دانه‌های خون به زبان خاطرات سخن می‌گویند

دانه‌های خون به زبان خاطرات سخن می‌گویند

چند هفته بعد از تولد پسرشان، فررجونز بیدار شد و هاکوین را دید که جلوی محراب ایستاده و کولتون را آغوش گرفته، در مقابل نور سرخ‌فام دانه‌ها پس و پیش تکان می‌دهد. 

خواب‌آلود پرسید «تو خوبی؟»

هاکوین گفت «داشتم به همه لنگرهایی فکر می‌کردم که بچه‌هاشون رو تو این خونه بزرگ کرده‌اند. شرط می‌بندم خیلی‌هاشون درست رو همین نقطه وایستاده‌اند تا درخشش دونه‌ها بچه‌شون رو آروم کنه و به خواب ببره.»

فررجونز لبخند زد. «می‌تونی از دونه‌ها بخواهی اون خاطرات رو نشونت بدهند. گاهی این کار رو می‌کنند، اگه مودبانه ازشون بخواهی.»

هاکوین خرناسی کشید. «وقتی لنگر شدم، بیشتر از هر چیزی از همین می‌ترسیدم، که دونه‌ها به زبون خاطرات باهامون حرف بزنند. یعنی وقتی من بمیرم، این کاریه که با خاطرات همین لحظه‌ام قراره بکنند؟ از هر چیزی که الان تجربه می‌کنم استفاده کنند – عشق، خستگی، عطوفت، مراقبت – تا به یه لنگر آینده بگند این راه آروم کردن یه بچه در حال گریه است؟ همه خاطرات من فقط به همین درد می‌خورند؟»

فررجونز هم‌زندگی‌اش را در آغوش کشید. «خاطراتت برای من خیلی بیش از این‌ها می‌ارزند. شاید برای هر لنگر آینده‌ای هم که تجربه‌شون کنه ارزش زیادی داشته باشند.»

هاکوین در حالی که هر دو به کودک چشم دوخته بودند گفت «شاید. شاید.»

ولی به نظر نمی‌رسید هیچ کدام‌شان از این حرف قانع شده باشند.


لنگرها نیمه شب سراغ فررجونز و خانواده روزگرد آمدند.

فررجونز، بعد از این که الکسنیا به دانه‌ها دستور داد، بالاخره توانست بدنش را تقویت کند. روحیه دختر دوپاره بود و هنوز می‌خواست باور داشته باشد که دانه‌ها از خانواده‌اش محافظت می‌کنند. ولی بالاخره والدینش قانعش کردند که دانه‌ها هیچ وقت از روزگردها محافظت نمی‌کنند. جون گفت «هیچ وقت دونه‌ها خاطره‌ای بهت نشون داده‌اند، حتی یه خاطره از تاریخ هزاران ساله سرزمین‌ها، که حتی از یه روزگرد محافظت کرده باشند؟ اگه نشون داده‌اند می‌تونی باورشون کنی، وگر نه …»

وقتی دانه‌ها نتوانستند چنان خاطره‌ای نشانش بدهند، روحیه‌اش شکست و زار زد. به دانه‌ها دستور داد از فررجونز پیروی کنند.

فررجونز می‌دانست که حتی با بدن کاملاً تقویت شده‌اش هم نمی‌تواند با آن همه لنگر مقابله کند. پس به آن‌ها پیام داد که روزگردها به زودی آنجا را ترک می‌کنند. آن‌ها در پاسخ فقط خندیدند. دوباره گفت که اگر اجازه بدهند روزگردها صحیح و سالم آنجا را ترک کنند، می‌گذارد لنگر دیگری برای سرزمینش انتخاب کنند.

باز هم خنده.

