تماس - کوروش موگویی

تماس

«در میان آسمان تُهی، سکوت خداگونه‌ای بر سیاهی کیهان حکمرانی می‌کند. اما چون به چشم سر بنگری، جایی که به ظاهر تهی ا‌ست، اسراری در دل دارد. تنها انگشت‌شماری به معنای برخی از اسرار پی برده‌اند و گاهی، حتی حکیمان و هوشیارترینان نیز از دریافتن چرایی‌های فراوان ناتوان مانده‌اند و آن رازها در پس پردۀ زمان از دیده‌ها پنهان.»

*

خلق بی‌شماری پیرامونش را گرفت و هر کس با هرچه توانست او را آماج حمله قرار داد؛ توانایان به سنگ و ناتوانان به دشنام، که دردش کم از سنگ نبود. پس او را در این حال تا فراز تپه‌اش، که سطحی گسترده و هموار داشت، بردند و بر تیرکی چوبین آویختند که آتش زنند!

سوی دیگر و در فاصله‌ای دور، کاهنان، بالاپوش‌های خاکستری بر تن، عصاهای به دست و گردن‌آویزهای جواهرنشان بر گردن، نشسته در جایگاه مخصوص خویش، با رضایت سر تکان می‌دادند. هرچند، غرورشان مانع می‌شد تا اثری از شادی بر ظاهرشان نمایان شود و ترش‌رو می‌نمودند. اما در آن میان جمعی هم حضور داشت که لبهاشان را بی‌گفتن کلامی و دستانشان را بی‌پرتاب سنگی تکان می‌دادند تا کسی درنیابد که اینان خود پیروان آن فرستادۀ جدید و آئینش هستند.

مردم که همه چتر بر سر داشتند یکصدا آوای «بسوزان! بسوزان!» دَم گرفتند و جلادان پیشاپیش آنان با نقاب‌های خوفناک، تنی برهنه و پاپوش‌های چرمین، منتظر، که هرچه زودتر تشریفات پایان گیرد و زمان نمایش ایشان نیز فرا رسد.

لیکن مرد حالی دیگرگونه داشت. بیست روز گذشته را در زنجیر به سر برده بود، تا این که خواستندش و حکم بر او خواندند. پیش از بازگفتن حکمش بسیار کوفته بودند و آزارها رسانیده. آیا از ادعایش دست شسته بود؟ نه. می‌ترسید؟ آری! از جدا کردن سرش به تبر باکی نداشت، یا در منجنیق کردن و پرتابش، تا بر صخره‌ای تکه پاره شود. همچنین دراندن شکمش را تا خیره اندرونه‌اش را در مشت خویش بنگرد. یا دست و پای بسته رها کردنش در درۀ مرگ تا جوندگان گوشتخوار زنده‌زنده تَنَش را پاره‌پاره کنند. اما سوختن در آتش!؟ این رأی دیگری بود! دهشتی که از نخستین ساعت برگزیدگی‌اش تا آن‌ هنگام که گرفتار آمد هرگز بدان نیندیشیده بود. رسم کشتن بدعت‌گذاران دیگرسان بود و چنان مرگی کیفری ناسزاوار! همیشه خود را آویخته به طناب دار یا لبخندزنان زیر تیغ جلاد تصور کرده بود و روانش را برای آن لحظه ورزیده می‌نمود. با این همه، قاضی حکم بر«مرگ با سوزاندن در آتش» راند و زانوان او سست گشته و تصویر دلیرانه‌ای که از مرگ خویش در سر ساخته بود دود شد! تو گویی مفتشین بدنهاد معبد ذهنش را خوب کاویده و در پس آن به هولناک‌ترین تصوراتش از مرگ پی برده و آن را در گوش قاضی خوانده بودند تا سرورانشان در خانۀ خدایان پنجگانه راضی شوند. همانان که با شکم‌های فربه و گردن‌های ستبر بادی به غبغب‌های نرم و ظریف عرق کرده‌شان انداخته، با کنجکاوی در پی کوچکترین اثر ترس رخسارش را می‌کاویدند تا در خفا پوزخندی بر عاقبت وی زنند و شب‌هنگام بر سفره‌های رنگینشان حکایت هراس او را بازگو کنند.

