافه همسرم قرار داشت. تنها چیزی که همانند سابق درون اتاق باقی مانده بود، چرخ خیاطی قدیمی و تودههای موی سیاه و بلند بود که اطراف آن پراکنده بودند.
دیدن این صحنه باعث شد از هوش بروم. وقتی به هوش آمدم، همه چیز تمام شده بود. همسر و بچههایم تبدیل به عروسک شده بودند، سه عروسک پارچهای، دقیقاً شبیه خودشان. حالا من مانده بودم و خانهای پر از عروسک. عروسکهایی که روح عزیزانم داخلشان زندانی شده بود و یک چرخ خیاطی شیطانی که میتوانست جاودانگی بیافریند، ولی به چه قیمتی؟
بعد از آن حادثه، من همه چیز را برای پلیس و دیگران توضیح دادم ولی کسی حرفم را باور نکرد. مردم میگفتند چون من سالهای سال تنها زندگی کردهام، به عروسکهایم وابسته شدهام و برای همین است که فکر میکنم آنها خانواداهٔ من هستند. آنها با خود فکر میکردند تمام دست نوشتههای موجود در اتاقک داخل حیاط را هم خودم نوشتهام و به خاطر تنهایی دیوانه شدهام. برای همین مرا به تیمارستان انتقال دادند. من سعی کردم سخنانشان را انکار کنم اما هیچکس حرفهایم را باور نکرد. شیطان نه تنها خانوادهام، بلکه حافظهٔ مردم را نیز ربوده بود، زیرا هیچیک از آنها به یاد نمیآوردند من هم عزیزانی داشتم. عزیزانی که حالا فقط یک مشت پارچه و نخ هستند…
با این حال من، اینجا در تیمارستان، مدام فریاد میزنم که دیوانه نیستم؛ که آنها را دیدهام؛ که آنها وجود داشتهاند و حالا هم حس میکنم که چیزی در این دیوارها است؛ چیزی که با صدای آرام اما رعبانگیز چرخ خیاطی، اجازه نمیدهد به خواب بروم. حس میکنم آنها در سایهها هستند؛ نزدیک؛ بسیار نزدیک. آنها در انتظارند تا مرا هم عروسک کنند!
֎