ابراهیم - امید بحرینی

ابراهیم

داستان برگزیدهٔ مقام دوم چهارمین دورهٔ مسابقهٔ داستان‌نویسی راما


گرمای ظهر همهٔ اهالی را در خانه‌هایشان کشانده بود‌‌. سگ‌ها زیر سایه دیوار له‌له‌کنان گرما را سپری می‌کردند‌. ابراهیم پسر نوجوان روستا با نیم‌تنهٔ لخت سبز کم‌رنگش و شلوار سیاه خیسی که به پا داشت از کوچه‌‌ها می‌گذشت‌. قطرات آب از شلوار خیسش که بر روی کوچه خاکی می‌افتاد‌‌، خطی ایجاد کرده بود که کوچه را به دو نیم تقسیم می‌کرد‌. از گم شدن ابراهیم یازده روز گذشته بود‌، اهالی روستا همه جا را جستجو کردند‌، نخلستان بالای روستا را وجب‌به‌وجب کاویدند‌. امامزاده متروک وسط نخلستان را که سال‌‌ها درش را باز نکرده بودند باز کردند‌. از لای پارچه‌‌های سبز پوسیدهٔ خاک گرفته‌، حتی میان کوهی از فضلهٔ پرندگان که در این سال‌‌ها جایگاه امنی برایشان شده بودند را با دقت گشتند‌، اما او را نیافتند‌.

روز بعد اهالی‌، پایین‌دست روستا را که به رودخانه می‌رسید شروع به جستن کردند‌. دست‌‌های بالای رودخانه و دست‌‌های پایین رودخانه رفتند‌‌. لای بوته‌‌های درخت گز و نیزار‌های رودخانه را گشتند‌. به یکباره صدایی آمد‌.

«بیایین‌… بیایین‌.»

دو دسته به طرف صدا دویدند‌. مردی لباس آستین‌کوتاه قرمز رنگ و دمپایی‌‌های پلاستیکی را به مردم نشان داد‌. پدر ابراهیم با دیدن لباس و دمپایی‌‌های پسرش نالان بر زمین افتاد‌. ضجه‌هایش صدای جیرجیرک‌‌ها را قطع کرد‌. چند نفر او را که از حال می‌رفت گرفتند‌. اهالی روستا ناراحت به روستا برگشتند و پدر ابراهیم را تا داخل حیاط خانه همراهی کردند‌. مادر ابراهیم با دیدن حال شوهرش و چهرهٔ غمبار اهالی روستا دوان‌دوان به حیاط دوید و وسط حیاط نشست‌. به رویش ناخن کشید‌، دستانش را درون خاک کرد و به سرش ریخت‌. زن‌‌های روستا وارد خانه شدند و زن را به آغوش گرفتند و او را به داخل خانه بردند‌. صدای ضجه‌‌های زن‌‌ها از درون اتاق بیشتر شد‌. غم سنگینی بر روستا حکم‌فرما شده بود‌.

همه می‌دانستند که رودخانه قوروک دارد‌، هیچ‌کس در روستا قوروک را ندیده بود‌. اما این داستان را از پدرانشان شنیده بودند‌، یا شاید پدرانشان هم از پدرانشان‌. همین باعث شد ابراهیم را مرده بدانند، زیرا شنیده بودند که قوروک پسر‌ها را با خودشان به زیر آب می‌برند‌‌. شنیده بودند که زیر پایه پل‌های رودخانه جای عمیقی است‌. باز هم شنیده بودند که دنیایی‌ است در شهر قوروکان‌، دنیایی بسیار شاد و پر از خنده و رقص‌، فقط همهٔ این‌ها را شنیده بودند‌‌.

ابراهیم به در خانه‌شان رسید‌‌، در نیمه باز را هل داد‌‌، هیچ‌کس در حیاط نبود‌‌. به طرف اتاق‌های گوشهٔ خانه رفت‌‌. طارمهٔ جلوی اتاق‌‌ها را پیمود‌، در را باز کرد‌. پدر و مادرش‌، خواهر‌ها و برادرانشان همگی لباس مشکی به تن داشتند و خواب بودند‌‌. پنکهٔ رومیزی آن‌ها را خنک می‌کرد‌. ابراهیم به چهرهٔ مادرش نگاه کرد‌، در این یازده روز چقدر شکسته شده بود‌‌. پدرش در خواب ناله می‌کرد‌‌.

ابراهیم آرام گفت «ننه! ننه!»

هیچکس بیدار نشد دوباره کمی بلندتر گفت «بوا! بوا!»

یکی از خواهرهایش بیدار شد‌‌، مبهوت به ابراهیم نگاه کرد و بلند فریاد زد «ننه! ننه! ابراهیم اومده.»

