داستان کوتاه «آقای مرگ» در سالهای ۲۰۲۱ و ۲۰۲۲ و نامزد و فینالیست جوایز هوگو و نبیولا شد و توانست مقام دوم جایزهٔ لوکاس را به خود اختصاص بدهد.
تا به حال دویست و بیست و یک روح را از رودخانهٔ مرگ گذراندهام و از همین الان هم میتوانم بگویم که دویست و بیست و دومیاش قرار است کار گندی باشد. از سبکی پوشهٔ توی دستم و ترحم پیشدستانه در چهرهٔ قاصدی که پوشه را تحویلم میدهد میتوانم حدس بزنم. کاغذ تایپ و چسباندهشدهٔ رویش را میخوانم، دلم مالش میرود و آمادهٔ ضربه ناگهانی میشوم.
نام: لارنس هارپر
نشانی: نیویورک، لیزِل، جادهٔ گریست میل، پلاک ۱۸۶، کد پستی ۱۳۷۹۷
زمان: شنبه، ۱۴ جولای ۲۰۲۰، ساعت ۲:۰۸ صبح به وقت شرق آمریکا
علت: ایست قلبی ناشی از سندورم کیوتی[۱] تشخیص داده نشده
سن: ۳۰ ماه
یا حضرت مسیح دوچرخهسوار. فقط دو سالش است.
دوسالگی، طبق اتفاق آرای اتاق استراحت، بدترین سن درو کردن است. روحشان هنوز نرمی بچگانه و پنبهای و کاملاً معصومانهای دارد. ولی پر از ظرافتها و پیچوخمهایی است که فردیتشان را تعریف میکند. تعادلشان درست روی لبهٔ الاکنگی نفسشان برقرار شده و چنان پُرند از پتانسیل که اشکت درمیآید.
از این گذشته، دوسالهها مخالفخوانهای حرامزادهای هم هستند که چند ساعت وقت و یک بستهٔ سایز خانوادهٔ از اسمارتیز لازم است تا از روی رودخانه راهیشان کنی.
این روزها، با نرخ مرگ و میر کودکان زیر هفت در هزار، زیر پنجسالههای زیادی را پردازش نمیکنیم. بعضی از دروگرهای قدیمیتر شاکیاند که زیادی مهربان شدهایم و روزهای خوب قبل از قوانین کمربند ایمنی و واکسن و آژانس حفاظت محیط زیست را یادآوری میکنند، ولی خوب شش ممیز شش در هزار هم شش ممیز شش در هزار است و همچنان زیاد. هر دروگری بالاخره یکی به تورش میخورد.
این اولین مورد طی این سه سال دروگریام است. خیال برم داشته بود که شاید یکی آن بالاها هوایم را دارد و وقتی پروندهٔ یک پسر زیر پنجساله با کاکلهای ابریشمی و چشمهای تیره درمیآید، از من محافظت میکند که یک وقت مثل یک تخم مرغ ترک نخورم و خودم را زودتر از موعد بازنشسته نکنم.
همهٔ دروگرهای جدید تحت محافظت قرار میگیرند، البته تا حدودی. ده دوازده مرگ اولی که بهشان تخصیص داده میشود غالباً مال کسانی است که یک پای روحشان دم گور است: هفتادسالههای سرطانی مرحلهٔ پنج، همسران جامانده، مادر مادربزرگهایی که ناخواسته عبارت سرای سالمندان از طبقهٔ بالا به گوششان رسیده است.
این نوع دروگریها حس خوشایندی دارند؛ قهرمانبازی روتین، مثل پر کردن شیف کاریِ همکار سیاهمستت یا آزاد کردن یک پرندهٔ به دام افتاده پشت پنجره. همین وقتها است که به حرفهای سرپرستم در مورد نظم کهن جهان و شکل چرخهای زمان و ضرورت مرگ ایمان میآورم.
(بعضی از دروگرها از کلمهٔ مرگ طفره میروند و فعلهایی مثل درگذشتن و فوت کردن را ترجیح میدهند. امّا سرپرستم – رَز، هماهنگکنندهٔ استخدام دروگران و فرشتهٔ مقرّب اَسرار – معتقد است که حُسن تعیبر ناشی از بزدلی است، و البته رَز بزدلها را استخدام نمیکند.)
در هر صورت، سهمیهٔ مرگهای آسانت یک روز ته میکشد.
بالاخره یک روز قاصد دزدکی میآید توی رختکن و یک پوشه دستت میدهد، بی آن که توی چشمت نگاه کند، و آن وقت میفهمی که دخلت آمده است: تازه عروس و دامادی در یک تصادف خودرو، سرطان خونی که میبایست فروکش کرده باشد، قرار منع اعدامی که رد شده است. گاهی هم مورد خاصی به نظر نمیرسد: ۸۸ ساله، سکتهٔ مغزی، ۴:۱۲ بعد از ظهر؛ ولی وقتی سروقتش میروی، با یک روح قراضه و بیرمق مواجه میشوی، روحی چنان چروکیده از تلخی که میخواهی زمان را نگه داری و بگویی: ببین، یک هفته دیگر وقت داری. یک بستنی با طعم جدید را امتحان کن. ترَکهای همیلتون[۲] را گوش کن. به پسرت زنگ بزن. زندگی کن، احمق بیشعور.
