
فصل ف – ۱۰
کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد
آن روزها که هنوز در رهایی بییارماندگیام پناهندهٔ دیار کتابها و اشعار بودم، حدیثی خواندم از ملّاحی بر کشتی، عازم به سفری در قطب شمال. گم شدند. در گمگشتگی، به گرسنگی افتادند، به تشنگی. تشنگی در سرشان مالیخولیا انداخت. نمیدانستند به کدامین سو بادبان بکشند. همهٔ ملوانانِ شومبخت آن کشتیْ خیره به آسمانمانده، تنها التماس میکردند که ستارهای شناسْ فروغی بر تیرهشبزدهْ تابوتِ آبنوردشان بیندازد؛ جایی، هر کجا، ساحلی را ببیند؛ برای آشامیدن آبی بیابند. طُرفه که در میان آبهای بسیار از تشنگی به هلاک میرفتند.
ملّاح نگونبخت چنان به ماهتاب زل زد که در مشاعرشْ گَردِ نقرهفامِ افسونگرِ فانوسِ آسمانِ سیاهْ نئشگیِ ناشی از تشنگی و شکستگی نشاند؛ افتاد به هذیان و اشباحِ مردگان پیشین آن آبراه نفرینشده را بر عرشهٔ کشتی ظاهر دید. انگار نقرههای رخشانِ ماهتابْ اشباح را بر عرشهٔ کشتیاش حاضر کردند. در آن ساعات شوم شب، صدای موجها عذاب مدام، تنها و گمشده در تاریکی، شیدای ماهِ جادو، اشباح با ملّاح سخن گفتند. پچپچهٔ اشباح بود یا زمزمهٔ امواج بود یا لالائی شبانهٔ آبزیان نامرئی که راه نجات را به آن ملوان مالیخولیایی نمایاندند: قتل تکتک همقطاران گمشدهاش. پس ملّاحِ شیدا، هر شب رفیقی را در اقیانوس انداخت، گلو بریده یا کارد در پهلو نشسته؛ دخلِ تکتک مسبّبانِ طالعِ نحسش را آورد.
او را میدیدم شبها که یاری ندارد، در تنهایی با اشباح سخن میگوید، ملّاح گمشدهٔ اقیانوس منجمد شمالی، در تاریکی شب، موج بر سفینهاش میکوبد، خیس و خسته، خوابآلوده، خیالزده، خامشده، خرابشده، خموده، خالی، آخرین مسافر را بر کشتی سر میبرد: خودش را.
آن روزها، از ماه میترسیدم، از نگاه کردن به ماه افسونگر، از این جادوی سیمین، که در جان میخلد و خیال را چون موجهای بزرگ در اقیانوسِ ذهنْ برمیخیزاند. میترسیدم مرا به وادیِ ویلِ دیوانگی بکشاند. وه که چه ترس پوچی! خیالْ مرض مزمن ذهنهای مستعد است؛ ماه چه کاره باشد!؟ در ذهن من خیالات شوم با نگاه کردن به درهمچپیدگی خودروهای آهنی بر آسفالتهای سیاه و وصلهدارِ خیابانهای شلوغ جوانه میزند. حشراتِ خیالْ در ذهنم زادوولد میکنند؛ مغزم را تسخیر میکنند؛ دیوهایی در برابرم میآیند؛ از همهشان میترسم. قلبم به تپش میافتد، مبادا دیوانگی کنم!