همه از خواب بیدار شدند و با تعجب به او نگاه کردند. مادر به طرف ابراهیم خیز برداشت و او را در آغوش گرفت‌‌. مردم روستا دسته‌دسته برای دیدن ابراهیم وارد خانه می‌شدند‌‌. حیاط خانه پر بود‌‌. در اتاق بزرگ‌‌، بزرگان روستا نشسته بودند‌‌. سفره‌ای درون اتاق پهن شده بود و میوه‌‌ها را درون دیسی چیده و آن را در سفره گذاشته بودند‌‌. بین دیس‌‌های میوه هم دیس‌‌‌های شکلات چیده شده بود‌. برای ابراهیم با چند متکا جایگاهی ساخته بودند که او روی آن‌ها نشسته بود‌‌. کل سهراب با چپقی که در دست داشت‌‌، همان طور که از جایگاهش چرخیده بود سمت ابراهیم و به دستان سبز کم‌رنگش زل زده بود، چپقش را پک می‌زد‌. چند جوان با گوشی‌هایشان از ابراهیم و مردم فیلم می‌گرفتند‌‌. چند نفری هم داخل سفره رفته و میوه و شکلات برمی‌داشتند‌. پدر ابراهیم کنارش نشسته بود و با خوشحالی به مردم نگاه می‌کرد‌‌.

کل سهراب همان طور که دود چپقش را بیرون می‌داد‌‌. گفت «قوروکام دیدی؟‌»

همه ساکت شدند و سر‌ها به طرف کل سهراب چرخید‌، سکوت سنگینی همه‌جا حکم‌فرما شد‌‌. جوانی که ته اتاق نشسته بود گفت «کجا معلوم قوروکا بردنش‌؟»

جوان دیگری ادامه داد «زیر او آدما می‌میرن. چطو زنده مونده؟»

کل سهراب نگاه غضب‌آلودی به آن‌ها کرد، که یعنی ساکت باشند و به ابراهیم چشم دوخت‌‌. ابراهیم به پدرش نگاه کرد‌‌، پدرش دست او را گرفته بود. آرام فشار داد‌. می‌خواست به پسرش قدرت بدهد‌‌.

ابراهیم به کل سهراب نگاه کرد و گفت «قوروکا دیدم. با قوروکا باشی زیر او خفه نمی‌شی‌. اوجا یک جای دیگن‌.»

همه بهت زده به حرف‌های ابراهیم گوش می‌دادند‌‌. چند نفر که در درگاه در بودند‌‌، حرف‌های اتاق را نوبتی به کسانی که در حیاط بودند انتقال می‌دادند‌‌. کل سهراب دود چپقش را بیرون داد و گفت «دستات چرا سبزن؟‌»

همه به دستان ابراهیم که تا به حال دقت نکرده بودند نگاه کردند‌. ابراهیم دستانش را بالا آورد به پوست سبزرنگش که تغییر کرده بود نگاه کرد‌‌. نوک انگشتانش گرده شده بود‌، اما کسی متوجه آن نشده بود‌‌. ابراهیم گفت «زیر او پوست سبز میشه‌. مثل خوشون‌.»

سکوت سنگینی اتاق را گرفته بود که دوباره ابراهیم گفت «گفتن اگه برنگردم‌ میان همه روستا رو با خودشون می‌برن‌.»

سنگینی خاصی همه جا را گرفت بود‌‌. هیچ صدایی از کسی نمی‌آمد‌‌. کل سهراب که مبهوت بود آرام گفت «یعنی چه همه رو می‌برن‌. چه کارشون کردیم؟»

ابراهیم به پدرش نگاه کرد‌‌، پدرش دستانش را محکم‌تر فشار داد‌‌. خواهش و التماس در چهرهٔ پدرش را می‌دید‌‌. ابراهیم گفت «گفتن باید برگردوم‌. پس فردا‌. خیلی التماس کردوموم‌. گفتن برو ننه و بواتو ببین‌. فقط سی همی اجازه دادن‌.»

کل سهراب به جمعیت اتاق نگاه کرد و گفت «برگردی؟‌»

صدای ضجهٔ مادر ابراهیم از اتاق کناری بلند شد‌. زار می‌زد و با ناله گفت نمی‌ذاروم بری‌. نمی‌ذاروم‌.»

اتاق بزرگ در سکوتی سنگین فرو رفته بود‌‌. همه مات و مبهوت ناله‌های زن و برزخی که در آن افتاده بودند، دست و پا می‌زند‌. از جمعیتی که در حیاط بود‌‌، یکی‌یکی کم می‌شد‌. هرکس با عجله به طرف خانه‌اش می‌رفت‌‌. ریزش به اتاق بزرگ هم سرایت کرد‌. بعد مدتی تنها کسی که در اتاق مانده بود کل سهراب بود‌، زن‌‌ها هم رفته بودند‌‌. مادر ابراهیم به اتاق بزرگ آمد و بچه‌اش را محکم در بغل گرفت‌. دست ابراهیم هنوز در دستان پدرش بود‌‌. ابراهیم ناله کرد و با صدای خفه‌ای گفت «ننه! ننه‌!»

