پل ترول - تری پرچت - محمد حاج زمان

پل ترول

باد از کوه‌ها برخاست و آسمان را مملو از بلور‌های یخی ریز کرد.

هوا سردتر از آن بود که برف ببارد. در چنین هوایی گرگ‌ها به روستاها می‌آمدند و درختان در اعماق جنگل چنان یخ می‌زدند که می‌ترکیدند.

در چنین هوایی، مردمان عاقل داخل خانه جلوی آتش می‌نشستند و قصه‌های قهرمانان را تعریف می‌کردند.

یک اسب پیر بود و یک سوارکار پیر. اسب به جا تُستی ‌نایلون‌کشیده‌ای می‌مانست و مرد هم جوری بود که انگار از اسب نیفتادنش صرفاً بابت این بود که توان لازم برای افتادن را ندارد. با وجود باد استخوان‌سوز، جز کیلت[۱] چرمی کوتاهی به پا و باندپیچی کثیفی روی یک زانو، چیز دیگری به تن نداشت.

ته‌ماندهٔ خیس سیگاری را از دهانش بیرون آورد و آن را در کف دستش خاموش کرد.

گفت «خب، بزن بریم.»

اسب گفت «گفتش برای تو راحته. ولی اگه دوباره یکی از اون سرگیجه‌هات بیاد سراغت چی؟ یا این که کمرت دوباره بازی دربیاره؟ اگه کمرت سر بزنگاه بازی در بیاره و بابت همین خورده بشم، چه حالی باید داشته باشم؟»

مرد گفت «هیچ وقت همچین اتفاقی نمی‌افته.» از روی اسب پایین سُرید، روی سنگ‌های سرد ایستاد و انگشتان یخ‌زده‌اش را ها کرد. بعد شمشیری از خورجین اسب بیرون کشید که تیغه‌اش به سان اره‌ای زنگ‌زده بود. مرد ضربه‌هایی بی‌جان و سرسری در هوا پراند.

گفت «هنوز هم اون مهارت قدیمم رو دارم.» چهره‌اش از درد جمع شد و به درختی تکیه داد.

اسب گفت «قسم می‌خورم که این شمشیر لعنتی روز به روز برات سنگین‌تر می‌شه. می‌دونی، دیگه باید بذاری‌اش کنار و خودت رو بازنشسته کنی. این جور کارها دیگه مناسب سن و سال تو نیست.»

مرد چپ‌چپ به اسب نگاه کرد.

مرد، بیشتر خطاب به دنیای یخ‌زده، گفت «لعنت  به اون حراجی واموندهٔ کوفتی. وقتی چیزی رو بخری که قبلاً مال یه جادوگر بوده، همین می‌شه دیگه! یه نگاه به دندون‌هات انداختم. نعل‌هات رو هم وارسی کردم. اما اصلاً به فکرم نرسید که گوش هم بدم.»

اسب گفت «پس به خیالت کی داشت باهات سر قیمت کل می‌انداخت؟»

کوهن بربر[۲] همچنان به درخت تکیه داده بود. مطمئن نبود بتواند دوباره راست بایستد.

اسب گفت «لابد یه گوشه‌ای کلی گنج مخفی کرده‌ای. می‌تونیم بریم سمت لبه‌سو[۳]. نظرت چیه؟ گرم و نرم. یه جای گرم و نرم کنار ساحلی جایی می‌گیریم. چی می‌گی؟»

کوهن گفت «گنجی در کار نیست. همه‌اش رو خرج کردم. همه‌اش رو شراب خوردم. همه‌اش رو دادم رفت. همه‌اش رو باختم.»

«باید یه مقدار هم واسه زمان پیری‌ات نگه می‌داشتی.»

«هیچ‌وقت گمون نمی‌کردم پیر شدنی هم تو کار باشه.»

اسب گفت «یه روز خودت رو به کشتن می‌دی. شاید اصلاً همین امروز.»

«می‌دونم. پس به خیالت واسه چی اومدم این‌جا؟»

اسب برگشت و به پایین، به درهٔ تنگ نگاهی، انداخت. جاده‌اش ترک برداشته و پر از گودال بود.