البته، این کار را نمیکنی، چون اجازه نداری، و البته به خاطر نظم کهن جهان و شکل چرخهای زمان و غیره. در عوض، کنارش مینشینی و تماشا میکنی که پلاکها از شاهرگش کنده میشوند و تنبلانه توی سرخرگهای مغزیاش جاری میشوند. وزوز الکتریسیتهٔ توی مغزش خاموش میشود و لجن ترش روحش، درخشان، از بدنش بلند میشود. سفر شبانهٔ بلندی بر رودخانه در پیش است.
پس وقتی نام خوشنویسیشدهٔ لارنس هارپر کوچولو را روی آن کارت میبینم و انحنای عدد ۳ را که مثل یک قلب نصفشده به من زل زده، وانمیروم[۳]. پوشه را توی کیف دستی زهواردررفتهام میگذارم – گرچه قبلاً هم اهل کیف دستی نبودهام، ولی خوب، تو آخرتْ مُد بین بیست تا پنجاه سال از دنیا عقب است، – و به سمت پلاک ۱۸۶ جادهٔ گریست میل راه میافتم.
از الآن میدانم چطور پیش خواهد رفت: شب را تا ساعت ۲:۰۸ صبح کنارش خواهم گذراند (یعنی او هم، مثل یان، یک تخت خواب پلاستیکی به شکل ماشین مسابقهای دارد؟ او هم هر شب با لگد پتو را از روی پایش کنار میاندازد؟) تا وقتی بال زدن قلبش آرام بگیرد. بعد دست روحطورش را توی دستم نگه خواهم داشت و او را از توی تاریکی تا کنارهٔ رودخانه خواهم برد و بعد که به آن سوی رودخانه رسیدیم، روحش را تماشا خواهم کرد که در افلاک بیعمق جهان پراکنده میشود. به طور دردآوری غمناک و در عین حال زیبا خواهد بود. بعدش هم توی اتاق استراحت خواهم نشست و قهوهٔ سوختهام را سرخواهم کشید و خواهم گریست. احتمالاً لئون پیشم خواهد آمد و از شیرشاه قطعهٔ چرخهٔ زندگی را برایم خواهد خواند و هر دو خواهیم خندید و او روی شانهام خواهد زد و خواهد گفت رسم روزگار همین است.
باز فردا پوشهٔ بعدیام را باز خواهم کرد و دوباره از سر خواهم گرفت.
نه به خاطر این که حرامزادهٔ بیعاطفهای هستم؛ اصلاً حرامزادههای بیعاطفه را برای دلداری دادن به مردگان و گذراندن روحشان از رودخانهٔ آخرت استخدام نمیکنند. دنبال آدمهاییاند که قلبشان بزرگ و زخمخورده باشد؛ مثل میادین نبردی که سراسرشان را خشخاش و نهال پوشانده است. آدمهایی که میدانند چطور گریه کنند و کارشان را ادامه بدهند؛ کسانی که همه چیزشان را باختهاند، الّا همدردیشان.
(رویهٔ رسمی استخدام نسبت به نژاد و جنسیت بیطرف است، ولی مردهای چهلسالهٔ سفیدی مثل من به ندرت بینشان دیده میشود. از نظر آماری، احتمال این که یکی از ما فقدان خردکنندهای را تجربه کنیم کم است و وقتی هم چنین اتفاقی بیفتد، از نظر فرهنگی اجازه داریم یک بیشعور بهتمام معنی بشویم. یا موادّی میشویم یا الکلی، پیرمرد تلخی که آخر فیلم یک قطره اشک مردانهٔ رستگاریبخش میریزد، آن هم وقتی که دیگران باید احساسات جریحهدارشان را جمعوجور کنند و به زندگی ادامه بدهند.)
در ضمن، رَز بهم گفته بود که دنبال آدمهایی است که چشمان مهربانی داشته باشند و دندهٔ پهنی برای کاغذبازی؛ کسانی که در سراسر زندگیشان تقلب نکرده باشند (پوکر، ساکنین کاتان[۴]، ازدواج). میگوید «میتونی تو خیلی چیزها تقلب کنی، ولی تو مرگ نه.»
***
خدا را شکر لارنس هارپر تخت خوابی ماشین مسابقهای ندارد. به جایش یک تشک روی کف اتاق پدر و مادرش دارد، به علاوهٔ یک پتوی اسپایدرمن که بوی مغازههای ارزانفروشی را میدهد، خاکی و گُلگُلی؛ یک باز لایتیِر پلاستیکی که توش مشت عرقکردهاش نگه داشته؛ موی متمایل به قرمز و پوست شیریرنگ؛ قلبی که بنا است حدود یازده ساعت و دوازده دقیقهٔ دیگر از کار بایستد؛ و روحی که مثل شهابی که در یک نیمهشب تابستانی از آسمان بگذرد میدرخشد.
روحش، حتی برای یک بچهٔ دوساله هم، خیره کننده است؛ گرسنه و مرتعش و مثل آتش مشعشع. روحی است که در بزرگسالی میتواند رهبر یک انقلاب باشد یا سمفونی بنویسد، ولی در تن یک بچه، یعنی فقط دردسر. مطمئنم خیلی پیش آمده که پدر و مادرش وقتی بهزور از رستوران بیرون میکشیدندش یا مراقب بودند از درخت نیفتد، زورکی به غریبهها لبخند زدهاند. شرط میبندم مادربزرگش اسمش را گذاشته بوده «آتشپاره» و به جز موارد اضطراری حاضر نبوده نگهش دارد.
شرط میبندم وقتی برود حسابی دلتنگش میشوند.
