دکتر گوردون پرسید «چرا تصمیم گرفتی به این برنامه بپیوندی؟» نگاهش را از صورت آدام به کاغذهای مرتب شدهٔ مقابلش و سپس دوباره به صورت او انداخت.
آدام با تردید گفت «مطمئن نیستم.» عصبی بود. دکترها مضطربش میکردند و این نگرانیاش نسبت به «برنامه» را تشدید میکرد.
دکتر با تکیه به صندلی پرسروصدایش، گفت «مطمئن نیستی؟» از بالای قاب عینک ضخیمش نگاهی طولانی و آگاهانه به آدام انداخت. نگاه دکتر حاکی از همدردی بود. «واقعاً نمیدونی؟ یا از گفتنش میترسی؟»
آدام گفت «شاید،» که دکتر گوردون را به خنده انداخت. دکتر گوردون حالت پدرانهای داشت که هرچه بیشتر در دفتر ضدعفونیشدهاش میگذراندند، آدام را آرامتر میکرد.
«فقط تو نیستی که این جوریای. من هنوز با هیچ جانشینی برخورد نکردهام که حداقل یه کم مضطرب نباشه. خداییش، بیشترشون وحشتزدهاند. من هم اگه بودم، همینطور میشدم.»
«واقعاً، تو هم میشدی؟»
دکتر سر تکان داد. «بله، میشدم. البته اگر ندیده بودم این برنامه چه فایدهای برای جهان داشته. باور میکنی این برنامه نزدیک به بیست ساله که به مردم کمک میکنه؟ میدونم، تصورش سخته. اما تو این مدت، آدمهای بیشماری رو از بدترین سرنوشتهایی که میتونستند داشته باشند نجات دادهایم. و این رو مدیون جانشینان شجاعمون هستیم؛ مردان و زنانی مثل تو.»
آدام با ناراحتی در صندلیاش جابهجا شد و گفت «مطمئن نیستم برای من مناسب باشه.» عرقی را که روی پیشانیاش جمع میشد حس میکرد.
دکتر مهربان مکثی کرد و لبخند همدردانهای زد. دوباره پرونده را باز کرد و زیر لب گفت «بذار ببینم. بله، اینجا نوشته حدود یه سال پیش تحت مراقبت همکارم، دکتر ناینس، قرار گرفتی. درسته؟»
«بله.»
«یادداشتهاش میگه یه “افسردهٔ خودکشیگرا” هستی. موافقی؟»
آدام با اکراه مکث کرد و سپس تسلیم شد. از اینکه زندگی شخصیاش اینچنین بیپرده با مردی که تنها بیست دقیقه پیش با او آشنا شده بود، مورد بحث قرار میگرفت، متنفر بود.
دکتر ادامه داد «یه جای دیگه مینویسه از زندگی عاری از هدف خسته و فرسوده شدهای. درسته؟»
آدام با نارضایتی گفت «یادداشتهاش رو که داری،» و امیدوار بود این بازجویی زود تمام شود.
دکتر گفت «بله، اما میخوام از زبون خودت بشنوم، آدام. واقعاً هدفی تو زندگیت نداری؟ بذار یه جور دیگه بپرسم. دنیای ما… نسبتاً غمانگیز نیست؟ همه فقط به خودشون فکر میکنند. انبوه مردم بیروح خیابانها رو پر میکنند و تنها چیزی که تو ذهنشونه اینه که وعدهٔ غذایی بعدیشون از کجا تامین میشه، یا اینکه امشب چه برنامهٔ تلویزیونی چرندی رو تماشا کنند تا زشتیهای رو که تبدیل به زندگیمون شدهاند فراموش کنند. میلیاردها نفر زندگیهایی مبتذلی دارند – که میشه جنایت حسابش کرد – و روی اون جرقهٔ زندگیای که به عنوان یک گونه برای حفظش سخت مبارزه کردهایم، تف میکنند. قبول داری؟»
آدام گفت «نمیفهمم این چه ربطی به من داره.»
