آدمک - سوزان سانتاگ - مهدی مرعشی

آدمک

از آنجایی که دیگر طاقتم طاق شده، تصمیم گرفته‌ام تا کاری کنم و اوضاع را تغییر بدهم. برای همین از انواع گوشت، مو، ناخن، و غیره و غیرهٔ پلاستیکی ژاپنی آدمک بدلی‌ای ساخته‌ام. آشنایی دارم که مهندس الکترونیک است و در ازای مبلغ هنگفتی سازوکار داخلی آدمک را برایم ساخته است: آدمک می‌تواند حرف بزند، غذا بخورد، کار کند، راه برود و رابطهٔ جنسی داشته باشد. یکی از نقاش‌های کله‌گندهٔ سبک رئالیسم را هم استخدام کردم تا ویژگی‌های ظاهری چهره‌ام را بکشد؛ دوازده جلسه طول کشید تا بتواند چهره‌ای در بیاورد که درست مثل مال من باشد. دماغ پهن و موی خرمایی و چین دو طرف دهانم همان است. اگر بابت زاویهٔ دید خاص خودم نبود که معلومم می‌کند که او اوست و من منم، حتی خودم هم نمی‌توانستم صورت آدمک بدلی را از خودم تشخیص بدهم.

فقط این می‌ماند که آدمک را وسط زندگی خودم بنشانم. به جای من سر کار می‌رود و تشویق و توبیخ‌های رئیسم نصیب او می‌شود. او هم مراتب احترام را به جا می‌آورد و می‌زند به چاک و حواسش را بیشتر جمع می‌کند. فقط باید هر یک چهارشنبه در میان چک حقوق را برایم بیاورد؛ معادل کرایهٔ راه و پول ناهارش را به او می‌دهم و نه بیش از آن. برای اجاره و قبض آب و برق چک می‌کشم و باقی پول را توی جیبم می‌گذارم. به جای من هم اوست که همسر زنم می‌شود. یکشنبه و سه‌شنبه شب‌ها با او عشق بازی می‌کند، هر شب با او تلویزیون نگاه می‌کند، برای شام دستپخت سالم او را می‌خورد، و با او سر نحوهٔ صحیح تربیت فرزندان یکی به دو می‌کند. (زنم خودش شاغل است و هزینهٔ خورد و خوراک را از حقوق خودش می‌دهد.) دوشنبه‌ها هم می‌فرستمش تا با تیم همکارانم بولینگ بازی کند، و جمعه‌ها که مادرم را ببیند. صبح‌ها به جایم روزنامه می‌خواند و شاید لباس‌هایم را هم برایم بخرد (دو دست، یکی برای خودش و یکی هم برای من.) هر کار دیگری هم پیش بیاید و دلم نخواهد خودم انجامش بدهم به او واگذار خواهم کرد. برای خودم فقط کارهایی را برمی‌دارم که مایهٔ لذتم باشند.

شاید بگویید کلک جاه‌طلبانه‌ایست، ولی مگر چه اشکالی دارد؟ مشکلات این دنیا فقط دو راه حل واقعی دارند: یا انقراض و نابودی، یا تولید مثل و تکثیر. نسل‌های قبل فقط راه اول برایشان ممکن بود. اما به نظرم دلیلی ندارد که از مزایای شگفت فناوری نوین استفاده نکنم و خودم را نجات ندهم. من حق انتخاب دارم؛ و از آنجا که اهل خودکشی نیستم، تصمیم گرفته‌ام خودم را تکثیر کنم.

