دانه‌های خون به زبان خاطرات سخن می‌گویند

دانه‌های خون به زبان خاطرات سخن می‌گویند

به مرز سرزمینش که رسید مکث کرد.

کنار سَندی کریک ایستاد. آب سرد زیر شاخه‌های آویخته بلوط‌ها و بیدها می‌جوشید. پری‌ها رد سرخی روی جویبار جا می‌گذاشتند و تا جایی که جرات داشتند، بی آن که از مرز سرزمین مجاور بگذرند، پرواز می‌کردند. در کرانه دیگر جویبار پری‌هایی آبی روی هوا معلق بودند و به فررجونز و پری‌های سرخ چشم دوخته بودند.

معمولاً مرز بین سرزمین‌ها ظریف‌تر از آن بود و دانه‌های هر سرزمین، در رفت و آمد زندگی عادی، اندکی به دانه‌های دیگری می‌آمیختند و پیوند می‌خوردند. ولی، هم به خاطر جدایی طبیعی ناشی از سندی کریک و هم انزوای فررجونز از دیگر لنگرها، مرز بین سرزمین‌های او و چاکاتی سخت و ناگهانی بود.

یکی از پری‌های آبی چاکاتی سخت به او خیره شده بود. چاکاتی می‌دانست که دارد می‌آید. فررجونز آرزو کرد ایکاش کاروانی آن نزدیکی بود که دارو ازشان بخرد. داروسازهای روزگرد دهان‌شان قرص بود.

با این حال، از بین همه لنگرهای آن دور و برها فقط چاکاتی بود که ممکن بود به او دارو بدهد. هر چه نباشد، چاکاتی هنوز فامیل محسوب می‌شد، با این که پسرش، هاکوین، دیگر مرده بود. چاکاتی خانواده گسترده بزرگی داشت. یعنی چندین بچه. یعنی کلی ذخیره دارویی برای اطمینان از این که زمانی که کودکان به دوران لنگری منتقل می‌شدند تراکم دانه‌ها از پا درشان نیاورد.

فررجونز هر چه قدر هم که چاکاتی را دوست داشت بی‌آمادگی وارد سرزمینش نمی‌شد. به هر حال لنگر سرزمینش بود. لباسش را کند، وارد جویبار سرد شد و لجن و آب به سر و تن و موهایش مالید تا بوی روزگردها را از بین ببرد. دانه‌های تنش را فعال کرد تا اندازه و چگالی عضلات و استخوان‌هایش را زیاد کنند. دست آخر هم برای اطمینان یک پری سرخ وزوزوی دم دستش را گرفت و بین دستان غول‌آسا شده‌اش له کرد. دانه‌های درخشان پری را به صورت دو خط عمودی دو طرف صورت و تنش مالید.

خط‌های نبرد. برازنده لنگری که در میانه شب به قلب سرزمین لنگر دیگری می‌زند.

با حس رضایت برهنه قدم به لنگررو چاکاتی گذاشت.


فررجونز از خاطرات متنفر بود. آن طور که دانه‌ها با ریزه‌خاطراتی از هاکوین، والدینش، پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر اجدادش تا اولین لنگر سرزمین با او سخن می‌گفتند.

علیرغم این بی‌علاقگی خاطرات همچنان به او هجوم می‌آوردند. همان طور که از میان درختان و بوته‌های جنگل تاریک می‌گذشت، فکر می‌کرد که چرا دانه‌ها آن خاطرات را نشانش می‌دهند. دانه‌ها هرگز خاطرات را تصادفی آشکار نمی‌کردند.

مخصوصاً چرا خاطرات هاکوین را که تا کنون در اختیارش نگذاشته بودند نشانش می‌دادند؟ خاطرات روز اولین ملاقات‌شان. خاطرات مراسم انتخاب‌شان.

فررجونز تلاش کرد متوقف‌شان کند ولی خاطرات به درونش می‌سریدند، طوری که انگار همیشه درونش بوده‌اند.

