وداع با ارباب هری بیتس سید محمدرضا ایزدپناه

وداع با ارباب

این داستان کوتاه توسط هری بیتس (۱۹۰۰-۱۹۸۱)، نویسنده و ویراستار علمی‌تخیلی در ۱۹۴۰ نوشته شده است. بیتس داستان‌های کوتاه و مقالات متعددی به رشته تحریر درآورده است، اما عمدهٔ شهرتش را مدیون داستان کوتاه وداع با ارباب  است. ایدهٔ این داستان، بنیان داستانی فیلم علمی‌تخیلی «روزی که زمین از حرکت ایستاد» [۱] (محصول ۱۹۵۱) و بازسازی آن در ۲۰۰۸ (با بازی کیانو ریوز) بوده است. هرچند که هر دو فیلم با وجود تشابهاتی در اسامی شخصیت‌ها، صرفاً اقتباسی از ایدهٔ داستان گرفته‌اند و مسیر داستانی دیگری رفته و از اساس با داستان اصلی متفاوتند. انتشارات مارول نیز در مجموعهٔ کمیک دنیاهای ناشناخته[۲] که در دههٔ هفتاد میلادی منتشر کرد، (در کنار آثار بزرگان دیگری چون فردریک پل و تئودور استورجن) از این داستان کوتاه و داستان‌های دیگر هری بیتس ایده گرفته است. داستانی که می‌خوانید در سال ۱۹۴۰ برندهٔ جایزه مجلهٔ «داستان‌های شگفت‌انگیز» و در سال ۲۰۱۶ نیز برندهٔ جایزه «رتو هوگو» شده است.


کلیف ساترلند بالای نردبان، بر فراز سالن موزه، ایستاده بود و با دقت به خطوط و سایه‌های روی پیکر عظیم ربات نگاه می‌کرد. سپس نگاهی به سیل جمعیتی انداخت که از سراسر منظومهٔ شمسی آمده بودند تا گنوت و مسافر را ببینند و بار دیگر داستان عجیب و غم‌انگیزشان را بشنوند.

کلیف حس می‌کرد این نمایشگاه دیگر بخشی از زندگی‌اش شده است و دلیل خوبی هم برایش داشت. او تنها گزارشگر/عکاس آزادکاری بود که هنگام ورود این ناشناخته‌ها در محوطهٔ کاپیتول[۳] حضور داشته و اولین عکس‌های حرفه‌ای از سفینه را گرفته  بود. طی چند روز درهم و برهم بعدی، او از نزدیک شاهد همه چیز بود. او بعد از آن هم بار‌ها از ربات دو متری و سفینه و سفیر زیبای کشته‌شده، کلاتو، و همچنین آرامگاه باابهتش که در مرکز تایدال بیسین[۴] قرار داشت، عکس گرفته بود. این رویداد همچنان ارزش خبری‌اش را برای میلیارد‌ها نفر در سراسر فضای مسکونی حفظ کرده بود، و به همین دلیل، اکنون دوباره به اینجا آمده بود تا عکس‌های بیشتری بگیرد و شاید روایت جدیدی پیدا کند.

این بار تصمیم گرفته بود تصویری از گنوت[۵] ثبت کند که عجیب و تهدیدکننده نشانش بدهد. عکس‌هایی که دیروز گرفته بود حسی را که می‌خواست منتقل نمی‌کردند. امیدوار بود امروز عکس‌های خوبی بگیرد. اما هنوز نور مناسب نبود و باید منتظر می‌ماند تا نور روز کمتر شود.

آخرین گروه‌ها از بازدیدکنندگان که مجوز ورود یافته بودند، با عجله وارد می‌شدند. آن‌ها اول با هیجان از انحنای سبز خالص و باشکوه سفینه مرموز مسافر زمان-فضا سخن گفتند، اما با دیدن پیکر عظیم و سر هراس‌انگیز گنوت، سفینه کاملاً از یاد رفت. برای آنها، ربات‌های مفصل‌دار با ظاهر خامِ انسان‌گونه چیز جدیدی نبود، اما هیچ زمینی‌ای تاکنون چیزی شبیه به این یکی ندیده بود. زیرا گنوت تقریباً شکل و شمایل یک انسان را داشت (با هیبت غول‌آسا اما انسانی) با پوستی از فلز سبز و ماهیچه‌هایی از همان جنس، و به‌جز پارچه‌ای که به دور کمرش بسته شده بود، کاملاً برهنه بود. گنوت همچون خدایی قدرتمند از تمدنی دانشور، فراتر از رویا‌های بشر، آنجا ایستاده بود. چهرهٔ متفکرش عبوس و افسرده بود. کسانی که به او خیره می‌شدند، نه شوخی می‌کردند و نه حرف بیهوده‌ای می‌زدند، و کسانی که به او نزدیک‌تر بودند معمولاً اصلاً لب به سخن نمی‌گشودند. چشمان سرخ و درخشانش که انگار با نوری درونی می‌درخشیدند، طوری در چشم‌خانه بودند که هر ناظری احساس می‌کرد مستقیم به او خیره شده‌اند. حضور او حس عجیبی القا می‌کرد، گویی هر لحظه ممکن است با خشمی ناگهانی قدم بردارد و دست به کار‌هایی غیرقابل تصور بزند.

صدای خش‌خش خفیفی از بلندگو‌هایی که در سقف مخفی بودند به گوش رسید و بلافاصله سر و صدای جمعیت کمتر شد. قرار بود سخنرانی ضبط‌شده‌ای پخش شود. کلیف آه کشید. او این سخنرانی را از بر بود و حتی هنگام ضبط آن حاضر بود و سخنران را هم می‌شناخت؛ جوانی به نام استیل‌ول.

«خانم‌ها و آقایان» ، صدای شفاف و خوشایندی آغاز به سخن کرد، اما کلیف دیگر گوش نمی‌داد. سایه‌ها در پستی و بلندی‌های صورت و پیکر گنوت عمیق‌تر شده بودند؛ زمان گرفتن عکس‌ها تقریباً فرا رسیده بود. او عکس‌هایی را که روز قبل گرفته بود برداشت و با دقت آن‌ها را با سوژه مقایسه کرد.

در حین نگاه کردن، چینی به پیشانیش نشست. پیش از این متوجه‌اش نشده بود، اما حالا ناگهان حس می‌کرد که از دیروز چیزی در مورد گنوت تغییر کرده است. حالت گنوت همچنان همان حالت دقیق ثبت شده در عکس‌ها بود، همه جزئیات در مقایسه با هم یکسان به نظر می‌رسید، اما با این حال آن احساس همچنان باقی بود. او ذره‌بینش را برداشت و با دقت بیشتری سوژه و عکس‌ها را نقطه به نقطه مقایسه کرد. سپس متوجه شد که تفاوتی وجود دارد.

با هیجانی ناگهانی، کلیف دو عکس با نوردهی مختلف گرفت. می‌دانست باید کمی صبر کند و عکس‌های بیشتری بگیرد، اما مطمئن بود که به رازی مهم پی برده است و نمی‌توانست بیشتر از این منتظر بماند. به سرعت تجهیزاتش را جمع کرد، از نردبان پایین آمد و از آنجا بیرون رفت. بیست دقیقه بعد، غرق در کنجکاوی، در اتاق هتلش مشغول ظاهر کردن عکس‌های جدید بود.

آنچه کلیف هنگام مقایسه نگاتیو‌های گرفته‌شدهٔ دیروز و امروز دید، پوست سرش را به گزگز انداخت. ظاهراً چیز مهمی کشف کرده بود و به نظر می‌رسید که هیچ‌کس جز او از آن آگاه نبود! با این حال، آنچه او کشف کرده بود، هرچند که می‌توانست صفحهٔ اول هر روزنامه‌ای در منظومه شمسی را به خود اختصاص دهد، فعلاً فقط یک سرنخ بود. او هنوز نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و باید خودش حقیقت را کشف می‌کرد.

این یعنی باید تمام شب در ساختمان موزه پنهان می‌شد. همان شب هم باید این کار را می‌کرد. هنوز وقت داشت که پیش از تعطیل شدن موزه، به آنجا برگردد. او می‌بایست یک دوربین کوچک فروسرخ که بتواند در تاریکی سریع و واضح عکس بگیرد، با خود می‌برد تا با عکس‌های واقعی ماجرا را روشن کند.

او دوربین کوچکش را برداشت، یک تاکسی هوایی گرفت و به سرعت به سمت موزه به راه افتاد. ساختمان پر از بازدیدکنندگان دیگری بود که در صفِ گویی همیشگی این نمایشگاه حضور داشتند. سخنرانی
ضبط‌شده هم در حال پایان بود. او شکرگزارِ توافقی بود که با موزه داشت که به او اجازه می‌داد هر زمان اراده می‌کرد بتواند در آن ساختمان تردد کند.

کلیف از قبل می‌دانست چه کاری باید انجام دهد. ابتدا به سمت نگهبان «شناور» رفت و یک سؤال از او پرسید و وقتی پاسخ مورد انتظارش را شنید، لبخندی از شوق بر چهره‌اش نشست. مرحلهٔ بعدی یافتن جایی بود که از چشم کارکنانی که شب هنگام آن محل را چفت و بست می‌کردند، مخفی باشد. تنها جای ممکن آزمایشگاهی بود که پشت سفینه برپا شده بود. او با جسارت مدارک خبرنگاری‌اش را به نگهبان دیگری که در راهروی جداشده‌ای که به آزمایشگاه می‌رفت، مستقر بود، نشان داد و گفت که برای مصاحبه با دانشمندان آمده است؛ و چند لحظه بعد، در آستانهٔ در آزمایشگاه ایستاده بود.

کلیف قبلاً چند بار به آنجا آمده بود و با اتاق کاملاً آشنا بود. فضایی بزرگ که به‌صورتی غیردقیق به بخش‌هایی برای کار دانشمندانی تقسیم شده بود که سعی داشتند راهی به داخل سفینه پیدا کنند. اتاق مجموعه‌ای گیج‌کننده از تجهیزات بزرگ و سنگین بود. تجهیزاتی مثل کوره‌های برقی و هوای داغ، بطری‌های شیمیایی، ورقه‌های آزبست، کمپرسور‌ها، ظرف‌ها، آب‌ریز‌ها، میکروسکوپ، و ابزار‌های کوچک متعددی که در یک آزمایشگاه متالورژی معمولی یافت می‌شوند. سه مرد با روپوش‌های سفید در انتهای آزمایشگاه عمیقاً مشغول یک آزمایش بودند. کلیف، که منتظر یک فرصت مناسب بود، به داخل سرید و زیر میزی که نیمی از آن با وسایل پوشیده شده بود، خزید و پنهان شد. آنجا نسبتاً احساس امنیت می‌کرد. خیلی زود شب می‌شد و دانشمندان آنجا را ترک می‌کردند و به خانه می‌رفتند.

از پشت سفینه می‌توانست صدای ورود صف دیگری از بازدیدکنندگان را بشنود و امیدوار بود آخرین گروه باشند. تا جایی که ممکن بود سعی کرد در آن مکان کوچک جاگیر شود و راحت بنشیند. لحظاتی بعد سخنرانی ضبط شده آغاز می‌شد. وقتی به یکی از جملات آن فکر کرد، لبخندی بر لبانش نشست.

پخش صدای ضبط شدهٔ شفاف و حرفه‌ای استیل‌ول آغاز شد. صدای پا‌ها و زمزمه‌های جمعیت فروکش کرد. کلیف، با وجود این که سفینهٔ عظیم بین او و صدا قرار داشت، می‌توانست هر کلمهٔ آن را بشنود.

«خانم‌ها و آقایان» ، کلمات آشنای آغاز سخنرانی. «مؤسسه اسمیتسونین[۶] در اینجا از شما در بخش جدید میان‌سیاره‌ای و دیدنی‌های شگفت‌انگیز استقبال می‌کند.»

مکث کوتاهی در صدا ایجاد شد.

«بی‌تردید اکنون همهٔ شما، حتی اگر خودتان آن را در صفحه‌نمایش تلویزیون ندیده باشید، کمابیش می‌دانید که سه ماه پیش در اینجا چه اتفاقی افتاده است.» صدا ادامه داد «به هر حال شرح کوتاهی از ماوقع برای شما گفته می‌شود. اندکی بعد از ساعت پنج عصر در روز  16 سپتامبر، بازدیدکنندگان طبق معمول در محوطه بیرونی این ساختمان جمع شده بودند و مشغول فعالیت‌های هرروزه بودند. روز گرم و دل‌پذیری بود. مردم درست در جهتی که اکنون روبه‌روی شما قرار دارد، از ورودی اصلی موزه خارج می‌شدند. البته این بخش موزه در آن زمان وجود نداشت. مردم خسته از ساعت‌ها راه رفتن و بازدید از نمایشگاه‌های موزه و ساختمان‌های اطراف، به سمت خانه‌هایشان در حرکت بودند. سپس، آن اتفاق، افتاد. در فضایی که دقیقاً سمت راست شما قرار دارد، دقیقاً همان طور که اکنون می‌بینید، مسافر زمان-فضا ظاهر شد. او در یک چشم به هم زدن ظاهر شد. از آسمان پایین نیامد؛ ده‌ها شاهد قسم می‌خورند که این‌طور نبود. فقط ظاهر شد. یک لحظه آنجا نبود، و لحظه بعد آنجا بود. او دقیقاً همان جایی که اکنون قرار دارد، ظاهر شد.

«مردمی که نزدیک‌ترین فاصله را با سفینه داشتند، با وحشت به عقب می‌دویدند و فریاد می‌زدند و جیغ کشیدند. هیجان همچون موجی مهیب واشنگتن را درنوردید. رادیو‌ها، تلویزیون‌ها و خبرنگاران روزنامه‌ها فوراً به اینجا هجوم آوردند. پلیس حلقه‌ای بزرگ دورتادور سفینه تشکیل داد و یگان‌های ارتش با اسلحه‌ها و پرتابگر‌های اشعه در محل مستقر شدند. ترس از وقوع وحشتناک‌ترین فاجعهٔ ممکن در مردم ظاهر شده بود چرا که از همان ابتدا معلوم بود که این سفینه فضایی اهل هیچ کجای منظومهٔ شمسی نیست. حتی کودکان می‌دانستند که تنها دو سفینه فضایی تاکنون روی زمین ساخته شده‌اند و هیچ‌کدام از دیگر سیارات یا اقمار در منظومهٔ شمسی نیز سفینه‌ای نساخته‌اند.[۷] از آن دو سفینه، یکی در اثر کشیده شدن به داخل خورشید نابود شده بود و دیگری نیز به‌تازگی گزارش داده بود که به سلامت به مریخ رسیده است. افزون بر این، سفینه‌های زمینی پوسته‌ای از آلیاژ آلومینیوم داشتند، اما این سفینه، همان طور که می‌بینید، از فلزی سبزرنگ و ناشناخته است.

«سفینه ظاهر شد، ولی فقط همان‌جا ماند. هیچ‌کس از آن بیرون نیامد و نشانه‌ای حاکی از وجود حیات در درون آن دیده نمی‌شد. این مسئله، مثل باقی چیزهای سفینه، هیجان را به اوج رساند. چه کسی یا چه چیزی درونش بود؟ مسافرانش دشمن بودند یا دوست؟ سفینه از کجا آمده بود؟ چگونه به‌طور ناگهانی و بدون این که از آسمان پایین بیاید، درست اینجا ظاهر شده بود؟

«دو روز تمام، سفینه درست همان طور که اکنون می‌بینید، بدون حرکت یا نشانه‌ای از وجود حیات در درون آن، همان‌جا باقی ماند. مدت زیادی نگذشت که دانشمندان به این توضیح رسیدند که این سفینه بیشتر یک مسافر زمان-فضا است تا یک سفینهٔ فضایی، زیرا تنها چنین سفینه‌ای می‌توانست به این صورت، با «مادی‌سازی» ظاهر شود. آن‌ها اعتقاد داشتند که چنین سفری، هرچند از لحاظ نظری برای ما زمینی‌ها قابل درک است، اما بسیار فراتر از توان و دانش فعلی ماست. این سفینه که بر اصول نسبیت عمل می‌کرد، ممکن بود از گوشه‌ای دورافتاده از جهان آمده باشد، از فاصله‌ای که حتی نور برای پیمودن آن به میلیون‌ها سال زمان نیاز دارد.

«وقتی این نظریه منتشر شد، وحشت عمومی به اوج رسید. مسافر از کجا آمده بود؟ سرنشینان آن چه کسانی بودند و چرا به زمین آمده بودند؟ و از همه مهم‌تر، چرا خود را نشان نمی‌دادند؟ آیا ممکن بود در حال آماده‌سازی نوعی سلاح مخرب وحشتناک باشند؟

«ورودی سفینه کجا بود؟ مردانی که جرأت کردند نزدیک بروند، گزارش می‌دادند که هیچ ورودی‌ای به سفینه ندیده‌اند. کوچک‌ترین شکاف یا درزی در صافیِ بی‌نقص سطح بیضی‌شکل سفینه دیده نمی‌شد. هیئتی از مقامات بلندپایه که از سفینه بازدید کردند نیز با کوبیدن به دیواره آن، نتوانستند هیچ نشانه‌ای از این که حضورشان از سوی سرنشینان حس شده باشد، دریافت کنند.