یک صبح دل‌انگیز دوشنبه آدمک را کوک می‌کنم و بعد از این که حسابی شیر فهمش کردم که چه باید بکند (که یعنی آن طوری رفتار کند که من در وضعیت‌های معمول روزمره رفتار می‌کنم،) می‌اندازمش به جان زندگی. ساعت زنگ می‌زند. آدمک می‌غلتد و سقلمه‌ای به زنم می‌زند، او هم با خواب آلودگی از تخت دو نفره پا می‌شود و زنگ را خاموش می‌کند. دمپایی‌هایش را می‌پوشد و لباسش را تن می‌کند، بعدش هم لنگان و پاکشان می‌رود دستشویی. وقتی که بیرون می‌آید و می‌رود آشپزخانه، آدمک بلند می‌شود و می‌رود و جای زنم را در دستشویی پر می‌کند. می‌شاشد، دهانشویه می‌کند، اصلاح می‌کند، و برمی‌گردد توی اتاق خواب و لباس‌هایش را از کمد و کشو در می‌آورد، برمی‌گردد توی حمام، لباس‌هایش را تن می‌کند، و می‌رود آشپزخانه پیش زنم. بچه‌هایم حالا دیگر سر میز نشسته‌اند. دختر کوچکم مشق‌هایش را دیشب تمام نکرده و زنم دارد یک یادداشت عذر و بهانه برای معلمش می‌نویسد. دختر بزرگترم سرش را بالا گرفته و مغرورانه نان تست سرد را ملچ‌ملوچ‌کنان می‌جود. دخترها به آدمک می‌گویند «صبح به خیر بابا!» آدمک هم در جواب لپ‌هایشان را با نوک انگشت نوازش می‌کند. می‌بینم که صبحانه دارد به خیر می‌گذرد و خیالم کمی راحت می‌شود. بچه‌ها می‌روند مدرسه؛ متوجه هیچ چیز خاصی نشده‌اند. کم‌کم دارد باورم می‌شود که نقشه‌ام دارد می‌گیرد و با شعف متوجه می‌شوم که وحشت داشتم از این که مبادا نگیرد؛ که مبادا نقص فنی‌ای پیش بیاید، یا آدمک سرنخ‌ها و اشاره‌ها را درست متوجه نشود. ولی نه، همه چیز دارد درست پیش می‌رود؛ حتی طرزی که نشسته و نیویورک تایمز را تا می‌کند هم درست است. زمانی را که من صرف اخبار خارجی می‌کنم دقیقاً درست بازسازی کرده، و درست همانقدر وقت صرف خواندن اخبار ورزشی می‌کند که من می‌کنم.

آدمک زنم را می‌بوسد، از در خارج می‌شود و می‌رود توی آسانسور. (آیا ماشین‌ها همدیگر را تشخیص می‌دهند؟) می‌رود توی راهرو، از در می‌رود بیرون، توی خیابان، و با سرعتی متوسط شروع می‌کند به قدم برداشتن – چون به موقع از خانه بیرون آمده، دلیلی ندارد نگران باشد – و می‌رود توی ایستگاه مترو. متین و خونسرد و پاکیزه (خودم همین یکشنبه شب تمیزش کردم) و بی‌نگرانی، یکی‌یکی مأموریت‌هایش را انجام می‌دهد. تا وقتی از دستش راضی باشم او هم خوشحال است؛ و من هم تا وقتی که دیگران از او راضی باشند، هر کاری که بکند، راضی‌ام.