مادرش متوجه شد و او را ر‌ها کرد و با پر چادر مشکی‌اش صورت خیس از اشکش را پاک کرد و کنار ابراهیم نشست‌. به همسرش و بعد به کل سهراب نگاه کرد‌. کل سهراب هم آن‌ها را نگاه می‌کرد‌. مادر ابراهیم که از شدت ضجه و ناله صدایش خش‌دار شده بود گفت «چه کنیم کل سهراب؟‌»

چپق کل سهراب دود نمی‌کرد‌‌. فقط حسب عادت گوشهٔ لب‌هایش گذاشته بود‌‌. ابروهایش را بالا انداخت و از سر ناچاری گفت «چه بگوم والا‌…»

کل سهراب رو به ابراهیم کرد و گفت «برو بیرون بازی کن جونوم‌.»

ابراهیم از جایگاهش برخواست و از اتاق بیرون رفت. همه رفتن او را تماشا کردند. کل سهراب چپقش را گیراند‌. پدر ابراهیم گفت «قوروک وجود نداره‌. الکی می‌گونه‌.»

مادر ابراهیم به میان حرفش دوید و گفت «الکی بگو یا ای قوروک هم باشن نمی‌ذاروم بره‌‌.»

کل سهراب که دود چپق را بیرون می‌داد گفت «نگاه دستاش کردین؟ رنگ پوستش عوض شدن‌.»

مادر ابراهیم که نگرانی در چهره‌اش نشسته است گفت «هر رنگی هم بشن نمی‌ذاروم بچم و ببرن..‌.»

پدر ابراهیم به میان حرفش پرید و گفت «می‌اندازمش تو خونهٔ تهی. درم قفل می‌کنم‌.»

کل سهراب که از در باز اتاق‌‌، بازی کردن ابراهیم میان حیاط را نگاه می‌کرد، گفت «نمی‌خواین سیش سر کتاب وا کنین؟ شیخ پولاد یه دعایی سیش بنویسن‌؟»

مادر ابراهیم به همسرش نگاه کرد‌. کل سهراب همچنان به بازی کردن ابراهیم نگاه کرد. ابراهیم در حالی که با توپ‌بازی می‌کرد‌‌، هر از گاهی مانند قورباغه‌‌ها جست می‌زد و به طرف توپ می‌پرید‌‌. پیرمرد قد بلند‌‌، خود را روی میز پایه‌کوتاهی انداخته بود و روی برگه‌‌های سفید با نوک پری که آن را درون ظرفی می‌زد می‌نوشت‌‌. هر از گاهی کمر صاف می‌کرد و به ابراهیم و پدرش نگاه می‌کرد‌‌. دستی به ریش سفیدش می‌کشید و دوباره مشغول نوشتن می‌شد‌. شیخ پولاد سال‌ها برای اهالی روستا سر کتاب باز می‌کرد و دعا می‌نوشت‌‌. همه به دعا و رمل و اسطرلابش اعتقاد داشتند‌. گره‌‌ها‌ی زیاد‌ی را با همین دعاها‌یش باز کرده بود‌‌. امروز پدر ابراهیم از روی همین اعتقاد پا به خانه شیخ پولاد گذاشته بود‌‌، که پسرش را از دست قوروکان در امان نگه دارد‌‌. ابراهیم به مگس‌ها‌‌یی که در هوا می‌چرخیدند و روی دست و ریش شیخ پولاد می‌نشستند چشم دوخته بود و آن‌ها را زیر نظر داشت‌‌. شیخ پولاد از نوشتن دست کشید و به پدر ابراهیم نگاه کرد‌‌. چشمان منتظر و نگران پدر ابراهیم انتظار خبر خوش را می‌کشیدند‌. شیخ پولاد کمی خود را جابه‌جا کرد و دوباره دستی به ریشش کشید و گفت «چندتا دعا نوشتوم‌. امشو همه انجام می‌دین‌. به یاری پروردگار برگشتن از سر بچه‌ات می‌اوفتن‌.»

شیخ پولاد دعا‌ها را به طرف پدر ابراهیم گرفت و گفت «دستورشو روش نوشتوم‌.»

