با فوت پروفسور ناتی بیچاره، که چند سالی میشد در تیمارستان اسکراگِم بستری بود، من آخرین عضو زندهٔ تیم تحقیقاتی بداقبالی شدم که پنج سال پیش به آن محل منحوسِ نفرین شده در جنوبگان اعزام شده بود.
جز ما معدود مردانی که در آن سفر حضور داشتیم، هیچکس دیگری از روند وقایع و حقیقت ماجرا مطلع نبود. نه یادداشتی در خصوص رخدادهای طول سفر به رشته تحریر درآوردیم و نه گزارشی از آنچه بر ما گذشته بود به چاپ رساندیم و تنها دلیلی که مرا بر آن داشت تا بر هراس از دست دادن باقیماندهٔ عقلم غلبه کرده، قلم بر دست گرفته، اقدام به نوشتن این یادداشت کنم، خبری بود که اخیراً به من رسیده بود. خبری که از اعزام گروهی دیگر از دانشمندان به آن مکان شیطانی، آن منطقهٔ هولناک، یعنی کوهستان مورگ، خبر میداد. وظیفهٔ خود دانستم تا مشاهداتمان را برای آن بیچارگانی که زندگیشان را کف دست گرفته، به نام علم قدم به آن سرزمین نفرینشده میگذارند، بازگو کنم تا بدانند که چه چیزی در انتظارشان است.
نهادی به نام سرای مورفی هزینه سفرمان را تقبل کرده بود. نهادی که گرچه چندان ثروتمند نبود، حتی بیش از توانش از تجهیزات و امکاناتش برای ما سرمایهگذاری کرده بود. گروه تحقیقاتی ما به تمام تجهیزات روز مجهز بود؛ هواپیما، سیستم ارتباطی بیسیم، سورتمههای برفی و سایر تجهیزات مورد نیاز برای داشتن اقامتی کوتاه اما نسبتاً آسوده در این سرزمین دورافتاده… اوایل تابستان ۱۹۴۰ سفرمان را از لندن به سمت سواحل متروک و دورافتاده لیمبورگر جنوبگان، آغاز کردیم.
بسیار هیجانزده بودیم و آرزو میکردیم که زودتر به مقصد برسیم و بتوانیم کارمان را آغاز کنیم. حتی دکتر اسلمپ، متخصص بیماریهای عفونی واگیردار، هم که در این سفر همراهمان بود، مانند ما سخت هیجانزده بود و نمیتوانست آرام بنشنید.
روزی را که سفرمان را آغاز کردیم کاملاً بخاطر دارم؛ خورشید قطبی در افق میدرخشید و یخهای اطرافمان را با رنگهای مختلف روشن میکرد.
سورتمههای برفی و ماشینهایمان را روشن کردیم و به سمت مقصد راه افتادیم. خیلی زود، دریا از پیش رویمان ناپدید شد و زمینهای یخزده و سرد و برفی جایش را گرفتند. ارتباط رادیوییمان با کمپ اصلی برقرار بود و خیلی زود، از سرحد زمینهایی که بشریت تا آن موقع پا گذاشته بود عبور کردیم و به سرزمینی وارد شدیم که نه چشم بشر بدان افتاده و نه امیدوارم هیچوقت چشم هیچکس به آن زمینهای نفرین شده بیفتد.
ساحلی که در بدو ورودمان دیده بودیم، زمینی خشک و بایر و برهوت بود و با خودمان فکر میکردیم که به چه جای لمیرزع و هولناکی آمدهایم. اما چیزی که روبهرویمان قرار داشت، بیشتر به یک کابوس میمانست تا هوایی توفانی و برفی؛ هوایی که دانههای تیز و برندهٔ برف و یخش با تندبادی سرد و گزنده به صورتهایمان میکوبید و دیدمان را کور میکرد.
جلویمان را نمیدیدیم. باد ما را به جلو میراند و هرچه جلوتر میرفتیم، آن حس غریبی را که از ابتدای سفر همراهمان شده بود بیشتر احساس میکردیم. هراسی که از بودن در این وضعیت داشتیم طبیعی نبود؛ چیزی ورای هراس از گم شدن در طوفان، یخ زدن در سرما و هر حس مشابه دیگری بود. احساسی بود که گویی از اعماق زمین به سطح نفوذ میکرد. چیزی قدرتمند که در تکتک سنگهای این سرزمین یخزده، از اعماق خروارهای یخ مدفون به سطح میرسید و آزارمان میداد. چیزی قدیمی و باستانی، احساسی مانند وقتی قدم به خانهای که سابق بر این رخداد هولناکی در آن به وقوع پیوسته به آدمی دست میدهد؛ چیزی شوم و منحوس. با وجود این احساس غریب، همچنان به مسیرمان ادامه میدادیم.
روز چهارم بالاخره کوهستان را از دور دیدیم. اما هنوز راه زیادی باقی مانده بود.
تا بیست مایلی کوهستان به مسیرمان ادامه دادیم و در نهایت تصمیم گرفتیم تا در همان نزدیکی اتراق کنیم. شب آرامی را پشتسر نگذاشتیم و پی در پی از لرزش زمین و غرشی دور، که گویی از سمت کوههای آتشفشان به گوش میرسید، از خواب میپریدیم.
