اتاقکی پر از اکسیژن مفت

اتاقکی پر از اکسیژن مفت

داستان برگزیدهٔ مقام اول چهارمین دورهٔ مسابقهٔ داستان‌نویسی راما

کارت سهمیه‌ام را دزدیده‌اند؛ آن هم درست زمان پرداخت فیش­ اکسیژن­‌سازم. احتمالاً زمانی اتفاق افتاد که توی صف دریافت سهمیه ماهانه ایستاده بودم. درآوردن کارتی به آن اندازه از توی جیبی به این گشادی کار سختی نیست. جمعیت زیاد بود و بین همین تنه زدن‌ها بود که یکی آن را زد. شاید هم بعدش اتفاق افتاد؛ توی اتوبوس. همان لحظه باید می‌فهمیدم آن جوانک نشئه بی‌دلیل خودش را به من نچسبانده بود. اَدایش بود. حتماً زمانی که پلک­هایم روی هم افتاد، دستش درون جیبم سر خورد و کارت را بیرون کشید. ولی خب، گمان کنم همه چیز تحت کنترل است. هر که آن را برداشته رمزش را ندارد. نمی‌تواند سهمیه‌ام را بدزدد. خیلی هم بد نمی‌شود.

تصمیم می‌گیرم سریع‌تر خودم را به نزدیک‌ترین شعبهٔ اداره ثبت شکایات برسانم. ماشین و سرویس‌های کمی توی محوطه پارک شده‌اند. هنوز ساعت اداری تمام نشده اما به من می‌گویند فردا برگردم. کارکنان اداره با کت‌وشلوار، از اتاق‌هایشان بیرون می‌آیند و درها را پشت سرشان قفل می‌کنند. چهره‌هایشان پشت این ماسک‌های یک‌جور، بیشتر شبیه هم است.

جلوی یکی از کارکنان را، قبل از این که سوار سرویس شود، می‌گیرم. طوری نگاهم می‌کند که انگاری حیوان وحشی دیده. کمی از من فاصله می‌گیرد. سعی می‌کنم محترمانه صحبت کنم.

«لطفاً کمکم کنید. کارت سهمیه اکسیژنم رو دزدیدن.»

کراواتش را صاف می‌کند و می‌گوید «کی دزدیده؟»

شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.

می‌گوید «وقتی نمی‌دونید چه کسی دزدیده، نمی‌تونید شکایتی هم ثبت کنید. باید به شرکت “نفس” اطلاع بدید. بعد از گذروندن یک سری مراحل کارت جدید صادر می‌شه. اگر در طول این مدت کسی از کارت شما استفاده کنه، اطلاعات مکان و خود فرد ثبت می‌شه، پس نیاز به نگرانی نیست.»

محفظهٔ اکسیژنم را از روی شانه‌هایم پایین می‌آورم و می‌گذارم روی زمین. لولهٔ ماسکم را از جلوی دست و پایم کنار می‌زنم و با انگشتم، به درجهٔ کپسول که میزان اکسیژن باقی‌مانده را نشان می‌دهد، اشاره می‌کنم.

«خواهش می‌کنم نگاه کنید. خیلی نمونده. این چند روز آخر هم درجه‌ش رو پایین‌تر آورده بودم که تموم نشه. نمی‌شه سریع‌تر کاری کرد؟»

«چرا آزاد پرداخت نمی‌کنید؟»

سپس سر و وضعم را برانداز می‌کند. می‌گویم «من توی کارخونه ساخت محفظهٔ کپسول کار می‌کنم. حقوقم روزانه هست. حتی اگه یه هفته هم پول جمع کنم، به‌اندازهٔ یه شبانه‌روز نمی‌تونم هزینهٔ آزاد پرداخت کنم.»

مطمئنم صدای لرزش نفس‌هایم را او هم می‌شنود. ولی او آرام نفس می‌کشد. هر چند ثانیه، ماسک شفافش بخار می‌گیرد و چندی بعد، اکسیژن تمیزی تنفس می‌کند. محفظهٔ کوچکی توی کیف چرمی در دستش حمل می‌کند که مطمئناً یک دهم سنگینی کپسول مرا ندارد. جای لولهٔ بزرگ من که شبیه خرطوم فیل است، یک لولهٔ نازک از توی کتش رد شده و به پایین ماسکش وصل شده.

