عماد
قرار بود خلوت دونفره باشد؛ راز و آواز و رقص. قرار بود جشن شادی شروعی باشد که عماد هفتهها انتظارش را کشیده بود. حالا، درازکش روی تخت، خیره شده بود به لوستر گرانقیمت سقف و تنها صدایی که سکوت اتاق را میشکست، نفسهای نامنظم خودش بود.
اتاق نبود. سالن بزرگی بود. اتاق مستر ویلا از آپارتمان خودش و هستی روی هم، بزرگتر بود، با پنجرهای قدی که به ایوان باز میشد و اگر گردنش را کمتر از نود درجه میچرخاند و نگاهش را از سقف میگرفت و به سمت پنجره میفرستاد، از همانجا، درازکشیده روی تخت، میتوانست بازتاب بازیگوشانۀ نور چراغهای باغ را از سطح آب استخر ببیند. عماد شنا بلد نبود و استخر را تا نیمه آب انداخته بود. قرار بود بعد از همآغوشی، با هستی توی استخر تنی به آب بزنند و موسیقی و رقص… و بعد از شام مفصلی که تدارک دیده بود، همانجا، کنار استخر، عماد حلقهای را که از قبل زیر گلدان جاسازی کرده بود، بیرون بیاورد و بالاخره از هستی بخواهد با او ازدواج کند. دو سال از آشناییشان میگذشت و در تمام این مدت، تنها لحظههای کوتاه اتصال عماد به زندگی، لحظههایی کوتاه و پارازیتدار، پر از قطع و وصل شدن، مثل آنتن تلفنهای همراه در دل کوه و کویر، دیدن هستی بود، شنیدن صدای خندههایش و تلاشش برای خنداندن عماد. در این دو سال، هرچه بیشتر هستی را دیده بود، بیشتر به زندگی وصل شده بود. قرار بود آن شب، پارازیتها را از بین ببرد و بعد از دادن حلقۀ ازدواج به هستی، برای همیشه به زندگی وصل شود و به آن متصل بماند. قرار بود… اما حلقۀ سادۀ طلاییرنگ هرگز دور انگشت باریک و بلند هستی ننشسته و حلقۀ اتصال عماد به زندگی، برای همیشه گسسته بود.
نمیتوانست از جا بلند شود. نمیتوانست غلت بزند، بنشیند یا سرش را به سمت پنجره برگرداند تا بازی نسیم خنک خردادماه را با پردۀ حریر اتاق ببیند و از پس این رقص دلفریب، تلألؤ آب مواج استخر را. هستی آرام کنارش دراز کشیده بود و در مسیر نگاهش قرار میگرفت و هر درخششی را به کام تاریکی میکشاند و هر حرکتی را به سکون. چقدر مانده بود تا به جای عطر ارزانقیمت هستی، بوی دیگری استشمام کند؟ هیچ احساسی نداشت. شاید بهت. هنوز در شوک بود و اندوه طول میکشید تا به قلبش برسد و بدنش را کامل فلج کند. سرش را آرام به سمت دیگر برگرداند. جعبۀ خالی تراشههای زندگی کنار بستۀ نیمهپر گَردِ بنفش روی میز عسلی به چشمش خورد و گیلاسهای خالی و بطری نیمهپر از مایع سرخ. حتماً رد قرمز رژلب هستی لبۀ یکی از گیلاسها باقی مانده بود؛ آخرین یادگاری از لبی که هرگز دوباره سرخ نمیشد. دیگر قلبی در بدنش نمیتپید تا خون را به لبهایش پمپاژ کند. مایع سرخ در رگهایش راکد شده بود و دوباره به جریان نمیافتاد. میبایست بلند میشد و کاری میکرد. به ادارۀ محافظت و پاکسازی زنگ میزد و درخواست کمک میداد. حتماً خیلی زود، رباتهای مُحاپاک[۱] از راه میرسیدند. بدن بیجان هستی را با خود میبردند، عماد را به مرکز روانبانی منتقل میکردند و با شوکدرمانی و تزهای[۲] جورواجور اتفاق دردناک آن شب را از روانش پاک میکردند. به یک هفته نمیکشید که نه تنها خاطرۀ سیاه آن شب، بلکه تمام خاطراتش از هستی را، فراموش میکرد. نه. چنین چیزی را نمیخواست. به سرعت بلند شد. میخواست تا دیر نشده، تا زیر بار غم و اندوه و خشم، دستش به سمت گوشیاش دراز نشده و به ادارۀ پاکسازی زنگ نزده، آخرین یادگاری هستی را حفظ کند. راه افتاد به سمت میز عسلی و گیلاس هستی را برداشت. حدسش درست بود. باریکههای سرخ طرح محوی از لبهای هستی را دور لبۀ گیلاس، نقش زده بودند.
