«چگونه در پارتی با دخترها حرف بزنیم» یک داستان کوتاه علمیتخیلی و طنز نوشتهٔ نیل گیمن است که در سال ۲۰۰۶ در مجموعه داستانهای Fragile Things منتشر شد و برندهٔ جایزهٔ لوکاس و نامزدِ نهایی جایزهٔ هوگو در سال ۲۰۰۷ شد. فیلمی به همین نام نیز از این اثر توسط جان کمِرون میچل در سال ۲۰۱۸ اکران شد.
ویک گفت: «بیا دیگه، عالی میشه.»
گفتم «نه، عالی نمیشه.» هرچند که ساعتها پیش این بحث را باخته بودم و خودم هم میدانستم.
ویک برای صدمین بار گفت «محشر میشه، دخترا! دخترا! دخترا!» و با دندانهای سفیدش پوزخند زد.
هر دو به یک مدرسهٔ پسرانه در جنوب لندن میرفتیم. دروغ بود اگر میگفتم هیچ تجربهای با دخترها نداشتیم، چون ویک به نظر میرسید کلی دوستدختر داشته و من هم تا آن موقع سه تا از دوستهای خواهرم را بوسیده بودم، اما این راست بود که ما بیشتر با پسرها حرف میزدیم، وقت میگذراندیم و فقط آنها را درست درک میکردیم. البته خودم اینطور بودم، در مورد ویک نمیتوانم این را با اطمینان بگویم؛ بهعلاوه، سی سال است از او خبری ندارم. اصلاً نمیدانم اگر او را ببینم چه باید بگویم.
در کوچهپسکوچههای چرک و پیچ در پیچ پشت ایستگاه ایست کرویدون قدم میزدیم. دوستی به ویک در مورد یک پارتی گفته بود و ویک هر طور شده میخواست برود، چه من راضی باشم چه نه، که نبودم. اما پدر و مادرم آن هفته برای یک کنفرانس شهر را ترک کرده بودند و من مهمان ویک بودم. پس ناچار خودم را به دنبالش میکشیدم.
گفتم «همون میشه که همیشه میشه. بعد از یه ساعت میری یه گوشه و با خوشگلترین دختر مهمونی مشغول میشی و من هم تو آشپزخونه دارم به حرفهای مامانِ یکی گوش میدم که دربارهٔ سیاست یا شعر یا یه چیز دیگه ور میزنه.»
گفت «فقط باید باهاشون حرف بزنی. فکر میکنم آخر همین خیابونه،» و با سرخوشی، کیسهٔ بطری به دست، به سمتی اشاره کرد.
گفتم «مطمئنی؟»
گفت «آلیسون آدرس رو به هم داد و من روی یه تیکه کاغذ نوشتمش، ولی جا گذاشتمش روی میز اتاق. حله. میتونم پیداش کنم.»
گفتم «چطوری میتونی پیدا کنی؟» ولی کمکم داشتم امیدوار میشدم.
انگار که دارد با یک بچهٔ نادان صحبت میکند گفت «راه میافتیم تو خیابون و دنبال پارتی میگردیم دیگه. ردیفه.»
نگاه کردم، اما اثری از مهمانی نبود، فقط خانههای باریکی که در حیاط سیمانیشان ماشین یا دوچرخهای زنگزده افتاده بود؛ و شیشهٔ ویترین مغازههای روزنامهفروشی که بوی ادویههای غریب میدادند و همه چیز میفروختند، از کارت تولد و کمیکبوکهای دست دوم گرفته تا آن مجلههایی که آن قدر مستهجن بودند که از قبل در کیسههای پلاستیکی بستهبندی شده فروخته میشدند. آنجا بودم که ویک یکی از آن مجلهها را زیر پلیورش سراند، ولی صاحب مغازه بیرون پیادهرو گرفتش و مجبورش کرد پسش بدهد.
به انتهای خیابان رسیدیم و پیچیدیم توی کوچهٔ باریکی که خانههای تراسدار داشت. در آن شب تابستانی همه چیز خالی و ساکن به نظر میرسید. گفتم «تو که مشکلی نداری. اونا خودشون ازت خوششون میاد. لازم نیست حتی واقعاً باهاشون حرف بزنی.» راست میگفتم. کافی بود ویک یک لبخند شیطنتآمیز بزند تا هر دختری را که میخواست، انتخاب کند.
گفت «نه. اینجوریام نیس. فقط باید حرف بزنی.»
وقتی دوستان خواهرم را بوسیده بودم، هیچ حرفی با آنها نزده بودم. آنها وقتی خواهرم جای دیگری مشغول بود همان اطراف میپلکیدند و کمکم جذب من شده بودند و خب من هم بوسیده بودمشان. یادم نمیاد حرفیزده باشیم. اصلاً من نمیدانستم به دخترها چه باید بگویم. همین را هم به ویک گفتم.
ویک گفت «اونا فقط دخترن، از یه سیارهٔ دیگه که نیومدن.»