پدر ابراهیم دعا‌ها را گرفت و درون جیب شلوارش گذاشت‌‌. از جیب دیگرش چند اسکناس بیرون آورد و آن‌ها را زیر کاغذهای روی میز کوچک گذاشت‌‌. پدر ابراهیم برخواست، به دنبال او ابراهیم هم برخواست و به طرف در اتاق رفتند. پدر ابراهیم برگشت، رو به شیخ کرد و گفت «راستی شیخ به نظرت قوروکا وجود دارن‌؟»

شیخ پولاد که طبق عادت ریش‌ش را می‌مالید گفت «چه بگوم والا‌. ‌‌فقط شنیدوم‌. به یاری پروردگار همه‌اش یه خیالات باشن‌.»

ابراهیم که به مگسی که اطرافش می‌چرخید زل زده بود‌، با نزدیک شدن مگسی به صورتش با حرکتی مگس را به دهان گرفت. شیخ پولاد که همهٔ این‌ها را می‌دید آرام گفت «استغفرالله‌‌!»

پدر ابراهیم که هنوز رویش به شیخ پولاد بود گفت «شیخ چه شدن؟»

شیخ پولاد مبهوت زیر لب گفت «هیچی‌‌، دعا رو پشت گوش نندازین‌.»


پدر ابراهیم در کابینت آشپزخانه را باز می‌کند و لیوانی بیرون می‌کشد‌. دو کاغذ تا شده را که به‌اندازهٔ بند انگشت است درون لیوان می‌اندازد‌. از کابینت دیگر بطری‌ای بیرون می‌آورد‌. روی برچسب قرمزرنگ بطری گلاب نوشته شده است‌، پدر ابراهیم آن را درون لیوان و روی کاغذ‌‌ها می‌ریزد‌، جوهر زرد رنگی از کاغذ‌‌ها بیرون می‌زند‌‌، لیوان را برمی‌دارد و از آشپزخانه خارج می‌شود‌.

پدر ابراهیم انتهای حیاط‌‌، روبه‌روی در اتاقی ایستاده است‌‌. کلون فلزی در را می‌کشد در را باز می‌کند‌‌. وارد اتاق می‌شود‌. دستش را به لبهٔ دیوار می‌کشد و کلید لامپ را می‌زند‌، نور کم‌سویی از لامپ خاک گرفته‌‌، اتاق را روشن می‌کند‌. اتاق پر از خرت و پرت و لوازم و وسایل کارکرده خانه است‌. پدر ابراهیم روی تخت کوچکی می‌نشیند‌، لیوان را کنارش می‌گذارد‌‌، نگاهش به ماشین پلاستیکی زردرنگی می‌افتد‌. برمی‌خیزد و آن را برمی‌دارد و آن‌ را می‌چرخاند‌، ماشین هیچ چرخی ندارد‌. به لبهٔ جلویی ماشین طنابی وصل است‌. پدر ابراهیم روزی را به یاد می‌آورد که‌‌، وقتی ابراهیم بچه‌ای سه-چهار ساله بود و ماشین زردرنگ را روی زمین می‌کشید و او که تور ماهیگیری‌اش را می‌بافته به او با عشق نگاه می‌کرده‌، و با باقی‌ماندهٔ طناب تور‌، آن را به ماشین زرد رنگ وصل کرده است‌‌، یادآوری خاطرات گذشته‌‌، پدر ابراهیم را دگرگون کرده است‌، به آینهٔ شکسته که به دیوار آویزان است نگاه می‌کند‌. چشمان اشک‌بارش را پاک می‌کند. طناب را از ماشین جدا می‌کند و روی تخت کنار لیوان دعا می‌گذارد‌. از جایش برمی‌خیزد‌‌. در اتاق را باز می‌کند‌‌. قرمزی آفتاب در حال غروب‌، سایهٔ دلگیری بر روستا انداخته بود‌‌. ابراهیم را می‌بیند که کنار حوض وسط حیاط ایستاده است و دستانش روی سطح آب گذاشته است و به ته حوض خیره شده است‌. پدر ابراهیم با تعجب به پسرش می‌نگرد‌‌، از این که چطور درون آب نیفتاده است‌ و از این که به ته حوض نگاه می‌کند‌‌. همهٔ این‌ها که یادآور قوروکان است‌‌ آزارش می‌دهد‌. پدر ابراهیم او را صدا می‌زند‌، ابراهیم به پدرش که در درگاه اتاق است نگاه می‌کند دستانش را از سطح آب برمی‌دارد و به سوی پدرش می‌رود‌، ابراهیم به جلو در اتاق و روبروی پدرش رسیده است‌، پدر به او اشاره می‌کند که داخل اتاق شود‌. ابراهیم داخل اتاق می‌شود‌. پدر ابراهیم روی تخت می‌نشیند و به پسرش اشاره می‌کند که کنارش بنشند‌. ابراهیم کنار پدرش می‌نشیند‌. لیوان دعا را پدر به ابراهیم می‌دهد.