دو روز طول کشید تا باقیماندهٔ مسافت را طی کنیم و به کوهستان برسیم. روی زمینی به شدت ناهموار که از درهها و پرتگاههای بسیار تشکیل شده بود میراندیم و سرعت پیشرفتمان به همین واسطه به شدت کاهش پیدا کرده بود. گویی نه بر روی سطح زمین، که بر سطح ماه حرکت میکردیم. شدت تکانهای زمین کمتر شده بود و میتوانستیم با سرعت بیشتری به جلو حرکت کنیم و طولی نکشید که وارد درهای شدیم که مانند مسیری صاف، به کوهستان منتهی میشد. بیشتر از چهار یا پنج مایل از مسیرمان باقی نمانده بود.
جلوتر از همه و با سرعت به پیش میرفتم. ناگهان، صدای غرشی به گوشمان رسید و زمین جلوی پایم بیهیچ اخطاری دهان باز کرد و با صدایی هولناک فرو ریخت. اگر به موقع توقف نمیکردم مرا نیز به همراه تختهسنگهای عظیم به زیر میکشید. درست در لبهٔ شکستگی متوقف شدم و به رودی از مواد مذاب که درست زیر پاهایم جاری بود خیره ماندم. تختهسنگهای عظیمی که تا همین چند لحظه پیش، زمین زیر پایمان را تشکیل میداد به داخلش سقوط کرده و آن پایین غوغایی از غبار و خاکستر آتشفشانی برپا بود. با دیدن آن صحنهٔ هولناک بیاختیار با خودم گفت که توصیفات آن عرب دیوانه، عبدالحشیش، از درهٔ اوپادوپ در آن کتاب نفرینشده و شیطانیاش پِنتِکنیکون بیشک با چیزی که درست روبهروی من جریان داشت، از تشابه بسیاری برخوردار بود.
ماندن در این محل بسیار خطرناک بود. لذا تصمیم گرفتیم محل را به سرعت ترک کرده، مراتب را به کمپ اصلی اطلاع بدهیم.
فردای آن روز، یکی از هواپیماهایمان از کمپ به سوی ما حرکت کرد و در زمین برفی نزدیک محل اقامت ما فرود آمد. گروه کوچکی از میانمان انتخاب کردیم تا با هواپیما به سوی کوهستان پرواز کنند؛ من و دکتر اسلمپ و پروفسور پالسی و سرگرد مکتوئیرپ که وظیفهٔ هدایت هواپیما را بر عهده داشت.
از فراز درهای که همین روز قبل داخلش حرکت میکردیم گذشتیم و به سوی کوهستان پرواز کردیم. روی زمین و به صورت پراکنده، شکافتهایی وجود داشت که بخارات داغ آتشفشانی از داخلش بیرون میزد و سطح زمین را ابرهای متراکم و داغ پوشانده بود. با خودمان فکر میکردیم که اگر اوضاع به همین صورت پیش برود قادر به تشخیص راه نخواهیم بود. اما درست در همان زمان، باد قدرتمندی وزیدن گرفت و بخارات داغ را کنار زد و مسیر پیش رویمان هویدا گشت و در نهایت داخل دره شدیم. در همین بین، چیزی روی زمین نظرم را بخود جلب کرد. هیبتی عظیم و سیاه که در آن اعماق پوشیده از بخارات داغ آتشفشانی حرکت میکرد، اما پیش از آنکه بتوانم دقیقتر بررسیاش کنم در میان ابر و بخار ناپدید شد.
طولی نکشید که به کوهستان رسیدیم و روی زمین بایری که در نزدیکی آن قرار داشت فرود آمدیم.
به محض خاموش شدن موتورها، خود را در محاصره سکوت مطلق طبیعت که تنها توسط صدای خرد شدن یخچالها، فرو ریختن یخ و برف و همچنین فوران آبفشانها شکسته میشد، یافتیم. همچنین، غرش بیپایان کوههای آتشفشانی در دور دست که مواد مذاب را از دهانه خود به بیرون پرتاب میکردند.
پیاده شدیم و به منظرهٔ بدیعی که مقابلمان قرار داشت نگریستیم؛ کوهستان بالای سر ما سایه افکنده بود و تا مسافت نسبتاً زیادی از دامنه و کوه خالی از برف و یخ بود. سنگها و صخرههای اطرافمان بیشتر به ویرانههایی میمانست تا سازههایی طبیعی ساخت دست طبیعت و نظمی غیرطبیعی بینشان وجود داشت که حتی گذشت زمان نیز نتوانسته بود از بین ببردش. درست اینجا بود که متوجه شدیم سختیهایمان به پایان رسیده و به مقصد رسیدهایم؛ روبهروی ما، همان ویرانههایی قرار داشت که از ابتدا برای دیدنشان آمده بودیم.
نیم ساعت بعد به نزدیکترین ویرانه رسیدیم و تازه به حقیقت ماجرا پی بردیم؛ این ویرانهها مشخصاً ساخت دست هیچکدام از تمدنهای شناخته شده بشری نبودند.