دکتر گفت «نمیفهمی؟ برات واضح نیست؟ از زندگی خسته شدی، آدام. اون قدر خسته که دوا درمون دیگه اثری روت ندارند و این خستگی به جز درد چیزی برات نگذاشته. لازم نیست دودو زدن چشمات یا لرزش لبت رو ببینم تا بفهمم درست زدم به هدف. آدام، تو لایق همون چیزی هستی که به دنبالش میگردی. لایق یه زندگی معنادار، که توش دنیا رو بهتر از زمانی که واردش شدی ترک کنی. لایق پاداشی هستی که از گذراندن زندگی تو خدمت بیچشمداشت به دیگران به دست میآد.»
آدام نگاهش را برگرداند. نمیخواست دکتر اشکهایی را که در چشمانش جمع شده بود ببیند. نمیدانست چه بگوید.
دکتر گفت «جانشینی، آدام. جانشینی بهت این امکان رو میده که چیزی پس بدی؛ قسمتی از خودت رو برای بهبود جهان و شاید حتی نجات کل بشریت ببخشی. جانشینها همونهاییاند که جامعهٔ ما رو برای همه امن نگه میدارند. این رو فقط یک بار ازت میپرسم. میخوای دنیایی بهتر بسازی؟»
آدام با صدایی که در گلویش میلرزید، گفت «کجا رو باید امضا کنم؟»
*
آدام از پرستار، که زنی کمرو اما خوشقیافه و تقریباً همسن خودش بود، پرسید «کی قرار جابهجایی انجام شه؟»
پرستار گفت «دکتر رو میفرستم بیاد پیشت،» و به سرعت از اتاق خارج شد.
آدام نگاهی به دور و بر اتاق جدیدش انداخت. آن موقع که دکتر گوردون محل اقامت جدیدش را معمولی توصیف کرد، نمیدانست چه انتظاری باید داشته باشد. ولی عملاً، اتاق بزرگتر از هر آپارتمانی بود که میتوانست امید به زندگی در آن را داشته باشد. اتاق مرکزی همهٔ چیزهایی را که میخواست داشت: یک کامپیوتر، یک تلویزیون، یک کاناپهٔ راحت، که به نظر میآمد چرم واقعی باشد، و یک یخچال پر از غذاهای مورد علاقهاش. پشت آپارتمان، یک حمام خودتمیزکن بود – حالا هر چه که بود – و از همه بهتر، یک اتاق خواب خصوصی با یکی از بزرگترین تختهایی که تا به حال دیده بود.
آپارتمان بیپنجره بود، اما آدام تنگناهراسی و مشکلی با این موضوع نداشت. یکی از دیوارهای فضای اتاق اصلی مثل یک پنجرهٔ مصنوعی عمل میکرد که منظرهٔ سهبعدی از یکی از زیباترین دریاچههای کوهستانی دنیا را نمایش میداد.
چه کسی فکر میکرد خدمات عمومی میتواند این قدر لوکس باشد؟
دکتر گوردون همیشهخجسته گفت «ئه، بیداری؟»
«معلومه که بیدارم. کی میریم واسه عمل جراحی؟»
دکتر گورودن یک آینهٔ کوچک از جیب روپوش آزمایشگاهیاش درآورد و جلوی صورت آدام گرفت.
آدام از دیدن کلهٔ تازهتراشیدهاش جا خورد. جای کمرنگ یک زخم از بالای پیشانی تا پس جمجمهاش کشیده شده بود.
«یعنی واقعاً همین الان هم جاش خوب شده؟ آخه چطوری؟»
«شگفتانگیزه، نه؟ سوییچ پیرسون-اِکرت دست کمی از معجزه نداره. ولی چطور میشه یه معجزه رو برای کسی که تازه قراره ببیندش توصیف کرد؟ در مورد این سوییچ، فقط باید تجربهاش کرد تا بشه قدرت واقعیاش رو فهمید.»
«یعنی چی؟ یعنی من تو کمایی چیزی بودهام؟» آدام معنی چیزی را که میشنید نمیفهمید.
