داستان برگزیدهٔ مقام اول در سومین دورهٔ مسابقهٔ داستاننویسی راما، سال ۱۴۰۲
«حجاب اول»[۱]
«دریا موجه…»
این را ناخدا همان اوایل سفرمان گفته بود. گفته بودم هیچ تندرو یا قایقی من را به هرمز نبرده است؛ دنبال کسی میگشتم که در دل طوفان به دریا بزند. چون وقت تنگ بود و باید به مراسم امشب میرسیدم. این آخرین سفرم به جنوب، قبل از ترک ایران، و این مراسم بلیطی تضمینی برای رسیدنم به مقصد بود.
دکتر پا به پایم میآمد و میخواست آرامم کند؛ قانعم کند با این طوفان و رگبار، کسی مراسم را انجام نمیدهد. اما او آنها را نمیشناخت؛ نمیدانست زمانش که برسد، هر اتفاقی هم که بیفتد، مراسم انجام میشود. رگبار که سهل بود، آسمان هم به زمین میآمد، نمیتوانست منصرفشان کند. بالاخره ناخدا قنبر که اصرارم را دیده بود، جاشوهایش را خوانده بود، بسم الله گفته بود و لنجش را به دریا زده بود.
غرش دریا چنان عظیم و دهشتناک بود که گمان نمیکردم هیچوقت بخوابد. در اتاقک قماره[۲]، چمباتمه زده بودم و با چشمهای گشاد شده به جنگ آسمان و دریا خیره مانده بودم. با خودم گفتم من برعکس مادرم، خاک را نخواهم دید و مرگم در قلمرو آب خواهد بود. حتی دکتر هم وحشت کرده بود، گرچه سعی میکرد خود را آرام نشان دهد.
نیشخندی زدم و زمزمه کردم «شما دکترای روان موان چرا اینقدر اهل تظاهرین؟! وقتی ترسیدین، میخواین خودتونو خونسرد نشون بدین. وقتی خودتون هم میدونین مریضاتون حق دارن، باز هم سعی میکنید نصیحتشون کنین.»
دکتر عینکش را با سر انگشت صاف کرد و گفت «خانم دریا و طوفان رو نمیبینید؟ هر لحظه ممکنه این لنج چپ شه تا آخرین تیکه مونم کوسهها ببرند، حداقل تو این یه مورد شما حق ندارید!»
«کسی شما رو مجبور نکرده بود همراه من بیاین. فرم ترخیص رو خودتون امضا زدین دیگه نه؟ من الان حتی مریضتم محسوب نمیشم.»
به جای جواب، سری تکان داد و مشغول نگاه کردن به در و دیوار شد. سر و صدای بیرون کم و کمتر شد. سکوتش خیلی طول نکشید به جاشوهای روی عرشه اشاره کرد و پرسید «اینا چرا اینجوری میکنن؟ چرا آواز میخونن تو همچین وضعی؟!»
سوالش توجه ناخدا را جلب کرد؛ بی آنکه نگاه خیرهاش را از امواج بردارد، گفت «ای طوفانو کار بپ دیریان. بایه اهن وا هم بزنن و “هلل یوس هله یوسه” بخونن تا دریا آروم بشت.»
از نگاه مبهوت دکتر فهمیدم که یک کلمه از حرفهایش را نفهمیده، پس توضیح دادم. «ناخدا میگه این طوفان کار بابا دریاست. باید آهن به هم بکوبن تا بترسه و براش آواز بارون بخونن.»
دکتر نیشخندی زد و گفت «چی بگم والا! من خیلی به این چیزا اعتقادی ندارم. به نظرتون به جای این کارا اگه بیان کمک ناخدا زودتر به مقصد نمیرسیم؟»
شانه بالا انداختم و گفتم «فعلاً که میبینی جواب داده!»