جلوی باقیماندهٔ دروازه نیمهویران، اما شکوهمند این شهر باستانی ایستادیم و به مجموعهٔ حکاکیها و حجاریها و سنگنوشتههای قدیمی روی سنگهای فرو افتادهاش خیره ماندیم. وجودمان از هراس چیزی که روبهرویمان تصویر شده بود به لرزه افتاد و قدمی به عقب برداشتیم. چرا که این تصاویر، نه حجاریهایی عادی، که بیشتر کابوسهایی بودند که حتی در تبزدهترین دورانهایمان نیز ندیده بودیم. چیزهایی مانند آثار سورئال هنرمندانی همچون دالی و دابی، اما با یک تفاوت عمده؛ این تصاویر مشخصاً از روی مدل زنده انجام شده بود.
مسیری بود تونلمانند که به اعماق میرفت، هنوز چندان در تونل پیش نرفته بودیم که نور کمرمق خورشید قطبی کمفروغتر از قبل شد و تاریکی اطرافمان را فرا گرفت. همراه خود چراغقوههای قدرتمندی داشتیم. پس بیهیچ نگرانی به ادامه مسیر پرداختیم. اما انتهای تونل مشخص نبود و نمیدانستیم که چقدر دیگر از مسیرمان باقیمانده است. تصمیم گرفتیم صبح زود به ادامه مسیر بپردازیم و زودتر به اقامتگاهمان بازگردیم. طول مسیر را با گچ علامتگذاری کرده بودیم و از حیث گم کردن مسیر نگرانی نداشتیم.
در این بین دکتر اسلمپ مخالف بازگشتمان بود.
«آقایان بنده اصرار میکنم که قدری بیشتر در مسیر پیش برویم. به هر حال، به اندازهٔ کافی چراغقوه همراهمان آوردهایم و ضمناً تا این لحظه چیز قابل توجهی که از حیث باستانشناسی باارزش و قابل توجه باشد هم نیافتهایم. هرچند، بنده شخصاً از دیدن واکنش عجیب شما نسبت به موقعیتی که در آن قرار گرفتهایم بیشتر لذت میبرم تا هر چیز باستانی و ارزشمند دیگری. برای مثال، به این دوست بزرگوارمان مکتوئیرپ نگاه کنید؟ ببینید پوست صورتش چه طیف سبز دلپذیری به خود گرفته. امکانش هست نبضت را بگیرم؟ خدای بزرگ، واقعاً این رفتار سخیف لازم است؟ چقدر بیادب و گستاخ! حالا اگر بخواهم صادق باشم، رفتار پالسی و فیرکین نسبت به تمام شما آقایان بسیار جالبتر است. این که دائماً با هراس به پشتسرشان نگاه میکنند و نور چراغقوهشان را به سمت هر گوشه تاریکی که در مسیر میبینند میتابانند. جداً رفتار شما به عنوان گروهی از محققین و دانشمندان خبره و کاربلد در چنین موقعیتی خجالتآور است.
رفتار نامعقول و واکنش عجیب شما تحت شرایطی که در آن قرار داریم، و البته که شرایط طبیعی نیست، اما در عین حال، تا به حال خطری هم متوجه ما نبوده، میتواند موضوع خوبی برای مقالهٔ جدیدم باشد. اتفاقاً اسمش را هم گذاشتهام آسیبشناسی رفتارهای هیجانی عصبی و نشانههای آن. داشتم فکر میکردم چه واکنشی نشان خواهید داد…»
بعد هم هولناکترین جیغی را که در تمام زندگیام شنیده بودم کشید.
صدایی هولناک از اعماق وجودش که مرا به یاد نسخهٔ جدید نمایش کینگکنگ انداخت.
صدایش به دیوارهای غار برخورد کرد، از شکافها و چالههایی که روی زمین وجود داشت به اعماق نفوذ کرد و در سرتاسر کوهستان چرخید. تا دقایقی صدای پژواکش را که به دیوارها و صخرهها برخورد میکرد شنیدیم. سپس وقتی موج صدا دوباره به محل تولید خود بازگشت، از چنان قدرتی برخوردار شده بود که همانندش را تا آن موقع نشنیده بودیم.
پروفسور پالسی روی زمین افتاده بود و از ظواهر امر این طور به نظر میرسید که از شدت هول، به حالت کما فرو رفته است. سرگرد مکتوئیرپ گوشهای شکل یکی از حجاریها را بخود گرفته و تا حد امکان سعی میکرد از منبع اصلی صدا فاصله بگیرد.
وقتی موج صدا برای دومین بار سراسر کوهستان را درنوردید و دوباره در تونل بازتاب پیدا کرد توانم را از دست دادم و هر آنچه لیاقتش بود به او گفتم هرچند، ذرهای برایش اهمیت نداشت و سخت مشغول ثبت واکنشهای ما به این صدای هولناک، در دفترچه یادداشت همراهش بود.
رفتهرفته از قدرت پژواک صدای کاسته شد و در نهایت سکوت اطرافمان را فرا گرفت. برخی صخرهها که از برخورد امواج لق شده بودند فرو افتادند، اما خوشبختانه به کسی آسیبی نرسید. رفقای بیچارهمان که از هول شنیدن صدا بیهوش روی زمین افتاده بودند اندکاندک برمیخاستند و من در این بین، نقش مانعی در برابر اسلمپ و دیگرانی که به شدت علاقمند بودند تا با دست خالی تکهتکهاش کنند، ایفا میکردم.
