گریختن - دیود آر. بانچ - امیر سپهرام

گریختن

در اتاق کوچکم، با تختی سرخ‌ملحفه و دو پنجرۀ خاکستری سایه‌بان‌کشیده، «برج» را می‌بینم؛ نه در غروب حافظه، چرا که هیچگاه آنجا نبوده‌ام، که در مهتاب تفکر. در تفکرم، هر چند فقط به بلندای چهار پا و با مهتابی که روی تانکی افتاده که زنجیرهایم را نگه داشته و سکوی خالی احضار، تصویر شکوهمندی ساخته است. در مهتاب تفکر، هیئتی بلندبالا دَمی خوش‌بینه و راست‌قامت در خیابان می‌ایستد (گرچه من پنج اینچ از بروبالای متناسب کوتاه‌ترم)‌. بعد می‌چرخد و به آهنگی درخور، به سرعتی درخور، به زنجیرهایی که ساکت و بی‌تزاحمی بر جاده، روی دو حامل کوچک برده می‌شوند، به سمت هدف گام برمی‌دارد. در جشن ماهتاب، از برج تا بامش بالا می‌رویم و راحت روی سکویی بالای تانک فلزی می‌نشینیم. زنجیرها بی‌صدا از روی حامل‌های چرخ‌دار درون سوراخ‌های چاک‌دار تانک می‌سُرند و پاهایمان را با خود می‌کشند، تا این که ظفرمندانه در سکوت می‌نشینیم و پیروزیمان را می‌سنجیم. بی‌ هیچ شرمی از خُردی پیروزیمان، حقیقتاَ بی ‌هیچ شرمی، شادیمان را به رخ می‌کشیم؛ نشاطی که دیرزمانی است برای رفتار همین لحظه‌ حفظ کرده‌ایم. دو بادکنک کوچک باد می‌کنیم، یکی سرخ و دیگری به طور باورناپذیری سبز روشن است. هر یک را به مچی می‌بندیم و در زنجیرهای متصل به تانک و سری افراشته به ستارگان، بر برجی به بلندای چهار پا، شادمان و ظفرمند در ماهتاب می‌نشینیم. بگذریم از ماهتاب.

سحرگاهان خمیازه می‌کشد و خورشید پدیدار می‌شود، بی‌رحم و رخشان، تا زنجیرهایمان را پیش چشم بگذارد. هم ماهتاب رفته و هم تفکرات. اکنون دیگر غریزه است، غریزه و مبارزۀ خالص، تا با آنانی که دندان‌قروچه می‌کنند روبه‌رو شویم. مطمئناً رویای فیل‌ها را دیده‌ایم، فیل‌هایی قهوه‌ای با خانه‌هایی زرین بر پشتشان و ما هر صبح،‌ مظفرانه، از خانه فرو می‌آییم و با گام‌های موقر و فیل‌وار به سمت تانکمان می‌رویم و چنان سبک بر سکو می‌پریم که هیچ‌کس زنجیرهامان را نمی‌بیند. جرنگی و سریدنی و دنگ‌دنگی خفیف و ناپدید شدن زنجیرها درون تانک؛ زنجیرهایی که از چشم همگان پنهان می‌شوند، جز چشم ما، مایی که بر بلندای سکو نشسته‌ایم، به ارتفاع چهار پا، بادکنک باد می‌کنیم و صورتی سنگ‌واره به جمعیت نشان می‌دهیم. جمعیت، خشمگین و سرخورده و کمابیش تحقیرشده، غرولند می‌کند و آخرالامر، از پذیرش این باور سر بازمی‌زند که قربانی‌اش به واقع بی‌زنجیر است. می‌بینمشان که سرهای تراشیده و چرب و تاس و مجعد و صیقلین جوگندمیشان را در دسته‌های کوچک به هم می‌آورند و به شرم و نیاز شرم‌آورشان نوک می‌زنند و به نوعی می‌خواهند بدانند، دربه‌در دانستنند، که اگرچه زنجیرهاشان در معرض دید نیست، اما هنوز هست.

