در مودران، بهندرت پیش میآید که بین جنگها باشیم. با این حال، این یک دورهٔ آتشبس بود. چند تا از دژهای مستحکم شمالی از کار افتاده بودند – فکر کنم تسمههای انتقال مهماتشان خراب شده بود – و همه رأی دادیم که جنگ را یکی دو روز متوقف کنیم تا فرصت کنند دوباره به میانهٔ درگیری برگردند. اشتباه نکنید؛ این یک کار جوانمردانهٔ شستهرفتهٔ گل و بلبلی یا نوعی ریاکاری «همسایهات را دوست بدار» عهد عقیق نبود. بلکه فقط سازشی سرسختانه و واقعبینانه بود. هرچه جنگ بزرگتر و باشکوهتر، بخت نفرت عظیمتر و افتخارآفرینی بیشتر. قضیه به همین سادگی بود.
در هر صورت، این میانِ دو جنگ بود که بیرون یازدهمین و بیرونیترین دیوار دژم مشغول انجام چند کار متفرقه بودم. البته، راستش را بگویم، بیشتر همانجا روی صندلی راحتیِ چسبان به لگنم لم داده بودم، از خورشید خوابآلود تابستان که از پشت سپر مهآلود سرخقهوهایِ ژوییه میتابید لذت میبردم و به مسئول سلاحهایم میگفتم چه کار کند. او هم، از قضا، داشت لوح افتخاری را صیقل میداد که روی دیوار یازدهم نصب شده بود و اعلام میکرد که دژ ما، دژ شمارهٔ ده، نخست در جنگ، نخست در نفرت، و نخست در هراسافکنی در دل دشمنان است.
اوضاع داشت کسلکننده میشد. منظورم این است که این لم دادن بین جنگها و صدور دستور صیقل دادن لوحها و چرت زدن زیر آفتاب پالودهٔ تابستان داشت ملالآور میشد. از سر بیحوصلگی مطلق، و احتمالاً برای سرگرمی، داشتم از جا بلند میشدم که مسئول سلاحهایم را با عصای استیل جدیدم که با سرب پر شده بود بزنم. نه اینکه کارش را بد انجام میداد، فقط برای اینکه کاری کرده باشم؛ متوجهید که؟ اما با دیدن حرکتی روی تپهٔ نهم، در سمت چپم، از این تصمیم احمقانه و احتمالاً بیهوده، گرچه نه لزوماً ناخوشایند، منصرف شدم. فوراً بینایی بردگستردهٔ مودرانیام را روی نقطهای دقیق تنظیم کردم، چشمیِ پاکو-اسکوپ کوچکم را بالا آوردم و هیئتی را مشاهده کردم.
وقتی رسید، بیشک یک هیئت بود! بلافاصله دیدم که چیزی متحرک است – انسان؟ حیوان؟ سبزیِ روَنده؟ – خوب، برای اغلب این موجودات جهشیافتهای که توی پلاستیکهای آوارهٔ مودران پرسه میزنند چه نامی باید بگذاریم؟ وقتی روبهرویم ایستاد، حس ناخوشایندی پیدا کردم. به طرز عجیبی احساس گناه کردم و شرمنده شدم که چرا اینقدر خمیده و پیچخورده و مثل گوشتِ لهیده است. آه، چرا نمیتوانند همگی سخت و درخشان و فلزی و تمیز باشند – مثل ما اربابان دژها – و با حداقل رشتههای گوشتی که فقط شکل بدنشان را حفظ کند؟ چونان ما اربابان مودران، در جلالی پولادین و رخشان، با رشتههای گوشتیِ اندک و فروکاسته و پیکری شکوهمند و عمدتاً ساخته از آلیاژهای نو-فلزی، که شایستهٔ چنین حیاتی نظمیافته و سرشار از نفرتی خوشایندیم. اما، به گمانم همیشه باید صورتهای فرودستی هم باشند؛ حشراتی که زیر گامهایمان له شوند… تصمیم گرفتم حرفی بزنم، چون نمیتوانستم همینطور آنجا بنشینم و زل زدنش را تحمل کنم. با لحنی عادی گفتم «ما اینجا بین دو جنگیم. دو تا از دژهای نیرومند شمال خراب شدند، پس تصمیم گرفتیم دست نگه داریم.»
