از داستانهای برگزیدهٔ چهارمین دورهٔ مسابقهٔ داستاننویسی راما
معنی عنوان داستان: «اودکلن چمن برای خانمها»
بار دومی بود که روحش را میفروخت.
بار اول؟ بار اول دلیلش احمقانه بود، فقط میخواست از خودش فرار کند اما این بار فرق داشت. این بار میخواست با کسی فرار کند. با او تماس گرفته بودند؛ توی گوشی وی-کال مدل ۳۰۰۰-افاش که حالا دیگر فسیل محسوب میشد صدایشان را شنیده بود. صدا یک پیغام از پیش ضبطشده بود. با تمام احساسی که میشد از یک ربات انتظار داشت بهش گفته بودند بیاید و پرونده را ببندد. به همین سادگی! فقط بستن یک پرونده. قلبش که بعد از آن پیام در کاسهای از جوهر سیاه معلق شده بود به چپ و راست میلغزید؛ بهزور از تختش، که یک ورق بزرگ و کهنه و زرد شدهٔ پلکسیگلس بود، کنده شد. احساس میکرد دارد با پای خودش به اتاق گاز میرود؛ از همان اتاقهایی که پدرش با کمال خودخواهی، وقتی او فقط دوازده سالش بود، خودش را در آنها خلاص کرده بود و به بیصدایی همان گاز مرگآور از زندگیاش جیم شده بود. روی تخت نشسته بود که پلکسی زیرش ترقی از جای ترک سیزده سالهاش شکست. از وقتی یادش میآمد روی همین تخت خوابیده بود ولی مطمئن بود همان روزی که پدر بیخداحافظی گذاشت و رفت تختش هم ترک برداشت و حالا که میرفت پرونده را ببندد واداده و زیرش شکسته بود.
وضع اقتصادی، خصوصاً بعد از رفتن پدر، اصلاً روبهراه نبود و از نظر دولت در دستهٔ هفت قرار میگرفت که تنها دو دسته با فقر مطلق فاصله داشت؛ یعنی هر جا هرچه دستت آمد بردار و خودت را لوس نکن. حکایت تخت هم همین بود این پلکسی مفلوک شکسته زمانی پنجرهٔ سقف گلخانهٔ شمس بود و پیش از این که از ما بهتران بساطشان را جمع کنند و به ابرسازههای تازه ساختی بروند که سرشان از ابرها بیرون میزد، آفتاب را روی تنهای نازپروردهشان میانداخت تا برنزه شوند. یک مسئلهٔ مهم همین آفتاب بود. آن بالاییها همهٔ آفتاب را مصرف میکردند و فقط نور دست دوم به پایین میرسید و این انصاف نبود. مفصلهایش ترقوتوروقکنان سرپایش کردند. پایش را لخلخ روی کفپوش اتاق که از پودر پلاستیک ساخته شده بود کشید تا به در برسد. نیازی نبود لباس بپوشد، شش ماهی میشد که با کفش میخوابید، آمادهٔ فرار. کلید کارتی را از زیر قالی اتاق که آن هم زمانی موکت آپارتمان یکی از همان به برج رفتهها بود، بیرون کشید. دیگر تقریباً اثری از نوار مغناطیسی سیاهرنگ کارت باقی نمانده و در اثر خراشهای مداوم پاک شده بود. کارت را لای درز حسگر در اتاق انداخت و چندین بار به مغرب و مشرق کشید تا بالاخره صدای بوق کوچکی درآمد و در اسقاطی پس از شنیدن فحشهای معمول باز شد.
