صبح یک روز چند هفته بعد از ازدواجشان هاکوین به او گفت «به مادرم اطمینان نکن.» هاکوین آن روز را در تختخواب مانده بود تا دانههای سرزمین قبلیاش غیرفعال شوند و دانههای فررجونز خودشان را برقرار کنند. فررجونز چند دوز دارو به او داده بود، که اثر کرده بود، و تمام مدت کنارش مانده بود.
به خاطر این که کار دیگر نمیتوانستند بکنند، در تختخواب دراز کشیدند و حرف زدند. فررجونز لذت شنیدن صحبت دیگران در قالب کلمات و نه خاطرات را فراموش کرده بود.
فررجونز گفت «از مادرت خوشم میآد. یعنی خوب، اون ما رو به هم رسوند.»
«ئه خوب من هم دوستش دارم. عاشقشم. اون بود که بهم گفت به دونهها مشکوک باشم. اما ابایی هم از بازی دادن دونهها و لنگرهای دیگه به نفع خودش نداره. این رو هیچ وقت یادت نره.»
فررجونز خودش را بیشتر کنار هاکوین چپاند و او هم در آغوشش کشید. فررجونز به خاطر آورد چاکاتی چه قدر از کشته شدن روزگردها به دست فررجونز منقلب شده بود و این کارش رفتار فررجونز نسبت به دانهها را به جهت دیگری سوق داده بود. که در نهایت منجر به ازدواجش با هاکوین شده بود.
این خاطرات را از ذهن بیرون کرد. نمیتوانست باور کند که زندگیاش صرفاً بازیچه چاکاتی یا دانهها بوده است.
هاکوین پرسید «خوبی؟»
فررجونز دستش را روی شکم لخت هاکوین کشید و تنش را لرزاند. «فقط دارم به خاطرات فکر میکنم. مثل خاطره انگشتانم روی تنت. تماس پوستم با پوستت. یه روز تنها چیزی که از همه اینها میمونه فقط کپی خاطراتمونه که تو ماتریکس دونهها ذخیره شدهاند.»
هاکوین گفت «همین هم واسهام بسه، فره.» برای اولین بار او را با این اسم مستعار صدا میکرد. «واسه تو چی؟»
فررجونز به جای جواب دادن او را بوسید، لبهایش پیش از آن که به خاطرات بپیوندند لبهای او را لمس کرد.
فررجونز با شیشههای دارو در جیبش، دم در خانهاش مکثی کرد تا نفسی تازه کند.
صدای فریاد الکسنیا را از داخل خانه میشنید. گویا اثر آخرین دوز دارو فروکش میکرد.
ولی چرا هنوز دانهها خاطرات هاکوین را نشانش میدادند؟ هیچ وقت این کار را نکرده بودند. در واقع حواسشان بوده که همه خاطرات هاکوین را، از ترس این که اثر نامطلوبی رویش بگذارند، دور از دسترسش نگه دارند. پس چرا حالا خاطرات را در اختیارش میگذاشتند؟
فررجونز بیاعتنا به پرسش شانهای بالا انداخت و در خانه را باز کرد. باید روی نجات دخترک روزگرد متمرکز میشد.
به خودش گفت، یادت باشد. یادت باشد چه چیزی مهم است.
بعد از یک دوز دیگر، الکسنیا کل روز را خوابید و فقط برای نوشیدن داروی بیشتر بیدار شد. ولی عصر همان روز وقتی فررجونز با دوز بعدی دارو وارد اتاق خواب شد، الکسنیا را دید که روی تخت نشسته و با مادرش یک کتاب کاغذی قدیمی را میخواند. خیلی بهتر شده بود و دیگر لرزش یا درد نداشت. فررجونز توانست فقط تهمزهای از دانهها را درون بدن دختر حس کند.
الکسنیا گفت «سلام، فره.»
فررجونز نزدیک بود لیوان دارو را بیندازد. هاکوین تنها کسی بوده که فره صدایش میکرد.
جون با عصبانیت گفت «الکسنیا مودب باش. استاد-لنگر فررجونز صداشون کن.»
«ولی خوشش میآد فره صداش کنند…»
فررجونز روی تخت کنار الکسنیا نشست. «تقصیر اون نیست. دونهها از راه تکهخاطرات لنگرهای قبلی ارتباط برقرار میکنند. فره اسمی بود که همزندگیام روم گذاشته بود.»