یادگاریها بیشتر بودند. لباس ساتن سبز همانجا روی دستۀ مبل افتاده و دامن بلندش تا زیر میز عسلی کشیده شده بود. کفشهای نقرهای و لباس زیر توری سیاه در فاصلههایی نامنظم بین میز و تخت، بینظم و قاعده پخش شده بودند. اگر پیکر آرمیده روی تخت نفس میکشید، با قابی از زیباترین تصاویر روبهرو بود، نقشی از شور و شهوت و عشق. سراغ کمد اتاق رفت. دستۀ لباسهای گرانقیمت زن صاحبخانه را بیرون آورد و چپاند در کمد دیگری. پیراهن ساتن سبز را با دست صاف و بعد آویزان کرد داخل کمد. لباس زیر توری را با دقت تا کرد و گذاشت روی طبقۀ کمد و کفشهای نقرهای را جفت کرد و کف کمد گذاشت. حالا نوبت لبها بود. گیلاس لبسرخ را برداشت و با احتیاط آن را گذاشت کنار لباسهای توری تاشده. لحظهای ایستاد و به قاب یادگاری هستی زل زد. هنوز ناقص بود. گرد بنفش و بستههای خالی تراشههای زندگی هم میبایست در آن قاب جا میگرفتند و حلقهای که هنوز کنار استخر در مخفیگاه قرار داشت. همۀ اینها تنها چیزهایی بودند که توانسته بود برای هستی بخرد، تنها هدایای او به کسی که برای عماد، از زندگی پرده برداشته بود. شش ماه بود که برای آن شب پول جمع کرده و انتظار میکشید. اما تا دو ماه پیش که سوئیتش را پس داده و در سمت سرایدار به ویلا منتقل نشده بود، توان خرید حلقه و تزها را نداشت. حتی برای خرید لباسها هم به سختی افتاده بود و اگر بابک آشنا نداشت، هیچوقت از پس خرید گرد بنفش برنمیآمد.
صاحب ویلا حقوق سرایداری یک سال او را همان اول حساب کرده، ویلا را سپرده بود به عماد و رفته بود خارج از کشور. قرار نبود حالاحالاها برگردد، شاید دو، سه یا حتی پنج سال و عماد قرار بود در این مدت مراقب ویلا باشد، باغ را آبیاری کند و به استخر برسد. میخواست هستی را هم با خودش به همان ویلا بیاورد. سوئیت سرایدار ویلا در زیرزمین از اتاق مستر هم بزرگتر بود و با این که هستی از محل کارش دور میشد، حتماً از زندگی در خانهای لوکس، در کنار او استقبال میکرد و در این چند سال میتوانستند به اندازهای پول جمع کنند که آپارتمان مناسبی در شهر بخرند. هستی استقبال کرده بود. به محض ورود به ویلا و چرخ زدن در اتاقها و تالارهایش، چنان ذوقزده شده بود که از خوشحالی جیغ میکشید و بعد از هر بار ابراز شوق و ناباوری، عماد را بغل میکرد و میبوسید. عماد جواب مثبتش را از همان لحظۀ ورود گرفته بود، اما لحظۀ ورود فقط به لحظات کوتاهی از خوشی ختم شده و به آبتنی و شام و خواستگاری نرسیده، متوقف شده بود. زمان ساکن شده بود؛ مثل هستی که دیگر هیچ حرکتی نداشت.