در دفتر هم هیچ‌کس متوجه هیچ فرقی نشده است. منشی سلام می‌کند، آدمک همان‌طوری که من همیشه لبخند می‌زنم لبخند می‌زند؛ بعد می‌رود توی پارتیشنم، کتش را آویزان می‌کند و پشت میز من می‌نشیند. منشی نامه‌های من را برایش می‌آورد. می‌خواندشان و زنگ می‌زند و جوابی دیکته می‌کند. بعدش می‌رود سراغ تل کارهای مانده از جمعهٔ پیش. چند جایی تلفن می‌کند و با یکی از مشتری‌های بیرون شهر برای ناهار قرار می‌گذارد. تا جایی که من متوجه شده‌ام، فقط یک مورد خلاف معمول پیش آمده: آدمک در طول صبح هفت نخ سیگار کشیده است، در حالی که من بین ده تا پانزده نخ می‌کشم. این را می‌گذارم به حساب این که روز اول کارش است و هنوز فشارهایی که من بعد از شش سال آزگار در این دفتر احساس می‌کنم، در او انباشته نشده است. به سرم می‌زند که احتمالاً دو گیلاس مارتینی را هم – بر خلاف معمول من – سر ناهار سفارش نخواهد داد و به یکی بسنده خواهد کرد، و درست هم حدس زده‌ام. ولی این‌ها دیگر مواردی جزیی است و اگر کسی هم متوجه‌شان بشود (که بسیار بعید است)، ارج و قرب آدمک را بالا می‌برد. رفتارش در قبال مشتری بیرون شهری بجاست؛ فقط شاید کمی دارد زیادی تحویلش می‌گیرد، که این را هم می‌گذارم به حساب کم‌تجربگی‌اش. شکر خدا، هیچ مسئلهٔ کوچکی حواسش را پرت نکرده است. آداب معاشرت و رفتار سر سفره‌اش همان طور است که باید باشد. با غذایش ور نمی‌رود، بلکه با اشتها غذا می‌خورد. حواسش هم هست که به جای پرداخت با کارت اعتباری، فاکتور را امضا کند؛ چون شرکت ما با این رستوران حساب دارد.

بعد از ظهر یک کنفرانس بازاریابی و فروش برگزار می‌شود. معاون شرکت دارد برنامهٔ جدید تخفیف‌های تشویقی در مید وِست[۱] را توضیح می‌دهد. آدمک پیشنهادی می‌دهد. رئیس با سر تأیید می‌کند. آدمک با مداد روی میز چوب ماهون ضرب گرفته و از قیافه‌اش معلوم است که در فکر است. می‌بینم که دارد آتش به آتش سیگار می‌کشد؛ یعنی ممکن است به این زودی فشار کار را احساس کرده باشد؟ عجب زندگی سختی دارم من! یک روز هم نگذشته، و حتی یک آدمک رباتی هم دارد مستهلک می‌شود. باقی بعد از ظهر بی‌هیچ اتفاق خاصی می‌گذرد. آدمک خودش را می‌رساند خانه پیش زن و بچه‌هایم، شامم را با لذت و سپاس می‌خورد، یک ساعت با بچه‌ها مونوپولی بازی می‌کند، با زنم فیلم وسترن می‌بیند، حمام می‌کند، برای خودش یک ساندویچ ژامبون درست می‌کند و شب بخیر می‌گوید و می‌رود به تختخواب. نمی‌دانم چه خواب‌هایی می‌بیند، اما امیدوارم دلپذیر باشند و کمکش کنند خستگی‌اش را در کند. اگر رضایت من شرط خواب راحت اوست، مفت چنگش! من که از مخلوق خودم کاملاً راضی و خشنودم.

چند ماهی می‌شود که آدمک سر کار می‌رود. چه بگویم، بگویم بازدهی‌اش بهتر شده؟ ولی چنین چیزی معنی ندارد. همان روز اول هم کارش خوب بود. نمی‌شود بیشتر از همان شروع کار شبیه من بشود. هیچ لزومی ندارد کارش بهتر بشود، فقط کافی است به کارش بچسبد و با خرسندی و بدون سرکشی و نقص فنی ادامه‌اش بدهد. زنم از او راضی است؛ یا لااقل، از آنچه از من بود، ناراضی‌تر نیست. بچه‌هایم بابا صدایش می‌کنند و از او پول توجیبی می‌خواهند. همکارها و رئیس‌هایم خیالشان راحت است که از پس وظایف من بر می‌آید.

