روزهای گرم تابستان که میشد، دوچرخهام را بر میداشتم و همینطور رکاب میزدم. توی آن کوچههای داغ که آفتاب کفشان را سرخ میکرد از شدت داغی، من و دوچرخهام هر جا که دلمان هوس میکرد میرفتیم. آن روزهای گرم تابستان، من و دوچرخهام با تمام خیابانها دوست بودیم؛ با تمامشان. دغدغهای نداشتیم که امروز یک روز از زندگی عقب افتادیم. من و دوچرخهام فکر میکردیم اگر تندتند برویم، میتوانیم از زندگی جلو بیافتیم؛ من و دوچرخهام تندتند رکاب میزدیم و همیشه از زندگی فرسنگها جلو میافتادیم و آخرش زیر سایهٔ درخت چناری پارک میکردیم و منتظر زندگی میشدیم که به ما برسد. بعد برای این که حوصلهمان سر نرود، یک بستنی یخی میخریدیم و پوستش را میکندیم و شروع میکردیم به لیس زدن؛ بستنی یخی، با طعم شاهتوت، با آن رنگ سرخش. شروع میکردیم تمام بدن سرد و سرخش را لیس زدن. تمام سرخوشی بستنی یخی میرفت زیر جلد ما. من و دوچرخهام خیلی با هم دوست بودیم؛ با همدیگر و با خیابانها و با آفتاب و با بستنی یخیها.
یادم میآید، پدرم اصرار داشت که نباید وقتم را با دوچرخهسواری و پرسه زدن توی خیابانهای داغ تلف کنم. مادرم میگفت در این هوای گرم گرمازده میشوم، خوندماغ میشوم، وبا میگیرم و میمیرم. بعد مادرم شروع میکرد به گریه کردن و پدرم شروع میکرد به داد و بیداد کردن و من همینطور داشتم فکر میکردم، چقدر بستنی یخی سرد و خوشمزه است. قرار گذاشتند مرا بفرستند پی کاری تا بتوانم از وقتم استفاده کنم؛ اما گمان میکنم تمام آن سالها، این وقتم بود که از من استفاده کرد. من از کارها خوشم نمیآمد؛ سرتقی میکردم؛ صاحب کار از دستم کلافه میشد و سر آخر، باز هم من بودم و دوچرخهام و مسابقهٔ آسان و دوستداشتنی با خیابانهای داغ ظهرهای خلوت تابستان.
اما اصل ماجرا زمانی شروع شد که خالهام آمد و مادرم سفارشم را به او کرد. خاله زن پیری بود اما همیشه آنقدر دوستش داشتم که به چشمان کودکانهام چهرهاش زیباترین چهرهٔ جهان میآمد. حتی همین حالا هم زیباترین زنی است که شناختهام. زیبایی لغتی است که آن احساس به خصوص را توصیف میکند. خاله قرار شد مرا با خودش ببرد به خانهشان. خاله معمولاً میگفت شیطانی میکنم و پروانهها را میترسانم. اما آن سال، اگر پسر خوبی باشم، میگذارد که در کارها بهش کمک کنم. عاشق پروانههای خاله بودم؛ اما او هیچوقت نمیگذاشت زیاد بهشان نزدیک شوم. میگفت پروانهها کمدل هستند و من شیطان. میگفت پروانهها را میرنجانم. خاله وسواس عجیبی به پروانههایش داشت. اما همیشه هر وقت میآمد خانهٔ ما برایم یک دانه پروانه میآورد. یک دانه پروانه توی یک شیشهٔ مربا میآورد و میگفت شب بگذارم بالای سرم. همیشه پروانه را توی شیشهٔ مربا میآورد و من همیشه پروانه را شب میگذاشتم بالای سرم و تا صبح بهش نگاه میکردم؛ آن قدر بهش نگاه میکردم تا خوابم ببرد. پروانه شبها نور آبی رنگی از خودش میداد. بعدها در کتاب علوم به ما گفتند که آن حشراتی که نور میدهند پروانه نیستند، کرمهای شب تابند. اما من به معلم علوممان اصرار کردم که پروانهها هم نور میدهند. معلممان عصبانی شد و مرا از کلاس بیرون انداخت. از آن زمان به بعد من هیچوقت سر هیچ موضوعی به هیچکس اصرار نکردم. اما من مطمئن بودم که پروانههای خاله، وقتی توی شیشههای مربا برایم میآورد، وقتی شب میشد و مادرم در اتاق خواب را میبست، شروع میکردند به نور دادن. آنقدر نور آبی رنگ و براقشان را پخش میکردند توی اتاق تا من خوابم میبرد. همیشه وقتی از خواب بلند میشدم، فقط یک شیشهٔ خالی مربا باقی مانده بود و اثری از پروانه نبود. من غمگین و عصبانی میشدم. من خیلی پروانهها را دوست داشتم.