خوب، همین چیزها است که این کار را سخت میکند. مشکل مردههایی نیستند که به آغوش عشق بیکران جهان بازمیپیوندند، بلکه کسانیاند که پشت سر جا میمانند و خودشان را زیر بار عشق هولناک و محدودشان کشانکشان به پیش میبرند.
چهارزانو روی فرش مینشینم و حواسم هست که به کُپهٔ لباسهای شستنی نخورم یا اشتباهی یک اسباب بازی باتریدار را روشن نکنم. دروگرها چیزی دارند که راهنماهای آموزشی بهش میگویند «ظرفیت جسمانی محدود» که یعنی این که میتوانیم چیزها را جابهجا کنیم ولی نه خیلی؛ درست مثل وقتی که توی خوابت اعضایت پر از شنِ خیسند و همهچیز به طور ناممکن و بیمنطقی سنگین است.
فکر کنم داستانهای ارواح بیشتر دست گُل دروگرهای نابلد باشد. گرچه بعضی شایعات آخر شب اتاق استراحت هم آنها را مربوط به دروگرهای ولگرد میدانند. آنهایی که اداره را ول میکنند و تا وقتی به شبح مندرس و بیرنگورویی تبدیل شوند، توی دنیای زندهها وول میخورند. مطمئن نیستم باورشان داشته باشم، چون الف) آخر کدام گاگولی زندگی ابدیاش را صرف گشتن توی قصرهای ویکتوریایی یا تیمارستانها و ترساندن نوجوانها میکند؛ و ب) رَز یا یکی از فرشتگان مقرب دیگر درجا چنان پودرش میکنند که حتی ذرهٔ شناوری از روحجاتش باقی نمیماند که داستان را برای کسی تعریف کند. رز یکی از آن زنان سیاهپوست میانسال مهربانی است که نباید باهاش سرشاخ شد.
من خودم که تهِ وسوسهای که شدهام در حد کش رفتن یک نخ سیگار یا زدن کلید برق بوده است. (البته بهجز یک بار، آن هم درست بعد از مراسم تدفین خودم. دزدکی رفتم توی آپارتمان گهِ بوی سیگارگرفتهام و تنها چیزی که را واقعاً برایم مهم بود برداشتم. البته چیز خاصی نبود و کسی هم متوجه نشد.)
لارنس زیر پتوی اسپایدرمنش جابهجا میشود و بعد بلند میشود مینشیند؛ موهایش یکوری شده و چشمهای آبیاش سرگردان است. گویا پدرش صدای وول خوردن بچه را از مانیتور کودک شنیده، چون دو ثانیه بعد سروکلهاش پیدا میشود؛ لندوک و خسته، توی شلوار راحتی. لارنس را بهراحتی روی یک شانهاش میگذارد و به سمت هال میرود. برای چند لحظه از شدت غبطه و تأثر حتی نمیتوانم دنبالشان بروم. غبطه، چون پسرش را، عرقکرده و نرم از خوابالودگی، در آغوش گرفته است؛ تأثر، چو این آخرین بار است.
تا وقتی خودم را به آشپزخانه برسانم، لارنس توی صندلی بچهٔ پلاستیکیاش نشسته است و غلات شیرین بینامونشانی سق میزند. به محض این که وارد میشوم نگاهش سمت من میرود. اول گمان میکنم تصادفی است، ولی بعد چشمش را روی من متمرکز میکند و برایم دست تکان میدهد.
قبلاً هم مرا دیدهاند، ولی نه خیلی. برای بیشتر مردم فقط یک سیخونک در خط موها، یک لکهٔ نه چندان شبیه به انعکاس در آینهٔ پشت سر یا حضور غریب و ناخواستهٔ صدای تپش قلب در گوششان است. این که افراد کمی سراغ پروازهای نفرینشده میروند یا گاهی سگهای خوب برای هیچ پارس میکنند، دلیلش دروگرها هستند.
ولی این طور که لارنس نگاهم میکند – با سرِ خمشده و چشمانی سرگردان بین کیف دستی و کت و شلوار از مدافتاده و ریش نتراشیدهام – میفهمم که هر اینچ از جسم نامُردهام را میبیند.
برایش دست تکان میدهم. لبخند میزند. انگشت روی لبم میگذارم. حرکتم تقلید میکند و بلند میگوید «هیس» طوری که پدرش را به خنده میاندازد و او هم میگوید هیس و بازی هیسهیسشان از وقت تهبندی میگذرد و تا آن عصرگاه شهریوری لطیف معطر به بوی شبدر ادامه مییابد.
چمن حیاطشان چند اینچ از زمان اصلاحش بلندتر شده و پر است از آت و آشغال پلاستیکی آفتابخورده. این روزها خیلی گرما را حس نمیکنم ولی از خطوط موجی که از کاروان بلند میشود میتوانم حدس بزنم داغتر از جهنمی است که وجود ندارد. پدرش در یک صندلی راحتی توی سایه میلمد و لارنس توی حیاط ول میچرخد. میروم دنبالش.
لارنس یک ترکه برمیدارد و دشمنان نادیدنی را تارومار میکند و داستانی سرهم میکند که چیزی است بین «داستان اسباب بازیها» و «جنگ ستارگان». چندی خودش را مشغول پرتاب یک توپ بیسبال به کاروان میکند. گویا ریختن گرد پوسیدگی از زیر دیوارهٔ کاروان مجذوبش کرده است. بعد هم، بی هیچ دلیلی، توپ را طرف من میاندازد.