دکتر بلند شد و در چارچوب اتاقک، در برابر طوفان که حالا دیگر خاموش شده بود، ایستاد؛ به آسمانِ نیمه ابری و امواج آرام، خیره شد و زیر لب چیزی گفت. ناخدا به من اشاره کرد و پرسید «مال سرحدن[۳]، نه؟»
سر تکان دادم. «میگن از آمریکا اومده. از پنج سالگی اونجا بوده و درس خونده که مثلاً دیوونهها رو درمان کنه. خودش از همه بدتره. آخه آدم سالم از ناز و نعمت آمریکا دل میکنه، دوباره برمیگرده تو این خراب شده؟ یا خودشو با من آوارهٔ این جزیره و اون جزیره میکنه؟!»
ناخدا بلند خندید و پای چشمهای گود افتاده در صورت سبزهاش، چین افتاد. موهایش برخلاف پوستش، سفید سفید بود. نمیدانستم چند مسافر شبیه من را در عین ناامیدی به مقصدش رسانده بود. چه فایده که خودش همیشه مسافر بود و جا و منزلش، سرگردان و آواره؟
ناخدا گویی فکرم را خوانده باشد، با همان خنده و ته لهجهٔ جزیرتیاش گفت «دریا رو اینجوری نگاه نکن دختر! بابا دریا همیشه هم بدخلق نیست، ترسناک نیست. یه وقتایی هم هست که جوری مهربون میشه و به مردمش برکت میده که خود مردم میگن “دگه بس، دگه سیر بودیم”. میدونی کی مهربون میشه؟ وقتی عاشق بشه!»
لبخند زدم و پرسیدم «شما هی میگین بابا دریا! بابا دریا! این بابا دریا کیه؟»
پرسید «تو مگه دختر جنوب نیستی؟ چطور نمیدونی بابا دریا کیه دیگه؟»
«وقتی خیلی بچه بودم مجبور شدم از اینجا برم. خیلی چیزا رو یادم رفته. حتی زبون این مردم هم درست یادم نمیاد. چه برسه به داستاناشون.»
ناخدا که معلوم بود از داشتن یک جفت گوشِ مشتاقِ شنیدن داستانهایش بدش نیامده، تعریف کرد. «میگن که یکی هسته، یکی نهسته. اون زمانای قدیم که زمین همهش آب بود، یه نفر بود که خدایی میکرد، اونم بابا دریا بود. پادشاه کل آبهای زمین. عاشق مخلوقات دریاییش بود و از خشکی بیزار، برای همین هم تا یه تیکه خشکی از جایی سر بالا میآورد، سریع بهش حمله میکرد تا محو بشه. ولی یادش رفته بود که آدما نمیتونن تا ابد روی آب زندگی کنن و دلشون خشکی میخواد. یه روز که خیلی خسته شده بود و تصمیم گرفت یه جا بگیره یه کم بخوابه، آدما با هم متحد شدن و با بادها معامله کردن تا قدرت بابا دریا رو ازش بگیرن.»
دفتر و قلمم را در آوردم و گفتم «بادها؟ نکنه منظورت همون بادهاست که مردم اینجا بهشون میگن باد زار[۴]؟»
ناخدا احسنت بلندی گفت و ادامه داد «بادای جن و یا همون بادای زار، بادای شری بودن. از آدما قول گرفتن اگه بابا دریا رو ضعیف کردن و بهشون خشکی دادن، آدما هم اجازه بدن بادا سوارشون بشن. سرتو درد نیارم، معامله سر گرفت و بادا با تمام زورشون به دریا حمله کردن و روندنش عقب. بابا دریا که تا اون روز یه پادشاه باابهت بود و جلال و جبروتی داشت، از غصه و عصبانیت شد یه هیولای سیاه و کریه که تا فرصت گیر میآورد، حمله میکرد به خشکی و از آدما انتقام میگرفت. از اونور هم بادها اومدن و شدن بلای جان آدمای دریا.»
احساس کردم بقیهٔ حرفهایش را نمیشنوم. ذهنم پرواز کرد و رفت به خانهٔ قدیمیمان که بالای صخرهای مشرف به دریا بود. زمستان که میآمد، هوا کمی رو به خنکی میرفت؛ مادرم پنکه سقفی پر سر و صدا را خاموش میکرد و و در و پنجرهها را باز میگذاشت تا به قول خودش خانه به حال بیاید. آن وقت بود که پردهها میرقصید، خنکای باد زیر موهای بلندم میزد و بوی ماهی، داخل خانه سرک میکشید. توگویی من را به سمت دریا میخواند. یک بار مادرم درست لب آب، مچم را گرفته و تهدید کنان، گفته بود «بابا دریا چهار متر قدشه، دو متر دستش. میاد تو ساحل، دست دراز میکنه، بچههایی که تنها باشنو میگیره با خودش میبره ته دریا.»