در نهایت پالسی تصمیم نهایی را گرفت و قرار شد که به پایگاهمان برگردیم و فردا جستجویمان را از سر بگیریم. پس همگی دنبال او به سمت خروجی تونل براه افتادیم.
چندان پیش نرفته بودیم که ناگهان صدایی از دور توجهمان را جلب کرد. در جا میخکوب شدیم.
چیزی لزج و خزنده به سوی ما میآمد و لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. دکتر اسلمپ نالهای کرد و بدنش مانند بدن عروس دریایی که زیر پا له شده باشد، روی زمین وا رفت.
«یعنی… یعنی چی میتونه باشه؟»
مکتوئیرپ از ترس بخود میلرزید، پروفسور پالسی درست عین ویتوس مقدس[۱] به جلو خم شده و به دقت، به صدایی که از مقابلمان میآمد گوش میداد و همزمان نیز، به ما اشاره میکرد که صدایمان را ببریم و چیزی نگوییم، مبادا که آن چیز، هر چه که هست، صدایمان را بشنود.
«اینجا یک راهروی فرعی است، بهتر است همینجا مخفی شویم تا هر چه که هست بیاید و پی کار خودش برود.»
دوست داشتیم اسلمپ را همانجا باقی میگذاشتیم زیرا که حقیقتاً لیاقتش چیزی بیشتر از این نبود، اما به هر حال، او را نیز دنبال خودمان کشیدیم و به داخل راهروی بسیار تنگی که به زور، برای هر چهار نفر ما جا برای ایستادن داشت، کشیدیم. چراغقوههایمان را خاموش کردیم و در سکوت کامل، به انتظار ایستادیم.
صدا هر لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر میشد، صدای خزیدنش را از همان راهرویی که لحظاتی پیش، داخلش ایستاده بودیم میشنیدیم. از ترس، نفسهایمان را در سینه حبس کرده بودیم و خودمان را بیشتر به انتهای راهروی فرعی میفشردیم تا مبادا آن چیز، هرچه که بود، متوجه حضور ما شود.
ناگهان صدا خاموش شد.
دوباره و پس از مدتی که در نظر ما نزدیک به یک قرن طول کشید دوباره صدا شنیده شد، گویی بدنی روی زمین کشیده میشد و به سمت خروجی میرفت. مدتی منتظر ماندیم و به محض این که صدا به اندازهٔ کافی از ما دور شد، با نهایت سرعتی که در بدنهایمان سراغ داشتیم از مخفیگاه بیرون پریدیم.
گاهی اوقات، وقتی ذهن آدمی به شدت از موضوعی وحشتزده و هراسان است نمیتواند به درستی تصمیم گرفته و عمل نماید. درست مانند وضعیتی که آن روز ما به آن دچار شده بودیم که در عوض فرار به سمت خروجی تونل، اشتباهاً به سمت منبع صدا دویدیم. حرکتی احمقانه و نه از روی قصد و این طور شد که خودمان را در محضر او دیدیم.
توصیف چیزی که مقابل ما قرار داشت بسیار دشوار بود؛ چیزی بود که حتی در تاریکترین و تبزدهترین کابوسهایمان هم ندیده بودیم. هیبتی عظیم داشت، هیچ صورت یا چهرهٔ مشخصی نداشت و بیشکل بود. مانند هیولایی مخوف سرجایش ایستاده بود و در سکوت به دیگری، خیره مانده بودیم.
«درود، از کجا آمدهاید؟»
«لنننن…»
«یاوه مباف. شیوا سخن بگو که چنین مکانی بر روی زمین وجود ندارد.»
«لندن… ما از لندن آمدیم.»
دیگران آن قدر از هیبت این مخلوق وحشتزده شده بودند که گویی توان سخن گفتنشان را فراموش کرده، تنها در سکوت به او خیره مانده بودند.
«امیدوارم این پرسش مرا حمل بر جسارت و بیادبی نفرمایید… اما حضور شما باعث شده از شدت وحشت در شرف سکته کردن باشیم. مقدور هست که بفرمایید شما دقیقاً چه هستید؟»
«در شرف سکته کردن باشید؟ حقیقتاً از پررویی شما خوشمان آمد… بگویید که کدام یک از شما مسئول تولید چنین صدای هولناکی که چندی پیش پهنهٔ کوهستان را در نوردید بود؟ به واقع که صدایی هولناک بود و والاباستانیان از شنیدن آن چنان وحشتزده شدند که قلبشان به درد آمد و حداقل یک میلیون سالی از عمر مبارکشان کم گردید.»
اسلمپ را که سرجایش خشک شده بود به جلو هل دادم.
«در این زمینه شاید بهتر باشد شخص جناب دکتر اسلمپ برایتان توضیح بدهند… البته، نه این که نیت بدی در ذهن داشتند، فقط سعی داشتند قطعه موسیقی «قلبم به صدای تو میتپد[۲]» را اجرا کنند که البته، ما به موقع مانعشان شدیم.»