حتی به خودش زحمت نمی‌دهد بیشتر از این با من بحث کند. به محض این که یکی از همکارانش صدایش می‌کند، از چنگم در می‌رود. لعنت به همه‌شان!

اینجا کارم راه نمی‌افتد. برمی‌گردم سمت خانه. تا برسم، هوا رو به تاریکی رفته.

یک ساعتی می‌شود که سیستم اکسیژن‌‌ساز خانگی‌‌ام قطع شده است. محفظه را روشن می‌‌کنم اما مانیتور لعنتی مدام تکرار می‌‌کند تا بدهی‌‌ام را نپردازم فعال نمی‌شود. کم‌کم ترس به جانم می‌افتد. تابه‌حال این اتفاق نیفتاده بود. ممکن بود به خاطر کم­پولی درجهٔ اکسیژن را پایین بیاورم، اما هیچگاه کاملاً غیر فعال نشده بود.

خودم را به به باد فحش می‌گیرم که چرا کارت را جای قابل اطمینانی نگذاشتم. به شرکت بزرگ نفس زنگ می‌زنم. کسی پاسخگو نیست. بار دهم بالاخره یک نفر جواب می‌دهد. می‌گوید «باید بدهی‌ت رو پرداخت کنی که مجوز فعالیت محفظه صادر بشه.»

انگار خودم این را نمی‌دانم! درمورد دزدیده شدن کارت سهمیه می‌گویم.

جواب می‌دهد «هفتهٔ آینده حضوری بیا که احراز هویت بشی.»

می‌خواهم جوابش را بدهم که یک‌هو تلفن را رویم قطع می‌‌کند. آن را با عصبانیت به سمت دیوار پرت می‌‌کنم و تلفن خرد می‌شود. دیگر درست‌­بشو نیست.

امروز را با جزئیات توی ذهنم مرور می‌‌کنم. باید بفهمم کارت را دقیق کجا از من دزدیده‌اند؛ به نتیجه‌ای نمی‌رسم. اگر بخواهم خوشبین باشم، درصد کمی‌ هم احتمال دارد کسی آن را نزده باشد، بلکه جایی توی مسیر، بین خانه و محل کارم افتاده باشد؛ بله این احتمال هم وجود دارد. پس اگر این‌طور باشد، هنوز روی زمین افتاده؛ البته اگر کسی تا به الان پیدایش نکرده باشد. اگر این‌طور باشد پس همه چیز تحت کنترل است. حسی به من می‌گوید که پیدایش می‌‌کنم.

می‌ایستم روبه‌روی کپسول زنگ زده‌ام. با انگشت می‌زنم روی عقربهٔ لرزانی که روی رنگ قرمز قرار دارد؛ شاید با این کار کمی‌ تکان بخورد. درجه را تا حد ممکن پایین می‌آورم. اکسیژن کم بهتر از هیچ چیز است.

بندهای کپسول را می‌اندازم روی دوشم و لوله را می‌پیچم دور خودم. مدت طولانی است که کتف‌هایم از سنگینی آن آسیب دیده‌اند، اما الان دردش برایم اهمیتی ندارد. چراغ‌قوه‌ای برمی‌دارم. خانه را ترک می‌‌کنم و از ساختمان بیرون می‌زنم. با دیدن برفی که شروع به باریدن کرده تن و بدنم می‌لرزد. اگر کارتی هم باشد، تا الان زیر برف مفقود شده. از همین حالا احساس خفگی می‌‌کنم اما تلقین است؛ ترسیده‌­ام. تابه‌حال این قدر درجه دم مرز نبوده‌. همه‌اش به این خاطر است که بخشی از سهمیه‌ام را اول ماه قرض دادم به یک نفر. اشتباه کردم.

همان‌طور که نور ضعیف چراغ‌قوه را روی سطح پوشیده شده از برف پیاده‌رو می‌چرخانم، سعی می‌‌کنم خودم را دلداری بدهم.

