آهن پرآب – بهزاد قدیمی

آهن پرآب

زبانم خوب نبود؛‌ خوب شد وقتی مردم. خیلی وقت داشتم. اصلاً وقت تنها چیزی بود که داشتم. همه زبان‌ها را بلد شدم. نشستم به کتاب خواندن؛ فقط هم کتاب‌های خنده‌دار. کتاب‌های دیگر را نمی‌خواندم. کتاب‌های خنده‌دار خیلی خوبند، رنجبران دریا مثلاً، جنایت و مکافات، این یکی کوهستان جنون، فرانکنشتاین هم خیلی خنده‌دار بود. می‌دانستم زمانی گریسته‌ام یا ترسیده‌ام یا چیزهای دیگر، از کجا؟ از توی همین کتاب‌ها، این‌ها را می‌دانستم؛ اما بعد از مردنم فقط می‌خندیدم؛ خندیدن تنها واکنش باقی‌ مانده‌ام بود و این خندیدن البته اگر زنده بودم قطعاً شکل دیگری می‌داشت؛ حالا که نبودم و می‌خندیدم، از بس که کیف می‌داد.

بدترین قسمت مرده بودن این است که هیچ کاری نمی‌توانی بکنی. نمی‌توانی راه بروی یا غذا بخوری. می‌توانی نقل مکان کنی، یا نقل زمان، اما کاری نمی‌توانی بکنی. ورق مثلاً نمی‌توانی بزنی. می‌توانستم بروم توی کتابخانه منتظر شوم کسی بیاید کتابی را بگیرد و ورق بزند؛ همین کار را هم کردم. از همین طریق با یکی دوست شدم؛ اولین دوست کل دوران زندگی و مردگی‌ام؛ جوانک لاغری که تی‌شرت سیاهش از چشمانش روشن‌تر بود. صبح تا غروب توی کتابخانه محل‌شان فقط می‌خواند. همیشه هم یک چیز: آرشیو روزنامه حوادث و من همراهش می‌خواندم و می‌خندیدم. آرام آرام به من علاقه‌مند شد. کارهایم را دنبال می‌کرد. ماجرای قتل‌ها، دختر‌هایی را که از همه نظر جر داده بودم، دانه دانه بررسی می‌کرد. خب واقعاً کارم را می‌فهمید. هر روز صبح تا غروب یک‌سره می‌خواند و عکس می‌گرفت و نمی‌دانم شاید مثلاً کلکسیون می‌کرد. هیچ‌وقت ترغیب نشدم به خانه‌شان بروم یا جایی بیرون از کتابخانه‌هه ببینمش. خودش می‌آمد، سر وقت هم می‌آمد،‌ سر وقت هم می‌رفت. روابط دوستانه ما تماماً در همین کتابخانه شکل گرفت. دو سه ماهی صرفاً آشنای هم بودیم، نمی‌شد گفت دوستیم. تا ماجرای قتل دختر بیست و دوساله‌ای را خواند که یک هفته تمام در بندم بود. وقتی داشت می‌خواند من می‌خندیدم اما مساله این بود که برای اولین بار او هم خندید. از همان‌جا با هم رفیق شدیم. زود رفیق شدیم، زود هم رفاقت‌مان تمام شد. سر ماجرای مرگم شروع کرد گریه کردن و خب دیگر نمی‌شد آن وضعیت را ادامه داد. بی‌خیالش شدم؛ بی‌خیال کتابخانه‌هه. از همان وقت به فکرم رسید حلول کنم.  و حلول کردن برای من مرده راحت بود، چون جایی را اشغال نمی‌کردم، از بیخ نبودم. می‌رفتم می‌ایستادم توی هر چیزی که بخواهم. چند تایی حلول خنده‌دار کردم. کتاب‌هایی که خوانده‌ام پر از ایده‌های بامزه بودند.  یک بار توی سیمان فرشته‌ای چشم بسته حلول کردم. ترازو به دست بالای ساختمان مهمی بودم. می‌ایستادم آنجا و مردمان را نگاه می‌کردم که می‌آیند و از زیرم رد می‌شوند. انگار نه انگار که من آن بالا دارم می‌بینم‌شان. باور بکنید یا نه خیلی با شکوه بودم؛ نیرومند و مستحکم، اما کسی مرا چیزی به حساب نمی‌آورد؛ اصلاً متوجهم نبود. شاید یک بار دو تا دختر آسیایی کنار فواره آب میدان از من عکس گرفتند. می‌گویم شاید، چون یک احتمال هم این است که داشته‌اند از خودشان عکس می‌گرفته‌اند و من اتفاقی توی قاب بوده‌ام.

