فروتن و چشم جهان‌بین

فروتن و چشم جهان‌بین

«نامزد جایزه نبیولا ۲۰۱۴ برای بهترین داستان کوتاه»


فروتن ۱ با این که Meeker اسم خاص است و حتی در برابریابی هم باید نجیب‌تر یا فروتن‌تر ترجمه می‌شد، ولی «فروتن» بیشتر به تن داستان می‌نشست. و چشم جهان‌بین ۲All-Seeing Eye دوست داشتند حین پرسه زدن در کهکشان‌ها و چیدن ستاره‌ها صحبت کنند.

فروتن گفت «داشتم تو بازوی جنوبی سفر می‌کردم. می‌دونی که، همون جا که بِیلی‌ها غبار سرد می‌خورند.»

چشم جهان‌بین گفت «می‌دونم. ولی دوباره بگو.»

«خُب اون عجوزه پیر بهم گفت هزاران ستاره رو می‌بلعیده.»

فروتن خنده‌ ریزی کرد و یکی از نه بازویش به صفحه کنترل خورد. این پیشرانه ناگهانی، کمتر از چند میلیون فوتون، حباب ۳Bulb، که حبابی مثل لامپ است و نباید با حباب‌های کره‌ای (مثل حباب صابون) اشتباه شود. شاید گفتنش تصویرسازی ذهنی سفینه را راحت‌تر کند! لازم را بیش از چهار سال نوری از مسیرش منحرف می‌کرد. ولی وقتی فروتن و چشم جهان‌بین یک هزاره وقت برای صحبت داشتند، یک سده بیشتر چه فرقی می‌کرد؟

مِه چندریختی چشم مثل یک سحابی محجوب روی صندلی‌اش چرخی زد. معمولاً این کارش به این معنی بود که فروتن ادامه بدهد. او هم ادامه داد. 

«به اون جونور داغون گفتم اگه خاکسترش رو باور کنم، همه خزعبلاتی رو هم که این روزها در باره از دست رفته می‌گن باور می‌کنم.»

چشم جهان‌بین پرسید «خب، چی گفتند؟»

«گفتند میلیاردها شهر تو کهکشان‌ها پراکنده بودند، تجارت ناجور بین دنیاها بوده و گونه‌های حیاتی خیلی زیادی که اسم براشون کم اومده. می‌دونی که، یارو یه غبار اُسکلیه.»

چشم گفت «می‌دونم. ولی دوباره بگو.»

عجب شانسی که بازوی فروتن به صفحه کنترل خورد، چون حسگرها شئ سرگردانی را در خلاء کشف کردند. «چشم! این دیگه چه خاکستریه؟»

مهِ چشم به شکل یک کره، مثل یک ستاره نوزاد، در آمد. «یه ناشناخته! فروتن، مسیر رو به برخوردگاه تغییر بده!»

فروتن اطاعت کرد و حباب‌شان کنار بقچه‌های لاکی‌رنگ رقیق پهلو گرفت، خاکستر کیهانی که دیگر هیچگاه به صورت یک ستاره منعقد نمی‌شد. گفت «فکر می‌کنی از زیمبیم اومده؟»، انگار آن سازنده‌های شاهوار را شخصاً می‌شناخت. «می‌دونی که یه وقتی رو نَود تا سیاره زندگی می‌کردند و همه شهرهای بلورین‌شون رو تو یه روز بازسازی کردند؟»

چشم گفت «می‌دونم. ولی دوباره بگو.»

بعد از چهار هفته سفر گفت «فکر می‌کنی یه بچه کیوال‌وای ۴ Qly ئه؟ می‌دونی که وقتی رشد می‌کنند می‌تونند کهکشان‌ها رو ببلعند، ولی ترجیح می‌دهند دور ستاره‌های جوون بپیچند و با آوازهای الکترومغناطیسی تو فضا مداحی کنند؟»

چشم گفت «می‌دونم. ولی دوباره بگو.

نه ماه بعد گفت «می‌تونه یه اورم نافرمان باشه؟ اون حلقه‌های سیاره‌ای که احساسات رو می‌خورند؟» سرعت حباب دیگر خیلی کمتر شده بود و ستارگان پراکنده انتقال به آبی عزیزشان را از دست داده بودند، سرخ شده بودند، باستانی، خسته. «یا شاید هم یه کرم راک در حال فلسفیدن باشه. می‌دونی که ضرب المثل‌هاشون ورد زبونه نصف کهکشونه؟»

چشم گفت «می‌دونم. ولی دوباره بگو.»