این آخری‌ها، ولی – راستش توی همین یک هفتهٔ آخر – متوجه چیزی شده‌ام که نگرانم می‌کند. موضوع این است که دور و بر منشی جدید دفتر، خانم لاو، سر و گوشش می‌جنبد. (امیدوارم جایی در عمق دم و دستگاه‌های پیچیدهٔ مغزش، چیزی که نسبت به این زن تحریکش کرده، اسمش، که یعنی عشق، نباشد.) صبح‌ها وقتی می‌آید دفتر، جلوی میز منشی که می‌گوید سلام، اندکی، یعنی یک ثانیه و نه بیشتر، این پا و آن پا می‌کند؛ در حالی که من – که یعنی هم او، تا همین هفتهٔ پیش – عادت داشتم بدون تغییر دادن آهنگ گام‌هایم از جلوی میز منشی رد بشوم. ایضاً به نظر می‌رسد دارد نامه‌های بیشتری دیکته می‌کند. آیا ممکن است نسبت به شرکت وفادارتر و متعصب‌تر شده باشد و صرفاً به همین دلیل بیشتر نامه‌نگاری می‌کند؟ آخر یادم هست چطور همان روز اول در کنفرانس فروش مشارکت کرد. یا نکند شاید فقط دلش می‌خواهد بیشتر با خانم لاو مشغول باشد؟ آیا اصلاً این نامه‌ها ضرورتی دارند؟ حاضرم قسم بخورم که در نظر آدمک ضروری‌اند. ولی آخر هرگز نمی‌شود بفهمی پشت آن چهرهٔ تزلزل‌ناپذیر آدمکی‌اش چه می‌گذرد. می‌ترسم از خودش بپرسم. ولی چرا؟ آیا چون نمی‌خواهم با حقیقت تلخ روبه‌رو بشوم؟ یا شاید نگرانم او از تجاوز من به حریم شخصی‌اش عصبانی شود؟ به هر حال، تصمیم گرفته‌ام منتظر بمانم بلکه روزی خودش به من بگوید.

بالاخره یک روز خبری که مایهٔ وحشتم است از راه می‌رسد. ساعت هشت صبح آدمک زیر دوش گیرم می‌اندازد؛ یعنی همان جایی که قایمکی اصلاح کردن ریش‌هایش را دید می‌زدم و حیرت می‌کردم که چطور یادش هست مثل من هر از گاهی صورتش را زخمی کند. سفرهٔ دلش باز می‌شود. تصورش را هم نمی‌کردم که او این همه متأثر شده باشد؛ هم جا خورده‌ام و هم حسودی‌ام می‌شود. در خواب هم نمی‌دیدم که آدمکی بدلی این همه احساسات داشته باشد، یا که گریه‌اش را ببینم. سعی می‌کنم ساکتش کنم. نصیحتش می‌کنم، و بعد به او تشر می‌زنم. ولی فایده ندارد. اشک‌هایش به هق‌هق بدل می‌شود. او، یا در واقع اشتیاق او که محال است از چند و چونش سر در بیاورم، کم‌کم دارد حالم را به هم می‌زند. در عین حال وحشت کرده‌ام که مبادا زن و بچه‌هایم صدایش را بشنوند و بیایند و این موجود مهارناشدنی‌ای را که از هر گونه پاسخ طبیعی ناتوان است در حمام بیابند. (یا بلکه هر دوی ما را در حمام بیابند؟ این هم شدنی است.) دوش را باز می‌کنم، هر دو شیر روشویی را هم باز می‌کنم و سیفون را هم می‌کشم تا اصوات زجرآوری را که او دارد تولید می‌کند خفه کنم. حالا این ادا و اطوارها برای چیست؟ عشق! همه‌اش بابت عشق او به بانوی عشق، خانم لاو! هنوز چهار کلمه هم با او حرف نزده است و هر حرفی هم که زده، صحبت‌های کاری بوده. البته که با او نخوابیده؛ از این بابت مطمئنم. با این حال عاشق اوست، با عشقی دیوانه‌وار و تسلی‌ناپذیر. می‌خواهد با زنم متارکه کند. برایش توضیح می‌دهم که چنین کاری محال است. اول این که او وظایف و مسئولیت‌هایی دارد و شوهر زنم و پدر بچه‌هایم است. آن‌ها به او وابسته‌اند و تکیه‌گاهشان اوست و چنین اقدام خودخواهانه‌ای زندگی‌شان را نابود می‌کند. دوم این که مگر خانم لاو را چقدر می‌شناسد؟ خانم لاو حداقل ده سال از او جوان‌تر است، هرگز توجه خاصی به او نشان نداده، و احتمالاً دوست‌پسر مهربانی دارد هم سن و سال خودش، که قصد دارد با او ازدواج کند.