هستی از او باتجربهتر بود. قبلاً برای شرکتهای تزسازی، کار کرده بود. البته شرکتهای تزسازی از گرد بنفش برای تقویت سنسورهای بدن استفاده نمیکردند. هستی گفته بود دارویی به آنها تزریق میکردند که رنگش بنفش نبود، اما خیلی زود باعث میشد درکشان از «لحظه» عمیق و شفاف شود، همهچیز را مثل آینه ببینند، صداها تقویت شوند و هر احساسی به عمیقترین حالت خود برسد. آنوقت، تجربۀ خوردن، آشامیدن یا حتی تماشای منظرهای زیبا ناب و فوقالعاده میشد، در حدی که هرکسی دوست داشت عیناً آن را تجربه کند. تراشههای چنین شرکتهایی به قیمت خوبی فروش میرفت و افرادی که در تهیۀ تز همکاری میکردند، هم تجربۀ دستاول داشتند، هم پرداخت مالی قابلتوجه. اما هیچوقت توان خریدن تز ضبطشدۀ خودشان را نداشتند. هستی پنج بار همکاری کرده بود: سه بار برای تجربۀ آفتاب گرفتن کنار دریا، یک بار برای خوردن گرانترین لابستر دنیا و تجربهای که بارها برای عماد با افتخار تعریف کرده بود، تزسازی برای شرکتی بود که تجربۀ ورزشهای خاص میفروخت و از هستی خواسته بودند جتاسکی براند. اما بعد از آن، هر بار هستی به شرکتهای تزسازی مراجعه کرده بود، اجازۀ تزریق به او نداده و دیگر با او همکاری نکرده بودند. ظاهراً مشکلی در آزمایشهای پیش از تزریق او وجود داشت که هستی هیچوقت آن را جدی نگرفته و پیگیری نکرده بود. عماد میدانست بیشترین خواستۀ هستی تجربۀ دوبارۀ تزسازی است؛ تزی که بعداً طبق قرارداد، آن را به شرکتی واگذار نکند و برای خودش بماند؛ تزی که مخصوص خودش باشد، تجربۀ عمیق و درونی و شخصی و آن شب قرار بود…
بابک گفته بود گرد بنفش تقریباً همان کاری را میکند که داروهای تزریقی شرکتهای تزسازی. گفته بود امن است و ارزانتر، اما کمی طول میکشد تا اثر کند. عجلهای نداشتند. بعد از گشتن در ویلا و چرخ زدن در باغ، پلهها را بالا رفتند به سمت اتاق مستر و عماد سومین هدیهاش را بعد از لباس و محل اقامت جدید، رو کرد. هستی با دیدن بستۀ تز خام دهتایی یک لحظه خشکش زد و بعد پرید توی بغل عماد. عماد او را در بازوهایش پذیرفت و سرش را خم کرد به سمت صورت او… خودش مکث کرد. کیسۀ کوچک گرد بنفش را از جیبش بیرون کشید و به هستی نشان داد. هستی از فرصت استفاده کرد. کفشهایش را درآورد و لم داد روی مبل. عماد گیلاسها را پر کرد و گرد بنفش را ریخت درون آنها. بابک گفته بود باید داخل نوشیدنی حلش کنند. میزانش را هم توضیح داده بود.
هستی گیلاس را به لب برد و پرسید: «تز رو چطوری خریدی؟ نکنه گنج پیدا کردی؟»
عماد لبخندی زد: «گنج که جلوی من نشسته… اگه گنج پیدا نکرده بودم، نیازی به تز نداشتم.»
هستی عشوهگرانه خندید. عماد دوباره نوشیدنی ریخت و دوباره گرد بنفش.
زیر لب گفت «این شب تکرار نمیشه، مگه این که توی تز ذخیرهش کنیم.» و هنوز گیلاس دوم را بالا نرفته بود که احساس کرد چشمهایش تیز شدهاند. هستی فقط هستی نبود. از همانجا، نشسته روی مبل، زیر نور کم اتاق، میتوانست از پشت میکاپ، تکتک چروکهای باریک صورت هستی را ببیند، جوشهای ریز، رنگدانههایی که به پوستش صورتی محوی هدیه میدادند… تصویر خودش را در مردمک گشادشدۀ چشم هستی میدید، در قابی از تارهای زرد و قهوهای و مشکی عنبیهاش، انگار وارد غار رسوبی عمیقی شده باشد با قندیلهای رنگارنگ آویزان… مشامش از بوهای گوناگون لبریز شد. خوشحال بود از این که میدانست این لحظۀ خاص، تمام چیزی را که میدید و میشنید و میبویید و لمس میکرد، این تمنای سیریناپذیر و عشق و شهوتی که تکتک سلولهای بدنش را در خود فروبرده بودند، همه را میتوانست دوباره با بازپخش تزی که پشت گردن کار میگذاشت، از نو، ده بار دیگر تجربه کند. نباید هیچ لحظهای را بیش از این تلف میکرد. هستی انگار آرامتر شده بود، هرچند در سفیدی چشمهایش آتش افتاده بود؛ رگهای نازک خون و حرارتی که چشمهای عماد را میسوزاند. عماد سعی کرد صدای باد را نشنیده بگیرد؛ بادی که سطح آب استخر را موج میانداخت و لای برگهای درختان باغ میپیچید و هوا را بین او و هستی به جریان میانداخت. هستی بلند شد و به سمتش آمد. معلوم بود هستی هم مثل او، نمیخواهد بیش از این لحظهای را از دست بدهد.
نشست کنار پای عماد. موهایش را آرام از پشت گردنش کنار زد و منتظر نشست. عماد لحظهای زل زد به انحنای عجیب و خواستنی گوشهای زن. خم شد و دست کشید روی گوش و گردن او و موهای نازک و نرمش. جعبۀ تز را باز کرد. جنس کاغذ جعبه حس عجیب خشکی به سرانگشتانش میداد. غلاف تز دهتایی را باز کرد و تز ژلمانند را آرام به درون شیار مورب پورت تز، پشت گردن هستی سراند و دکمۀ زیر آن را فعال کرد. حالا نوبت خودش بود. هستی ایستاد بالای سرش و تزهای بستۀ دوم را پشت گردن عماد وارد کرد. در همان لحظه عماد او را در بازوانش فشرد.