«کارت رو پیدا می‌‌کنی. یه‌راست می‌ری شرکت نفس و کپسولت رو پر می‌‌کنی. بدهی محفظهٔ خونه رو می‌دی و برای یه ماه کامل اکسیژن می‌خری. بعدشم یه غذای دبش درست می‌‌کنی و زیر محفظه لم می‌دی.»

سوز و سرما که می‌پیچید توی بدنم، تازه به فکر لباسم می‌افتم. آن قدر ذهنم درگیر بود که فراموش کردم چیز گرم­‌تری بپوشم. اما فرصت برگشت ندارم. نصف راه را آمده‌­ام و الان زمان مهم‌­ترین چیز است. خیابان‌­ها خلوت‌­تر شده‌­اند. تا دم کارخانه می‌روم و برمی‌گردم. هیچ چیزی نیست. برف‌­ها را با دستانم کنار می‌زنم؛ بندبند انگشتانم یخ­زده­‌اند. سرما نفوذ کرده توی استخوان‌هایم. از یک‌جا به بعد سِر می‌شوند و تکان دادنشان هم سخت است.

سنگینی کپسول را بیشتر از قبل روی شانه‌هایم حس می‌‌کنم؛ بدنم ضعیف‌تر شده. این‌طور نمی‌شود؛ پیدایش نمی‌‌کنم. تا یک ساعت هم بعید می‌دانم اکسیژنی برایم مانده باشد، چه برسد یک روز.

البته راه زیاد است. باید آرام باشم. بدن سنگینم را حرکت می‌دهم. پیاده خودم را می‌رسانم سمت شهرک کارگران و می‌رسم به ساختمان‌های قدیمی‌ مخصوص کارگران کارخانه تصیفه هوا. هر ساختمان خودش به‌اندازه یک شهرک جمعیت دارد. با این که کلی وسیله و خرت و پرت همه‌جا پخش شده، خودم را به‌زور می‌رسانم طبقه چهارم. سرم گیج می‌رود. حالت تهوع دارم. دنیا دور سرم می‌چرخد. یکی دو تا واحد را اشتباه می‌زنم اما بالاخره زنگ درست را پیدا می‌‌کنم و فشارش می‌دهم. هیچ‌کس در را باز نمی‌‌کند. آن قدر به در می‌‌کوبم که یکی از همسایه با کلافگی در خانه‌­اش را باز می‌‌کند و می‌گوید «رفته بیمارستان؛ ول کن اون زنگ بی‌صاحاب رو. تو کی‌ش می‌شی؟»

می‌گویم «از همکارای قدیمی‌مه. بیمارستان چرا؟ به خاطر سرطانشه؟»

«آره گمونم. یارو همی‌شه مریضه ولی این بار اوضاعش بد خراب بود. زنگ زد اورژانس ولی به موقع نیومدن. خودش بلند شد رفت.»

نباید اینجا می‌آمدم؛ شرایط من به مراتب از او بهتر بود. نباید فیش ماه قبلم را با او تقسیم می‌‌کردم. اشتباه کردم. لعنت به من که آن قدر ساده‌لوحم.

به محض این که پایم را از ساختمان بیرون می‌گذارم، بالا می‌آورم. معده‌­ام به هم می‌پیچد و بار دیگر عق می‌زنم. دهانم را باز می‌‌کنم و می‌گویم «اکسیژن…»

اما عابران صدایم را نمی‌شنوند. هیچ­کس بدون کپسول­ پایش را از خانه بیرون نمی‌گذارد. کپسول­‌های اینجا مثل کارت شناسایی فرد مهم و مثل مسواکش شخصی هستند. ریه‌هایم می‌سوزند. نباید تسلیم شوم. تا شرکت نفس راه زیادی نیست. شاید بتوانم کپسولی قرض کنم یا از آن‌ها بخواهم برای سه یا چهار ساعت کپسول خودم را پر کنند تا صبح فکری با حال خودم کنم.