شلوغیِ خیابان ذلّهام کرده، از ماشین کرایه پیاده میشوم؛ میان آهنها و آدمها به راه میافتم؛ در ذهنم وزوز میکند این همه آدمهای تشنه در گمشدگی، و خودم، در اقیانوسی از خون و چرک و کثافت غرق شویم. صداهای بسیاری در هم میپچیند، شاید هر کدام به تنهایی معنایی داشته باشند، امّا ناجورافتادگیشان بر هم هیچ معنایی جز نوفهٔ عذاب نمیدهد. اهریمنی را میبینم (نمیبینم، در خیالم از اتصّال صداها و نورها پدید میآید) که در قبضهٔ چنگال بدشگونش، ارواح رنجور آدمها را میفشرد و از نایهای نازکشان، صدای درد را کلمههای خشونتبار یا خندههای وقیح میکند و بیرون میکشد. بعد صداهای دردزاده را در هم ادغام میکند و مثل جرثومهای از رنجِ لجن، بر سر اجسام همان آدمها اسپری میکند. آدمها، ماها، این زیر، در ازدحام لایتناهی، هر یک ملغمهٔ استغاثهٔ ضجّهٔ ارواح دیگر را، چون شکنجهای اسیدی دوش میگیریم. قطرههای اصوات در نوسانی پربسامد، منقطع و متوالی، پوستِ روحم را میسوزانند و تا مغز استخوانش میروند؛ ردّ دالانکی باریک در روحم میگذارند. روحم، آخ روحم! پوک و سوراخ شده، مثل پنیر سوئیسی. دریغ! این همه زجر روحی، هیچ در بدن من یا هیچکدام از همقطاران خیابان اشباع از جمعیّت نمودی ندارد؛ امّا نیک میدانم، در ذهنهای تکتکشان ملّاحی روانی رشد میکند که روزی همهٔ دیگران و خودش را غرق خواهد کرد.
بالاخره جیغ و هیاهو متمرکز و اندکی معنیدار میشود. از منبعی میآید و آن منبع صفحهٔ نمایش غولآسایی در میدان است. به آن صحفهنمایش نگاه میکنم. زیرش آدمهایی مسحور شده در حال صدا دادن هستند (دست اهریمن دارد فشارشان میدهد). توی صفحه، آدمهایی در حال جنبوجوش، ورجهورجه و صدا دادن هستند (دست لعنتی اهریمن حتی در صفحهٔ نمایش هم هست!) همهجور رنگ، همهجور صدا، تنوّع، انواع، بسیار بسیار آدمیزاد، حشرهوار و وولخورنده درهم و برهم، چشمهایم را خنج میزنند. همهچیزِ ابتذال را دارد به جز هیچ مؤنثی، امّا ازدحام نمادهای مادینگی و نرینگی، صفحه، فضا، شهر و ذهنم را منفجر میکند. نگاهم را از مرکز تصاویر منحرف میکنم به گوشهای از صحفهنمایش عظیم حاضر. ناگهان، در تصاویر پخششده بر تلویزیون بزرگ میدان، او را دیدم که شتابان میرفت و انگار در فرار بود. پشت تجمّع بود، گریزان، چشمهایش ترسیده، شنلپیچ و از همه بیشتر غریبه. تهِ تصویر ازدحام و خروش جمعیّت دیدمش؛ جایی که کسی توجّهی به او نداشت، جز من که چشمهایم جویای او بودند و هر اثری ازش را حریصانه در هر کجا مییافتم.
خیابان را شناختم، آن خیابانی که شاهزادهام مرعوب و مضطرب درش میرفت. ساعتها از آن لحظهٔ شناخت گذشته، به آنجا آمدهام، دربهدر از مغازهها پرسیدهام. از میان آنان که سراغ او را ازشان گرفتم، یکیشان چهرهاش را شناخته و نشانیام داده که نیمشب شاهزادهام را هنگام ورود (یا خروج؟) به مغازهای (یا حجرهای؟) دیده است؛ آدرس مغازه را به من داده. باید بتوانم به طریقی ردّ شاهزاده را از آنجا پی بگیرم.