پایش را که توی کوچه گذاشت نور بیرمق آفتاب و بوی همیشگی دود و فاضلاب به استقبالش آمدند. با اینکه میدانست کجا میرود باز هم حس میکرد گم شده است. مگر میشد کسی توی محلهای که تمام عمرش را در آن به سر برده گم شود؟ انگار میشد. به درودیوارهای بتنی و نقاشیها و یادگاریها و شعارهایی که رویشان نوشته شده و تنها علائم راهنمای شهری به حساب میآمدند با دقت نگاه کرد. چشمش به نقاشیای که قرار بود نشانهٔ مردانگی باشد ولی با آناتومی هیچ جانوری جور درنمیآمد مشغول بود که چند بچهٔ نوجوان به دو از کوچهٔ فرعی بیرون زدند و سر راهشان به او تنه زده و چند فحش هم نثارش کردند، سپس همراه صدای غژغژ پوتینهای پلتفرم یا به قول خودشان «کفش رزم» در مه حاصل از آلودگی گم شدند. از روی تجربه میدانست قضیه چیست. زیر لب شمرد و همان طور که انتظار داشت سر عدد شانزده ربات سگ پلیس که اتفاقاً مفصلهای پایش هم برعکس بود از کوچه بیرون زد و همان طور که از قفسهٔ سینهاش نور آبی و قرمز مه دود را کنار میزد، به دنبال بچهها دوید. چیزی نبود که ازش بترسد. این سگها را با آهنپارههای بازیافتی میساختند و موتورشان به آهی بند بود. کافی بود چپه شوند تا جانشان در برود. خم شد و پس از چند ثانیه جستوجو آنچه دنبالش بود را پیدا کرد، قوطی آلومینیومی نوشیدنی اسیدی، آن را زیر پایش گذاشت و با یک لگد لهش کرد. بعد درحالیکه قوطی لهشده را با دندان گرفته بود از تیرک فلزی بغل همان ساختمان نقاشی شده بالا رفت. سگ را دید که در حال بازیابی مسیر وسط خیابان ایستاده بود. قوطی را بامهارت پرتاب کرد جوری که تلقی به پشت گردن سگ خورد. نور قرمز و آبی برای لحظهای چشمک زد و سگ به خشکی روی زمین افتاد.
بعد از پیدا کردن پسکوچهٔ مورد نظرش یکی از باندلهای دستساز را از زمین برداشت و گوشهٔ لپش انداخت با خودش گفت این هم سهم من. بالاخره آن بچهها بابت کار انسان دوستانهاش چیزی به او بدهکار بودند. باندل ترش بود و کیفیت خوبی نداشت معلوم بود با آتوآشغال سرهم شده ولی برای لحظهای حالش را جا آورد.
داشت تفالههای روی زبانش را به بیرون تف میکرد که دید به خیابان اصلی رسیده است. جایی که برعکس کوچهٔ پسخوردهای که از آن میآمد لبالب پر از مردمی بود که همدیگر را هول میدادند؛ تنه میزدند؛ فحش میدادند: جیب یکدیگر را میزدند؛ باندل و ئی-سیگ یواشکی خریدوفروش میکردند و به کارهای شرافتمندانهای از این قبیل مشغول بودند و همهٔ اینها با تردستی زیر گوش مأمورهای پلیسی که این بار سگهای رباتیک هوشمندشان جدیدترین مدل از فیبر کربن و آلیاژ سبک بودند، اتفاق میافتاد. نور دست دوم به خاطر برجهای بلندش که البته به گرد ابرسازههای آن بالاییها هم نمیرسیدند، دیگر اصلاً کفاف هیچ کاری را نمیداد و وسط ظهر مانند غروب بود. خدا را بابت نور مصنوعی شکر! ساختمانهای اینجا کمی آبرودارتر بودند و بعضیهایشان حتی به تقلید از خانههای پولدارها، بدنههایی از جنس مانیتور داشتند که هر روز نماهای متفاوتی را برای ساختمان به نمایش میگذاشتند. البته بعضی از این بدنهها فقط مخصوص تبلیغات بودند. چشمش افتاد به یکی از آنها که تبلیغ سریالی را میکرد. داستان خانوادهٔ تهوعآوری که میگفتند از دستهٔ ۸ به دستهٔ ۴ رسیدهاند و حالا در طبقات پایین ابر برج نسل یک زندگی میکنند که سقف آرزوهای این مردم است. میدانست همه اینها دروغ است آدمهای آن بالا نمیگذاشتند از جایت تکان بخوری. هیچ راهی برای پیشرفت و رسیدن به آن خانههای رؤیایی که پر بود از تجهیزات جور و واجور تا حدی که حتی لازم نبود برای گرفتن ناخن پایت خم شوی یا معاشرت با آن آدمهای زیبایی که انگار هالهٔ نور شخصی با خود حمل میکردند، نبود.