روی پاهایم می‌ایستم که مثل دو تکه چوب خشک شده‌اند و می‌لرزند. به تعداد محدودی از مردم نگاه می‌‌کنم که سعی می‌‌کنند خود را سریع‌­تر به خانه‌­شان برسانند. فروشگاه­‌ها و مغازه‌­های محلی بسته شده‌­اند و خیابان‌­ها بیش از پیش خلوت می‌شوند.

توی یکی از خیابان‌های جنوب شهر است که بی­‌خانمانی چشمم را می‌گیرد. پالتوی زمختی به تن کرده و کلاهش آن قدر در سرش فرو رفته که چشم­هایش پیدا نیست؛ اما نحوهٔ راه رفتن و پاهای نحیفش نشان می‌دهد یک زن از پاافتاده و فرسوده است. فکری به کله‌ام می‌زند. کپسول بزرگش را درون سبد چرخ­داری گذاشته و با چند خرت و پرت دیگر وارد کوچه تاریک می‌شود. با خودش صحبت می‌‌کند؛ شاید هم با گربه کثیف توی چرخش که لم داده و خوابیده. می‌گوید «یه میلیارد واس خاطرش پول دادن! خودم با همین دو تا تخم چشام دیدم. اگه همین پولو به من بدن، یه خونه واس خودم می‌خرم یه خونه واس تو؛ از اون لاکچریاش. یه ماشین واس خودم می‌گیرم؛ از اینایی که قین‌قین می‌‌کنن وقتی سرعت می‌گیرن. اون قدر غذا می‌خوریم که بعدش باس بریم باشگاه آبش کنیم. این مایه‌دارا چه‌جور این‌همه پول بی‌زبونو می‌دن واس خریدن یه نهال و درخت زینتی؟ مغز که نیست، توش گچه.»

پشت سرش راه می‌افتم. چشمانم تار می‌بینند. صدای چرخ لق و جیرجیرش همه‌جا پیچیده. دستم را می‌گیرم به سبد و مانع حرکتش می‌شوم. زن برمی‌گردد و از زیر کلاهش نگاهم می‌‌کند. چرخ را می‌‌کشد سمت خودش و مقاومت می‌‌کند.

می‌توانم ترسش را حس کنم. دستم روی چرخ شل می‌شود اما با یادآوری سرنوشت خودم این بار با دو دست آن را می‌چسبم. می‌گویم «اگه نگیرمش تا فردا دووم نمی‌آرم. کارت سهمیه‌م رو دزدیدن. فقط یه چند ساعت به هم قرضش بده. برش می‌گردونم.»

وحشت­زده با دو دستش چرخ را بغل می‌‌کند.

«چند ساعت دیگه منم دووم نمی‌ارم. خواهش می‌‌کنم به هم رحم کن. مشکل قلبی دارم؛ دریچهٔ قلبم گشاده. یه ساعت بدون این می‌میرم.»

نفس‌­نفس می‌زند. زمانی که می‌بیند با التماس نتیجه‌­ای حاصل نمی‌شود، خشمگینانه به سمتم هجوم می‌آورد. آن قدر ضعیف است که با این شرایط داغونی که دارم، به راحتی زمینش می‌زنم. آه و ناله سر می‌دهد. می‌روم سمتش و ماسک را از روی صورتش برمی‌دارم و کپسول را بلند می‌‌کنم. سنگین است. در این کشور به ازای پولی که پرداخت می‌شود، یک مخزن کپسول اهدا می‌شود. هر چه هزینه بیشتر باشد، مخزن هم سبک­تر و دم دستی‌­تر خواهد بود.

کپسول و ماسک خودم را که دیگر بلااستفاده شده، همان‌جا رها می‌‌کنم. زن با ناامیدی و سرگشتگی فریاد می‌زند و من می‌دوم. می‌دانم این دور و اطراف و توی این محله‌ها خبری از پلیس نیست. از کوچه بیرون می‌زنم و مدام پشت سرم را نگاه می‌‌کنم که کسی نباشد. کنار سطل زباله‌­ای روی زمین می‌نشینم و بی­‌درنگ ماسک را روی دهانم می‌گذارم و نفس می‌‌کشم.