«ساحل؟ چی شده؟ قرصاتو میخوای بخوری؟ چرا باز حالت بد شد؟»
با صدای دکتر از گذشته دل کندم و سر تکان دادم تا بفهمد خوبم و غرغرهایش را نشنوم. به جای قرص، دستمالی به سمتم گرفت و زیر لب گفت «لعنت به اون روزی که من تصمیم گرفتم باهات بیام. این ملوانا میگن نزدیک اسکلهایم. خدا رو شکر نمردیم تو این طوفان!»
بلند شدم و به سمت عرشه رفتم. جاشوها برای لنگر انداختن، در تکاپو بودند و مرغان دریایی، به پیشوازمان میآمدند. اسکلهٔ سنگی حالا در دیدرسمان بود و نوید این را میداد که چیزی نمانده از قلمرو آب و خشمش خارج شویم. به کهنه دیرک لنج تکیه دادم و با یاد مادرم و بچگیهایم، بغض کردم و سکوت. بعد از دقایقی که به نظرم سالها کش آمده بود، بالاخره به جزیره رسیدم و پا روی خشکی گذاشتم. البته اگر میشد این پل متحرک را که هنوز وصل به دریاست، خشکی خواند. بیشتر شبیه فریبی برای مسافران بود؛ همان جا که فکر میکردی بالاخره به خشکی رسیدهای، در حقیقت آخرین مرز دریا بود. آخرین رمق مقاومتش در جنگ با خاک بر سر قلمرواش. دم عمیقی از هوای جزیره گرفتم و تلاش کردم با حالت تهوعم مقابله کنم. بعد از آن نطقی که در مورد دکتر کردم، نمیخواستم جلوی چشمهای ناخدا، شبیه غریبههای دریا ندیده جلوه کنم.
دکتر هنوهنکنان کولهٔ من و چمدان خودش را پایین آورد و منتظر ماند تا از ناخدا خداحافظی کنم. ناخدا، از لنج که پیاده شد، لب اسکله ایستاد و سیگاری دود کرد. با آن دشداشهٔ سفید و کلاه عرقگیرش، من را بیشتر یاد خانه میانداخت.
روبهرویش ایستادم و گفتم «نمیدونم چطوری تشکر کنم ناخدا. جون خودتونو گرفتین تو دست، تا ما رو برسونین مقصد. هر کسی این کارو نمیکنه. من دو برابر اون مبلغی که باهاتون طی کردم رو…»
دستش را در هوا تکان داد و گفت «ای دخت! حالا که گپ پول ایزه؟ شکر خدا که رسیدی به مقصد و کارت ناتموم نموند. من که از مردم خودم پول نمیگیرم، برو خدا پشت و پناهت.»
«آخه نمیشه که، شما همین الانشم…»
نگاه چپ چپی نثارم کرد؛ بعد خندید و تکرار کرد «خدا پشت و پناهت!»
برگشتم و و به سمت دکتر رفتم اما هنوز خیلی دور نشده بودم که صدایم کرد «راستی دختر! یادم رفت بهت کل داستانو بگم. باشه وقت برگشتن اگه بازم سوار لنج من بودی، بهت میگم مردم از بابا دریا یه چیز دیگه رو هم دزدیدن!»
برایش دست تکان دادم و بلند گفتم «پس یادت نره ناخدا! من این صفحه رو خالی میذارم تا داستانتو تموم کنی. خدانگهدار.»
کوله را روی شانهام انداختم و با چند نفس عمیق، با خودم زمزمه کردم «بالاخره برگشتی خونه، ساحل! اومدی پیش مامان.»