وقتی پیچ خیابان را دور زدیم، امیدم به این که پارتی پیدا نشدنی باشد تقریباً از دست رفت. صدای بم و ضرباندار موسیقی، محو و خفه از پشت دیوارها و درها، از خانهای جلوتر به گوش میرسید. ساعت هشت شب بود و تقریباً برای آنها که هنوز شانزدهساله نشده بودند دیر بود. ما خودمان هم هنوز شانزده را پر نکرده بودیم.
پدر و مادرم همیشه دوست داشتند بدانند کجا هستم، اما به نظرم پدر و مادر ویک آنقدرها اهمیتی نمیدادند. او بین پنج پسر خانواده کوچکترینشان بود که همین خودش برای من حکم جادو داشت چون من فقط دو خواهر داشتم که هر دو از خودم کوچکتر بودند و من هم احساس منحصربهفرد بودن میکردم هم تنهایی. تا جایی که یادم میآید همیشه دلم یک برادر میخواست. وقتی سیزدهساله شدم، دیگر موقع دیدن شهابسنگ یا اولین ستارهٔ شب (آن طور که مرسوم است) آرزویی نمیکردم، اما تا قبلش، اگر آرزویی داشتم، داشتن یک برادر بود.
از مسیر باغ بالا رفتیم، سنگفرش نامنظم ما را از کنار یک پرچین و یک بوتهٔ گل سرخ تنها گذراند تا رسیدیم به یک محوطهٔ فرش شده با شن. زنگ در را زدیم و دختری در را باز کرد. اصلاً نمیتوانستم به شما بگویم چند سالش بود؛ و این موضوع از آن چیزهایی بود که در مورد دخترها بدم میآمد. وقتی بچهای، پسر و دختر، همه با هم و با یک سرعت بزرگ میشوید، و همه با هم پنجساله، یا هفتساله، یا یازدهسالهاید. بعد یکدفعه انگار غوغا میشود و دخترها میدوند به سمت آینده و جلو میافتند و یکهو همهچیز را در مورد همه چیز میدانند، از پریود و پستان و آرایش گرفته تا خدا میداند چه چیزهای دیگری که من قطعاً نمیدانستم. آن شکلها و نمودارهای کتاب زیستشناسی هیچ تعریف به دردبخوری برای بزرگسال جوان[۱] بودن ارائه نداده بود و دخترهای همسن ما، بزرگسال جوان بودند.
اما من و ویک بزرگسال جوان نبودیم و تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که حتی وقتی لازم میشد به جای چند هفته یکبار، هر روز صورتام را بتراشم، باز هم خیلی عقبم.
دختر گفت «سلام؟»
ویک گفت «ما دوستهای آلیسونیم.» ما آلیسون را در هامبورگ در یک برنامهٔ تبادل دانشجوی آلمانی دیده بودیم؛ دختری با موهای نارنجی، صورتی پر از ککومک و لبخندی شیطنتآمیز. برگزارکنندههای برنامهٔ تبادل دانشجو چند دختر را از یک مدرسه دخترانهٔ محلی با ما فرستاده بودند تا توازن جنسیتی برقرار کنند. دخترها کمابیش همسن ما و پرسروصدا و بامزه بودند، و کمابیش دوستپسرهایی بزرگسال با ماشین و شغل و موتورسیکلت داشتند و حتی یکیشان که دندانهای نامرتبی داشت و پالتوی پوست راکون پوشیده بود، در پایان یکی از مهمانیهای هامبورگ، طبعاً در آشپزخانه، با لحنی غمگین برایم تعریف کرد که دوستپسرش زن و بچه هم دارد.
دختر دم در گفت «اشتباه اومدین. آلیسون نداریم.»
ویک با پوزخند گفت «اوکیه. من ویکم. اینم اِنه.» لحظهای مکث و بعد دختر هم لبخند زد. ویک یک بطری شراب سفید در کیسهٔ پلاستیکی داشت که از کابینت آشپزخانهٔ خانهٔ پدر و مادرش کش رفته بود. گفت «اینو کجا بذارم؟»
دختر کنار رفت تا وارد شویم. گفت «آشپزخونه اون پشته. بذارش روی میز کنار بقیه بطریها.» موهایی طلایی و موجدار داشت و خیلی زیبا بود. سالن ورودی با نور گرگ و میش کم نور شده بود، اما میتوانستم زیباییاش را ببینم.
ویک پرسید «اسمت چیه؟»
گفت اسمش استلّاست و ویک با آن لبخند کج و دندانهای سفیدش گفت که این قشنگترین اسمی است که در عمرش شنیده. کاردرستِ عوضی! و بدتر این که طوری گفت که انگار واقعاً از ته دل گفته.
ویک رفت تا بطری شراب را در آشپزخانه بگذارد و من مشغول تماشای اتاق جلویی که صدای موسیقی از آن میآمد شدم. چند نفر آنجا مشغول رقصیدن بودند. استلا هم وارد شد و شروع کرد به رقصیدن؛ تنها، با حرکاتی آرام و موزون همراه با موسیقی و من تماشایش میکردم.