مثل اوسکولها توپ را میگیرم. به لبههای هستی بیجسمم فشار میآورد. لارنس دستهایش را دراز میکند و منتظر میماند.
نمیتوانم سوره و آیهٔ «کتاب مرگ» را آن طور که رز میخواند از بر بخوانم، ولی میدانم سیاستی برای ممنوعیت توپبازی در روز روشن با یک بچهٔ دو و نیم سالهٔ نفرینشده وسط همهمهٔ سبز تابستان وجود دارد.
ولی خوب، به تخمم. توپ را سمتش میاندازم. نمیتواند بگیرد، چون هماهنگی عضلات بچههای دو و نیم ساله به اندازهٔ یک تولهخرس مست است، که اهمیتی هم ندارد. بلافاصله از یک غریبهٔ کسلکننده به مقام «دوست خیالی» ارتقا مییابم و به خدمت یک ردیف بازی ناملموس توپبازی و جیغ زدن و دور کاروان دویدن درمیآیم، تا جایی که پوست سرد و مردهام سرخ میشود و عرق میکند و قفسهٔ سینهام به درد میافتد، گویی قلبم یا دارد بهبود مییابد یا دوباره میشکند.
بازی که تمام میشود، خورشید هم دیگر صورتی و یکوری و دنیا مثل کرهٔ روی پیشخان آشپزخانه نرم شده است. لارنس به پشت روی متراکمترین تکهزمین پر از شبدر میافتد و برای اولین بار از وقتی بیدار شده آرام دراز میکشد. میتوانم رگههایی از ابر سفید را در چشمانش ببینم و اگر چشمم را تیز کنم حتی ماهیچهٔ قلبش را که در ضرباهنگی مرموز و ناقص منقبض و منبسط میشود. روحش متقابلاً در برابر آسمان میدرخشد؛ ابدیتی خصوصی از امکانات.
نمیدانم آیا دروگر یان هم همین طوری تماشایش کرده، با همان حس لطیف و دردناک وقتی که یک تراشهٔ چوب پشت قفسهٔ سینهات میخلد. نمیدانم روح یان هم همین طور درخشان بوده است (البته که این طور بوده.) نمیدانم تماشا کردن متفرق شدن چنین روحی در بیپایانیِ همهچیز و پراکنده شدنش به صورت میلیارها اتم منفرد چه حالی خواهد داشت.
***
رَز دروگر من بود. بعد از مرگم پوشهام و نوشتهٔ رویش را نشانم داد: سَم گرِیسون، ۴۴ ساله، ساعت ۱۱:۱۹ قبل از ظهر به وقت شرق آمریکا، نارسایی تنفسی ناشی از سرطان سل کوچک ریه. سرطان ریه به لطف روزی یک بسته سیگار لاکی استرایکس به مدت پانزده سال و اندی؛ نسخهٔ برو درتو بذار شخصی من به مرگومیر پس از یان.
نمیدیدمش، ولی یک جوری حسش میکردم: یک نگاه خیرهٔ نرم و کهربایی که بر لبههای اتاق بیمارستان معلق بود و بالا و پایین رفتن پرزحمت قفسهٔ سینهام را تماشا میکرد.
سیاست اداره است که باید دست کم از چهار ساعت قبل پیش فرد بهزودیمتوفی بمانی. بنا است «پیوند عاطفی بین روح و دروگر برقرار کند» و «مراقبت همدلانه برانگیزد.» (اداره بیوقفه و بیهوده تلاش میکند تفکر قالبی ردای بلند و داس تهدیدگر را از بین ببرد،) ولی رز به دوازده ساعت کامل اعتقاد دارد، حتی در هفتههای شلوغ، مثل همهگیری انفولانزا و جنگهای داخلی و تعطیلیهای رسمی.
برای همین هم یک شب و نصف روز را کنارم نشست، تا وقتی که حبابهای توی ریههایم ساکتم کرد و ضربانم به لکنت افتاد و توی دیاکسید کربن و سرطان غرق شدم. همان طور که داشتم میمردم فکر میکردم بالاخره.
بعد دیدمش: یک زن قهوهایپوست، بین سی تا هفتاد ساله، که یک ژاکت درشتبافت و جین راحتی پوشیده بود.
لبخند میزد – لبخندی حرفهای که قرنها تمرین نرمَش کرده ولی هنوز کموبیش حقیقی بود – و شروع کرد به گفتن همان چیزهایی که دیگر میدانم نسخهای از سخنرانی «به آخرت خوش آمدی، بچه جان،» است که تا الان دویست و بیست و یک بار برگزار کردهام. با یک شکلی از «چیزی نیست،» شروع میشود، که خوب هر دو طرف میدانند دروغ است، ولی تا حدودی القا میکند که برنامهای در پیش و نظامی برقرار است و چند دقیقهای برای دروگر زمان میخرد تا بقیهٔ ماجرا را برایت تعریف کند.
روی من که جواب داد. همان طور که رز توضیح میداد که مردهام، خیلی متین شناور شدم و به اتفاق به سمت تاریکی بیپایانی راه افتادیم که تاریکیاش را فقط رودخانهٔ تاریکتری میشکست که مرا از آن میگذراند. بعد هم کلّی مطلب دیگر بود در باب این که چطور روحم از هم باز میشود و به کیهان منجوقدوزیشده بازمیپیوندد و این که چطور جهان خود عشق است، که البته درست است ولی هنوز هم به طرزی نابخشودنی ساختگی است.
