از داستانهای برگزیدهٔ چهارمین دورهٔ مسابقهٔ داستاننویسی راما
من از آدمیزاد هم بدبختترم. نه میتوانم خودم را در آب خفه کنم، نه میتوانم بسوزانم. هیچ کوفتی رویم اثر نمیگذارد. اگر آدم بودم همان دیروز خودم را خلاص میکردم. دو روز پیش ابوالجن اولتیماتوم داد.
«اگه شفیقه رو میخوای شرطش اینه که ناصر جنی همین فردا شلوارشو خیس کنه! قهوهای بشه که چه بهتر! وگر نه دیگه قید جندخت منو بزن، خواهون زیاد داره، دو ساله داری ما رو سر میدوونی.»
بعد هم شلانشلان با پای نیم سوختهاش از در بیرون رفت. از دو سال پیش هم شرطش همین بود. تقصیر من چه بود که این زپرتی خرشانس بود. خودش یک پا جنی بود برای خودش! قیافهاش هم که دست کمی از من نداشت. اگر نمیشناختمش میگفتم از دو رگههاست. کیپ تا کیپ توی قلعهٔ سیاه تولهجن نشسته بود. سفیدچشم و زردنبو و پشمسرخی و سیاه قاطی بودند. یادشان رفته بود که هر کدام منتظر بودند آتش همدیگر را دود دهند. نساطپ پدر نسناس هم آمده بود. یک سمش را پشت دیگری قلاب کرده بود و به ستون وسط قلعه تکیه داده بود. زیر چشمی نگاهی کرد و گفت «مطمئنی میاد؟ حالا تو قرار اونو بترسونی یا اون تو رو؟»
بعد برگشت به سمت تولهجنها و چشمکی زد. همه زدند زیر خنده. تابیدن با آدمیزاد شکل پشم زدنش را هم عوض کرده بود. ماده جنکُشی شده بود برای خودش. با آن تاولهای آبکی لابهلای پشمهای گونهاش، نرها هم دیگر بدشان نمیآمد توی خلوت سری بهش بزنند. نه سرخی پوست لای پشمش را داشتم، نه امید داشتم تا آخر عمرم تاولهایم بهاندازهٔ تاولهای سر و کلهاش بزرگ شود. کافی بود اراده کند تا ناصر جنیای دیگر در کار نباشد. هر چه بیعرضگی من ثابت میشد توی دل ابوالجن بیشتر جا میگرفت. ابولی هم از بین این همه آدم پیله کرده بود به ناصر جنی. روزی که رفتم خواستگاری گفت «رسم نیست قبیلهٔ ما دختر به غیر هم قبیلهای بده. خونش قاطی میشه و تولهاش ترسو از آب در میاد، ولی من برات یه شرط میذارم، اگه از پسش بر بیای شفیقه مال تو.»
گفتم «هر شرطی باشه قبول.»
شفیقه را چند باری توی پارتی چشم عمودیها دیدم. هفتهای دو سه بار توی حمام خرابه همدیگر را میدیدیم. خلوت بود و آشنا کمتر رد میشد. من که گاو پیشانیسفید بودم برای همه ولی کسی شفیقه را نمیشناخت. خوب بلد بود چطور خودش را از چشم جن و انس قایم کند. وقتهایی که میرفتم خانهشان میدانستم یک گوشهای ایستاده و من را میپاید. راه پس و پیش نداشتم. ادامه دادم «چه شرطی؟»
ابوالجن با همان یک پایش جستی زد از روی تخت و گفت «میخوام ناصر نامی رو بترسونی.»
آن موقع نگفته بود لقبش بین آدمها ناصر جنی است. هاج و واج نگاهش میکردم. آخر با این خندهٔ مسخرهٔ روی لبمان باید از ما میترسیدند یا غرش با این صدای نازکمان!؟ خدا را شکر قهقهه هم که نمیتوانستیم بزنیم!؟ اصلاً نمیدانم چرا خدا ما را به نام جن آفریده بود! اوج خلاف ما این بود که زنهامان لابهلای رختخواب آدمها میزاییدند. به تتهپته افتادم. گفت «چیه؟ نکنه انتظار داری دخترمو همینطوری بدم ببری؟ ما از قبیلهٔ خناسیم.»