«در نهایت، دقیقاً پس از دو روز، در برابر چشمان ده‌ها هزار نفر که جمع شده و از فاصله‌ای ایمن نظاره‌گر بودند و زیر تهدید اسلحه‌ها و پرتابگر‌های اشعه قدرتمند ارتش، دریچه‌ای در دیواره سفینه باز شد، یک سطح شیب‌دار به سمت پایین کشیده شد و مردی با ظاهر خداگونه و شمایلی انسانی بیرون آمد. دقیقاً پشت سرش هم او را رباتی غول‌پیکر همراهی می‌کرد. به محض این که پا‌هایشان به زمین رسید، سطح شیب‌دار به بالا برگشت و ورودی مانند قبل بسته شد.

«برای هزاران نفری که در محل جمع شده بودند، فوراً روشن شد که این غریبه، دوست است. اولین کاری که او انجام داد، این بود که دست راستش را با ادا و ژست جهانی صلح و دوستی بالا برد؛ اما چیزی که بیشتر از این حرکت، حاضرانی را که نزدیک‌تر بودند تحت تأثیر قرار داد، حالت چهرهٔ او بود که پرتوی از مهربانی، خرد و نجابت خالص داشت. او در ردایی که به ظرافت رنگ‌آمیزی شده بود، شبیه خدایی مهربان بود.

«بلافاصله، کمیته‌ای متشکل از مقامات بلندپایه دولتی و افسران ارتش که منتظر این لحظه بودند، به استقبال او رفتند. مرد با لطف و وقار به خودش و سپس به همراه رباتش اشاره کرد و با انگلیسی روان، اما با لهجه‌ای عجیب گفت “من کلاتو هستم” (یا نامی شبیه به آن) “و این گنوت است. “در آن زمان، این نام‌ها به‌خوبی شنیده نشدند، اما فیلم‌های تلویزیونی آن‌ها را ضبط کردند و به‌زودی همه آن‌ها را شناختند.

«سپس اتفاقی افتاد که تا ابد مایه شرمساری نوع بشر خواهد بود. از بالای درختی که حدود صد یارد دورتر بود، نوری بنفش و درخشان دیده شد و کلاتو بر زمین افتاد. جمعیت حاضر برای لحظه‌ای، ناتوان از درک آنچه رخ داده بود، مبهوت ماند. گنوت، که پشت سر اربابش و در یک سمت او ایستاده بود، به‌آرامی بدنش را کمی به سمت او چرخاند، سرش را دوبار حرکت داد و سپس دوباره بی‌حرکت ماند، درست در همان حالتی که اکنون او را می‌بینید.

«پس هرج و مرج از پی آمد. پلیس قاتل کلاتو را از بالای درخت پایین کشید. مشخص شد که او از نظر ذهنی ناپایدار است؛ مدام فریاد می‌زد که شیطان آمده است تا همهٔ ساکنان زمین را نابود کند. او را بردند و کلاتو، با این که آشکارا مرده بود، فوراً به نزدیک‌ترین بیمارستان منتقل شد تا ببینند آیا راهی برای احیای او وجود دارد یا نه. جمعیت باقی‌مانده در محوطه کاپیتول، گیج و وحشت‌زده، بقیهٔ عصر و بیشتر شب پراکنده و آشفته بودند. سفینه مانند قبل خاموش و بی‌حرکت ماند. گنوت نیز، از حالتی که پس از مرگ اربابش گرفته بود، تکانی نخورد.

«گنوت دیگر حرکتی نکرد. او تمام آن شب و روز‌های بعدی، دقیقاً همان طور که اکنون می‌بینید، بی‌حرکت باقی ماند. وقتی مقبره در تایدال بیسین ساخته شد، مراسم خاکسپاری کلاتو در همین مکانی که اکنون ایستاده‌اید، برگزار شد و مقامات بلندپایه از همهٔ کشور‌های بزرگ جهان در آن حضور یافتند. این نه تنها مناسب‌ترین کار بود، بلکه امن‌ترین کار نیز به حساب می‌آمد، زیرا اگر موجودات زنده دیگری در سفینهٔ مسافر بودند (که در آن زمان به نظر می‌رسید ممکن باشد که سفینه سرنشین‌های دیگری داشته باشد،) باید از اندوه صادقانهٔ ما زمینی‌ها نسبت به آنچه رخ داده بود، تحت تأثیر قرار می‌گرفتند. اگر گنوت هنوز زنده بود، یا بهتر بگویم، اگر همچنان روشن بود، هیچ نشانه‌ای بروز نداد. او در تمام طول مراسم به همان حالتی که اکنون می‌بینید ایستاده بود و وقتی که بدن اربابش همراه با آن خاطرهٔ صوتی و تصویری غم‌انگیز و کوتاه از بازدید تاریخی‌اش، به آرامگاه منتقل شد و به قرن‌ها سپرده شد، همان طور ایستاده ماند. پس از آن، روزها و شب‌ها و در هوای خوب و بد، ایستاده باقی ماند، بدون این که کوچک‌ترین نشانه‌ای از آگاهی نسبت به آنچه گذشته بود، نشان دهد.

«پس از خاکسپاری، این بخش جدید به موزه افزوده شد تا از سفینه و گنوت محافظت کند. هیچ کار دیگری از دست کسی برنمی‌آمد، زیرا مشخص شد که گنوت و سفینه هر دو بسیار سنگین‌تر از آن هستند که بتوان با روش‌های موجود آن‌ها را جابه‌جا کرد.

«از آن زمان تا کنون، حتماً در مورد تلاش متالورژیست‌های ما برای ورود به سفینه شنیده‌اید و در مورد این که اینکه هیچ موفقیتی به دست نیاورده‌اند. پشت سفینه، همان طور که از هر دو سمت می‌توانید ببینید، یک کارگاه پارتیشن‌بندی شده برپا کرده‌اند که تلاش‌ها هنوز در آن ادامه دارد. همچنان سطح فلزی سبزرنگ و شگفت‌انگیز آن کاملاً غیرقابل نفوذ باقی مانده است. نه تنها نتوانسته‌اند به داخل آن نفوذ کنند، بلکه حتی نتوانسته‌اند مکان دقیق ورود و خروج کلاتو و گنوت را پیدا کنند. این خطوط گچی که می‌بینید، بهترین تخمینی است که زده شده.

«بسیاری از مردم نگران این بودند که گنوت تنها موقتاً دچار اختلال شده باشد و این امکان وجود داشته باشد که با شروع مجدد عملکردش، کار خطرناکی از او سر بزند. بنابراین دانشمندان تلاش کردند احتمال این اتفاق را به صفر برسانند. به نظر می‌رسید فلز سبزرنگی که او از آن ساخته شده بود از همان فلز سفینه باشد؛ پس مانند آن، غیرقابل تخریب بود. بنابراین هیچ راهی برای نفوذ به اجزای داخلی او پیدا نکردند؛ اما روش‌های دیگری را به کار گرفتند. جریان‌های الکتریکی با ولتاژ و جریان بسیار بالا را از او عبور دادند، گرمای فوق‌العاده‌ای به تمام قسمت‌های پوسته فلزی‌اش وارد کردند، او را برای روز‌ها در گاز‌ها و اسید‌ها و محلول‌های به‌شدت خورنده فروبردند و با هر نوع اشعه شناخته‌شده‌ای بمبارانش کردند. پس حالا دیگر نیازی نیست از او بترسید. او به هیچ وجه نمی‌تواند توانایی عملکردی حود را حفظ کرده باشد.

«اما، به شما هشدار می‌دهیم: مقامات دولتی انتظار دارند که بازدیدکنندگان در این ساختمان مرتکب هیچ‌گونه بی‌احترامی نشوند. ممکن است که تمدنی ناشناخته و با قدرتی غیرقابل تصور، که کلاتو و گنوت از آن آمده‌اند، سفیران دیگری بفرستد تا بداند چه بر سر قبلی‌ها آمده است. چه این اتفاق بیفتد و چه نیفتد، هیچ‌کدام از ما نباید در نگرش یا رفتارمان خطایی داشته باشیم. هیچ‌کس از ما نمی‌توانست آنچه اتفاق افتاد را پیش‌بینی کند، و همگی ما بی‌نهایت متأسفیم، اما هنوز به‌نوعی مسئولیم و باید هر کاری که می‌توانیم انجام دهیم تا از هرگونه تلافی جویی احتمالی جلوگیری کنیم.

«شما می‌توانید پنج دقیقهٔ دیگر اینجا بمانید، و بعد، هنگامی که صدای زنگ گونگ[۸] شنیده شد، لطفاً سریعاً ساختمان را ترک کنید. ربات‌های نگهبان در طول دیوار به سوالات احتمالی شما پاسخ خواهند داد.

«خوب تماشا کنید، چرا که در برابر شما نماد‌های آشکاری از دستاورد، رازآلودگی و شکنندگی نژاد بشر ایستاده است.»

صدای ضبط‌شده متوقف شد. کلیف، در حالی ‌که با احتیاط پا‌های خشک و بی‌حسش را حرکت می‌داد، لبخندی به پهنای صورت زد. همه از آنچه او می‌دانست بی‌خبر بودند!

چرا که داستان عکس‌های او اندکی متفاوت از داستان صدای ضبط شده بود. در عکس‌های دیروز، خطوط طرحی از کف‌پوش زمین به‌وضوح در نزدیکی به پای ربات دیده می‌شد؛ اما در عکس‌های امروز، آن خطوط و طرح‌ها پوشیده شده و زیر پای گنوت رفته بودند. گنوت حرکت کرده بود!

یا شاید حرکت داده شده بود، هرچند این بسیار بعید به نظر می‌رسید. جرثقیل و دیگر شواهدی که نشان بدهد او را حرکت داده اند، کجا بود؟ انجام این کار در شب به‌سختی امکان داشت، آن‌هم به شکلی که بتوان همه آثارش را به این سرعت محو کرد. چرا اصلاً چنین کاری باید انجام می‌شد؟

با این ‌حال، برای اطمینان، از نگهبان سؤال کرده بود. کلیف تقریباً کلمه به کلمه پاسخ او را به یاد می‌آورد:

«نه، گنوت از زمان مرگ اربابش نه حرکت کرده و نه حرکت داده شده است. به‌طور خاص تأکید شد که او باید در حالتی که هنگام مرگ کلاتو گرفته بود، باقی بماند. همان طور که او ایستاده بود، کف زمین و کف‌پوش زیر پایش ساخته شد و دانشمندانی که او را از کار انداختند، تجهیزاتشان را دقیقاً در همان‌جا اطراف او نصب کردند. ترس ندارد.»

کلیف دوباره لبخند زد. او نمی‌ترسید.

لحظه‌ای بعد، گونگ بزرگ بالای در‌های ورودی ساعت تعطیلی مجموعه را اعلام کرد و بلافاصله پس از آن، صدایی از بلندگو‌ها اعلام کرد «ساعت پنج است، خانم‌ها و آقایان. زمان تعطیلی فرارسیده.»

سه دانشمند که انگار از متوجه گذر زمان نشده بودند، با عجله دست‌هایشان را شستند، لباس‌های کار خود را عوض کردند و بی‌آنکه متوجه مرد جوان عکاسی شوند که زیر میز پنهان شده بود، در راهرو ناپدید شدند. صدای جیرجیر و تق‌تق پای بازدیدکنندگان روی کف سالن نمایشگاه به سرعت کم و کمتر شد، تا این که در نهایت فقط صدای قدم‌های دو نگهبان باقی ماند که از یک نقطه به نقطه دیگر می‌رفتند تا مطمئن شوند همه چیز مرتب است. یکی از آن‌ها برای لحظه‌ای نگاهی به درگاه آزمایشگاه انداخت، سپس به همکارش، که در درگاهی ورودی ایستاده بود، پیوست. لحظه‌ای بعد، در‌های فلزی بزرگ با صدایی مهیب بسته شدند و سکوت همه‌جا را فرا گرفت.

کلیف مدت زیادی منتظر ماند، سپس با احتیاط از زیر میز بیرون خزید. وقتی صاف ایستاد، صدای ضعیف شکستن چیزی از روی زمین نزدیک به پا‌هایش به گوش رسید. با احتیاط خم شد و بقایای شکسته یک پیپت شیشه‌ای نازک را دید که از روی میز انداخته بود. این باعث شد متوجه چیزی شود که قبلاً به آن فکر نکرده بود. گنوتی که می‌توانست حرکت کند، می‌توانست گنوتی باشد که بتواند ببیند و بشنود. پس ممکن بود واقعاً خطرناک باشد. او باید بسیار مراقب می‌بود.

نگاهی به اطراف انداخت. اتاق با دو پارتیشن فیبری در انتها تقسیم شده بود که درست تا زیر سطح منحنی سفینه ادامه پیدا می‌کردند. در واقع آزمایشگاه بین دیوارهٔ سفینه و دیوارهٔ جنوبی موزه محصور شده بود. چهار پنجره بزرگ و بلند هم وجود داشت و تنها ورودی به اتاق از طریق راهرویی بود که کلیف از آن وارد شده بود.

ایستاد و بر اساس شناختی که از ساختمان داشت نقشه‌ای کشید. این بخش از طریق یک دروازه به انتهای غربی موزه متصل بود، دروازه‌ای که کسی از آن استفاده نمی‌کرد و به سمت غرب به سوی بنای یادبود واشنگتن امتداد داشت. سفینه نزدیک‌ترین موقعیت را به دیوار جنوبی داشت و گنوت در مقابل آن، نه چندان دور از گوشهٔ شمال شرقی و در انتهای دیگر اتاق روبه‌روی ورودی ساختمان و راهرویی که به آزمایشگاه منتهی می‌شد، ایستاده بود. اگر همان راهی را که آمده بود برمی‌گشت، می‌توانست به نقطه‌ای از سالن برسد که دورترین فاصله را از ربات داشته باشد. این دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواست، زیرا در طرف دیگر ورودی، روی یک سکوی کم‌ارتفاع، میزی به زمین متصل شده بود که دستگاه‌های سخنرانی روی آن قرار داشتند و این میز تنها شئ در اتاق بود که می‌توانست پناهگاهی برای او فراهم کند تا در حین تماشای اتفاقات احتمالی پنهان بماند.

دیگر اشیاء موجود در سالن هم شش ربات انسان‌نما بودند که در جایگاه‌های ثابت کنار دیوار شمالی قرار داشتند تا به سؤالات بازدیدکنندگان پاسخ دهند. مقصد او آن میز بود. بنابراین برگشت و با احتیاط و پاورچین از آزمایشگاه خارج شد و به سمت راهرو پیش رفت. آنجا تاریک بود، زیرا حجم عظیم سفینه نوری را که هنوز به سالن نمایشگاه وارد می‌شد مسدود می‌کرد. بدون ایجاد هیچ صدایی به انتهای اتاق رسید. خیلی محتاطانه جلو رفت و از زیر بدنهٔ سفینه نگاهی به گنوت انداخت.

در جا خشکش زد! چشمان ربات دقیقاً به سمت او بودند! یا حداقل به نظر می‌رسید که اینطور باشد. آیا فقط اثر ساختار و شکل چشمان ربات بود که این احساس را به او داده بود، یا این که واقعاً ربات او را پیدا کرده بود؟ به هر حال، موقعیت سر گنوت به نظر نمی‌رسید تغییر کرده باشد. احتمالاً مشکلی پیش نیامده بود، اما آرزو می‌کرد ای کاش با این احساس که چشمان ربات او را دنبال می‌کنند، مجبور نبود از اتاق عبور کند.

عقب نشست و منتظر ماند. باید محیط بیرون کاملاً تاریک می‌شد تا بتواند حرکتش را به سمت میز ادامه دهد.

یک ساعتی منتظر ماند، تا این که درخشش ضعیف پرتو‌هایی از لامپ‌های محوطه بیرونی نشان دادند هوا در بیرون کاملاً تاریک شده است؛ پس بلند شد و دوباره از پشت سفینه نگاهی انداخت. به نظر می‌رسید چشمان ربات همان طور مانند قبل مستقیماً به او خیره شده‌اند، اما حالا به دلیل تاریکی بیشتر محیط، نور درونی عجیب آن بسیار ترسناک‌تر هم شده بود. آیا گنوت می‌دانست او آنجاست؟ در ذهن ربات چه می‌گذشت؟ در ذهن یک ماشین ساخته‌شده توسط یک موجود زنده، حتی ماشین شگفت‌انگیزی مثل گنوت، چه می‌توانست بگذرد؟

زمان عبور از اتاق فرا رسیده بود. کلیف دوربینش را به پشت انداخت، چهار دست و پا شد و با احتیاط به سمت لبه دیوار ورودی حرکت کرد. در لبهٔ دیوار خود را تا می‌توانست در زاویهٔ دیوار وکف جا داد و به‌آرامی به جلو حرکت کرد. بدون توقف، و بدون این که خطر نگاه به چشمان قرمز و آزاردهنده گنوت را به جان بخرد، هر اینچ از مسیر را با احتیاط طی کرد. ده دقیقه طول کشید تا مسافت صد فوتی را طی کند و وقتی بالأخره انگشتانش لبهٔ یک فوتی سکویی که میز روی آن بود را لمس کرد، از عرق تمام بدنش خیس شده بود. همچنان به‌آرامی و سکوت، مانند یک سایه، به لبهٔ میز رسید و پشت آن پناه گرفت. بالأخره به آنجا رسیده بود.