یک بار رودخانه شدم؛ از اولش تا آخرش جاری و حاضر. تمام سنگ‌ها را می‌دیدم و ماهی‌ هم داشتم. غروب تویم می‌افتاد و چشمک می‌زدم. خنک بودم. توی خاک هم می‌رفتم اما بیرون می‌آمدم. رودخانه که بودم او پاهایش را در من فرو کرد. پاهایش شبیه ماهی بود. نقشی مثل یک نیزه سه‌سر بر ساقش دیدم و ندیدم. کیف داد. خندیدم. سرد بودم و زود ازم بیرون رفت اما همین که پایش تویم را لمس کرد بی‌خیال رودخانه شدم؛ افتادم دنبالش. یک ماه آزگار تعقیبش کردم؛ هر جا رفت و هر چه کرد دید زدم. بعد از یک ماه تصمیم خودم را گرفتم. یک هامر مشکی شدم، از آن غول‌های آهنی که جاده را می‌بلعند و سنگ‌لاخ را در می‌نوردند. حدسم درست از آب در آمد: خریدم.

نشسته بودم توی جایگاه مشعشع هامر‌ها و مشکی بودم؛ تنها سیاه جمع رنگارنگ. آمد تو. از همان دمی که چشمش به من افتاد هم من فهمیدم، هم آن دلال کت‌شلوار پوش زرنگ‌السلطنه که خریده ‌است؛ راه نداشت. آمد و مثلنی چند تا ماشین دیگر را تست کرد و هم من می‌دانستم، هم زرنگ‌السلطنه، که دارد رد گم می‌کند. قیمتم را که پرسید دلال حرامزاده بیست‌ هزار دلار بالاتر از آنچه به قبلی‌ها گفته بود بهش گفت. دلم ریخت. گفتم نکند تو بزند پاماهی‌ام؛ نزد. افتاد به چانه زدن، اصلاً هم بلد نبود و یارو یک دلار هم پایین نیامد از گزافه قیمت اضافه‌ای که بسته بود. آخر سر ماهی با غیظ و سرخوردگی تسلیم جذبه‌ام شد. چه حالی شدم آن زمان که تسلیم شد؛ دلم سوخت برایش و از افتخار به خودم لبریز. چنین بگویم، کلیدم را که خرید روغنم ریخت. بد احوالی شد؛ شرمنده و ترسیده بودم که نبیند این لکه‌های لزج‌ را؛ بگذریم که در دلم می‌لغزید کاشکی ببیندشان و دوست‌ترم بدارد؛ اما ندید. حواسش به جزییات نبود. این بار توانستم پاهایش را خوب ببینم. بر ساق پای چپش خالکوب چنگکی داشت و کفشش سگکی دریده داشت و انگشتانش عروسکی بودند. چون در من نشست کوچک بود؛ در من نشستند و بر من راندند و در من خواندند سگک، چنگک، عروسک و چند کوچک دیگر.