چیزی نگفت. فقط به لوح افتخاری که روی دیوار یازدهم بود و به مسئول سلاحها که داشت آن واژههای پرافتخار را صیقل میداد نگاه میکرد. گفتم «فقط یه جور کار بینابینیه، واسه پر کردن فاصلهٔ بین جنگها. ضمن این که فرصتی هم هست که اینجا زیر این آفتاب پالودهٔ تابستون چرت بزنم، در حالی که مسئول سلاحها داره کارش رو انجام میده. ولی خوب خستهکننده میشه. درست قبل از اینکه بیای، داشتم بلند میشدم که برم با این چماق استیل جدیدم که با سرب پر شده دمار از روزگارش دربیارم؛ حتی با اینکه کاملاً از آلیاژ نو-فلزی ساخته شده و کارش رو هم عالی انجام میده و احتمالاً اصلاً ضربههام رو حس نمیکنه. ولی فقط واسه اینکه یه کاری کرده باشم، میفهمی که؟ لابد میدونی که یه ارباب دژ توی مودران نباید هیچ کار واقعیای انجام بده. خلاف مقرراته.» کمی خندیدم، اما عجیب بود که انقباضی در رشتههای گوشتیام و لرزهٔ نامشخصی در درزهای اتصالاتم حس کردم. چرا اینطوری نگاهم میکرد؟ اصلاً چرا نگاه خیرهٔ چنین موجود بیاهمیتی باید متأثیرم کند؟
میتوانست حرف بزند؟ گویا میتوانست. لبهای نرم و آبیاش از هم باز شد و تکهای گوشت زردصورتیِ غضروفی در میان تُف لزج دهانش که به سرخی گوشت خام بود بالا و پایین پرید. وقتی این نمایش کموبیش زنندهٔ گوشت و هوا به پایان رسید، متوجه شدم که گفته است «چند وقت پیش یه مراسم خاکسپاری کوچک برای پسر برگزار کردیم. با اون بیلچههای قبرکنیِ دستساز و محقرمون به جون پلاستیک افتادیم و به موقع گذاشتیمش زیر پوسته. عجله کردیم. میدونستیم آتشبستون خیلی دووم نمیاره. اومدم ازت بابت کاری که کردی تشکر کنم.»
از این حرف عجیب و طرز بیانش کمی تکان خوردم ولی خودم را سریع جمعوجور کردم. بعد با بیاعتنایی دستی فولادین در هوا تکان دادم و گفتم «تشکرت رو قبول شده حساب کن. اگه برای یادبود هم یه گل فولادی میخوای، بردار.»
تمام بخشهای گوشتآلود و شُلش لرزید. با لحنی که احتمالاً در قبیلهاش رُک محسوب میشد، به من گفت «اومدم تشکر کنم، نه اینکه مسخرهام کنی.» حالا در نگاهش اثری از سردرگمی و تردید دیده میشد.
ناگهان، همهچیز به نظرم کاملاً مضحک آمد. من، مردی از مودران، مابین جنگها، بیرون یازدهمین دیوار دژم نشسته و در انتظار ازسرگیری جنگ، سرم به کار خودم گرم است که یک تودهٔ عجیبِ متحرکِ احساسات، که اصلاً نمیدانستم وجود دارد، از تپهٔ نهم، در سمت چپم پیدایش میشود و هراسان میآید که بابت یک مراسم خاکسپاری از من تشکر کند. گفتم «خوب برگزار شد؟» و با تلاش و دستپاچگی سعی کردم چیزهایی از عهد عقیق به یاد بیاورم. عزادارها تا یک مایل صف کشیده بودند؟ کلّی موسیقی؟ دورتاور گل؟
گفت «فقط خودمون بودیم. من و مادرش. و البته پسر. عجله کردیم. مطمئن بودیم که با اینهمه مشغله وقت زیادی نمیتونید بهمون بدید. ممنونیم بابت کاری که کردید. بابت نجابتتون.»