ابراهیم می‌گوید «بوا! دعا شیخ پولادن؟‌»

پدر ابراهیم با سر تأیید می‌کند‌.

ابراهیم می‌گوید «بوا! دعا کار نمی‌کنه‌. ‌دیه هی چی‌.. ‌.» حرفش را می‌خورد و ادامه می‌دهد «بوا! مو نرم می‌آن‌‌. همه با خودشون می‌برن‌‌.»

پدر ابراهیم اشک در چشمانش نشسته است و به سختی نفس می‌کشد. می‌گوید «بوا! نمی‌تونم‌‌. نمی‌ذاروم بری بوا! ننه‌ات سکته می‌کنن‌.»

پدر ابراهیم به لیوان اشاره می‌کند و می‌گوید «بوا! بخورش‌‌. دعا شیخ پولاد رد خور نداره‌… خودت دیدی بچهٔ همسادمون چش شدن‌‌. ‌دعای شیخ پولاد نجاتش داد‌.»

ابراهیم که لیوان آب دعا را سر می‌کشد، می‌گوید «بوا! مال مو فرق دارن‌‌. باید برگردم‌. تا تو‌، ننه‌، کوکایلم‌، خواهرام‌‌، مردم چیشون نشن‌.»

پدر ابراهیم ناله می‌کند و ضجه می‌زند‌، صدای گریه و ضجهٔ پدر ابراهیم‌‌، با گریهٔ بلندتر دیگری قاطی می‌شود‌‌. پدر ابراهیم که متوجه صدای گریه شده است به در اتاق نگاه می‌کند‌‌. زنش را می‌بیند که در درگاه در نشسته است و شیون می‌کند‌‌. ابراهیم به حال زار مادرش نگاه می‌کند‌، او هم آرام گریه می‌کند‌. با حسرت به پدر و مادرش می‌نگرد‌‌. حسرت این که باید برود و دیگر مادرش را نبیند‌، پدرش را‌، خواهر و برادرانش را دیگر نمی‌تواند در آغوش بگیرد‌. برای روستا و مردم روستا که از هجوم قوروکان در امان باشد‌. با این که در این چند روزی که زیر آب و با قوروکان بود خوش بود‌‌، اما عزیزترین‌هایش را از دست می‌داد‌. هنوز با حرف‌هایش نتوانسته بود بفهماند که برای آن‌ها فداکاری می‌کند‌ و این را هم می‌دانست که دیگر یکی از قوروکان شده است و نمی‌تواند بین مردم باشد‌. پدر ابراهیم برمی‌خیزد و طناب ماشین را هم با خود برمی‌دارد و از اتاق خارج می‌شود‌‌. کلون در را می‌کشد و با طناب‌، در را محکم می‌بندد و پشت در می‌نشیند و با زنش گریه می‌کنند‌. شب فرا رسیده است‌‌. زن و شوهر پشت در غمگین نشسته‌اند‌. ابراهیم ناله‌کنان با مشت به در اتاق می‌کوبد‌‌.

«ننه بذار برم‌‌‌. بوا‌‌.. ‌‌. بوا! تو را خدا! ننه می‌آن‌‌. بوا باید برم‌‌. بلا سرمون می‌آدا‌‌. بوا! ننه‌!»

ابراهیم هرچه التماس می‌کند فقط صدای گریه و شیون آن‌ها را می‌شنود‌. ابراهیم که از کوبیدن به در خسته شده است‌‌، روی تخت کوچک می‌نشیند‌‌. بغض کرده و اشک‌آلود به اتاق می‌نگرد‌، چشمش به ماشین زردرنگش که گوشهٔ اتاق است می‌افتد‌‌، برمی‌خیزد و آن را برمی‌دارد و با خود به روی تخت می‌آورد‌‌، روی تخت دراز می‌کشد‌‌. پاهایش را زیر شکمش جمع می‌کند‌‌ و ماشین را به آغوش می‌گیرد‌‌. صدای پارس سگ‌‌ها و جیرجیر جیرجیرک‌ها‌، هراز گاهی در نیمه‌های شب طنین‌انداز شده است‌. پدر و مادر ابراهیم از فرط ناله و شیون پشت در اتاق روی زمین به خواب رفته‌اند‌. صدای شکستگی به همراه حرکت گوشت در مایعی از اتاق می‌آید‌‌. پدر ابراهیم از خواب بیدار می‌شود‌، به در نزدیک می‌شود‌، چشمانش را به شکستگی لای در می‌برد‌، مادر ابراهیم هم بیدار شده است‌‌. به شوهرش نگاه می‌کند که از لای در را نگاه می‌کند‌، زن می‌گوید «چه شدن؟»