دوست دومم نبود، دوستم نبود، دوستش نبودم. مرکبش بودم؛ مرکب مشعشعش بودم؛ مرکب آهنین و مستحکمش بودم؛ شوکتش، جبروتِ هیبتش، سریر قدرتش بودم. با من به همه چیز می‌کوبید؛ می‌مالید به بی‌ام‌و و موستانگ. اصلاً ماشین مدل بالای شاسی پایین می‌دید جری می‌شد که تصادفش بدهد. بعد خیلی خونسرد از من بیرون می‌آمد، از راننده شکسته عذر می‌خواست (و آن عذرخواهی‌ها که کرد خفت‌دهنده‌ترین جملاتی هستند که در جهان شنیده‌ام در صلح‌ترین کلمات) و پول معشوق‌های بدبختش را می‌ریخت پای خسارتی که به آهن‌قراضه طرف زده بود. یارو را بی‌عصمت می‌کرد و پول می‌داد جای کامی که از غرورش کشیده بود. این‌قدر کرد که دیگر بهش حال نمی‌داد. مدتی می‌شد فهمیده بود هر که را بخواهد، هر چه را بخواهد، برایش زیر می‌گیرم و این‌ها بچه‌بازی است. تا یک روز، راستش یک شب، دیدم کوله بسته می‌آید سمتم. با خود اندیشیدم «بی‌خیال سلیطه!». نشست و راندیم تو جاده، در دل شب. رفتیم تا شهر گم شد. جنگل گم شد. این‌قدر با من نقل مکان کرده بود که در خلسه بود. نقل زمان کردیم. رفتیم کویر. ماهتاب، بی‌ابری، بی‌رنگی جز سفیدی محض، شب را می‌شکافت. او را می‌نواخت. شیدایش می‌کرد. شیدایش بودم. نشئه شده بودم و می‌خندیدم. دید ماه بر زمین می‌درخشد. شوقش زبانه کشید. فهمید که تا حالا ماه را زیر نکرده است؛ به مخیله‌اش خطور نمی‌کرد بشود ماه را زیر بگیرد. حالا می‌خواست بگیرد. کفشش را فشرد. گازم داد و تازاندم. عرقِ لذتش را می‌بوییدم. سنگ و خاک و خار زیر آج چرخ‌های غول‌آسایم جویده می‌شدند. نمانده بود که ماه را له کنم اما بی‌شرف ترسید. ترمز کرد. دود و خاک و بخار از منخرینم تنوره کشیدند. کَمکی مانده به مقصد نگهم داشته بود. پیاده شد. پیش روی ما تالابی بود گم شده در تاریخ. بعدها، خیلی بعد از این‌ها نقشه‌های جغرافی اسمش را در این کویر می‌دانسته‌اند؛ اما بالاخره همه فراموشش می‌کردند؛ دیگر اثری از آثارش نمی‌ماند؛ خشکیده بلکه مرده می‌شد این تالاب؛ یک قطره آب درش نمی‌ماند؛ اما حالا پیش ما حاضر بود؛ پر آب؛ سیراب؛ ماه را در قلب سرشارش می‌رقصاند سرتر از همزاد آسمانی‌اش. او گام‌های کوچکش را برد سمت تالاب و ماهش. زیبایی‌اش تمام شد. بدترین قسمت مردن این است که هیچ‌ کاری نمی‌توانی بکنی؛ اما در شهوت من مرگ سگ که باشد؟! من را چطور می‌خواست از این شکار آخرین باز دارد؟! آتش شدم. در موتور زبانه کشیدم، غریدم. بعد نورافکن چشمان وحشی‌ام بر وحشت صورت ماهی گونش خیره ماند؛ بهتش زد. هر چه آب داشت بیرون زد. هامر مشکی آهنینی که من بودم گداختم. من را چه نیاز به معاد جسمانی؟! کالبدم آتش گرفت که یک بار دیگر از معجزه این خواهش شرّ شعله‌ور کالبدی داشتم؛ در جایش خشک شده بود. آنچه بر سرش رفت را باور نمی‌کرد. تن کوچکی که داشت زیر سنگینی تُن‌های آهنم چرخ شدند. پوستش، گوشتش، در شعله‌هایم سوخت و آبش تبخیر شد. حتی نتوانست ترسش را جیغ بکشد از هیبت ناممکن هراسناکم. بر فراز آن آبِ زنده ایستادم مست و قهّار. بوی گوشت سوخته‌اش را می‌مکیدم. خونش در درز چرخ‌های عظیمم لخته بسته بود.

شب بود. خوش بود. خندان بودم که دوباره دیدمش. این بار بی‌کالبد. چونان خودم وقتی که مردم. آن سوی تالاب بود و به من نگاه می‌کرد. آرام، جوری که هیچ‌وقت ندیده بودمش. اشک می‌ریخت، انگار این تنها واکنشی بود که برایش باقی مانده است. برهنه دیدمش که قدم‌هایی سبک برمی‌دارد. رفت و رفت و وسط تالاب ایستاد درست در مرکز ماهی که بر آیینه جادویی ناممکن منعکس بود. می‌خواستمش. جسمش را جر داده بودم اما روحش را هم می‌خواستم. نمی‌توانستم نخواهم. مثل آن گاوهای میدان گاوبازی به طرفش غریدم. چرخ‌های آتشین خون‌آلودم در تالاب رفت، نمی‌فهمیدم، نمی‌توانستم ترمز کنم. به طرف روح ماه‌تابش گاز می‌دادم. دیوانه‌وار با اندام تازه‌ام راندم و راندم. شعله‌های زیبایم در تالابش رفت. می‌خواستم بگیرمش اما او ایستاده بود بالای تالاب زیر نور ماه و من آب از درزهای نازکم به درون خالی‌ام می‌ریخت. سنگین‌ و سنگین‌تر می‌شدم. چشم‌های نورافشانم خیره به او بود وقتی درست زیر پاهای کوچکش غرق شدم.

حالا سال‌های سال است اینجا هستم؛‌ او هم آنجا است. من شعله‌هایم خاموش شده است؛ در کف تالاب نشسته‌ام؛ نگاهش می‌کنم؛ فقط می‌خندم. آن بالا آرامِ آرام زیر نور ماه فقط اشک می‌ریزد. ای کاش این تالاب هیچ‌وقت نخشکد!

֎