والدین فررجونز وقتی دانه‌ها به این نتیجه رسیدند که وقتش رسیده لنگریِ سرزمین به او برسد مرده بودند. آن‌ها هم مثل بیشتر لنگرها شاد از دنیا رفته بودند. اول دارو خوردند تا قدرت دانه‌ها را برای بازسازی بدن‌شان کُند کنند. بعد در گورستان سرزمین گلوی همدیگر را بریدند و همان طور که دست هم را گرفته بودند، خون از تن‌شان می‌رفت و خاطرات‌شان را که دانه‌ها کپی کرده بودند درون سرزمینی که حفاظتش کرده بودند جریان می‌یافت.

ابتدا فررجونز نقشش را در حفاظت از سرزمین پذیرفت. از سرزمین در برابر هر کسی که آسیبش می‌زد حراست می‌کرد و به دقت اکوسیستم گیاهان و جانوران را مدیریت می‌کرد تا تعادل مستمر سرزمین برقرار بماند.

اما چند سال بعد از لنگر شدنش یک کاروان کوچک روزگردها با بریدن درخت به سرزمینش تجاوز کردند. فررجونز مشتاقانه به دانه‌ها اجازه داد کنترل بدنش را به دست بگیرند. لنگرهای دیگر را به کمک طلبید و حمله به کاروان را رهبری کرد. خاطرات دردهایی که سرزمینش پیش از آمدن دانه‌ها کشیده بودند در او جاری شد؛ تصاویر جنگل‌های بریده و صاف شده و خاک مسموم و همه پلیدی‌های دیگر دنیای کهن. در ذهنش به جنگاوری بدل شده بود که جلوی انسان‌ها را می‌گرفت تا جهنمی اکولوژیک خلق نکنند، چنان که صدها نسل خانواده‌اش چنین کرده بودند.

تنها پس از قتل عام کاروان فهمید که یک کودک روزگرد، که یک تیشه نو هدیه گرفته و قرار بوده برای آتش چوب خشک جمع کند، به اشتباه فقط و فقط یک نهال کاج را قطع کرده است.

خشمگین از کرده خود، به دیگر لنگرهایی که در وحشی‌گری علیه کاروان کمکش کرده بودند یورش برد. لنگرها مقابله به مثل کردند و با چنگ و دندان به جانش افتادند تا این که یکی از لنگرهای مهتر مورد احترام از راه رسید، با اندام سه‌متری‌ تقویت‌ شده‌اش که همه عضله و استخوان و چنگال بود.

سرزمین چاکاتی هم‌مرز سرزمین فررجونز بود، ولی در حمله به کاروان کمکش نکرده بود. حالا این زن قدرتمند وسط لنگرهای جنگنده ایستاده بود و یک نگاهش کفایت می‌کرد تا لنگرها حمله به همدیگر را متوقف کنند. بعضی‌ها حتی قدرت بدن‌شان را هم کاهش داده بودند.

چاکاتی جلوی باقیمانده کاروان مکث کرد و نفس عمیقی کشید. در حالی که لنگرها دستپاچه مشغول تماشا بودند، چاکاتی خم شد و به با نوک انگشت ضربه‌ای به تیشه کوچک زد و نهال بریده را آزمود. جسد همه روزگردها را بویید.

چاکاتی با غرشی اعلام کرد که غیر از لنگر این سرزمین همه آنجا را ترک کنند. همه فرار کردند.

وقتی همه رفتند چاکاتی روی جسدها خم شد و گریه کرد.

وقتی گریه‌اش تمام شد ایستاد و اشک چشمانش را پاک کرد. فررجونز تلاش کرد خونسردی‌اش را حفظ کند و هر تنبیهی را که چاکاتی برای این شرارتش در نظر می‌گرفت بپذیرد. اما زن مهتر حمله نکرد. در عوض، پیش آمد تا جایی که نفس داغش صورت فررجونز را می‌لیسید و قروچه دندان‌های نیشش کنار گوش فررجونز صدای چاقویی را می‌داد که گوشت را از استخوان جدا می‌کند.