 گوش آدمک بدهکار این حرف‌ها نیست و نمی‌شود آرامش کرد. یا به وصال خانم لاو می‌رسد، یا – حرکتی تهدید‌آمیز می‌کند – خودش را نابود می‌کند. سرش را به دیوار می‌کوبد، یا از پنجره خودش را پرت می‌کند، یا دم و دستگاه ظریف و پیچیدهٔ بدنش را اوراق می‌کند. اینجا دیگر خیلی نگران می‌شوم. جلوی چشمم، نقشهٔ بی‌عیب و نقصم که زندگی آسوده و لذت‌بخشی در این چند ماه اخیر برایم فراهم کرده، دارد نقش بر آب می‌شود. خودم را می‌بینم که دوباره برگشته‌ام سر کار، دوباره با زنم عشقبازی می‌کنم، دوباره سر جای ایستادن در مترو در ساعت‌های شلوغی با مردم کشتی می‌گیرم، تلویزیون نگاه می‌کنم، یا بچه‌ها را تنبیه می‌کنم. می‌توانید تصور کنید که اگر این زندگی روزی برای من تحمل‌ناپذیر شده بود، حالا برگشتن به آن چقدر برایم غیر قابل تصور است. فقط اگر می‌دانستید این ماه‌های آخر که آدمک زندگی‌ام را برایم می‌گردانْد اوقاتم را صرف چه کارهایی می‌کرده‌ام. بی‌غم دنیا و ما فیها، فقط گاهی پیش می‌آمد که نسبت به زندگی و عاقبت آدمک کنجکاو می‌شدم. سُر خورده‌ام و به کف دنیا لغزیده‌ام. هر جایی ممکن است بخوابم: در بیغوله‌های ارزان قیمت، در مترو (که فقط آخر شب‌ها سوارش می‌شوم)، در درگاه خانه‌ها و توی کوچه پس‌کوچه‌ها. مدت‌هاست به خودم زحمت نداده‌ام چک حقوقم را از آدمک بگیرم، چون چیزی نیاز ندارم بخرم. به ندرت صورتم را اصلاح می‌کنم، و لباس‌هایم پاره و کثیف است.

می‌گویید زندگی نکبت‌باری است؟ نه که نیست! البته که آن روزهای اول که آدمک مرا از زندگی خودم خلاص کرد، نقشه‌های بزرگی در سر داشتم. می‌خواستم زندگی‌های دیگران را زندگی کنم. می‌خواستم کاشف دریاهای قطبی بشوم، یا نوازندهٔ پیانو در کنسرت، یا فاحشهٔ درباری، یا سیاستمداری بین‌المللی. اول – البته در خیالاتم – سعی کردم اسکندر کبیر باشم، بعد موتزارت، بعد بیسمارک، بعد گرتا گاربو[۲]، بعد الویس پریسلی. تصورم این بود که اگر برای مدت طولانی هیچکدام از این آدم‌ها نباشم، می‌توانم تنها لذت‌های آن‌ها را زندگی کنم و نه رنج‌هایشان را؛ چون می‌توانستم هر لحظه که اراده کنم، خودم را عوض کنم و بزنم به چاک. ولی تلاش‌هایم شکست خورد؛ بگویید از سر بی‌علاقگی یا خستگی. دانستم که از شخص بودن خسته شده‌ام، نه فقط از شخصیتی که خودم داشتم و شخصی که بودم، بلکه از هر شخص دیگری بودن هم، و بلکه از خودِ شخص بودن. دلم می‌خواهد بنشینم و زندگی آدم‌ها را تماشا کنم، ولی خوش ندارم باهاشان هم‌صحبت بشوم یا مراوده کنم یا خشنود یا دلخورشان کنم. حتی علاقه‌ای به صحبت کردن با آدمک هم ندارم. خسته‌ام. ترجیح می‌دهم کوه باشم، یا درخت، یا صخره. اگر قرار باشد به شخص بودن ادامه بدهم، تنها گزینهٔ قابل تحمل برایم این است که آوارهٔ تنهایی را زندگی کنم. پس متوجه هستید که هرگز نمی‌شود اجازه بدهم که آدمک خودش را نابود کند و مجبور بشوم به جای آدمک برگردم سر خانه و زندگی قدیم خودم؛ چنین گزینه‌ای مطلقاً قابل بحث نیست.