پیراهن سبز، لخت و رها، کنار تخت روی زمین افتاده بود. عماد خودش را به دست نرم و سفید ملحفهها سپرد. خیمه زد بر باارزشترین گنجینۀ دنیا. هستی را میخواست… میخواست… تا ابد… برای همیشه… با جسموجانش، در روانش، در روحش… دیگر طاقت نداشت و با این که میدانست گرد بنفش تأخیر ایجاد میکند، قلبش از تمنا لبریز شده بود و بیش از این نمیتوانست صبر کند. اما هستی او را پس زد و دستهایش را دو طرف او میخ کرد. موهای قهوهای بلندش مواج شد و موجها ادامه داشت…
رگهایش آتش گرفته بود. قلبش محکم و سریع میزد. با هر نفس عمیق و بلند، صدای پوم و تاک قلبش را میشنید. عرق آتشینِ نشسته روی پوستش را بادی که از میان پردۀ حریر میوزید، خنک میکرد. هستی دستش را از کنار بازوی عماد بلند کرد و بر سینه گذاشت. آه کشید، خشک شد و افتاد. حالا دیگر عماد فقط صدای نفس خودش را میشنید و ضربان قلبی که هنوز تند میزد. هیچ صدای دیگری نبود. هیچ حرکتی. تن هستی سرد شده بود. آرام، هستی را از روی خود کنار زد و طاقباز خواباند روی ملحفۀ سفید تخت.
هستی نفس نمیکشید؛ قلبش ایستاده بود.
هنوز هم نفس نمیکشید؛ چقدر گذشته بود؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ احساس میکرد سالهاست هستی همانطور کبود روی تخت دراز کشیده؛ ساکن و ساکت. تلاشش را کرده بود. صدایش زده بود، تکانش داده بود… سعی کرده بود با تنفس مصنوعی و فشار آوردن به قفسۀ سینۀ هستی، او را به زندگی برگرداند. اما بیفایده بود. هستی رفته بود و برنمیگشت. از تقلای بیهوده دست کشیده و کنارش آرام گرفته بود. کمکم باید کاری میکرد. تأثیر گرد بنفش همان لحظۀ خشک شدن هستی پریده بود. حواس پنجگانهاش مثل قبل، مثل همیشه، ضعیف شده و روی زندگیاش برای ابد پارازیت افتاده بود. بالاخره از روی تخت، از کنار هستی بلند شده بود، یادگاریها را جمع کرده بود و هستی هنوز قلبش نمیزد و نفس نمیکشید. باید زنگ میزد به ادارۀ محاپاک و وضعیت را گزارش میداد. رباتهای ادارۀ محاپاک خیلی زود میرسیدند. هستی را با خود میبردند و بدنش را میسوزاندند. پوست و گوشت و استخوانش پودر میشد و خاکستر و هیچ ردی از او به جا نمیماند. عماد لباس پوشید و بالای سر هستی ایستاد. فقط یادگاری کافی نبود. هستی را میخواست… برای همیشه… تا ابد. کاش میشد همانجا روی تخت یا لااقل در کمد، کنار پیراهن سبز و گیلاسِ لبسرخ، هستی را هم نگه دارد. اما میدانست اگر پوست و گوشت و استخوان هستی در کوره پودر نشود، بالاخره میپوسد و از هم میپاشد. باید حفظش میکرد. دولا شد، پلکهای باز و وحشتزدۀ هستی را آرام بست و لبهای کبود و خنکش را بوسید. گردنش خشک شده بود. آرام گردن هستی را چرخاند و دکمۀ پورت را زد. تز دهتایی از داخل پورت به بیرون خزید. عماد تزها را توی جیب شلوارش گذاشت و هستی را بلند کرد. سنگین و سفت شده بود. او را روی شانهاش انداخت و با قدمهای آرام و سخت، زیر فشار بار سنگینی که به دوش داشت پلهها را پیش گرفت. از سرسرای ویلا رد شد و یکراست به سمت باغ حرکت کرد. هستی را خواباند کنار باغچه، لب استخر.
جعبۀ حلقه را از پشت گلدان بیرون آورد و حلقه را آرام در انگشت متورم هستی فروکرد. بلند شد و راه افتاد سمت گاراژ ویلا.
باید فریزر گوشتها را خالی میکرد.
֎
[۱]. «محاپاک» مخفف محافظت و پاکسازی است.
[۲]. «تز» مخفف تراشۀ زندگی است.