چاکاتی گفت «دونه‌ها فقط به زبون خاطرات حرف می‌زنند. ولی خاطرات فقط با اهداف برنامه‌ریزی شده دونه‌ها حرف می‌زنند. یه لنگر خوب هیچ وقت نمی‌گذاره خاطرات روی خوبی و بدی پرده بکشند.»

چاکاتی رفت و دفن کردن اجساد کاروان را به فررجونز سپرد.

فررجونز، شرمنده، خود را در اتاقش حبس کرد و از شنیدن بهانه‌های دانه‌ها سر باز زد. دانه‌ها سعی کردند با سیلانی از خاطرات والدینش و دیگران دلش را به دست بیاورند. خاطراتی کسانی که معذرت می‌خواستند و برای اتفاقی که افتاده توضیحی منطقی می‌آورند.

ولی او دیگر اهمیتی نمی‌داد. او لنگر این سرزمین بود و او تصمیم می‌گرفت چه کاری درست است، نه دانه‌ها.

چند سال بعد دانه‌ها اتمام حجت کردند؛ یا باید با لنگر دیگری ازدواج می‌کرد که در مدیریت سرزمین کمکش کند، یا دیگر لنگرها فررجونز را می‌کشتند و لنگر دیگری به جایش انتخاب می‌کردند.

مراسم انتخاب در انقلاب تابستانی برگزار شد. صدها لنگر آشنایش به خانه‌اش آمدند و کنار جاده خاکی یا روی زمین‌های آیش چادر زدند. فررجونز چادر به چادر می‌رفت و با لنگرهای جوانی که مشتاقانه از وظیفه‌شان برای کمک به او در حراست از سرزمینش حرف می‌زدند دیدار می‌کرد. او با احترام گوش می‌کرد و در برابر کلماتی مثل «تعادل اکولوژیک» و «میراث» سر تکان می‌داد. بعد به چادر بعدی می‌رفت تا همان‌ حرف‌ها را دوباره بشوند.

همین طور که از چادری به چادری می‌رفت افسرده‌تر می‌شد. اگر تا پایان روز جفتی پیدا نمی‌کرد همه لنگرهایی که در جشن بودند از هم می‌دریدندش و لنگر جدیدی برای حراست از سرزمینش انتخاب می‌کردند. فکر می‌کرد آیا این همان هراسی است که روزگردها کنار لنگرها دارند. هراس شناختن کسانی که لحظه‌ای چنان گرم و صمیمی بودند و می‌توانستند لحظه‌ای بعد مرگت را رقم بزنند.

فررجونز خودش را برای مرگ آماده می‌کرد که چادر ژنده‌ای کنار طویله به چشمش خورد. چادر سرهم‌بندی شده‌ای بود که با یک تیر چوبی فرو شده در زمین و چند پتوی کتانی کهنه و پاره درست شده بود.

فررجونز وارد چادر شد و چاکاتی را کنار یک مرد جوان دید.

چاکاتی گفت «یه نوشیدنی مهمون ما باش،» و لیوانی را بالا گرفت که از چیزی پر شده بود که بوی الکل قاچاق می‌داد. بدن چاکاتی، حالا که قدرتش پایین آمده بود، لاغر بود و قدش به زحمت به شانه فررجونز می‌رسید.

فررجونز پرسید «به نظر می‌رسه مشروب‌لازم باشم؟»

چاکاتی گفت «هر زن جوونی که قراره به خاطر دشمنی با دونه‌ها سلاخی بشه مشروب‌لازم می‌شه.»

فررجونز پخش زمین شد و یک قلپ بزرگ از مشروب خورد. با یادآوری آن چه سر کاروان روزگردها آورده بود،‌ فکر کرد «شاید حقم باشه کشته شم.»

مرد جوانی کنار چاکاتی گفت «شاید. شاید هم حقت یه فرصت دیگه است که یه چیزهایی رو عوض کنی.»