جون رنگش پرید، ولی چیزی نگفت. الکسنیا اخم کرد. «ببخشید فره… استاد-لنگر فررجونز. فقط میخوام دوباره عاشقم باشی. قبلاً عاشقم بودی.»
فررجونز به گیجی آشکار دختر از اختلاط خاطراتش با خاطرات ذخیره شده در ماتریکس دانهها اعتنایی نکرد. لیوان دارو را به دست دختر داد و گفت «بخور.»
دختر نیمی از دارو را سر کشید، درخشش سرخ آن را از لبهایش پاک کرد و گفت «دونهها عصبانیاند. خوششون نمیآد که از تو تنم پاکشون کنی. از این که خانوادهام به خاطر رضایت ما بیش از حد اینجا موندهاند هم دل خوشی ندارند.»
«بدون اجازه من صدمهای به خانوادهات نمیزنند.»
به نظر نمیرسید الکسنیا قانع شده باشد. در حال خمیازه گفت «از دست تو هم عصبانیاند. چرا از دستت عصبانیاند؟»
«دونههای سرزمینم رو بسپار به من. تو فقط بگیر بخواب.»
الکسنیا سری تکان داد و چشمهایش را بست. فررجونز و جون در را بستند و رفتند پشت میز غذاخوری نشستند. جون به تهمانده دارو در لیوان خیره شده بود.
فررجونز گفت «به اندازه کافی دارو خورده. تا فردا دیگه اتصالش به سرزمین اون قدر ضعیف شده که بتونید از اینجا برید. چند روز بعدی رو هم مجبوره دارو بخوره تا باقی دونهها هم پاک شند. ولی اون رو دیگه میتونی تو راه بهش بدی.»
جون با آسایش خیال به خلوتگاهی که تاکشی همراه با میا و تافت خوابیده بود نگاهی انداخت.
پرسید «دونهها چه خاطراتی رو به الکسنیا نشون میدند؟»
فررجونز غرولندی کرد «مگه مهمه؟ هر خاطرهای رو که تجربه کرده، الان دیگه مال خودشه.»
فررجونز وقتی این را میگفت، از فکر این که الکسنیا حتی تهمزهای از زندگی با هاکوین رو میچشید، از خشم سر تکان میداد. به خاطرات ذخیره شد والدینش یا دیگران اهمیتی نمیداد، ولی هاکوین… آن خاطرات خاص بودند. لعنت به دانهها. لعنت به این روزگردها که به خصوصیترین بخشهای زندگیاش سرک میکشیدند.
عضلات دست راست فررجونز با بیرون زدن چنگالها از نوک انگشتانش متشنج شد. چنگالش را در میز چوبی فرو میبرد و حس میکرد باید به اتاق خواب پسرش برود و الکسنیا را تکهتکه کند.
جون بلند فریاد زد «استاد-لنگر فررجونز!» فررجونز جا خورد. فررجونز به خود آمد و دید جون تفنگ لیزری را سمت دست او هدف گرفته است. نفس عمیقی کشید و بدنش را واداشت چنگال را جذب کند.
دانهها به تنش زور میآوردند، درست مثل زمانی که لنگر جوانی بود و به کاروان روزگردها حمله کرده بود.
فررجونز ایستاد و گفت «امشب رو بیرون میخوابم. در رو کلون کن. پنجرهها رو هم. نگذار بیام تو.» به جون، که هنوز تفنگ را سمت او هدف گرفته بود. لبخندی زد و گفت «اگه به زور وارد شدم، قبل از این که کاری بکنم که همهمون پشیمون شیم، خلاصم کن.»
جون خنده کوتاهی کرد ولی تا وقتی فررجونز از در بیرون رفت و در بسته شد همچنان تفنگ را سمتش نگه داشت.
فررجونز آن شب نخوابید، در عوض کشید داد تا مطمئن شود کسی به خانهاش نزدیک نمیشود. این کار از روزگردها هم دور نگهش میداشت. علیرغم حفظ فاصله، دانههای درونش به خاطر بیحرمتی ناشی از حضور روزگردها به سرزمینش همچنان جیغ میزدند. الکسنیا درست میگفت، دانهها از دست فررجونز هم خشمگین بودند. میدانستند با پسرش چه کرده است. میدانستند از آنها نفرت دارد و اگر دستش برسد از روی زمین محوشان میکند.
با وجود این، دانهها همچنان خاطرات هاکوین را نشانش میدادند. تولد پسرشان را از چشم هاکوین تماشا کرد. دید هاکوین و کولتون توی مزرعه همدیگر دنبال میکنند. هر سهشان را دید که برای پیکنیک به عمق جنگل میرفتند.