«نوایی که چنین ما را مشوش ساخت بیشتر به اجرای قطعه شورش در کارخانه فولاد[۳] موسولووف[۴] شباهت داشت تا هر چیز دیگری. به هر حال که از شنیدن آن لذت نبردیم و بهتر است که خودتان بیایید و ماجرا را برای والامقامان و کهنزادگان بازگو کنید… البته، اگر کهنزادگان در جمع حضور داشته باشند.»
بعد هم با صدایی نجواگونه گفت که دنبالش برویم.
بدنش به طرز غریبی حرکت میکرد. چیزی مابین خزیدن و سریدن و بیهیچ شباهتی به هیچکدام.
دنبالش از میان راهروها و تونلهای بسیاری عبور کردیم و سرانجام، به تالار عظیمی رسیدیم و با رهبر این جهان باستانی روبهرو شدیم.
گفتم روبهرو شدیم؟ راستش نمیدانم در این مورد به خصوص میتوانم از چنین لفظی استفاده کنم یا خیر، زیرا تنها مخلوقاتی که داخل تالار، حضور داشته و عضوی به نام صورت برای روبهرو شدن با طرف مقابلشان داشتند، ما چهار نفر بودیم. وقتی برای اولینبار، مخلوق را در راهرو ملاقات کردیم، با خود گمان بردیم که دیگر هرگز چنین چیز غریبی نخواهیم دید، اما داخل این تالار و به هر طرف که چشم میگرداندیم، انواع و اقسام مخلوقات عجیب و غریبی حضور داشتند و دورهمان کرده بودند.
فرزندان ستارگان، کابوسهایی که تنها در ورای زمان و مکان امکان بقا دارند، ایزدانی از آنسوی ستارگان که در دوران جوانی زمین، به این سیاره هجرت کرده بودند و بسیاری مخلوقات عجیب و غریب دیگر که مانند تماشاچیان تئاتر، بدور ما حلقه شده بودند.
درکی از مشاهداتم نداشتم. ذهنم سخت درگیر هضم واقعیت اطرافم بود و ناتوان از درک این اتفاقات شگرف، به دوران افتاده بود. نمیدانم چطور شد که از بین تمام همراهانم، این من بودم که خودم را جلو انداخته و به سئوالات آن مخلوق بزرگوار، که رهبری این جهان باستانی را بر عهده داشت، پاسخ دادم.
«به چه سان ما را یافتید؟»
«از طریق ویرانههای پای کوهستان و توسط تونلی که به این غارها منتهی میشد.»
«ویرانهها؟ اسلوگ-والووپ کجاست؟.»
«اینجاست سرورم… در خدمت شما.»
چیزی خودش را از میان جمعیت به پیش کشید و جلوی آن بزرگوار ایستاد. صدای سوزناک و نالهمانندی داشت؛ هیبتی شبیه به موش با سبیلهایی شبیه فوک دریایی.
رهبر عالیقدر بیگانگان با خشم از او پرسید که آخرین بار، چه زمانی ورودیها را کنترل و بازدید کرده است.
«گمان نمیبرم بیش از سی هزارسال از آخرین دورهٔ بررسی و کنترل گذشته باشد. همین آخرین سهشنبه اعتراف[۵] بود.»
«برو و مجدد تمامی ورودیها را به دقت بررسی کن و از امن بودن تمامی آنها اطمینان حاصل کن… به عنوان بازرس امورات خارجی و مسئول رفاه عمومی، حفظ و اطمینان حاصل کردن از امنیت مبادی ورودی و خروجی از وظائف توست. حال که حرف آن پیش آمد لازمست یادآوری کنم که آخرین عصر یخبندان، و زمانی که آن دو بزرگوار فراکهکشانی برای ملاقات ما آمده بودند، سقف ورودی روی سرشان آوار گردید و جراحاتی جدی برداشتند و ما، سرافکنده شدیم. اینطور وقایع به طور قطع، فرهنگ میزبانی ما را زیر سئوال خواهد برد و وجهه ما را پیش دیگران خراب خواهد کرد و شرمسار خواهیم شد. چنین وقایعی در شان ما نیست و چنین مخاطراتی را نمیپسندیم… پس برو و تمامی موارد ضروری را بررسی، و هر آنچه نیاز است، انجام بده و اطمینان حاصل کن که دیگر چنین وقایعی در آینده رخ نخواهد داد.»
«حقیقتاً دکوراسیون داخلی اینجا نیز چندان چنگی به دل نمیزند…»
«بدرستی که فانی دیگری که مدتها پیش برای زیارت ما آمده بود چنین نکتهای را گوشزد نموده بود. چه خوب که دوباره بحث آن به میان آمد که جداً لازم است دکوراسیون اینجا را عوض کنیم و این بار شخصاً بر طراحی آن نظارت خواهم نمود تا چیزی چشمنواز، بر اینجا حاکم شود و حتی در نظر داشتیم چیزی همانند توصیفات قصر سفیدبرفی انجام بدهیم.»
بعد هم طوری به اسلوگ-والووپ بیچاره چشمغره رفت که مخلوق بدبخت، با بیشترین سرعتی که میتوانست، از تالار بیرون زد و فرار کرد.