چاکاتی مرد جوان را به عنوان پسرش، هاکوین، معرفی کرد. جوان به جلو خم شد و با فررجونز دست داد.

فررجونز پرسید «چه طور می‌تونم چیزی رو عوض کنم؟ دونه‌ها مجبورم می‌کنند کاری رو می‌خواند انجام بدم یا به لنگرهای دیگه دستور می‌دند بکشندم.»

هاکوین به جای این که پاسخ بدهد خم شد و نگاهی به بیرون چادر کوچک انداخت. مرد لاغراندامی بود که حتی این وقت تابستان هم کت پشمی عظیمی تنش بود، انگار زود سرما می‌خورد. البته این فکری بود که فررجونز می‌کرد، تا قبل از این که هاکوین کتش را باز کند و یک تفنگ لیزری بیرون بکشد.

فررجونز از دیدن فناوری ممنوعه جا خورد، ولی چاکاتی فقط خندید. هاکوین تفنگ را سمت یکی از چادرهای دور و بر گرفت؛ چادر خانواده جِرِه‌بوم که پرسروصداترین و وحشی‌ترین گروه مراسم انتخاب بودند. هاکوین ماشه را کشید و وزوز مختصری،‌ مثل صدای چند زنبور عصبانی، در چادر پیچید. به محض این که سقف چادر جره‌بوم آتش گرفت تفنگ را زیر کتش تپاند.

لنگرهای مست، از جمله خود جره‌بوم، با وحشت دیوارهای پارچه‌ای چادر را سوراخ کردند و از چادر بیرون زدند. لنگرهای دیگر از این که جره‌بوم و هم‌زندگی و فرزندانش می‌خواستند بدانند چه کسی با این حقه به آن‌ها و سرزمین‌شان اهانت کرده از ته دل می‌خندیدند.

هاکوین نیشخندی زد و با دست روی تفنگ پنهان زیر کتش کوبید. «عجب چیزی ساخته‌ام. امیدوارم وقتی دست آخر رو خاطرات دونه‌ها تف می‌کنم به درد بخوره.»

خاطره‌ای از ذهن فررجونز گذشت؛ والدینش همیشه خواسته بودند درست رفتار کند. دختر خوبی باشد. وقتی به چشمان شرور هاکوین خیره شد اخطار دانه‌ها را پس زد.

شاید حق با هاکوین بود. شاید راهی بود که بتوان تغییراتی ایجاد کرد.


فررجونز به یک درخت بلوط تکیه داد، پری‌های سرخ و آبی دورش می‌چرخیدند و بدن تقویت شده‌اش می‌لرزید. دانه‌ها تا کنون تا این عمق از خاطرات هاکوین را در اختیارش نگذاشته بودند. خاطرات چنان بلند و واضح بودند که با خاطرات خودش از آن روز ادغام شدند و چیز بزرگ‌تری ساختند. کم و بیش مثل این بود که هاکوین دوباره درون او زنده شده است.

فررجونز چشمانش درخشانش را با پشت دست راست چنگال شده‌اش پاک کرد. چرا دانه‌ها چنین خاطره‌ای را با او در میان گذاشته بودند. چه می‌خواستند بگویند؟

خاطرات را از افکارش پس زد و شروع کرد به دویدن در جنگل.

چاکاتی را میان یک دره تنگ منزوی پیدا کرد. پری‌های بیشماری از چمنزار کوچک به آسمان تاریک بلند شده بودند و در مسیرشان گردبادی از دانه‌های آبی به دوران در آورده بودند. لنگرهای برهنه در نور آبی می‌جهیدند و زوزه می‌کشیدند. بدن‌هاشان بسیار بیشتر از بدن فررجونز تقویت شده بود. چنگال‌های عظیم‌شان درون خاک و تنه درختان فرو رفته بود. لب‌های خو‌ن‌آلود و نیش‌های تیغ‌سان‌شان همدیگر را می‌بوسیدند و گاز می‌گرفتند. گلوها سمت ستارگان و ابرهای شبانه بالای سر زوزه می‌کشیدند.