لحظه‌ای آرام گرفت، سپس، نگران از این که آیا کسی او را دیده یا نه، با احتیاط برگشت و از کنار میز نگاه کرد.

چشمان گنوت اکنون دقیقاً به او خیره شده بود! یا حداقل اینطور به نظر می‌رسید. در برابر تاریکی سراسری سالن، ربات مرموز و در سایه‌ای تاریک‌تر از قبل بود و با وجود فاصله صد و پنجاه فوتی به نظر می‌رسید تمام اتاق را تحت سلطه خود دارد. کلیف نمی‌توانست تشخیص دهد که آیا جای گنوت عوض شده یا نه.

اما اگر گنوت به او نگاه هم می‌کرد، دست‌کم هیچ کار دیگری نمی‌کرد. کوچک‌ترین حرکتی که کلیف بتواند تشخیص دهد از او دیده نشد. موقعیت او همان موقعیتی بود که در سه ماه گذشته حفظ کرده بود در تاریکی، زیر باران و در طول هفتهٔ اخیر و پس از راه‌اندازی موزه هم همین وضعیت را داشت.

کلیف تصمیم گرفت خود را تسلیم ترس نکند. حواسش را به بدنش داد. حرکت محتاطانه‌اش برایش عواقبی داشته بود. زانو‌ها و آرنج‌هایش می‌سوختند و شلوارش حتماً در جا‌هایی پاره شده بود. اما اگر آنچه که امیدوار بود رخ دهد، رخ می‌داد، این‌ها مسائلی کوچک بودند. اگر گنوت حتی کمی تکان می‌خورد و او می‌توانست با دوربین فروسرخ خود ضبطش کند، پرونده و مدارکی داشت که می‌توانست با پول آن پنجاه دست کت و شلوار برای خودش بخرد. حتی بیشتر، در صورتی که می‌توانست بفهمد گنوت چرا تکان خورده، اگر دلیلی وجود داشت، آن وقت داستانش دنیا را تکان می‌داد.

آماده بود هر قدر لازم است آنجا منتظر بماند، هرچند نمی‌توانست پیش‌بینی کند که آیا گنوت در آن شب حرکتی خواهد کرد یا نه. چشم‌های کلیف به تاریکی عادت کرده بود و می‌توانست اشیاء بزرگ‌تر را به‌خوبی تشخیص دهد. گاه به گاه از پشت میز می‌چرخید و با دقت نگاهی طولانی به ربات می‌انداخت تا این که تکان خوردن خطوط بدن ربات را می‌دید، گویی ربات حرکت می‌کند. مجبور می‌شد چند بار پلک بزند تا مطمئن شود که حرکتی در کار نبوده و فقط خیالاتی شده.

عقربهٔ دقیقه‌شمار به آرامی صفحهٔ ساعتش را می‌پیمود. بی‌تحرکی باعث شد که کلیف حواس‌پرت و بی‌احتیاط شود و برای مدت‌های طولانی‌تر سرش را از پشت میز بیرون نگه دارد و همین بود که وقتی متوجه شد گنوت از جایش حرکت کرده، از ترس تقریباً خودش را خیس کرد. او که بی‌حس و بی‌حوصله شده بود ناگهان متوجه شد ربات در وسط اتاق ایستاده و نیمهٔ راه به سمت او را طی کرده است.

اما این ترسناک‌ترین چیز آن لحظه نبود. بلکه وحشت اصلی را وقتی حس کرد که متوجه شد گنوت در حال حرکت نیست! ربات همان طور که یک گربه برای شکار موش بی‌حرکت است، کاملاً ثابت ایستاده بود. چشمانش اکنون بسیار روشن‌تر بودند و هیچ شکی باقی نمانده بود که دقیقاً به کلیف خیره شده‌اند!

کلیف، با نفس‌های به شماره افتاده و مثل هیپنوتیزم شده‌ها به او نگاه کرد. افکارش در هم ریخت. ربات چه قصدی داشت؟ چرا این قدر بی‌حرکت ایستاده بود؟ آیا در کمین او بود؟ چگونه می‌توانست این قدر بی‌صدا حرکت کرده باشد؟

در تاریکی غلیظ، چشمان گنوت به او نزدیک‌تر شدند. به‌آرامی اما با آهنگی موزون، صدای تقریباً غیرقابل تشخیص قدم‌های او به گوش کلیف می‌رسید. کلیف معمولاً زیرک و حواس جمع بود، اما این بار کاملاً غافل‌گیر و زمین‌گیر شده و از ترس یخ‌زده بود. او که پای فرار نداشت همان جا که بود باقی ماند و در حالی که هیولای فلزی با چشمان آتشینش به سمت او می‌آمد، هیچ کاری نمی‌تواست انجام دهد.

کلیف برای لحظه‌ای تقریباً از هوش رفت و وقتی دوباره حواسش سرجا آمد گنوت درست بالای سرش ایستاده بود و آن قدر نزدیک بود که دستان کلیف به پا‌های ربات می‌رسید. ربات به نرمی خم شده و چشمان وحشتناک خود را مستقیماً به چشمان کلیف دوخته بود!

دیگر هیچ فرصتی برای فرار نبود. مثل موشی که در گوشه‌ای گیر افتاده باشد، منتظر ضربه‌ای بود که به زندگی‌اش پایان دهد. گنوت بدون حرکت او را می‌پایید و کلیف در هر ثانیه که انگار تا ابد طول کشید، انتظار یک مرگ قطعی، ناگهانی و سریع را داشت. سپس، غیرمنتظره و ناگهانی، همه چیز تمام شد. گنوت کمر راست کرد و قدمی به عقب برداشت. سپس، با آهنگی نرم و بی‌صدا که ظاهراً تنها گنوت بین ربات‌ها از آن برخوردار بود، برگشت و به سمت جایی که آمده بود حرکت کرد.

کلیف به سختی می‌توانست باور کند که جان به در برده است. گنوت می‌توانست او را مثل یک حشره له کند، اما فقط داشت سر جایش برمی‌گشت. چرا؟ نمی‌شد تصور کرد که یک ربات قادر به درک و ملاحظات انسانی باشد.

گنوت مستقیم به انتهای دیگر سالن و به کنار سفینه رفت. در نقطه‌ای خاص ایستاد و صدا‌هایی عجیب تولید کرد. بلافاصله کلیف دید که دریچه‌ای، که از تاریکی ساختمان هم سیاه‌تر بود، در دیوارهٔ سفینه ظاهر شد و سپس صدای ضعیف کشیده‌شدن چیزی به گوش رسید؛ سطح شیب‌داری از سفینه بیرون آمد و به زمین رسید. گنوت از سطح شیب‌دار بالا رفت، برای ورود کمی خم شد و درون سفینه ناپدید شد.

در آن لحظه کلیف به یاد آورد که برای عکاسی به اینجا آمده بود. گنوت از جایش حرکت کرده بود، اما او نتوانسته بود لحظه حرکتش را ثبت کند! با این حال، علی رغم هر فرصتی که ممکن بود بعداً پیش بیاید، باید از این لحظه استفاده می‌کرد و دست‌کم عکسی از سطح شیب‌دار متصل به دریچه باز سفینه می‌گرفت؛ بنابراین دوربینش را بالا آورد، نوردهی مناسب را تنظیم کرد و یک عکس گرفت.

زمان زیادی گذشت ولی گنوت از سفینه بیرون نیامد. کلیف با خود اندیشید که او درون سفینه چه می‌کند؟ به مرور بخشی از شجاعتش بازگشت. داشت به این فکر می‌کرد که به سمت سفینه بخزد و از دریچه نگاهی بیندازد، اما جرأتش را نداشت. گنوت او را، حداقل در حال حاضر، بخشیده بود، اما نمی‌شد پیش‌بینی کرد که بار بعد چه واکنشی خواهد داشت.

یک ساعت گذشت و سپس ساعتی دیگر. گنوت مشغول انجام کاری درون سفینه بود، اما چه کاری؟ کلیف هیچ تصوری نداشت. اگر به جای گنوت یک انسان آنجا بود، کلیف حتماً مخفیانه نگاهی می‌انداخت، اما در این مورد، گنوت بیش از حد ناشناخته و غیرقابل پیش‌بینی بود. حتی ساده‌ترین ربات‌های زمینی در شرایط خاصی هم غیرقابل درک می‌شدند؛ چه برسد به این ربات که با فاصلهٔ زیاد، شگفت‌انگیزترین سازه‌ای بود که تاکنون دیده شده و از تمدنی ناشناخته و حتی غیرقابل تصور آمده بود. این ربات چه قدرت‌های مافوق بشری‌ای ممکن بود در اختیار داشته باشد؟ روشن بود که دانشمندان زمین علی‌رغم تلاش‌های فراوان، نتوانسته بودند او را از کار بیندازند. اسید، حرارت، اشعه، ضربات خردکننده، او همه را تحمل کرده بود و حتی سطح بیرونی‌اش کوچک‌ترین خراشی برنداشته بود. او احتمالاً می‌توانست در تاریکی به خوبی ببیند و هر جایی که بود، ممکن بود بتواند کوچک‌ترین تغییر در موقعیت کلیف را بشنود یا به نحوی احساس کند.

زمان بیشتری گذشت، و سپس، کمی بعد از ساعت دو بامداد، اتفاقی ساده و عادی رخ داد، اما چنان غیرمنتظره بود که برای لحظه‌ای تعادل ذهنی کلیف را کاملاً بر هم زد. ناگهان، در تاریکی و سکوت ساختمان جایی در تاریکی بالای سرش، صدای ضعیف پر زدن بال‌هایی به گوش رسید و بلافاصله پس از آن، صدای شفاف و دلنشین یک پرنده بلند شد. یک مرغ مقلد. آوازش واضح و پرطنین بود؛ ده‌ها چهچههٔ کوچک و بی‌وقفه، یکی پس از دیگری، صدا‌هایی کوتاه و مصرانه، زمزمه‌ها، ترانه‌ها، و آوا‌هایی عاشقانه و بهاری، زیباتر از بهترین خوانندگان جهان. سپس صدا، همان طور که آغاز شده بود، ناگهان خاموش شد.

اگر ارتشی مهاجم از درون سفینهٔ مسافر بیرون می‌ریخت، کلیف کمتر از این شگفت‌زده می‌شد. ماه دسامبر بود و حتی در فلوریدا هم مرغ‌های مقلد هنوز آوازشان را آغاز نکرده بودند. چگونه یکی از این پرندگان وارد این موزه تنگ و تاریک شده بود؟ چگونه و چرا داشت در آنجا آواز می‌خواند؟

او لبریز از کنجکاوی منتظر ماند. سپس ناگهان متوجه گنوت شد که درست بیرون دریچه سفینه ایستاده بود. او کاملاً بی‌حرکت ایستاده بود. چشمان درخشانش مستقیم به سمت کلیف خیره شده بودند. برای لحظه‌ای، سکوت در موزه سنگین‌تر از همیشه شد و سپس با صدایی نرم شکست. با صدای برخورد چیزی به کف زمین، نزدیک جایی که کلیف دراز کشیده بود.

کلیف متحیر شد. نور چشمان گنوت تغییر کرد و او با حرکت نرم و آرام خود به سمت کلیف به راه افتاد. ربات وقتی کمی نزدیک‌تر شد، ایستاد، خم شد و چیزی را از روی زمین برداشت. برای مدتی بی‌حرکت ایستاد و به جسم کوچکی که در دست داشت نگاه کرد. کلیف می‌دانست، با وجود این که تاریکی نمی‌گذاشت ببیند، آن جسم، جسد آن مرغ مقلد بود. چرا که او مطمئن بود آواز آن مرغ برای همیشه خاموش شده است. گنوت سپس برگشت، بدون حتی نگاهی به کلیف، به سمت سفینه حرکت کرد و دوباره وارد آن شد.

ساعت‌ها گذشت و کلیف منتظر ادامهٔ این ماجرای عجیب بود. شاید کنجکاوی باعث شد ترسش از ربات کم‌کم کاهش یابد. قطعاً اگر این سازوکاری دوستانه نبود و قصد آسیب زدن به او را داشت، قبل‌تر، زمانی که فرصت مناسب‌تری داشت، این کار را می‌کرد. کلیف همهٔ شجاعتش را جمع کرد تا نگاهی سریع به داخل دریچه بیندازد و یک عکس بگیرد. او باید به خودش یادآوری می‌کرد که برای گرفتن عکس به آنجا آمده بود. مدام هدف اصلی‌اش را فراموش می‌کرد.

در تاریکی سنگین نزدیک به سپیده‌دم و صبح کاذب، شجاعتش را جمع کرد و به سمت سفینه به راه افتاد. کفش‌هایش را درآورد، بند‌هایشان را به هم گره زد و آن‌ها را روی شانه‌اش انداخت. سپس به نرمی اما سریع به موقعیتی پشت نزدیک‌ترین ربات از شش ربات انسان‌نمای مستقر در امتداد دیوار رفت و ایستاد تا ببیند آیا گنوت متوجه حرکتش شده یا نه. وقتی هیچ صدایی نشنید، به سمت ربات بعدی خزید و دوباره ایستاد. حالا جسورتر شده بود و با یک حرکت همه مسافت تا ربات ششم را طی کرد، که درست مقابل دریچه سفینه قرار داده شده بود. اما ناامید شد. هیچ نور و تصویر قابل تشخیصی از داخل سفینه دیده نمی‌شد؛ فقط تاریکی و سکوت بود که همه جا را فرا گرفته بود. با این حال بهتر دید عکس بگیرد. دوربینش را بلند کرد، آن را روی تنظیمات محیط تاریک تنظیم کرد و عکسی را با نوردهی نسبتاً طولانی ثبت کرد. سپس همان‌جا ایستاد، بی‌آنکه بداند قدم بعدی‌اش چه باید باشد.

منتظر بود که، صدا‌های خفه‌ای که ظاهراً از داخل سفینه می‌آمد به گوشش رسید. صدا‌هایی شبیه به صدای حیوانات، صدای خراشیدن و نفس‌نفس زدن، همراه با چند تق‌تق تیز، سپس غرغر‌های عمیق و خشن، که با خراشیدن‌ها و نفس‌نفس‌های بیشتر قطع می‌شدند، گویی نوعی درگیری در حال وقوع بود. سپس ناگهان، پیش از آنکه کلیف حتی بتواند تصمیم بگیرد به سمت میز برگردد، هیکلی تیره، پهن و کوتاه از دریچه بیرون جهید، فوراً چرخید و قد کشید تا به ارتفاع یک انسان رسید. کلیف، حتی قبل از آنکه بفهمد آن هیکل متعلق به چه موجودی است، در وحشت غرق شد.

لحظه‌ای بعد، گنوت در دریچه ظاهر شد و بدون تأمل و تردید، از سطح شیب‌دار پایین آمد و به سمت آن موجود رفت. همان طور که پیش می‌رفت، هیکل به‌آرامی چند قدم عقب رفت؛ اما سپس ایستاد و دستان ضخیمش را بالا آورد و با سر و صدا شروع کرد به کوبیدن روی سینه‌اش و از گلویش غرشی عمیق حاکی از گردن‌کشی بیرون داد. کلیف تنها یک موجود در جهان می‌شناخت که به سینه‌اش را می‌کوبید و چنین صدایی درمی آورد: آن هیکل، متعلق به یک گوریل بود!

گوریلی عظیم!

گنوت همچنان به پیشروی ادامه داد و وقتی نزدیک حیوان شد، ناگهان به جلو جهید و با او درگیر شد. کلیف هرگز حدس نمی‌زد که گنوت بتواند این قدر سریع حرکت کند. در تاریکی، نمی‌توانست جزئیات آنچه رخ می‌داد را ببیند؛ تنها چیزی که می‌دانست این بود که دو هیکل بزرگ، گنوتِ فلزیِ هیولاگونه و گوریل کوتاه اما بسیار قوی، برای لحظه‌ای در هم آمیختند. گنوت ساکت بود، اما حیوان با غرشی بلند و وصف‌ناپذیر می‌غرید. سپس از هم جدا شدند و به نظر می‌رسید که گوریل به عقب پرتاب شده است.

حیوان فوراً به تمام قد بلند شد و غرشی کرکننده سر داد. گنوت پیش رفت. دوباره درگیر شدند و همان اتفاق قبلی تکرار شد. ربات با ثبات و بی‌وقفه به پیشروی ادامه می‌داد و گوریل در سالن عقب‌نشینی می‌کرد. ناگهان، حیوان به سمت شکل انسان‌نمای مقابل دیوار هجوم برد و با حرکتی سریع، ربات نگهبان انسان‌نمای پنجمی را به زمین انداخت و سرش را از تنش کند.