احمقانه بود و او این را میدانست چون زمانی خودش هم جزء این احمقها بود. زمانی که برای اولین بار روحش را فروخت. آن موقع میخواست از خودش فرار کند. از کسی که شده بود. تنها و بیهدف و معتاد به باندل. روی تخت پلکسی گلاسش مینشست، باندل نشخوار میکرد و فکر میکرد پولدار شدن، حفرهای را که پدرش در قلبش جا گذاشته بود پر میکند. دوباره جوهر سیاه دور قلبش به جوشش افتاد، خودش را به دل جمعیت زد و به سمت مقصدش به راه افتاد. از اینجا به بعد دیگر لازم نبود به مسیر فکر کند. جمعیت خودش او را به سمت درست هول میداد تا سوار شاتلهای قراضه شهر شود. شاتلهایی که حالا ده سالی میشد باتریهایشان را با بیوگاز تاخت زده بودند تا از انرژی ارزانتری استفاده کنند و به همین خاطر بهشدت دود میکردند ولی این قضیه هم زیاد مهم نبود چون آن بالاها به خاطر تصفیههای غولپیکر بیصدا، خبری از دود نبود.
با فشار نفسگیر جمعیت وارد شاتل شد. بدنهای بویناک و عرق کرده به هم فشرده شده بودند و دست کم نصفشان بوی باندل و ناامیدی میدادند. نور لیزر مانیتورهای تبلیغاتی گاهی راهشان را از بین جمعیت باز میکردند و چشمش را هدف قرار میدادند. درنا یکی از بدنهای لهشده در همین شاتلهای کذایی بود؛ اما با همه فرق میکرد، مثل دم اول از کپسول اکسیژن تروتازه بود، نه بوی باندل میداد نه بوی ئی-سیگ نه هیچ کلهداغکن دیگری. چطور بود که اول از او چندشش شد؟ شاید چون خیلی شبیه خداهای پلاستیکی بالای سرشان بود، زیبا، تمیز و بیخیال و او تازه بیشترین پولی را که در عمرش دیده بود به همین موجودات باخته بود. موجوداتی که روحش را گرفته بودند، با رقمی خیرهکننده روی صفحه پلاسمایی خودپرداز بانک کورش کرده و در یک آن، همهٔ آن را بالا کشیده بودند. دویست هزار کا اعتبار! آنهم برای کسی که یک کای ناقابل برایش رؤیا بود. دویست هزار بابت دو هفته دوری از روحش. برای همین موقع پیاده شدن از قصد، با تمام شدتی که تنفرش را بیان میکرد به او تنه زده بود؛ ولی درنای لعنتی اصلاً به خودش نگرفت و از او معذرتخواهی کرد! از او! از یک باندلی مفنگی!
فشار استخوانخردکن جمعیت او را با خودش تا روی ایستگاه کشاند و یکدفعه رهایش کرد. هوای رقیق ایستگاه را قلپی بلعید و دوباره شلپ و شلپ سیاهی جوهر را احساس کرد کاش میشد همه آن را به بیرون تف کند، روی صورت تکتک آن کثافتهای برج نشین! نه درست وسط پیشانی صاحب بلندترین و بزرگترین پنتهاوس که البته هیچکس او را نمیشناخت؛ ولی مطمئن بود دویست هزارتایش الآن جزیی از نمودار حساب او شده، نموداری که بیشک به بینهایت میل میکرد. از ایستگاه بیرون زد و پیش از آنکه چشمش به خیابان بیفتد، بوی تیز فاضلاب صنعتی به او گفت که در بزرگراه سیصدم ایستاده است. قدیمها اینطور نبود، قدیمها همهٔ خیابانها و کوچهها اسم داشتند و فقط یک عدد نبودند. قدیمها همهچیز روح داشت. آن قدیمها که دست بیونیک و کامپوزیتی پدر را میگرفت و از روی درپوشهای فاضلاب محل میپرید. پدر داستانش را هیچوقت برایش تعریف نکرد ولی او دوست داشت فکر کند دستش لای چرخدندههای سگهای پلیس کنده شده است. فاضلاب دیگر پسماند حساب نمیشد و مثل رگهای حیاطی سرتاسر شهر جاری بود. تازه یک دهه بود که بیوگاز جایگزین برق شده بود اما بوی گندش کل شهر را برمیداشت.
قایقهای خودران بهسرعت، فاضلاب را که نور مانیتورهای تبلیغاتی را انعکاس میداد رد میکردند. همیشه دلش توی این قایقها به هم میخورد، خیلیها مثل او بودند و برای همین دریچههای قیفمانندی کنار صندلیهای قایق تعبیه کرده بودند که میتوانستی اگر از جانت سیر شده بودی دهانت را دم آنها بگذاری و دلت را خالی و چند هزارم درصد به ارزش بیولوژیکی فاضلاب اضافه کنی. هر شهروند، یک استفراغ! ناخودآگاه دستش را روی پای بغلدستیاش گذاشت و بلند گفت:
«درنا!»