حالا نیمه شب بود و لنگرها می‌آمدند. از میان مه رودخانه می‌گذشتند. روی مزرعه‌های تازه شخم خورده گل آفتاب‌گردانش می‌دویدند. بدن‌ها و چنگال‌های عظیم‌شان آبکندها را خرد می‌کرد و خاک و دانه به هوا می‌پاشیدند. پای غول‌آسای‌شان را روی جاده می‌کوبیدند و می‌آمدند، جاده‌ای که خاکش از گذر چندین صدساله واگن‌ها کوفته شده بود. از درون جنگل‌ها می‌آمدند و درختان سر راه را می‌شکستند و آهوها و کایوتی‌ها را فراری می‌دادند.

فررجونز، تفنگ لیزری‌ در دست، روی بام چمنی خانه‌اش نشسته بود. دانه‌ها خاطرات هاکوین را نشانش می‌دادند که با قطعاتی که از قاچاقچی‌های روزگرد خریده بود اسلحه‌ای غیرقانونی می‌ساخت. اگر بود، چه قدر به خودش می‌بالید. مادرش گفته بود دانه‌ها از تفنگ خوش‌شان نخواهد آمد، ولی هاکوین فقط خندیده و گفته بود اگر روزی برسد که مجبور شود از آن استفاده کند نارضایتی دانه‌ها کمترین نگرانی‌شان خواهد بود. 

باز هم حق با او بود. شاید به همین خاطر بود که دانه‌ها او را کشتند.

فررجونز از کانال هوای خانه فریاد زد «دارند می‌آند.» جون، تاکشی و الکسنیا داخل بودند. جون چاقوهایی را که فررجونز هدیه داده بود در دست گرفته بود. شاید در آخرین دفاع به کارشان می‌آمد.

فررجونز نگاهی به دور و برش انداخت. می‌دانست باید به لنگرها هشدار بدهد. یک عمر با این مردم آشنا بوده بود. با هم کار کرده بودند. پیوندهایی چند صد نسلی داشتند.

پری‌های سرخ سرزمینش دور و برش وزوز می‌کردند و صورت اجدادش در سکوت التماسش می‌کردند این کار را نکند. تا زمانی که لنگر می‌ماند، دانه‌ها نمی‌توانستند به لنگرهای دیگر هشدار بدهند. ولی دانه‌ها از نقشه‌ای که کشیده بود غضبناک شده بودند. پری‌ای با صورت هاکوین جلوی چشمانش پرواز می‌کرد، بدن کوچک سرخش از سویی به سویی تکان می‌خورد و با فریادی بی‌صدا می‌گفت «نه!»

اما او می‌دانست اگر هاکوین واقعی اینجا بود چه می‌خواست. در آخرین روز عمرش، همان طور که روی تخت‌خواب دراز کشیده بود و دانه‌های رقیب هم یکدیگر و هم تن او را نابود می‌کردند، به او گفت عصبانی نباشد. وقتی فررجونز جونز رویش خم شد، آهسته در گوشش زمزمه کرد «زندگی اینجا ارزشش رو داشت. خیلی کوتاه بود. ولی آشنایی با تو ارزشمندش کرد.»

چرا دانه‌ها آن قدر صبر کرده بودند تا این خاطره را نشانش بدهند؟ اگر سال‌ها پیش این کار را کرده بودند، شاید آن قدر عصبانی نمی‌بود. شاید پسرش را از تنها سرزمین و خانواده‌ای که می‌شناخت تبعید نمی‌کرد.

فررجونز دستی به سیمی که تفنگ لیزری را به برق خانه وصل کرده بود زد و تفنگ را سمت لنگرهایی که سمت خانه‌اش می‌دویدند نشانه رفت. از دانه‌ها متنفر بود و از هر خاطره‌ای که به زبان می‌آوردند.

همه‌ را بسوزان.