درختان جوان از میان سنگ‌ها سر برآورده بودند. جنگل از دو طرف عرصه را بر جاده تنگ کرده بود. چند سال دیگر، هیچ‌کس حتی نمی‌دانست که روزگاری جاده‌ای اینجا بوده است. با این وضع جاده، انگار همین حالا هم کسی نمی‌دانست.

«اومدی اینجا که بمیری؟»

«نه. ولی یه کاری هست که همیشه می‌خواستم انجام بدهم. از همون وقتی که پسربچه بودم.»

«خب؟»

کوهن تلاش کرد دوباره راست بایستد. زردپی‌هایش پیام‌های داغ سرخشان را از پایش پایین فرستادند.

با داد گفت «پدرم…» بعد خودش را کنترل کرد و گفت «پدرم بهم گفت…» نفسش بالا نمی‌آمد.

اسب برای این که کمکی کرده باشد، گفت «پسرم.»

«چی؟»

اسب گفت «پسرم. هیچ پدری بچه‌اش رو “پسرم” خطاب نمی‌کنه، مگر این که بخواد حکمتی بهش یاد بده. عالم و آدم ازش خبر دارن!»

«این خاطرهٔ منه!»

«شرمنده.»

«گفت… پسرم… خب، باشه… پسرم، هر وقت تونستی در مبارزهٔ تن‌به‌تن یه ترول رو شکست بدی، اون وقت از پس انجام هر کاری برمیای.»

اسب به صورتش خیره شد و پلک زد. بعد برگشت و دوباره به پایین نگاه کرد؛ به جادهٔ پر درخت که به دل تاریکی دره ختم می‌شد. آن پایین، یک پل سنگی بود.

حسی ناخوشایند وجودش را فرا گرفت.

از سر نگرانی سم‌هایش روی جادهٔ خراب لرزیدند.

گفت «لبه‌سو. گرم و نرم.»

«نع.»

«فایدهٔ کشتن یه ترول چیه؟ وقتی یک ترول رو کشتی، بعدش چی گیر تو میاد؟»

«یه ترول مرده! نکته‌اش همین‌جا است. هر چند، لازم نیست بکشمش. فقط باید شکستش بدم. تن‌به‌تن… مرد به… ترول. اگه سعی‌ام رو نکنم، تن پدرم تو گور می‌لرزه.»

«تو که به من گفتی که وقتی یازده ساله‌ات بود، از قبیله انداختت بیرون.»

«بهترین کاری بود که تو تمام عمرش کرد. یادم داد که روی دوش بقیهٔ آدم‌ها سوار شم. حالا می‌شه بیای این‌جا؟»

اسب کجکی به طرف او رفت. کوهن دستش را به زین قفل کرد، خودش را بالا کشید و کامل راست ایستاد.

اسب گفت «حالا امروز می‌خوای با یه ترول بجنگی.»

کوهن خورجین را زیر و رو کرد و کیسهٔ تنباکویش را بیرون کشید. همان طور که سعی می‌کرد سیگار باریک دیگری در کف دستش بپیچد، باد خرده‌های تنباکو را با خود می‌برد.

گفت «آره.»

«پس این همه راه تا اینجا اومدی که همین کار رو بکنی.»

کوهن گفت «باید انجامش بدم. آخرین بار کی یه پل دیدی که زیرش ترول باشه؟ وقتی من بچه بودم، صد تا از این پل‌ها بود. حالا توی شهرها بیشتر ترول پیدا می‌شه تا توی کوه‌ها. اغلب هم مثل خیک دنبه پر از چربی‌ان. پس ما واسه چی اون همه جنگیدیم؟ حالا… از اون پل رد شو.»

پلی متروک بود که روی رودخانه‌ای کم‌عمق، سفید و خروشان درون دره‌ای عمیق کشیده شده بود. از همان جاهایی که آدم…

هیکلی خاکستری از دیوارهٔ پل بالا پرید و با پاهایی باز جلوی اسب فرود آمد. چماقی را در هوا چرخاند.