باز هم سعی می‌کنم متقاعدش کنم. وادارش می‌کنم اشک‌هایش را پاک کند و برود سر صبحانهٔ خانوادگی، و به او قول می‌دهم که توی دفتر، بعد از این که نامه‌‌های صبح امروز را به خانم لاو دیکته کرد، به صحبتمان ادامه بدهیم. می‌گوید که سعی‌اش را می‌کند و، با چشمانی سرخ و دیرتر از معمول، می‌رود سر میز صبحانه. زنم می‌گوید «عزیزم، سرما خوردی؟» آدمک سرخ و سفید می‌شود و زیر لب چیزی می‌گوید. خداخدا می‌کنم دست بجنباند و نگرانم که مبادا دوباره به گریه بیفتد. متوجه می‌شوم که نمی‌تواند غذا بخورد و نگران‌تر می‌شوم. دو سوم فنجان قهوه‌اش را هم دست‌نخورده ول می‌کند.

آدمک غمگین و دل‌گرفته از آپارتمان بیرون می‌آید و زنم را دل‌نگران و سردرگم می‌گذارد و می‌رود. می‌بینمش که به جای رفتن به سمت مترو، تاکسی می‌گیرد. توی دفتر، گوش می‌خوابانم و به نامه‌هایی که دیکته می‌‌کند و بین هر دو جمله‌اش آه می‌کشد گوش می‌دهم. خانم لاو هم توجهش به آه‌ها جلب می‌شود. شادمان می‌پرسد «آخه چی شده مگه؟» مدتی طولانی سکوت می‌شود. از توی کمد سرک می‌کشم، و چشمت روز بد نبیند! آدمک و خانم لاو همدیگر را تنگ در آغوش گرفته‌اند. دارد پستانهایش را نوازش می‌کند، خانم لاو چشمهایش را بسته است، و دارند با دهانهایشان همدیگر را زخم می‌کنند. آدمک چشمش به من می‌افتد که دارم از پشت در کمد نگاهش می‌کنم. با هزار جور ایما و اشاره سعی می‌کنم حالی‌اش کنم که باید با هم حرف بزنیم، که من طرف او هستم، که کمکش خواهم کرد. آدمک زمزمه می‌کند «امشب؟» و آهسته خانم لاو را که وجد و شعف از سر و رویش می‌بارد، رها می‌کند. خانم لاو به زمزمه می‌گوید «خیلی دوستت دارم» و آدمک با صدایی بلندتر از زمزمه می‌گوید «خیلی دوستت دارم، و باید ببینمت.» خانم لاو با همان زمزمه جواب می‌دهد «امشب بیا خونهٔ من. آدرسم اینه…»

یک بار دیگر همدیگر را می‌بوسند و خانم لاو می‌رود بیرون. از کمد می‌آیم بیرون و در اتاق کوچک را قفل می‌کنم. آدمک می‌گوید «خب، عشق یا مرگ؟» با غصه می‌گویم «باشه. دیگه سعی نمی‌کنم نظرت رو عوض کنم. به نظر دختر خوبی میاد. خیلی هم جذابه. از کجا معلوم، شاید اگه اون موقع‌ها که من اینجا بودم استخدامش کرده بودند…» و می‌بینم که آدمک اخمهایش توی هم می‌رود و عصبانی می‌شود و باقی جمله‌ام را می‌خورم. می‌گویم «ولی باید یه مقدار بهم وقت بدی.» می‌گوید «چه کار می‌خوای بکنی؟ این‌جوری که من دارم می‌بینیم، هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. اگه خیال می‌کنی بعد از این که عشقم رو پیدا کردم باز ور می‌دارم می‌رم خونه پیش زن و بچهٔ تو…» التماسش می‌کنم به من وقت بیشتری بدهد.