کلیف که از ترس همهٔ عضلاتش منقبض شده بود، پشت ربات نگهبانی که مخفیگاهش بود خم شد. خدا را شکر می‌کرد که گنوت بین او و گوریل قرار دارد و همچنان به تقلا و کشمکش ادامه می‌دهد. گوریل بیشتر عقب‌نشینی کرد، سپس ناگهان به سمت ربات بعدی در ردیف ربات‌ها حمله کرد و با قدرتی تقریباً غیرقابل باور آن را از بیخ کند و به سمت گنوت پرتاب کرد. صدای دنگ تیز و فلزی برخورد ربات با ربات آمد و آن که زمینی بود به یک طرف پرت شد و غلتید و متوقف شد.

کلیف بعداً خودش را برای این نفرین کرد که باز هم عکس گرفتن را کاملاً فراموش کرده بود. گوریل همچنان در حال عقب رفتن در ساختمان بود، و با خشمی مهیب، هر ربات نگهبانی را که از کنارش می‌گذشت نابود می‌کرد و قطعاتشان را به سمت گنوتِ تسلیم نشدنی می‌انداخت. آن‌ها خیلی زود به نزدیکی میز رسیدند و کلیف حالا شکرگزار بختش بود که از آنجا دور است. سکوتی کوتاه برقرار شد. کلیف نمی‌توانست بفهمد چه خبر است، اما فکر کرد شاید گوریل بالأخره به گوشه ساختمان رسیده و گیر افتاده است.

اگر هم گیر افتاده بود، تنها برای لحظه‌ای بود. سکوت به طور ناگهانی با غرشی مهیب درهم شکست و هیکل درشت و چمباتمه‌ای حیوان با جهشی به سمت کلیف آمد. گوریل تمام مسیر رفته را برگشت و درست بین کلیف و دریچه سفینه ایستاد. کلیف با وحشت دعا می‌کرد که گنوت به سرعت بازگردد، زیرا حالا تنها یک ربات نگهبان بین او و این موجود وحشی و خطرناک قرار داشت. گنوت از دل تاریکی ظاهر شد. گوریل تمام قد بلند شد و دوباره روی سینه‌اش کوبید و غرشی مبارزه‌طلبانه سر داد.

سپس اتفاق عجیبی افتاد. گوریل روی چهار دست و پا افتاد و به‌آرامی به پهلو غلتید، گویی که ضعیف شده یا آسیب دیده باشد. سپس نفس‌نفس زد و صدا‌های ترسناکی درآورد. بعد خودش را دوباره مجبور کرد که بایستد و با گنوت که نزدیک می‌شد، رو در رو شود. تا گنوت به او برسد، نگاهش به آخرین ربات نگهبان و شاید کلیف که پشت آن پنهان شده بود جلب شد. با موجی از خشمی ویرانگر، به پهلو به سمت کلیف حرکت کرد، اما کلیف، حتی با وجود وحشتی که داشت، می‌دید که حیوان گویی که بیمار باشد یا به شدت زخم خورده باشد، به سختی حرکت می‌کند. کلیف درست به موقع به عقب پرید و گوریل آخرین ربات نگهبان را از جایش بیرون کشید و با خشمی شدید آن را به سمت گنوت پرتاب کرد اما با فاصله‌ای نزدیک از کنار ربات گذشت.

این آخرین تلاش گوریل بود. ضعف دوباره به سراغش آمد؛ هیکل سنگینش به یک طرف متمایل شد، چند بار به جلو و عقب تاب خورد و لرزید و بعد بی‌حرکت ماند و دیگر تکان نخورد.

اولین نور کمرنگ و رنگ پریدهٔ سپیده‌دم به داخل اتاق می‌تراوید. کلیف از گوشه‌ای که پناه گرفته بود، با دقت به ربات عظیم نگاه کرد. به نظرش گنوت رفتاری بسیار عجیب داشت. او بالای جسد گوریل ایستاده بود و با حالتی که در یک انسان می‌شد آن را «اندوه» نامید، به آن نگاه می‌کرد. کلیف این را به‌وضوح دید؛ خطوط سنگین و سبزرنگ صورت گنوت حالتی متفکرانه و غمگین داشت که اولین بار بود در صورت گنوت می‌دید. چند لحظه همان طور ایستاد، سپس، همانند پدری نسبت به فرزند بیمار خود، خم شد، حیوان عظیم را با بازوان فلزی‌اش بلند کرد و با مهربانی آن را به داخل سفینه برد.

کلیف که از اتفاقات خطرناک و غیرقابل توضیح دیگری که ممکن بود رخ دهد ترسیده بود، با شتاب به سمت میز بازگشت. به نظرش رسید که ممکن است در آزمایشگاه جایش امن‌تر باشد. با زانوانی لرزان، خودش را به آنجا رساند و در یکی از کوره‌های بزرگی که آنجا بود پنهان شد و دعا کرد کاش هر چه زودتر روشنی روز کامل شود. افکارش آشفته بود. ذهنش به‌سرعت، یکی پس از دیگری، وقایع شگفت‌انگیز شب گذشته را مرور می‌کرد، اما همه‌چیز مانند یک معما بود؛ به نظر می‌رسید هیچ توضیح منطقی‌ای برای این اتفاق‌ها وجود ندارد. آن مرغ مقلد، گوریل، حالت غمگین گنوت و مهربانی‌اش. چه چیزی می‌توانست چنین ترکیب عجیب و خارق‌العاده‌ای را توضیح دهد؟

کم‌کم روشنی روز کامل روشن شد. زمان زیادی گذشت. بالأخره داشت باور می‌کرد که شاید بتواند از این مکان پر از معما و خطر زنده بیرون بیاید. ساعت هشت و نیم بود که صدا‌هایی از ورودی آمد و صدای دلگرم‌کننده انسان‌ها در گوشش پیچید. از داخل کوره بیرون آمد و پاورچین به سمت راهرو قدم برداشت. ناگهان صدا‌ها متوقف شدند و فریادی از ترس شنید، سپس صدای قدم‌هایی که به‌سرعت دور می‌شدند، و بعد سکوت. کلیف با احتیاط، در امتداد راهرو باریک خزید و با ترس از پشت سفینه نگاهی انداخت.

گنوت دقیقاً در همان جای همیشگی‌اش بود. در همان وضعیتی که هنگام مرگ اربابش داشت، با حالتی عبوس و تنها، در کنار سفینهٔ مسافر فضایی که دوباره مهر و موم شده و سالنی که به‌هم‌ریخته و آشوبناک بود. در‌های ورودی باز بودند و کلیف، که قلبش داشت از دهانش بیرون می‌زد، به سرعت از آنجا بیرون دوید.

چند دقیقه بعد، در امنیت اتاق هتل و در حالی که از خستگی کاملاً از پا درآمده بود، برای لحظه‌ای روی صندلی نشست و تقریباً همزمان با نشستن به خواب رفت. کمی بعد، با همان لباس‌ها، خواب و بیدار، به سمت تخت رفت و روی آن افتاد و تا اواسط بعدازظهر بیدار نشد.

کلیف که به‌آرامی از خواب بیدار می‌شد، در ابتدا نفهمید که تصاویری که در ذهنش می‌چرخید، نه رؤیایی عجیب که خاطرات واقعی هستند. اما عکس‌هایی را که گرفته بود به یاد آورد و خواب از سرش پرید و با عجله شروع کرد به ظاهر کردن فیلم‌های دوربین.

حالا، مدرکی در دستانش بود که نشان می‌داد وقایع شب گذشته واقعی بوده‌اند. هر دو عکس به‌خوبی ظاهر شده بودند. اولین عکس همان طور که او از پشت میز به‌طور مبهم دیده بود، به‌وضوح سطح شیب‌داری را نشان می‌داد که به سمت دریچهٔ سفینه منتهی می‌شد. عکس دوم که از مقابل دریچهٔ باز گرفته شده بود، ناامیدکننده بود، چرا که دیواری خالی درست پشت دریچه قرار داشت و تمام نمای داخل سفینه را مسدود کرده بود. این موضوع توضیح می‌داد که چرا با این که گنوت درون سفینه بود، هیچ نوری از آن بیرون نمی‌آمد، البته در صورتی که گنوت اصلاً برای کاری که می‌کرد به نور نیاز می‌داشت.

کلیف به نگاتیو‌ها نگاه کرد و از خودش شرمنده شد. چه عکاس افتضاحی بود که با دو عکس مسخره مثل این‌ها برگشته بود! با این که ده‌ها فرصت برای گرفتن عکس‌های واقعی و به دردبخور داشت، عکس از گنوت در حال حرکت، مبارزه گنوت با گوریل، حتی گنوت در حال نگه داشتن مرغ مقلد. چیز‌هایی که توجه همه را جلب می‌کرد! اما همه آنچه با خود آورده بود، دو عکس ثابت از یک دریچه بود. بله، مطمئناً آن‌ها ارزشمند بودند، اما او احساس می‌کرد که یک احمق تمام‌عیار است.

و از همه بدتر او خوابش برده بود!

خب، بهتر بود سریع به خیابان برود و ببیند چه خبر است.

کلیف با عجله دوش گرفت، اصلاح کرد، لباس‌هایش را عوض کرد و بیرون فت و خیلی زود وارد رستورانی در نزدیکی آنجا شد که معمولاً خبرنگاران و عکاسان دیگر به آن سر می‌زدند. او تنها پشت بار ناهارخوری نشست و یکی از دوستانش که رقیبش هم بود را دید.

وقتی کلیف روی صندلی کنارش نشست دوستش از او پرسید: «خب، چه فکری می‌کنی؟»

کلیف جواب داد «تا وقتی صبحانه نخورده‌ام، هیچ فکری نمی‌کنم.»

«پس نشنیدی؟»

کلیف که خیلی خوب می‌دانست این مکالمه به کجا ختم می‌شود، طفره رفت «چی رو باید شنیده باشم؟»

دوستش با تمسخر گفت «تو عکاس درجهٔ یکی هستی! اون وقت، وقتی یه چیز واقعاً بزرگ اتفاق می‌افته، تو توی تخت خوابی و خوابیدی.»

اما بعدش برایش توضیح داد که صبح آن روز در موزه چه چیزی کشف شده و خبر این ماجرا چه شور و هیجانی در سراسر جهان ایجاد کرده است. کلیف همزمان مشغول سه کار شد: صبحانه مفصلی می‌خورد، مرتب به بختش درود می‌فرستاد که هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده و پیوسته حالت شگفت‌زده بودن به خود می‌گرفت. هنوز مشغول جویدن بود که از جا بلند شد و با عجله به سمت ساختمان موزه رفت.

بیرون ساختمان، جمعیت بزرگی از کنجکاوان مقابل درب ورودی صف کشیده بودند، اما کلیف با نشان دادن کارت خبرنگاری‌اش بدون مشکل اجازه ورود گرفت. گنوت و سفینه دقیقاً همان‌جایی بودند که او شب قبل دیده بود، اما کف سالن تمیز شده و قطعات ربات‌های نگهبان درب و داغان شده در امتداد دیوار مرتب چیده شده بودند. چند نفر از دوستان و همکاران کلیف نیز آنجا بودند.

کلیف به گاس که یکی از آن‌ها بود، گفت «من اینجا نبودم و همه چیز رو از دست دادم. توضیحی برای اتفاقی که افتاده وجود داره؟»

گاس جواب داد «یه سؤال آسون بپرس. هیچ‌کس چیزی نمی‌دونه. فکر می‌کنن شاید چیزی از سفینه بیرون اومده، شاید یه ربات دیگه مثل گنوت. بگو ببینم کجا بودی؟»

«خواب بودم.»

«باید خودت رو برسونی. چندین میلیارد موجود دوپا دارن از ترس فلج می‌شن. می‌گن این انتقام مرگ کلاتوه. زمین داره مورد حمله قرار می‌گیره.»

«اما این …»

«آره، می‌دونم، همش دیوونگیه، ولی این داستانیه که به مردم خورونده می‌شه؛ این خبر می‌فروشه. اما این ماجرا یه زاویهٔ جدید و خیلی غافلگیرکنندهٔ دیگه هم داره. بیا اینجا.»

او کلیف را به سمتی برد که گروهی از افراد با علاقهٔ زیاد مشغول تماشای چند شیء بودند که یک تکنسین از آن‌ها محافظت می‌کرد. گاس به یک اسلاید بلند اشاره کرد که روی آن تعدادی موی کوتاه و قهوه‌ای تیره نصب شده بود.

گاس با لحنی سرد و بی‌تفاوت گفت «این مو‌ها مال یه گوریل نر بزرگه، بیشترش امروز صبح موقع جارو کردن کف سالن پیدا شدن. بقیه‌ش هم روی ربات‌های نگهبان پیدا شده.»

کلیف سعی کرد شگفت‌زده به نظر برسد. گاس به یک لولهٔ آزمایش اشاره کرد که تا نیمه از مایعی کهربایی‌رنگ پر شده بود.

«و این هم خونه. رقیق‌شده است. خون گوریله. روی بازو‌های گنوت پیدا شده.»

کلیف با زحمت گفت «خدای من! هیچ توضیحی براش وجود نداره؟»

«حتی یه نظریه هم نداریم. این فرصت بزرگ توئه، نابغه!»

کلیف که دیگر نمی‌توانست نقش بازی کند، از گاس جدا شد. نمی‌دانست با پرونده‌اش چه کند. با عکس‌هایی که گرفته بود، خبرگزاری‌ها حاضر بودند پول زیادی برای داستانش بپردازند. اما این کار روند پرونده را از دستان او خارج می‌کرد. در اعماق ذهنش، دوست داشت شب دیگری را در آن بخش ساختمان بگذراند، اما… خب، واقعاً می‌ترسید. شب قبل به اندازهٔ کافی ماجراجویی کرده بود و حالا فقط می‌خواست زنده بماند.

به سمت گنوت رفت و مدتی طولانی به او نگاه کرد. هیچ‌کس به مخیله‌اش خطور هم نمی‌کرد که او حرکت کرده یا روی صورت فلزی سبزرنگش حالتی از غم نشسته است. آن چشمان عجیب! کلیف نمی‌دانست که آیا همان طور که به نظر می‌رسید واقعاً به او نگاه می‌کنند و او را به‌عنوان مزاحم جسور شب گذشته تشخیص داده یا نه؟ آن چشم‌ها از چه ماده‌ای ساخته شده بودند؟ موادی که شاخه‌ای از نژاد بشر در حدقهٔ چشمان او قرار داده بود، اما تمام علم بشر امروز نمی‌توانست حتی آن‌ها را از کار بیندازد؟ گنوت به چه فکر می‌کرد؟ یک ربات، یک سازهٔ فلزی که از کوره‌های ساخت بشری (از جایی در کهکشان) بیرون آمده بود، چه افکاری می‌توانست داشته باشد؟ آیا از او عصبانی بود؟ کلیف این‌طور فکر نمی‌کرد. گنوت به او رحم کرده و ر‌ها کرده و رفته بود.

آیا کلیف جرأتش را داشت که دوباره آنجا بماند؟

با خود فکر کرد شاید داشته باشد.

در اتاق قدم می‌زد و به این موضوع فکر می‌کرد. مطمئن بود که گنوت دوباره از جایش تکان می‌خورد. یک تفنگ اشعهٔ میکتون می‌توانست او را از یک گوریل دیگر، یا حتی پنجاه گوریل دیگر، محافظت کند. او هنوز یک پروندهٔ واقعی در دست نداشت و با دو عکس بی‌ارزش که از در و دیوار گرفته بود برگشته بود!

از همان ابتدا باید می‌دانست که خواهد ماند. آن شب، هنگام غروب، با دوربین و یک تفنگ کوچک میکتون، دوباره زیر میز تجهیزات در آزمایشگاه دراز کشید و صدای بسته شدن شبانهٔ در‌های فلزی آن بخش ساختمان را شنید.

این بار او هم مدارک کافی را به دست می‌آورد و هم عکس‌ها را. فقط به شرطی که نگهبانی داخل ساختمان مشغول گشت‌زنی نباشد!

کلیف مدت زیادی گوش‌هایش را تیز گوش کرد تا هر صدایی را که ممکن بود نشان از حضور یک نگهبان باشد بشنود، اما سکوت آن بخش با هیچ صدایی نشکست. از این بابت خوشحال بود، اما نه کاملاً. این که تاریکی که داشت همه‌جا را فرا می‌گرفت و این واقعیت که حالا به‌طور غیرقابل برگشتی تصمیم گرفته بود بماند، باعث می‌شد که فکر کند بهتر بود یک همراه با خود می‌آورد.

حدود یک ساعت پس از تاریک شدن کامل، کفش‌هایش را درآورد، بند‌هایشان را به هم گره زد و آن‌ها را از گردنش آویخت. سپس به‌آرامی در امتداد راهرو به جایی که به فضای نمایشگاه باز می‌شد، خزید. همه‌چیز مثل شب قبل به نظر می‌رسید. گنوت در انتهای دور اتاق به‌صورت سایه‌ای مبهم و تهدیدآمیز ایستاده بود و چشمان قرمزش دوباره انگار دقیقاً به کلیف خیره شده بودند. مثل شب قبل، اما با دقتی بیشتر، کلیف روی شکم در زاویه دیوار دراز کشید و به‌آرامی به سمت سکوی کوتاهی که میز روی آن قرار داشت، خزید. به پناهگاهش که رسید، کفش‌هایش را روی یک شانه انداخت و دوربین و غلاف تفنگش را روی سینه‌اش آماده نگه داشت. این بار به خود قول داده بود که عکس‌هایش را بگیرد.