آن سال تابستان، خاله قبول کرد مرا به پروانهدانیاش ببرد تا در کارها کمکش باشم. خب راستش تنها جایی بود که من حاضر بودم کل تابستان را درش بگذرانم. خاله آمد و مرا برد. مادر و پدرم خیلی خوشحال بودند که به جای دوچرخه سواری یک کار بهتری میکنم؛ البته پدرم هیچ وقت خالهام را زیاد جدی نمیگرفت؛ همینطور شغلش را. ولی به هر حال، به نظرش میرسید که کار خاله هر چه باشد، بیفایدهتر از دوچرخهسواری نیست.
خالهام پروانه پرورش میداد. پدرم همیشه میگفت که آخر کدام احمقی حاضر است پروانه بخرد. اما من همیشه با خودم فکر میکردم که اگر من به اندازهٔ پدرم پول داشتم، همهٔ پولهایم را پروانه میخریدم. تخیلات بچگی بود، چون بعدها هیچوقت این کار را نکردم. بعدها، همه چیز بعد شد. آه! چه خیالی! چه خیالی!
خانهٔ خاله، حالت غریبی داشت که من عاشقش بودم. به نظرم خیلی بزرگ بود. اسباب و اثاثیه قدری شلخته بود. آنقدر که آدم وقتی میخواهد قنددان را بردارد، احساس راحتی کند؛ آنقدر که آدم احساس نکند نظم سختگیری همیشه دارد او را نگاه میکند. آنقدر که آدم راحت بتواند روی مبل بالا و پایین بپرد و احساس نکند همهچیز را به هم ریخته است. آن قدر که آدم بتواند با نمکدان روی میز نمک بریزد و فکر نکند این کار خلاف است. همیشه آنقدر شلخته بود که دوستداشتنی باشد. هیچوقت آن را آنقدر تمیز نمیکرد که وقتی با لباسهای خاکی میخواستی رو مبل بنشینی به دلشوره بیفتی کار بدی کردهای. همیشه قدری تاریک بود. آنطوری نورانی نبود که فکر کنی یک مهمانی اشرافی است. خاله هیچوقت مهمانی نمیداد. هیچوقت چند تا مهمان با هم نداشت. خاله تنها زندگی میکرد، یعنی مثل مادرم شوهر نداشت. بچه هم نداشت. اما خاله همیشه خیلی مهربان بود. عصبانی هم میشد؛ دعوا هم میکرد؛ اما هیچوقت ترسناک نمیشد. هیچوقت آنقدر ترسناک نمیشد که بخواهی پیشش نباشی. خانهٔ خاله، یک خانهٔ سهطبقه بود. دو طبقه روی زمین و یک طبقه زیر زمین. یک حیاط پشتی بزرگ داشت که پروانهدانیاش آنجا بود. خاله طبقهٔ دوم زندگی میکرد. طبقهٔ اول، مغازهاش بود. ویترین و پیشخوان و پروانههایش. پشت ویترینش شیشههای مربایی بود که تویشان یک چیز آبکی آبی رنگ ریخته بود. رنگ آبیش یک جوری براق بود. نور میداد. من عاشقش بودم. همان طبقهٔ اول، پشت پیشخوان، حیاط بود که خاله تویش پروانه پرورش میداد.
خاله سحرخیز نبود ولی همیشه قبل از من از خواب بلند شده بود و کتریاش روی اجاق غلغل میکرد. من هیچوقت یادم نمیآید که صبحها مشتری آمده باشد. حتی بعد از ظهرها هم مشتری نداشت. یادم نمیآید. من فقط یکی از مشتریها را یادم میآید.