دیر وقت شده، همهجا بسته، تاریک است. مسافرخانهای گرفتهام، امّا در اتاق دلگیر کمخرجش خواب مرا نمیبرد. از پلّههایش بالا میروم. صدایی نیست؛ طبقات زیادی ندارد، دو تا بالای اوّلی که من آنجا اتاق دارم، میشود سه طبقه که حالا میرسم به پشتبامش. درش را قفل انداختهاند. یأس به قلبم چنگ میکشد امّا چنانکه همیشه میکنم، سرسختی را در خویش برمیخیزانم و تا پیشگاه درِ پشتبام همچنان میروم. قفل کتابی بر حلقهٔ فلّزینی افتاده، بسته است؛ هست؟ سرسختی، سرسختی، سرسختی… پس قفل را از نزدیک بررسی میکنم. زبانهاش آزاد است. دلم باز میشود. واقعاً بعد این روز گندآلود، چقدر به این جایزهٔ کوچک نیاز داشتهام! ناخودآگاه میخندم؛ احساس میکنم پلّههایی که پشتِ سر گذاشتهام نمایشی مینیاتوری از پیروزی و وصال بعد از تحمّل زجر بسیار و سفری طولانی بوده است؛ بالا آمدن از پلّهها، ناامید نشدن از دیدن قفل در، بررسی کردن قفل و حالا در پشتبام را باز کرده قدم بر عرصهٔ ساکت و دلبازش میگذارم. هوا را در مشام میکشم. ریههایم و قلبم، از من تشکّر میکنند.
اینجا بالای پشتبام هیچکس نیست. شهرْ زیر افتاده، چراغهای تکوتوکی روشنند. دیدنشان را تاب نمیآورم. از چراغهای تکوتوک آسمان بیشتر لذّت میبرم. فروغهای بازیگوش همیشگی؛ زیادند، امّا شلوغ نه. هر کدامشان جهانی هستند، بزرگتر از من، بزرگتر از ما، از شهر، از همهٔ سیّارهٔ نگونبختی که وزن مرا برای چشمبرهمزدنی روی خویش احساس کرده است. بزرگترینهای درخشان منند آنها و به من نگاه میکنند؛ خالی از ابتذال و بسیار بلندتر از سرگشتی ساختگی شهری که میخواهد همهٔ کثافتش را پنهان کند. نه برعکس! آنها از آشفتگی خویش خوشند؛ در شکفتگی شبانهشان شکوه محض است و تحقیر هر نظم سادهانگارانهای که بخواهد برایشان شکلی، معنایی، نوایی تصوّر کند. وه که چه مایه معنا و اشکال در این ستارگان بیشمار میتوانم بیابم! فانوس درخشانِ ماه را میبینم. وای که چقدر تو قرص سپیدْ قشنگی! وای که چقدر قشنگی ماهِ آسمان شب (از بالای این پشتبام خلوت در این شبِ خسته)!
چشمهایم را در ماه میدوزم. رفتهرفته بر ماه چشم (و دل) میبندم. نمیدانم خوابم یا بیدارم. لبخندم میزند؟ لبخند زد؟ صدایش میکنم:
«ای چراغ آسمانِ چراغانی، ای یگانهترین چراغ! ای چشم شاهد بر ماجرای من و شاهزادهام، تو که همهچیز را دیدهای؛ شاهد بودهای! به من بگو، آیا شاهزادهٔ شنلپوشم را در این خیابان دیدهای؟ ای جادوی سیمفامت مشاعرم را ربوده! با من سخن بگو. آن شاهزادهٔ نگران شکسته صورت، تنها از چیزی میگریخت یا در پی چیزی میدوید. دیدمش، نشانیام دادهاند که به اینجا بیایم. سراغش را بگیرم. بگو ای ماه! ای چراغ! آیا هیچ شاهزادهٔ مرا ندیدی؟»
نور ماه، لبخندش، صدایش، با من سخن میگوید؛ صدایش، صدای شاهزاده است، صدایی که با من در رویا سخن میگفت. میشنوم:
«از اینجایی که من هستم، همهچیز قشنگ است. همهچیز کوچک و زیبا، بیآزار در حال زندگیکردن یا مردن است امّا هیچ ضرری برای جهانم ندارند زیرا که من بسیار دورم؛ معرکهای درخشان و پرغوغاست که بر زمینِ زبرجدین و درخشان برپاست و من از دیدنش سرگرم میشوم. همه چیز این زمینِ بازیگوش و باهوش جذبم میکند؛ میتوانم ساعتهای طولانی نگاهش کنم به خصوص در شبها که انگار گاهی او هم به من نگاه میکند و من در شور و شوقش غرق میشوم.