نور خیره کننده لیزر از میان مه رودخانه گذشت و زمین را با رنگ سبزی روشن کرد. اولین ردیف از لنگرها روی مزرعه آفتاب‌گردان شعله کشیدند و سوختند، تن‌هاشان جیغ می‌کشیدند و مثل گوشت روی شعله‌ای ناجور بوی تعفن می‌گرفتند. فریاد خشم از لنگرهای دیگر بلند شد، از هم پراکنده شدند تا کمتر در تیررس واحد قرار بگیرند. با این حال، به خاطر دید تقویت شده فررجونز، همچنان آتش می‌گرفتند و می‌سوختند. وقتی شنید اسب‌های روزگردها از ترس شیهه می‌کشند، به دو لنگر کنار طویله شلیک کرد. سه نفر دیگرشان را کنار جاده خاکی زد. یک لنگر عظیم الجثه را درست مقابل درخت بلوط جلوی خانه‌اش به دو نیم کرد. لیزر تنه درخت را هم نصف کرد.

به هر لنگری که به خانه‌اش نزدیک می‌شد شلیک می‌کرد. وقتی باقی لنگرها صفوف‌شان را شکستند و فرار کردند، تفنگ را از برق کشید و دنبال‌شان رفت تا با باقی شارژ تفنگ تک‌تک‌شان را جزغاله کند، تا کایوتی‌ها و گرگ‌ها از لاشه‌شان تغذیه کنند.

به پری‌هایی که با ناباوری به او خیره شده بودند گفت «این خاطره رو به لنگرهای آینده سرزمین نشون بدید. این خاطره رو به کل این دنیای کثافت نشون بدید.»


هاکوین شب ازدواج‌شان به او گفته بود «لیزر یه نیروی بالقوه است.» آن‌ها روی تخت‌خواب دراز کشیدند و اول خام‌دستانه و بعد هیجان‌زده عشق‌بازی کردند. بعد فررجونز دیگر نمی‌توانست چشم از تفنگ لیزری کنار تخت‌خواب بردارد.

پرسید «بالقوه برای چه کاری؟»

«برای ناراحت کردن دونه‌ها. برای واداشتن‌شون به تجربه چیزی که تا به حال فکرش را هم نکرده‌اند.»

«یعنی می‌خواهی سرزمین رو بسوزونی؟»

«نه، اون کار فقط عصبانی‌شون می‌کنه. هر لنگری رو که بخواد به تو یا من صدمه بزنه می‌سوزونم.»

«این طوری باعث می‌شی لنگرهای بیشتری حمله کنند.» فررجونز داستان‌هایی در باره روزگردهایی شنیده بود که سعی کرده بودند با لیزر از خود دفاع کنند. ولی لنگرها بالاخره به خاطر تعداد بسیار زیادشان غلبه کرده بودند.

«آره، نمی‌تونیم لنگرها رو شکست بدیم. تعدادشون خیلی زیاده و به میلیون‌ها سرزمین دورتادور دنیا گره خورده‌اند. اما اگه با تهدید دونه‌ها به کشتن کلی لنگر بتونیم تغییرشون بدیم چی؟»

فررجونز زمزمه کرد «نمی‌تونیم برنامه دونه‌ها رو عوض کنیم. فراتر از توان ما است.»

«اما اگه بتونیم خاطراتی رو که به اون زبون حرف می‌زنند عوض کنیم چی؟»

«به چه دردی می‌خوره؟»

اگه دونه‌ها به زبون خاطرات خاصی – مثلاً خاطرات من و تو – صحبت کنند، مجبور می‌شند چیزهای متفاوتی بگند تا وقتی که با خاطرات لنگرهایی حرف می‌زنند که از کار گندشون حمایت می‌کنند. به مرور زمان ممکنه همه چیز رو عوض کنه.»

فررجونز از احتمال چنین چیزی لبخند به لبش آمد. «پس تو لنگرهای زیادی رو می‌کشی یا تهدید به کشتن می‌کنی، فقط برای این که دونه‌ها رو مجبور کنی خاطراتی رو که قرن‌ها ذخیره کرده‌اند پاک کنند؟»

هاکوین آهی کشید «حق با توئه. نمی‌تونم این کار رو بکنم. فکر نکنم فکر خوبی باشه.»