بعد مکث کرد و من حس کردم – حتی با این که ماشینآلات بیخودی بوقهای هشدار میزدند و روحم مثل بخار آب بالای قابلمهٔ پاستا، شیری و مهگون معلق مانده بود – که کمی خارج از برنامه پیش میرویم.
سرش را یکوری و چشمهای مهربان کهرباییاش را تیز کرد. با یک «یا» حرفش را از سر گرفت. بگذار بگویم که مغز میتواند پشت فضای خالی همین یک کلمهٔ «یا» کلّی تغییر سناریوی بیکلام انجام بدهد. یا این که این پایان کار نیست. یا این که فقط یک واکنش ناجور به دارو است و کمی بعد با کمی سردرد ولی زنده بیدار میشوم. یا این که یک جفت بال پردار بهم میدهند و پروازکنان از دروازهٔ بهشت رد میشوم و یان را میبینم که روی ابرهای پُفی کومولوس منتظرم ایستاده و دیوانهوار میخندد و به محض این که کف دستم کاکلهایش را لمس کند این جز جگر پانزدهساله زدوده و همهچیز درست میشود.
ولی رز هیچیک از اینها را نگفت. فقط کارت ویزیتی شیریرنگ به دستم داد که اسم و رسمم بهوضوح رویش حک شده بود؛ سَم گرِیسون، دروگر تازهکار، ادارهٔ مرگ، و بهم پیشنهاد کار داد.
***
هوا تاریک نشده سروکلهٔ مادر لارنس با تویوتا کورولای تِرترویش پیدا میشود. یک روپوش سرخ که «تدارکات تراکتور» رویش دوخته شده پوشیده و بوی لاستیک و غذای مرغ و برگهٔ خاکستری رسید کاغذی میدهد، که برای لارنس مهم نیست: عملاً خودش را توی آغوشش تلهپورت میکند و صورتش را توی استخوان تکیدهٔ شانهاش میچپاند.
خانوادهٔ هارپر توی کاروان دور هم جمع میشوند و سیرک وقت شام با پیشبند و صندلی بچه و ماکارونی پنیری و کنسرو نخود سبزی که لارنس لب نمیزند و حرفهای والدین که ماهرانه بین تهدید و التماس نوسان میکند راه میافتد؛ («اگه یه بار دیگه شیرت رو تف کنی، ورش میدارم – راستی، قبض گاز رو دادی؟ – دو تا قاشق عزیزم، فقط دو تا قاشق نخود سبز بخور.») پدرش یک یونیفورم پولیستر تنش میکند و یک فلاسک قهوهٔ سوخته برای خودش میریزد. قبل از این که برود، پشت گردن زنش را میبوسد و زنش گردنش را یکوری میکند و چشمش را میبندد.
میبینم چقدر خستهاند و از کار و نگرانی از پا افتاده. میبینم که هیچوقت به اندازهٔ کافی پول ندارند و چطور پلاستیکهای زیپلاک رو برای استفادهٔ دوباره آب میکشند و به خاطر دورریز ماکارونی شیرمالیده ناراحت میشوند. این را هم میبینم که همهٔ اینها ارزشش را دارد؛ این که همچنان به کار کردن و نگران بودن ادامه خواهند داد و کیمیای ناممکن عشق هیچوقت کافی نیست را به زیاد است تبدیل نخواهد کرد.
از اینها گذشته، ساعت ۲:۰۸ صبح فردا قلب پسرشان خواهد ایستاد و من روحش را از رودخانه رد خواهم کرد و زندگیشان برای همیشه و جبرانناپذیری گند خواهد خورد.
میخواهم ول کنم و بروم. میخواهم یکوری از دنیا خارج شوم و دوباره از اتاق استراحت سردربیاورم، یک نخ سیگار دزدی با لئون دود کنم و خانوادهٔ هارپر را به فراموشی بسپارم.
ولی خوب، لارنس به هر حال خواهد مرد و هیچ غریبهٔ مهربانی منتظرش نخواهد بود که دستش را بگیرد و راه را نشانش دهد. تک و تنها سمت اشتباه رودخانه سرگردان خواهد ماند و به جای همهچیز در هیچچیز بر باد خواهد رفت.
پس میمانم. رز که بزدل و حرامزاده استخدام نمیکند.
همچنان که لارنس در مورد قلاب ماهی جادویی مائویی و لباس زیر گُندهٔ بچهگانه و دوست جدید قدبلند و غمگینش وروِر میکند، مادرش مراسم حمام و خواب را به جا میآورد و در جوابش فقط صداهای بجایی درمیآورد – واقعاً؟ عالیه عزیزم. – ولی واقعاً گوش نمیدهد. ناگهان طوری برانگیخته میشوم که میخواهم چنان تکانش بدهم که دندانهایش صدا بدهد.
میخواهم بگویم تمام شد؛ این گفتگویی است که تا آخر عمر بارها و بارها برای خودت بازپخش خواهی کرد. آرزو خواهی کرد که ایکاش لُپهای نرمش را در دستت گرفته و توی چشمهای نگاه کرده و گفته بودی: دوستت دارم یان، و هر جا که بروی، تکهای از من دنبالت خواهد آمد و با تو از رودخانهٔ تیره خواهد گذشت و از میان همهٔ ابدیتها به آن سوی سیاهی خواهد رفت.