«تصمیماتی که اتخاذ فرمودیم به بهترین شکل ممکن و در آیندهٔ نزدیک عملی خواهند شد… حال، بهتر است برای ما توضیح بدهید که چطور به این غارها رسیدید؟»
شروع به تعریف وقایع سفرمان کردم. از همان ابتدا که از لندن لنگر کشیدیم تا وقتی که به این غارها رسیدیم و البته، بعضی بخشهای سفر و برخی اطلاعاتی که احساس کردم مخفی نگه داشتنشان، بهتر از بیان کردنشان باشد، از قصد از قلم انداختم و ماجرا را طوری جلوه دادم که متوجه کمبودهایی در روند وقایع نشود.
«چقدر جالب… به ندرت بازدیدکنندهای برای ملاقات ما میآید، به خصوص در این دوره و زمانه. آخرین فانی که برای ملاقاتمان آمد… بگذار ببینم کی بود… آه، همان عرب دیوانه، عبدالحشیش بود.»
«نویسندهٔ کتاب پنتکنیکون؟»
«بله، البته ما چنین کتاب مزخرفی را دوست نمیداریم. خبرنگارها همیشه روغنداغ ماجرا را زیاد میکنند تا خوانندگانشان از وقایع لذت ببرند. حتی برخی وقایع را طور دیگری تصویر میکنند و راستش هیچکس اراجیفی را که او در کتابش به رشتهٔ تحریر درآورده بود باور نکرد. خودمان هم وقتی نسخهای از آن را خواندیم، چندان از این موضوع تعجب نکردیم… وجههٔ ما را پیش فانیان خراب کرد و صنعت توریسمی را که هنوز پا نگرفته بود، از بیخ و بن ویران نمود… امیدوارم شما مانند او نبوده و گزارش صحیحی از ما، به اطلاع سایر فانیان برسانید.»
«به شما اطمینان میدهم که نوشتههای ما صرفاً بر اساس حقایق علمی و هر آنچه به چشم دیدهایم، خواهد بود… امکان دارد بفرمایید که چطور این قدر به زبان ما تسلط پیدا کردهاید؟»
«ما روشهای بسیاری برای مطالعه و شناخت بهتر دنیای بیرون از این غارها داریم. برای مثال، من سالها پیش در سیرکی که حوالی مرکز و غرب آمریکا برنامه اجرا میکرد، حضور داشتم و همین اواخر بود که توانستم از دست لهجهای که به سبب سفرهایم گرفته بودم، رها شوم. در ضمن، ما به تجهیزات رادیویی نیز مجهزیم. قطعاً حیرتزده خواهید شد اگر بدانید چه تعداد از ما، طرفدار سوئینگ[۶] هستیم. البته، این حقیقت که طرفداران جنگهای موزیکال فرانسوی از تعداد طرفداران سوئینگ بیشتر است، قطعاً مایهٔ شرمساری ماست و ترجیح میدهیم در این خصوص چیزی نگوییم.»
با شگفتی به او خیره مانده بودم.
«حقیقتاً تحت تاثیر قرار گرفتم. تصور این که بیرون از این غارها تا به این اندازه ارتباطات داشته باشید به ذهنم هم خطور نکرده بود، این که این قدر راجع به نژاد بشر اطلاعات داشته باشید…»
«این اطلاعات، ثمرهٔ برنامهریزی صحیحی است که از ابتدا داشتیم؛ ما شروع به نوشتن داستانهایی راجع به خودمان کردیم و سپس نویسندگانی عمدتاً از آمریکا انتخاب کردیم تا راهمان را ادامه بدهند. نتیجهٔ این تلاشها و چاپ داستانهای بسیاری در خصوص ما در مجلاتی مانند روایات شگرف[۷]، که پنجاه درصد سهام آن را شخصاً در اختیار دارم، این طور شد که احدی از خوانندگان روایاتی که خوانده بودند، حتی یک خط آن را نیز باور نکردند و ما در امان ماندیم.»
«چقدر هوشمندانه… چقدر شگفتانگیز.»
«نظر لطف شماست.»
نمیتوانم دقیقاً بگویم که چهرهاش حالتی خودستا به خود گرفت که تشخیص چهره در این مخلوق، عملاً ناممکن بود. اما بخشی از هیبتش با تعریف من قدری نسبت به قبل، تغییر کرد. پس تصور کردم که آن بخش صورتش است و مخلوق از تعریف من خرسند شده.
«اما اکنون دیگر مشکلی با این موضوع که فانیان، پی به حضور ما ببرند نداریم و در اصل، مقصودمان این است که حضورمان را به عموم فانیان اثبات کنیم. در این راه، قطعاً حضور شما میتواند کمک شایانی به ما کرده و برای اهدافمان سودمند باشد. اما در خصوص جزییات این همکاری، بهتر است پس از قدری استراحت، صحبت کنیم که شما راه بسیاری تا به اینجا طی کرده، مشخصاً خستهاید. اگر مایل باشید، میتوانید در غارهای مخصوص مهمان استراحت کنید. از قبل دستور دادهام آنجا را برایتان آماده کنند و باور نمیکنید اگر بگویم فقط طی فقط چهل هزار سال، چه حجمی از گرد و خاک داخلش انباشته شده بود.»
به غاری هدایت شدیم که به نسبت تالاری که چند لحظه پیش، از آنجا خارج شده بودیم، قدری کوچکتر بود. اما فضایی راحت داشت و به رغم وجود مبلمانی عجیب و غریب، محیط مناسبی برای استراحت بود. سپس تنهایمان گذاشتند تا در آرامش استراحت کنیم.