همه خاطرات زندگی هاکوین.
فررجونز فریاد زد «چه کوفتی میخواهید بهم بگید؟» اما دانهها پاسخی ندادند.
دم صبح که جون در خانه چمنی را باز کرد، فررجونز زیر درخت بلوط به مراقبه مشغول بود. سراسر تنش به لکههای سرخ پریهای بیشماری که طول شب کشته بود آغشته بود، تکتک هیولاهای دانهانگیخته سرخ براقی که روبهرو شده و دریده بود.
چند مرغ به باقیمانده دانههای پریها روی زمین اطرافش نوک میزدند.
جون، با تفنگ لیزری در دست راستش، به فررجونز نزدیک شد.
پرسید «خوبی؟»
«لابد. چون شما هنوز زندهاید.»
جون لرزید. فررجونز لبش لیسید و بعد برای این که دانهها را ساکت کند لبش را گزید. طی روز کنترل کردنشان آسانتر بود، ولی هر چه بیشتر از اقامت روزگردها میگذشت دانهها هم مصرتر میشدند.
«دور و برت باشیم، امنیت داریم؟»
فررجونز گفت «تا زمانی که اینجا رو ترک کنید میتونم کنترلم رو حفظ کنم. بعد از صبحونه یه دوز دیگه دارو به الکسنیا میدیم. باید برای رفتنتون کفایت کنه. تا شب برسه دیگه از این سرزمین خیلی دور شدید.»
«تاک داره صبحونه درست میکنه.» جون به سمت خانه چمنی اشاره کرد. «افتخار میدید؟»
فررجونز از این که به خانه خودش دعوت شده بود غرولندی کرد ولی به موافقت سری تکان داد و دنبال جون وارد خانه شد. از این که میدید الکسنیا خیلی بهتر از دیروز است و پشت میز نشسته و غلات میخورد خوشحال شد.
الکسنیا گفت «دلم برات تنگ شد، فره.» فررجونز ناراحتیاش را از اسم مستعارش نشان نداد و روی صندلی کنار محراب خانوادگیاش نشست.
سنگ محراب میجوشید و میخروشید، شنهای سرخ خشمگین دور مجسمههای خانوادهاش میگشتند. میا و تافت چنان به شنهای جاری زل زده بودند که گویی هیپنوتیزم شدهاند، تا این که تاکشی روی میز زد و به خوردن غلات برشان گرداند.
تاکشی گفت «باید دائماً چشممون بهشون باشه تا به محراب دست نزنند. پسرت هم همهاش میخواست باهاشون بازی کنه؟»
فررجونز با عصبانیت گفت «بله. ولی اون بچه یه لنگر بود و دست زدن به محراب باعث مرگ خانوادهاش نمیشد.»
جون و تاکشی با تعجب به فررجونز خیره شدند و دست جون نرمنرمک سمت تفنگ رفت، تا این که فررجونز آهی کشید و گفت «معذرت میخوام. دونهها حتی همین الان هم دارند فشار میآرند. سخته که… شما اینجا باشید و اونها هم تو سرم داد بزنند.»
الکسنیا گفت «این بهای حراست از سرزمین مقدسمونه.»
فررجونز با انگشت به شیشه داروی درخشان روی میز زد. میدانست الکسنیا عمداً سعی در برانگیختن او ندارد. زمان بلوغش را به خاطر آورد که دانهها درونش فعال شده و حسابی گیجش کرده بودند، مشابه همان سردرگمیای که وقت ازدواج هاکوین با لنگررو او گریبان هاکوین را گرفته بود. هر چه زودتر خانواده الکسنیا به جاده میزدند بهتر بود.
جون سعی کرد موضوع را عوض کند. «لابد روزگرد شدن پسرت خیلی برات سخت بوده. البته خوششانس بودی که یکی از کاروانهای ما اون نزدیکیها بودند و قبولش کردند، قبل از این که …» مکث کرد.
فررجونز زیر لب گفت «چه عرض کنم! بعد از این که روزگرد شد، اگه چند روز دیگه میموند دونهها مجبورم میکردند بکشمش. ولی این ربطی به شانس نداشت. تغییر کولتون رو طوری زمانبندی کرده بودم که به موقع یه کاروان از راه برسه.»
جون و تاکشی به فررجونز خیره شده بودند که شانهای بالا میانداخت. میدانست که نباید چنین اسراری را به کسی غیر از اعضای خانوادهاش بگوید، ولی دیگر اهمیتی نمیداد. دانههای درونش از این کفری که مرتکب شده بود به تپش در آمدند. دلش میخواست سرش را به میز بکوبد تا ساکتشان کند.
