از مجموعهٔ بهترین داستانهای علمیتخیلی سال ۲۰۰۲
آن که هوشمندانه لباس میپوشد به کفش هوشمند هم نیاز دارد، درست است؟ اما باید محتاطانه گام برداشت.
کفشهایم وارفته و پاره شده بودند و من از کنار یک امانتفروشی رد میشدم. پس رفتم ببینم چیزی دارند که به پای من بخورد یا نه.
چیزهایی که این طور جاها پیدا میشوند به کار مشکلپسندها نمیآیند. تازه، معمولاً به پایی عادی مثل مال من هم نمیخورند. اما این بار بخت یارم بود. یک جفت کفش کوردوان[۱] سنگین قشنگ پیدا کردم. جنس بادوام و محکمی داشت، کاملاً هم نو به نظر میرسید؛ البته به جز شکاف عمیقی که روی شصت یکی از لنگهها وجود داشت. حتماً همین هم باعث دور انداختن کفش شده بود. چرم بیرون کفش جر خورده بود – شاید به دست بدبختی مثل خود من – و کفش به آن گرانی کاملاً بیارزش شده بود. معلوم نیست، شاید هم یکی از آن کارهایی بود که خودم در یکی از حالتهای ناجورم کرده بودم.
ولی آن روز حالم خوب بود. هر روز که یک جفت از این کفشها را پیدا نمیکنی. برچسب قیمتش هم خیلی خندهدار بود؛ فقط چهار دلار! کتانیهای کِیمارت[۲] مندرسم را در آوردم و کفشها را پا کردم تا ببینم به پایم میخورند یا نه.
بلافاصله صدایی در ذهنم پیچید، صدایی واضح مثل صدای زنگ که میگفت «شما کارلتون جانسون نیستید. که هستید؟»
بلند گفتم «من اِد فیلیپسم.»
«خب، شما حق ندارید کفشهای کارلتون جانسون را بپوشید.»
گفتم «هی ببین! اینجا یک امانتفروشیه. این کفشها رو هم چهار چوق قیمت گذاشتهان. هر کی بخواد میتونه اونها رو بخره.»
صدا گفت «مطمئن هستی؟ کارلتون جانسون همین طوری من را دور نمیانداخت. وقتی من را خرید، خیلی خوشحال بود. همین طور هم وقتی بهترین شرایط راحتی را برای پاهایش فراهم میکردم.»
گفتم «تو کی هستی؟»
«واضح نیست؟ من یک نمونهٔ اولیهٔ کفش هوشمند هستم و از طریق ریزاتصالات موجود در کفهام با تو صحبت میکنم. صدای تو را هم با ترجمهٔ حرکات ماهیچههای گلویت دریافت میکنم و گفتههای خودم را به تو منتقل میکنم.»
«این همه کار میتونی بکنی؟»
«بله، و البته بسیاری کارهای دیگر. همان طور که گفتم، من یک کفش هوشمندم.»
همان وقت متوجه شدم که دو خانم با خنده به من نگاه میکنند. از حالتشان فهمیدم که از آنجایی که نیمی از گفتگو فقط در ذهن من میگذشت، آنها فقط یک طرف گفتگو را میشنیدهاند.
پول کفش را دادم و از آنجا خارج شدم. کفش هم چیز دیگری نگفت.
به محل اقامتم که یک آپارتمان جمع و جور تکخوابه در هتل جک لندن، شمارهٔ چهار، نزدیک پایک بود، برگشتم. تا وقتی که به بالاترین پله مشمعپوشِ راهروی اصلی که آپارتمان من در آن قرار داشت نرسیدیم کفش حرفی نزد. آسانسور آن روز از کار افتاده بود.
کفش گفت «چه آشغالدانیای!»
«چطور میتونی اینجا رو ببینی؟»
«روزنههای روی من، جای بندها، دیودهای جاذب نور هستند.»
گفتم «میبینم که با کارلتون جانسون به دیدن چیزهای بهتری عادت داشتی!»
کفش مشتاقانه گفت «همه جا فرشپوش بود. فقط چند تکهای از کف صیقلی محل را عمداً نپوشانده بودند.» مکثی کرد و با حسرت گفت «خیلی کم من را میپوشید.»
گفتم «الان هم خودت رو تو یه انباری ارزونقیمت میبینی. به چه روزی افتادی!»