در میان این مجلس عیاشی نور و بو، خاطرات لنگرهای پیشین سرزمین می‌چرخیدند. خاطرات اشک‌ها و لبخندها، کشتن‌ها و مردن‌ها و هزاران لحظه دیگر از زندگی که همگی توسط دانه‌های آبی‌ای که به سرعت لابه‌لای درختان و جانوران و آدم‌های تقویت شده می‌چرخیدند حفظ شده بودند.

فررجونز به میان این رقص دیوانه‌وار گام گذاشت و با هر کسی که قصد حمله داشت رخ‌به‌رخ شد. خطوط سرخ روی چهره‌اش به روشنی می‌سوختند، چنان که رقصندگان از ترس سوختن به عقب می‌جهیدند. وقتی رقصندگان متوجهش شدند رقص متوقف شد. از وقفه‌ای که به وجود آورده بود غر می‌زدند و می‌غریدند.

دو صخره گرانیتی وسط دره بود. جسد گوزنی روی صخره کوچک‌تر بود، شکمش چنان دریده بود که گویی پرچم سور و ساتی از گوشت سرخ بود. چاکاتی روی صخره بلندتر نشسته بود، بدن و عضلاتش تا نهایت درجه توان دانه‌ها تقویت شده بودند و انگشتان چنگال شده‌اش درون بدن گوزن زیر پایش فرو رفته بود. کاملاً برهنه بود، به جز سر خون‌آلود و شاخ‌دار گوزنی که روی سر کشیده و خون تازه‌اش روی شانه‌ها و سینه‌ عضلانی‌اش سریده بود.

چاکاتی از روی صخره پایین پرید، فررجونز را در آغوش کشید و تندروار غرید «خیلی خوش اومدی دخترم. اومدی تو بزم ما شرکت کنی؟»

فررجونز به لنگرهای ساکت دور و برش چشم دوخت. بعضی‌شان چنگال‌ها و نیش‌هاشان را می‌فشردند. ولی با یادآوری این که او زمانی با هم‌خون‌شان ازدواج کرده بوده،‌ جرات نمی‌کردند حمله کنند.

«نه، شرکت نمی‌کنم.» دانه‌ها عمقی به صدایش داده بودند که هراسناک‌ترش می‌کرد. «ولی لازمه باهات صحبت کنم. اضطراریه.»

چاکاتی با حرکت دست خانواده و فامیلش را مرخص کرد.

فررجونز گفت «دارو نیاز دارم. پنج دوز.»

چاکاتی به فررجونز خیره شد و شادی ناشی از دیدندش به سرعت خونی که از گوزن شکم‌دریده می‌رفت از میان رفت. «نمی‌گذارم خودت رو بکشی. اگه به خاطر کاری که با نوه‌ام کردی دنبال مرگ دردناکی می‌گردی، راه‌های خیلی بهتری از مصرف بیش از حد دارو هست.»

چاکاتی چنگال خون‌آلودش را بالا آورد، گویی برای پاره‌پاره کردن او تقدیمش می‌کرد.

فررجونز به مادر شوهرش خیره شد. «برای خوم نیست. سرزمینم یه لنگر جدید رو آلوده کرده.»

چاکاتی چنگالش را پایین آورد و کمی با تعجب به فررجونز زل زد. بعد لبخندی به نیش‌هایش نشست. «به نظرم … خبر خوبیه. حالا کی هست؟»

فررجونز به دروغ گفت «ترجیح می‌دم قبل از این که اسمش رو بگم، مطمئن شم زنده می‌مونه.» بوی مُشک و خون به شدت تهوع‌آور چاکاتی در بینی فررجونز می‌پیچید.

چاکاتی توان بدنش را کمی کاهش داد «البته. ببخشید که اون حرف رو در مورد کولتون زدم. اگر سرزمین من هم خیانتی رو که سرزمین تو در مورد هاکوین کرد می‌کرد، من هم همون کار رو می‌کردم.»