«نه کاملاً. عملت شش ماه پیش بوده و از اون موقع تا الان هم همین جا زندگی میکردهای. چیزی از این شش ماه یادت میآد؟»
ستون فقرات آدام لرزید. تا جایی که یادش بود، دکتر همین چند دقیقه پیش اتاق را ترک کرده بود.
«نه، نمیآد.»
دکتر گوردون گفت «خوبه. هیچ وقت هم یاد نمیآد. زیبایی سوییچ به همینهشه. با این که این مدت کاملاً هوشیار بودهای – زندگیات رو میکردی، با پرسنل گپ میزدی و حتی بیشتر از اونی که خوشم بیاد اعتراف کنم، تو شطرنج شکستم دادی – هیچچی ازش یاد نمیآد. این برنامه فقط به لطف سوییچ امکانپذیر شده. و به لطف این برنامه، زندگی خیلیها رو نجات دادهایم؛ هم قربانیها و هم مجرمین.»
مجرمین؟
«تا قرنها، تو حوزهٔ روانپزشکی سعی کردیم بفهمیم چی باعث میشه یه فرد عادی به اصطلاح “بد” شه. وقتی بحث قاتلهای سریالی، دیگرآزارها، جامعهستیزها و امثالهم مطرح میشد، راهحل همیشه این بود که رفتارهای ضداجتماعی رو با حذف کسانی که به این نفرینهای ذهنی دچار شده بودند، از بین ببریم. تنبیه، جنگیری، اعدام. اما جبران اشتباه با اشتباههای دیگه، فقط یه جامعهٔ سرطانی ایجاد میکنه.
«به لطف کارهای بینظیر روانشناسانی مثل دکتر روزالی اِمنتال و دکتر مین جون کیم، متوجه شدیم که راهحل این مشکلات از طریق اِبراز بیرونیه، نه درونی. دیگه شیاطین رو سرکوب نمیکنیم؛ باهاشون رودررو میشیم.»
آدام نگاهش را از دکتر گرفت، انگار چشمان مرد میسوزاند و توی روحش فرو میرفت. دکتر با چنان اعتقادی صحبت میکرد که آدام از شک کردن به برنامه احساس بدی داشت. قطعاً اگر الگویی برجسته از نیکسیرتی انسانی مانند دکتر گوردون به درستی برنامه ایمان داشت، آدام کی بود که به آن شک کند؟
«الان وقتشه که اگه شک و تردیدی داری بگی.»
آدام با تمام توان سعی کرد راسخ به نظر بیاید. «نه ندارم. خوشحالم که میتونم کمکی بکنم. حس میکنم… بالاخره قراره تفاوتی ایجاد کنم.»
دکتر گوردون با تحسین سر تکان داد. «یه قولی بهت میدم. فداکاریت بیپاداش نمیمونه. از این لحظه به بعد، زندگیت از هر نوع رنج دنیویای عاری میشه. تو این اقامتگاه، مثل یه پادشاه باهات برخورد میشه و تو ناز و نعمت زندگی میکنی.» بعد از کمی مکث ادامه داد «حالا که حرفش شد، غذای مورد علاقهات چیه؟»
آدام شانهای بالا انداخت. «فکر کنم چیزبرگر.»
*
آدام پشت میزک غذاخوری نشست. همان پرستار زیبای قبلی یک چیزبرگر خوشمزه مقابلش گذاشت. بشقاب پر از سیبزمینی سرخکرده، پیاز حلقهای سوخاری و انواع سسها بود. پرستار گفت «الان دکتر گوردون میآد.» غمی در چشمانش بود.
آدام به بشقاب غذا نگاه و احساس ولع شدیدی کرد. ناگهان گرسنه شده بود. ولی اصلاً به یاد نمیآورد آخرین بار کی غذا خورده یا اصلاً چطور پشت این میز نشسته است. دستش را دراز کرد تا یکی از سیبزمینیها را بردارد، اما جا خورد و دستش را پس کشید. در حالی که پسپس میرفت میز را هم پس زد و غذا را به زمین انداخت. در همین لحظه، دکتر گوردون وارد اتاق شد.