باید باشند. آری، دور تانک می‌چرخند و دید می‌زنند و انگشت می‌کشند و با بغضی کودکانه به فیلَم لگد می‌کوبند و بر من نفرت می‌ورزند، منی که با بادکنک‌های جشنم اینچنین خوش‌دلانه نشسته‌ام؛ بادکنک‌هایی که در آن روز بهاریِ لطیفِ پرنشاطِ شکوفه‌بار گیلاسند و سیبی باد شده که شلاق‌وار تکان می‌خورند. یکی‌شان، یک نفر مستأصل و تیزهوش و کینه‌توز، در لحظه‌ای خفت‌آور و تأسف‌بار، ناگهان به ذهنش می‌رسد: «زنجیرها توی تانکند! احتمالاً. از سوراخ‌ها انداخته پایین.» آنگاه، موج این اندیشه به همه‌شان می‌رسد، مثل موج بزرگی که بهشان بخورد و بینشان بشکند و چون فکری خوشایند و خیس در بر بگیردشان. «دوباره گیرش انداختیم. زنجیرها توی تانکند. احتمالاً. از سوراخ‌ها انداخته پایین.»

خوب، طولی نخواهد کشید که ماشین‌های اشعهٔ ایکس بیاورند و از هر طرفی و هر زاویه‌ای عکس بگیرند و تأیید کنند آنچه تأیید کردنی است. بعد با مشعل‌های برش استیلنی بزرگ، بعضی‌شان به خاطر حرارت دور خواهند ایستاد، و با قوطی‌بازکن‌های کوچک، با شدت و حدت به خراشیدن و بریدن مشغول خواهند شد. چرا که نیازشان به دخول از ته تانک و رو کردن دست من و برملا کردن این که هنوز به زنجیرم بی‌چاره‌شان کرده است.

مشعل‌های برش استیلنی کارگر خواهد افتاد، اما قوطی‌بازکن‌ها نه. ولی نتیجه یکی است. زنجیرهایم را از ته تانک، از سوراخ‌هایی که با استیلن حفر کرده‌اند، بیرون خواهند کشید و پاهایم را هم، تا جایی که امکان انجامش باشد، بیرون خواهند کشید.

می‌دانم که منظرهٔ خفت‌باری خواهم ساخت: بادکنک‌های جشنم، با بارقه‌های سبز و سرخ در آن هوای سیب و گیلاسی، که خوشدلانه و جسورانه در اهتزازند و پاهای به‌زنجیرم، پاها و ساق‌هایی همچون کمانک‌های بیهوده و مبتذل، مثل یک جفت پاندول شکفته از سوراخ‌های ته تانک، و منی که بینابین سرخوشی و شرمی مبتذل، عبوس و بی‌پناه و مصمم مانده‌ام… بگذریم از فیل. ایضاً، بگذریم از برج‌ها و تانک‌ها. اما گمان مبر که فروشکسته‌ایم. شکست خورده؟ نه، نه! شگردی دارم برای چنین مواقعی. شگردی در چنته دارم.

نام شگردم این است: ماهیدگی تخم مرغ آسمان و برانگیختن هوا. کاری که می‌کنیم این است که سازه‌ای مثل یک تخم مرغ را، با دیوارهای قهوه‌ای و پنجره‌های کوچک و نقطه‌نقطه، به آسمان آبی می‌چسبانیم، بالای بالا، تقریباً بالاترین حد ناممکنی که می‌توان در هر تفکری به آن رسید. بعد یکی از فرومایه‌ترهای خودمان را به کاری وامی‌داریم – هر کدام از دو خودی که به گمانم به طور جهان‌شمول و بی‌قید و شرط مفروض است – و او را به وظیفه‌اش می‌گماریم.