دختر بچهای سبزه رو، به سمتم دوید و پرسید «خاله! خاله! نقش حنا نمیخوای؟»
لابد من را با توریستها یا شهرستانیها اشتباه گرفته بود. سر تکان دادم و گفتم «نه عزیزم. مرسی.»
سالها بود که دستهایم رنگ حنا به خود ندیده بودند. برعکس بقیهٔ زنهای جنوبی، من هیچ وقت چندان مشتاق به حس خنکی و بوی تند حنا نبودم. به خروجی که رسیدم، پسر بچهای، شال زردوزی شدهٔ حریری نشانم داد و گفت «خانم از اینا نمیخوای؟ سوغات جنوبهها!»
این بار به جای حواب، هدفونم را روی گوشم گذاشتم و خودم را از میان مسافران شاد و خندان رد کردم تا به خروجی برسم. از اسکله بیرون زدم و گوشهای نشستم تا نفسی تازه کنم. دکتر بالاخره به من رسید و پرسید «خب… حالا با چی بریم؟»
کسی از آن طرف خیابان صدا زد «خانم بحرینی؟»
سر بلند کردم و به جوانی که نزدیکمان میشد، نگاه کردم. بی توجه به دکتر، به سمت من خم شد و گفت «خوش اومدی. منتظرت بودیم.»
***
«حجاب دوم»
مرد راننده به جادهٔ تاریک و بی انتها زل زده بود. من هم همینطور. تنها چیزی که سکوت بینمان را میشکست صدای آهنگ بیکلام بود. دکتر با عذر دریازدگی پشت کابین نشست تا هوایی بخورد، من هم نشستم صندلی کنار راننده؛ با این حال نگاه دکتر از پشت شیشه، هنوز رویم سنگینی میکرد. برای همین هم زل زده بودم به جاده تا نادیدهاش بگیرم.
«پس اومدین مراسم زارو ببینید.»
نگاهم را از جاده کندم و به مرد دوختم. چنان در ساز عود غرق شده بودم که متوجه حرفش نشدم. خودش از سکوتم فهمید و تکرار کرد «میگم برای مراسم زار اومدین دیگه؟»
«بله!»
«خیلی عجیبه، هر کسی دلشو نداره یهو راه بیفته از تهران بکوبه بیاد برای همچین مراسمی. هم براشون بی معنیه هم اینکه… خب یعنی… براشون یه جورایی ترسناکه!»
«من گزارشگر یه مجلهٔ آمریکایی شدم. اونا هم ازم خواستن از این مراسم گزارش تهیه کنم و براشون ببرم. اگه نتونم به موقع به این مراسم برم یا گزارشی دستم نباشه، کل آینده و برنامههام رو هوا میره.»
مرد نیشخندی زد و گفت «از بچگی به این چیزا علاقه داشتی نه؟ کتاب خوندن، داستان ساختن، ماجراجویی…»
شانه بالا انداحتم و گفتم «آره خب. بالاخره هر کسی به یه چیزی علاقه داره. منم دوست دارم چیزایی که برای بقیهٔ مردم عجیبه رو دنبال کنم.»
«مادرت هم همینطور بود.»
میخواستم بپرسم چطور مادرم را میشناسد. اصلاً اسم من را از کجا میدانست یا چرا از عادتهای بچگی من خبر داشت که بلافاصله بحث را عوض کرد و ادامه داد «پس قصد موندن نداری. فکر کردم برگشتی که بمونی.»
«برگشتم؟ شما از کجا میدونید من اهل اینجا بودم که حالا برگشتم؟»
«خب… آخه مشخصه که…»
«از کجا مشخصه؟ شما چطور منو میشناسین؟ آدم بابامی نه؟ اون فرستاده تو رو؟»
«نه به خدا!»
مشتم را به در کوبیدم و گفتم «بزن کنار آقا. بزن کنار.»
ماشین را کنار جاده راند و نگه داشت؛ دستم را که به سمت دستگیره بردم، در را محکم گرفت و گفت «خانم بحرینی یه لحظه گوش کن. ساحل! میگم گوش کن.»