آن روزها تازه دوران آغازین موسیقی پانک بود. ما در خانه روی دستگاه پخش خودمان آهنگهای The Adverts and the Jam، The Stranglers، The Clash و Sex Pistols را گوش میدادیم. اما در مهمانیهای دیگران معمولاً آهنگهای ELO، یا 10cc، یا حتی Roxy Music پخش میشد. اگر شانس میآوردی، شاید کمی Bowie هم میشنیدی. در آن سفر تبادل فرهنگی آلمان، تنها صفحهای که همهمان رویش توافق داشتیم Harvest از نیل یانگ بود، و ترانهٔ Heart of Gold مثل یک شعار در طول سفر تکرار میشد: I crossed the ocean for a heart of gold…
موسیقیای که آن شب در آن اتاق جلویی پخش میشد برایم آشنا نبود.
کمی شبیه یک گروه پاپ الکترونیک آلمانی به اسم Kraftwerk بود و کمی هم شبیه صفحهای که برای تولد قبلیام هدیه گرفته بودم که مجموعهای بود از صداهای عجیب ساختهٔ کارگاه رادیوفونیک بیبیسی.با این حال، موسیقی ضربآهنگی داشت و شش هفت دختری که در اتاق بودند، با آن آرام تکان میخوردند. من اما چشمم فقط به استلا بود. او میدرخشید.
ویک از کنارم رد شد و رفت داخل اتاق. یک قوطی آبجو دستش بود. گفت «آشپزخونه پر مشروبه.» بعد رفت سمت استلا و شروع کرد با او حرف زدن. صدای موسیقی نمیگذاشت بشنوم چه میگویند، اما میدانستم جای من در آن گفتوگو نیست.
من آن موقع آبجو دوست نداشتم. رفتم ببینم چیزی هست که دلم بخواهد بنوشم یا نه. روی میز آشپزخانه یک بطری بزرگ کوکاکولا بود. یک لیوان پلاستیکی پر کردم و جرئت نکردم چیزی به دو دختری که زیر نور کم آشپزخانه مشغول گفتوگو بودند بگویم. پرجنبوجوش و بینهایت زیبا بودند. هر دو پوستی سیاه و براق با موهای درخشان داشتند. لباسشان شبیه ستارههای سینما بود، لهجهشان خارجی بود و هر دو از سطح من خیلی بالاتر بودند.
با لیوان کوکاکولا در دست پرسه زدم.
خانه از چیزی که به نظر میرسید عمیقتر و بزرگتر بود و پیچیدهتر از آن مدل سادهٔ دوطبقه و دو اتاق خوابی که تصور کرده بودم. اتاقها نور کمی داشتند (شک دارم جایی بیشتر از یک لامپ چهل وات روشن بوده باشد) و هر اتاقی که وارد میشدم، قبلاً اشغال شده بود و یادم اس که فقط دخترها بودند. طبقهٔ بالا نرفتم.
در گلخانه اما یک دختر تنها بود. موهایش آن قدر روشن بود که تقریباً سفید به نظر میرسید. قدبلند و صاف بود و پشت میز شیشهای نشسته بود، دستانش را در هم گره کرده، به باغ بیرون و آسمان در حال غروب خیره شده بود. حالتی غمزده و محزون داشت.
پرسیدم «اشکالی نداره اینجا بشینم؟» و با لیوانم به میز اشاره کردم. سرش را تکان داد و بعد شانهای بالا انداخت، یعنی برایش فرقی نمیکند. نشستم.
ویک از جلوی درِ گلخانه گذشت. داشت با استلا حرف میزد، اما مرا دید که پشت میز نشستهام و غرق خجالت و وضعیت ناجورم، دستش را مثل یک دهان باز و بسته کرد، که یعنی «حرف بزن.» باشد.
پرسیدم «اهل همین دور و بر هستی؟»
سرش را به علامت نفی تکان داد. تاپ نقرهای یقهبازی پوشیده بود و من سعی میکردم به برجستگی سینههایش خیره نشوم.
گفتم «اسمت چیه؟ من اِنم.»
گفت «وِینز وِین[۲]» یا چیزی شبیه به این. «من یه دومیام.»
گفتم «اِ… چه اسم متفاوتی.»
با چشمان درشت و مرطوبش مستقیم نگاهم کرد. گفت «یعنی این که پیشینیِ من هم وِین بوده و من موظفم به او گزارش بدهم. من اجازهٔ زاد و ولد ندارم.»
گفتم «آها… خب، برای این حرفها که یکم زوده، نه؟»
دستهایش را از هم باز کرد، بالای میز آورد و انگشتهایش را گشود. گفت «میبینی؟» انگشت کوچک دست چپش کمی کج بود و در سر انگشت دوشاخه میشد و به دو سرانگشت کوچکتر تقسیم شده بود. «یک نقص جزئی. وقتی تمام شدم، باید تصمیمی گرفته میشد: نگه داشته شوم یا حذف شوم. خوشبختانه تصمیم به عهدهٔ خودم بود. حالا سفر میکنم، در حالی که خواهران بینقصترم در خانه بیکار و در سکون ماندهاند. آنها اولی بودند و من یک دومیام. بهزودی باید پیش وِین برگردم و همهٔ چیزهایی را که دیدهام برایش بگویم. همهٔ برداشتهایم از این سرزمین شما.»