فررجونز زمزمه کرد «وقتی هاکوین مرد کولتون فقط دوازده سال داشت. همزندگی من تو سرزمین دیگهای بزرگ شده بود. وقتی با لنگررو من ازدواج کرد و دونههای من رو پذیرفت، دونههای سرزمین قبلیاش غیرفعال شدند. اما دونههام بالاخره از افکارِ … مغشوش هاکوین خسته شدند. از ایدههاش برای تغییر دنیا. واسه همین دونههای اصلیاش رو دوباره فعال کردند تا برای حفظ سلامتیاش نیاز به زندگی تو دو سرزمین جداگانه داشته باشه. میشه گفت بدنش داشت خودش رو از هم میدرید. من هم کاری از دستم بر نمیاومد.»
فررجونز دستش را دراز و مجسمه هاکوین در محراب را لمس کرد. دانهها نفرتش را احساس کردند و خودشان را پس کشیدند. «هاکوین رویای دنیایی بدون دونهها رو در سر داشت. میدونست خیال خامیه – هر دو میدونستیم – اما دونهها به این نتیجه رسیدند که حتی رویای دنیایی بدون وجود اونها رو هم نمیشه تحمل کرد.»
فررجونز به دانههای ته لگن محراب تلنگری زد و آرزو کرد کاش میتوانست جایی پرتشان کند که دیگر نتوانند به کسی صدمه بزنند.
فررجونز ادامه داد. «دونهها حساب کردند دیدند نیازی به هاکوین ندارند، چون دیگه یه پسر خلق کرده بودیم. اما تو کَتم نمیرفت که اونها کولتون رو هم صاحب بشند. صبر کردم یه کاروان دم دستم برسه، بعد یه دوز بالا از دارو رو بهش دادم، کمی بیشتر از حدی که بدنش میتونست تحمل کنه. تبدیل به روزگرد شد و دیگه باید از اینجا میرفت.»
«سیستم لنگر شرّه. تصمیم به این که یه عده معدود منتخب میتونند تو یه سرزمین زندگی کنند و باقی آدمها باید همیشه از جایی به جایی در سفر باشند … این که هر آدم غیرمتصلی که زیادی تو یه سرزمین بمونه یا آلودهاش کنه یا صدمه بهش بزنه باید بمیره … مجبور کردن من به اجرای نیازها و خواستههای مستبدانه دونهها … چیزی غیر از شر نیست.»
الکسنیا گفت «ولی دونهها کره زمین رو نجاد دادند. من میتونم خاطرات بعضی از لنگرهای قدیمی رو ببینم. این که چه طور زمین تقریباً از بین رفته و توسط آدمها غارت شده بود. میتونم مزه مواد شیمیایی و هورمونها و فناوری رو بچشم. درختهای قطع شده. مردمی که از آفت میمردند. جمعیت بیش از حد آدمها. بیش از حدی که زمین بتونه پوشش بده. نابود کردن هر چی دستشون میرسید…»
الکسنیا به نفس افتاد و از پشت میز عقب رفت، صندلیاش به عقب پرت شد و خودش روی کاشیهای سرامیکی تلو خورد. سمت دستشویی دوید و در را پشت سرش کوبید و بست.
فررجونز نگاهی به چهرههای بهت زده خانواده دختر انداخت و آهی کشید. «وقتی راه افتادید بهتر میشه. همین طور روزی دو بار دارو بهش بدید. دونهها بالاخره کاملاً از بین میرند.»
جون گفت «ولی خاطرات …»
«این طور میفهمه چرا لنگرها از سرزمینشون محافظت میکنند. چرا کسایی که دونه ندارند مجبورند مدام از جایی به جایی در حرکت باشند.»
تاکشی میا و تافت را که از اضطراب حاکم بر اتاق پریده و روی پایش نشسته بودند در آغوش کشید. بعد گفت «اگه اون سر قضیه باشی اوضاع فرق میکنه. میدونی چرا آخرین کاروانمون نابود شد؟ داشتیم یه سرزمینی رو که صد فرسخ از اینجا فاصله داره ترک میکردیم که محور واگن رییس کاروان شکست. در حال عادی مشکل خاصی نیست. چون کاروانها معمولاً کمی زودتر از موعد راه میافتند که وقت داشته باشند این طور مشکلات رو رفع کنند. اما کاشف به عمل اومد که رییس کاروانمون مواد شیمیایی و هورمونهای ممنوعه هم قاچاق میکرده. محور شکسته تو یکی از تانکرهای قاچاق موادش فرو میره و باعث میشه تا ده متر از دو طرف جاده رو آلوده کنه.