برنامه‌ام چیست؟ معلوم است. آدمک الان در همان وضعی است که من اولش بودم. طاقتش طاق شده و این جور زندگی دیگر برایش غیر قابل تحمل شده است. ولی از آنجا که به مراتب نسبت به من اشتهای بیشتری برای زندگی‌ای فردی و شخصی و واقعی دارد، نمی‌خواهد برود و خودش را در دنیا گم و گور کند؛ بلکه می‌خواهد زن دست دوم و دخترهای پر سر و صدای من را بدهد و به جایش خانم لاو شاداب و بی‌بچه را بردارد. خب در این صورت، از کجا که همان راه حل اول من – تولید مثل و تکثیر – به کار او هم نیاید؟ هر راهی بهتر از خودکشی است. مهلتی که دارم سرش چانه می‌زنم برای این است که آدمک دیگری بسازم تا پیش زن و بچه‌هایم بماند و به جای من سر کار برود، تا این آدمک (که دیگر باید آدمک اصلی صدایش کنم) با خانم لاو برود دنبال عشق و حال.

همان صبح مقداری پول از او قرض می‌کنم و می‌روم حمام ترکی تا خودم را تر و تمیز و مرتب کنم و موهایم را اصلاح کنم و ریش‌هایم را بتراشم و برای خودم یک دست کت و شلوار مشابه همانی که آدمک به تن دارد تهیه کنم. به پیشنهاد او، سر ناهار همدیگر را دوباره در رستوران کوچکی در گرینیچ‌ویلِج می‌بینیم، جایی که محال است با کسی رو در رو شود که ممکن باشد او را بشناسد. درست متوجه نمی‌شوم که او از چه می‌ترسد؛ آیا می‌ترسد تنها ناهار بخورد و دیگران ببینندش که دارد با خودش حرف می‌زند؟ یا می‌ترسد کسی او را با من ببیند؟ ولی حالا دیگر من شخص شخیص و مقبولی شده‌ام و مایهٔ خجالت نمی‌شوم، و اگر کسی ما را با هم ببیند، کاملاً طبیعی است که یک جفت مرد میانسالِ دوقلوی همسان که درست مثل هم لباس پوشیده‌اند با هم ناهار بخورند و حرف‌های جدی بزنند. هر دو اسپاگتی ال بورو[۳] سفارش می‌دهیم و صدف تنوری. بعد از سه شات مشروب تازه می‌فهمد که حرف حساب من چیست و نظر موافقش جلب می‌شود. می‌گوید که محض خاطر احساسات زنم – و نه من، و این موضوع را چند بار با اصرار و لحنی تند تکرار می‌کند – حاضر است صبر کند. اما فقط تا دو سه ماه و نه بیشتر. من هم تأکید می‌کنم که در طول این مدت از او نخواهم خواست که با خانم لاو نخوابد، فقط خواهش می‌کنم که در مورد بی‌عفتی‌هایش پنهانکار باشد.