نعره کشید «خب…»

اسب شروع به صحبت کرد «اِه…»

ترول پلک زد. حتی هوای ابری و سرد زمستانی هم رسانایی مغز سیلیکونی ترول‌ها را کم می‌کرد و برای همین زمان زیادی طول کشید تا ترول متوجه شود اسب سواری ندارد.

دوباره پلک زد، چرا که ناگهان نوک خنجری را بر پشت گردنش احساس کرد.

صدایی در گوشش گفت «سلام.»

ترول، با احتیاط فراوان، آب دهانش را قورت داد.

با درماندگی گفت «ببین… این یه رسم قدیمیه. یه پل مثل این، مردم دیگه توقع یه ترول رو دارن…» و انگار که فکر دیگری از ذهنش گذشته باشد، اضافه کرد «اِ… اِ… چطور شد که اصلاً صدای اومدنت رو نشنیدم؟»

پیرمرد گفت «چون تو این کار خبره‌ام

اسب گفت «راست می‌گه. تعداد آدم‌هایی که اون بی‌صدا سراغشون رفته، از کل شام‌های وحشتناک تو هم بیشتره.»

ترول خطرِ نگاهی از گوشهٔ چشم را به جان خرید.

زمزمه کرد «لعنتی، نکنه خیال می‌کنی کوهن بربری؟»

کوهن بربر گفت «تو چی خیال می‌کنی؟»

اسب گفت «گوش کن… اگه دور زانوهاش پارچه نبسته بود، فقط از صدای تق‌تق مفصل‌هاش متوجه‌اش می‌شدی.»

مدتی طول کشید تا ترول منظور اسب را بفهمد.

با حیرت نفس کشید «اوه… وای… روی پل من! وای!»

کوهن گفت «چی شد؟»

ترول خودش را از چنگ کوهن بیرون کشید و سراسیمه دستانش را تکان داد. خطاب به کوهن که با احتیاط جلو می‌آمد، فریادزنان گفت ««قبوله! قبوله! گیرم انداختی! گیرم انداختی! اصلاً بحثی توش نیست! من فقط می‌خوام خانواده‌ام رو صدا بزنم بیان بالا، باشه؟ وگرنه هیچ‌کس باورش نمی‌شه. کوهن بربر! روی پل من!»

سینهٔ سنگی بزرگش بیشتر از قبل باد کرد. «اون برادرزن لعنتی من همیشه به اون پل چوبی گندهٔ لعنتی‌اش می‌نازه. زنم هم که اصلاً دربارهٔ هیچی به جز اون پل حرف نمی‌زنه. هه‌هه! دوست دارم قیافه‌ش رو ببینم… اوه، نه! شما دربارهٔ من چه فکری می‌کنین؟»

کوهن گفت «سؤال خوبیه.»

ترول چماقش را انداخت و یکی از دست‌های کوهن را قاپید.

گفت «اسمم میکا[۴] است. نمی‌دونین اینجا اومدنتون برای من چه افتخاریه!»

از روی دیوارهٔ پل خم شد و داد زد «بریل![۵] بیا بالا! بچه‌ها رو هم بیار!»

دوباره به کوهن نگاه کرد، چهره‌اش از شادی و غرور برق می‌زد.

«بریل همیشه می‌گه باید از اینجا بریم و جای بهتری پیدا کنیم. ولی من بهش می‌گم این پل نسل‌به‌نسل توی خونوادهٔ ما بوده، همیشه ترولی زیر “پل مرگ” بوده. این یه رسمه!»

ترول مادهٔ عظیم‌الجثه‌ای با دو بچه در بغل، لخ‌لخ کنان از کنارهٔ رود بالا آمد. پشت سرش صفی از ترول‌های کوچک‌تر بود. آن‌ها پشت پدرشان به خط شدند و مثل جغد به کوهن زل زدند.