پدر ابراهیم چشمانش را از شکستگی در می‌گیرد و با انگشت‌ زنش را به سکوت فرا می‌خواند‌‌. زن خودش را جمع می‌کند و او هم از گوشهٔ شکستهٔ دیگری داخل اتاق را دید می‌زند‌‌. ابراهیم ایستاده و به انگشتانش که سنگین شده‌اند نگاه می‌کند‌‌، احساس می‌کند چیزی زیر پوستش می‌خزد‌، نوک انگشتانش تیره‌تر از قبل شده است‌‌. انگشتانش را از هم باز می‌کند حس چسبندگی عجیبی بینشان احساس می‌کند‌. قطره‌ای عرق از پیشانیش می‌چکد و روی دستانش می‌افتد‌‌. قطرهٔ عرق لیز نمی‌خورد بلکه جذب پوستش می‌شود‌‌. نفسش تندتر شده است‌. درد خفیفی در ساق پاهایش احساس می‌کند‌‌، به پاهایش نگاه می‌کند‌، خم شدگی عجیبی در زانوانش می‌بیند‌‌. مثل فنری که جمع شده باشد‌‌. دستانش را بر روی آن‌ها می‌کشد‌. پوستش دیگر نرمی سابق را ندارد‌‌. انگشتانش زبری خاصی را احساس می‌کند‌‌. صدایی از گلویش می‌آید‌، مثل صدای آبی که درون لوله می‌چرخد‌‌. در آینه خودش را می‌بیند‌‌. غبغبش بزرگ شده است‌‌. چشمانش را می‌بندد‌‌، می‌خواهد تمام آنچه دیده و اتفاق افتاده توهم باشد‌. چشمانش را باز می‌کند‌‌. همهٔ اتاق تارتر از قبل به نظرش می‌آید‌. پردهٔ زردرنگی جلوی چشمانش کشیده شده است‌. به آینه نگاه می‌کند رنگ چشمانش عوض شده است‌. سفیدی چشمانش به زرد براق تبدیل شده است و مردمکانش کشیده‌تر شده است‌‌. ابراهیم به نفس‌نفس افتاده‌ است‌‌. صدای نفس کشیدنش هم عوض شده است. صدای غوغوی خفیفی می‌دهد. صورتش کم‌کم از گردی تغییر می‌کند. گوشه‌‌‌های فکش تیزتر و چانه‌اش کشیده‌تر می‌شود‌‌. به یک‌باره به در اتاق سر می‌چرخاند‌‌. می‌خواهد چیزی بگوید‌. وحشت و ترس در چشمان زن و شوهر رخنه کرده است‌. دستان مادر ابراهیم می‌لرزد‌‌، پدر ابراهیم کلون در را محکم می‌فشارد. ابراهیم تلاش می‌کند که چیزی بگوید‌‌. صدای خفهٔ کلفت و نامفهومی ‌از او تولید می‌شود‌. مکث می‌کند‌‌، آب دهانش را قورت می‌دهد‌‌. غبغب بزرگ‌شده‌اش آب را به درون فرو می‌دهد‌‌. دوباره تلاش می‌کند چیزی بگوید‌‌. فقط صدای غوغو از او بیرون می‌آید‌. ابراهیم ناامید و غمگین پشت به در می‌کند و با دستان پرده‌دارش ماشین زرد رنگ را می‌گیرد و به خودش می‌فشارد. نفس در سینهٔ زن و شوهر حبس شده است‌‌. عرق بر سر و رویشان نشسته است‌. پشت در تکیه می‌دهند. دهانشان از ترس قفل شده است و در آن حالت عذاب آور گریه می‌کنند‌‌.

خبر قوروک شدن ابراهیم خیلی زود به مردم روستا می‌رسد‌. جمعیت کنجکاو برای تماشای انسانی که قوروک شده و از ترس و وحشتی که چه بر سر آن‌ها خواهد آمد داخل حیاط جمع شده‌اند‌‌. چند جوان که به خود جرئت دادند و می‌خواستند به مردم بفهمانند که از هیچ چیز ترس ندارند‌‌، به اتاق نزدیک می‌شوند‌‌. کل سهراب کنار پدر ابراهیم که در شوک است به دیوار اتاق تکیه داده و مثل همیشه چپقش گوشهٔ لپش چسبانده و به جمعیت نگاه می‌کند‌، آرام زیر لب می‌گوید «خدا به دادمون برسه‌!»