آرامش وجودم را فرا می‌گیرد.

چشمانم را می‌بندم و با ولع اکسیژن بیشتری درون شش­‌های بی­‌تابم فرو می‌دهم. پیچ کنترل را بی‌شتر باز می‌‌کنم. احساس می‌‌کنم سلول‌­های مُردهٔ بدنم دوباره احیاء شده­‌اند. خون گرم درون رگ­‌هایم دومرتبه به جریان افتاده. ماهیچه‌­های خشکم جان گرفته‌­اند. مغزم نفس می‌‌کشد و چشمانم دیگر دودو نمی‌زنند. ریه‌‌هایم تنبل شده‌اند. دیگر نمی‌توانم ده دقیقه هم بدون ماسک دوام بیاورم.

نمی‌دانم چند دقیقه سپری می‌شود که بالاخره حالم جا می‌آید و بلند می‌شوم. بند کپسول را پشتم می‌اندازم و برای مدتی دیگر، اکسیژن بیش از حد خالص تنفس می‌‌کنم. می‌خواهم مسیر شرکت را پیش بگیرم ولی پاهایم سنگین هستند. مردد ایستاده‌ام. من کپسول یک نفر را دزدیده‌ام! اگر تا چند ساعت دیگر واقعاً بمیرد چه؟ یعنی من یکی را کشته‌ام؟ ولی امروز هم یکی کارت مرا زد. زمانی که آن را دزدید آیا به همین این فکر کرد؟ مطمئناً نکرد. چرا من فکر کنم؟

چند قدم دیگر طی می‌‌کنم ولی باز می‌ایستم. گفت که بیماری قلبی دارد. مادر هم همین طور سکته کرد و مُرد. فقط نیم ساعت اکسیژن خالص مصرف نکرد تمام. اگر بچه داشته باشد چه؟ شاید داشته باشد، شاید نداشته باشد. ولی خودش که آدم است.

لعنت به این عذاب وجدان. لعنت به من که آن قدر ساده‌لوحم. با آن کپسول سنگین و قدیمی‌ تمام راه را بازمی‌گردم. وارد کوچه که می‌شوم، اثری از زن نیست. در انتهای کوچه، پارکی می‌بینم. پاتوق بی­‌خانمان‌­هاست. چندتا نیمکت پلاستیکی و زمینی از جنس چمن مصنوعی و اسمش را گذاشته‌اند پارک. طول می‌‌کشد که زن میان‌سال را بین آن‌همه خانه‌­به‌دوش پیدا کنم. کنار جدول نشسته و همان طور که می‌گرید، جریان را برای اطرافیانش توضیح می‌دهد. چندین نفر کپسول­‌های‌شان را آورده و هر چند ثانیه یک بار اجازه می‌دهند زن از آن‌ها استفاده کند.

احتمالاً دوستان خوبی دارد که از اکسیژن خودشان به او می‌دهند، اما تا کِی؟ چند دقیقه دیگر که داستان شنیدنی‌­اش به پایان رسید و همه نگران عقربهٔ روی کپسولشان شدند، بلند می‌شوند و می‌روند پی کار خودشان.

شرکت نفس همین نزدیکی‌هاست. این را که پس دهم، سریع خودم را به آنجا می‌رسانم. همه چیز درست می‌شود. اتفاق بدی نمی‌افتد. همه‌چیز تحت کنترل است. کسی نباید آسیب ببیند. نیازی نیست بترسم.

اگر کمی‌ بیشتر فکر کنم نمی‌توانم انجامش دهم. کپسول را نزدیکی خیابان روی زمین می‌گذارم. شاید دو سه دقیقهٔ دیگر که دومرتبه اکسیژن خونم پایین بیاید، به غلط کردن بیفتم؛ اما الان این عذاب وجدان لعنتی مانع آینده­‌نگری‌‌ام شده. زن بی­‌خانمان به محض دیدن من از جایش می‌پرد. دهانش را باز می‌‌کند تا فریاد بکشد اما من به موقع برمی‌گردم.