آدام فریاد زد «چه بلایی سر دستم اومده؟» و دست معیوبش را جلوش چشم دکتر گرفت. «دو تا از انگشتام نیست!»
دکتر آرام ماند. «یه نفس آروم و عمیق بکش. گردش آدرنالین رو کند میکنه.»
آدام دوباره داد زد «بگید چی شده؟»
«یه حادثهٔ ناجور. ولی باید خیلی به خودت افتخار کنی که بیمار فقط بعد از یه جلسه با تو قدم بزرگی به سمت بهبودی برداشت. فوق العاده بود. واقعاً.»
قلب آدام به شدت میتپید. گفت «منظورت از این با من چی؟ من که چیزی یادم نمیآد…» اما بعد از به یاد آوردن صحبت چند دقیقه پیششان با دکتر در مورد سوییچ و این که چطور حافظه را مسدود میکند ساکت شد. «چه مدت… بیهوش بودهام؟»
«اصلاً مهم نیست. تو کار ما زمان عامل کماهمیتیه. چرا، چون کارمون بیزمانه. بشین لطفاً. از پرستار میخوام یه غذای دیگه برات بیاره.»
آدام نشست روی صندلی. اما دیگر اشتهایش کور شده بود. نمیتوانست چشم از دستش بردارد.
«واقعاً در مورد دستت شرمندهام. ولی میخوام بدونی که خود بیمار هم شرمنده است.» دکتر در انتظار پاسخ کمی مکث کرد، ولی چون پاسخی نیامد، اهمیت موضوع را برای آدام موشکافی کرد. «ببین، صِرف بروز پیشمونی تو این فرد خاص نشونهٔ یه پیشرفته. اگه با همین منوال پیش بره، خیلی زود میتونه به زندگی عادیش برگرده. به لطف تو…»
«بهم نگفته بودی ممکنه صدمه هم ببینم.»
دکتر جواب داد «نباید دلت برای خودت بسوزه. صد البته که از دست دادن چند تا انگشت اذیت میکنه، ولی از دست رفتن چند تا انگشت در برابر از دست رفتن زندگی آدمها چه ارزشی داره؟ تو یه انگشتت رو برای حفظ زندگی یکی از بیمارهامون دادی و یکی دیگه رو هم برای بیمار دیگهای که در آینده قرار بود قربانی تمایلات شیطانی خودش بشه. قطعاً دو تا انگشت ارزش حفظ زندگی دو نفر رو داره، نداره؟»
آدام نمیدانست چه بگوید. فقط در سکوت به تصویر سهبعدی نمایش داده شده روی نمایشگر پنجره چشم دوخت.
«به لطف تو، بیمارمون تو مسیر بهبودیه. تجربهای که باهات داشت استخونش رو لرزونده. از قرار، این اندازه خشونت رو نتونسته تحمل کنه، که پیشرفت عظیمی محسوب میشه. برای همین هم موافقت کرد بره مرحلهٔ بعدی برنامه. خدا میدونه اگه تو اینجا نبودی که به دادش برسی زندگی چند نفر دیگه رو داغون میکرد.»
حرفهای دکتر زبان آدام را بند آورد. برای اولین بار در زندگیاش اشک شادی روی گونهاش روان شد.
در اتاق را زدند و پرستار با یک همبرگر دیگر وارد شد.
دکتر با شادی گفت «آها. این هم از ضیافت قرمانمون،» و کف دستانش را به نشانهٔ تشویق به هم چسباند.
پرستار سینی غذا را روی میز گذاشت و بیحرف بیرون رفت.
دکتر ترغیبش کرد. «یاللا. بخور دیگه. دستمزد زحمت خودته.»
آدام اشکش را با آستینش پاک کرد و همبرگر را گاز زد. مزهاش فراتر از هر چیزی بود که تا آن موقع چشیده بود.
«خوبه، نه؟»
آدام دهانش پر بود، برای همین فقط با سر تایید کرد.