خاله کلّهٔ سحر صبحانه میداد؛ کره و مربا. هیچوقت به من نمیگفت که چرا زیاد کره برداشتهام. هیچوقت به من نمیگفت که انگشتم را در شیشهٔ مربا نکنم. همیشه میخندید. یادم نمیآید هیچ صبحی خاله را اخمو دیده باشم. بعد از این که چاییم را میخوردم، خاله میرفت توی حیاط. من هم میرفتم دنبالش. خانهٔ خاله عجیب بود. عجیب و دوستداشتنی. از حیاط که به بنای خانه نگاه میکردی، تمام در و دیوار پر شده بود از گلها و گیاهان خیالانگیز و پیچ خورده: سبز، زرد، نارنجی، بنفش، زرد فسفری! دور تمام پنجرههای چوبی، پیچکها پیچیده بودند. از حیاط که نگاه میکردی، قیافهٔ خانه خیلی مهربان بود. خانه قدیمی بود، اما هیچ کجایش خراب و خرابه نشده بود. همه جایش سرپا بود و سرزنده. خانه قدیمی بود ولی نمرده بود؛ پر بود از زندگی. همیشه فکر میکردم خانهٔ خالهام جادو دارد و من این فکر را دوست داشتم. یک بار از او پرسیدم که آیا خانهاش جادویی است؛ او فقط با دلی باز خندید و مرا بوسید. خاله اندکی پشتش خم شده بود اما هیچ صبحی ندیدم که موهایش آشفته باشد. خاله میرفت توی باغچهها و شروع میکرد آواز خواندن. من نمیفهمیدم چه شعری میخواند، به نظرم به زبان خودمان نبود، ولی هر چه بود خیلی دوستداشتنی بود. خاله آواز میخواند و به من میگفت وقتی آواز میخواند با آن آبپاش گنده، روی گلها، روی سبزهها آب بریزم. مدتی که میگذشت، ناگهان یک عالمه بوی عطر پخش هوا میشد. آدم دلش میخواست بوها را بغل کند. بعد خاله آوازش را عوض میکرد؛ آن وقت بود که پروانهها میآمدند. پروانهها هر کدامشان یک رنگی بودند. زرد، سفید، آبی، صورتی اما یادم نمیآید که هیچ پروانهای رنگ و وارنگ بوده باشد. پروانههای خاله هر کدامشان فقط یک رنگ داشتند. خاله میگفت گلها از پروانهها رنگ میخرند و به جایش بهشان بو میفروشند. من به پروانهها نگاه میکردم و پروانهها، عین دانههای برف که با ناز میرقصند و آرام پایین میآیند، آرامآرام و بیوسواس پر میکشیدند به هر کجا که دلشان میکشید. میدانید، وقتی میخواهید به یک جایی بروید، خب کوتاهترین مسیر، راه مستقیمی است که شما را به مقصد میرساند. اینطوری همیشه در کمترین وقت ممکن به مقصد میرسید. این را همه میدانند، اما پروانهها هیچوقت برای این که به جایی برسند، روی یک مسیر مستقیم پرواز نمیکنند. پروانهها عین احمقها همینطور توی هوا تلوتلو میخورند. الان که فکر میکنم پروانهها خیلی خنگند. همیشه وقتی پروانهها را میبینم، خندهام میگیرد از این همه خنگی. ابله وقتی میخواهد به جایی برود همهاش تلو تلو میخورد. حتی وقتی دارد از دستت فرار میکند هم مثل آدم تغییر مسیر و مانوور نمیدهد.
من دنبال پروانهها میکردم. قبلها خاله میگفت آنها از من میترسند؛ اما من هیچوقت احساس نکردم که پروانهها از من ترسیده باشند. آنها با من بازی میکردند، همانطور که من با آنها بازی میکردم. هیچوقت مستقیم از دستم فرار نمیکردند؛ هیچوقت نمیشد وقتی دنبال پروانهای هستی و او تو را قال میگذارد، برود و دیگر پیدایش نشود؛ همیشه وقتی مدتی میگذشت، دوباره همانطور تلوتلو خوران و سرمست، برمیگشت؛ شاید حتی برای شوخی میآمد مینشست روی شانهات؛ بعد تو دوباره شاد و خندان میپریدی و دنبالش میکردی. گاهی پروانهها را میگرفتم؛ نگاهشان میکردم؛ نگاهشان میداشتم بعد ولشان میکردم. دوباره دنبالشان میدویدم تا بگیرمشان. خاله بعداً به من گفت شخص به او گفته است بازی کردن برای پروانهها خوب است. خاله گفت به خاطر همین بوده که مرا آورده است؛ تا با پروانهها بازی کنم. خاله میگفت اینطوری برای کسب و کارش بهتر است.