این اولین باری بود که چاکاتی این قدر صریح می‌گفت که با روزگرد شدن کولتون موافق است. فررجونز از او تشکر کرد.

«فعلاً تشکر نکن. لنگرهای مهتر می‌گن قابلیتت رو برای حراست از سرزمینت از دست داده‌ای. چند تایی‌شون هم می‌گن باید … لنگر دیگه‌ای انتخاب کنیم.»

فررجونز دندان‌قروچه کرد. «من هم که می‌دونم جایگزینی تو ذهنت نیست! شاید یکی از دخترها یا پسرهای دیگه‌ات!»

چاکاتی اول کمی از این توهین برآشفت، ولی بعد با پوزخندی به موافقت سر تکان داد. «می‌دونی که چیزی غیر از محبت و شادی برات نمی‌خوام. ولی اگه لنگرهای دیگه واقعاً قصد کشتنت رو داشته باشند، خوب منافع خودم رو ترجیح می‌دم.»

فررجونز از منطق مادر شوهرش آهی کشید. دلیلی داشت که هیچ کس چاکاتی را به مبارزه نمی‌طلبید. احتمالاً قوی‌ترین لنگر این بخش از دنیا بود.

چاکاتی با دست پسر بزرگش، مالاچی، را فراخواند، که به تاخت آمد. «بدو سمت خونه و شش تا شیشه دارو برای فررجونز بیار.» سری به سمت فررجونز تکان داد. «یه دونه اضافه محض اطمینان».

فررجونز برگشت برود که چاکاتی با شجاعت یکی از دستان چنگال شده عظیمش را روی شانه او گذاشت.

چاکاتی زمزمه کرد. «فقط دو اخطار بهت می‌دم. اول این که در باره مورد مصرف دارو بهم دروغ نگو. اگه سعی کنی خودت بیش از حد مصرف کنی، کاری می‌کنم دونه‌ها اون قدر زنده نگهت دارند تا خودم بکشمت.»

فررجونز گفت «دیگه؟»

«از وقتی هاکوین مرده، دونه‌های سرزمینت هی آشفته‌تر شده‌اند. به نظرم دارند برنامه‌ای می‌چینند که دخلت رو بیارند.»

«اگه این طور بشه، تقصیر تو نیست؟ بالاخره این تو بودی که من رو به هاکوین معرفی کردی.»

فررجونز بلافاصله از گفته‌اش پشیمان شد. اگر هاکوین را ندیده بود زندگی‌اش بی‌مایه‌تر می‌شد، با فرض این که از مراسم انتخاب جان سالم به در می‌برد. ولی چاکاتی بعد از روزگرد شدن کولتون به کلی از او دوری کرده بود. فررجونز از طرفی چاکاتی را دوست داشت و از طرف دیگر به خاطر این که رهایش کرده بود می‌خواست پاره‌پاره‌اش کند، احساسی که بی‌شک ناشی از خشم بدن تقویت شده‌اش بود.

چاکاتی سری به اندوه تکان داد. «همیشه به مسیرهای زندگی هاکوین فکر می‌کنم. ولی خوب، چه می‌شه کرد؟ ما با دونه‌ها به این سرزمین دوخته شده‌ایم…» جمله آغازین مقدس‌ترین سوگند لنگرها را می‌خواند.

و فررجونز تمامش کرد. «و این دانه‌ها سرزمین ما هستند.»

با این حال، وقتی به سمت سرزمینش می‌دوید می‌خواست به خاطر چنین دروغی زبان خودش را از حلقوم بیرون بکشد. اگر قدرتش را داشت، تمام دانه‌های سرزمین و دانه‌های درون بدنش را از بین می‌برد.

ولی چنان رویایی در دنیای واقعی جایی نداشت. اگر چاکاتی و دیگر لنگرها می‌فهمیدند که به یک خانواده روزگرد پناه داده، رویاهای خودش و هاکوین هیچ فرصتی برای تحقق پیدا نمی‌کردند.