از کوچه خارج می‌شوم. سرعت قدم‌هایم را که پایین می‌آورم، احساس می‌‌کنم کسی صدایم می‌‌کند. همان زن بی‌­خانمان است. دستگاه اکسیژن را روی صورتش گذاشته و تند و تند نفس می‌‌کشد. ماسکش بخار زده. چشمانش عصبانی است اما کمی‌ بعد آرام می‌شوند. جلو می‌آید و من از او فاصله می‌گیرم. به سر و وضعم نگاهی می‌اندازد. چیزی نمی‌گوید. لبش کبود است. باد سوزناک است که از بین دست و پاهایمان رد می‌شود. می‌بینم که کلاهش را از سرش درمی‌آورد. دستی به سر کچلش می‌‌کشد و کلاه را می‌گذارد توی دستم. سراغ دستکش­‌هایش می‌رود. جلویش را نمی‌گیرم. نمی‌دانم سرما در گرفتن جانم موفق خواهد شد یا کمبود اکسیژن.

کلاه کاپشنش را می‌‌کشد سرش. می‌خواهد چیزی بگوید، اما منصرف می‌شود. نگاهمان همه چیز را مشخص می‌‌کند. این نگاه دو آدمی‌ است که رنجی مشابه را تحمل می‌‌کنند؛ کنار هم هستند، اما گاهی ناچار نقش دشمن هم را بازی می‌‌کنند. او که برمی‌گردد، من نیز مسیر شرکت نفس را پیش می‌گیرم.

طولی نمی‌‌کشد که پیدایش می‌شود. با آن برج‌های تیز و بلندی که دارد، از دوردست‌ها هم مشخص است. چهار دروازه دارد و من می‌روم سمت نزدیک‌ترین دروازه. زنگ اتاقک نگهبان را که به صدا درمی‌آورم، دریچه‌اش سریع باز می‌شود. می‌گویم می‌خواهم با مدیر شرکت صحبت کنم، یا سرپرست بخش تقسیم اکسیژن، شاید هم سرپرست کنترل اکسیژن ساختمان‌های منطقهٔ جنوبی، مسئول کارخانه کپسول­‌سازی، یک نگهبان، یک کارگر شرکت، هر کسی که دو دقیقه به حرفم گوش بدهد!

بدون این که نگاهم کند، از همان اتاقک کوچکش پاسخ می‌دهد. «جلسهٔ مهمی‌ درحال برگزاریه. تا فردا باید صبر کنی. کسی پاسخگو نیست.»

حالم باز هم بد شده و سرم گیج می‌رود. با عصبانیت می‌گویم «تا فردا زنده نیستم که بخوام با کسی صحبت کنم! امشب نیاز دارم.»

زیر چشمی‌ به من نگاه می‌‌کند. دلم می‌خواهد گردنش را بشکنم. خودش درون اتاق گرمش ایستاده و زیر باد محفظه اکسیژن‌‌سازش به من می‌گوید منتظر بمانم تا فردا شاید کارم راه بیفتد. می‌گوید «کاری از دست من برنمی‌آد. یه فکری به حال خودت بکن تا فردا.»

قبل از آن که بگویم مشکل من دقیقاً نداشتن زمان است، دریچه را جلوی صورتم می‌‌کوباند. چند مرتبهٔ دیگر زنگ می‌زنم و از پشت میکروفون می‌گوید اگر نروم پی کارم، بقیهٔ نگهبانان را خبر می‌‌کند.

پاهایم موقع راه رفتن به هم گیر می‌‌کنند و با صورت روی برف‌­ها می‌افتم. بدنم عرق کرده و می‌لرزم. ضربان قلبم بالاست و من پس از چند مرتبه تلاش، سعی می‌‌کنم روی پاهایم بایستم. احساس ضعیف بودن و ناتوانی می‌‌کنم. الان به مرحله‌­ای رسیده‌ام که برای چند نفس حاضرم به پای هر کسی در این خیابان بیفتم. حاضرم هر کاری که به من می‌گویند انجام دهم. اکسیژن می‌خواهم…

چند روز قبل، نزدیک کارخانه محل کارم جنازهٔ پیرمردی بی­‌خانمان را پیدا کردم که به خاطر همین مرده بود. کپسولش را طوری بغل کرده بود که انگاری به او اصرار می‌‌کند باز هم کمی‌ دیگر از اکسیژن به او بدهد. نازل اکسیژنش همچنان درون بینی­‌اش بود و او انگار در خواب فرو رفته بود. گمان می‌‌کردم در آرامش جانش را از دست داده؛ این‌طور به نظر می‌رسید. اما الان فهمیدم که اشتباه می‌‌کردم.