امّا، وقتی مادر بچه را توی پیژامهاش میچپاند و چراغ خوابش را روشن میکند، دستهای مشتشدهام را توی جیبم نگه میدارم. آخرین بوسهٔ مادر روال شبانهٔ لمس کردن پیشانی بچه با لبها و گفتن «شب به خیر، عزیزکم،» است.
«شب به خیر، ماما.»
در چفت میشود. چند دقیقه دندهبهدنده میشود تا بالاخره ناگهان به خوابی عمیق فرو میرود.
گرومبگرومب خیانکار قلبش را میشنوم که همچنان میکوبد. آن قدر نارسایی قلبی و ایست قلبی دیدهام که دیگر میتوانم یک گیر کوچک در ریتمش را تشخیص بدهم؛ بیقاعدگی کوچکی که درست وقتی لازمش دارد ناامیدش خواهد کرد. بچهٔ شجاعی است – بچهای که به پارس سگ میخندد و ماشین زباله را با اشتیاقی الهامبخش تماشا میکند – وگرنه نمیتواست دو سال و نیم را بدون این که قلبش از بیفتد دوام بیاورد.
اما امشب چیزی باعث ترس یا ذوقزدگیاش خواهد شد. شاید قلبش از یک کابوس بیشکل و کودکانه به یورتمهای بیحاصل خواهد افتاد. بعد سکندری خواهد خورد. بعد خواهد ایستاد. والدینش، تا وقتی صبح شود و در اتاقش را باز کنند که ببینند چرا تا آن موقع روز هنوز خوابیده، نخواهند فهمید.
میبینم که کابوس سرمیرسد و خطی بین ابروهای سرخ بیرمقش میاندازد. خط کم و بیش تازه به نظر میرسد، مثل رد چرخ روی برف تازه، گویی تا به حال اخم نکرده است. میبینم ضربانش تندتر میشود، تالاپ تالاپ تالاپ. دهلیزهای ظریف قلبش دیگر نامنظم میتپند و ریتمی را که سی ماه تمرینش کرده بودند از دست میدهند. سی و نه ماه، به گمانم.
قلبش میگیرد. خط اخم عمیقتر میشود. دهانش باز میشود و پوست رنگپریدهاش از سرخ به سفید و بعد به آبی شیری تغییر میکند و اولین رگههای روحش را میبینم که مثل بخار از تنش بلند میشود.
فکر نمیکم. درگیر بحث و تصمیم نمیشوم؛ فقط اقدام میکنم.
دستم را دراز میکنم و انگشتانم را دور قلبش میپیچم. به طور غریبی توی مشتم کوچک است، مثل یک سیب سفت که زودتر از موقع از درخت چیده شده. تا جایی که میتوانم آن را با انگشتها و مشتی را که وجود ندارند میفشارم.
قلبش، مثل موتور خودرویی در صبحی سرد، میلرزد و روشن میشود. قلبش توی دستم بالبال میزند، رنگ آبی پوستش زدوده و روحش دوباره توی بدنش مکیده میشود.
تا سحرگاه کنارش مینشینم و گرومبگرومب معجزهآسای قلبش را تماشا و فکر میکنم: زنده است، زنده است و ای داد بیداد.
***
تسلیم نکردن «گواهی گذر روح» است که بالاخره گیرم میاندازد. چیزی نیست که جعلش کنی یا چیز دیگری را به جایش جا بزنی یا فراموشش کنی؛ وقتی روح از هم میپاشد و به خلأ میپیوندد، خودبهخود یک دسته برگهٔ کاغذی سهنسخهای تولید میکند که با آخرین نشان محوشوندهٔ روحی که در حال ترک دنیا است امضا میشود. اما خوب، روح لارنس هارپر تمام و کمال در دنیا و همچنان به ضربان غیر قانونیاش افسار شده است.
رز وقتی کنار رودخانهٔ مرگ نشستهام و با پایم شلپشلپ میکنم سروقتم میآید. کموبیش انتظار دارم خوشوبش را کنار بگذارد و یکراست برود سر کوبیدنم، ولی روی اسکلهٔ خشک کنارم مینشیند و سفیدی نرم پلیورش به شانهام میمالد.
تا مدتی ساکت میماند. بعد میگوید «سَم، میدونی که این راهش نیست.»
میگویم «آره،» چون میدانم و خوب، چه چیز دیگری میتوانم بگویم؟ این که او پسر زیبایی بود و نمیخواستم مثل پسر زیبای خودم بمیرد؟ که نمیخواستم روحش را آن طرف رودخانه ببرم و تماشا کنم که، با تمام زیباییاش، در عشق بینهایت جهان درآمیزد؟ پینوشت: این که ریدم تو عشق بینهایت؛ یک عشق نومید و بانهایت زندهها را بهم بده؟
اینها را نمیگویم، چون (تقریباً) آرزوی مرگ ندارم.
رز بهنرمی میگوید «میخواهی به کس دیگهای بسپارمش؟»
با این که سخت زیر هراس نفرینشدهام پنهان شدهام، کمی جا میخورم. نمیتوان مرگها را واسپاری کرد، تاخت زد، از زیرش دررفت، مرخصی استعلاجی رد کرد، ازش پرهیز کرد یا بیخیالش شد؛ مرگهای تو، صرف نظر از مهابتشان، مال توئند و اگر نتوانی از عهدهشان بربیایی، سرپرستت یک گفتگوی کوتاه و رُک با تو میکند و بعد دیگر کسی تو را نمیبیند. هیچکداممان نمیدانیم کجا میروی، ولی بعید است جای مطبوعی باشد.