جوان‌ها از سوراخ در به داخل چشم می‌دوزند‌‌. یکی از آن‌ها دوربین گوشی‌اش را درون سوراخ می‌گیرد و فیلم می‌گیرد‌. ابراهیم پشت به در روی تخت چمباتمه زده است‌‌. صدای هیاهو و خنده‌‌های نامفهوم جمعیت را می‌شنود‌. سر می‌چرخاند و به در نگاه می‌کند‌‌. متوجه می‌شود که از او فیلم می‌گیرند‌. عصبانی می‌شود و با صدای کلفت و بلند غوغو می‌کند‌. زبانش را به طرف سوراخ و گوشی موبایل پرتاب می‌کند‌. زبان چسبناکش به گوشی می‌چسبد و آن را از لای سوراخ بیرون می‌کشد‌. جوان‌‌ها می‌ترسند و از ترس به عقب پرتاب می‌شوند و روی زمین می‌افتند. وحشت بر آن‌ها مستولی شده است‌. برمی‌خیزند و از خانه فرار می‌کنند‌‌. مردم روستا که متوجه آن‌ها شده‌اند در سکوت فرو می‌روند و مبهوت به فرار آن‌ها نگاه می‌کنند‌‌، عده‌ای پشت سر آن‌ها از در خارج می‌شوند‌‌. کل سهراب از جایش برمی‌خیزد رو به جمعیت. می‌گوید «چی می‌خواین ببینین‌؟ برین خونه‌هاتون‌. دعا کنین‌. فقط دعا کنین‌.»

از جمعیت داخل حیاط کم می‌شد فقط چند نفر کنار حوض ایستاده‌اند‌‌. کل سهراب برمی‌گردد و دوباره کنار پدر ابراهیم می‌نشیند‌. کل سهراب می‌گوید «خوب کردین بچه‌‌ها رو فرستادین خونه خاله شون‌. کوکاشونه ایطو نبینن‌.»

پدر ابراهیم به او نگاه می‌کند. مبهوت می‌گوید «کل سهراب چه کنم؟‌ بچه‌ام قوروک شدن‌.»

کل سهراب چپقش را به گوشهٔ دیوار می‌زند. تنباکوهای سوختهٔ سر چپق خالی می‌شود. از کیسهٔ سفید چرک‌مرده‌ای مقداری تنباکو را درون سر چپق می‌ریزد و با انگشتش به آن فشار می‌دهد‌. به پدر ابراهیم نگاه می‌کند. کل سهراب می‌گوید «خودش گفت مو باید بروم‌. ما گوش ندادیم‌…»

پدر ابراهیم که سرش را بین زانوانش گرفته بود سر بر داشت و گفت «بچمن کل سهراب‌‌.. ‌.»

کل سهراب که چپقش را گیرانده است و دودش را بیرون می‌دهد، می‌گوید «می‌فهموم چی می‌گی‌. همیجوری قبولش کن‌.»

پدر ابراهیم مات کل سهراب و حرفش است‌. کل سهراب برمی‌خیزد و به طرف در می‌رود همان طور که در حال رفتن بود به چند نفری که کنار حوض ایستاده‌اند اشاره کرد و گفت «شما‌‌ها هم برین خونه‌هاتون‌. بسن‌‌.»