آرام گرفت و منتظر ماند و تمام مدت گنوت را در دیدرس کامل خود نگه داشت. بینایی‌اش به حداکثر تطابق با تاریکی رسید. اما با گذشت زمان، احساس تنهایی و کمی ترس به سراغش آمد. چشمان درخشان قرمز گنوت داشت اعصابش را به‌هم می‌ریخت؛ باید مدام به خودش اطمینان می‌داد که ربات آسیبی به او نمی‌زند. ولی تقریباً مطمئن بود که تحت نظر ربات است.

ساعت‌ها به‌آرامی گذشتند. هر از چندی کلیف صدا‌های خفیفی را از ورودی، بیرون ساختمان، می‌شنید که شاید یک نگهبان بود یا بازدیدکنندگانی کنجکاو بودند.

حدود ساعت نه شب بود که دید گنوت شروع به حرکت کرد. ابتدا فقط سرش چرخید و چشمانش به سمت کلیف قوی‌تر درخشید. برای لحظه‌ای فقط همین بود؛ سپس هیکل فلزی تاریک کمی تکان خورد و به جلو و مستقیم به سمت کلیف شروع به حرکت کرد.

کلیف گمان می‌کرد نخواهد ترسید اما حالا قلبش از کار ایستاده بود. این بار قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟

گنوت، به طرز حیرت‌انگیزی بی‌صدا، به او نزدیک‌تر شد. تا آنجا که مثل سایه‌ای تهدیدآمیز بر سر کلیف خم شد. برای مدتی طولانی، چشمان قرمزش به مرد که دراز کشیده بود خیره می‌نگریست. تمام بدن کلیف می‌لرزید؛ این یکی از بار اول بدتر بود. بدون این که از قبل برای این کار برنامه‌ای ریخته باشد، متوجه شد که دارد با این موجود صحبت می‌کند.

کلیف با التماس گفت «تو به من آسیبی نمی‌زنی، من فقط کنجکاو بودم ببینم چه خبر است. این شغل من است. می‌توانی حرف من را بفهمی؟ من نمی‌خواستم به تو آسیبی بزنم یا مزاحمت بشوم. اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم! خواهش می‌کنم…!»

ربات هیچ حرکتی نکرد و کلیف نمی‌توانست حدس بزند که آیا کلماتش را شنیده یا فهمیده یا نه. زمانی که احساس کرد دیگر نمی‌تواند این فشار را تحمل کند، گنوت دستش را دراز کرد و چیزی را از یکی از کشو‌های میز برداشت، یا شاید چیزی را در آن گذاشت. سپس یک قدم عقب رفت، چرخید و از راهی که آمده بود برگشت. جای کلیف امن بود، ربات دوباره او را بخشیده بود!

از آن لحظه به بعد کلیف خیلی کمتر می‌ترسید. حالا مطمئن بود که گنوت قصد آسیب رساندن به او را ندارد. دو بار فرصت داشت تا او را از بین ببرد و هر بار فقط نگاه کرده و آرام دور شده بود. کلیف هیچ نمی‌دانست که گنوت با کشوی میز چه کار داشت. با کنجکاوی شدیدی منتظر بود تا ببیند اتفاق بعدی چیست.

مانند شب قبل، ربات مستقیم به سمت انتهایی سفینه رفت و مجموعه‌ای از صدا‌های خاصی تولید کرد و دریچه باز شد. وقتی سطح شیب‌دار بیرون آمد، گنوت وارد شد. بعد از آن کلیف مدتی طولانی، احتمالاً دو ساعت، در تاریکی تنها ماند. هیچ صدایی از داخل سفینه به گوش نمی‌رسید.

کلیف می‌دانست که باید به سمت دریچه برود و نگاهی به داخل بیندازد، اما جرأت این کار را پیدا نمی‌کرد. او با تفنگش می‌توانست از پس یک گوریل دیگر برآید، اما اگر گنوت او را می‌گرفت، ممکن بود این پایان کارش باشد. هر لحظه انتظار چیزی عجیب و غریب را می‌کشید. نمی‌دانست چه چیزی، شاید دوباره آواز شیرین یک مرغ مقلد، شاید یک گوریل دیگر، یا هر چیز دیگر. اما آنچه در نهایت اتفاق افتاد، دوباره او را کاملاً غافلگیر کرد.

ناگهان صدایی خفه به گوش رسید و سپس کلماتی را شنید، کلماتی انسانی، که برای کلیف کاملاً آشنا بودند.

«آقایان» اولین کلمه بود و سپس مکثی کوتاه. «مؤسسه اسمیتسونین در اینجا از شما در بخش جدید میان سیاره‌ای و دیدنی‌های شگفت‌انگیز استقبال می‌کند.»

این صدای ضبط‌شدهٔ استیل‌ول بود! اما صدا از بلندگو‌های بالای سر نمی‌آمد؛ بلکه به صورت خیلی خفه و ضعیفی از داخل سفینه به گوش می‌رسید.

صدا بعد از مکثی کوتاه ادامه داد «همه شما باید… باید…!» یک آن صدا لکنت پیدا کرد و متوقف شد. مو‌های تن کلیف سیخ شد. این لکنت در سخنرانی ضبط‌شده وجود نداشت!

برای لحظه‌ای سکوت برقرار شد؛ سپس صدای جیغی، از جایی از عمق سفینه به گوش رسید، یک جیغ خشن و خفهٔ انسانی. به دنبال آن صدای نفس‌نفس زدن و فریاد‌هایی شنیده شد، گویی کسی به شدت ترسیده بود یا رنج می‌کشید.

کلیف که عصبی شده بود به دریچه چشم دوخت. صدای کوبیدن چیزی از داخل سفینه شنیده شد و سپس سایه‌ای که بدون شک از آن یک انسان بود، از دریچه بیرون پرید و در حالی که نفس نفس می‌زد و تلوتلو می‌خورد، مستقیم در سالن به سمت کلیف دوید. تنها بیست قدم با او فاصله داشت که شبح بزرگ گنوت از دریچه بیرون آمد و به دنبال او به راه افتاد.

کلیف با نفس در سینه حبس، نظاره‌گر معرکه بود. آن مرد که حالا می‌توانست ببیند خود استیل‌ول است، مستقیم به سمت میزی می‌آمد که کلیف پشت آن دراز کشیده بود و انگار می‌خواست پشت آن پناه بگیرد. اما تنها چند قدم با میز فاصله داشت که زانو‌هایش خم شد و به زمین افتاد. گنوت ناگهان بالای سر او ایستاد، اما به نظر نمی‌رسید که استیل‌ول از حضورش آگاه باشد. او بسیار رنجور و ناخوش به نظر می‌رسید و همچنان به سختی اما بی‌فایده تلاش می‌کرد تا در پناه میز بخزد.

گنوت بی‌حرکت مانده بود و این به کلیف جرأت حرف زدن داد.

پرسید «چی شده استیل‌ول؟ می‌تونم کمکی کنم؟ نترس. من کلیف ساترلند‌م، همون عکاسه. منو می‌شناسی.»

استیل‌ول بدون این که از حضور کلیف در آنجا متعجب به نظر برسد، مانند کسی که دارد غرق می‌شود و به هر چیزی چنگ می‌زند، با نفس‌های بریده بریده گفت «کمکم کن! گنوت… گنوت!»

به نظر نمی‌رسید دیگر بتواند ادامه بدهد.

کلیف پرسید «گنوت چی؟» او که کاملاً از حضور ربات آتشین‌چشمی که بالای سرش ایستاده آگاه بود و حتی از حرکت به سمت آن مرد هم می‌ترسید، با صدایی اطمینان‌بخش افزود «گنوت بهت آسیبی نمی‌زنه. مطمئنم که نمی‌زنه. اون به من هم آسیب نزده. چی شده؟ چه کار می‌توانم بکنم؟»

استیل‌ول، با نیرویی ناگهانی روی آرنج‌هایش بلند شد.

 پرسید «من کجام؟»

کلیف جواب داد «تو بخش میان‌سیاره‌ای. مگه خودت نمی‌دونی؟»

برای لحظه‌ای فقط صدای نفس‌های سنگین استیل‌ول شنیده می‌شد. سپس با صدایی ضعیف پرسید «چطوری اومدم اینجا؟»

کلیف پاسخ داد «نمی‌دونم.»

استیل‌ول گفت «من داشتم یه سخنرانی ضبط می‌کردم، که یهو دیدم اینجام…. البته منظورم اون داخله»

حرفش را قطع کرد و دوباره وحشت در چهره‌اش نمایان شد.

کلیف به آرامی پرسید «بعدش چی شد؟»

«من توی اون جعبه بودم و اونجا، بالای سرم، گنوت اون ربات بود. گنوت! اما اون‌ها گنوت رو خلع سلاح کرده بودن! اون هیچ وقت از جاش تکون نخورده.»

کلیف گفت «آروم باش، من فکر نمی‌کنم گنوت بخواد بهت آسیبی بزنه.»

استیل‌ول به پشت روی زمین دراز کشید.

با نفس‌های بریده بریده گفت «من خیلی بی‌حالم، یه چیزی… … می‌تونی بری یه دکتر بیاری؟»

او کاملاً از این موضوع بی‌خبر بود که رباتی که آن قدر از آن می‌ترسید درست بالای سرش در تاریکی ایستاده و به او خیره شده بود.

همینطور که کلیف دست‌دست می‌کرد و نمی‌دانست چه کاری باید انجام دهد، نفس‌های مرد درست مانند تیک‌تاک ساعت شروع کرد به کوتاه و بریده شدن. کلیف با این که هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آمد، شهامت بخرج داد و به سمت او رفت. نفس‌های استیل‌ول ضعیف‌تر و نامنظم‌تر می‌شد. ناگهان کاملاً ساکت شد و از حرکت ایستاد. کلیف نبضش را گرفت و سپس به آن چشمان در سایهٔ بالای سرش نگاه کرد.

کلیف با صدایی آرام زمزمه کرد «مرده.»

گویا ربات متوجه شده، یا حداقل صدای کلیف را شنیده است. به جلو خم شد و به جسد بی‌حرکت نگاه کرد.

کلیف ناگهان از ربات پرسید «گنوت، چه اتفاقی افتاده؟ تو چه کار داری می‌کنی؟ می‌توانم به طریقی بهت کمک کنم؟ به نظرم تو دشمن نیستی و باور نمی‌کنم که تو این مرد را کشته باشی. اما چه اتفاقی افتاده؟ می‌فهمی چی می‌گم؟ می‌توانی صحبت کنی؟ داری چیکار می‌کنی؟»

گنوت در سکوت ماند و حرکتی نکرد و فقط به جسد بی‌حرکت جلوی پایش خیره شد. کلیف در چهرهٔ ربات که حالا خیلی نزدیک بود، نگاه متفکرانهٔ غمگینی دید.

گنوت دقایقی همان طور ایستاد؛ سپس خم شد، جسد بی‌جان را با احتیاط (حتی به نظر کلیف با ملایمت) در بازوان قدرتمندش گرفت و آن را به جایی کنار دیوار برد. همانجا که قطعات تکه پارهٔ ربات‌های نگهبان قرار داشت. با دقت جسد را کنار آن‌ها گذاشت و سپس به داخل سفینه برگشت.

کلیف که حالا دیگر ترسی نداشت، به‌آرامی در امتداد دیوار اتاق حرکت کرد. به نزدیکی قطعات شکسته روی زمین رسیده بود که ناگهان بی‌حرکت ایستاد. گنوت دوباره داشت بیرون می‌آمد.

این بار اندامی را حمل می‌کرد که به نظر می‌رسید یک بدن دیگر اما بزرگتر باشد. بدن را که در یک دست گرفته بود با دقت کنار بدن استیل‌ول گذاشت. در دست دیگرش چیزی بود که کلیف نمی‌توانست تشخیص دهد، که آن را هم کنار بدنی که به زمین گذاشته بود قرار داد. سپس به سفینه برگشت و بار دیگر چیزی دیگر را به‌آرامی کنار دیگر بدن‌ها قرار داد. وقتی رفت و آمد آخرش تمام شد، برای لحظه‌ای به همهٔ آن‌ها نگاه کرد، سپس به‌آرامی به سمت سفینه برگشت و طوری که انگار در فکری عمیق بود در کنار سطح شیب‌دار ایستاد.

کلیف تا جایی که می‌توانست سعی کرد جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد اما بالأخره جلو رفت و روی بدن‌هایی که گنوت آنجا گذاشته بود خم شد. اولی همان طور که انتظار داشت، بدن استیل‌ول بود. بعدی هیکل بزرگ و درهم و پوشیده از خز یک گوریل مرده بود، همان گوریل شب گذشته. کنار گوریل، چیزی بود که گنوت در دست دیگرش آورده بود، بدن کوچک یک مرغ مقلد. دوتای آخر تمام شب در سفینه بودند و به نظر می‌رسید گنوت، با تمام مهربانی شگفت‌انگیزش در برخورد با آن‌ها، اکنون مشغول خانه‌تکانی است. اما یک بدن چهارمی هم بود که کلیف از گذشته‌اش چیزی نمی‌دانست. او نزدیک‌تر رفت و روی آن خم شد تا نگاهی بیندازد.

آنچه دید نفسش را در سینه حبس کرد. می‌دانست غیرممکن است! انگار که اشتباه کرده باشد دوباره به بدن اول نگاه کرد و خون در رگ‌هایش یخ زد. بدن اول استیل‌ول بود، اما آخری هم بدن استیل‌ول بود؛ دو جسد از استیل‌ول، هر دو دقیقاً شبیه به هم و هر دو مرده.

کلیف فریادی زد و عقب‌عقب رفت و با وحشتی که او را در خود می‌بلعید در طول اتاق دوید و از گنوت دور شد. با شدت به در می‌کوبید و فریاد می‌زد. سر و صدایی از بیرون به گوش رسید.

او با ترس نعره می‌کشید «بذارین بیام بیرون! بذارین بیام بیرون! بجنبین!»

شکافی بین دو لتِ در باز شد و او مانند حیوانی وحشی خود را از میان آن بیرون انداخت و به سرعت به سمت چمنزار دوید. یک زوج که در دیروقت آن شب در نزدیکی او قدم می‌زدند، با بهت به او خیره شدند و نگاهشان کمی او را به خود آورد. او آرام شد و ایستاد. پشت سرش ساختمان و همه‌چیز مثل همیشه عادی به نظر می‌رسید و علی رغم وحشتی که داشت، گنوت او را دنبال نکرده بود.

کلیف هنوز کفش‌هایش را نپوشیده بود. نفس‌نفس زنان روی چمن‌های خیس نشست و کفش‌هایش را پوشید؛ سپس ایستاد و به ساختمان نگاه کرد، تلاش کرد خودش را جمع و جور کند. چه بلبشوی عجیبی! استیل‌ول مرده، گوریل مرده و مرغ مقلد مرده و همه آن‌ها جلوی چشمانش مرده بودند. سپس آن آخرین چیز ترسناک، دومین جسد استیل‌ول که او مردنش را ندیده بود. مهربانی عجیب گنوت و حالت غمگینانه‌ای که دو بار در چهره‌اش دیده بود.

می‌دید که محوطه اطراف ساختمان پر از جنب و جوش می‌شد. چند نفر جلوی در آن بخش ساختمان جمع شدند و بالای سرش صدای آژیر یک بالگرد پلیس شنیده شد و سپس آژیر دیگری از دور و از همه طرف مردم به سمت ساختمان می‌دویدند و ازدحامشان بیشتر و بیشتر می‌شد. هواپیما‌های پلیس، درست خارج از بخش موزه، در چمن فرود آمدند و کلیف افسرانی را می‌دید که به داخل ساختمان نگاهی می‌انداختند. سپس ناگهان چراغ‌های ساختمان آنجا را در نور غرق کرد. کلیف حالا که کنترل خودش را به دست آورده بود به سمت ساختمان برگشت.

وارد ساختمان شد. وقتی آنجا را ترک کرده بود، گنوت متفکر در کنار سطح شیب‌دار ایستاده بود، اما حالا او را دوباره در حالت آشنای همیشگی‌اش در جای معمولی‌اش می‌دید، گویی که هرگز از جای خود حرکت نکرده است. درِ سفینه بسته شده بود و سطح شیب‌داری هم درکار نبود. اما اجساد، آن چهار جسد عجیب و غریب، همچنان کنار ربات‌های درب و داغان بودند در همان‌جا که او آن‌ها را در تاریکی ر‌ها کرده و فرار کرده بود.

ناگهان با صدای فریادی از پشتش از جا پرید. یک نگهبان یونیفورم پوش موزه با دست به او اشاره می‌کرد.

نگهبان فریاد زد «این همونه! وقتی در رو باز می‌کردم، این مرد خودش رو به زور بیرون انداخت و مثل یه جن در رفت!»