دوست دارم سالیان سال، خیلی سالها گردش بچرخم، مثل مادرم، معشوقهام، مرادم، با او برقصم و از خوشحالیاش خوشحالی کنم و اینطور میپندارم که او هم، زمین من، دوستم دارد. گاهی میبینم که آبهای روی زمین به جهتم مد میکنند امّا حسرتم این است که هیچوقت واقعاً مرا نخواسته؛ به خود نمیخواند. شِکوِه نمیکنم؛ قرارمان همین است؛ او آنجا در کار زندگانِ پر شرّ و شور خودش، من اینجا، تنها، سرد و خیره، نور خورشید را بر نیمهٔ تاریکش بتابانم که هیچوقت از برکت حقیقت گدازان خورشید درخشان محروم نماند؛ دلم میسوزد. کاشکی من هم خورشید بودم و زمین مرا دوست میداشت، گردم میچرخید و یک لحظه دوریم را طاقت نمیآورد! امّا قرارمان چیز دیگریست؛ من برایش قدری از خورشید را بر بخشی از تاریکیاش میپاشم و او جلوهگری میکند و دلم را میبرد؛ همین است و همین و نه هیچچیز مضاف بر این قرار. او سرِ جای خودش است، گردنده به دور خورشید، من سر جایم خودم هستم، گردان به گرد او.
پس من همهٔ اتفاقات شبانهاش را خوب نگاه میکنم چون برایم سرگرمیست. آن شب هم داشتم او را نگاه میکردم، همین شهر را که تو اینک در آن اتاق گرفتهای. در خواب بود این شهر و به جز چراغهای پراکندهای ازش روشنایی بلند نمیشد. من آن شب دیدم که شاهزادهٔ تو پیچیده در شمدی هزارلایه هزاررنگ، انگار خسته و زخمی، شاید مست و مدهوش، شاید برخاسته از تخت جرّاحی، شاید گمشده، شاید جوینده، سکندریخوران در خیابانهای همین شهر میرفت. او نمیدید امّا من دیدم که دو پرهیب تنومند از دوردست جایش را نشان کرده به سمتش میآیند. یکیشان سرسان بود، اندامش به بلندی یک جرّاثقال متوسّط و سرش همانند اتاقک هدایت جرثقیل بود امّا پشتش کرکهای کفتارگونه روییده، پاهایش سمّ گاو داشت. هیولای دیگری که همراه سرسانْ شمدپوش را دید، قامتش زنانه و میانمایه بود امّا انگار بر چرخوارهای سوار بود یا چرخهای تریلی پاهایش بودند. اسمش پری بود، یا حداقل پیش از این او را پری مینامیدهاند. بالای سرِ پری دو آنتن مخابراتی کوچک میدیدم. سرسان و پری را پیش از این میشناختم و این هر دو بارها مرده و زنده شده بودند. بارها ایشان را از تن ویرانشان برساخته بودند. این دو بیصدا امّا شتابان به شخص از همه جا بیخبر نزدیک شدند و من میدیدم که شمدپوشْ چشمان هراسانش بیآنکه تهدید مرگبار را دیده باشد، مدام به پشت سر مینگرد و منتظر است بلایی سرش نازل شود.