شخص همیشه بعد از ظهرها میآمد، دم غروب، وقتی که آرامآرام، عابران خسته داشتند میرفتند خانههایشان. دوچرخهاش صدای مخصوصی داشت. همیشه وقتی میآمد زنگ دوچرخهاش را میزد. بعد خالهام هیجان زده میشد؛ لپهایش گل میانداخت میدوید سمت در مغازه. بعد شخص میآمد داخل.
«سلام خانم!»
«سلام آقا! حالتون خوبه؟»
«به مرحمت علیا مخدّره.»
شخص همیشه یک جور لباس میپوشید. بارانی سیاهرنگی داشت، بلند و یکدست سیاه. همهٔ دکمههای بارانی را میبست و یقهٔ بارانی را هم بالا میداد. تابستان یا زمستان، شخص همینطوری میآمد. فقط دماغش از بارانی بیرون میماند؛ دماغ بزرگ و هویجیشکلش که رویش هم یک خال بامزه داشت. کلاه لبهدار مشکیاش را روی سر میگذاشت که موجب میشد نتوانی چشمهایش را ببینی. اینطور بگویم شخص که میآمد تو، تو فقط یک پالتوی سیاه میدیدی یک دماغ و یک کلاه لبهدار روی سرش. خالهام میگفت شخص همیشه همینطور بوده است. خالهام میگفت این عادت شخص است. من هیچوقت سربهسر شخص نمیگذاشتم. به نظر من همیشه خیلی جدی میآمد، اما نمیشد گفت که بداخلاق است. شخص میگفت:
«حضرت آقا احوالشون خوبه؟»
بعد خاله با ناراحتی از لپم نیشگونی میگرفت و میگفت:
«بازم یادت رفت سلام کنی؟»
خب من دلم میخواست سلام کنم، ولی همیشه یک چیزی تو دلم مانع میشد صدایم در بیاید. زبانم بند میآمد مگر این که نیشگون خاله قفلش را باز کند. بعد من در حالی که پشت خاله قایم میشدم میگفتم:
«سلام.»
صدای شخص صدای مردانه و خفهای بود. شاید غمگین، شاید بیحال. بعد شخص میگفت:
«سلام؛ امروز حالتون چطوره عالیجناب؟»
صدای شخص همیشه یک جور بود، یک لحن داشت، درست عین قیافهاش. من که اندکی خندهام گرفته بود، میدویدم پشت پیشخوان. بعد شخص شکلاتی به خالهام میداد تا به من بدهد. شکلاتهای شخص بهترین شکلاتهایی بودند که در زندگیام خوردهام. موضوع فقط مزهشان نبود، آدم وقتی میخورد یک احساس خنکی شادی میکرد که هیچ چیز دیگری نمیتوانست آن احساس را به آدم بدهد. چیزی مثل لیس زدن بستنی یخی، با طعم شاهتوت، توی بعد از ظهرهای گرم تابستان. شکلاتها همیشه مزههای عجیب و غریب میدادند. طعمشان نه میوهای بود و نه کاکائویی. شکلاتهای شخص چیزهای معرکهای بودند. موضوع فقط مزهشان نبود، احساس خوشبختی بود که میدادند. بعد خاله که داشت هول هولکی میرفت سمت اجاق میپرسید:
«چایی میل دارید آقا؟»
و شخص میگفت:
«خیر. به هر حال ممنونم.»
اما خاله هیچوقت به این حرف شخص اهمیتی نمیداد. خاله بعد از چند دقیقه میآمد، با یک سینی که تویش دو تا استکان کمر باریک بود و یک قوری گلمنگلی. خاله برای شخص چای میریخت. بعد یک استکان هم برای خودش میریخت. همیشه توی سکوت چای میخوردند. هیچ حرفی نمیزدند. فقط به همدیگر نگاه میکردند. بعد که چایشان را مینوشیدند، سکوت طولانی میشد. من همیشه از پشت پیشخوان آنها را میپاییدم. بعد شخص، زمزمه میکرد:
«خوب، فکر کنم باید به کارا برسیم.»