«سعی کردیم سرزمین رو پاک کنیم. حتی رییس کاروان مسئولیت کارش رو پذیرفت و جون خودش رو در اختیار گذاشت در مقابل جون بقیه. ولی دونهها اهمیتی نمیدادند. میتونستی خشمشون رو حس کنی. زمین بگینگی میلرزید و درختها و گیاهها چنان شلاق میزدند که انگار یه باد نامرئی بهشون میوزه. بعد لنگرها اومدند، دهها لنگر، از سرزمینهای سراسر منطقه. تمام شب رو بهمون حمله کردند تا این که بالاخره دونهها بهشون اجازه دادند آروم بگیرند. واگن ما تنها واگنی بود که نتونستند بهش نفوذ کنند و سرنشینهاش رو بکشند.»
فررجونز سری به تایید تکان داد. اگر سرزمین او هم فقط اندکی آلوده میشد، دانهها وادارش میکردند همان کار را بکند. باقیمانده شیشههای دارو را برداشت و قبل از این که آن را به تاکشی بدهد جلوی محراب گرفت تا آن را با برنامه دانههای خودش رمزگذاری کند.
به او گفت «یه دوز دیگه بهش بدید و باقی دارو رو هم ببرید. من و جون واگنتون رو حاضر میکنیم. تا ظهر دیگه باید رفته باشید.»
فررجونز چندین دهه کاروانهای روزگردها را تماش کرده بود، ولی هیچ وقت واگنی برای سفرشان آماده نکرده بود. مهار کردن اسبها و محکم کردن بار و بنه واگن خاطرات زندگی خود و لنگرهای پیشینش را بر انگیخت. چه طور هزاران سال گذشتن کاروانهای روزگردها را تماشا کرده بودند.
وقتی بچه بود آرزو میکرد کاش میتوانست مثل روزگردها سفر کند و سرزمینهایی فراتر از سرزمین خودش را ببیند.
وقتی واگن و اسبها آماده شدند، فررجونز به جون گفت «راه شمالی داخل جنگل رو پیش بگیرید. برای پرهیز از ناراحت کردن لنگرهای همسایه امنترین راهه. اگه سمت شمال برید، قبل از تاریکی به اندازه چند سرزمین از اینجا دور شدهاید.»
جون در سکوت برای تشکر سری تکان داد.
نیم ساعت بعد هنوز منتظر ایستاده بودند. فررجونز به مرور از خواستههای دانهها آشفتهتر میشد. داد زد «بجنب تاکشی!»
جون گفت «میرم میارمشون،» و به سرعت سمت خانه رفت.
چند دقیقه بعد، وقتی خانواده روزگرد خودی نشان ندادند، فررجونز ناسزایی گفت و با دست قدرت یافتهاش ضربهای به کناره طویله زد و دیواره چوبی ضخیم یک اینچیاش را خرد کرد. به سرعت سمت خانهاش رفت – خانه خودش، روی سرزمین خودش – و با داروی سرخ درخشانی که لابهلای شیشههای شکسته داروها روی کاشی کف روان شده بود مواجه شد. جون و تاکشی کنار میز غذاخوری ایستاده بودند و به الکسنیا التماس میکردند ولی نزدیکش نمیرفتند.
فررجونز داد زد «سرزمین گهه!» الکسنیا کنار محراب سنگی ایستاد. دستش درون دانههای سرخ درخشان فرو رفته بود.
تاکشی گفت «محراب رو ول نمیکنه. باید بکِشیمش؟»
«نه! دست به دونهها نزن!» فررجونز به دانههای بدنش دسترسی پیدا کرد و از طریق آنها به دانههای محراب و بعد سراسر سرزمینش رسید. دعا میکرد دست زدن الکسنیا به محراب لنگرهای منطقه را آگاه نکرده باشد. جنگل و گیاهان و جانوران سرزمینش را مزه و حس کرد که لنگرهای دور و بر به کارهای روزمرهشان مشغولند.
اما هشداری در کار نبود. ولی چنین چیزی امکان نداشت، مگر این که …
فررجونز فریادی زد، به جلو پرید و الکسنیا را گرفت. دختر را پرت کرد آن طرف اتاق روی مبل راحتی، طوری که صدمه نبیند. الکسنیا به شدت روی بالشها افتاد و تاکشی و جون بچههای خردسالشان را گرفتند و به سمت در دویدند، جون دوباره تفنگ را سمت فررجونز گرفته بود.