ترول گفت «این بریله.» زنش اخمی به کوهن کرد. «این هم…» او یک نمونهٔ عبوس کوچک‌تر از خودش را که چماق کوچک‌تری در دست داشت به جلو هل داد. «پسرم اسکری[۶]. کپی برابر اصل باباش. وقتی من رفتم، پل رو به دست می‌گیره، مگه نه، اسکری؟ نگاه کن پسر، ایشون کوهن بربر هستن. چی فکر می‌کنی، هان؟ روی پل ما! ما فقط از اون تاجرهای پیر شل چاق پولداری گیرمون نمیاد که نصیب دایی پیریت[۷] می‌شن.» با پسرش صحبت می‌کرد و با لبخندی مغرورانه هم به همسرش نگاهی انداخت. «ما قهرمان واقعی داریم، مثل زمان‌های قدیم.»

زن ترول سر تا پای کوهن را ورانداز کرد.

پرسید «پولداره؟»

ترول جواب داد «این مسائل هیچ ربطی به پول ندارن.»

اسکری با تردید پرسید «شما می‌خواین پدرمون رو بکشین؟»

میکا با تأکید گفت «معلومه که می‌کشه. کارش همینه. بعدش من توی شعرها و قصه‌ها مشهور می‌شم. ایشون کوهن بربره، نه یه دهاتی که از دهکده‌های اطراف با یه چنگک از راه رسیده. اون یه قهرمان مشهوره و این همه راه اومده که ما رو ببینه، پس یک کم به ایشون احترام بذارین.»

او به کوهن گفت «از این بابت معذرت می‌خوام قربان. بچه‌های این دوره و زمونه رو می‌شناسین دیگه.»

اسب پقی زیر خنده زد.

کوهن خواست بگوید «خب، حالا…»

میکا گفت «یادم میاد وقتی سنگ‌ریزه بودم، بابام از شما برام تعریف می‌کرد. می‌گفت کوهن مثل یه قول روی گردهٔ دنیا سواره.»

سکوت برقرار شد. کوهن پیش خودش فکر می‌کرد که «قول» دقیقاً یعنی چی و در همین حال قفل شدن نگاه سنگی سنگین بریل را روی خودش احساس کرد.

بریل گفت «اون فقط یه پیرمرد کوتوله‌ست. از نظر من که اصلاً مثل قهرمان‌ها نیست. اگه این قدر کارش درسته، پس چرا پولدار نیست؟»

میکا شروع کرد «حالا گوشِت رو بده به من…»

زنش گفت «پس این همون چیزیه که منتظرش بودیم؟ این همه مدت برای “این” زیر پلی نشستیم که چکه می‌کرد؟ منتظر آدم‌هایی که هیچ‌وقت نمیان؟ منتظر پیرمردای کوتوله با پاهای باندپیچی‌شده؟ باید به حرف مادرم گوش می‌دادم! تو می‌خوای پسرمون زیر یه پل منتظر بشینه که یه پیرمرد کوتوله بیاد و اون رو بکشه؟ کل معنای ترول بودن همینه؟ خب، مطمئن باش همچین اتفاقی نمی‌افته!»

«حالا یه لحظه…»

«هه‌هه! پیرمردهای کوتوله گیر پیریت نمیان! تاجرای چاق و پولدار گیرش میان! اون واسه خودش کسی هست! تو باید همون موقع که فرصتش رو داشتی باهاش شریک می‌شدی!»

«من ترجیح می‌دم کرم بخورم!»

«کرم؟ هه‌هه! از کی تا حالا پولمون به کرم خوردن رسیده؟»

کوهن گفت «می‌شه چند کلمه‌ای تنها حرف بزنیم؟»

او سلانه‌سلانه به سمت انتهای دیگر پل قدم زد و شمشیرش را از این دست به دست دیگرش داد. ترول هم تپ‌تپ‌کنان دنبالش رفت.

کوهن دنبال کیسهٔ تنباکویش گشت. سرش را بالا آورد، ترول را نگاه کرد و کیسه را به سمتش ترول گرفت «می‌کشی؟»

ترول گفت «این چیزها به کشتنت می‌ده.»

«آره، اما نه امروز.»