من گفتم «من در واقع اهل کرویدون نیستم. اینجایی نیستم.» با خودم فکر کردم شاید آمریکایی باشد. راستش اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید.
گفت «همانطور که گفتی، هیچکداممان اهل اینجا نیستیم.» دست چپ ششانگشتیاش را زیر دست راستش پنهان کرد، انگار که بخواهد آن را از دید پنهان کند. «انتظار داشتم بزرگتر، تمیزتر و رنگارنگتر باشد. ولی هنوزم، یه جواهره.»
خمیازهای کشید و با دست راستش دهانش را پوشاند، اما فقط برای لحظهای، بعد دوباره دستش را روی میز گذاشت. گفت «از سفر کردن خسته شدهام و گاهی آرزو میکنم تمام بشود. در خیابانی در ریو، هنگام کارناوال، آنها را روی پلی دیدم. طلایی، بلند، با چشمهای حشرهوار و بالدار بودند و از خوشحالی نزدیک بود بدوم و به استقبالشان بروم، تا این که فهمیدم فقط آدمهاییاند که لباس مخصوص به تن دارند. به هولا کولت گفتم “چرا اینها این قدر تلاش میکنند شبیه ما باشند؟” و هولا کولت جواب داد “چون از خودشان متنفرند؛ از رنگهای صورتی و قهوهایشان، و از این که این قدر کوچکاند.” تجربهٔ من هم همین است، حتی من که هنوز بالغ نشدهام. اینجا دنیا مثل دنیای کودکان است… یا دنیای اِلفها و پریها.» بعد لبخند زد و گفت «خوشبختانه هیچکدامشان نمیتوانستند هولا کولت را ببینند.»
گفتم «اِ… میخوای برقصی؟»
بیدرنگ سرش را تکان داد. گفت «اجازه ندارم. نباید کاری بکنم که ممکن است به اموال آسیب برساند. من متعلق به وِینم.»
گفتم «خب، نوشیدنیای چیزی میخواهی؟»
گفت «آب.»
برگشتم به آشپزخانه، یک لیوان دیگر کوکا برای خودم ریختم و یک لیوان هم آب از شیر پر کردم. از آشپزخانه به راهرو رفتم و از آنجا به گلخانه، اما حالا گلخانه کاملاً خالی بود.
با خودم فکر کردم شاید دختر به دستشویی رفته و بعدش فکر کردم شاید نظرش درباره رقصیدن عوض شده. به اتاق جلو برگشتم و نگاهی انداختم. مهمانی شلوغتر شده بود. دخترهای بیشتری میرقصیدند و چند پسر غریبه هم آمده بودند که به نظر چند سالی از من و ویک بزرگتر بودند. پسرها و دخترها فاصلهشان را حفظ میکردند، اما ویک دست استلا را گرفته بود و با او میرقصید، و وقتی آهنگ تمام شد، بازویش را بیخیال، اما تقریباً مالکانه، دور او حلقه کرد تا کسی نتواند جایش را بگیرد.
فکر کردم شاید آن دختر که در گلخانه با او صحبت میکردم حالا رفته طبقهٔ بالا، چون دیگر نشانی از او در طبقهٔ پایین نبود.
رفتم به اتاق نشیمن، که آن طرف راهرو بود، روبهروی اتاقی که مردم در آن میرقصیدند و روی مبل نشستم. دختری از قبل آنجا نشسته بود. موهای تیرهٔ کوتاهش سیخ سیخی بود و حالتی عصبی داشت.
با خودم گفتم: حرف بزن. گفتم «اِمم… این لیوان آب اضافیه، اگه تو میخوای برای تو.»
سر تکان داد و دستش را دراز کرد و با نهایت احتیاط لیوان را گرفت، انگار عادت به گرفتن چیزی نداشت، انگار نه به چشمهایش اعتماد داشت و نه به دستهایش.
گفت «عاشق گردشگر بودنم.» با تردید لبخند زد. بین دو دندان جلوییاش فاصله بود، و آبِ شیر را مثل بزرگسالی که شرابی کهنه مینوشد، مزهمزه کرد. «در آخرین تور، به خورشید رفتیم و در حوضچههای آتشین خورشیدی با نهنگها شنا کردیم. پیشینهشان را شنیدیم و در سرمای فضاهای بیرونی لرزیدیم. بعد به ژرفا رفتیم، جایی که گرما میجوشید و آراممان میکرد.
میخواستم برگردم. این بار، واقعاً میخواستم. چیزهای زیادی بود که ندیده بودم. اما بهجایش به دنیا آمدیم. تو دوستش داری؟»
گفتم «چی رو دوست دارم؟»
با دست اشارهای مبهم به اتاق کرد، به مبل، صندلیهای راحتی، پردهها، بخاری گازی بلااستفاده.
گفتم «به گمونم بدک نیست.»