گفتم «آخه من نمیتونم آدمیزاد بترسونم.»
یه پر پوست پیاز گذاشت زیر زبانش و ادامه داد «دست بردار بابا. دور از جونتون، جنید! قوم و قبیلهتون آبروی هر چی جنه برده. تو هم که از پشم و پیلت پیداست دورگهای، پشم سیات میگه یه طرفت با قبیلهٔ ما بُر خورده. یا این پسره رو قهوهای میکنی یا میری دیگه پشت سرتو هم نگاه نمیکنی.»
پوست پیاز را تف کرد توی کاسهٔ طلایی کنار دستش که تا نصفه پر بود و ادامه داد «بینم، حالا از طرف ننهت به ما بردی یا آقات؟»
تلخم شد. خودم هم از بابایم خبر نداشتم. هیچوقت هم جرأت نکردم از ننهام بپرسم. دفعهٔ آخر که پرسیده بودم، ننه همچین کوفت توی دهانم که لجن از چاک دهانم راه افتاد. ابلق بودم اما بیغیرت نه! ولی چاره چه بود؟ بابای شفیقه بود و نمیتوانستم حرفی بزنم. گفتم «حالا چرا این؟»
پای سوختهاش را بالا آورد و گفت «ننهاش سر این توله که حامله بود این بلا رو سر من آورد. آب جوش رو بسم الله نگفته پاشید روی زمین. تا اومدم به خود بجنبم ریخت روی پام.»
بیچاره حق داشت. پایش بدجوری نا کار شده بود. آتشش تا بالای سم خاموش شده بود و یک تکه ذغال ازش جامانده بود. خودش دیگر نمیتوانست از چشم آدمیزاد پنهان شود. پای سوختهاش هر جا میرفت پیدا بود. حالا میخواست تلافیاش را سر ناصر در بیاورد. اما مگر میشد این پسرهٔ خرشانس را چزاند؟ اوایل فکر میکردم ترساندنش کاری ندارد. یک بار که با رفقایش آمده بود لب سد، پشت سرش بودم که به رفیقش گفت «اصخری خره آتیش میخوایم برا سری قلیون. هیشکیم دور و ورمون نیست بریم دوتا حب ذغال بیگیریم.»
پریدم تولهجنها را جمع کردم و به هر کدام یک نصفهاستخوان پوسیده دادم که «تا میتونید صدای خندهٔ آدمیزاد در بیارید.»
خداییش کارشان را خوب انجام دادند. ناصر جنی صدا را که شنید از جا بلند شد و گفت «کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم! انگار چهار تا آدم دور و ورمون پیدا شدند.»
از جا بلند شد و به طرف صدا رفت. گذاشتم خوب از بقیه دور شود، نزدیک تولهجنها که شد، ترس برش داشت. وقتش بود بپرم جلویش و کار را تمام کنم. خیز که برداشتم دیدم پا گذاشت به فرار. داد میزد و فحش میداد «بیپدرا! جمع کنید برید تو ماشین. کفتار!»
گفتم «کفتار عمته!»
پشت سرم را که نگاه کردم، خودم داشتم از ترس قهوهای میشدم. گلهٔ کفتارها ریخته بودند دنبال من و ناصرجنی. آخر هم یکیشان سمم را گرفت. اگر تولهجنها نیامده بودند، کفتارها تکهتکهام کرده بودند. تا چندوقت مسخرهٔ دست تولهجنهای دو تا قبیله شده بودم. اما کارم با همین تولهها راه میافتاد. به توله عفریتها گفتم «یه پر پوست پیاز جایزهٔ کسیه که بره تو جلد رفیقای ناصر تا بیارنش قلعه سیاه.»