بغلدستیاش که مردی درشتهیکل و پشمالو بود چپچپ نگاهش کرد، از جایش بلند شد و تلوتلوخوران به ته قایق رفت. لعنت به این قایق و لعنت به آن روز که با درنا نشسته بود و مثل احمقها برایش رؤیابافی کرده بود! گفته بود چقدر دوست دارد از شهر بیرون بزند و پشت دیوارها و فنسهای الکترونیک آن را ببیند. آخر میگفتند آن پشت درخت هست و چمن. کلی چمن! این را که گفت درنا مچش را جلوی دماغ او گرفته بود و گفته بود:
«بو کن این عطر جدیدمه، اودو دو-گَزان، اسانس چمنه.»
و چقدر خوشبو بود و غریب! از آن روز به بعد درنا همیشه با بوی چمن در ذهنش نقش میبست. بوی چمن توی خیالش پیچید و باعث شد جوهر سیاه، قلبش را به زیر بکشد. آن روز خندیده بود و گفته بود:
«البته مگه این که روحم رو بفروشم که بتونم اجازه خروجم رو بخرم. نه عزیزم همین رؤیای چمن ما را بس.»
درنا اخم کرده بود و تا آخر روز ساکت شده بود. نمیدانست او به چه فکر میکند ولی خودش به دویستهزارتای ازدسترفتهاش فکر میکرد که با آن میشد نه یکی بلکه دو تا مجوز خروج خرید؛ دوتا؛ خودش و درنا. لعنت به خودش و لعنت به سیستم بانکی! اگر همان روز که روحش برگشته بود تمام اعتبار را تبدیل کرده بود دیگر نمیتوانستند به بهانهٔ رکود پولش را بالا بکشند و یک پیام «متأسفانه موجودی شما صفر است» برایش بگذارند.
با حال نزار از قایق پیاده شد و همان طور که لقلق میخورد چشمش به دستگاه فروش نوشیدنی افتاد که بدنهٔ غر شدهاش زیر نور لیزرهای رقصان برق میزد. دستی به پیشانیاش کشید و عرق سرد و چسبناک را از آن پاک کرد. در حالیکه آرزو میکرد بهجز نوشیدنی اسیدی چیز دیگری هم در دستگاه باشد، لنگلنگان بهطرف آن رفت. پیشانیاش را به شیشه خنک جلوی آن چسباند و با چند قوطی نوشیدنی اسیدی که مرتب روی ریلهای فلزی دستگاه نشسته بودند، چشم در چشم شد. درستش همین بود، حد خودت را بشناس. نوشیدنی اسیدی ارزان و رقیق برای تو بس است دنبال مزههای جدید نباش فقط خودت را بیخودی اذیت میکنی. انگشتش را روی اسکنر اثر انگشت کشید، چند رقم منفی دیگر به حسابش رفت و قوطی نوشیدنی تلقی از دستگاه بیرون افتاد. پاهایش که از ضعف و تهوع میلرزیدند او را به نیمکت هوشمندی رساندند که درست بهاندازهٔ نشستن او جا باز کرد. این هم برای آن بود که بیخانمانها نتوانند روی نیمکتها بخوابند و حد خودشان را بشناسند: فقط بهاندازه نشستن جا هست. بهسختی در نوشیدنی را باز کرد. همان طور که انتظارش را داشت خبری از گاز و کف نبود. آن روز درنا قوطی را از دستش گرفته بود تا ته سرش سر کشیده و گفته بود:
«فدای سرمون که گاز نداره! ما خودمون منبع گازیم.»
بعد میان خندههایش یک آروغ ظریف زده بود.
محتویات قوطی را قورت داد و لرزش اندکی آرام گرفت. در عوض جوهر لعنتی دور قلبش به تلاطم افتاد. چقدر دلش میخواست دستش را در سینهاش فرو ببرد و قلب و جوهر را باهم از آن بیرون بکشد همانجا روی زمین بیندازد و با پایش آن قدر لگدشان کند که دیگر قابلتشخیص نباشند!