گفت «بهشون گفتم نمیخوام از جهان دیدن کنم. مربی-والدم تحت تأثیر قرار نگرفته بود. به من گفت “چیزهای زیادی یاد خواهی گرفت.؛ من هم گفتم “در خورشید، یا در ژرفاها، دوباره میتوانم چیزهای بیشتری یاد بگیرم. جِسا بین کهکشانها تار تنید. من میخواهم آن کار را بکنم.”
«ولی نمیشد باهاش بحث کرد، و من به جهان آمدم. مربی-والدم مرا در خود گرفت، و اینجا بودم، کالبد گرفته در تکهٔ گوشتی فاسدشدنی که روی اسکلت کلسیومی آویزان است. وقتی مجسم شدم، چیزهایی را در درونم حس کردم که بالبال میزدند و میتپیدند و فشرده میشدند. اولین تجربهام از عبور دادن هوا از دهان، به لرزش درآوردن تارهای صوتی در مسیر بود، و از آن برای این استفاده کردم که به مربی-والدم بگویم که آرزو دارم بمیرم، که آن هم پذیرفت که این تنها استراتژی خروج ناگزیر از جهان است.»
دستبندی با مهرههای مشکی دور مچش پیچیده بود و همان طور که حرف میزد با آن بازی میکرد. گفت «اما دانایی آنجاست، در گوشت و پوست، و من تصمیم گرفتهام از آن یاد بگیرم.»
حالا وسط مبل، نزدیک به هم نشسته بودیم. تصمیم گرفتم دستم را دورش بیندازم، اما آرام و آهسته. دستم را در امتداد پشتی مبل دراز کنم و بعد، کمکم و تقریباً نامحسوس، پایین بیاورم تا به او برسد.
گفت «اون چیز مایع توی چشمها، وقتی دنیا تار میشود… هیچکس به هم نگفت، و هنوز نمیفهمم. من لبهٔ نجوا را لمس کردم و با قوهای تکیون[۳] همنوا شدم و به پرواز درآمدم، اما هنوز نمیفهمم.»
او زیباترین دختر مهمانی نبود، اما به قدر کافی مهربان به نظر میرسید، و به هر حال دختر بود. با کمی سبک سنگین کردن، دستم را کمی پایینتر آوردم تا به پشتش برسد، و او هم نگفت که بردارمش.
آنوقت ویک از چارچوب در صدایم زد. بازویش محافظانه دور استلا حلقه شده بود و برایم دست تکان میداد. سعی کردم با تکان دادن سر بفهمانم که دارم به جایی میرسم، اما اسمم را صدا زد و من هم، با بیمیلی، از مبل بلند شدم و رفتم سمت در. گفتم «چیه؟»
ویک عذرخواهانه گفت «اِ… ببین. این مهمونی… همونی نیست که فکر میکردم. با استلا حرف زدم و سردرآوردم. خب، در واقع خودش یه جورایی برام توضیح داد. ما توی یه مهمونی دیگهایم.»
گفتم «یاخدا… تو دردسر افتادیم؟ باید بریم؟»
استلا سرش را به علامت نفی تکان داد. ویک خم شد و آرام لبهایش را بوسید. گفت «خوشحالی که من اینجام، مگه نه عزیزم؟»
استلا گفت «میدونی که هستم.»
ویک از او نگاهش را برگرداند سمت من، و با همان لبخند سفیدش که ترکیبی از شیطنت و دوستداشتنی بودن، کمی عیّاری هنرمندانه و کمی هم جذابیت شاهزادهوار بود، گفت «نگران نباش. به هرحال همهشون اینجا توریستن. یه جور برنامهٔ تبادل فرهنگیه، مگه نه؟ مثل وقتی که ما رفتیم آلمان.»
گفتم «واقعاً؟»
گفت «اِن، باید باهاشون حرف بزنی. و این یعنی باید بهشون گوش هم بدی. میفهمی؟»
گفتم «آره. با چندتاشون حرف زدم.»
گفت «به جایی رسیدی؟»
گفتم «داشتم میرسیدم که صدام کردی.»
گفت «ببخشید. فقط خواستم در جریان باشی، باشه؟»
بعد دستی به بازویم زد و با استلا دور شد و با هم از پلهها بالا رفتند.
باور کن، همهٔ دخترهای آن مهمانی، در نور گرگومیش، زیبا بودند؛ همه چهرههایی بینقص داشتند، اما مهمتر از آن، هرکدام آن ناموزونی یا غرابت یا رگهای از انسانیت را داشتند که باعث میشد زیبایی، چیزی بیش از یک مانکن پشت ویترین باشد.
استلا از همهشان زیباتر بود، اما او، البته، مال ویک بود، و حالا هم داشتند با هم میرفتند بالا؛ و این دقیقاً همان طور بود که همیشه میشد.