«حالش رو ببر. باید واسه جنگ برای نجات بشریت انرژی داشته باشی.»
*
شب بود که آدام بیدار شد. توی تختش بود، روبهروی نور ملایم پنجرهٔ شبیهسازیشده. ستارهها در نهایت زیبایی خود نمایان بودند و ماه از روی سطح شیشهسان دریاچه باز میتابید. از بلندگوهای پنهان در دیوار صدای امواجی که به آرامی به سنگهای صاف ساحل میخوردند پخش میشد. لبخند نادری به لبش نشست. به این فکر کرد که تا وقتی تصویر دریاچه در اختیارش باشد، هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد. دانستن اینکه چیزی به این زیبایی هم میتواند وجود داشته باشد به او آرامش میداد.
همان طور که به این صحنه زل زده بود و فکر میکرد آیا چنین جایی واقعاً میتواند وجود داشته باشد، چیز غریبی به چشمش خورد. فکر کرد درختها باید برگ داشته باشند. تابستان همین دیروز بود، اما حالا درختها عریان بودند و یک لایهٔ نازک یخ در نور ماه میدرخشید. درست است که پنجره فقط یک شبیهسازی بود، اما همیشه با زمان و فصلهای دنیای بیرون همگام بود. یک جای کار میلنگید.
بلند گفت «امروز چه روزیه؟» با شنیدن صدایش، یک برنامک تقویم در گوشهٔ پنجرهٔ شبیهسازیشده باز شد. نمیتوانست از آن فاصله بخواند و عینکش هم دم دست نبود.
به امید اینکه نمایشگر پاسخش را بدهد، دوباره پرسید «امروز چه روزیه؟» اما تنها صدای مداوم امواج را شنید.
انرژی بیش از حدی صرف کرد تا خودش را به حالت نشسته بکشاند و همین هم نگرانش کرد. لابد به طرز ناجوری خوابیده بود که باعث شده بود دست و پایش خواب بروند، چون بازوهایش سنگین بودند و پاهایش سوزنسوزن میشدند.
آدام پاهایش را از لبهٔ تخت پایین انداخت، اما پیش از آنکه بتواند روی زمین بگذاردشان، یکوری از تشک افتاد و با ضرب روی زمین پهن شد. درد داغ و شدیدی چشمانش را تار و تقریباً کورش کرد. ناگهان همهٔ چراغهای اتاق، در واکنش به یک وضعیت اضطراری احتمالی، خودبهخود روشن شدند. وقتی احساس کرد دست محکمی زیر شانههایش را گرفته و سعی میکند از روی زمین بلندش کند، بلند فریاد زد.
دکتر گوردون با ملایمت سعی کرد آرامش کند. «ایرادی نداره. طوریت نشده. فقط یه کوچولو افتادی. اصلاً مهم نیست.»
آدام صدای دکتر را میشنید، اما نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و همچنان فریاد میکشید.
*
آدام دوباره توی تختش بود. کسی عینکش را برایش گذاشته بود و چراغها را روشن کرده بود. به تصویر درخشان سپیدهدم بهاری که روی دریاچه میتابید خیره شد.
پرستار گفت «صبح بخیر، آدام.» نحیفتر از گذشته به نظر میآمد. «واسه صبحونه حاضری؟ الانهاست که دکتر برسه. اما تا اون موقع میتونیم یه غذایی بزنیم به بدن.»
آدام گفت «ببخشید، فکر میکنم تا حالا اسمتون رو نپرسیدهام.»
چشمان پرستار از این پرسش گرد شد و لبهایش شروع به لرزیدن کرد. انگار میخواست چیزی بگوید، اما در عوض، همان طور که زیر لب تکرار میکرد که دکتر بهزودی میآید، به سرعت از اتاق بیرون رفت.
خاطرات شب قبل هنوز تازه بود، مخصوصاً درد. هنوز نمیدانست چرا به زمین افتاده بود، اما امروز میخواست سر در بیاورد. شاید اگر بلند میشد و کمی بندش را کش و قوس میداد یادش میآمد. اما وقتی پتو را از بدنش کنار زد…
در همان لحظه دکتر گوردون وارد اتاق شد.