فررجونز هاکوین را بوسید. خوشحال بود که او کسی نیست که در تلاشی احمقانه و گمراه برای تغییر دنیا دست به چنین کار شیطانی‌ای بزند.


یک ساعت مانده به سرود نور و گرمای صبحگاهی چاکاتی از راه رسید. فررجونز روی سقف چمن‌پوش خانه‌اش نشسته بود، در حالی که تفنگ لیزری روی رانش بود و اجساد سوخته و دودآلود لنگرهای دیگر در مزارع و جنگل‌های سرزمینش می‌درخشیدند.

او بوی مادر شوهرش را ده دقیقه پیش از آن که سمت خانه‌اش بیاید حس کرد. چاکاتی عمداً پشت به باد می‌آمد که فررجونز بتواند بویش را حس کند. فررجونز از آمدنش جا نخورد. بعد از کشتن لنگرها یادش آمد که طی حمله نه چاکاتی و اعضای خانواده‌اش را دیده و نه بوی‌شان را حس کرده است. 

چاکاتی ابداً شباهتی به موجود قدرتمندی که آن شب در جنگل دیده بود نداشت. بدنش بی‌قدرت و کوچک شده بود و خودش هم یک لباس سه تکه مرتب و اتو شده پوشیده بود و کلاه گرد باولر ۱bowler hat روی سرش بود. به جای چنگال دستانی مانیکور شده داشت که به نشانه بی‌آزاری جلوی بدن روی هم قرار گرفته بودند.

فررجونز غرولندی کرد و آرام با دست روی چمن سقف زد «تشریف بیار رو چمن بشین. ولی به نظر نمی‌آد اون لباس واسه نشستن روی سقف مناسب باشه.»

«نه نیست.» چاکاتی روی سمت دیگر بام پرید. وقتی فررجونز تفنگ را قدری چرخاند تا سینه چاکاتی را نشانه بگیرد نیشخندی عصبی زد. «بچه‌هام ازم خواستند این لباس رو تنم کنم. گفتند نشون می‌ده سر جنگ ندارم. آخه آدم عاقل که با همچین لباس تجملی‌ای جنگ نمی‌ره.» چاکاتی به نرمی خندید «فکر کنم نگران بودند من رو بکشی.»

فررجونز خنده‌اش گرفته بود، که شاید نیت دیگر چاکاتی در پوشیدن آن لباس بود. شاید می‌خواست غافلگیرش کند. «نظر مالاچی هم همین بود که این رو بپوشی؟ بعد از این که جاسوسی‌ام رو کرد؟»

چاکاتی تف کرد. «مالاچی اون کار رو سر خود کرد. من معذرت می‌خوام. جاسوسی لنگرهای دیگه رو کردن… هر تنبیهی که براش تعیین کنی انجام می‌شه.»

فررجونز حرف مادر شوهرش را باور نکرد ولی دروغش را به عنوان یک معذرت‌خواهی غیرمستقیم پذیرفت. «تنبیه من واسه کشتن یه دوجین لنگر چیه؟»

«خوب، سوال اساسی همینه، مگه نه؟»

چاکاتی روی بام نشست و انگشتانش را روی چمن کشید. «دختره تو خونه‌ است؟ لنگر روزگرده؟»

«آره. دونه‌ها بهش دروغ گفتند. گفتند اگه لنگر بشه خونواده‌اش هم می‌تونند بمونند.»

«واسه همینه که لنگر شدن کسی که با دونه‌ها بزرگ نشده سخته. من و تو می‌دونیم که خاطرات دونه‌ها همیشه حقیقت رو بهمون نمی‌گند. ما خاطراتی رو که دونه‌ها نشون‌مون می‌دند سوا می‌کنیم. گندم رو از سبوس غربال می‌کنیم. دختره روزگرد که این‌ چیزها رو نمی‌فهمه.»