نجابت؟ چه واژهٔ عجیبی! منظورش از نجابت چه بود؟ گفتم «نجابت؟»
گفت «مراسم دیگه. میدونی! فرصت شد یه دعای کوچک هم بخونیم. دعا کردیم پسر اجازه داشته باشه تا همیشه توی یه خونهٔ شاد زندگی کنه.»
دیگر کمکم داشتم از این حرفها خسته میشدم. گفتم «ببین، من از روزگار قدیم این قدری یادم نمیاد که بخوام دربارهش صحبت کنم. اما شما جهشیافتههای گوشتیِ بیچاره مُردههاتون رو دفن میکنید و بعد دعا میکنید که اجازه داشته باشن دوباره زنده بشن و بیست و پنج برابر سبکتر از یه حباب هوای رطوبتزداییشده زندگی کنن. همینه دیگه، نه؟ اما این جوری ریسکش زیاد نیست؟ چرا یه کم عاقل نمیشید و مثل ما اربابان مودران عمل نمیکنید؟ تا جوونید و پرانرژی، برید عمل کنید. اون تکههای اضافی گوشت رو بندازید دور. خودتون رو با آلیاژ تمامفلزیِ نوفلز جایگزین و تا ابد زندگی کنید. این عسل نابِ اینترُوِن رو هم که ما درست کردهیم به خودتون تزریق کنید، دیگه تمومه، دیگه ردیفید! ما میدونیم از چی برخورداریم و بلدیم هم چطور زندگی کنیم… و حالا، اگه اشکالی نداره، طبق گزارشی که همین الان از طریق هشدارنده دریافت کردم، اون دژهایی که جنگ رو نیمهکاره گذاشتن دوباره سرِپا شدهان. ما هم آتشباری رو به خاطر اونا متوقف کرده بودیم، پس حالا باید با سرعت بیشتر جبران کنیم تا از برنامهٔ نفرت عقب نیفتیم. به گمونم شلیکها از هر چیزی که تا حالا دیدهای سنگینتر باشه.»
در خلال بخشهای آخر حرفهایم، دیدم سردرگمی و تردید غریبی روی چهرهٔ گوشتگرفتهاش سایه انداخت. گفت «یعنی شما جنگ رو متوقف کردید چون… چون اون دو تا دژ تو شمال از کار افتادن؟ یعنی… یعنی واقعاً این کار رو نکردید که ما بتونیم پسر رو شرافتمندانه دفن کنیم!؟» گویا فکری سرد و اندوهبار ذهنش را پر کرد؛ چون به نظرم رسید همانجا روی پلاستیک مچاله و چند سانتیمتر کوتاهتر شد. باز هم حیرت کردم از اینکه این موجودات گوشتی چطور خودشان را با این احساسات و تپشهای قلبیشان عذاب میدهند. با حالتی مراقبهگونه مشتم را روی سینهٔ جایگزینشدهام کوبیدم و به خاطر وضعیت آرام و خونسردم ستارههای آهنینِ خوشیمنِ بهشتهای شکوهمند نوماهوارهمان را شکر کردم. گفتم «تا چند لحظهٔ دیگه آتشباری رو از سر میگیریم. الان داریم مسیرها رو برای اولین شمارش معکوس و ازسرگیری عمومی پاکسازی میکنیم. میدونی، سعیمون اینه که در شرایط برابر شروع کنیم. بعد از اون، هر دژ برای خودش میزنه و تا جایی که ممکنه از مهماتش استفاده میکنه.