فروتن گفت «چه چیزهایی که حاضرم فدا کنم تا یه نظر از دست رفته رو ببینم.»

از کنار یک ستاره کمیاب گذشتند، یک کوتوله سرخ که طی چندین ابردوران بی‌دود می‌سوخته است. معمولاً فروتن این ستاره‌ها را در چاه گرانش حباب گیر می‌انداخت و به کالبد اعظم در مرکز کهکشان منتقل می‌کرد. در آنجا چند کوادریلیون کیوبیت دیگر به بدن چشم اضافه می‌شد و لرزه‌ای در امواج گرانشی تا ابد به سوی مغاک موج می‌زد. اما امروز از کنار ستاره گذشتند، اولین باری بود که فروتن یک ستاره را ندیده می‌گرفت.

در مانووری که امید داشت باعث افتخار چشم شود، در همان گذر اول شئ را به چنگ گرفت و در سرعت‌گیری برای برگشت به مرکز کهکشان تنها یک بار آن را به دیوار کوبید.

چشم گفت «ترتیب انتقالش به آزمایشگاه رو بده و بعد از این که مسیرمون رو درست کردی، خودت هم بیا اونجا.»

آزمایشگاه در مقایسه با سایر اتاق‌های حباب کوچک بود. حسگرهای متفرقه فضا را پر کرده بودند و یک استوانه شفاف و توخالی وسط اتاق را اشغال کرده بود. شئ عجیب درون آن شناور بود: یک سنگ مستطیلی، سیاه مثل بازالت که با تابشی فلزی می‌درخشید. نشانه‌های عجیبی رویش حکاکی شده بود، ولی خلل و فرج زیاد بیشترشان را محو کرده بود.

فروتن مخاط آرام‌بخشی از منافذش ترشح کرد و گفت «درست گفتم؟ از سمت از دست رفته اومده؟»

بله فروتن. درسته.»

از خوشحالی بال در آورده بود و با اعضایش هیجان‌زده هوا را شلاق می‌زد.

«دارم مشخصش می‌کنم. تا الان کشف کرده‌ام که یه حجم از اطلاعات رمزگذاری شده تو ساختار بلورینش هست، یه پیام که با یه الگوریتم عجیب فراکتالی به شدت فشرده شده. تا الان که مانع همه تلاش‌هام برای رمزگشایی شده. محتوا رو برای کمک گرفتن به کالبد اعظمم فرستادم.»

فروتن گفت «چه عجیب و شگفت‌انگیز! یه پیام تو یه سنگ! ولی از کدوم تمدنه؟»

«نمی‌دونم.»

معده سوم فروتن از ناراحتی مالش رفت. تا الان حقیقتی نبوده که چشم نداند یا معمایی که نتواند به سرعت حل کند.

چشم به یک دوازده‌وجهی تغییر شکل داد. «بالاخره! همین الان کالبدم یه تکه از پیام رو رمزگشایی کرد.»

«چی می‌گه؟»

«پیام یه شکل از حیات رو رمزگذاری کرده. الان سعی می‌کنم بازآفرینی‌اش کنم.»

غلاف بیرونی فروتن از انتظار نتیجه لزج شد. قرار بود جانوری از از دست رفته را ببیند.

لوله دیگری کنار لوله اول پدیدار شد. توده‌ای گروتسک از جسمی لرزان شکل گرفت و بعد به کپه‌ای از خونابه‌ای سرخ فرو شکست.

فروتن گفت «چه زیبا!»

چشم به شکل یک مه منبسط شد. «این که خود جونوره نیست. از کایرالیته اشتباهی برای اسیدهای نوکلئیک استفاده کرده‌ام. دوباره امتحان می‌کنم.»

با خود فکر کرد آیا چشم جهان‌بین معظم اشتباه کرده بود؟ چه طور امکان داشت؟

توده بخار و ناپدید شد و هیبت جدیدی شکل گرفت. ابتدا یک چهارچوب از مواد معدنی سفید و سخت شکل گرفت و بعد سیلانی از مایعات چسبنده، اعضای نرم و بافت‌های خیس رویش نشستند و در نهایت همگی زیر یک روکش بژ پنهان شدند.

چشم گفت «غلاف بیرونی‌ات رو ببند. می‌خوام جوّ و دما رو مطابق با حد تحمل این جونور تنظیم کنم.»

چشم مکث نکرد و اگر فروتن بلافاصله عمل نکرده بود از حرارت و فشار سوزاننده کشته می‌شد. اکنون هوا آنچنان چگال بود که وقتی نه بازویش بال‌بال می‌زدند می‌توانست فشارش را روی‌شان احساس کند.