احتمالاً صدایم بالا رفته بود، چون دری به راهرو باز شد و پیرزنی به بیرون نگاه کرد. وقتی من را دید که ظاهراً با خودم حرف میزنم، سرش را با ناراحتی تکانی داد و در را بست.
کفش گفت «مجبور نیستی داد بزنی. کافی است افکارت را به سمت من هدایت کنی. من به راحتی حرفهای تو را دریافت میکنم.»
بلند گفتم «به نظرم باعث خجالتتم. خیلی خیلی متاسفم!»
در را باز کردم، داخل شدم، چراغ را روشن کردم و در را بستم. در این فاصله کفش جوابی به من نداد.
بعد گفت «شرمندگی من به خاطر خودم نیست، به خاطر تو است که صاحب جدید من هستی. من در مورد کارلتون جانسون هم سعی کردم از او مراقبت کنم.»
«چطور؟»
«برای نمونه، با تثبیت کردن اخلاقش. او عادت بدی داشت؛ هر از گاهی در نوشیدن مشروب زیادهروی میکرد.»
گفتم «پس طرف دائمالخمر بوده. شده بود روی تو بالا بیاره؟»
کفش گفت «دیگر داری حالم را به هم میزنی. کارلتون جانسون یک پارچه آقا بود.»
«فکر میکنم دیگه به حد کافی از این کارلتون جانسون شنیدم. چیز دیگهای نداری بگی؟»
کفش گفت «او اولین صاحب من بود، ولی اگر صحبتش ناراحتت میکند، دیگر از او حرفی نمیزنم.»
گفتم «برام مهم نیست. حالا هم اگر اعلیحضرت اعتراضی نداشته باشن، میخوام یک آبجو بزنم.»
«چرا باید اعتراضی داشته باشم؟ فقط سعی کن روی من نریزی.»
«چی شده؟ با آبجو مخالفی؟»
«نه مخالفم، نه موافق. فقط الکل ممکن است دیودهایم را تار کند.»
یک بطری آبجو از یخچال کوچکم برداشتم، درش را باز کردم و روی یک نیمکت وارفته و شکمدادهٔ کوچک ولو شدم. کنترل تلویزیون را برداشتم. اما فکری از خاطرم گذشت.
پرسیدم «چطوری این جوری صحبت میکنی؟»
«چطور؟»
«یک جورهایی رسمیه، ولی همیشه صاف میری سراغ چیزهایی که از یک کفش انتظار نمیره.»
«من یک کامپیوتر-کفش هستم. نه فقط یک کفش.»
«میدونی چه میگم؟ چطور ممکنه؟ خیلی هوشمندانهتر از وسیلهای که فقط کفش رو به پا میزون میکنه حرف میزنی.»
کفش جواب داد «خب، من یک مدل معمولی نیستم. یک مدل نمونهٔ اولیه هستم. خوب یا بد، سازندگان من قابلیتهای بیشتری به من دادهاند.»
«یعنی چی؟»
«من هوشمندتر از آن هستم که فقط کفش را به پا اندازه کنم. من مدارات همدلی هم دارم.»
«تا به حال که از تو با خودم خیلی همدلی ندیدهام!»
«برای این که برنامهام هنوز روی کارلتون جانسون تنظیم شده است.»
«کی میشه دیگر اسم این یارو رو نشنوم؟»
«نگران نباش. مدارات تطبیق دهندهٔ من وارد عمل شدهاند. ولی کمی طول میکشد تا اثر هالهای رفع شود.»
کمی تلویزیون تماشا کردم و بعد به تختخواب رفتم. خریدن یک جفت کفش هوشمند حسابی مرا از پا انداخته بود. نیمههای شب از خواب بیدار شدم. کفشها داشتند کاری میکردند. حتی بدون پوشیدنشان هم میتوانستم این را بفهمم.
پرسیدم «چی کار میکنی؟» بعد متوجه شدم که صدایم را نمیشنود. کورمالکورمال روی زمین دست کشیدم تا پیدایشان کنم.
کفش گفت «خودت را اذیت نکن. از راه دور هم میتوانم صحبتهایت را دریافت کنم. حتی بدون ارتباط سختافزاری.»
«خب پس بگو چی کار میکنی؟»
«در ذهنم جذر میگیرم. خوابم نمیبرد.»
«از کی کامپیوترها میخوابند؟»
«حالت انتظارم[۳] مشکل پیدا کرده…. باید کاری بکنم. وسایل جانبیام[۴] را از دست دادهام.»