خاله سرش را به نشانهٔ تأیید تکان میداد و بلند میشد به طرف حیاط میرفت. پشت سر خاله، شخص هم به راه میافتاد. دُم پالتوی سیاه و یکدستش تا روی زمین کشیده میشد. خاله میرفت توی حیاط، شخص هم دنبالش، من هم دنبال شخص. خاله پروانهها را صدا میکرد. بعد پروانهها، خدا میداند از کجا، سر و کلهشان پیدا میشد. همهشان میآمدند دور و بر خاله مینشستند روی گلها. شخص به آرامی روی گلها خم میشد و پروانهها را نگاه میکرد. شاید هم با آن دماغ گندهٔ هویجی بویشان میکرد. خاله میگفت:
«این دفعه، پروانهها خیلی سر و حالترن. باید بیشتر بپردازید.»
«البته. واقعاً به نظر سر و حالتر میآن.»
بعد شخص به طرف من نگاه میکرد. بعد میدیدم که خاله هم دارد به من نگاه میکند. خاله خندهکنان میگفت:
«کار آقا پسرمه! هر روز کلی باهاشون بازی میکنه.»
شخص با همان صدای آرامش جواب میداد:
«البته! البته! ممنونم عالیجناب جَوون.»
شخص انگشتش را دراز میکرد و آرام پر پروانهای را لمس میکرد. بعد میگفت:
«این یکی، خب، رنگ بالش خیلی جالبه! کی این رنگی شده؟»
خاله میگفت:
«هدوسا رو میگی؟ آره، اون یکی از بهتریناست. فکر کنم دیروز بالاخره رنگ جدیدشو پیدا کرد.»
«به نظر طیفی از قرمز طلوع خورشیده، اتمام شب.»
بعد خاله میزد زیر خنده و میگفت:
«نه آقا، اشتباه کردید. این دقیقاً خورشید غروبه. هیچ ترکیبی بهش اضافه نشده.»
شخص بلند میشد؛ اندکی مکث میکرد و بعد میگفت:
«من شک دارم؛ این رنگ خیلی گویاست. مطمئنید که قدری از طلوع رو نداره تو خودش.»
«نه ابداً! هیچ طلوعی نداره. نور غروب خالصه. سه ساله که هدوسا داره جمعش میکنه.»
شخص سرش را با تحسین تکان میداد میگفت:
«آفرین. خیلی قابل توجهه! فکر کنم این یکی ارزش خرید رو داره.»
«بله آقا! حتماً هم که ارزش خرید رو داره»
بعد شخص میگفت:
«من اینو بر میدارم.»
آن وقت خاله به من اشاره میکرد و من میدویدم از زیر پیشخوان، یک شیشهٔ مربای خالی میآوردم برایش. بعد خاله آواز میخواند، یا به هر حال کاری میکرد که به نظر من آواز خواندن میآمد. بعد پروانهاش بلند میشد و میرفت توی شیشه.
خاله میگفت:
«اینو نگاه کنید.»
بعد شخص به طرف پروانهای که کف دست خاله بود خم میشد.
«اسمش چیه؟»
«میرا»
«سفیدِ برفی؛ هوم؟»
«درسته؟ چهار تا زمستون میشه که رنگ جمع میکنه.»
تعجب کردم؛ در کتاب علوممان گفته بودند پروانهها عمرشان کوتاه است.
«البته؛ اما دقت کنید خانوم، هنوز به قدر کفایت سفید نشده.»
«واقعاً؟ ولی… نمیخواید یه بار دیگه بهش نگاه کنید آقا جان؟»
«چرا که نه. یه نگاه دیگه همیشه کار خوبیه.»
بعد شخص دوباره تأملی میکرد و آخرش میگفت:
«فکر نکنم این یکی رو بردارم. شاید زمستون بعدی.»
خالهام شانهاش را بالا میانداخت. بعد پروانه را فوت میکرد و پروانه از کف دست خالهام میپرید و میرفت بالا. همینوقت بود که شخص دوباره دولا شده بود روی یکی دیگر از پروانهها.