خود من، با پاهای به‌زنجیرم، همان خودی که مشتاق است تا به خاطر یک پیروزی کوچک و پنهان کردن زنجیرها، از برج کمی بالاتر برود ولی هیچ‌گاه از پسش برنمی‌آید، آری همان خودم مدتی است به کاری گماشته شده‌ام که هواغلتانی خوانده می‌شود، یا کاری که معادل هواغلتانی است و اسمش هواواغلتانی است. فعالیت فیزیکی لازم برای این کارها در حد اندک یا هیچ است، هیچ قوای ذهنی یا سلامت ذهنی ممنوعه‌ای هم لازم ندارند و هر کدامشان می‌تواند یک نفر را تا مدت مدیدی مشغول نگه دارد. گاهی که به این کارها فکر می‌کنم، نمی‌فهمم چرا این نوع کارها، یا انواع مرتبط با ‌آن‌ها، نباید وظیفهٔ همهٔ مردم باشد و دستاورد عمرشان محسوب شود.

برای غلتاندن هوا، اول با قوای ذهنی هوا را به باریکه‌های تمیز و یکنواختی می‌بُرم. هر برش به همان پهنا و ضخامتی است که می‌خواهم، تا متناسب‌ترین اندازه‌ای باشد که با کلّ مأموریت هواغلتانی آن روزم جور دربیاید. این کار باریکه‌بری هوایی که از آن حرف می‌زنم ضرورتاً قابلیت برش‌هایی برای درآوردن باریکه‌هایی با تنوع بی‌نهایت به لحاظ پنها و ضخامت را دارد.

می‌توانم باریکه‌هایی در بیاورم که یکی در میان مثل هم باشند یا دو در میان مثل هم باشند یا کناردستی‌های مثل هم باشند یا هیچ‌کدام مثل هم نباشند یا همه مثل هم باشند یا پنج تا مثل هم باشند و چهار یا پنج یا شش تای بعدی متفاوت باشند و الخ. اما همیشه سعی می‌کنم در باریکه‌بری‌ام الگوی قابل تشخیصی را رعایت کنم که معنایی داشته باشد. هیچ‌وقت هم کار اصلی هواغلتانی را شروع نمی‌کنم مگر این که کار باریکه‌بری وظیفه یا بلوکم، یا می‌شود گفت کلّ ناحیهٔ هوایم، را به تمامی انجام داده و در ذهنم تیک زده باشم.

بعد، پس از خاتمهٔ باریکه‌بری ناحیهٔ هوا و تیک زدن قاطعانهٔ کار در ذهنم، وظیفهٔ مفرح و منحرف‌کننده‌ام شروع می‌شود که همانجا پابه‌زنجیر وسط خیابان بر لبهٔ بلوک کاری‌ام و در میان ریشخندها و سرفه‌ها و متلک‌های جمعیت بنشینم و شروع کنم به غلتاندن و پیچاندن هوا. واضح است که باید به لحاظ ذهنی تیز و به قول معروف حاضربه‌یراق باشم تا هر باریکه‌ای را روی هم‌اندازه‌های خواهر و یا برادرش بچینم؛ چون نوبت بخش واغلتانی که بشود، تاثیر شدیدی روی سختی کار خواهد داشت. چرا که همهٔ این‌ها را به عنوان نوعی تمرین یا، می‌توان گفت، انحراف از دستاورد انجام می‌دهم و ابداً قصد و نیت بازچینی دائم هوای بلوکِ کاری، یا چنان که گفتیم، ناحیۀ هوا را ندارم. رها کردنش به آن صورت بازچیده شدۀ دائمی به من احساس بی‌ارزش بودن می‌دهد و از چنین فعلی احساس گناه تخطی از طبیعت می‌کنم.

در تخم‌مرغ برافراشته در بلندآسمان، دور از زنجیرها و تانک‌ها و وظیفه‌ها و همۀ آن سرهای تراشیده و چرب و تاس و مجعد و صیقلین جفت‌شده – همه، همهٔ ناظران بدخواه – اوضاع چطور است؟ خوب، اوضاع مرتب است. یعنی چه؟ خوب، یعنی اوضاع خوب است. ئه… ئه… ئه… ئه… آه، چه لذتی است در تاب خوردن تخم مرغ در بلندآسمان.

֎