بالاخره مستقیم به رز نگاه میکنم و درخشش آن شفقت هراسناک و بیانتها را در چهرهاش میبینم. یک نخ لاکی استرایک از جیب سینهاش بیرون میکشد و تعارفش میکند. انگشتش را به نوک سیگار میزند و با درخششی نارنجی روشنش میکند. «هنوز عکسش را داری؟»
تکان نمیخورم. نفس نمیکشم.
رز میداند. میداند که بیشرمانه فصل «کنار گذاشتن ارتباطات دنیوی و خدمترسانی به روابط خانوادگی» از «کتاب مرگ» را ندیده گرفتهام. میداند از آپارتمان آشغالدانیام چه دزدیدهام. شاید حتی میداند که الان توی جیب لباسم و درست روی قلبم گذاشتهامش.
آب دهانم را فرو میدهم و پکی به سیگار میزنم. «پسره،… بچهٔ خوبی بود.»
«میدونم.» لحنش همچنان مهربان است. «لارنس هم همین طور. خیلی هم بده که باید بمیرند. ولی کار دنیا است دیگه. نیمهٔ زشت معاملهٔ زندگیه. کار ما هم اینه که تا جایی که میتونیم از زشتیش کم کنیم.» مکثی میکند و جملهاش را با دیدگاهی عملی تکمیل میکند. «ولی همهٔ بچههای بانمک رو که نمیتونیم نجات بدیم. نمیتونیم سر مرگ کلاه بذاریم.»
با خودم فکر میکنم: ولی من گذاشتم. چقدر برای لارنس وقت خریدم؟ برای یک روز یا یک ساعت بودن با یان چقدر حاضرم بپردازم؟
چیزی نمیگویم. مهربانی لحنش خیلی کمتر میشود. «وقتی ماشینه با یخ برخورد کرد، صد و سی کیلومتر بر ساعت سرعت داشت. لئون، هر چند تا قانون رو هم که میشکست، نمیتونست جلوش رو بگیره.»
لئون. تا حالا نمیدانستم که دروگر روح یان بوده. از کسی هم نپرسیده بودم. لئون آدم خوبی است – ملایم و خوشقلب – ولی برای کسری از ثانیه دلم میخواهد با خودم بکشمش زیر رودخانه و آن قدر آنجا نگهش دارم که دومین و آخرین مرگ هر دومان بالای سرمان بسته شود.
«دوباره میپرسم: میخواهی به یکی دیگه بسپرمش؟»
دارد در حقم لطف میکند، در حالی که اهل این حرفها نیست. به طور مشکوکی گرم شدهام و وسوسه برای این که بپذیرم. از طرفی هم نمیخواهم لارنس را به کسی دیگری بسپارند. مرگش متعلق به من است. هر تعداد ضربانی که از قبلش مانده باشد، من باید شاهدش باشم.
«نه. ترتیبش رو میدم. ممنون.»
رز رویم خم میشود، سیگارِ هنوز روشن را از نوک انگشتانم میگیرد و توی رودخانه پرت میکند. نفسش توی گوشم فسفری است؛ داغِ داغ. «پس این دفعه دیگه گند نزن.»
یک کارت تازه چاپشده با اسم لارنس رویش به دستم میدهد – ۲۸جولای، ساعت ۵:۲۲ صبح، دوباره ایست قلبی – و ناپدید میشود.
نوک انگشتم را به لبهٔ ترد کارت میکشم و متوجه اشتباهم میشوم. مهربانی و لطفی در کار نبود؛ داشت امتحانم میکرد.
***
بیست و هشتم جولای است و دوباره در اتاق خواب پشتی کاروان خانوادهٔ هارپرم و قبل لارنس را تماشا میکنم که مثل دَم آهنگری سرخ کوچکی میدمد.
فرقش این است که این بار دو هفته انتظارش را کشیدهام. دو هفته در اتاق استراحت نشسته و از قوریای که هیچوقت خالی نمیشود فنجان قهوهام را پر کردهام، تاخوردگیهای نرمشده از گذر زمانِ عکس پولارویدِ توی جیبم را لمس کردهام و به نظم جهان و چرخهٔ مادرجندهٔ زندگی و چیزهایی که نمیتوان فریبشان داد فکر کردهام.
این بار دقیقاً میدانم چه باید بکنم.
ساعت ۴:۰۰ صبح، یک ساعت و بیست و دو دقیقه قبل از زمانی که برای مردن لارنس زمانبندی شده، دستش را میگیرم. پیشانیاش را با بند انگشتانی که واقعی نیستند نوازش و او را نیمهبیدار میکنم. لبخند گیج و خوابالودهای میزند و دوباره به خواب فرومیرود.
همچنان دستش را نگه میدارم تا مطمئن شوم کابوسی سراغش نمیآید.
ساعت ۵:۲۳ صبح هنوز قلبش میتپد، سرخ و خیس و زنده، و چنان لبخندی میزنم که ممکن است درزهای صورتم از هم باز شوند. میخواهم بخوانم. میخوانم بگریم. میخواهم شعری را که در کلاس هفتم حفظ کردهام – چون کوتاهترین شعر توی لیست بود – از بر بخوانم: پسربچهٔ چشمآبیتان را چطور میل دارید، آقای مرگ؟
میدانم که سرش کلاه نگذاشتهام. همیشه آخر کار آقای مرگ برنده است. ولی شاید گاهی – اگر کلهشق و غمزده باشی و خسته از روالهای همیشگی – شاید یکی دو دستی را ببری.