پلیس‌ها به سمت کلیف هجوم بردند.

یکی از آن‌ها با خشونت پرسید «تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟»

کلیف به‌آرامی پاسخ داد «من کلیف ساترلند هستم، خبرنگار و عکاس. همون‌طور که نگهبان می‌گه من همونی هستم که اینجا بودم و فرار کردم.»

افسر با چشمانی مشکوک پرسید « چه کار می‌کردی؟ این اجساد از کجا اومدن؟»

کلیف پاسخ داد «آقایون محترم، با کمال میل براتون تعریف می‌کنم، اما اول باید کارم رو انجام بدم.» لبخندی زد و ادامه داد «تو این اتاق اتفاقات فوق‌العاده‌ای افتاده و من اون‌ها رو دیدم و داستانی دارم که باید تعریف کنم، اما…» بعد از مکث اضافه کرد «تا زمانی که داستانم رو به یکی از بنگاه‌های خبری نفروشم، نمی‌تونم توضیح بیشتری بدم. می‌دونید که روند کار چطوره. اگه اجازه بدید فقط یک لحظه از بی‌سیم هواپیماتون استفاده کنم. تا نیم ساعت دیگه، وقتی تلویزیون گزارشش رو پخش کرد، کل داستان رو خواهید شنید. تا اون زمان باور کنید که هیچ کاری نیست که لازم باشه شما انجام بدید و این تأخیر هم برای کسی ضرری نخواهد داشت.»

افسری که از او سؤال کرده بود، پلک زد. اما یکی دیگر از پلیس‌ها، که سریع‌تر واکنش نشان می‌داد و قطعاً چندان «محترم» نبود، با مشت‌های گره‌کرده به سمت کلیف رفت اما کلیف مدارک خبرنگاری‌اش را به او داد و خلع سلاحش کرد. افسر نگاهی سریع به مدارک انداخت و کلیف هم آن‌ها را در جیبش گذاشت.

تا آن زمان حدود پنجاه نفر جمع شده بودند و بین آن‌ها دو عضو یک بنگاه خبری بودند که کلیف می‌شناختشان و با بالگرد رسیده بودند. پلیس‌ها بعد از کمی غرولند اجازه دادند کلیف در گوش آن دو چیزی زمزمه کند و سپس او را تا هواپیمای آن بنگاه خبری اسکورت کردند. در آنجا، کلیف از طریق بی‌سیم، تنها در عرض پنج دقیقه، قراردادی بست که بیش از درآمد سالانهٔ قبلی‌اش بود. بعد از آن، تمام عکس‌ها و نگاتیو‌هایش را به آن‌ها داد و داستانش را برایشان تعریف کرد. آن‌ها نیز حتی یک ثانیه را تلف نکردند و به سرعت به دفترشان بازگشتند.

جمعیت بیشتری به آنجا رسید و پلیس ساختمان را تخلیه کرد. ده دقیقه بعد، یک گروه بزرگ از خبرنگاران رادیویی و تلویزیونی که توسط بنگاه خبری طرف قرارداد کلیف فرستاده شده بودند، به آنجا وارد شدند. چند دقیقه بعد، زیر نور‌های خیره‌کننده‌ای که تیم فنی نصب کرده بود و در نزدیکی سفینه و با فاصلهٔ کمی از گنوت (کلیف حاضر نشده بود زیر سایه گنوت بایستد) داستانش را برای دوربین‌ها و میکروفون‌ها تعریف کرد. داستانی که در کسری از ثانیه به همهٔ گوشه‌های منظومهٔ شمسی مخابره‌اش کردند.

بلافاصله پس از آن، پلیس او را به بازداشتگاه برد. هم به دلیل روال و قواعد کلی و هم چون از دست او واقعاً عصبانی بودند.

کلیف تمام آن شب را در بازداشت گذراند، تا ساعت هشت صبح روز بعد که خبرگزاری بالأخره یک وکیل گرفت و او را آزاد کرد. اما وقتی داشت بیرون می‌رفت یک مأمور فدرال به او دستبند زد.

مأمور گفت «شما باید برای بازجویی بیشتر به ادارهٔ تحقیقات قاره‌ای بیایید.» کلیف به میل خود با او رفت.

در اتاق کنفرانس بزرگی، حدود سی و پنج نفر از مقامات بلندپایهٔ فدرال و شخصیت‌های مهم منتظر او بودند، یکی از منشی‌های رئیس‌جمهور، معاون وزیر امور خارجه، معاون وزیر دفاع، دانشمندان، یک سرهنگ، مدیران، رؤسای بخش‌ها و افسران ارشد قاره‌ای. پیرمردی با سبیل خاکستری به نام سَندرز، که رئیس ادارهٔ تحقیقات قاره‌ای بود، ریاست جلسه را بر عهده داشت.

آن‌ها از کلیف خواستند داستانش را مجدداً تعریف کند و سپس بخش‌هایی از آن دوباره و دوباره تکرار کند، نه به این دلیل که به او شک داشتند، بلکه چون امیدوار بودند جزئیاتی به دست بیاورند که بتواند دلیل رفتار گنوت و وقایع سه شب گذشته را روشن کند. کلیف سعی می‌کرد سر فرصت هر جزئیاتی را که به یاد داشت بازگو کند.

سندرز بیشترِ پرسش‌ها را مطرح کرد. بیش از یک ساعت بازجویی به گذشت و وقتی کلیف فکر کرد که کارشان آنجا تمام شده، سندرز چند سؤال دیگر هم پرسید که همه مربوط به نظرات شخصی کلیف دربارهٔ اتفاقات بود.

«فکر می‌کنید گنوت به‌نوعی در اثر اسید‌ها، اشعه‌ها، حرارت و سایر موادی که دانشمندان روی او آزمایش کردند، دچار اختلال شده باشه؟»

کلیف پاسخ داد «من هیچ نشونه‌ای از این موضوع ندیدم.»

«فکر می‌کنید می‌تونه ببینه؟»

«مطمئنم که می‌تونه ببینه، یا دست‌کم قدرت‌هایی داره که معادل بینایی‌اند.»

«فکر می‌کنید می‌تونه بشنوه؟»

«بله، آقا. وقتی آروم بهش گفتم استیل‌ول مرده، خم شد، انگار که بخواد خودش ببینه. تعجب نمی‌کنم اگه بتونه چیزی رو هم که گفتم فهمیده باشد.»

«در هیچ لحظه‌ای صحبت نکرد؟ به جز اون صدا‌هایی که برای باز کردن در سفینه تولید کرد؟»

«نه یک کلمه، نه به انگلیسی و نه به هیچ زبون دیگه‌ای. حتی یه صدای کوچک هم از دهانش خارج نشد.»

یکی از دانشمندان پرسید «به نظر شما، قدرت گنوت یه جورهایی تحت تأثیر آزمایش‌های ما دچار اختلال شده؟»

کلیف پاسخ داد «بهتونن گفتم که چطور به‌راحتی گوریل رو مهار کرد. به حیوان حمله کرد و اون را به عقب پرتاب کرد و بعد از اون هم گوریل که ازش می‌ترسید، تا ته سالن عقب‌عقب می‌رفت.»

یک افسر پزشکی سؤال دیگری پرسید «این موضوع رو چطور توضیح می‌دهید که کالبدشکافی‌های ما هیچ زخم کاری یا کشنده‌ای یا علت مرگی در هیچ‌کدوم از اجسادِ گوریل، مرغ مقلد، یا دو جسد مشابه استیل‌ول، نشون نداده؟»

«نمی‌تونم.»

سندرز پرسید «فکر می‌کنید گنوت خطرناکه؟» .

«به طور بالقوه خیلی خطرناکه.»

«اما گفتید احساس می‌کنید که متخاصم نیست.»

«منظورم نسبت به خودم بود. من این حس رو دارم و متأسفانه نمی‌تونم دلیل قانع‌کننده‌ای براش ارائه بدم، جز این که اون دو بار وقتی من رو در اختیار داشت، بهم آسیبی نزد. شاید رفتار ملایمش با اجساد و شاید هم حالت غمگین و متفکری که دو بار روی صورتش دیدم، با این موضوع ارتباط داشته باشه.»

«آیا حاضرید خطر تنها موندن تو ساختمان رو برای یه شب دیگر بپذیرید؟»

«به هیچ قیمتی.» لبخند‌هایی روی چهره‌ها دیده می‌شد.

«آیا از اتفاقات شب گذشته عکسی گرفتید؟»

«نه، قربان.» کلیف، با تلاشی زیاد، خونسردی‌اش را حفظ کرد، اما موجی از شرم او را فرا گرفت.

مردی که تا آن لحظه ساکت بود، به کمک کلیف آمد و گفت «چند لحظه پیش واژهٔ “هدفمند” رو در ارتباط با حرکات گنوت به کار بردید. می‌تونید کمی این موضوع را توضیح بدهید؟»

«بله، این یکی از چیز‌هایی بود که من رو تحت تاثیر قرار داد: به نظر نمی‌رسه گنوت هیچ حرکتی را بیجا انجام بده. می‌تونه وقتی بخواد با سرعت شگفت‌انگیزی حرکت کنه؛ این رو وقتی به گوریل حمله کرد، دیدم؛ اما تو بیشتر مواقع به‌گونه‌ای حرکت می‌کند که انگار مشغول انجام کار ساده‌ایه و اون رو به‌صورت روشمند انجامش می‌ده. این نکتهٔ عجیبی رو به یاد من انداخت: گاهی تو یه موقعیت خاص، حالا هر موقعیتی، شاید نیمه‌خمیده، قرار می‌گیره و برای چند دقیقه همون طور می‌مونه. انگار مقیاس زمانی‌اش نسبت به ما کاملاً متفاوته؛ بعضی کار‌ها رو با سرعت شگفت‌آوری انجام می‌ده و بعضی دیگه رو به طرز شگفت‌آوری کُند. شاید این موضوع بتونه دوره‌های طولانی بی‌تحرکیش رو توضیح بده.»

یکی از دانشمندان گفت «این خیلی جالبه. چطور توضیح می‌دهید که اخیراً فقط شب‌ها از جاش تکون می‌خوره؟»

کلیف پاسخ داد «فکر می‌کنم کاری می‌کنه که نمی‌خواد کسی ببینه و شب تنها زمانیه که تنهاست.»

«اما حتی بعد از این که شما رو اونجا پیدا کرد، باز هم به کارش ادامه داد.»

کلیف گفت «می‌دونم. اما توضیح دیگه‌ای ندارم، مگه این که گنوت من رو بی‌خطر بدونه یا تصور کنه نمی‌تونم جلوش رو بگیرم، که البته واقعیت هم همینه.»

یکی از دانشمندان پرسید «قبل از این که شما برسید، ما در حال سنجیدن این موضوع بودیم که اون رو تو یه محفظهٔ بزرگ از گلس‌تکس محصور کنیم. فکر می‌کنید اجازهٔ این کار رو بده؟»

کلیف پاسخ داد «نمی‌دونم. احتمالاً می‌ده؛ در برابر اسید‌ها، اشعه‌ها و حرارت مقاومت کرد. اما بهتره این کار تو روز انجام بشه؛ به نظر می‌رسه شب‌ها زمانیه که از جاش حرکت می‌کنه.»

«اما تو روز هم حرکت کرد، وقتی که همراه کلاتو از سفینه بیرون اومد.»

«می‌دانم.»

به نظر می‌رسید این همهٔ چیزی بود که به ذهنشان رسیده بود از او بپرسند. سندرز دستش را روی میز کوبید و گفت «خب، فکر می‌کنم کافی باشه آقای ساترلند. ممنون بابت کمکتون و اجازه بدید به شما به عنوان یک مرد جوان احمق، لجوج و شجاع، یا بهتره بگم یه مرد جوان کاسب‌مسلک تبریک بگم.» او لبخند محوی زد. «حالا آزادید، اما ممکنه بعداً لازم بشه دوباره احضارتون کنیم. ببینیم چی می‌شه.»

کلیف پرسید «امکان داره تا زمانی که دربارهٔ گلس‌تکس تصمیم می‌گیرید اینجا بمونم؟ تا وقتی اینجا هستم، مایلم در جریان باشم.»

سندرز پاسخ داد «تصمیم قبلاً گرفته شده، خبرش هم مال شما. ریختن گلس‌تکس بلافاصله شروع می‌شه.»

کلیف تشکر کرد و به آرامی گفت «لطفاً می‌تونید به من اجازه بدید امشب بیرون از ساختمان حاضر باشم؟ صرفاً بیرون ساختمان. احساس می‌کنم یه چیزی در شرف وقوعه.»

سندرز با مهربانی گفت «می‌خواهی یک خبر انحصاری دیگه به دست بیاری، درسته؟ بعد دوباره بگذاری پلیس منتظر بمونه تا خبرت رو به این و آن بفروشی.»

کلیف پاسخ داد «نه این بار، قربان. اگه اتفاقی بیفته، پلیس فوراً ازش مطلع می‌شه.»

رئیس مکثی کرد.

سپس گفت «نمی‌دونم. بیا این‌طور بگیم: تمام خبرگزاری‌ها می‌خوان اونجا نماینده‌ای داشته باشند و ما نمی‌تونیم قبول کنیم؛ اما اگر بتوونی ترتیبی بدی که خودت نمایندهٔ همه‌شون باشی، قبول می‌کنم. اتفاقی نمی‌افته، اما گزارش‌هات می‌تونه مردمی رو که مضطرب شده‌اند آروم کنه. بهم خبر بده چه می‌کنی.»

کلیف از او تشکر کرد و سریعاً بیرون رفت و تلفنی خبر را به خبرگزاری‌اش، البته به رایگان، اطلاع داد. سپس پیشنهاد سندرز را به آن‌ها گفت. ده دقیقه بعد، آن‌ها تماس گرفتند و گفتند ترتیب همه چیز داده شده و به او گفتند کمی بخوابد. آن‌ها پوشش ریختن گلس‌تکس را انجام می‌دادند. کلیف با خیالی آسوده اما شتابان به موزه رفت. محل مملو از هزاران فرد کنجکاو بود که یک حلقهٔ محکم از پلیس‌ها دور نگهشان می‌داشت. این بار حتی او هم نتوانست از میان جمعیت عبور کند؛ او را شناختند و پلیس همچنان از دستش عصبانی بود. اما اهمیتی نداد؛ کلیف ناگهان احساس خستگی شدیدی کرد و به آن خواب کوتاه نیاز داشت. به هتل برگشت، درخواست زنگ بیدارباش کرد و به رختخواب رفت.

فقط چند دقیقه خوابیده بود که تلفنش زنگ خورد. با چشمان بسته، گوشی را برداشت. یکی از اعضای خبرگزاری با خبری عجیب پشت خط بود: گزارش شده بود استیل‌ول خبر داده که زنده و سالم است، استیل‌ول واقعی. آن دو استیل‌ول مرده نوعی نسخهٔ کپی بودند؛ خود استیل‌ول هم نمی‌توانست توضیحی برای این موضوع پیدا کند. او هیچ برادری هم نداشت.

کلیف برای لحظه‌ای کاملاً هشیار شد، اما دوباره به رختخواب برگشت. دیگر هیچ چیزی برایش شگفت‌انگیز نبود.

کلیف ساعت چهار صبح، بسیار سرحال‌تر بود و یک دوربین فروسرخ روی شانه‌اش انداخته بود، از میان حلقهٔ امنیتی عبور کرد و وارد بخش موزه شد. منتظرش بودند و مشکلی پیش نیامد. وقتی نگاهش به گنوت افتاد، احساسی عجیب در او ایجاد شد و به دلایلی مبهم، تقریباً برای ربات غول‌پیکر احساس تأسف کرد.

گنوت دقیقاً در همان حالت همیشگی‌اش ایستاده بود، با پای راست کمی جلوتر و همان حالت تفکر و تأمل در چهره‌اش؛ اما حالا چیز دیگری به آن مجموعه اضافه شده بود. او در یک بلوک بزرگ از گلس‌تکس شفاف محصور شده بود. از زیرپایش تا سراسر ارتفاع کامل هشت فوتی‌اش و از آنجا به همان اندازه در بالا و در حدود هشت فوت در هر طرف، جلو، عقب، چپ و راست، در یک زندانی به زلالی آب قرار داشت که هر میلی‌متر از سطح او را دربر گرفته و کوچک‌ترین حرکتی از عضلات شگفت‌انگیزش را غیرممکن می‌کرد.

احساس تأسف برای یک ربات، به عنوان سازوکاری ساختهٔ دست انسان، بی‌تردید عجیب و مضحک بود. اما کلیف گنوت را موجودی واقعاً زنده می‌دانست، همان طور که یک انسان زنده است. او نشان داده بود هدف و اراده دارد، اعمال پیچیده و حساب‌شده انجام داده بود و چهره‌اش دو بار به‌وضوح احساس غم و چند بار چیزی شبیه تفکری عمیق را نشان داده بود. او در برابر گوریل بی‌رحم بود، اما با مرغ مقلد و دو جسد دیگر مهربانی نشان داده بود و دو بار از نابود کردن کلیف، با وجودی که همهٔ شواهد نشان می‌داد می‌تواند، خودداری کرده بود. کلیف لحظه‌ای شک نداشت که گنوت همچنان زنده است، هرچند این که معنای این «زنده بودن» دقیقاً چه بود، برایش مشخص نبود.