شخص شمدپوش در سایهای پناه گرفت. سرسان او را گم کرد. پس پری و سرسان لمحهای ایستادند بر راستای خیابانی خلوت. چشمهای سرسان انگار مجهّز به دوربین مادون قرمز، خیابان را رصد میکرد در جستجوی تپندگی هُرمِ حرارت قلبی که چون گنجشکِ اسیر در دام صیّاد، توی سینهٔ شمدپوش بالبال میزد. شاهزادهٔ تو نفسهایش به شماره، در مهار ترسِ درونیاش، آرامتر از گامهای گربهسانان بیرون میآمد. شد آنچه نباید میشد؛ پری چنگکی پرتابهای به مخفیگاه شمدپوش شلّیک کرد. چنگک متصّل به زنجیری و زنجیر از میان قامت زن بیرون زده بود. چنگک خورد به دیوار مخفیگاه شخص. آنچه آجر و ملات در دیوار بود شکست و خرد کرد؛ سر چنگک، دهانگشوده تمساحِ کوچکی شد که گاز خفیفی از فقرات شمدپوش گرفت. خوب دندان چنگک در گوشت شخص چفت نشد و همان دم گنجشک در دام افتاده، شاهزادهٔ شمدپوش، چون تیر از چلّهٔ کمان رها شد. دوید؛ آی دویدنی! پاهایش انگار از ترس، بال در آورده بودند. سرسان و پری دیگر کمینشان آشکار شده، در شکار شخصْ از سکوت و صبر دست کشیده، شرزه پیاش گذاشتند. خرگوشکی بود شمدپوش، موشکی، سوراخجوی و زار، اشک و عرق از چشم و پیشانیاش بیرون میزد.
دیدمش که از عجله خودش را رساند به سردریِ فلزّی فاضلاب شهری در میان خیابان و چون سردریِ لق زیر پایش صدا کرد، او ایستاد. سردری فاضلاب لق بود امّا به زنجیری قفلش کرده بودند. دیدم که شاهزاده افتاد روی زنجیرها و شروع کرد به بلعیدن زنجیرهای قفل سردری چاه فاضلاب. همان موقع دانستم که بیمار است و بیماریاش او را نجات خواهد داد. چون زنجیرها را بلعید، سر دری را برداشت و پرید توی چاه. خودش را انداخت توی آبِ گه و دیدم که سردری فاضلاب را برگرداند به جای اولیهاش. شمدپوش از پیش چشمان من و شکارچیانش محو شده بود.
آن دو شکارچی مخوف، یکی به جثه تنومند و دیگری فرز در تعقیب، درست بالای سردریِ فلزین فاضلاب ایستادند. سرسان صدایش چون موتور تازه راه افتادهٔ تراکتور بلند شد:
«کجا غیبش زد؟»
از اگزوزی که بر منخرین اتاقک صورتش تعبیه شده بود دودی غلیظ بیرون زد. پری، خندان و امّا مشوّش جواب داد:
«جای دوری نمیتونه رفته باشه. همین جاها رفته تو یه سوراخی قایم شده.»
جرثقیل ناطق، سرسان، دوباره شروع به رصد کرد. چشمان مسلّح ش اطراف را، به دور کامل، گشتند. پری بو میکشید. گفت:
«بوش از نزدیک میاد. همین دوروبرهاست. چه بوی خوب و عجیبی!»
سرسان موتورش به صدا در آمد که:
«نمیبینمش. چیز زندهای نمیبینم.»
پری انگار هزار هرزهٔ محتضر در زنگ صدایش زار بزنند خطاب کرد:
«شمد؟ رفیق شمد؟ کجا قایم شدی رفیق جان؟ از چی داری فرار میکنی شمد؟ تا کی میخوای فرار کنی آخه؟ موش کثیف! تو فکر میکنی اینجوری میتونی سرِ مرکوش رو کلاه بذاری؟ بالاخره که باید بیای بیرون، بالاخره که پیدات میشه رفیق شمد.»
آنان شاهزادهٔ تو را شمد مینامیدند. سرسان غرّید:
«اینجا نیست؛ اگر بود رصدش میکردم.»
ناگهان آنتنهای بالای سر پری جرقّهای زدند. پری نگاهی به پایین چرخهای پایش انداخت. گفت:
«رفته تو سوراخ.»
سرسان پرسید:
«کدام سوراخ؟»
پری با چرخ روی سردریِ فاضلاب کف خیابان ویراژ داد. اتاقکِ سر سرسان به پایین خم شد. دود غلیظی از اگزوز صورتش بیرون زد. پری جرقّهای بین آنتنهای سرش زد و گفت:
«به این ته موندهٔ زنجیره نگاه کن. انگار جای دندون روشه!».