***
تا سپیدهام کنار لارنس میمانم و فکری میشوم که شاید تا دیر نشده فلنگ را ببندم. ولی ماندن و تماشا کردن تالاپتالاپ لجوج قلب لارنس و کش آمدن معجزهآسای آب دهانش روی بالش مهمتر است. باید بیش از اینها یان را تماشا میکردم.
وقتی از راه میرسد، حسش میکنم: خیز ناگهانی دما، پُفی از گوگرد. از پنجرهٔ باریک به بیرون نگاه میکنم و رز را میبینم که مثل آخرالزمان، مثل انتقامی در ژاکت کاموایی، ایستاده است. دوباره و برای آخرین بار نگاهی به لارنس میاندازم و به خاطر این که از کاری که کردهام پشیمان نیستم احساس رضایت میکنم.
از بین تختهٔ نئوپان و لایههای فایبرگلاس و حلبی موجدار کاروان رد میشوم و دستدرجیب و قدمزنان به سمت رز میروم. به او لبخند میزنم. وقت لبخند خوشمشربانه نیست – قرار است پودر شوم، یا سوزانده یا ناپدید یا هر کار دیگری که با دروگرهای گندزن میکنند – ولی نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.
رز هم متقابلاً لبخند میزند و میگوید «ابله.» هنوز هم نگاهش مهربان است. پشت سرش حاشیه کمرنگ بالهای آتشینش را میبینم.
شانهای بالا میاندازم.
رز گامی پیش میگذارد و دو انگشتش را توی جیب سینهام فرومیکند. عکس پولاروید را، گرم از گرمای تنم، درمیآورد و چند ثانیه بهش خیره میشود. «همون لحظه که رفتی سروقت این، فهمیدم تو این کار دووم نمیآری.» بعد آهی کشید و ادامه داد «دروگر باید وابستگیهای دنیویش رو رها کنه و از عشقهای زمینیش دست بکشه.»
«آره، ولی…» چشمم به عکس سروته میافتد: پسر چهارسالهام، در نقطهٔ اوج تاب کودکانهای که هیچوقت پایین نمیآید، موهای طلاییاش مثل هالهای در غروب تابستانی که تمامی نداشت میدرخشد. زودگذر. ابدی.
دوباره شانه بالا انداختم. «مردهشور ببردش!»
رز میخندد. سرش را یکوری میکند. «بگو ببینم: اگه همینجا ولت میکردم چکار میکردی؟»
«ولم میکردی؟»
«سابقهات رو میسوزندم. وانمود میکردم اصلاً واسهٔ ادارهٔ مرگ کار نمیکردهای.»
جوابم آسان و صادقانه بود. «همینجا میموندم. از لارنس مراقبت میکردم تا قلبش یه روز دیگه هم بتپه، یا یه ساعت دیگه، تا وقتی که بتونم.»
«حتی اگه به این معنی باشه که هیچوقت از رودخونه رد نمیشی؟ حتی اگه توی هیچچی محو بشی، به جای این که به همهچیز بزرگ بپیوندی؟»
واقعاً میخواستم ابدیتم را با یک پسر کوچولو و پدر و مادر خستهاش تاخت بزنم؟ عشق ابدی جهان را با عشق گذرای محدود زندهها؟
«آره.» ناگهان به ذهنم رسید که واقعاً خیلی مزخرف است که سیزده سال با آرزوی مرگ در دنیا ماندم و الان، در مرگ، چیزی پیدا کردهام که ارزش ماندن دارد.
رز جا نمیخورد و فقط لبخند میزند. «من هم همین فکر رو میکردم.» حس دردمندانهای در نگاه و لبخندش است. «سَم، دروگر خوبی بودی. اونقدر سفت که کارت رو به سرانجام برسونی و اونقدر نرم که درست انجامش بدی؛ دویست و بیست و یک بار. رفتنت ناراحتم میکنه.»
از هر کاری که قرار است با من بکند عمیقاً ناراحت است. نمیدانم درد هم دارد یا نه.
«میشه… میشه بعد از این که من رفتم، لئون رو بکنی مسئول این پرونده؟ آدم خوبیه. میخوام لارنس با کسی باشه که…»
رز حواسش پرت است و در جیبش دنبال چیزی میگردد. «نه.»
«چرا؟»
«چون لارنس هارپر دیگه تو حوزهٔ استحفاظی ادارهٔ مرگ نیست.» چیزی را که از جیبش درآورده توی دستم میگذارد و میگوید «تو هم همین طور.»
برهم خوردن تند و ساکت بالها و تنلگر گرما؛ رَز رفته است. پلکزنان به حیاط نگاه میکنم که، به جز چند صندلی شبنمزده و اسباببازیهای پلاستیکی و آتوآشغالهای ارزشمند زندهها، خالی است. بعد به کارت شیریرنگ توی دستم نگاه میکنم: سَم گرِیسون، محافظ تازهکار، ادارهٔ زندگی.
[۱] long QT syndrome – اختلال قبلی مادرزادی. ویکیپدیا.
[۲] نمایشنامه موزیکال، زندگی الکساندر همیلتون، یکی از مؤسسان آمریکا. ویکیپدیا.
[۳] اشاره به عدد ۳ که در ۳۰ ماهگی لارنس است و انحنای این عدد (به انگلیسی) که به بخش پایینی قلب میماند. مترجم.
[۴] Settlers of Catan – نام یک بازی تختهای گروهی. وبگاه بازی.