نمیخواستم گوش کنم. میخواستم فرار کنم. حرفهایش رنگ صدای پدرم را داشت. همان کسی که عادت داشت سوال پیچم کند؛ به ماجراجویی و خیالبافی متهمم کند، بعدها هم به جنون. مردی که به من و مادرم تهمت دیوانگی زد و روی خانهٔ بالای صخرهها، دو قدمی دریا رهایمان کرد. در نهایت وقتی هجده ساله شدم، من را تحویل بیمارستان اعصاب و روان داد و کاری کرد مادرم دق کند.
«ساحل! من با پدرت هیچکاری ندارم.»
این بار با بغض و خشم، جیغ زدم «پس تو کیای که منو میشناسی؟»
مرد هم صدایش را بلند کرد و نامش را فریاد زد «من زوواتم. ادریس؛ ادریس زووات.»
دستگیره را رها کردم و با بهت به دهانش زل زدم. زووات؟ همانی که…
«منو یادته؟ اون روزی که رسیدم هرمز، بچه بودی، داشتی لب صخره بازی میکردی و افتادی تو دریا. وقتی داشتی غرق میشدی، دیدمت و نجاتت دادم. یادت نیست؟ پرسیدم چی شد افتادی تو آب؟ گفتی بابا دریا اومد دعوتم کرد خونهش، چرا نذاشتی برم؟»
آرام گرفتم و به چشمهایش زل زدم. در کورسوی مهتاب تازه بالا آمده، برق آبی رنگ و آشنایی را دیدم. تکهای از گذشته که تا الان سرکوبش کرده بودم، دوباره به کار افتاده بود. تازه همه چیز یادم آمد. سرم را بالا و پایین کردم و گفتم «داشتم میرفتم پایین. پایین و پایین تر. تنها کسی که دیدم… شما بودین… یادمه… دستمو گرفتین گفتین الان وقتش نیست.»
نفسش را بیرون داد و لبخند زد.
پیشانی ام را دوباره به شیشه چسپاندم و خاطرات بیشتری را به ذهنم راه دادم. از آغوش مرد مسافر، به آغوش مادرم سپرده شده بودم. من را پتو پیچ، کنار آتش نشانده بود. چای کرک به خوردم داده بود و گفته بود «بپ دیریا رحم ایکه که برگشتی دخت.»
غرق شدنم در آب شروع همه چیز بود. به قول پدرم، شروع هذیان گفتنها و مالیخولیایم. رفتنم به تهران و سالهای جوانیام که دور از خانه گذشت. اشکهایم را پاک کردم و نالیدم «کاش نجاتم نمیدادی.»
***
به مراسم که رسیدیم، انگار تازه فهمیدم منظور زووات چه بود که هر کسی دل اینجا آمدن را ندارد. میان بیابانی خشک و بایر ایستاده بودیم. جمعیتی سفیدپوش در حدود سی نفر، حلقه زده بودند و گروهی از مردان که مثل ناخدا قنبر، دشداشه به تن داشتند، در میانشان دهل میزدند و میرقصیدند. با هر ضربه، شقیقهام میکوبید و لرزی زیر پوستم میدوید. دلدل میکردم جلو بروم یا داخل ماشین بنشینم و به شهر برگردم که دکتر کنارم آمد و زیر گوشم گفت «هنوز دیر نشده ساحل! بیا برگردیم و این مسخره بازی رو تمومش کنیم. اینجا اگه اتفاقی بیفته…»
«بس کن آقای دکتر! من که بهت گفتم نمیخوام همراهم بیای. هلکوهلک از تهران پا شدی اومدی که چی؟ هی غرغر کنی؟! من بدون این گزارش از اینجا نمیرم. حالا هر اتفاقی بیفته. میخوای تو برگرد و برو، به قول خودت دیر نشده. نترس. منم چیزیم بشه، گردن تو رو نمیگیره.»
دکتر سر تکان داد و گفت «یعنی هنوز نفهمیدی من اصلاً به خاطر بیمارستان باهات نیومدم؟»
دفتر و قلمم را در آوردم و با خنده گفتم «پس برای چی اومدی؟ برای گل روی من؟!»