تاریکی شب و سکوت کوچه‌‌ها سایهٔ سنگینی بر روستا انداخته است‌‌. همهٔ مردم انتظار اتفاقی را می‌کشیدند‌. اما امیدواری به خودشان می‌دادند که همهٔ این اتفاقات‌‌ یک دروغ یا یک خواب باشد‌‌. بعد از رفتن مردم پدر و مادر ابراهیم‌‌، همچنان کنار در اتاق نشسته بودند‌. ابراهیم ماشین زرد رنگ را به بغل فشرد بود‌. شیخ پولاد گوشهٔ اتاقش نشسته و کتابی در دست دارد و با زبان نامفهومی وردهایی می‌خواند‌. کل سهراب روی طارمهٔ خانه‌اش نشسته است و آرام چپق می‌کشد‌‌. همه‌ انتظار چیزی را می‌کشند که دوست ندارند اتفاق بیفتد‌. باد آرام درخت وسط حیاط را می‌رقصاند‌. صدای جیرجیرک‌ها بیشتر و بیشتر شده است‌‌. صدای کر کنندهٔ جیرجیرک‌‌ها روستا را پر می‌کند‌. مه سنگینی کوچه‌های روستا را می‌گیرد‌. باد بر سرعتش افزوده است‌. موج‌‌های رودخانه به ساحل صخره‌ای می‌خورد‌. صدای غوغو بیشتر و بیشتر شده است و با جیرجیر جیرجیرک‌ها در هم ‌آمیخته است و با خود ترس و وحشت بیشتری به روستا آورده است‌‌. مردم روستا در خانه‌هایشان هم دیگر را بغل گرفته‌اند‌. چشمان درشت قوروکان روی آب رودخانه در حرکت به طرف ساحل است. به ساحل که می‌رسند تمام بدنشان نمایان می‌شود‌‌. سرهایی سه‌گوش با غبغبه‌ای بزرگ‌، مثل ابراهیم‌. قورکان که از آب بیرون می‌آیند به طرف روستا می‌جهند‌‌. تعداد زیادی قوروک در روستا پخش شده است‌. ابراهیم روی تخت و پشت به در نشسته است. با دو سوراخ بینی بزرگش بو می‌کشد‌. برمی‌خیزد و به طرف در می‌رود و خودش را به در می‌زند و غوغو می‌کند‌‌. پدر ابراهیم کلون آهنی را محکم گرفته است و خودش را به در چسبانده تا مانع ضربه‌‌های ابراهیم که به در می‌زند شود‌. به پسرش التماس می‌کند‌. ابراهیم فقط غوغو می‌کند و محکم‌تر به در ضربه می‌زند‌. مادر ابراهیم به شوهرش چسبیده است تا مانع شکستن در شود‌‌. غوغوی ابراهیم بیشتر شده است. صدایش در بین صدا‌های مختلف طنین انداز می‌شود، قوروکان از در و خانه‌های مردم روستا بالا می‌روند و به دنبال مردم می‌گردند‌. صدای غوغوی درمانده ابراهیم به آن‌ها می‌رسد‌. چند قوروک می‌ایستند و به طرف صدا می‌روند‌. شیخ پولاد گوشهٔ اتاق نشسته است‌. کتاب و پرش در دستش است و لرزان و چشم‌بسته ورد می‌خواند. در اتاق شکسته می‌شود. قوروکی آرام به طرف شیخ پولاد می‌آید‌. به شیخ نزدیک می‌شود. چشمانش را به چشمان شیخ نزدیک می‌کند. شیخ نفس گرم و تن سرد و لزجش را با چشمان بسته احساس می‌کند‌. چشمانش را باز می‌کند و با قوروک چشم در چشم می‌شود. قوروک با حرکتی شیخ را میان دستان درازش می‌گیرد و او را برمی‌دارد. شیخ پولاد پر را محکم در دست دارد‌. قوروک از اتاق بیرون می‌جهد‌‌.

غوغو و ضربه‌‌های ابراهیم بیشتر شده است‌. قوروک‌هایی که به طرف خانهٔ ابراهیم رفته بودند‌، پشت در رسیده‌اند و با غوغوی ابراهیم آن‌ها هم غوغو می‌کنند‌. ابراهیم غوغوی قوروکان را می‌شنود و محکم‌تر به درضربه می‌زند. در اتاق شکسته می‌شود. پدر و مادر ابراهیم نقش زمین می‌شوند. قوروکان بالای دیوار نشسته‌اند‌‌. پدر ابراهیم با دو به طرف تور ماهیگیری‌اش که به گوشهٔ دیوار آویخته است می‌دود‌. آن را از گل‌میخ برمی‌دارد و باز می‌کند‌. تور را در هوا می‌چرخاند. ابراهیم آرام به طرف پدرش می‌رود و غوغو می‌کند. پدر ابراهیم همان طور که تور را می‌چرخاند به زنش می‌گوید «زن بیو اینجو‌‌. بیو پشت سروم‌‌.»

مادر ابراهیم با دو خود را پشت شوهرش می‌رساند. قوروکان از بالای دیوار به حیاط می‌جهند‌. ابراهیم به پدر و مادرش نزدیک شده است‌. ماشین زرد رنگ همچنان در پنجه‌‌های چسبناک ابراهیم است‌. پدر ابراهیم که تور را با ترس می‌چرخاند، می‌گوید «بوا! ابراهیم!»

ابراهیم غوغو می‌کند‌‌. یکی از قوروکان خیز برمی‌دارد که به پدر و مادر ابراهیم حمله کند‌‌. ابراهیم با چشمان درشت غضب آلودش به او نگاه می‌کند و غوغوی محکمی سر می‌دهد. قوروک عقب می‌نشیند‌‌.

ابراهیم به پدر و مادرش نزدیک می‌شود و با حرکتی هر دوی آن‌ها را در آغوش می‌گیرد‌. ماشین زردرنگ میان تور گیر می‌کند. پدرش را در یک دست و مادرش را در دست دیگر‌ می‌گیرد. همراه با قوروکان از خانه خارج می‌شوند‌. همهٔ قوروکان مردم روستا را در بغل گرفته و با خود به طرف رودخانه می‌برند. کل سهراب چپقش را محکم در دست دارد و با قوروکی که او را گرفته است‌‌، همراه با مردم روستا و قوروکان درون آب رودخانه می‌روند‌‌.

باد آرام گرفته است‌‌. امواج رودخانه به ساحل می‌آیند و باز می‌گردند. صدای شادی‌، رقص و پایکوبی از زیر آب در میان نیزار می‌پیچد و آن‌ها را به حرکت در می‌آورد‌‌.

֎