اما بیرون ساختمان خبرنگاران رادیویی و تلویزیونی منتظر بودند؛ کلیف کار‌هایی داشت که باید انجام می‌داد. او برگشت و به سمت آن‌ها رفت و همه مشغول شدند.

یک ساعت بعد، کلیف تنها روی یک درخت بزرگ نشسته بود و پانزده فوت از زمین ارتفاع داشت. درختی که درست آن طرف پیاده‌روی ساختمان قرار داشت و از یک پنجره دید واضحی از بخش بالایی بدن گنوت داشت. سه دستگاه به شاخه‌های اطرافش آویزان شده بودند: یک دوربین فروسرخ، یک میکروفون رادیویی و یک دوربین تلویزیونی فروسرخ با امکان ضبط صدا. دوربین فروسرخ به او اجازه می‌داد در تاریکی، با چشم‌های خودش به همان وضوع نور روز و به‌صورت بزرگ‌نمایی شده ربات را ببیند. دو دستگاه دیگر نیز صدا‌ها و تصاویر، از جمله توضیحات خودش، را به چندین استودیوی پخش منتقل می‌کردند تا آن‌ها را میلیون‌ها مایل در جهات مختلف در فضا پخش کنند.

پیش از این هرگز یک عکاس خبری وظیفه‌ای این‌چنین مهم نداشته، مخصوصاً عکاسی که فراموش کرده بود عکس بگیرد. با این حال آن موضوع را کسی به خاطر نداشت و کلیف بسیار احساس غرور و آمادگی می‌کرد.

پشت حلقهٔ حفاظتی جمعیت زیادی از مردم کنجکاو و البته وحشت‌زده جمع شده بودند. آیا گلس‌تکس پلاستیکی می‌توانست گنوت را سر جایش نگه دارد؟ اگر نمی‌توانست، آیا او با عطش انتقام بیرون می‌آمد؟ آیا موجوداتی ناانگاشتنی از سفینه بیرون می‌آمدند و او را آزاد می‌کردند و احتمالاً تلافی می‌کردند؟ میلیون‌ها نفر مضطرب، پای گیرنده‌هایشان نشسته بودند. آن‌ها که دورتر بودند، امیدوار بودند اتفاق وحشتناکی نیفتد، اما در عین حال دوست داشتند بالأخره اتفاقی رخ دهد و آماده فرار شده بودند.

در نقاطی که با دقت انتخاب شده بودند و نه‌چندان دور از کلیف، واحد‌های ارتش با باتری‌های پرتو قابل حمل مستقر شده بودند و در یک فرو رفتگی پشت سر کلیف در سمت راست او، یک تانک بزرگ با یک لولهٔ توپ عظیم قرار داشت. تمام سلاح‌ها به سمت در موزه نشانه رفته بودند. یک ردیف از تانک‌های کوچک‌تر و سریع‌تر نیز در فاصلهٔ پنجاه یاردی رو به شمال قرار داشتند. پرتوافکن‌های آن‌ها به سمت در نشانه رفته بود، اما توپ‌هایشان نه. محوطهٔ اطراف ساختمان فقط یک نقطهٔ ثقل مهم داشت، همان فرو رفتگی که تانک بزرگ در آن قرار داشت. محاسبات انجام شده آن قدر دقیق بود که گلوله‌ای که به سمت در شلیک می‌شد به بخش دیگری از گسترهٔ ساختمان‌های کاپیتول آسیبی وارد نمی‌کرد.

با فرارسیدن غروب، آخرین افسران ارتش، سیاستمداران و دیگر افراد ویژه از آن بخش ساختمان خارج شدند؛ در‌های بزرگ فلزی با صدای بلندی بسته و قفل شد. خیلی زود، کلیف تنها ماند، به‌جز ناظرانی که در اطرافش با سلاح‌هایشان مستقر شده بودند.

ساعت‌ها گذشت.

ماه بالا آمد.

هر از گاهی کلیف به تیم استودیو گزارش می‌داد که همه‌چیز آرام است. با چشمان غیرمسلح خود دیگر نمی‌توانست چیزی از گنوت ببیند، به‌جز دو نقطهٔ سرخ کمرنگ چشمانش. اما از طریق دوربین فروسرخ، گنوت کاملاً واضح و مثل روز، انگار از فاصلهٔ دومتری دیده می‌شد. به‌جز چشمانش، هیچ نشانه‌ای وجود نداشت که او چیزی به‌جز فلزی بی‌جان و غیرقابل‌استفاده باشد.

یک ساعت دیگر هم گذشت. کلیف هر از گاهی از ساعت کوچک رادیو-تلویزیونی خود استفاده می‌کرد، هر بار فقط چند ثانیه به خاطر محدودیت در باتری. برنامه‌های رادیو تلویزیون پر از بحث درباره گنوت، چهرهٔ کلیف و نام او بود. یک بار صفحهٔ کوچک ساعت حتی درختی که او روی آن نشسته بود را نشان داد و حتی خودش را نیز در تصویر کوچک به نمایش گذاشت. دوربین‌های فروسرخ قدرتمند از نقاطی نزدیک روی او متمرکز بودند. این موضوع احساسی عجیب در او به وجود آورد.

ناگهان کلیف چیزی دید و سریعاً چشمش را به دوربین چسباند. چشمان گنوت حرکت می‌کردند یا حداقل شدت نور ساطع‌شده از آن‌ها تغییر می‌کرد. انگار دو چراغ‌قوه کوچک قرمز به اطراف بچرخند و پرتو‌هایشان هنگام حرکت از چشمان کلیف عبور می‌کرد.

کلیف با هیجانی وصف‌ناپذیر به استودیو‌ها پیغام داد، دستگاه‌هایش را فعال کرد و این پدیده را توصیف کرد. میلیون‌ها نفر از شنوندگان با هیجان صدای او هم‌نوا شدند. آیا گنوت ممکن بود از این زندان هولناک فرار کند؟

دقایقی گذشت. پرتو‌های چشم‌های گنوت همچنان ادامه داشتند، اما کلیف هیچ حرکتی یا تلاشی برای حرکت در بدن ربات تشخیص نداد. با عباراتی کوتاه آنچه را می‌دید توصیف می‌کرد. گنوت به‌وضوح زنده بود؛ هیچ شکی نبود که او در حال فشار آوردن به زندان شفافش بود؛ اما تا زمانی که نمی‌توانست آن را بشکند، حرکتی نباید دیده می‌شد.

کلیف چشم از دوربین برداشت و از جا پرید. چشمان غیرمسلحش، که به گنوت در تاریکی خیره شده بودند، چیز شگفت‌آوری دیدند که از طریق دستگاهش آن را نمی‌دید. یک درخشش قرمز ضعیف روی بدن ربات پدیدار شده بود. با انگشتان لرزان، لنز دوربین تلویزیونی را دوباره تنظیم کرد، اما حتی در همان لحظه، درخشش داشت بیشتر می‌شد. به نظر می‌رسید بدن گنوت داشت تا مرحلهٔ گداختگی داغ می‌شود.

کلیف در حالی که سعی می‌کرد لنز را تنظیم و تصحیح کند، با جملات کوتاه و هیجان‌زده این پدیده را توصیف کرد. گنوت از یک پیکر قرمز تیره به چیزی روشن‌تر و روشن‌تر تبدیل می‌شد، تا جایی که حالا حتی از طریق دوربین فروسرخ نیز به‌وضوح می‌درخشید.

و سپس حرکت کرد!

بدون شک او حرکت کرد!

او به نوعی می‌توانست دمای بدنش را افزایش بدهد و از تنها نقطه‌ضعف در مواد پلاستیکی که درونش زندانی شده بود، بهره می‌برد. کلیف به یاد آورد که گلس‌تکس یک ماده ترموپلاستیک است، ماده‌ای که با سرد شدن جامد می‌شود و با حرارت دوباره نرم می‌گردد. گنوت داشت راه خود را از میان زندانش با ذوب کردن باز می‌کرد!

کلیف با جملات سه کلمه‌ای این صحنه را توصیف می‌کرد. بدن گنوت به رنگ قرمز گیلاسی درآمده بود، لبه‌های تیز بلوک شفاف یخ مانند، گرد می‌شدند و کل ساختار پلاستیکی شروع کرد به فروریختن. این روند سریع و سریعتر می‌شد. بدن گنوت آزادتر حرکت می‌کرد. پلاستیک شفاف به‌تدریج از تاج سر او پایین آمد، سپس گردن، بعد کمرش، که تا همان نقطه کلیف می‌توانست ببیند. بدن گنوت آزاد شد! و سپس، هنوز به رنگ قرمز گیلاسی بود که به جلو حرکت کرد و از دید کلیف خارج شد.

کلیف چشم‌ها و گوش‌هایش را تیز کرد، اما چیزی جز غرش‌های دوردست ناظران پشت خطوط پلیس و چند فرمان کوتاه و روشن از توپخانه‌های مستقر در اطرافش نشنید. آن‌ها چیزی شنیده یا شاید از طریق تله‌اسکرین دیده و منتظر بودند.

دقایق زیادی گذشت. ناگهان صدای تیز ترک خوردن چیزی به گوش رسید؛ در‌های بزرگ فلزی موزه با صدای بلند باز شدند و غول فلزی بیرون آمد. گنوت دیگر نمی‌درخشید. او بی‌حرکت ایستاده بود و چشمان قرمزش در تاریکی این سو و آن سو را می‌کاوید.

صدا‌هایی از تاریکی دستور‌هایی دادند و در یک لحظه گنوت زیر پرتو‌های باریک و درهم تابیده نور‌های رنگی و سوزان غرق شد. پشت سرش، در‌های فلزی ذوب می‌شدند، اما بدنهٔ بزرگ و سبز او هیچ تغییری نشان نمی‌داد. سپس انگار که دنیا به آخر رسیده باشد؛ صدای غرش کرکننده‌ای شنیده شد، همه‌چیز در مقابل کلیف در دود و آشفتگی ترکید، درختی که روی آن نشسته بود به یک طرف تاب خورد و نزدیک بود کلیف از روی آن به پایین پرت شود. باران آوار از آسمان می‌بارید. تانک بزرگ گلوله‌ای شلیک کرده بود و کلیف مطمئن بود که گنوت هدف قرار گرفته است.

کلیف محکم به شاخه چسبید و به میان دود خیره شد. وقتی دود فرونشست، در میان آوار جلوی در موزه حرکتی را حس کرد و سپس هر چند به صورت محو اما به طرزی انکار نشدنی شکل عظیم گنوت را دید که روی پا برمی‌خواست. او به‌آرامی بلند شد، به سمت تانک چرخید و ناگهان با یک پرش بزرگ به سمت آن هجوم برد. لولهٔ بزرگ تانک چرخید و او را نشانه گرفت، اما گنوت جا خالی داد و بر سر تانک فرود آمد. کسانی که داخل تانک بودند هر کدام به سمتی رفتند و گنوت با یک ضربه مشت، لولهٔ تانک را منهدم کرد. سپس برگشت و مستقیم به کلیف چشم دوخت.

گنوت به سمت درخت به راه افتاد و زیر آن آمد. کلیف از درخت بالاتر رفت، اما گنوت با دو دستش درخت را گرفت و با یک فشار آن را از ریشه بیرون کشید. درخت با صدای مهیبی به پهلو افتاد و پیش از این که کلیف بتواند تقلاکنان بگریزد، ربات با دستان فلزی‌اش او را بلند کرد.

کلیف اندیشید که کار تمام شد، اما آن شب همچنان چیز‌های عجیبی در انتظارش بود. گنوت آسیبی به او نرساند. بلکه او را از فاصلهٔ نزدیک نگاه کرد و سپس به‌آرامی روی شانه‌هایش نشاند. به حالتی که پا‌هایش دو طرف گردن ربات قرار بگیرند. سپس، همان طور که یک مچ پای کلیف را گرفته بود، چرخید و بدون مکث مسیر به سمت غرب که از ساختمان موزه دور می‌شد را در پیش گرفت.

کلیف بی‌اراده سوار بر او بود. در مسیر چمنزار‌ دهانه توپ‌ها و سلاح‌های گروه‌های پراکنده پخش‌شده در میدان را می‌دید که همزمان با حرکت خودش و گنوت، آن‌ها را نشانه رفته بودند، اما شلیک نکردند. کلیف به این فکر می‌کرد که گنوت با قرار دادن او روی شانه‌هایش، خود را در برابر شلیک آن‌ها مصون کرده باشد.

ربات مستقیم به سمت دریاچهٔ تایدال بیسین پیش می‌رفت. بیشتر اسلحه‌ها به آرامی او را دنبال می‌کردند. کلیف از دور دید که در پشت سرشان موجی از مردم سردرگم به منطقه‌ای که حالا خالی شده بود، هجوم می‌آوردند، پس خطوط پلیس شکسته بود. در مقابلشان هم حلقهٔ افراد به‌سرعت به طرفین شکسته می‌شد. از تمام جهات، به‌جز روبه‌رو، جمعیت به دنبالشان پیش آمد، آن قدر که فریاد‌ها و صدا‌ها به‌وضوح شنیده می‌شدند. جمعیت در حدود پنجاه یاردی متوقف شد و فقط تعداد کمی جرأت کردند نزدیک‌تر بیایند.

گنوت هیچ توجهی به آن‌ها نکرد و به نظر هم نمی‌رسید که وزن کلیف برای او از مگسی بیشتر باشد. گردن و شانه‌های او برای کلیف مانند یک صندلی سخت و فولادی بود، با این تفاوت که عضلات فلزی زیر آن‌ها درست مانند عضلات یک انسان، با هر حرکت خم و راست می‌شدند. برای کلیف، این ماهیچه‌های فلزی شگفت‌انگیز بودند.

گنوت، مانند پرواز مستقیم یک زنبور، در مسیری از بین چمنزار و از میان ردیف‌های باریک درختان می‌گذشت و کلیف را با خود می‌برد و هیاهوی انبوه جمعیت هم به دنبالشان می‌آمد. بالای سرشان بالگرد‌های بدون سرنشین و هواپیما‌های پرسرعت و دور تا دورشان خودرو‌های پلیس با آژیر‌های گوش‌خراش در حرکت بودند. درست در پیش رو، آب‌های آرام تایدال بیسین قرار داشت و در میانهٔ آن مقبرهٔ ساده و مرمری سفیر مقتول، کلاتو، که زیر نور چندین نورافکن که همیشه شب‌ها آنجا را روشن می‌کردند، سیاه و سرد می‌درخشید. آیا این میعادی با مرگ بود؟

گنوت بدون هیچ مکثی، از شیب پایین رفت و وارد آب شد. آب تا زانو‌هایش بالا آمد، سپس به کمرش رسید و در نهایت پا‌های کلیف نیز زیر آب قرار گرفت. ربات به صورتی توقف‌ناپذیر، از میان آب‌های تاریک، مستقیم به سمت مقبرهٔ کلاتو راه می‌پیمود.

هرچه نزدیک‌تر می‌شدند تودهٔ مرمر تاریک و مربع‌شکل و درخشان بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. زمین به سمت بالا شیب گرفت، بدن گنوت از آب بیرون آمد، تا این که پا‌های خیسش به اولین پله‌های پایهٔ هرمی شکل پیرامون مقبره رسیدند و لحظه‌ای بعد آن‌ها بالای سر مقبره بودند. روی سکوی باریکی که در وسط آن مقبره مستطیل‌شکل ساده‌ای قرار داشت.

در نور کورکننده نورافکن‌ها، ربات غول‌پیکر یک بار دور مقبره قدم زد. سپس، خم شد، خود را آماده کرد و فشاری قوی یه درپوش مرمری مقبره وارد کرد. مرمر ترک برداشت، درپوش ضخیم کج شد و با صدای بلندی به طرف دیگر افتاد و شکست. گنوت در حالی که کلیف را درست بالای لبهٔ مقبره نگه داشته بود، زانو زد و به داخل مقبره نگریست.

درون مقبره، در سایه‌های تیز پرتو‌های نوری که با هم تلاقی می‌کردند، یک تابوت پلاستیکی شفاف دیده می‌شد. ضخیم بود و طوری مهر و موم شده بود که تا قرن‌ها دوام بیاورد. درون آن، بدن فانی کلاتو، مهمانی ناگفته از ناشناخته‌های بزرگ قرار داشت. طوری آرمیده بود که انگار در خواب است و در چهره‌اش نجابتی خداگونه دیده می‌شد. همانکه باعث شده بود برخی از جاهلان او را الهی بدانند. او همان ردایی را به تن داشت که با آن آمده بود. در مقبره هیچ گل پژمرده‌ای، هیچ جواهری، هیچ زیور و تزئینی نبود؛ نکند که این چیز‌ها بی‌حرمتی به حساب بیاید. در پایین تابوت، جعبهٔ کوچک مهرومومی از پلاستیک شفاف قرار داشت که تمام مدارک زمینی بازدید کلاتو را در خود جای داده بود، شامل توصیفی از رویداد‌های هنگام ورود او، تصاویری از گنوت و سفینه و حلقهٔ کوچک فیلمی صوتی‌تصویری که لحظات کوتاه و اندک کلمات او را برای همیشه ثبت کرده بود.