به سمت جمعیت رفتم و کنار چند زن که دست میکوبیدند و کل میکشیدند، نشستم. دکتر، خاطرات مادرم و کینه از پدرم را برای لحظاتی هم شده، فراموش کردم. محو مردی شدم که وسط حلقهٔ جمعیت و ردیف دهلزنان، نشسته بود. پارچهای سفید روی سرش انداخته بودند و برایش میخواندند:
یالاهل زار وفونی
سر مرد زیر پارچه، تکانی خورد و به چپ و راست چرخید. با هر ضرب دهل و کوبش دست مردم، حرکاتش تندتر شد و کمکم زیر پارچه به رقصی مرتعش بدل شد.
و اناما وفونی
دهل زنان نیز سر چرخاندند و شانه لرزاندند. مردها نعره کشید. بوی اسفند و گشته در هوا پخش شد و شعلههای آتش زبانه کشید. به خودم که آمدم، پارچهای سفید هم روی من انداخته بودند. انگار که از خودشان شده باشم، من هم همراه زنان کِل کشیدم و سر چرخاندم. تو گویی کل جمعیت مثل روزی که خشکیها بالا آمد متحد شده، با بادها معامله میکردند و مرکبشان شده بودند.
شیخ شنگر رضو
مراسم که به اوج رسید، بزی را وسط آوردند و سر بریدند. صدای نالهٔ دم مرگش، بین کل و هلهله گم شد. خونش را در کاسهای دست به دست کردند تا به دست من رسید. همین که کاسه را گرفتم، چشمم به زووات افتاد؛ گوشهای دور از جمعیت، دست به سینه، به من خیره شده بود. نه میرقصید و نه با ضرب هماهنگ میشد. نگاهش منعم میکرد و به سمت خودش میخواند. درست مثل وقتی که در دریا افتاده بودم و بالای سرم دیدمش که میگفت «حالا نه. حالا وقتش نیست.»
و اناما رضونی
کاسه را زمین گذاشتم و پارچه را کنار انداختم. به سمت زووات رفتم. هر چه نزدیکتر میشدم، چینهای پیشانیاش بیشتر از هم باز میشدند و بالاخره وقتی به یک قدمیاش رسیدم، لبخند زد. حالا در نور آتش بهتر میدیدمش؛ شبیه بیشتر پسران جنوبی بود. سبزه و مو فرفری، با شانههای پهن و قامت بلند، اما چیزی در نگاهش او را از همهٔ مردم اینجا متفاوت کرده بود. آن هم دریایی که در چشمهایش جا داده بود.
به ماشین تکیه داد و گفت «میدونی اولین بار چرا این مراسم برگزار شد؟»
«برای شکست دادن بابا دریا؟»
«پس داستانشو میدونی.»
سر تکان دادم و داستان ناخدا قنبر را برایش بازگو کردم. داستانم که تمام شد، زووات سرش را با تاسف تکان داد و گفت «چه اشتباهی! چه اشتباه فاجعه باری! بابا دریا بهشون قلمرویی بخشیده بود که همه چیز داشت. دریا مثل پدرشون بود؛ بهشون غذا میداد، از دل قلمروش براشون جواهر بالا میآورد، در برابر گردنکشی آسمون، قد علم میکرد و همیشه عاشق بچههاش بود. ولی اونا چیکار کردن؟ پناه آوردن به این زمینای خشک و خشن. برده شدن، بردهٔ بادها. فقط برای این که پدرشون رو رها کنند. نگاه کن چطوری نعره میزنن و درد میکشن.»
نگاه میکنم؛ این بار نه با چشمهای خودم، بلکه با نگاه آبی زووات. آنطور که او میدید. مردم دریا را دیدم که چگونه به خودشان میپیچیدند و زار میزدند.