بریل از انتهای دیگر پل داد زد «زیاد وای‌نایسی با اون دوست‌های نابابت گرم حرف زدن بشی! امروز باید بری کارخونه چوب‌بری! می‌دونی که چِرت[۸] گفته اگه این شغل رو جدی نگیری، نمی‌تونه اون رو همین‌جوری تا ابد برات نگه داره.»

میکا لبخندی تلخ به کوهن زد. «زنم خیلی هوای من رو داره.»

بریل فریاد کشید «من دیگه تمام اون راه رو تا پایین دست رودخونه نمی‌آم که جنازه‌ات رو بکشم بیرون! آقای ترول گنده، راجع به بزهای نر هم باهاش حرف بزن!»

کوهن پرسید «بزهای نر؟»

میکا گفت «من هیچی دربارهٔ بزهای نر نمی‌دونم. زنم همیشه حرف بزهای نر رو پیش می‌کشه. من هیچ اطلاعی از قضیهٔ بزهای نر ندارم،» و بعد چهره درهم کشید.[۹]

بریل را تماشا کردند که بچه‌ترول‌ها را به پایین به درون تاریکی زیر پل هدایت کرد.

وقتی تنها شدند، کوهن گفت «موضوع اینه که من نمی‌خواستم تو رو بکشم.»

قیافهٔ ترول از هم وا رفت. «نمی‌خواستی؟»

«فقط می‌خواستم از پل پرتت کنم پایین و هر چی گنجی داری بدزدم.»

«واقعاً؟»

کوهن دستی دوستانه به پشت ترول زد و گفت «گذشته از اون، من از آدمایی خوشم میاد که… خاطرات خوبی دارن. این سرزمین همین رو لازم داره. خاطرات خوب.»

ترول خبردار ایستاد و گفت «قربان، من تمام سعی‌ام رو می‌کنم. پسرم می‌خواد بره توی شهر کار کنه. اما من بهش گفتم که پونصد ساله که هر شب یه ترول زیر این پل بوده.»

کوهن گفت «خب. پس اگه گنج رو بدی، من هم راهم رو می‌کشم و می‌رم.»

ناگهان ترس تمام صورت ترول را پر کرد.

ترول گفت «گنج؟ من اصلاً گنج ندارم.»

کوهن گفت «اَه. بی‌خیال. پل خوش‌ساختی مثل این؟»

میکا گفت «آره، ولی دیگه کسی از این جاده استفاده نمی‌کنه. شما اولین نفری هستید که بعد از ماه‌ها از اینجا رد می‌شه، و نمی‌شه کتمانش کرد. بریل مدام می‌گه وقتی که داشتن اون جادهٔ جدید رو روی پل برادرش می‌ساختن، من هم باید می‌رفتم و باهاش شریک می‌شدم. ولی…» صدایش را بلند کرد «من گفتم که همیشه یه ترول زیر این پل بوده.»

کوهن گفت «آره.»

ترول گفت «مشکل اینه که سنگ‌ها مدام می‌ریزن و اگه بدونی این بناها چقدر پول می‌گیرن، باورت نمی‌شه. دورف‌های لعنتی. نمی‌شه بهشون اعتماد کرد.» به کوهن نزدیک‌تر شد. «راستش رو بخوای، مجبورم هفته‌ای سه روز توی کارخونهٔ چوب‌بری برادر زنم کار کنم تا یه لقمه نون بخور و نمیر دربیارم.»

کوهن گفت «خیال کردم برادرزنت پل داشت، نه؟»

ترول با اندوه به جریان آب نگاه کرد و گفت «یکی‌شون. اما زنم قدر یه لشکر برادر داره. یکی‌شون یه کم پایین‌تر تو سور واتر تاجر چوبه، یکی‌شون پل رو می‌گردونه و اون یکی چاقالوی گندهه اون‌ورتر از بیتر پایک تاجره. آخه همچین کاری در شأن یه تروله؟»

کوهن گفت «خب دست‌کم یکی‌شون توی کسب‌وکار پل‌داریه.»