«پاهای من کجاست؟» آدام نمیتوانست کلماتی را که از دهانش خارج شده بود باور کند. «چه بلایی سر پاهای من اومده؟»
دکتر با حرکت دستش سعی کرد آرامش کند. «یادت میآد در مورد ریلکس کردن چی بهت گفتم؟ نفس عمیق بکش.»
آدام با صدای بلند فریاد زد «پاهای من رو چه کار کردی، حرومزاده؟»
دکتر بیتفاوت گفت «من؟ من کاری نکردهام. همهاش کار خودت بود.»
«چی؟»
«مگه این همون چیزیه که برایش ثبت نام کردی؟ بله درسته، پاهات رو از دست دادی، اما جون یه بیمار دیگه رو نجات دادی. مجبور بود این کار رو بکنه؛ تا این حد پیش بره. تنها راه بهبودیش بود.»
«مریض روانی!»
«خواهش میکنم، آدام. این رفتار درستی نیست.»
«گورت رو گم کن!»
«فکر کنم وقت خوبی باشه تا یادت بیارم وقتی به این برنامه ملحق شدی چه اسنادی رو امضا کردی و چطور اون اسناد من و این مجموعه رو از هر گونه مسئولیت قانونیای معاف میکنند. از خطراتش آگاه بودی و رضایت دادی.»
آدام کف دستهایش را جلوی صورتش گرفت و آرام گریه کرد. سعی کرد جلسهٔ معارفه و اسنادی را که امضا کرده بوده به یاد بیاورد، اما چیزی به خاطر نیاورد. نمیتوانست به یاد بیاورد چه چیزهایی را قبول کرده است. آیا آن قدر افسرده بود که بدون توجه امضا کرده بود یا موضوع دیگری در میان بود؟ آیا تصیر سوییچبود؟ یعنی ممکن بود بخشی از حافظهاش را پاک کرده باشند؟ اصلاً چنین چیزی رخ داده بوده؟ از کجا میتوانست بفهمد؟
«نباید برای خودت احساس تأسف کنی، آدام. بذار این لحظه بگذره و تموم شه و بره. مأموریتت تو زندگی از هر دوی ما بزرگتره. این رو هیچوقت یادت نره.»
آدام به پنجره مصنوعی نگاه کرد. «اونجا کجاست؟» به صفحه اشاره میکرد.
دکتر گفت «تصویر زندهٔ یه دریاچه توی دامنههای کوههای کَسکِیده. باشکوهه، نه؟»
آدام با تردید گفت «تصویر زنده؟ امکان نداره. دیشب که زمستون بود.»
دکتر با تعجب گفت «متوجه نمیشم.»
«دیشب قبل از این که از تخت بیفتم، منظرهٔ زمستون بود. برف رو زمین بود.»
دکتر با صورتی نگران گفت «غیرممکنه. سوییچت تا همین امروز صبح در حال اجرا بود.»
«شاید یه رویا بوده!»
دکتر گفت «بله، یه رویا بوده،» و لبخند مختصری همراه حرفش کرد.
*
دکتر گوردون ناگهان ناپدید شده بود و همراه با او تصویر زنده از کوههای کسکِید هم رفته بود. دیگر دریاچه و درخت و نسیم ملایمی در کار نبود. فقط دیواری خالی از پیکسلهای مرده باقی مانده بود. چراغهای مهتابی سقفی روشنتر از همیشه به نظر میرسیدند. همه چیز خیلی سریع تغییر کرده بود. احتمالاً سوییچش کرده بودند. آدام، با این امید که خاطرات آخرش فقط یک کابوس بوده باشد، به پاهایش نگاه کرد. اما پتو که کنار رفت، ترسش تأیید شد. نفس عمیق و لرزانی کشید و بعد شروع به گریه کرد.
«فکر کردم بهت گفته بودم گریه تو کار نباشه.»