«بعد از امروز دیگه می‌فهمه. فکر نکنم بعد از دیدن این قتل عام دیگه بتونه به دونه‌ها اعتماد کنه.»

«پس لنگر خوبی ازش در می‌آد.»

چاکاتی به پشت روی سقف چمنی دراز کشید و به مزارع آفتاب‌گردان چشم دوخت. «هیچ لنگری که یه کم عقل تو کله‌اش باشه دونه‌ها رو دوست نداره. ولی بیشتر لنگرها هم اون قدری عقل‌شون می‌رسه که مستقیم باهاشون در نیفتند.»

«دیگه واسه این حرف‌ها دیره. حالا چی می‌شه؟»

«دونه‌ها دنبال انتقام‌اند. تو نظم برنامه‌ریزی شده‌شون رو به هم زدی.»

فررجونز گفت «چه طوره اول خودت رو بسوزونم؟»

«انتخاب خودته. البته خوب خانواده من هم بهت حمله می‌کنند. لنگرهای دیگه رو هم که تو راه اینجاند خودت حس می‌کنی. هر چه بیشتر بکشی، بیشتر می‌آند.»

فررجونز آهی کشید و تفنگ را سمت چمن برگرداند. «جالبه که خونواده‌ات تو حمله شرکت نکردند.»

«چیز جالبی توش نیست. بالاخره خودم پسرم رو بزرگ کرده‌ام. وقتی جوون‌تر بود همه نقشه‌اش رو برام تعریف کرده بود. می‌دونستم که هیچ وقت چنین کار پلیدی رو انجام نمی‌ده. واسه همین هم گذاشتم تفنگ لیزری رو بسازه، راضی‌اش می‌کرد. من هم می‌دونستم که هیچ وقت ازش استفاده نمی‌کنه. اما تو … فکر کنم باید خودم حدس می‌زدم.»

ررجونز شانه‌ای بالا انداخت.

چاکاتی گفت «می‌دونی، وقتی هاکوین جوون بود دونه‌ها ازم خواستند به خاطر ایده‌های خطرناکش بکشمش. ولی من زیر بار نرفتم. بر خلاف تصوری که داری، ما لنگرها هنوز می‌تونیم بعضی از خواسته‌های برنامه‌ریزی شده دونه‌ها رو ندیده بگیریم.»

فررجونز می‌دانست چاکاتی بازی‌اش می‌دهد. احتمالاً مادر شوهرش، وقتی داروی الکسنیا را به او می‌داد، دقیقاً می‌دانست فررجونز چه می‌کند. با آن همه لنگر کشته شده، بچه‌های چاکاتی می‌توانستند به آن سرزمین‌ها بروند و برای خود استاد-لنگر شوند. 

فررجونز گفت «قبل از این که دخلم بیاد هنوز هم می‌‌تونم لنگرهای زیادی، از جمله خودت، رو بکشم. چه پیشنهادی داری که این کار رو نکنم؟»

چاکاتی گفت «فعلاً که تو به دونه‌ها برتری داری. اون‌ها نمی‌خواهند وقتی لنگرهای جدید اینجا می‌رسند صد تا صد تا به دستت کشته بشند. پس باهاشون چونه بزن. بگذار دختر روزگرد لنگر جدید اینجا بشه. باقی لنگرها، از جمله من و خونواده‌ام، مخالفتی نمی‌کنیم.»

فررجونز به دست‌هایش نگاه کرد. تفنگ به راحتی چاکاتی را به دو نیم می‌کرد، ولی واقعاً دلش نمی‌خواست مادر شوهرش را بکشد. «چی گیر من می‌آد؟»

«هاکوین در مورد استفاده دونه‌ها از خاطرات ایده‌های جالبی داشت. شاید این تنها شانست باشه که ببینی ایده‌هاش درست از آب در می‌آند یا نه.»


پانوشت:

  • ۱
    bowler hat