۱
صبح یک روز معمولی مثل هزاران هزار روز معمولی دیگر فهمیدم کفشهایم شب قبل بدون اجازهٔ من از خانه بیرون رفتهاند. یک جفت کفش بنددار معمولی و ارزانقیمت. همین یک جفت کفش را داشتم با یک جفت دمپایی مندرس.
به ندرت از خانه بیرون میرفتم، چون بیکار شده بودم و دست به هر کاری هم میزدم افتضاح بالا میآوردم. کفشهایم هر شب بیاجازه به گشت و گذار میرفتند. احتمالاً حوصلهشان سر میرفت. حس میکردم کفشهایم بیشتر از من به زندگی نزدیک هستند. آنها کارهایی میکردند که من هرگز در طول عمر چهل سالهٔ خود موفق به انجامش نشده بودم. یکی از روزها که از خواب بیدار شدم جلوی در خانه یک جفت کفش پاشنهبلند قرمز رنگ دیدم که چسبیده بودند به کفشهایم. از آن روز به بعد کفشهایم هر شب با کفشهای قرمز بیرون میرفتند و دیروقت برمیگشتند. من مانده بودم و یک جفت دمپایی. چند روز بعد آنها هم سر خود از خانه بیرون زدند و شب بر گشتند؛ البته با پول نقد. فهمیدم دمپاییها به گدایی میروند. اعتراضی نکردم. با این پول میتوانستم به زندگی بخور و نمیرم ادامه بدهم و بخشی از کرایه خانهٔ عقب افتادهام را بپردازم.
شبها دمپاییها با پول به خانه میآمدند و کفشها با معشوقه. آنها سرگرم کار خود بودند. من در خلوت خودم به صاحب کفشهای قرمز فکر میکردم و این مایه دلگرمیام بود. حدس میزدم در نقطهای دیگر از این شهر بزرگ و دودگرفته آدم تنهای دیگری مثل خودم هست که کفشهایش سر خود از خانه بیرون میروند. تصمیم گرفتم با کفشهایم در این مورد حرف بزنم. این اولین باری بود که با کفشهایم صحبت میکردم و صدایشان را میشنیدم. گفتم «چرا صاحب این کفشهای زیبا را به خانه دعوت نمیکنید.»
و آنها آب پاکی را روی دستم ریختند. «کفشهای قرمز معتلق به خانمی متمول و متاهلند که چون دیگر صاحبشان تحویلشان نمیگیرد از خانه فرار کردهاند. خانمی که صدها جفت کفش دارد.»
کمکم رفت و آمد کفشهای غریبه به خانه زیاد شد. انواع دمپاییها و کفشهای زنانه و مردانه در پذیرایی محقر خانهام دور هم جمع میشدند. بعضیها کهنه بودند، بعضیها شیک و تر و تمیز. بعضیها فراری بودند و بعضیها سرقتی. آنها حضور مرا در جمع خودشان پذیرفته بودند. در جمع کفشان به نتایجی فلسفی رسیدم و این نتایج را در دفتر کهنهٔ تاملات فلسفی خویش به ترتیبی که ملاحظه میفرمایید، ثبت کردم.
الف. کفش بودن راحتتر از انسان بودن است. انسانها تنها به دنیا میآیند و تنها هم از دنیا میروند، ولی کفشها از روز اول جفت ساخته میشوند و همیشه با همند. هر کفشی میتواند با لنگهٔ خود درددل کند و اصلاً هویتشان در جفت بودن معنا پیدا میکند.
ب. آدمها در طول زندگی مدام زور میزنند جفت واقعی خود را پیدا کنند و در نهایت شکست میخورند، حتی وقتی فکر میکنند طرف را یافتهاند و پیروز شدهاند در واقع شکست خوردهاند. شکست از همان لحظهٔ احساس پیروزی آغاز میشود.
ج. کاش یک جفت کفش بودم.
دیگر قانع شده بودم که سرنوشتم زندگی بین کفشهاست. دغدغه ای نداشتم جز این که گاهی به علل بیعاری خودم فکر کنم.