درد…
درد…
درد بی پایان…
به سمت زووات برگشتم و پرسیدم «اون چی بود که ناخدا قنبر بهم نگفت؟ مردم یه چیز دیگه هم از بابا دریا دزدیدن مگه نه؟ چی بود که بابتش اینقدر عصبانی شد؟»
زووات به زمین زل زد و با صدایی که انگار از ته چاه میآمد، لب زد «عروسشو! بادها اومدن، عروسو دزدیدن و بردن. مثل این بود که قلب شاهو از سینهش در بیارن و ببرن تو خشکی. گرو میخواستن که مطمئن شن بابا دریا خشکی هاشونو دوباره زیر آب نمیکنه. عروسشو بردن و تو این خاک گم و گورش کردن. فکر کردی چرا بابا دریا هی پا میشه میاد ساحل؟ میخواد بچهها رو بدزده و ببره؟! معلومه که نه! دنبال عروسش میگرده. وقتی هم به دستش بیاره…»
میان حرفش، سر بچهای را دیدم که به سمتمان میآمد. از چهرهاش خواندم که اتفاق بدی افتاده است. از ماشین فاصله گرفتم و به سمتش پا تند کردم. قبل از اینکه دهان باز کند، خبرش را فهمیدم اما اجازه دادم حرف بزند.
«دکترتون…»
به سمت جمعیت که حالا پراکنده شده بود، دویدم و مردم را کنار زدم. زیر دست و پایشان افتادم تا همسفرم را پیدا کنم. گرچه میدانستم خیلی دیر شده است. دهلزنان، کنار کشیدند و راهم را باز کردند. بالاخره وسط حلقه دیدمش. افتاده بود روی زمین و تکان نمیخورد. کفی از دهانش بیرون زده و چشمهای سفیدش رو به آسمان باز مانده بود. کنارش زانو زدم و هقهق تکانش دادم، بیفایده و عبث.
کسی شانهام را مالید و گفت «غریبه بود، نباید میومد اینجا.»
بغضم ترکید و از ته دل، رو به آسمان، زار زدم. گفته بود به خاطر بیمارستان و مسئولیتهایش اینجا نیست. میدانستم چرا اینجا بود. دلیلش من بودم.
***
«حجاب سوم»
نشسته بودم روی ساحل سرخ و به دریا نگاه میکردم. کندوره و لیسی[۵] پوشیده بودم تا برای آخرین بار، آنطور که واقعاً بودم، با اینجا خداحافظی کنم. دفترم را در آغوش فشردم و از خودم پرسیدم “ارزشش را داشت؟”«حجاب سوم»
جسد دکتر در لنج ناخدا، منتظر برگشتمان به تهران بود و فرودگاه تهران، منتظر پرواز همیشگی من به سمت آمریکا. داشتم از خاطرات تلخ جنوب، با دست پر دل میکندم. اما هنوز تکهای از خودم را اینجا حس میکردم. میان خنکای شرجی و بوی ماهیهای مردهٔ لب ساحل.
منتظر بودم. منتظر کسی که قصهٔ زندگی من را شروع کرد.
بلند شدم و جلو رفتم؛ جایی ایستادم که امواج با ساحل تلاقی میکرد و پاهایم را در آب زدم. دستهایم را دور دهانم گذاشتم و از ته دل صدایش کردم «بابا دریا! بــــابـــــا دریـــــا!»
نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم. مثل کودکیهایم، حضورش را حس میکردم. از دل دریا سر بلند میکرد و به سمت ساحل میآمد. سایهاش رویم افتاده بود. دستهای بلندش به سمتم دراز شد و آرام روی شانههایم نشست. چشم که باز کردم، آبیِ چشمهای زووات به نگاهم زل زده بود. خندید و گفت «سلام عروس!»
من هم خندیدم و همزمان اشک ریختم. دستم را گرفت و کنارم روی ساحل نشست. سرم را روی شانهاش گذاشتم و پرسیدم «چرا ده سال پیش نذاشتی بیام؟ چرا منو از دریات بیرون کشیدی؟»
«وقتش نبود. نمیشد زندگیتو ازت بگیرم. میخواستم بری دنیا رو خوب ببینی و بعد برگردی. اگه با خودم میبردمت تو آب، همهش با خودت میگفتی شاید خشکی بهتر بود، کاش همونجا میموندم و نمیاومدم تو دریا. ولی حالا رفتی و دیدی خشکی چقدر بده. چقدر نامرده. دیدی اون دزدای یاغی، اون بچههای ناخلف، چطوری آزارت دادن و دنیا رو برات جهنم کردن.»