حالا چند نفر روی مبل نشسته بودند و با اون دختر که دندانهای جلویی فاصلهدار داشت، حرف میزدند. کسی جوکی گفت و همه خندیدند. برای این که دوباره کنارش بنشینم باید خودم را جا میکردم، و او به نظر نمیرسید که منتظر من باشد یا حتی اهمیت بدهد که رفتهام؛ پس زدم بیرون و اومدم تو راهرو. نگاهی به اونهایی که مشغول رقص بودند انداختم و با خودم فکر کردم موسیقی از کجا میآید. نه دستگاه پخش صفحهای میدیدم و نه بلندگو.
از سالن رفتم سمت آشپزخانه.
آشپزخانهها در مهمانیها جای خوبیاند. برای بودن در آنجا هیچ بهانهای لازم نیست. از خوبیهای این مهمانی این بود که در آن خبری از مامانِ کسی نبود. بطریها و قوطیهای روی میز آشپزخانه را وارسی کردم، بعد یک بند انگشت پِرنود ریختم ته لیوان پلاستیکی و بقیهاش را تا لبه با کوکاکولا پر کردم. چند تکه یخ انداختم و جرعهای نوشیدم و از مزهٔ شیرین و غلیظش لذت بردم.
صدای دختری گفت «چی داری میخوری؟»
گفتم «پرنوده. مزهٔ گلولهٔ بادیان[۴] میده، فقط الکلیه.» نگفتم که فقط چون یکبار در ضبط زندهٔ وِلوِت آندرگراند شنیده بودم کسی از جمعیت پرنود خواسته، وسوسه شده بودم امتحانش کنم.
گفت «میشه برای منم درست کنی؟» برایش یک پرنود دیگر ریختم، با کوکاکولا پر کردم و دادم به دستش. موهایش مسی مایل به قرمز بود و به شکل حلقههای ریز دور سرش ریخته بود. این مدل مو حالا زیاد دیده نمیشود، اما آن روزها خیلی رایج بود.
پرسیدم «اسمت چیه؟»
گفت «تریوله.»
گفتم «اسم قشنگیه» ، هرچند مطمئن نبودم که واقعاً اینطور باشد. البته خودش زیبا بود.
با غرور گفت «یک قالب شعریه. مثل خودم.»
گفتم «تو شعر هستی؟»
لبخند زد و شاید از خجالت نگاهش را پایین انداخت. نیمرخش تقریباً تخت بود، بینی یونانیِ بینقصی که از پیشانیاش مستقیم پایین میآمد. سال قبل در تئاتر مدرسه آنتیگونه[۵] اجرا کرده بودیم. من پیامآوری بودم که خبر مرگ آنتیگونه را به کرئون میآورد. نیمماسکهایی میزدیم که این شکلیمان میکرد. همانجا که در آشپزخانه به صورتش نگاه میکردم، یاد آن نمایش افتادم، و یاد نقاشیهای بَری اسمیت[۶] از زنان در کمیکهای کونان[۷]. پنج سال دیرتر اگر بود، یاد نقاشیهای پیشارافائلی از چهرهٔ جین موریس[۸] و لیزی سایدال[۹] میافتادم. ولی آن زمان فقط پانزده سالم بود.
دوباره پرسیدم «تو شعر هستی؟»
لب پایینیاش را گزید. گفت «اگر تو بخواهی. من یه شعرم، یا یه الگو هستم، یا نژادی از مردم که دنیاشان را دریا بلعیده.»
گفتم «سخت نیست که همزمان سه چیز باشی؟»
پرسید «اسم تو چیه؟»
گفتم «اِن.»
گفت «پس تو اِن هستی. و یک مذکر. و یک دوپا. سخته که همزمان سه چیز باشی؟»
گفتم «ولی اینها که چیزهای متفاوتی نیستن. یعنی متباین نیستن.» متناقض، واژهای که بارها خوانده بودم، اما تا آن شب هرگز با صدای بلند نگفته بودم، و آن قدر تکیههایش را غلط گذاشتم که عجیب به نظر رسید.
لباسی نازک از پارچهٔ سفید و ابریشمی به تن داشت. چشمانش سبزِ کمرنگ بود، رنگی که حالا مرا یاد لنزهای رنگی میاندازد؛ اما آن زمان سی سال پیش بود و اوضاع فرق میکرد. به یاد دارم که به ویک و استلا فکر میکردم که طبقهٔ بالا بودند. حالا دیگر مطمئن بودم در یکی از اتاقخوابها هستند و به طرز دردناکی به ویک حسادت میکردم.
با اینهمه، داشتم با این دختر حرف میزدم، حتی اگر چرت و پرت میگفتیم، حتی اگر اسم واقعیاش «تریوله» نبود (نسل ما اسمهای هیپی نداشت: همهی «رِینبو»ها و «سانشاین»ها و«مون»ها آن زمان فقط شش و هفت و هشتساله بودند). گفت «میدانستیم که به زودی همهچیز تمام میشود، پس همهچیز را در یک شعر ریختیم، تا به جهان بگوییم که چه کسی بودیم، چرا اینجا بودیم، چه گفتیم و چه کردیم و چهاندیشیدیم و چه رؤیا دیدیم و چه آرزو کردیم. رؤیاهایمان را در کلمات پیچیدیم و کلمات را با الگویی آراستیم تا جاودانه بمانند و فراموشنشدنی باشد. بعد شعر را به صورت الگویی از جریان روانه کردیم، تا در قلب یک ستاره به انتظار بنشیند و پیامش را در تپشها و انفجارها و خشخشهای طیف الکترومغناطیسی به بیرون بتاباند، تا زمانی که در جهانهایی هزار منظومهٔ خورشیدی دورتر، الگو رمزگشایی شود و خوانده شود، و بار دیگر شعر گردد.»