سرسان دستهای قلّابسرش به اندک زمانی دریچهٔ فاضلاب را کند. پری چون خزندهای نرمتن خم شد و سرش را کرد توی راه فاضلاب؛ چرخهایش بزرگتر از دریچه بودند، در چاهک فاضلاب جا نمیشدند. خشمناک سرش را از دریچه بیرون آورد. چشمانش سرخ شده بود. گفت:
«بوی گه دماغم رو از کار انداخت.»
سرسان پاسخ داد:
«از فاضلاب بوی گند میآید، چه جای تعجّب؟!»
پری با حرص سه نارنجک از خورجین پشت سرسان بیرون آورد. ضامن هر یک را کشید و با هم انداخت توی چاه فاضلاب. بعد سرسان و پری به حداکثر سرعت ممکن از آن سوراخ عفن کف خیابان دور شدند. به نصف دقیقه نرسیده، دیدم که تمام خیابان منفجر شد. چالهای به بزرگیِ یک ساختمان در کف خیابان ایجاد شده بود. ولولهای در خیابان افتاد؛ چراغهایی که پیش از این خاموش بودند، در ساختمانهای سیمانی و چندطبقه، حالا روشن شده، افراد خوابآلود از ایشان بیرون میرمیدند. آنان، محقّقان محلّی، به موقعیّت حادثه سرک کشیده در پی کشف علّت بودند اگرچه محتاط. بعد جیغها شنیده شد؛ بعد عربدهها زده شد؛ شعارها دادند؛ پاسبانان آمدند؛ ماشینهای نعشکش؛ بسیاری آمدند به جز شمدپوش که هیچ از سوراخ بیرون نیامد. سرسان و پری از مهلکه گریخته، به کارخانهشان برمیگشتند امّا من همچنان دلم میخواست قصّهٔ شخص شمد را تمام کنم. یا جنازهاش را ببینم یا بدانم که جان به در برده. پس از این بالا خوب شهر را گشتم.
زیاد طول نکشید که دیدم در همین خیابان که تو اینک بر آن اتاق اجاره کردهای، دریچهٔ فاضلابی جنبید و بعد موشِ گندآلود گندهای از آن بیرون خزید و آن موش شمد بود. سر تا پا غرق لجن و کثافت، چشمهایش را مالید و استفراغ کرد. میشلید امّا باز میدوید. خودش را رساند به آن حجرهای که در کنج خیابان است. مثل روانیها در زد. با مشت و لگد کوبید توی در بستهٔ حجره. آخر سر با کلّه کوبید توی در. کوبید و کوبید. گریه کرد و گریه کرد. آنقدر در زد و کلّه کوبید که در باز شد و شمدپوش را دیدم که چپید توی حجره. این همه التماس و استغاثهٔ شخص یک دقیقه هم نشد، امّا لکّههای خون و لجنش بر در حجره افتاده، معلوم بود به این زودی از آن جانپناه موقتی سر برنخواهد کرد. با خودم خیال کردم چه لحظهٔ باشکوهی بوده است آن موقع که بعد از این عذاب الیم، بعد گریز از آن خوف مهلک، بالاخره دری را به رویش گشودهاند. چه حالی! چه خیالی!
این شرح نمایش آن شبِ جذّاب بود که بر زمین رخ داد و مرا سرگرم کرد. ممکن است توی آن حجره باشد یا توی حجرهٔ دیگری. باید سراغش را از حجرات همین خیابان یا خیابانهایی نظیر این بگیری، امّا زنده بود.» چشم باز میکنم؛ خوابم برده بوده حالا بیدار شدهام. آهنگ گوشنواز قصّهٔ ماه در ذهنم رسوب کرده است. صبح کاذب قدرت صادق شکسته، رشتههای دام اهریمنْ در افق گسترده میشود. من نمیترسم. من در این سپیدی قائم شرق که چون گوش گرگ برخاسته، هیچ امیدی نمیبینم؛ باید شب را کاوید، نوید صبح صادق را کاذبانِ لفّاظِ قلم به مزد برای گوشهای تملقپسند میسرایند و بس. از این صبح کاذب هیچ راهی به هیچ آفتابی نخواهد رفت. باید شب را، تاریکی را خوب جستجو کرد.
֎