موهایم را نوازش کرد و وعده داد «ولی من دریا رو برات بهشت میکنم. تاج مروارید رو سرت میذارم و عروست میکنم. تو که باشی دیگه از چیزی نمیترسم. انتقاممون رو از همهشون میگیرم.»
«پس کار تو بود نه؟ تیمارستان؟ بابام؟ مامانم؟ همهٔ این بلاها سرم اومد تا بهم ثابت کنی خشکی بده؟ این همه زجرم دادی تا باور کنم کسی مهربون تر از تو برام نیست؟»
زووات نگاهم کرد و به جای جواب، گفت «بیا بریم. دیگه وقتشه. برای همیشه میریم و دیگه سمت ساحل نمیایم. اصلاً ساحلی نمیمونه که سمتش بیایم.»
سر تکان دادم و گفتم «اول تو برو. من میترسم. برو و دست منم بگیر.»
بوسهای به پیشانیم زد و میان آب رفت؛ میدانستم منظر من است اما با هر قدم که جلو میرفت، من عقب میرفتم. به اعماق که رسید، برگشت و صدایم کرد «بیا ساحل! بیا که وقتشه.»
اشکهایم دیدم را تار میکرد. دفترم را برداشتم و صفحاتش را از هم پاره کردم. باد پارههایش را در هوا پرواز داد و نیمیاش را به آب ریخت. زووات خودش را کشوقوس داد و قد کشید.
در حالی که به سمت شهر، عقبنشینی میکردم، گفتم «نباید میذاشتی دنیا رو ببینم. باید همون موقع منو میبردی. فکر کردی اگه برم فقط بدی رو میبینم، مگه نه؟ فکر کردی خاک، دامن گیرم نمیکنه. اشتباه میکردی. خونهٔ من هنوز روی صخرههاست. مردمم هنوز روی خاک نفس میکشن. حالا دیگه نمیتونم بذارم دنیامو نابود کنی.»
وقتی دور شدنم را دید، رنگش برگشت و رو به سیاهی رفت. صدای نعرهاش در صخرهها پیچید: «ســــاحــــل!»
پا تند کردم و از امواج سرکشش گریختم. به سمت اسکله دویدم و برای لنج ناخدا دست تکان دادم. برای آخرین بار نگاهش کردم و دستهای بلندش را دیدم که به سمتم دراز شده بود. اما قبل از اینکه به من برسند، پلههای لنج را طی کردم و خودم را داخل اتاقک انداختم. آسمان میغرید و دریا، لنج را به سمت اسکله میراند. ناخدا سکان را سفت چسپید و زمزمه کرد «الله اکبر! لا اله الی الله!»
ملوانان آهن بهم کوبیدند و «هلل یوس هله یوسه» خواندند. ناخدا به من خیره شد و نهیب زد «پناه بر خدا! این دیگه مثل موقع اومدنت نیست دختر. الانه که لنج برگرده. بابا دریا این بار دیگه بهمون رحم نمیکنه.»
کنار تابوت دکتر نشستم و لبخند زدم.
«نترس ناخدا! شما یه گرو ازش دارین. مطمئنم به سلامت میرسیم به مقصد.»
֎
[۱] در فرهنگ جنوب، کسی را که مبتلا به زار باشد سه تا هفت روز در حجاب نگه میدارند. او دور از مردم در تنهایی و انزوا میماند تا برای مراسم زار آماده شود.
[۲] اتاقک ناخدا که به آن اتاق قماره میگویند.
[۳] اهل سرحد یا سرحدی به شخصی گفته میشود که خارج از منطقهٔ هرمزگان و جنوب ایران زندگی میکند و اهل هرمزگان نیست.
[۴] باد زار انواع زیادی دارد که نوعی از آنها باد جنّ است. مردم معتقدند بادها درون بدن انسان میروند و به آنها حالتی از جنون و بیماری میدهند و تا وقتی مراسم زار برایشان انجام نشود، حالشان بهتر نمی شود. توضیح بیشتر در ویکیپدیا
[۵] پیراهن و روسری بومی زنان جنوب. جستجو