پرسیدم «بعد چی شد؟»
با چشمان سبزش به من نگاه کرد، انگار از پشت همان نیمماسکِ آنتیگونه به من خیره باشد؛ اما گویی چشمهای سبز کمرنگش هم جزیی از همان ماسک بودند، عمیقتر و متفاوتتر. گفت «نمیشود شعری را شنید و تغییر نکرد. آنها شنیدند، و شعر استعمارشان کرد. شعر وارثشان شد و ساکنشان شد. وزن و آهنگش بخشی از نحوهٔ اندیشیدنشان گشت؛ تصویرهایش استعارههایشان را برای همیشه دگرگون کرد؛ ابیاتش، چشماندازش و الهاماتش، زندگیشان شد. در عرض یک نسل، فرزندانشان در حالی که شعر را بلد بودند، به دنیا میآمدند، و طولی نکشید، چنانکه همیشه در این قبیل چیزها میشود، دیگر هیچ کودکی به دنیا نیامد. دیگر نیازی به آنها نبود. فقط شعر بود که گوشت بر آن رویید، راه رفت و خود را در پهنهٔ وسیع شناخته شدهها گسترد.»
کمی به او نزدیکتر شدم، طوری که حس میکردم پایم به پایش میخورد.
انگار استقبال کرد: دستی مهربانانه روی بازویم گذاشت و لبخندی آرام روی صورتم نشست.
گفت «جاهایی هست که از ما استقبال میکنند، و جاهایی هست که ما را علف هرز میدانند، یا بیماری. چیزی که باید بیدرنگ قرنطینه و نابود شود. اما مرز سرایت کجا به اتمام میرسد و هنر از کجا آغاز میشود؟»
گفتم «نمیدونم.» هنوز لبخند میزدم. میتوانستم موسیقی غریبی را بشنوم که در اتاق جلویی میتپید و میپاشید و میغرید.
او خودش را به سمتم خم کرد و فکر کنم بوسه بود… حدس میزنم. لبهایش را به لبهایم چسباند، و بعد، راضی، عقب کشید، انگار که حالا مرا برای خودش نشان کرده باشد.
پرسید «میخواهی بشنوی؟» و من سر تکان دادم. نمیدانستم چه پیشنهاد میدهد، اما مطمئن بودم هرچه باشد، به آن نیاز دارم.
شروع کرد چیزی در گوشم نجوا کردن. عجیبترین چیز دربارهٔ شعر این است که میتوانی بفهمی شعر است، حتی اگر زبانش را بلد نباشی. میتوانی هومر را به یونانی بشنوی، بیآنکه واژهای بفهمی، اما بدانی شعر است. شعر لهستانی شنیدهام، شعر اینویت[۱۰] شنیدهام، و فهمیدهام که شعر است. نجواهای او هم همینطور بود. زبانش را نمیدانستم، اما واژههایش از درونم میگذشت، کامل و بینقص، و در چشم ذهنم برجهای شیشه و الماس دیدم؛ مردمانی با چشمان سبز کمرنگ؛ و لاینقطع در زیر هر هجا، پیشروی بیامان اقیانوس را حس میکردم.
شاید من هم درست و حسابی بوسیدمش. یادم نیست. میدانم که میخواستم این کار را بکنم.
و ناگهان ویک مرا بهشدت تکان میداد. داد میزد «بجنب! زود باش، بجنب!»
در ذهنم کمکم از هزار فرسنگ دورتر بازمیگشتم.
گفت «احمق. بدو. تکون بخور.» و به من فحش داد. خشم در صدایش بود.
برای نخستین بار آن شب یکی از آهنگهایی که در اتاق جلویی پخش میشد را شناختم. نالهٔ ساکسیفون غمگینی بود که با آبشاری از آکوردهای روان ادامه پیدا میکرد، صدای مردی که تکههای شعری را دربارهٔ پسران عصر خاموش[۱۱] به آواز میخواند. دلم میخواست بمانم و آهنگ را گوش بدهم.
تریوله گفت «من هنوز تمام نشدهام. هنوز مقدار بیشتری از من مانده.»
ویک گفت «ببخشید عزیزم.» اما دیگر لبخند نمیزد. «باشه یه وقت دیگه.» و بازوی مرا گرفت و پیچاند و کشید و وادارم کرد از اتاق بیرون بیایم. مقاومت نکردم. به تجربه میدانستم اگر ویک به سرش بزند، میتواند حسابی از خجالت من دربیاید. تا وقتی ناراحت یا عصبانی نبود، این کار را نمیکرد؛ اما حالا عصبانی بود.