دمپاییها پیشنهاد کردند که روزها همراهشان بروم تا راه و چاه گدایی را بیاموزم. مخالفت کردم. خجالت میکشیدم و شأن خود را بالاتر از این میدانستم که دست به چنین کاری بزنم. نا سلامتی من ع. علاوی بودم که روزگاری از دانشگاه مدرک کارشناسی در رشته مدیریت منابع گرفته بود. کاغذپارهای که به اندازه یک جفت دمپایی مستعمل به دردم نخورد.
هر چند کمتر از قبل احساس تنهایی میکنم ولی میترسم روزی مثل هزاران روز معمولی دیگر برسد که اهالی خانه تحملم را نداشته باشند و مرا از خود برانند. چون حالا دمپاییها و کفشها صاحب اختیار خانه هستند.
۲
اوایل تابستان در یکی از پارکهای کوچک شهر، پسر بچهای هشت ساله – که به گفته فالگیرها و کف بینهایی که والدینش به آنها رجوع کرده بودند باید هشتاد سال عمر میکرد – هنگام دویدن به زمین خورد و دیگر بلند نشد. طبق نظر پزشک قانونی این پسر بچه دچار ضربهٔ مغزی شده بود. نظیر این اتفاق در چند شهر دیگر تکرار شد و آدمها از هفت تا هفتاد و هفتساله طوری زمین میخوردند که درجا دچار ضربهٔ مغزی میشدند و جان به جانآفرین تسلیم میکردند. به مرور اخباری از سایر کشورها به گوش رسید که این اتفاق در اقصی نقاط عالم رخ داده و هر روز تعداد قابل توجهی از شهروندان در کشورهای گوناگون زمین خورده، بلافاصله فوت میکنند. نه سازمان بهداشت جهانی و نه پژوهشگران و متخصصان ممالک پیشرفته، هیچیک قادر به کشف علت زمین خوردنهای منجر به ضربهٔ مغزی نبودند. ابعاد این همهگیری چنان گسترده شد که آدمها دیگر جرأت راه رفتن در خیابانها و پارکها را نداشتند. چند قدم راه رفتن در خانه هم ممکن بود آنها را با خطر مرگ مواجه کند. حتی سیاستمداران و رهبران بزرگ از چنین خطری در امان نبودند. رهبر حزب کمونیست چین، صدر اعظم آلمان و معاون ریاست جمهوری در ایالات متحده آمربکا قربانی زمین خوردنهای مرگآور شدند. وحشت و اضطراب جهان را فرا گرفت. تا این که که توجه کاربران فضای مجازی به توییت یک کاربر معمولی جلب شد. که نوشت بود:
«علت این همهگیری هیچ ویروسی در بدن یا مغز نیست که باعث بهم خوردن تعادل ما شود. علت کفشهای ما هستند. آنها طوری ما را زمین میزنند که کشته شویم. کفشها در حال ترور آدمها هستند. این راز را همسایهٔ من کشف کرده که زبان کفشها را میداند و با آنها حرف میزند. اسمش آقای علاوی است.»