«کسب‌وکار پل‌داری؟ کل روز رو توی دکه بشینی و از هر آدم بابت عبور از پل یک سکهٔ نقره بگیری؟ تازه نصف روزها هم که اصلاً اون‌جا نیست! یه دورف رو گذاشته که پول‌ها رو جمع کنه. بعد هم اسم خودش رو گذاشته ترول! تا وقتی بهش نزدیک نشی، اصلاً فرقش رو با آدم‌ها نمی‌فهمی!»

کوهن سری تکان داد که یعنی حرف ترول را می‌فهمد.

ترول گفت «می‌دونی، مجبورم هر هفته برم اون‌جا و باهاشون شام بخورم؟ با هر سه‌تاشون؟ و بشینم گوش کنم چطوری دربارهٔ همراه شدن با زمانه حرف می‌زنن…»

او صورت بزرگ و غمگینش را به سمت کوهن برگرداند.

گفت «مگه “ترول زیر پل بودن” چه عیبی داره؟ من برای این تربیت شدم که ترول زیر پل باشم. دلم می‌خواد که وقتی سرم رو گذاشتم زمین، اسکری جوون هم ترول زیر پل بشه. چه اشکالی داره؟ باید همیشه زیر پل‌ها ترول باشه. وگرنه، که چی بشه مثلا؟ این‌ها به چه دردی می‌خورن؟»

آن دو با کج‌خلقی به دیوارهٔ پل تکیه دادند و به آب کف‌آلود آن پایین چشم دوختند.

کوهن آرام گفت «می‌دونی، روزگاری رو یادم میاد که می‌شد یه مرد از اینجا تا کوه‌های بلِید به تاخت بره و هیچ موجود زندهٔ دیگه‌ای به چشم نبینه.» انگشتانش روی دستهٔ شمشیرش لغزید. «دست‌کم، نه موجودی که خیلی زنده بمونه.»

ته‌سیگارش را به درون آب پرتاب کرد. «حالا همه‌اش مزرعه شده. همه‌اش مزرعه‌های کوچیک که آدم‌های کوچیک اون‌ها رو می‌چرخون. همه جا رو حصار کشیدن. هر جا رو که نگاه می‌کنی، مزرعه، حصار و آدم‌های کوچیک.»

ترول، انگار که با خودش حرف می‌زند، ادامه داد «البته حق با زنمه. بیرون پریدن از زیر پل به هیچ جا نمی‌رسه.»

کوهن گفت «منظورم اینه که… من مشکلی با مزرعه‌ها ندارم. یا مزرعه‌دارها. بالأخره اون‌ها هم باید وجود داشته باشن دیگه. موضوع فقط اینه که قبل‌ترها، اون‌ها خیلی دورتر از اینجا بودن. نزدیکی‌های لبه‌ها. حالا اینجا خودش شده لبه.»

ترول گفت «مدام کوتاه اومدن. مدام تغییر کردن. مثل چرت، برادرزنم. یه ترول که کارخونهٔ چوب‌بری داره! باید ببینی چه بلایی سر جنگل کات‌شِید آورده!»

کوهن با تعجب به ترول نگاه کرد.

«چی؟ همون که عنکبوت‌های غول‌پیکر داره؟»

«عنکبوت؟ دیگه هیچ عنکبوتی اون‌جا نیست. فقط کُنده‌های درخت مونده.»

«کُنده؟ کُنده؟ من اون جنگل رو دوست داشتم. اون‌جا… خب… اون‌جا تاریک بود، این روزها دیگه تاریکی درست و حسابی پیدا نمی‌شه. تو جنگی مثل اون، قشنگ شیرفهم می‌شدی وحشت یعنی چی.»

میکا گفت «تاریکی می‌خوای؟ اون داره عوضش صنوبر می‌کاره.»

«صنوبر!»

«فکر خودش نیست. نه بابا. اون حتی نمی‌تونه این درخت رو از اون یکی درخت دیگه تشخیص بده. این‌ها همه‌اش زیر سر کلِی‌ئه[۱۰]. اون خرش کرد.»