شخص همیشه چند ساعت وقت میگذاشت و آخرش سه یا چهار تا پروانه را بر میداشت. همهشان را میکردیم توی شیشهٔ مربا و شخص آن را توی خورجین دوچرخهاش میگذاشت. شخص میرفت و از توی خورجینش چند تا گلدان میآورد. شخص میگفت:
«خوب؛ هدوسا، خیلی خوب بود؛ اگه همونطور که میگید اصل نور غروب باشه، واقعاً ارزش زیادی داره.»
«بله، البته. من فکر میکنم چهار تا گلدون بهای مناسبی باشه.»
شخص اندکی فکر میکرد و میگفت:
«خانوم، میدونم که نور غروب چیزیه که خیلیها دنبالشن؛ ولی فکر نمیکنید چهار تا گلدون یه کمی…»
بعد حرفش را میخورد. خاله که ابروهایش را بالا داده بود میپرسید:
«یه کمی چی؟»
بعد شخص سرش را تکان میداد و چهار تا گلدان را میگذاشت روی پیشخوان. توی هر گلدان فقط و فقط یک شاخه گل بود. گلهایی که هیچ جای دیگر نظیرشان را ندیدم. گلها رنگهای مختلفی داشتند. زرد، قرمز، بنفش، زرد فسفری! اما موضوع رنگ گلها نبود؛ موضوع شاید بوی گلها بود که آدم دلش میخواست بغلش کند. بعد شخص، به ازای هر کدام از پروانهها، تعدادی گلدان به خاله میداد. وقتی کسب و کارشان تمام میشد، شخص کرنشی کوتاهی میکرد و میگفت:
«از ملاقاتتون بینهایت خوشوقت شدم خانوم.»
بعد رو میکرد به طرف من و میگفت:
«و همینطور شما، عالیجناب کوچولو.»
خاله میگفت:
«خیلی کاری خوبی کردین آقا! باز هم به ما سر بزنین.»
بعد شخص سوار دوچرخهاش میشد و شروع میکرد به رکاب زدن. پیش از آن که برود یک بار دیگر زنگ دوچرخهاش را صدا میداد و بعد، شخص از مغازه دور میشد.
یک شب، خاله روی صندلی راحتیاش لمیده بود و تاب میخورد و بافتنی میبافت و گیسوهای بلند سپیدش را عین برف که رو دامنهٔ کوه مینشیند، افشانده بود روی شانههایش، روی سینههایش. داشت آوازی را زیر لب زمزمه میکرد. من داشتم به گلها نگاه میکردم که توی گلدان بودند و آرامآرام تکان میخوردند؛ انگار با صدای خاله میرقصیدند. من پرسیدم:
«خاله چرا داری بافتنی میبافی؟»
«برای وقتی که هوا سرد میشه»
«بافتنیها رو چی کار میکنی؟»
«میفروشم به اونایی که یادشون رفته لباس گرم ببافن.»
من دوباره مشغول نگاه کردن گلها شدم، حوصلهام سر رفت، دوباره پرسیدم:
«خاله چرا پروانه جمع میکنی؟»
«برای وقتی که ناامیدی میشه.»
«پروانهها رو چی کار میکنی؟»
«میفروشم به شخص.»
«شخص با پروانهها چی کار میکنه؟»
«از پروانهها نور در میآره میریزه تو شیشه مربا، بعد شیشهها رو میفروشه.»
«به کی میفروشه؟»
«به اونایی که یادشون رفته.»
من مشغول نقاشی کشیدن شدم. میخواستم نقاشی گلها را بکشم، اما گلها هی تکان میخوردند و نقاشیام هی خراب میشد. بعد پرسیدم:
«خاله این گلا چرا اینقد تکونتکون میخورن؟»
«اینا گلای معمولی نیستن؛ گلای دشتای شرقین!»
«دشتای شرقی؟»
«اوهوم.»
«اونجا کجاس؟»
«کسی نمیدونه.»
«پس شخص چطور میره اونجا و این گلا رو برات میآره؟»
«کسی نمیدونه.»
«شخص کیه؟»
بعد خاله، قطرهای روی گونهاش غلتید و افتاد روی دامنش. همانطور که بافتنی میبافت، بدون این که به من نگاه کند گفت:
«کسی یادش نیست…»
֎