ساختمان اداره مقصدش حالا دیگر چند صد متر بیشتر با او فاصله نداشت و میتوانست آنتن ضخیم و دراز بالای سقفش را از همانجا ببیند که از میان مه دود زرد رنگ با چشم قایمباشک بازی میکرد. میگفتند روحها از همانجا به ابرسازههای آسمانخراش منتقل میشوند، بعضیها هم میگفتند دروغ است و روحها را بعد از استخراج داخل کنیسترهای مخصوص فشرده میکنند تا به مایع تبدیل شوند و از آنجا میفرستندشان برای مصرف از ما بهتران. نمیدانست آنها با این روحها چکار میکنند. بعضیها میگفتند تزریقشان میکنند، بعضی میگفتند با ئی-سیگ دودشان میکنند و هزار برابر از بهترین باندلی که بتوانی بخری نشئگی میآورد. برایش مهم نبود چه کثافتکاریای با روحش میکنند، مهم پولش بود و آزادی بعدش. تعداد کسانی که روحشان را میفروختند زیاد نبود چون بیشتر متقاضیها نمیتوانستند از سد تستهای پیش از استخراج رد شوند و بعد از به هوش آمدن میفهمیدند دستکم صد تا اعتبار هزینه تست را دود کردهاند. بههرحال آن بالاییها هر روحی را مصرف نمیکردند. خودش هم فکر نمیکرد نتیجهٔ تستهایش مثبت شوند. همه بهش گفته بودند پول تست را بگذار گوشهٔ حسابت و بیخیال این کارها بشو؛ ولی او میدانست اگر یک بار بیخیال شود، بازهم بیخیال میشود و بالاخره مثل پدرش بیخیالی نهایی را در اتاق گاز تجربه میکند.
درنا ولی بیخیال نمیشد. از آن روز به بعد دائماً از مجوز خروج حرف میزد و بیرون زدن از شهر. خب که چی!؟ مگر مهم بود که آن بیرون دیگر حفاظی نبود و جانشان دست خودشان بود؟ مگر آدمها قبلاً چه کار میکردند؟ عوضش هوا آن بیرون روشن بود و مه دود نداشت. بوی فاضلاب نمیآمد و همهجا پر از چمن بود و درخت. نه مثل درختهای مصنوعی و کثیف شهر؛ درخت واقعی با برگهای تکتک و تازه بعضیهایشان میوه هم میدادند؛ میوههای واقعی که میشد خوردشان. تازه اوضاع امنیت نباید آن قدر هم بد باشد وگرنه بالانشینها سالی چند بار تعطیلات نمیرفتند بیرون. آن موقع بعد از گوش دادن به خیالبافیهای درنا میخندید و میگفت:
«باشه قبول ولی پولش رو از کجا میاری؟ نکنه میخوای پرواز کنی درنا خانم!؟»
«پولش رو درست میکنم؛ یه راهی پیدا میشه.»
راست میگفت درنا همیشه یک راهی پیدا میکرد برای هر کاری از تعمیر گوشیاش که پلاسما پس میداد گرفته تا پیچاندن پلیس که بیهیچ دلیلی دنبالشان میافتاد.
پاهایش به رفتن به سمت ساختمان اداره رضا نمیدادند ولی صدای بیپ نیمکت درآمد و شروع به بسته شدن کرد. میدانست اگر از جایش بلند نشود، استخوانهایش زیر فشار نیمکت له خواهند شد. با اکراه از جا بلند شد، قوطی را به گوشهای پرت کرد و پاهایش بدون اجازهٔ صاحبشان راه افتادند سمت اداره. با این که هوا گرم نبود بهشدت داشت عرق میکرد و بازوهایش روی پهلویش سر میخوردند. احساس میکرد عرقش همجنس جوهر سیاه توی سینهاش شده است. خیابانهای اینجا به طرز غریبی خلوت بودند، شاید هشدار باران مصنوعی را زده بودند.
-«هر چقدر دلشون میخواد هشدار بزنن. مگه خیس شدن ترس داره؟»
درنا این را گفته بود و همین شد که آخر شب مثل اسفنجی که نچلانده باشی، خیس آب به خانه برگشته بودند. قطرات سنگین باران روی فرق سرش ریختند. از میان خطخط آب توی هوا بهسختی راهش را پیدا کرد. آرام راه میرفت و میگذاشت حسابی خیس شود شاید جوهر سیاه قلبش با باران رقیق شود و از منافذ پوستش بیرون بزند.