مدتی طولانی به من زل زد، انگار دنبال نشانهای از شوخی میگشت. بعد از چند لحظه، با لحنی که احتمالاً در میان این موجودات گوشتی نشانهٔ غمی عظیم و تسلیمی تلخ بود، گفت «نه، به گمونم واقعاً جنگ رو متوقف نکردید که ما بتونیم پسر رو شرافتمندانه دفن کنیم. به گمونم واقعاً همون دژهای از کار افتاده در شمال دلیلش بودند. حالا میفهمم اون چیز حقیقی و شریفی که تو این قضیه دیده بودم، اصلاً وجود خارجی نداشته. پس من… پس من اومدم اینجا که ازتون برای نجابتتون تشکر کنم؛ برای هیچ و پوچ…»
شاید خیلی نامحسوس سری تکان دادم، یا شاید هم نه، چون حالا دیگر داشتم صدا را میشنیدم؛ صدای هشدارنده که میگفت همهچیز آماده است تا آتشبار بزرگ شروع شود و اربابان دوباره سر پستهای خود در اتاقهای جنگ برگردند. خطاب به هیچکس و هیچچیز خاصی گفتم «اینه! حالا دیگه شلیک دو برابر و پرتابها شبانهروزیه تا وقتیکه زمان ازدسترفتهمون رو توی واحدهای نفرت جبران کنیم.»
درست همان لحظه که به مسئول سلاحهایم میگفتم محافظ لگنی را فراموش نکند و داشتم برمیگشتم تا بدوم سمت اتاق جنگ و آتشبار بزرگ را از سر بگیرم، صدایی یخزده از درون فولادم گذشت. اول نفهمیدم آن نالهٔ بلند روی پلاستیک چه بود. اما بعد دیدمش. همان موجود گوشتی کوچک بود. دیگر نتوانسته بود احساساتش را کنترل کند، افتاده بود روی زمین و داشت هایهای گریه میکرد. شتابان به راه افتادم و فقط سرم را برگرداندم و فریاد زدم «چیزی نیست، نترس! پایین درهها بمون و از نیمههای تپهها هم بالاتر نرو. سریع هم حرکت کن. خودت رو میرسونی. تو اولین نوبت فقط نوک تپهها رو میزنیم.»
اما وقتی از دیوار رد میشدم و به مسئول سلاحها میگفتم همهچیز را ایمن کند، دیدم آن مردک گوشتی مفلوک هنوز همانجا به شکم افتاده و هقهقکنان روی پلاستیک اشک میریزد. هیچ تلاشی نمیکرد به جای امنی برود و خودش را نجات بدهد. ناگهان دژ همسایهٔ شرقی، چنان ناجوانمردانه، زودتر از موعد شلیک سنگینی کرد که موجود فلکزده کاملاً تخت زمین شد. یا بهتر است بگویم خیلی فراتر از این. بمب زامپ مرگباری که به او اصابت کرد؛ بمبی که مطمئنم همانطور که داشت بخارش میکرد و به آسمان میفرستاد و به دست بادها میسپرد، میتوانست به مرکز زمین هم بدوزدش. البته از اینکه این انفجار اندکی دورتر از مجموعهٔ من فرود آمده بود، بینهایت خوشحال شدم. اما وقتی به آن خرابی دودگرفته نگاه کردم، به آن تکهٔ بزرگ از پوچی که تا لحظهای پیش پوشش پلاستیکی خوبی برای زمین بود، نتوانستم جلوی سرخوشیام از این فکر را بگیرم که جنگ رسماً دوباره شروع شده است. برای آن فلکزده، حتی تلاشی هم برای اشک ریختن نکردم. چون چیزی در ذهنم نبود که بتواند اشک به چشمانم بیاورد. پس به سمت اتاق جنگ دویدم تا روی دکمههای پرتاب بکوبم.
֎