در استوانه لولایی باز شد و مِهی با بوی ترشیدگی بیرون ریخت. فروتن به خیال این که این نوعی سلام است بویی شیرین از خود در کرد.

چهار بازو از تنه مستطیلی جانور بیرون زد. یک توده پیازی از بالای آن در آمد. دو گوی فرورفته روی آن بود با یک برچستگی پوستی متصل به دو سوراخ و یک روزنه با لبه‌های صورتی که روی ردیفی از مواد معدنی سفید را پوشانده بود. فیبرهای لاکی‌رنگ، شبیه همان سایه سوزاننده ستاره‌های باستانی، از فرقش بیرون ریخته بود. فروتن تا آن موقع چیزی آن قدر تهوع‌آور ندید بود.

جانور با صدایی که در هوای چگال زیر شده بود گفت «ای وای …! من کجام؟»

فروتن نفسی از شگفتی کشید «از باسنش حرف می‌زنه؟»

چشم گفت «اون دهنشه.»

این جانور ناجور با تصویری که از باستانی‌های شکوهمند در ذهنش داشت خیلی متفاوت بود. کمی سرخورده شد.

چشم گفت «به حباب ۶۴۵۴۵ خوش اومدی. من چشم جهان‌بینم و این هم فروتن ۶۶۵۵۳۲۱ ئه. من بدنت رو طوری تنظیم کرده‌ام که زبان شفاهی زیر-چهار رو، که زبان رسمی ما است، بفهمی و حرف بزنی. تو کی هستی؟»

جانور گفت «من… من بِت هستم. الان کجام؟»

چشم به بت گفت چه طور از یک پیام رمز شده بازسازی شده است. «از آخرین باری که چیز جدیدی تو کهکشان کشف کردم یه هزاره می‌گذره. حضور تو شگفت‌زده‌ام می‌کنه.» ۵ گفتن این نکته لازم است که نویسنده (از دیدگاه چشم) بت و سایر اشخاص را با the شروع می‌کند، گویی که آنان را یک شئ خاص می‌بیند، نه یک فرد مشخص. در ترجمه به فارسی نوشتاری امکانی برای بیان این نوع خطاب نیست، مگر آن را محاوره‌ای و به «بته» (مثل سنگه، کتابه) برگردانیم که جالب نیست!

بت گفت «آره، من رو هم شگفت‌زده کرده.»

فروتن گفت «من رو هم.»

بت گفت «یک هزاره؟» پوسته‌های صورتی جلوی گوی‌های سفید و سبزش چشمک زدند. آیا این چیزهای زمخت چشم‌هایش بودند؟

چشم گفت «چه گونه جانوری‌ای هستی؟»

ت چنان شانه‌هایش را گرفت که گویی می‌خواست خودش را فشار بدهد. «من انسانم.»

«عجب! هیچ سابقه‌ای از نوع تو ندارم. اهل کجایی؟»

بت صدای گوش‌خراش خیسی از گلویش در آورد و به سقف نگاه کرد و دایره‌های سبز درون چشم‌هایش مثل شبنم‌های میان‌ستاره‌ای برق زدند. باقی بدنش جذابیتی نداشت، ولی این چشم‌های عجیب عمیقاً زیباتر از بقچه‌های ابرهای لیتیومی‌ای بودند که طی طلوع تنبل ماهِ خانه فروتن خورشید صبحگاهی را منکسر می‌کردند.

بت گفت «اهل دِنوِر

چشم پرسید «آخرین چیزی که یاد می‌آد چیه؟»

بت گفت «توی فضای تاریکی بودم. سلون اونجا بود و دستم رو گرفته بود.»

«سلون دیگه کیه؟»

«زنمه. ولی شما کی … چی هستید؟»

فروتن پاششی از مخاط با بوی فرومون از خودش متصاعد کرد. «فروتنِ خلبان هستم، نوکر شما! این هم چشم جهان‌بین معظمه!»

«ولی چی هستید؟»

چشم به شکل یک چنبره در آمد و گفت «توضیحش یه کم طولانیه.»

«دارم یخ می‌زنم. لباسی چیزی ندارید؟»

فروتن با خود فکر کرد دارد یخ می‌زند؟ هوا آن قدر گرم است که می‌تواند یخ را آب کند!

اما بت با کمک چشم خودش را در پارچه سفیدی پوشاند. فروتن نمی‌توانست بفهمد که وقتی بت یک پوست طبیعی دارد، چه نیازی دارد که خود را در غلافی مصنوع دیگری بپوشاند.

بت سرش را گرفت و گفت «حالم خوش نیست.»