آیا در لحظۀ خواندن حکم، خویشتن را آزمودۀ چنان سنجشی می‌دید؟ برج استواری که از مقاومتش ساخته بود همان دم فرو ریخت. با نفی کیش و آئینش تار مویی بیشتر فاصله نداشت. اگر با صدای بلند اعلام می‌کرد که دروغ گفته و فریبکاری بیش نبوده و خدایان سه‌گانه‌ای که از آن‌ها دم می‌زند حاصل کارگاه بد‌خواهی‌اش برای رد خدایان پنج‌گانه‌ای است که جز آنان حقیقتی در کار نیست، شاید بر او ترحم می‌نمودند. اما در آن ساعت حساس چنین نکرد. شاید دیدن پوزخند ریشخندآمیز کاهنان لجاجت کوری در وی برانگیخته بود.

«هرچه بادا باد! آنچه را که می‌خواهند در سینی نقره تقدیمشان نمی‌کنم!»

چنین اندیشیده و آن لحظۀ حساس را پشت سر گذاشته بود. آنگاه محو شدن پوزخند کاهنان را، پس از این که گردن افراشته و به آوای رسا گفته بود که حکم را می‌پذیرد، نظاره کرد و این تنها دلخوشی‌‌اش بود که با خود به ضیافت کرم‌های گورستان می‌برد. اما کدام گور!؟ خاکستر آنان که در آتش می‌سوزند را باد در جهان می‌پراکند تا برای همیشه سرگردان باشند و روحشان در هیچستان هستی به پوچی گرفتار آید!

اینک، آویخته بر تیرک چوبین، همۀ آن سخت‌جانی‌ها چه بیهوده می‌نمود! هیمه‌های تنگ هم بسته شده در پای چوبۀ اعدام، که سخت در زمین فرو کوفته و گردش را با خرسنگ محکم کرده بودند، همچون لشگری بی‌رحم شانه به شانۀ یکدیگر وی را در محاصره داشتند. برای آنان اهمیتی نداشت کدام خدایان راستینند و کدام نه؛ آتش می‌گرفتند و آتش گوشت و پوست را حریصانه می‌خورد.

شک موریانه‌وار مغزش را می‌جوید. برای صدمین‌بار خاطره‌اش را از نیمه‌شبی که خدایان سه‌گانه در آسمان صحرا و بالای همان تپه بر وی ظاهر شده بودند به یاد آورد. لحظۀ آن خلسه‌ای که از کودکی گاه و بیگاه گرفتارش می‌شد. و به سخن درآمدن صداهای غریبی که بارها در خردسالی شنیده بود و او را به راهنمایی مردمانش فرا می‌خواند. اما هرآنچه را که از سر گذرانده بود شفاف و زنده در یاد داشت و می‌دانست اوهام نبوده.

پی بردن به ترس نهانش خباثت کاهنان را بیشتر برانگیخت تا برای در هم شکستن پیروانش نیز حیله‌ای فراهم آورند. چه، بر آن نبودند تا از وی شهیدی که ساخته شود که در یادها بماند. بدین منظور ساعتی پیش، که تازه خورشید بردمیده بود، جارچیان دستوری تازه را از سوی قاضی خواندند. دستوری زیرکانه که هدفش خرد کردن کامل او بود:

«به سبب این فرمان، اگر محکوم تا پیش از اجرای حکم، یا در میانۀ آن، به صدای رسا فریبکار بودن خویش را اعتراف کند، از مرگ معاف و بخشوده خواهد شد.»

تا شب پیش، بار دیگر خود را برای اجرای حکم ظالمانه و دهشتناک آماده کرده و از خدایان سه‌گانه خواسته بود تا وی را در پذیرفتن سرنوشتش یاری رسانند. سپس در خواب خدایانش به دیدار آمده و سخنانی نامفهوم دربارۀ آتش پاک کننده گفته بودند که به جای آرامش، بر بی‌قراری‌‌اش افزود.