کلیف کاملاً بی‌حرکت بود و آرزو می‌کرد که می‌توانست چهرهٔ گنوت را ببیند. گنوت نیز مدتی در وضعیت متفکرانه و احترام‌آمیز باقی ماند. در آنجا، روی هرم نورانی، زیر نگاه‌های وحشت‌زده و هیاهوی جمعیت، گنوت برای آخرین بار به ارباب زیبا و ستودنی‌اش ادای احترام کرد.

سپس، ناگهان، مراسم تمام شد. گنوت دست را دراز کرد و جعبهٔ کوچک مدارک را برداشت، بلند شد و از پله‌ها پایین رفت.

مسیر بازگشت او مستقیم به سمت ساختمان، از همان راهی که آمده بود، از میان آب‌ها، روی چمن‌ها و مسیر‌ها، آغاز شد. مقابل او حلقهٔ آشفته مردم به کنار می‌رفت و پشت سرش جمعیت تا جایی که جرأت داشتند، او را دنبال کردند و برای دیدن او به همدیگر تنه می‌زدند. هیچ تصویر تلویزیونی از بازگشت او وجود نداشت. همهٔ خودروهای مخابراتی در مسیر رفت به مقبره آسیب دیده بودند.

وقتی به ساختمان نزدیک می‌شدند، کلیف دید که گلولهٔ تانک سوراخی بیست فوتی از سقف تا زمین در ساختمان ایجاد کرده بود. در هنوز باز بود و گنوت، بدون کمترین تغییری در آهنگ بی‌صدای حرکتش، از میان آوار عبور کرد و مستقیم به سمت درگاهی سفینه رفت. کلیف نمی‌دانست که نهایتاً آزاد خواهد شد یا نه؟

اما او آزاد بود. ربات او را روی زمین گذاشت و رو به در کرد. سپس، چرخید و صدا‌هایی را ایجاد کرد که در سفینه را باز می‌کرد. سطح شیب‌دار پایین آمد و او داخل شد.

سپس کلیف کاری شجاعانه و در عین حال دیوانه‌وار انجام داد که او را برای سال‌ها مشهور کرد. درست زمانی که سطح شیب‌دار در حال بسته شدن بود، او از روی آن جستی زد و خود را وارد سفینه کرد و درگاه پشت سر او بسته شد.

تاریکی، قیرگون و سکوت، مطلق بود. کلیف حرکتی نکرد. حس می‌کرد گنوت درست جلوی او در نزدیکی‌اش ایستاده و همینطور هم بود.

دست فلزی سخت گنوت او را از کمر گرفت و به جلو به سمت بدن سردش نزدیک کرد. ناگهان، لامپ‌هایی مخفی محیط را با نوری آبی‌رنگ آکندند.

گنوت کلیف را روی زمین گذاشت و به او خیره شد. مرد جوان از عمل بی‌پروا و نسنجیده‌اش پشیمان شده بود، اما گنوت، به‌جز چشمان همیشه نافهمیدنی‌اش، به نظر خشمگین نمی‌آمد. او به یک چهارپایه در گوشه اتاق اشاره کرد. این بار کلیف سریعاً اطاعت کرد و بی‌صدا نشست و تا چند لحظه حتی جرأت نداشت که اطراف را نگاه کند.

او متوجه شد که در آزمایشگاهی خاص و کوچک است. دستگاه‌های فلزی و پلاستیکی پیچیده‌ای دیوار‌ها را پوشانده و سطح روی چندین میز کوچک را پر کرده بودند؛ او نمی‌توانست هیچ‌کدام از آن‌ها را بشناسد یا عملکردشان را حدس بزند. مرکز اتاق در اختیار یک میز فلزی بلند بود که روی آن یک جعبهٔ بزرگ، که از بیرون خیلی شبیه یک تابوت بود، قرار داشت و با سیم‌های زیادی به دستگاهی پیچیده در انتهای دیگر میز متصل بود. چراغی با چندین لوله از بالا با مخروطی از نور آن را روشن می‌کرد.

یک چیز، که بخشی از آن از پشت وسائل قابل دیدن بود، به نظر او آشنا می‌رسید و کاملاً ناهماهنگ با آن محیط بود. از جایی که نشسته بود، به نظر می‌رسید یک چمدان باشد، یک چمدان معمولی زمینی. کنجکاو شد.

گنوت به کلیف توجهی نداشت. بلافاصله، با لبهٔ باریک ابزاری ضخیم، درپوش جعبهٔ کوچک مدارک را برید و نوار فیلم صوتی‌تصویری را بیرون آورد و حدود نیم ساعتی وقت صرف تنظیم و نصب آن در دستگاه انتهای میز کرد. کلیف با حیرت نگاه می‌کرد و از مهارت گنوت در استفاده از انگشتان فلزی و سخت و محکمش شگفت‌زده شده بود. پس از این کار، گنوت مدت زیادی روی برخی دستگاه‌های جانبی روی میز مجاور کار کرد. سپس لحظه‌ای متفکرانه مکث کرد و میله‌ای بلند را به داخل فشار داد.

صدایی از جعبه تابوت مانند بیرون آمد، صدای سفیر مقتول:

صدا گفت «من کلاتو هستم و این گنوت است.»

این فکر سریعاً از ذهن کلیف گذشت که صدا، صدای ضبط شده است. این‌ها اولین و تنها کلماتی بودند که سفیر گفته بود. اما لحظه‌ای بعد، دید که این‌طور نیست. مردی درون جعبه بود! مرد غلتی خورد و نشست و کلیف چهرهٔ کلاتوی زنده را دید!

کلاتو کمی غافلگیر به نظر می‌رسید و به سرعت به زبانی ناشناخته با گنوت شروع به صحبت کرد و کلیف برای اولین بار دید که گنوت، صحبت کرد و پاسخ کلاتو را داد. هجا‌های ربات با احساسی که به نظر منشأ انسانی داشت، یکی پس از دیگری ادا می‌شدند و حالت چهرهٔ کلاتو از غافلگیری به شگفتی تغییر کرد. آن‌ها برای دقایق زیادی صحبت کردند. کلاتو، که به نظر خسته می‌رسید، خواست دراز بکشد، اما کلیف را که دید، در میانهٔ راه متوقف شد. صدای گنوت دوباره به صحبت بلند شد. کلاتو با دست کلیف را فراخواند و کلیف به سمت او رفت.

کلاتو با صدایی آرام و ملایم گفت «گنوت همه‌چیز را برای من تعریف کرده است.» سپس در سکوت، با لبخندی کم‌رنگ و خسته بر چهره‌اش، به کلیف نگاه کرد.

کلیف صد‌ها سؤال داشت که بپرسد، اما حتی جرأت نمی‌کرد دهانش را باز کند.

بالأخره با احترامی زیاد، اما با هیجانی خارج از کنترل، گفت «اما شما، شما کلاتویی نیستید که در مقبره بود؟»

لبخند مرد محو شد و سرش را تکان داد.

«نه.»

او به گنوت بلندبالا نگاه کرد و چیزی به زبان خودشان گفت و با شنیدن کلمات او، خطوط فلزی چهره ربات به‌گونه‌ای پیچید که گویی درد می‌کشد. سپس دوباره به سمت کلیف برگشت.

او به سادگی و انگار در حال تکرار حرف‌هایش برای یک زمینی باشد، اعلام کرد «من دارم می‌میرم.» دوباره آن لبخند کم‌رنگ و خسته بر چهره‌اش ظاهر شد.

زبان کلیف قفل شد. خیره شده بود و سعی می‌کرد موضوع را بفهمد. به نظر می‌رسید کلاتو ذهنش را خوانده باشد.

با صدایی آرام گفت «می‌بینم که نمی‌فهمی، گنوت هرچند مثل ما نیست، اما قدرت‌های بزرگی دارد. وقتی که این بخش موزه ساخته و سخنرانی‌ها آغاز شد، فکر جالب‌توجی به او الهام شد. او فوراً دست به کار شد و در طول شب‌ها این دستگاه را ساخت… حالا او مرا از نو ساخته است، از صدایم، که توسط مردم تو ضبط شده بود. همان طور که احتمالاً می‌دانی، هر بدنی صدایی خاص و مشخص ایجاد می‌کند. او دستگاهی ساخت که فرآیند ضبط را معکوس می‌کند و از صدای داده شده، بدنی خاص و مشخص مربوط به آن تولید می‌کند.»

نفس کلیف بند آمد. پس ماجرا این بود!

با اشتیاق ناگهانی گفت «اما نباید بمیرید! صدای ضبط شدهٔ شما برای زمانیه که از سفینه بیرون اومدید، که سالم بودید! اجازه بدهد شما رو به بیمارستان ببرم! پزشکان ما خیلی ماهرند!»

کلاتو به طوری که به سختی قابل تشخیص بود، سرش را به نشانه نفی تکان داد.

او با لحنی آرام‌تر و ضعیف‌تر از قبل گفت «هنوز هم نمی‌فهمی. ضبط صدای شما نقص‌هایی داشت. نقص‌هایی شاید خیلی جزئی، که محصول را محکوم به نابودی می‌کنند. گنوت به من گفت که تمام مورد‌های آزمایشی‌اش در چند دقیقه مردند، همان طور که من هم باید بمیرم.»

ناگهان، کلیف منظور از «مورد‌های آزمایشی» را فهمید. او به یاد آورد که روز افتتاح آن بخش موزه، یکی از مقامات اسمیتسونین کیف دستی‌ای را که حاوی نوار‌های فیلم ضبط شدهٔ صدای گونه‌های مختلف جانوران جهان بود، گم کرده بود. آنجا، روی میز، یک کیف دستی بود! استیل‌ول‌ها هم باید از نوار‌هایی که در کشوی میز داخل موزه، نگهداری می‌شد، ساخته شده باشند!

اما قلب کلیف فشرده بود. او دلش نمی‌خواست این غریبه بمیرد. به‌آرامی ایدهٔ مهمی در ذهنش روشن شد. او با هیجانی که هر دم بیشتر می‌شد توضیح داد «شما می‌گید ضبط ناکامل بود و حتماً هم همین‌طوره. اما علت اون نقص‌ها، استفاده از یه دستگاه ضبط ناقص بود. پس اگر گنوت در فرآیند معکوس‌سازی، دقیقاً از همان دستگاه‌هایی استفاده کند که صدای شما با آن‌ها ضبط شده، می‌توان نقص‌ها را بررسی کرد و از بین برد. آن وقت شما زنده می‌مانید و نمی‌میرید!»

به‌محض این که آخرین کلمات از دهان کلیف بیرون آمد، گنوت مانند یک گربه سریع برگشت و او را محکم در بر گرفت. هیجانی واقعاً انسانی در عضلات فلزی چهره‌اش می‌درخشید.

با صدایی شفاف و بی‌نقص به انگلیسی گفت «آن دستگاه را برایم بیاور!» سپس کلیف را به سمت در هل داد، اما کلاتو دستش را بلند کرد.

او به‌آرامی گفت «عجله‌ای نیست؛ برای من خیلی دیر شده. نامت چیست، مرد جوان؟»

کلیف نامش را گفت.

کلاتو از او خواست «تا آخر با من بمان،» چشمانش را بست و آرام گرفت. سپس، با لبخندی کم‌رنگ، اما بدون باز کردن چشمانش، اضافه کرد «و غمگین نباش، زیرا شاید حالا بتوانم دوباره زنده شوم… این به لطف تو خواهد بود. هیچ دردی ندارم…» صدایش به‌سرعت ضعیف‌تر می‌شد. کلیف، با وجود تمام سؤال‌هایی که داشت، فقط می‌توانست خاموش به او نگاه کند. دوباره، به نظر می‌رسید که کلاتو از افکار او آگاه است.

با صدایی ضعیف گفت «می‌دانم، می‌دانم. چیز‌های زیادی هست که باید از همدیگر بپرسیم. درباره تمدن تو … تمدن گنوت…»

کلیف گفت «و درباره تمدن تو.»

صدای ملایم کلاتو دوباره گفت «و تمدن گنوت. شاید … روزی … شاید برگردم…»

او دیگر تکان نخورد. مدت زیادی همان طور بی‌حرکت ماند و نهایتاً کلیف دانست که او مرده. اشک در چشمانش جمع شد؛ در همین دقایق کوتاه، او به این مرد را علاقه پیدا کرده بود. به گنوت نگاه کرد. ربات هم می‌دانست که او مرده است، اما چشمان روشن و قرمز گنوت پر از اشک نشد؛ آن‌ها به کلیف خیره بودند و برای یک‌بار، کلیف فهمید که گنوت چه در ذهن دارد.

با جدیت گفت «گنوت، من آن دستگاه اصلی را می‌آورم. همهٔ قطعاتش را، دقیقاً همان چیز‌ها را.»

بدون گفتن کلمه‌ای، گنوت او را به سمت در هدایت کرد. او صدا‌هایی ایجاد کرد و درگاه باز شد. به محض باز شدن در، انبوهی از انسان‌های زمینی، با هیاهوی زیاد به جنبش افتادند و در تلاش برای خروج از ساختمان به یکدیگر تنه می‌زدند. موزه روشن شده بود. کلیف از سطح شیب‌دار پایین رفت.

دو ساعتِ بعدی تا همیشه در حافظه کلیف کیفیتی رؤیاگونه داشت. گویی آن آزمایشگاه اسرارآمیز با مرد مردهٔ آرمیده، بخش واقعی و مرکزی زندگی‌اش بود و مواجهه‌اش با مردان پرهیاهویی که با آن‌ها صحبت می‌کرد، وقفه‌ای خشن و بربرگونه بود. او کمی دورتر از سطح شیب‌دار ایستاد. تنها بخشی از داستانش را تعریف کرد. حرفش را باور کردند. سپس همان طور که آرام منتظر ماند، بالاترین مسئولان برای به دست آوردن دستگاهی که ربات درخواست کرده بود به تکاپو افتاده بودند.

وقتی دستگاه رسید، آن را روی زمین در ورودی کوچک پشت درگاه گذاشت. گنوت، گویی منتظر، همان‌جا ایستاده بود. در آغوشش، بدن نحیف دومین کلاتو را نگه داشته بود. گنوت با ملایمت او را به کلیف سپرد. کلیف بدون گفتن کلمه‌ای او را گرفت، انگار که همه این‌ها از پیش برنامه‌ریزی شده باشد. به نظر می‌رسید این لحظه، لحظهٔ جدایی بود.

از میان تمام چیز‌هایی که کلیف می‌خواست به کلاتو بگوید، یکی در ذهنش برجسته تر از بقیه بود و حالا که ربات سبز فلزی در چارچوب سفینه سبز عظیم ایستاده بود، او فرصت را غنیمت شمرد.

او همان طور که آن پیکر بی‌جان را میان بازوانش گرفته بود، با جدیت گفت «گنوت، باید یه کار برایم انجام بدی. با دقت گوش کن. می‌خوام به اربابت، که هنوز نیومده، بگی چیزی که برای کلاتوی اول رخ داد یه تصادف بود و زمین از صمیم قلب از این اتفاق متأسفه. این کار رو می‌کنی؟»

ربات به‌آرامی پاسخ داد «این را می‌دانستم.»

کلیف ادامه داد «اما قول بده به اربابت، به‌محض این که ظاهر شد، بگی. دقیقاً همین کلمات را بگی.»

گنوت همچنان به نرمی گفت «تو متوجه نشدی.» سپس سه کلمه دیگر را به‌آرامی گفت.

وقتی کلیف این کلمات را شنید، اشک چشمانش را پوشاند و بدنش بی‌حس شد.

وقتی به هوش آمد و چشم‌هایش دوباره توان دیدن پیدا کرد، دید که سفینه عظیم ناگهان ناپدید شده. انگار که هرگز وجود نداشته است. او چند قدم به عقب رفت. در گوش‌هایش، همچون ناقوس‌های عظیم، آخرین کلمات گنوت طنین‌انداز شدند. او هرگز، هرگز نباید این کلمات را فاش کند تا روزی که بمیرد. گنوت، آن ربات قدرتمند، گفته بود «تو متوجه نشدی. من ارباب هستم.»

֎


[۱] The Day the Earth Stood Still

[۲] Worlds Unknown

[۳] ساختمان کاپیتول یا کاخ کنگرهٔ آمریکا

[۴] Tidal Basin – دریاچه‌ای مصنوعی که در کنار کاپیتول و بنای یادبود واشنگتن قرار دارد.

[۵] Gnut

[۶] Smithsonian Institution – گروهی از موزه‌ها و مراکز تحقیقاتی است که توسط حکومت فدرال ایالات متحده آمریکا اداره می‌شوند. وبسایت

[۷] در زمان نگارش این داستان هنوز حتی ماهواره‌ای به فضا پرتاب نشده بود.

[۸] گونگ یک ساز موسیقی کوبه‌ای به شکل یک صفحهٔ آویزان فلزی بزرگ مسطح و مدور است که با استفاده از یک کوبه نواخته می‌شود. ویکیپدیا