می‌خواهم از عرض خیابان عبور ‌کنم. نمی‌دانم هدفم کجاست. نمی‌توانم فکر کنم. نوری می‌خورد توی چشمانم. چراغ ماشین است. راننده بوق می‌زند ولی من همان‌جا می‌ایستم. حالت تهوع سراغم آمده. عق می‌زنم ولی چیزی توی معده‌ام نیست جز اسید. گوش‌هایم سوت می‌‌کشند. ماشین مدام بوق می‌زند و دستم را به نشانهٔ عذرخواهی بالا می‌آورم. از این ماشین‌های لوکس است. کم پیش می‌آید توی این منطقه از شهر چنین خودروهایی دیده شوند. در سمت راننده باز و پسر جوانی از آن پیاده می‌شود. چشم من فقط به دنبال کپسول کوچکش است که به ماسک شیک روی صورتش وصل شده. از همین‌­هایی که من برای ساختنشان در آن کارخانهٔ لعنتی صبح و شب کار می‌‌کنم و اگر تمام زندگی‌‌ام را بدهم، باز هم پولش را ندارم که یکی­ از آن‌ها را بخرم.

پسر مرا به باد فحش گرفته. از این که روبه‌روی ماشینش بالا آوردم به او برخورده. خودش هم به نظر می‌آید چندان حال خوشی ندارد. بقیهٔ دوستانش یکی پس از دیگری از ماشین پیاده می‌شوند. انگاری چیزی زده‌­اند. این خنده­‌های مضحک و بی‌دلیلشان به سر و وضع من احتمالاً به خاطر گاز خنده‌­آور و توهم‌زا است. این کپسول‌­های مدرن همه چیزی توی خودشان دارند.

احساس می‌‌کنم زمین زیر پایم باز شده. پشتم یک دره است؛ دره­ای که تا بی‌نهایت ادامه دارد. ساختمان­‌ها کشیده می‌شوند و من ثبات ندارم. انگاری جاذبهٔ زمین کم و زیاد می‌شود و من صدای خندهٔ گروهی از جوانک­‌ها را می‌شنوم که مثل من توهم زده‌­اند. تفاوتمان در یک چیز است؛ من از کمبود اکسیژن و آن‌ها از اکسیژن زیاد.

بدنم می‌لرزند. دستکشم که از دستم درمی‌آید، متوجه پوست کبودم می‌شوم. رنگ پریدگی ویژگی ثابت مردم این منطقه است، اما کبودی نشانهٔ دیگری دارد. وحشت­زدگی‌‌ام با دیدن جوانک‌­های دلقک به پرخاش تبدیل شد.

«ماسک… یکم به هم بده. نمی‌تونم نفس بکشم.»

برای چند تنفس له‌له می‌زنم و به سمت نزدیک­ترینشان هجوم می‌برم. پسرک با من گلاویز می‌شود و هر دو روی خیابان سرد و یخ‌زده می‌افتیم. دست به ماسکش می‌برم و آن را از صورتش جدا می‌‌کنم. نزدیک بینی‌‌ام که می‌آورم، می‌توانم بوی خوب و خنکی حس کنم؛ از این اکسیژن‌های رایحه‌دار است. قبل از آنکه روی صورتم بگذارم، احساس می‌‌کنم نفسم بند آمده. دردی در تمام عضلات خسته‌­ام می‌پیچد. مرا می‌زنند. نمی‌دانم چرا برای کمی‌ تقسیم اکسیژن این همه مقاومت می‌‌کنند.