رفتیم بیرون به راهروی جلویی. وقتی ویک در را باز میکرد، من آخرین بار پشت سرم را نگاه کردم، امیدوار بودم تریوله را در چارچوب درِ آشپزخانه ببینم، اما نبود. بهجایش استلا را دیدم، بالای پلهها. به ویک خیره شده بود، و من صورتش را دیدم.
این ماجرا سی سال پیش اتفاق افتاد. خیلی چیزها را فراموش کردهام و باز هم چیزهای بیشتری را فراموش خواهم کرد، و در نهایت همهچیز را از یاد میبرم؛ با این حال، اگر یقینی به زندگی پس از مرگ داشته باشم، یقینم در مزامیر یا سرودها نیست، بلکه فقط در یک چیز است: باور ندارم که هیچوقت آن لحظه را یا حالت چهرهٔ استلا را فراموش کنم، که داشت به ویک نگاه میکرد که با شتاب از او دور میشد. حتی در مرگ هم آن را به یاد خواهم داشت.
لباسهایش بههم ریخته بود، و آرایشش روی صورتش پخش شده بود، و چشمانش…
هیچوقت دلت نمیخواهد یک جهان را عصبانی کنی. شرط میبندم یک جهان عصبانی چنین نگاهی دارد.
پس دویدیم، من و ویک، دور از مهمانی و گردشگرها و گرگ و میش غروب، دویدیم انگار طوفان و رعدوبرق سایه به سایه پشت سرمان است، دیوانهوار و بیهدف، درهمبرهمیِ خیابانها را رفتیم، از میان آن هزارتو گذشتیم، و پشت سرمان را نگاه نکردیم، و نایستادیم تا وقتی که دیگر نفسی برای دویدن نداشتیم؛ و آنگاه ایستادیم، لهلهزنان، ناتوان از ادامه. بدنهایمان درد میکرد. من به دیواری تکیه دادم و ویک، شدید و طولانی، در جوی آب بالا آورد.
دهانش را پاک کرد.
گفت «اون دختره چیز نبود…» مکث کرد.
سرش را تکان داد.
بعد گفت «میدونی… فکر کنم یه چیزی هست. وقتی تا جایی که جرئتش رو داری جلو میری. و اگه یک قدم دیگه بری جلوتر، دیگه خودت نیستی. میشی اون کسی که اون کار رو کرده. جاهایی که نمیتونی بری… فکر کنم امشب برام همین اتفاق افتاد.»
فکر کردم که میدانم چه میگوید. گفتم «منظورت اینه که باهاش بخوابی؟»
بند انگشتش را محکم به شقیقهام فشرد و وحشیانه پیچاند. فکر کردم الان است که باید باهاش دعوا کنم، و حتماً ببازم، اما بعد از لحظهای دستش را پایین آورد و از من فاصله گرفت، در حالی که صدای خفه و بریدهای از گلویش درمیآمد.
با کنجکاوی نگاهش کردم و فهمیدم دارد گریه میکند. صورتش سرخ بود؛ اشک و آب بینی روی گونههایش میدوید. ویک از خود بیخود شده بود و داشت وسط خیابان هقهق میزد، بیپناه درست مثل یک بچهٔ کوچک.
بعد از من دور شد، شانههایش بالا و پایین میرفت. و با عجله در خیابان به راه افتاد تا جایی که دیگر صورتش را نمیدیدم. با خودم فکر کردم آن بالا، در آن اتاق، چه اتفاقی افتاده بود که او را اینطور ترسانده است. حتی نمیتوانستم حدس بزنم.
چراغهای خیابان یکییکی روشن شدند؛ ویک با قدمهای سنگین پیش میرفت و من پشت سرش در غروب پاکشان میآمدم و قدمهایم ضرباهنگ شعری را میکوبید که هرچه تلاش کردم، نتوانستم درست به یاد بیاورمش و هیچوقت هم دیگر قادر به تکرارش نبودم.
֎
[۱] Young adult – معادل ویکیپدیا
[۲] Wain’s Wain (وینِ متعلق به وین)
[۳] Tachyon Swans
[۴] Aniseed ball – یک شیرینی گرد و سخت که در انگلستان مشهور است. ویکیپدیا
[۵] Antigone – آنتیگونه یک نمایشنامهٔ تراژدی اثر سوفوکل، نمایشنامهنویس یونان باستان است. این نمایشنامه داستان دختری به نام آنتیگونه را روایت میکند که با وجود مخالفت پادشاه، برادرش را که در جنگ کشته شده، طبق قوانین الهی به خاک میسپارد. این عمل او منجر به درگیری با قوانین شهر و در نهایت مرگ او میشود. مترجم.
[۶] Barry Smith
[۷] Conan comics
[۸] Jane Morris
[۹] Lizzie Siddall
[۱۰] Inuit – گروهی از مردم بومی شمال کانادا، گرینلند و بخشهایی از آلاسکا.
[۱۱] Sons Of The Silent Age – ترانهای از دیوید بویی در ۱۹۷۷.