سر کوهن گیج رفت «کلی کیه؟»

«گفتم که سه تا برادر زن دارم، نگفتم؟ کلی همونه که تاجره. اون گفت اگه دوباره درخت بکارن، زمین راحت‌تر فروش می‌ره.»

مدت زیادی طول کشید تا کوهن این موضوع را هضم کند. آخر سر گفت «اما  جنگل کات‌شید رو که نمی‌شه فروخت. اون‌جا که مال کسی نیست.»

«آره. اون می‌گه برای همین می‌شه فروختش.»

کوهن مشتش را محکم به دیوارهٔ پل کوبید. تکه سنگی جدا شد و به درون دره سقوط کرد.

کوهن گفت «شرمنده.»

«عیبی نداره. همون‌طور که گفتم، تیکه‌هاش همیشه دارن می‌ریزن.»

کوهن به سمت ترول برگشت «چه اتفاقی داره می‌افته؟ من همهٔ اون جنگ‌های بزرگ قدیمی رو یادمه. تو چطور؟ تو هم حتماً جنگیدی.»

«آره. یه چماق داشتم.»

«قرار بود اون جنگ‌ها برای آینده‌ای روشن باشه، قانون و نظم و از این جور حرف‌ها. مردم که این‌طور می‌گفتن.»

میکا با احتیاط گفت «خب، من جنگیدم، چون یه ترول گندهٔ شلاق‌به‌دست به هم گفت. ولی منظورت رو می‌فهمم.»

«یعنی می‌گم برای مزرعه‌ها و درخت‌های صنوبر که نجنگیدیم. درسته؟»

میکا سرش را پایین انداخت. «حالا هم نوبته منه که به خاطر این پل از شما عذرخواهی کنم. من واقعاً بابت این موضوع احساس بدی دارم. شما این همه راه اومدین، اون‌وقت…»

کوهن که به آب نگاه می‌کرد، جویده‌جویده گفت «یه پادشاهی یا همچین چیزی هم بود. به گمونم چندتایی جادوگر هم بودن. ولی یه پادشاه بود. کاملاً مطمئنم که یه پادشاه بود. هیچ‌وقت ندیدمش. می‌دونی؟» به ترول لبخند زد. «اسمش رو یادم نمیاد. گمونم اصلاً به هم نگفته بودن اسمش چیه.»

حدود نیم ساعت بعد، اسب کوهن از دل جنگل تاریک و محزون بیرون آمد و پا به دشتی دلگیر و بادخیز گذاشت. پیش از این که چیزی بگوید، کمی این پا و آن پا کرد. بعد گفت «خب… چقدر بهش دادی؟»

کوهن جواب داد «دوازده سکهٔ طلا.»

«برای چی دوازده سکهٔ طلا بهش دادی؟»

«بیشتر از دوازده تا نداشتم.»

«تو دیوونه‌ای.»

کوهن گفت «وقتی تازه کارم رو به‌عنوان قهرمان بربر شروع کرده بودم، زیر هر پلی یه ترول بود و هیچ‌کس نمی‌تونست از جنگلی مثل همین که الان ما ازش رد شدیم بگذره، بدون این که ده تا گابلین بخوان سرش رو از تنش جدا کنن.»

آهی کشید. «نمی‌دونم چی به سر همهٔ اون‌ها اومد.»

اسب گفت «تو!»

«خب، آره. ولی همیشه فکر می‌کردم که باز هم هستن. همیشه فکر می‌کردم که لبه‌های بیشتر وجود داره.»

اسب پرسید «چند سالته؟»

«نمی‌دونم.»

«ولی اون‌قدری هست که بیشتر از این‌ها بفهمی.»

«آره. درسته.» کوهن سیگار دیگری گیراند و بعد آن قدر سرفه کرد که اشک از چشمانش سرازیر شد.

«دلت نرم شده!»

«آره.»

«پس آخرین پولت رو هم به یه ترول دادی!»

«آره.» خس‌خس‌کنان قطاری از دود به سمت غروب خورشید بیرون داد.