بدنم آخرین تلاشش را برای بیدار نگه داشتنم می‌‌کند. همیشه به این لحظه فکر می‌‌کردم؛ هر روز صبح که از خواب بلند می‌شدم و هر شب که می‌خوابیدم. هر بار که ماسک را روی صورتم می‌گذاشتم و یا محفظهٔ اکسیژن‌‌ساز خانه را فعال می‌‌کردم، به این فکر می‌‌کردم که اگر چنین روزی برسد چه؟ اما کمی‌ بعد شانه‌­ای بالا می‌انداختم. آن زمان همه چیز تحت کنترل بود و نگرانی وجود نداشت.

دیگر چیزی نمی‌بینم، چیزی نمی‌شنوم، چیزی حس نمی‌‌کنم. طولی نمی‌‌کشد که چشمانم بسته می‌شوند…

پلک­هایم را که باز می‌‌کنم، نوری وحشیانه به سمت چشمانم هجوم می‌آورد. زمین زیرم سرد و سفت است. سعی می‌‌کنم بنشینم. سرم گیج می‌رود. پوستم خشک شده و هنوز یک لنگه از دستکش را به دست دارم. سعی می‌‌کنم از روی تخت فلزی بلند شوم اما درد بدنم مانع می‌شود. با شنیدن صدای ملچ ملوچی، متوجه مردی می‌شوم که از پشت میله‌های اتاق به من نگاه می‌‌کند. یکی از دستانش را توی جیب یونیفورمش کرده و با دست دیگرش ساندویچ گاز می‌زند. با دهان پر می‌گوید «هی! کی بود می‌گفت تا دو روز دیگه به‌هوش نمی‌اد؟ بیا! به یه ساعتم نکشیده و چشماشو باز کرده.»

کمی‌ بعد، زنی با یونیفرم پیدایش می‌شود.

«اوضاعش داغون‌تر از اینا به‌ نظر می‌اومد. لعنت به این شانس! بگیرش.»

پولی کف دست همکارش می‌گذارد. دهانم را که باز می‌‌کنم، زبانم مثل یک تکه چوب خشک تکان می‌خورد.

«من کجام؟»

«اینجا بهشته، انتظار نداشتی این شکلی باشه، نه؟»

خودش تنهایی می‌خندد.

یکی از آن پلیس‌­ها می‌گوید «ازت شکایت شده. پسر شهردار رو کتک زدی. تا زمانی که اوضاعت مشخص نشه توی همین پاسگاه و پشت این میله­‌ها می‌مونی. حالاحاها مهمون ما هستی. گشنته؟»

ساندویچ نصفه‌اش را می‌اندازد توی دستان من و دستش را می‌مالد به لباسش. آن‌ها می‌روند پی کار خودشان و مرا در اتاقک زندان تنها می‌گذارند. با آه و ناله از جایم بلند می‌شوم و لیوان آبی سر می‌‌کشم. شکمم قار و قور می‌‌کند. ساندویچ را برمی‌دارم و یک گاز بزرگ از آن می‌زنم. بدنم پر از کبودی است و درد وجودم را فرا گرفته، اما دیگر اهمیتی ندارد. نفس عمیقی می‌‌کشم و به دریچه بالای سرم خیره می‌شوم که اکسیژن از آن داخل می‌آید. بوی نم و خاک می‌دهد و خیلی هم پاک نیست ولی من تا دیروز همین را هم نداشتم. چقدر دلم برای راحت نفس کشیدن تنگ شده بود؛ نه سرمایی حس می‌‌کنم، نه بدبختی. دیگر مهم نیست چه می‌شود. مکان رایگان، غذای رایگان و مهم­تر از همه، اتاقکی پر از اکسیژن مفت. تنها یک چیز ذهنم را درگیر کرده، این که اگر مرا از اینجا بیرون بیندازند چه بلایی سرم می‌آید؟ درافتادن با پسر شهردار باید جرم بزرگی باشد. مطمئن نیستم که اوضاع تحت کنترل است یا نه ولی نمی‌خواهم به چیزی فکر کنم. شرایط از این می‌توانست بدتر باشد. من زنده‌ام. همین مهم است.

֎