حال اندیشۀ خیانت به سروران آسمانی بار دیگر غوغایی در مغزش برپا می‌کرد. کاهنان وی را به طغیان علیه باورهای خویش برانگیخته بودند! بی‌شک آنان در پی قرن‌ها صدور حکم ارتداد، خوب در این بازی مهارت یافته و چونان سردارانی که راه چیره شدن بر مقاومت هر دژی را در میدان‌های نبرد تجربه می‌کنند، در خُرد کردن دیوارهای قلعۀ روح آدمی خبره شده بودند.

خورشید تابستانی هرآنچه بی‌پناه بود را می‌گداخت، انگار او نیز قصد کرده بود تا در شکنجه شریک باشد. دردی فراگیر تنش را پوشانده بود. پشه‌ها از زخم‌های بازش خون می‌مکیدند. صف کلاغ‌ها بر درختان لُخت پیرامون تپه به نظاره نشسته و هر کدام به دل وعدۀ بلعیدن چشمان روشن مرد را می‌داد. چشمانی که هنگام زاده شدنش پیرزن شَمنی به مادرش گفته بود روزی حوادثی شگرف را شاهد خواهند بود و شعله‌های آسمانی در آنان می‌درخشند.

کاهنی کوتاه قامت و طاس اما پُرچانه برای تازه‌واردین داستان دستگیری مدعی دروغین را بازگو می‌کرد که خلاصه‌‌اش این بود: «کاهن اعظم جگر گاو قربانی را بیرون کشیده و پس از درنگریستنش، سربازان را فرستاد تا سر بزنگاه مرد فریبکار را دستگیر و در انتها به حکم قاضی مرگی در خور برایش مهیا کنند.» اما از این هم می‌گفت که خدایان پنج‌گانه برای آنکه رحمت و لطفشان را به آنان نشان دهند شب پیش به خواب کاهن اعظم آمده و اعلام داشته‌اند که اگر محکوم گناهش را بپذیرد و ادعایش را انکار کند، با وجود آنکه چنین احکامی تغییر ناپذیرند، در این مورد خاص به او رحم شود و آزادش کنند تا درس عبرتی گردد برای همۀ آنان که در خدایان پنج‌گانه شک می‌ورزند. و قاضی، همان عروسک خیمه شب بازی کاهنان، پای تبصره را مُهر زده بود.

اما فرستاده در همۀ آن لحظات نیمه بیهوش شده و در عالمی برزخی با خویش به جدل مشغول بود:

«اگر خدایان سه‌گانه براستی مرا برگزیده‌اند، چگونه رضایت می‌دهند که در آتش بسوزم؟ مگر نه آنکه ایشان خدایان راستینند و با سوختنم اصالت ایشان هم!؟ اما شاید این آزمونی باشد برای من. می‌آزمایند تا ایمانم را بسنجند. با این همه، اگر آتش روشن و شعله‌ها مرا در بر گیرند چه؟ [خاطرات دورش تازه شده بود و به یاد می‌آورد که خردسال بود و می‌دید چگونه خواهر کوچکش هنگام بازی در تنور افتاده و در آن چالۀ سرخ و تَف دیده می‌سوزد] اما اگر شعله‌ها نسوزانند چه خوب می‌شود. آری! این گواهی محکم بر حقیقت سخنانم است. و اگر سوزاندند چه؟ آیا خود را می‌فریبم تا مرگ دردناکم را بپذیرم؟ [برای پیروانش ثابت می‌کرد که برگزیده است و دستش را روی شعلۀ کوچک شمع می‌گرفت. آتش کوچک بی‌اعتنا دستش را می‌سوزاند و او ناگاه دست را پس می‌کشید. چهرۀ حاضرین پر از شَک می‌شد. ناخودآگاه قهقهۀ مستانه‌ای سر می‌داد که همه را در شگفتی فرو می‌بُرد. «نمی‌سوزاند! نمی‌سوزاند!» و غوغایی برپا کرده و زیرکانه از مهلکه می‌گریخت] خدایان کجا بودند؟ اگر می‌خواستند چیزی به اثبات رسد چه زمان بهتر از آن لحظه و شمع؟ آن روز عده‌ای در دل به گفتارم شک کردند و برق ناباوری در چشمانشان درخشید. اما چرا خدایان که آن روز کمک نکردند امروز تصمیم دیگری بگیرند؟ مبادا زمانم به سر آمده باشد و ایشان برآنند تا از مرگ من دستاویزی تازه برای اثبات خویش بیافرینند!؟»