«چرا؟»

کوهن به آسمان خیره شد. درخشش سرخ غروب به سردی دامنه‌های جهنم بود. باد سردی که از سمت دشت می‌وزید، بر ته‌ماندهٔ موهای کوهن تازیانه می‌زد.

«محض خاطر راه و رسم درست.»

«هه‌هه!»

«محض خاطر احترام به گذشته.»

«هه‌هه!»

کوهن به پایین نگاه کرد.

پوزخند زد.

بعد گفت «و البته بابت سه تا نشانی. یه روز خودم رو به کشتن می‌دم. اما… نه به گمونم، امروز.»

باد از کوه‌ها برخاست و آسمان را مملو از بلورهای یخی ریز کرد.

هوا سردتر از آن بود که برف ببارد. در چنین هوایی گرگ‌ها به روستاها می‌آمدند و درختان در اعماق جنگل چنان یخ می‌زدند که می‌ترکیدند. البته، این روزها تعداد گرگ‌ها کمتر و کمتر شده بود؛ و جنگل‌ها هم کمتر و کمتر.

در چنین هوایی، مردمان عاقل داخل خانه جلوی آتش می‌نشستند و قصه‌های قهرمانان را تعریف می‌کردند. ֎


[۱] Kilt – دامن اسکاتندی مردانه

[۲] Cohen the Barbarian: آخرین بازمانده و بزرگ‌ترین از نسل قهرمانان بربر و آن‌طور که در داستان The Light Fantastic آمده، حدوداً هشتاد و هفت ساله، پیرمردی است بسیار لاغر و چروکیده، با سری تاس، ریشی بلند تا کمر، چشم راست کور شده با چشم‌بندی بر روی آن و دهانی بی دندان، که صرفاً یک دندان از جنس طلا درونش باقی مانده است. ویکی دیسک‌ورلد

[۳] Rimwards – یکی از جهات چهارگانهٔ دنیای دیسکی پرچت که به «سمت لبهٔ جهان» است.

[۴] Mica: سنگ طلق.

[۵] Beryl: یاقوت کبود.

[۶] Scree: سنگ‌ریزه.

[۷] Pyrites: یا با تلفظ دقیق‌تر پایرایت، که به آن طلای ابلهان هم گفته می‌شود.

[۸] Chert: اسم عام برای اشاره به رسوبات سیلیسی ریزدانه.

[۹] داستان مورد اشاره از این قرار است: سه بز نر درون دره‌ای کم علف روزگار می‌گذراندند و برای رسیدن به مرتع کوهستانی باید از روی پلی عبور می‌کردند که زیر آن ترول ترسناکی زندگی می‌کرد و هرکسی را که قصد عبور از پل کند، می‌خورد.

بالأخره روزی این سه قصد خروج از دره را می‌کنند. اولین بز، که کوچک‌ترینشان است، اول روی پل می‌رود. ترول جلوی او را می‌گیرد و تهدید می‌کند که یک لقمهٔ چپش خواهد کرد! اما بز می‌گوید که بهتر است منتظر برادر بزرگ‌ترش بماند، چرا که چاق‌تر است و لقمهٔ دندان‌گیرتری خواهد بود. ترول طمع‌کار قبول می‌کند و اجازه می‌دهد بز اول از پل بگذرد.

بز دوم، که کمی بزرگ‌تر است، به پل می‌رسد. او محتاط‌تر است، اما باز هم گیر ترول می‌افتد. هر چند او هم ترول را متقاعد می‌کند که منتظر بزرگ‌ترین برادر باشد، و ترول دوباره قبول می‌کند.

در نهایت، برادر بزرگ که از همه قوی‌تر است، به روی پلی می‌رود که ترول انتظارش را می‌کشد. او ترول را به مبارزه می‌طلبد و در نبرد، با شاخ‌هایش او را به داخل رودخانه پرت می‌کند. ترول غرق می‌شود و پل برای همیشه امن می‌شود. از آن پس، سه بز نر هر روز از پل عبور می‌کنند و در چراگاه سرسبز به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند. مترجم.

[۱۰] Clay: خاک رس.