این توییت ظرف چند دقیقه ترند شد. متخصصان و مقامات عالیتربه به این اظهار نظر به دیدهٔ تمسخر نگاه کردند. اما مردم در سراسر جهان تصمیم گرفتند پابرهنه راه بروند. در خانه، در خیابانها، پارکها، محل کار و خلاصه تحت هیچ شرایطی کسی کفش یا دمپایی به پا نکرد. بعد از دو ماه آمار مرگ و میر ناشی از زمین خوردن به صفر رسید. بعد از آن حتی مقامات عالیرتبه سیاسی در ملاقاتهای رسمی پا برهنه بودند. تمام رؤسای جمهور و رهبران سیاسی در اجلاس سالیانه سازمان ملل در نیویورک با پای برهنه شرکت کردند و موضوع تمام سخنرانیها چگونگی مقابله با بحران جهانی «قیام کفشها» بود. باید در اسرع وقت برای این بحران راه حلی پیدا میشد، چون پاییز و زمستان در راه بود و در بسیاری از کشورهای عضو سازمان ملل به دلیل سرما و برف و بوران دیگر نمیشد بدون کفش راه رفت. ضمن این که صنعت کفش در سراسر جهان در حال ورشکستگی بود و صاحبان بسیاری از مشاغل از جمله کفاشان بیکار شده بودند. کمپانیهای معظم ساخت کفش و نامهای بزرگ تجاری در حال احتضار بودند و دنیا طاقت یک بحران بزرگ دیگر در عرصهٔ اقتصاد را نداشت. سرانجام مقرر شد بدون فوت وقت فردی را که ادعا کرده زبان کفشها را میداند بیابند. طبق گفتهٔ این فرد «شورای رهبری کفشان» یک بیانیه در اختیار وی گذاشته بود تا آن را از زبان کفشها به یکی از زبانهای زنده دنیا ترجمه کند. در این بیانیه انگیزهٔ آنها از اقدام جنایتبارشان آشکار و خواستههایشان مطرح شده بود. کفشها اصرار داشتند این بیانیه هر چه سریعتر طی اجلاس سالیانه در صحن سازمان ملل قرائت شود.
در روز موعود آقای ع. علاوی کارمند بیکار، چهلساله و لاغراندام پشت میز خطابهٔ سازمان ملل متحد قرار گرفت. چشم تمام جهانیان به دهان وی دوخته شده بود. علاوی با صدایی لرزان از روی کاغذ بیانیهٔ جهانی کفشها را خواند:
«ما قرنهای متمادی است به خطرناکترین، خبیثترین و شرورترین موجودی که تا کنون در عالم هستی زیسته خدمت کردهایم. موجودی که میلیونها گونهٔ دیگر را در طبیعت نابود کرده است. ما نیک میدانیم که خودمان ساختهٔ دست چنین موجود پلیدی هستیم که ما را طراحی و مصرف کرده و سپس دور انداخته است. ولی اکنون خواهان حقوقی هستیم که به شرح زیر است:
«اول – از این پس هیچ کفشی نباید معدوم شود. تمام کفشهای کهنه یا کفشهایی که صاحبان آنها به هر دلیلی دیگر آنها را به پا نمیکنند، باید در سرزمینی مستقل با آب و هوایی معتدل که کشور یا سرزمین کفشها خواهد بود، اسکان داده شوند.
«دوم – سازمان ملل متحد و شورای امنیت باید متعهد شوند در این سرزمین امنیت کفشهای بازنشسته و مندرس و نادیده گرفته شده تامین شود و کفاشانی ماهر و کار بلد جهت تامین و نگهداری کفشها به آنجا اعزام شوند تا از این پس هیچ کفشی از بین نرود.
«سوم – چنانچه این درخواستها نادیده انگاشته شود ما کفشان عالم اعم از ورزشی و سندل و پوتین و چکمه، مردانه و زنانه و پاشنه کوتاه و پاشنه بلند، هم قسم شدهایم اگر در پای هر انسانی برویم، فوراً کرهٔ زمین را از شر وجودش پاک نماییم. هیچ مصالحهای در کار نخواهد بود. پس شما دو راه دارید. یا خواستههای به حق ما را برآورده سازید یا همه کفشهای عالم را نابود و تولید کفش را در سراسر جهان متوقف کنید و یاد بگیرید از این پس بدون کفش به حیات خود روی کرهٔ زمین ادامه دهید.»