در میان خلسۀ او، کاهن اعظم آیین نیایش پیش از اجرای حکم را نیز به انجام رسانیده و اینک کاهن دیگری چگونگی مجازات را برای جلادان که مشعل به دست انتظار شروع کار را می‌کشیدند بلند بلند خواند.

دوباره به هوش آمد و فریادی خاموش برآورد: «خدایان سه‌گانه، با همۀ وجود از شما می‌خواهم اگر که من برگزیدۀ راستینم نجاتم دهید!»

جلادان با گام‌های هماهنگ پیش آمدند. سپس از هم جدا شده، یکی به راست و دیگری به چپ رفت و مشعلش را با دو دست – چنانکه رسم شمشیر زنان است – تا روبه‌روی صورت بالا آورد.

پیش خود به خدایانش التماس کرد: «اگر صدای مرا می‌شنوید…»

جلادان هم‌زمان خم شدند و مشعل‌ها را زیر هیمه‌ها گرفتند.

«حتماً روشن نمی‌شوند!»

دسته‌های هیمه، گویی تمام عمر منتظر چنین لحظه‌ای باشند بی‌درنگ آتش گرفتند.

«خدایان این منم!»

جلادان عقب رفتند و کناری ایستادند. فریاد شادی جمعیت به هوا رفت. نوکیشان اشک در چشمشان حلقه زد و بی‌درنگ آن را پاک کردند. کاهنان متکبرانه به صحنه نگریستند.

سواران سرخ‌پوش آتش به سان لشکری فاتح میان هیمه‌ها پیش تاختند.

«دروغند! نه دروغ نیستند! … ولی شعله‌ها حقیقی‌ترند!!»

لبان مرد محکم روی هم فشرده می‌شد و حالا سراپا هوشیار بود و با وحشت به پیرامونش می‌نگریست.

کاهنان با شعف بازی محبوبشان را به تماشا ایستاده بودند؛ یا محکوم منکر خدایانش می‌شود یا می‌سوزد، در هر حال پیروز معبد است! برخی به جلو خم شدند تا تصویر بهتری از چهرۀ مرد بدست آورند. اما فاصله آنقدر نبود که به خواستشان برسند.

«اگر دروغ نیستید، همین حالا وقتش رسیده که ثابت کنید! دیگر طاقتی برایم نمانده!»

شعله‌ها از دیوارۀ بیرونی رو به سوی داخل آوردند و اندک اندک گرما پاهایش را آزرد.

چهرۀ ذوب شدۀ خواهر کوچکتر از برابر دیدگانش گذشت.

مردم با چشم‌های دریده، آزمندانه پیشروی آتش را نظاره می‌کردند. بدن‌های تنگ هم چسبیده‌شان از هیجان خیس عرق بود.

«دیگر نمی‌توانم! آن‌ها را نفی می‌کنم!» این واپسین اندیشه‌اش بود.

تمام توانش را گرد آورد و به سوی حلق و زبان برد. حس کرد حال غش بر او چیره می‌شود. نفس عمیقی کشید و سرش را بالا آورد تا فریاد زند. ناگاه چشمانش به سفیدی گرایید و از خود بیخود شده، با دهانی کف کرده رو به آسمان فریاد زد: «اکنون شعله‌ور شو!»

صدایی رعدآسا از آسمان برخواست. یک دَم شعلۀ آبی رنگی بالای سرشان درخشید و در پلک بر هم زدنی به زمین برخورد و با صدایی مهیب تَرکید.

موج انفجار مردم را به عقب پرت کرد! کلاغ‌ها جیغ‌کشان گریختند و غبار چهرۀ خورشید را پوشاند.