دکتر اسلمپ روی یکی از صندلیهای عجیب داخل غار نشست و نفس عمیقی کشید
«چه تجربه عجیب و باورنکردنیای.»
در نظر من آنها موجودات بدی نبودند و قصد پلیدی نداشتند، هرچند، الباقی اعضای گروه با من موافق نبودند.
«نمیتوانیم و نباید که به آنها اعتماد کنیم، چیزی در این بین وجود دارد که اعصاب مرا بهم میریزد… به نظرم کل این ماجرا را باید بین خودمان مانند یک راز نگه داریم و به احدی در خصوص آن، چیزی نگوییم.»
پالسی با پوزخند از او پرسید که نکند او هم سهمی از مجله داستانهای غریب خریده و نگران کم شدن ارزش سهامش است.
«به هیچ عنوان… ولی اگر مردم از وجود چنین مخلوقاتی اطلاع پیدا کنند فکر میکنید چه میشود؟ آشوب و هرج و مرج در تمام کشورها حکمفرما میشود. به نظر من این موجودات چندان قصد خیری ندارند و به محض این که از این غارها خارج شوند، از هیچ تلاشی برای به بردگی کشیدن نسل بشر فروگذار نخواهند کرد.»
«واقعاً این طور فکر میکنی؟ ولی…»
مکتوئیرپ بازویم را گرفت و به چیزی روی زمین اشاره کرد. قطعهکاغذی بود که گوشهای افتاده بود. آن را برداشتیم و متوجه شدیم روی یک سمت آن با خطی بسیار ناخوانا یادداشتی نوشته شده بود که به سختی توانستیم محتوای نوشته را تشخیص بدهیم.
«اسلوگ-والووپ را برای بررسی فاضلاب بردم. دوک الینگتون، ۳:۱۵، واشینگتون»
بازماندهای از دفترچه یادداشت یا خاطرات آخرین فانی که پیش از ما قدم به این غارها گذاشته بود. ورق را برگرداندم و از خواندن چیزی که پشت کاغذ نوشته شده بود به خود لرزیدم.
«نسل بشر را با بیماری عروسهای دریایی پرنده نابود کنید. (عامل بیماری را داخل پاکتهای مهر و موم نشده جاسازی کرده و برای آنها بفرستید؟) برای…، راستش نمیدانم منظورش از این قسمت چیست ولی گویا برای چیزی مناسب نیست و بهتر است گیلینگز را امتحان کنید.»
نفسهایمان را در سینه حبس کردیم.
«حق با توست اسلمپ. چه نقشهٔ شریرانه و زیرکانهای. گیلینگز هم حتماً بیچارهای بوده که پیش از ما به اینجا آمده و به موش آزمایشگاهی این مخلوقات بدل شده. باید هرچه زودتر از اینجا فرار کنیم.»
«اما چطور؟ ما که مسیر برگشت را نمیدانیم.»
از جا برخاستم و به سمت در تالار رفتم. بیرون تالار، مخلوقی عجیب به نگهبانی ایستاده بود.
«بزرگوار… مقدور است که ما را به راهروی اصلی هدایت کنید؟ یکی از رفقای ما کیف پولش را در راهروی اصلی گم کرده و از این رو که هرکس کیف را بیابد، آن را برای همسر بیچارهاش خواهد فرستاد و زن بیچاره به گمان کشته شدن همسرش عزیزش دق خواهد کرد. لازم است قبل از هر کس دیگری کیف را پیدا کنیم. در ضمن اگر مقدور هست تا فاصله بازگشت ما، قدری چای برای نوشیدن آماده کنید که سخت خستهایم. برای هر کداممان دو حبه قند کنار بگذارید کافیست.»
به محض شنیدن درخواست چای، تمام شک و تردید از چهرهاش پاک شد و به حرفهایم اعتماد کرد.
«درخواست شما اجابت خواهد شد، فقط امیدوارم چای چینی دوست داشته باشید، عبدل انبار چایمان را خالی کرده.»
مخلوق رفت و با یکی دیگر از همنوعانش هماهنگیهای لازم را انجام داد و دوباره پیش ما برگشت؛
«دنبالم بیایید.»
هرچه جزییات کمتری از مسیر بازگشتمان بگویم بهتر است. از غارهای هولناکی که از میانشان عبور کردیم و این که بسیار پایینتر از آنچه تصور میکردیم، پیش رفته بودیم.
برای مدتی طولانی در میان راهروها، غارها و تالارهای مختلف گشتیم تا سرانجام خودمان را در همان راهرویی یافتیم که از همان ابتدا در آنجا گیر افتاده بودیم. خروجی، تنها چند متری با ما فاصله داشت و میتوانستیم بوی آزادی را استشمام کنیم.
راهنمای ما خسته از پیمودن چنین مسافت طولانی، اندک اندک در مورد مقصود ما مشکوک میشد و پی در پی میپرسید که آیا اطمینان داریم که کیف را همینجا گم کردهایم؟ شاید که اصلاً کیف را همراهمان نیاورده بودیم و شاید اصلاً جای دیگری گمش کرده بودیم.