آدام از دیدن مرد غریبهای که در اتاقش ایستاده بود جا خورد. مردی میانسال و تنومندی بود که یک کیف ورزشی در یک دستش داشت و مضطربانه بند انگشتانش دست دیگرش را صدا میداد.
«تو دیگه کی هستی؟»
«چی؟»
«چطوری اومدی تو؟» آدام دور و برش را نگاه کرد تا دکمهای فشاریای، اینترکامی، چیزی پیدا کند که بتواند با دنیای بیرون از این اتاق ارتباط برقرار کند.
«یعنی چی؟» چهرهٔ مرد از خشم سرخ شده بود. با دستی لرزان دستمالی از جیبش درآورد عرق پیشانیاش را پاک کرد. «قرار نبود حرف بزنی. گفتند فقط جیغ میزنی.»
آدام با وحشت به اطراف نگاه کرد و دنبال چیزی برای دفاع از خود گشت. با لکنت گفت «برو بیرون.»
مرد یک قدم دیگر به آدام نزدیکتر شد؛ صورت پهنش سراسر خشم بود. کیفش را روی زمین انداخت و از آن صدای برخورد فلز سنگین به گوش رسید. «آه!» نفس عمیقی کشید. «فهمیدم. این مرحلهٔ بعدی درمانمه.» زیپ کیف را باز کرد و تویش را جورید. با لبخندی شریرانه، یک قیچی باغبانی از کیف بیرون کشید. «دکتر گوردون واقعاً فوقالعاده نیست؟ خیلی خوبه که داره به امثال من کمک میکنه.» تیغههای قیچی را با دستمالش پاک کرد و دست سنگینش را روی شانه لرزان آدام گذاشت. «بیشتر مردم نمیخوان هیچ سروکاری با ما داشته باشن، ولی به لطف این برنامه، برامون امیدی هست. تا همین حالاش هم خیلی پیشرفت کردم.»
آدام سعی کرد فریاد بزند، ولی مرد با کف دست عرقکردهاش دهانش را بست.
«ولی خداییش اصلاً دلم نمیخواد جای تو باشم.»
*
دریاچه برگشته بود و درختان سرسبزی پرجلوهٔ تابستانیشان را داشتند. آدام، بی هوش و حواس، به تصویر خیره شده بود و پشت سرش گفتوگویی در جریان بود.
پرستار گفت «باید لولهٔ تغذیه براش بذاریم. دیگه نمیتونه با دهن غذا بخوره.»
دکتر گوردون پاسخ داد. «حیف شد. ولی مهم نیست. تا وقتی که بتونیم زنده نگهش میداریم.»
آدم تلاش کرد حرف بزند، اما فقط صدای نامفهومی از لبهایش خارج شد که به سختی شنیده میشد.
دکتر گوردون با کنجکاوی به صدا واکنش نشان داد. «زیاد این کار رو میکنه؟»
پرستار جواب داد «گاهی وقتها،» و با لرز ادامه داد «میدونم حرفم عجیبه، اما بعضی وقتها فکر میکنم شاید کامل سوییچ نمیشه.»
«نگران نباش، عزیزم. الان کاملاً تحت تاثیر مسکنه و دیگه هیچ وقت هم به هوش نمیآد. حتی اجازهٔ یک لحظه هشیاری دادن بهش هم کار وحشیانهایه.»
«اما تا کی؟ تا کی میخواهیم زنده نگهش داریم؟»
«تا وقتی بدنش اجازه بده. امیدوارم سالهای زیادی زنده بمونه. تغییر فوقالعادهای تو زندگی بیمارانمون به وجود آورده.»
«دکتر؟»
«بله، اریکا؟»
پرستار به پنجرهٔ مصنوعی اشاره کرد. «منطقیه که این تصاویر زنده رو همین طور روشن نگه داریم؟»
«نه، دیگه نیست. خاموشش کن.»
*
اتاق تاریک بود و دیوار خالی، و صدای شخص دیگری از همان نزدیکی به گوش میرسید.
֎