در باز شد و هوف هوف باد گرم که از دریچهای روی زمین بیرون میزد در عرض ثانیهای کاملاً خشکش کرد. بار اولی که به اداره آمده بود یک کارمند دم در انتظارش را میکشید. همینکه رسیده بود تخته دیجیتال را جلویش گرفته بود و او بدون خواندن جملات، هفتهشت جا را امضا زده بود. سوار همین آسانسور شیشهای شده و برعکس حالا که به زیرزمین میرفت آن دفعه تا طبقهٔ بیستم بالا رفته بود. طبقهٔ بیستم با زیرزمین خیلی فرق داشت. آنجا برعکس این پایین حسابی روشن بود و همهچیز از تمیزی برق میزد. او را توی اتاقی چپانده بودند، یک بستهٔ وکیوم شده لباس کاغذی در دستش گذاشته و گفته بودند، همهچیز را دربیاور و اینها را بپوش. با لباس کاغذیاش خشخشکنان دم پیشخوان رفته بود. برعکس پیشخوان زیرزمین که همهاش یک مانیتور لمسی بزرگ است، پشت پیشخوان آن بالا چند کارمند ایستاده بودند که یکی از آنها دستش را گرفته و به اتاقی سرد و بهشدت روشن برده بود. آنجا یک لیوان نوشیدنی بزرگ و بیمزه را تا آخر در حلقش ریختند و گفتند روی یک تردمیل راه برود. مانیتور تردمیل شبیه مانیتور پیشخوان پایین بود که حالا اطلاعاتش را در آن وارد میکرد. جوهر سیاه عقبنشینی کرده بود و اصلاً حس نمیشد. بالاخره بعد از نیم ساعت راه رفتن از تردمیل پایینش آوردند و سوار تسمهنقالهاش کردند تسمه او را مستقیم تا دم یک پاد بزرگ شبیه دوش حمام برده و او با تردید وارد پاد شده بود. همینکه خواسته بود برگردد و از پاد بیرون بزند درش با چند بوق بلند بستهشده، گاز از دوش بالاسرش بیرون زده و تاریکی همهٔ وجودش را فراگرفته بود. دیگر چیزی یادش نمیآمد تا این که چشمانش را دوباره در همان پاد باز کرده بود، بهش گفتند روحش بعد از دو هفته برگشته و دویست هزار کا به حسابش اضافه شده است.
اگر به خاطر تماس صبح نبود، امروز هم به جای زیرزمین به طبقه بیستم میرفت و روحش را برای بار دوم میفروخت تا با کسی فرار کند که بوی چمن میداد. فلش قرمز بزرگی روی مانیتور پیشخوان روشن شد و به سمت چپ و پایین اشاره کرد. یک برگه کاغذ از شیاری زیر فلش بیرون زد. کاغذ نازک و سُر بود و چند جا با جوهر حرارتی رویش نوشتههایی دیده میشد. ولی از آنهمه نوشته فقط چند کلمه برایش قابلخواندن بود، «درنا»…«خطا هنگام استخراج روح»…«گواهی فوت»….
کاغذ را به سینهاش میفشرد و در خیابان میدوید. پس راهش را پیدا کرده بود! درست راهی که خودش میخواست برود، روحت را بفروش تا مجوز خروج بگیری. چقدر خودخواه بود حتی نگفته بود میخواهد چکار کند! اگر میدانست اجازه نمیداد. محال بود اجازه دهد و درنا هم حتماً این را میدانست. قطرههای درشت اشک که از جنس جوهر سیاه بودند از گوشه چشمانش بیرون میریختند. از درنا، از آن خندهها و از آن تنی که بوی چمن میداد حالا فقط یکتکه کاغذ سُر باقیمانده بود. پایش یکدفعه به چیزی گیر کرد و با سر زمین خورد. همانجا روی زمین ماند و با خشم جوهر سیاه گریست. آن قدر گریه کرد که تمام لباسش سیاه شد. آن قدر که دیگر جوهری باقی نماند و قلبش گوشهٔ سینهاش خشک شد و چروکید. دیگر هیچچیز نداشت حتی جوهر سیاه و مثل پلکسی تختخوابش شکسته بود.
آن شب حدود دویست صدم درصد به ارزش بیولوژیکی فاضلاب شهر اضافه شد. مردم نمیدانستند چرا ولی آب فاضلاب از همیشه سیاهتر شده بود گویی یک رود جوهر سیاه در آن رها کرده بودند.
֎