ساختن آدمک دومی از اولی سخت‌تر است. کفگیر پس‌اندازم به ته دیگ خورده. قیمت پلاستیک انسان‌وار و باقی وسایل و لوازم و دستمزد مهندس و نقاش همه در طول همین یک سال بالا رفته. اما لازم است ذکر کنم که دستمزد آدمک، علیرغم افزایش رضایت رئیس از ارزشی که او برای شرکت دارد، بالا نرفته است. آدمک کفری می‌شود وقتی که من اصرار می‌کنم که او، و نه من، بنشیند و وقتی که نقاش دارد جزئیات چهرهٔ آدمک دوم را قالب‌گیری و نقاشی می‌کند، مدل طراحی او بشود. ولی من به یادش می‌آورم که اگر آدمک دوم هم مثل اولی از روی چهرهٔ من ساخته بشود، احتمالش هست که چهره‌اش محو یا رنگ‌پریده بشود. بدون شک توی این مدت بین چهرهٔ من و چهرهٔ آدمک اول فرق‌هایی پیدا شده، هر چند من هیچ فرقی نمی‌بینم. من می‌خواهم که اگر کمترین فرقی بین من و او هست، آدمک دوم شبیه او باشد. ریسک ایجاد دوبارهٔ احساس و اشتیاق انسانی پیش‌بینی نشده‌ای که آدمک اول را برای من از حیز انتفاع ساقط کرد را هم باید گردن بگیرم.

عاقبت آدمک دوم حاضر می‌شود. آدمک اول به اصرار من مسئولیت دوران چند هفته‌ای آموزش و شستشوی مغزی آدمک دوم را بر عهده می‌گیرد؛ گرچه با بی‌میلی، چرا که ترجیح می‌دهد اوقات فراغتش را با خانم لاو بگذراند. بالاخره روز موعود فرا می‌رسد. آدمک دوم وسط دور هفتم یک بازی بیسبال در یک بعد از ظهر شنبه در زندگی آدمک اول نشانده می‌شود. این طور برنامه‌ریزی کرده‌اند که آدمک اول می‌رود برای زن و بچه‌های من هات‌داگ و نوشابه بخرد. آدمک اول خارج می‌شود و آدمک دوم است که غذا و نوشابه به دست، بر می‌گردد پیش زن و بچه‌هایم. آدمک اول هم می‌پرد توی تاکسی و مستقیم می‌رود توی بغلِ منتظرِ خانم لاو.

این‌ها مال نه سال پیش بود. آدمک دوم هنوز دارد با زن و بچه‌های من زندگی می‌کند و زندگی‌اش از آن چه من می‌کردم، نه هیجان‌انگیزتر است و نه کسالت‌بارتر. دختر بزرگترم دانشگاه می‌رود و دومی دبیرستانی است و بچهٔ سومی هم از راه رسیده است؛ پسرکی که حالا دیگر شش سالش شده. اثاث‌کشی کرده‌اند و رفته‌اند به آپارتمانی در فارست‌هیلز؛ زنم از کارش استعفا داده و آدمک دوم حالا قائم مقام مدیرعامل شده است. آدمک اول رفت دانشگاه شبانه و روزها در رستورانی پیشخدمتی می‌کرد؛ خانم لاو هم برگشت دانشگاه و پروانهٔ معلمی‌اش را گرفت. آدمک اول الان معمار شده و کسب و کارش حسابی رونق دارد. خانم لاو در دبیرستان جولیا ریچمن ادبیات درس می‌دهد. دو تا بچه دارند، یک پسر و یک دختر و حسابی از زندگی‌شان راضی‌اند. گاه و بی‌گاه می‌روم و به هر دویشان سر می‌زنم؛ اما قبلش حتماً سر و وضعم را مرتب می‌کنم. من خودم را پدرخواندهٔ تعمیدی یا گاهی عموی همهٔ بچه‌های آن‌ها می‌دانم. از دیدن من خیلی خوشحال نمی‌شوند، احتمالاً چون لباس‌هایم مندرس است. ولی جرأت ندارند راهم ندهند. هیچ وقت زیاد پیششان نمی‌مانم، ولی برایشان آرزوی خوشبختی می‌کنم و به خودم بابت حل مسئولانه و عادلانهٔ مشکلات این زندگی کوتاه مصیبت‌بارم تبریک می‌گویم.

֎


[۱]  – Midwest ایالت‌های غرب میانه آمریکا. ویکیپدیا

[۲]  – Greta Garbo بانوی هنرپیشهٔ سوئدی-امریکایی. پایگاه دادهٔ اینترنتی فیلم

[۳] spaghetti al burro – اسپاگتی با کره و پنیر پارمزان