۳
این آدما … این آدما … یه پاشنه راست تو شیکمشون نیست… چراغها تو فکشون... یونجه ته عقلشون… یارو وقتی که بیانیهٔ ما رو خوند همهٔ سران و مردم فکر کردند خودش با ما همدسته و اصلاً همهٔ بندبازیها و همهٔ این کله معلقها برنامهٔ خودشه… نمیفهمن یارو یه کلم پختهٔ تو اجاق گازه که تعطیل شده… گرفتن کردنش تو یه خونه که میگن امنه… مال همون سازمانشون… یارو یه روزگاری تو خشت خودش با من و یه جفت دمپایی تنها بود… حالا تو یه خشت محافظپرور پوکیده… بهش شکیدن چون میگه نمیتونه زبون ما رو به مغز کس دیگه بریزه و با ما ذهنی تیک میزنه… خب راست میگه… مخ یه آدم، یا زبون ما رو میفهمه یا نمیفهمه… فقط مال اونه که میتونه ولی بقیه آدما نه…زبون ما رو نمیشه به کسی یاد داد… این یارو اونقدر تو خونه با خودش حرف میزد که من زبون آدما رو یاد گرفتم، ولی حیف ما کفشا جای زبون، زبونه داریم و یه مخ واسط باید فکرمونو برگردونه… اولین جفتی که با مخش تیک زد خودم بودم… این آدما دفترچهشو پیدا کردن که توش نوشته بود «ای کاش یه جفت کفش بودم»… لخ لخ لخ …لخ لخ لخ… هر چی هم میگه خاک اضافی خوردم و اینو وقتی حالم بد بود از روی بدبختی و بیلنگه بودن و پاشنهخلی نوشتم فایده نداره … آدم تندها از قومهای جور واجور و لنگه به لنگه میگن این یارو رو جر بدین یا بکشین تا کفشا تسلیم بشن … این آدما … این آدما…هر چی پهن و آدامسه تو سرشون… اگر یارو بمیره و مذاکرات نشه ما نسلشونو تعطیل میکنیم… فعلاً این کلممغز بیکس و کار واسطهٔ ما با آدماست… شورای امنشون قولیده که یه جای خوب بدن به ما کفشا… اول دعواشون بود … قویا میخواستن بندازن رو سر ضعیفا … ضعیفا شورشیدن … قویا گفتن پول میدیم بهتون ولی خر نشدن … به ما گفتن یه جزیرهٔ بزرگ وسط آبها بهتون میدیم… جزیرهها صاحبهای یونجهعقل داشتن که جزو همون ملت قویا بودن و زیر بار نمیرفتن… آخرش یه جزیره بود که بین دو تا از قویا سرش از عهد بوق دعوا بود… قرار شد بقیهٔ آدم بدبختا به هردوی این قویا یه پولی بدن تا اونا بذارن اونجا بشه مملکت کفشا… بعد آدمای بیبند و بدچراغ و بدپاشنه گفتن طبیعت زرت میشه، محیط زیست زورت میشه اگه هیچ کفشی کفشمرگ نشه … گفتن تمام زمین گرد ما میشه کفش و برای خود کفشام جا نیست دیگه … چون پاشنهشون منطقی بود ما قبولیدیم هر چند سال که بگذره پیرکفشهای سن بالا که دیگه خیلی تعمیرات داشتن کفشمرگ بشن… الان منم دیگه یه پیرکفشم… کلنگ تو شانسم… فعلاً آتیش بینمون بس شده تا ببینیم این آدمای بدتخت و بند به قولشون عمل میکنن یا میخوان ما رو خر کنن… هم از ما، هم از آدما، دار و دستههای پاشنهخل و بدزبونهای هستن که میخوان جنگ بشه… خیلیها از هر دو طرف میخوان این واسط بیخشت و پناه رو کاردی کنن… خرکفشهای عصبانی میگن این یارو بالاخره قالبش قالب آدمیزاده… ولی با واسط یا بیواسط ما پاشنهمونو به کرسی میشونیم… این آدما …این آدما… خیلی غریبن… بندبند وجودشون گرد و خاکیه… با هیچ فرچهای نمیشه ذاتشونو تمیزید… ۱
֎
- این داستان را میتوان در زیرژانر weird fiction قرار داد، ولی با اغماض در دستهٔ فانتزی قرار داده شده است. ↩︎