جماعت بر زمین ریخته، عده‌ای از هوش رفته و تعدادی که نزدیک‌تر به جایگاه کاهین بودند تن‌هاشان خونین گشته و می‌شد پی برد که از میانشان فراوان مرده‌اند. آن دسته که زنده بودند آرام‌آرام و ناله‌کنان برخواستند. گیج و با سر و رویی خاک‌آلود، سرفه‌کنان خود را تکاندند و غبار را با حرکت دست از برابر صورت کنار زدند. گوش‌هاشان درد گرفته و سوت می‌کشید.

گرد و خاک اندک اندک فرو نشست. آنگاه صحنه‌ای که در برابرشان بود باعث حیرت همگان شد:

جایگاه کاهنین دیگر وجود نداشت و در عوض، جایش را به گودالی آتشین با نقطۀ آبی گدازنده‌ای در میان داده بود.

در سوی دیگر، آویخته به چوبۀ اعدام، فرستاده که اینک از هوش رفته بود استوار ایستاده بود. هیمه‌های سوزان به اطراف پراکنده بودند و هیچ خطری او را تهدید نمی‌کرد. خاکِ به هوا خواسته ابری شده و بر تنش سایه می‌افکند.

مردم که چنین دیدند حالشان دگرگون گشته، زاری‌کنان بر سر و روی کوفتند و به سوی جایگاه اعدام شتافتند.

در این میان مردان و زنانی که تا دَمی پیش بی‌صدا بر تنهایی پیشوایشان می‌گریستند، اینک غرق در شادی و به فریادی بلند مژده می‌دادند که خواستۀ خدایان سه‌گانه به انجام رسیده تا همگان بدانند فرستاده دروغگو نیست و معبد است که آنان را گمراه می‌کند. و چه کسی می‌توانست آنان را نادیده بگیرد؟ هم‌اینک مردمان در فکر آن بودند تا دستان ناپاکشان را به ساق‌های مقدس فرستاده برسانند و گناهشان بخشوده شود. و او خود در حال غش بود و هیچ نمی‌دانست که فرود آورندگانش از چوبۀ اعدام همانانند که پیشتر بالا برده بودندش.

او بر دست‌ها به سوی شهر می‌رفت تا خدایان پنج‌گانه به زیرکشیده و خدایان سه‌گانه قرن‌ها و قرن‌ها بر معابد حاکم شوند و شاهان و بزرگان و شاهزادگان گروها گروه به آئین جدید بگرایند و در راهشان نبردهای بزرگ برپا کنند و تیغ‌ها را به خون بدکیشان رنگین نمایند و شهسواران در نبرد با چلپاسه‌های آتشین‌دَم نشان او را بر سپرها حک نمایند و مفسرین از گفتار و کردارش تفاسیر گوناگون بنویسند و بر سر آن با یکدیگر بحث و جدل نمایند و شُعبات فراوان از آن حاصل گردد و در یک کلام، رودخانۀ تاریخ پیچیده، در مسیر دیگری جریان یابد.

*

در میان آسمان تُهی، درست عمود بر تپه. جایی که شعلۀ رهایی‌بخش از آن آمده بود. نشسته در کاخ‌واره‌ای که مدت‌ها می‌شد از جای خود تکان نخورده بود، لب‌هایی غریب در چهرۀ پرهیبتی با پیکری کوه‌مانند و حضوری کیهانی به خنده‌ای رضایتمندانه گشوده شد و او با دستان عجیب و باستانی‌اش شتابان عصایی را تکان داده، رو به جسمی کُروی و شفاف که گَردان در برابرش بالا آمد با لحنی شگفت‌زده چیزی گفت که غریو شادی را در سرتاسر آن سازه به هوا بلند کرد:

«پیشوا، باورتان نمی‌شود! ایراد فنی نامعلوم به طور خودکار رفع شده! پرتابگر میان‌کهکشانی به طرز معجزه‌آسایی دوباره به کار افتاده و آتش کرد! برای تنظیم جهت، جهش و ادامۀ مسیر آماده‌ایم!»

֎