«کاملاً اطمینان دارم همینجا بود. همین دور و اطراف باید باشد.»
آزادی تنها چند قدم با ما فاصله داشت و نمیتوانستیم حال که این قدر به آن نزدیک شده بودیم به همین سادگی از دستش بدهیم. در همین بین که سخت مشغول آسمان و ریسمان بافتن برای متقاعد کردن راهنمایمان بودیم، از دور صدایی شنیدیم. یکی از آنها در حال به سرعت نزدیک شدن به ما بود. حتماً از نقشهمان بویی برده و حال برای بازگرداندن ما آمده بود.
درنگ جایز نبود.
«فرار کنید. با تمام سرعت بدوید.»
خوشبختانه راهنمای ما انتظار چنین عکسالعملی را نداشت و تا به خودش بیاید، ما به اندازهٔ کافی از او دور و به دروازه خروجی غار، نزدیک شده بودیم.
از غار خارج شدیم. نور خورشید، صورتهایمان را نوازش میکرد و آزادی مشاممان را پر کرده بود. در این بین، بیاختیار، به داخل غار نگاهی انداختم و او را دیدم که با زحمت بسیار و با آن دویدن عجیب و غریبش به سختی تلاش میکرد تا خودش را به ما برساند. هولناکترین صحنهای بود که در تمام زندگیام دیده بودم؛ این که او با آن هیبت غریبش با سرعت بسیار به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. توصیف آن در قالب کلماتی که در ذهن دارم نمیگنجد.
برگشتیم تا با سرعت تمام از او دور شدیم که صدای جیغ مانند و نفسهای بریدهاش گوشمان را پر کرد.
«نگفتید… نگفتید… چطور اینقدر سریع حرکت میکنید؟… .نگفتید که با چایی، شیر غلیظ شده هم میل دارید یا خیر؟»
پیش از آن که مخلوق چیز دیگری بگوید یا قدمی به سمت ما بردارد، ستونهایی که ویرانههای دروازه را برای هزاران سال استوار نگه داشته بود فرو ریخت و ورودی برای همیشه از نظرها پنهان گشت. نسبت به بقیه به دروازه نزدیکتر بودم و زمانی که دوباره به خودم آمدم، داخل هواپیما و در حال بازگشت بودیم. به سمت آزادی و امنیت تمدنی که در انتظارمان بود، به دور از آن کابوس هولناکی که سوگند خوردیم هرگز در خصوص آن با احدی حرف نزنیم و از تجربه فرار معجزهوار و کابوسی که پشتسر گذاشته بودیم، هرگز به کسی چیزی نگوییم . [۸]
֎
[۱] ویتوس مقدس(Saint Vitus) یکی از قدیسان مسیحی اهل سیسیل بود که در جریان تعقیب و آزار مسیحیان از سوی دیوکلتیان و ماکسیمیان در سال ۳۰۳ میلادی به قتل رسید. ویتوس را قدیس پشتیبان هنرپیشگان، کمدینها، رقصندگان و بیماران صرع میدانند. ویکیپدیا
[۲] Softly awakes my hear یا My heart opens itself to your voice قطعهای از اپرای سامسون و دلیله است. نمایشنامه این اپرا توسط فردیناند لمیر نوشته شده و قطعات موسیقی آن اثر کامیل سینت-سانس است و اولینبار در تاریخ ۲ دسامبر ۱۸۷۷ در اپرای ویمار آلمان به روی صحنه رفته است.
[۳] Sabotage in the Steel Foundry
[۴] Alexander Vasilyevich Mosolov (۱۹۰۰-۱۹۷۳) آهنگساز روسی که در ابتدای دوران شوروی سابق فعالیت هنری میکرد. او بیشتر به خاطر اجرای قطعات ارکستر و آواز و سوناتهای پیانوی آیندهگرایانه خود شناخته میشود. از او پنج کنسرتوی پیانو، دو کنسرتوی ویولون، دو کنسرتوی سولو، یک کنسرتوی هارپ، چهار کوارتت زهی، دوازده ارکستر، هشت سمفونی و تعداد قابل توجهی از قطعههای کر و آوا به یادگار مانده است.
[۵] Pancake Tuesday سهشنبه اعتراف (که بدان سهشنبه پنکیک، روز پنکیک، ماردی گرا یا سهشنبه چاق هم گفته میشود) روز قبل از چهارشنبه خاکستر است. سهشنبه اعتراف به عید پاک وابسته است و هر ساله تاریخش عوض میشود.
[۶] سوینگ (Swing) یکی از سبکهای فرعی از موسیقی سبک جاز است که در دهه ۱۹۳۰ میلادی در آمریکا رایج شد. خوانندگانی مانند بنی گودمن، گلن میلر، وودی هرمن، آرتی شاو، فرانک سیناترا و الا فیتزجرالد در این سبک کار کردهاند. ویکیپدیا
[۸] Stephen P. H. Butler Leacock (1869-1944) آموزگار کانادایی، نویسنده، طنزپرداز و کارشناس علوم سیاسی بود که بین سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۲۵ به عنوان یکی از طنزپردازان بسیار مشهوری انگلیسیزبان در تمام دنیا شناخته میشد. او بیشتر به واسطه سبک طنز و هزل اجتماعی شناخته میشد. ویکیپدیا