خودم توی جلد آدم نمیتوانستم بروم. از جن بودن فقط اسمش به ما رسیده بود. همین یک چُسه زور را هم که داشتم جمع کرده بودم برای همین الان. ناصر که آمد توی قلعه همه ساکت شدند. رفتم جلو و توی صورتشها کردم. هرم نفسم به صورتش خورد. لامصب انگار نه انگار! گفت «چه بوی گندی میاد! مگه فاضلابا رو اینجا خالی میکنند؟»
قلعه از صدای خندهٔ تولهجنها رفت روی هوا. گفتم «حرف مفت نزن مرتیکه! نیست دهن خودت بو گه نمیده!؟»
نگاهش رویم ماند، انگار که صدایم را شنیده باشد. بد هم نشد. داشت آماده میشد برای شاشیدن توی شلوارش. یک هو صدای رفیقهایش آمد «ناصری! بیا بیرون. خره، نرو جلوتر.»
پس تولهعفریتهای مفتخور مگر مال نگرفته بودند تا بروند تو جلد اینها که دلشان رحم نیاید؟ باید میپریدم جلو و کار را تمام میکردم. تا خواستم ظاهر شوم پا گذاشت به فرار. باید قبل ازرسیدن به در خلاصش میکردم. تا آمدم توی راهروی بغلی ظاهر شوم از من رد شد. انگار از من جنیتر بود. از آن دفعه هم سرعتش بیشتر شده بود. به در که رسید، رسیدم پشت سرش. دستش را که گذاشت روی در، دستم را گذاشتم روی دستش. سر جا خشکش زد. صدای داد یک نفر پشت در میآمد. در باز شد. ناصر پایش به سُفتِ درگیر کرد و جلوی پای مأمور میراث فرهنگی افتاد. بیچاره مأمور پوتینش پر شاش شده بود. دستم را به جای ناصر روی دست مأمور گذاشته بودم. بدبخت به دست سوختهاش نگاه میکرد و عربده میکشید. تا آمدم بفهمم چه خبر است، رفیق ناصرجنی گفت «بسم الله.»
فکر اینجایش را نکرده بودم. خیلی خدا و پیغمبر سرشان میشد، ذکر هم بلد بودند. ناصر هم این قدر کلهخر بود که انگار هیچ جنی را به پشم زیر بغلش هم نمیگرفت. به آنی من و همهٔ حضار دود شدیم و رفتیم هوا.
چشم باز کردم دیدم پشت در اتاق ننهام تالاپ افتادم زمین. ننه سوده گفت «چی بود؟»
آمدم بگویم من ذلیل شدهام که صدای نرینهای گفت «هیچی. نگهبانا به جایی خوردن.»
ننه گفت «نکنه این پسره برگشته؟»
صدا که حالیبهحالی هم شده بود جواب داد «نترس بابا. به ناصر و نساطپ سپردم حسابی سرگرمش کنن! هر دو شون کارشونو بلدند، اینا تخم منند، تو دست و بال خودم بزرگ شدند. تو هم اگه نرفته بودی من این توله رو گرفته بودم زیر پروبالم این قدر بیعرضه نمیشد. یعنی اندازهٔ ناصرم نبود!»
ننهام صدایش رفت بالا که «اگه دلت ور این آدمیزاد ریقماسی گیر نکرده بود، اینم مث بقیهٔ تولههات دوروورت میپلکید. مجبور نبودیم اینطوری بپیچونیمش.»
صدا گفت «این رسمه که ابوالجنا از همهٔ خلق خدا توله داشته باشن، تو هم که با دود دادن پام تلافی درست کردن ناصرو تو جیگرم در آوردی.»
سر جا خشک شدم. پشمهای تنم که سیخ شد، تارهای سیاه بیشتر از قبل لابهلای پشمهای قرمز پیدا بودند. ننهام نالهٔ کوتاهی کرد و گفت «نکن تو هم. حالا وقت پیدا کردی. من نگرانم این جن بوداده دستازپا درازتر بر نگرده، تو هی به من سُک میذاری؟»
حالا دیگر برای خانوم جن بو داده شده بودم!؟ من از آدمیزاد هم بدبختترم که نمیتوانم خودم را خلاص کنم.
֎