چشم شناور در هوا نزدیکش شد و گفت «شاید اثر جانبی بازآفرینی‌ات باشه.»

«نه، مریضم.»

«داری به اون مواد ژنتیکی‌ای اشاره می‌کنی که دارند توی سلول‌هات رشد می‌کنند؟»

«از ویروسه خبر داری؟»

«این پدیده رو وقتی خلقت کردم تحت نظر گرفتم. ولی فکر کردم جزئی از الگوی ژنتیکی طبیعی‌ته.»

«نه. قطعاً نیست. آب دارید؟»

یک استوانه شفاف روی میز کنار بت پدیدار شد.

بت جا خورد. «عجب، یه کم طول می‌کشه بهش عادت کنم.»

مایع داغ و سوزان را در دهانش ریخت، ولی دست‌هایش لرزیدند و نیمی از آن را روی زمین ریخت. خطوط پیچاپیچ سرخی در گوشه چشمانش شکل گرفت. «کس دیگه‌ای هم اینجا هست؟»

بدن چنبره‌ای چشم موجی زد. «فقط خودمون سه نفر.»

«انسان دیگه‌ای نیست؟»

«طبق تخمین من سنگه پانصد میلیون سال تو فضا شناور بوده. پس احتمالاً آخرین نمونه از نوع خودت هستی.»

«پس… سلون مرده؟»

«بله.»

«ولی اون درست کنار من بود!»

«البته از دیدگاه تو. در واقعیت، اون لحظه میلیون‌ها سال پیش اتفاق افتاده.»

بت یک دستش را جلوی دهانش گرفت. «یا خدا…»

چشم گفت «بله؟»

بت چند لحظه طولانی به چشم خیره شد و بعد چشمانش تنگ شدند. «سلون، درست قبل از این که به هوش بیام، تو گوشم زمزمه کرد. گفت یه پیام واسه آینده داره، واسه هر کی که بیدارم کنه. گفت چیزیه که مسیر تاریخ رو عوض می‌کنه. حقیقت وحشتناکی که باید آشکار بشه.»

چشم به او نزدیک شد «بهم بگو. این حقیقت رو بهم بگو!»

بت آب دهانش را فرو داد. «پسرم. اون… اون تو رحمم خفه شد.»

فروتن گفت «چه قدر وحشتناک.»

چشم گفت «ادامه بده.»

«بعدش اون‌ها کلی آزمایش کردند و کشف کردند که یه ویروس تو تنمه، که به پسرم هم منتقلش کرده‌ام. پسرم شانسی نداشت. سلون گفت ویروس من، ویروسی که تو خونمه، ساخته شده از… خلق شده برای… درست شده توسط… ای وای… دارم…»

چشمانش رو به بالا چرخیدند و او مایع زردی را روی زمین استفراغ کرد. رو به جلو افتاد و سرش به میز خورد و بعد شدیداً تشنج کرد.

فروتن گفت «چی شده؟»

چشم گفت «کاره ویروسه است.»

«می‌تونی جلوش رو بگیری؟»

اما بت خودش آرام گرفت و غیر از هیس آرامی که از دهانش در آمد باقی بدنش بی‌حرکت ماند.

فروتن گفت «هی!»

چشم گفت «مرده.»

حمله هراس به فروتن دست داد. «ولی همین الان زنده شده بود که!» آیا تنها همین نگاه کوتاه همه آن چیزی بود که از از دست رفته قرار بود ببیند؟

«هول نکن بابا. همین الان دارم یه بت دیگه خلق می‌کنم.»


پانوشت:

  • ۱
    با این که Meeker اسم خاص است و حتی در برابریابی هم باید نجیب‌تر یا فروتن‌تر ترجمه می‌شد، ولی «فروتن» بیشتر به تن داستان می‌نشست.
  • ۲
    All-Seeing Eye
  • ۳
    Bulb، که حبابی مثل لامپ است و نباید با حباب‌های کره‌ای (مثل حباب صابون) اشتباه شود. شاید گفتنش تصویرسازی ذهنی سفینه را راحت‌تر کند!
  • ۴
    Qly
  • ۵
    گفتن این نکته لازم است که نویسنده (از دیدگاه چشم) بت و سایر اشخاص را با the شروع می‌کند، گویی که آنان را یک شئ خاص می‌بیند، نه یک فرد مشخص. در ترجمه به فارسی نوشتاری امکانی برای بیان این نوع خطاب نیست، مگر آن را محاوره‌ای و به «بته» (مثل سنگه، کتابه) برگردانیم که جالب نیست!