فررجونز دستش را بالا آورد و خم شد، نفسنفس میزد و سعی میکرد کنترلش را حفظ کند. داد زد «شلیک نکن. من رو بکشی، دخترت اینجا گیر میافته.»
جون پرسید «منظورت چیه؟»
«دخترت الان باید هشدار دونهها به کار انداخته باشه، به خصوص با این همه دارویی که مصرف کرده. ولی نکرده. چرا الکسنیا؟»
الکسنیا از روی مبل بلند شد و ایستاد، چشمانش به برقی سرخرنگ درخشید و از لبهایش غرشی بیرون آمد. در یک آن فررجونز زمانی را به یاد آورد که همسن او بود و دانهها برای اولین بار در بدنش فعال شده بودند. الکسنیا زمزمه کرد «دونهها دوستت ندارند. اونها کد محراب رو طوری تغییر دادند که دارو نتونه همه دونهها رو از تنم پاک کنه. بهم قول دادند اگه بهت نگم میگذارند خانوادهام اینجا بمونند.»
فررجونز گفت «نباید به دونهها اعتماد کنی. تا حالا هیچ روزگردی اجازه پیدا نکرده بیشتر از چند روز رو سرزمینی بمونه. هر قولی که دونهها بهت داده باشند، این قانون تغییر نمیکنه.»
فررجونز میخواست ادامه بدهد ولی طعم رنگسایه مغشوش کنندهای در دانهها را حس کرد و ساکت ماند. نومیدی الکسنیا را از سفر مداوم حس کرد و این که هیچ وقت نمیتوانست آن قدر جایی بماند که خانه به حساب بیاوردش. حملهای را هم که آخرین کاروان الکسنیا را نابود کرده بود دید. وقتی لنگرها بیرون واگن خانوادگیاش جیغ میکشیدند و همه چیز را خرد میکردند، الکسنیا قسم خورد که دیگر چنین چیزی را از سر نگذراند، که بالاخره جایی را پیدا میکند که بتواند خانهاش باشد.
فررجونز فهمید دانهها در وجود این دختر شریک حاضر و آمادهای پیدا کرده بودهاند.
الکسنیا به پدر و مادرش نگاهی انداخت و زمزمه کرد «ببخشید. دلم میخواد جای ثابتی زندگی کنم. دلم یه خونه میخواد. دونهها گفتند همهمون میتونیم بمونیم.»
فررجونز گفت «لنگرهای دیگه اجازه نمیدند یکی از ما بشی. حتی اگه اونها هم بگذارند، دونهها نمیگذارند خونوادهات هم بمونند.»
«قول دادند.»
«بهت دروغ گفتهاند. دونهها فقط یه لنگر جدید میخواهند که جای من رو بگیره. اصلاً قادر نیستندبه خونوادهات اهمیت بدهند. طوری برنامهریزی شدهاند که از این سرزمین حراست کنند، نه از روزگردهای غیرمتصلی که هیچ دونهای تو بدنشون نیست.»
فررجونز دوباره به محراب چشم دوخت. چیزی از چشمش پنهان مانده بود. اگر دانهها به او نگفته بودند که برنامهریزی محراب را طوری تغییر دادهاند که جلوی اثرگذاری دارو بر الکسنیا را بگیرند، چه چیزهای دیگری را از او پنهان میکردند؟
صدای تقتق مختصری از پنجره آشپزخانه به گوشش خورد. چند دوجین پری پشت پنجره جمع شده بودند و مثل دانههای برف خشمگینی در وزش باد با دستهای کوچکشان روی شیشه ضرب گرفته بودند.
بین پریها صورتی با لکههای سرخ در قاب شیشهای نقش بسته بود.
مالاچی، پسر بزرگ چاکاتی بود.
فررجونز به سمت در ورودی دوید، ولی تا در را باز کند مالاچی فرار کرده و تقریباً از دید محو شده بود. از دانهها کمک گرفت که بدنش را تقویت کند تا شاید به پسرک برسد، ولی دانهها در برابرش مقاومت کردند و آن قدر قدرت به او ندادند که خودش را به او برساند.
دانهها به جایش با ضربات شلاقیِ خاطرات خشمگین با او مخالفت کردند. الان یک لنگر جدید داشتند و دیگر لازم نبود از او اطاعت کنند.