«چی داری میگی؟»
«کارلتون جانسون عینک داشت. من میتوانستم با تنظیمشان دید بهتری به او بدهم. تو عینک نداری؟»
«چرا دارم. ولی زیاد ازشون استفاده نمیکنم.»
«میشود آنها را ببینم؟ خودم را با آنها سرگرم میکنم.»
از تخت بیرون آمدم، عینک مطالعهام را روی تلویزیون پیدا کردم و آن را کنار کفشها روی زمین گذاشتم. کامپیوتر کفش گفت «ممنون.»
گفتم «خواهش…» و دوباره به خواب رفتم.
***
صبح کفش به من گفت «خُب، یک چیزی در مورد خودت بگو.»
گفتم «چی بگم؟ من یک نویسندهٔ مستقلم. وضعم هم این قدر خوبه که بتونم هزینههای زندگی تو جک لندن رو تقبل کنم. همین.»
«میتوانم چیزی از کارهایت را ببینم؟»
«منتقد هم هستی؟»
«اصلاً! ولی من یک ماشین خلاق متفکر هستم و شاید دیدگاههایی داشته باشم که به کارت بیایند.»
گفتم «بیخیال شو. نمیخوام چرندیاتم رو بهت نشون بدم.»
کفش گفت «راستش، من نگاهی به آن داستان ایزدبانوی عاشقکش کمربند تاریک ماه تو انداختهام.»
پرسیدم «چطور “نگاهی به آن” انداختی؟ یادم نمیآد بهت نشونش داده باشم.»
«روی میزت ولو شده بود.»
«پس فقط صفحهٔ عنوانش رو توانستی ببینی!»
«در واقع من تمامش را خواندهام.»
«آخه چطور ممکنه چنین کاری کرده باشی؟»
کفش گفت «کمی با عینکت ور رفتم. تنظیم کردن دید اشعهٔ ایکس خیلی سخت نیست. هر صفحه را میشد از روی بالاییاش خواند.»
گفتم «زحمت کشیدی. ولی من از سرک کشیدنت تو مسائل خصوصیام خوشم نیومد.»
«خصوصی؟ تو که میخواستی آن را برای مجله بفرستی.»
«ولی هنوز که نفرستادهام… خب، حالا نظرت دربارهاش چیه؟»
«از مد افتاده است. این طور چیزها دیگر فروش نمیرود.»
«ابله، این هجو است، نقد مسخرهآمیز… پس حالا علاوه بر “کفش تنظیمکن” تحلیلگر بازار ادبیات هم شدهای؟»
«یک نگاهی به کتابهای نویسندگی توی قفسهات انداختهام.»
به نظرم رسید که کتابهایم را هم نپسندیده است.
کمی بعد گفت «میدانی اِد، مجبور نیستی لُمپن باشی. تو باهوشی. میتوانی خودت را بسازی و به جایی برسی.»
«حالا روانشناس هم شدی!؟»
«اصلاً چنین چیزی نیستم. من خودم را گول نمیزنم، هیچ تصور خامی هم در مورد خودم ندارم. ولی در چند ساعت اخیر، از وقتی مدارات همدلیام به کار افتادهاند تو را کمی شناختهام. آن طور که من دیدم تو مرد باهوشی هستی، با اطلاعات عمومی خوب. تنها چیزی که نیاز داری کمی جاهطلبی است. میدانی اد، یک زن خوب میتواند چنین چیزی را برایت فراهم کند.»
گفتم «آخریاش با تشنج و گریه من رو ترک کرد. من واقعاً هنوز برای بعدی آماده نیستم.»
«میدانم چنین احساسی داری. ولی من داشتم درباره مارشا فکر میکردم…»
«مارشا رو از کجا میشناسی؟»
«اسمش در دفترچه تلفن قرمز کوچکت بود، که من در تلاشهایم برای خدمت بهتر به تو با اشعه ایکس نظری به آن انداختم.»
«گوش کن، نوشتن اسم مارشا تو اون یک اشتباه بود. مارشا یک نیکوکار حرفهایه. من از این تیپ آدمها بیزارم.»
«ولی او میتواند به درد تو بخورد. من دیدم که کنار اسمش یک ستاره گذاشته بودی.»
«توجه هم کردی که ستاره رو خط زدهام؟»
«خب، یک بار تجدید نظر کردهای. حالا در تجدید نظر بعدی ممکن است مارشا دوباره به نظرت خوب برسد. من فکر میکنم شما دو نفر با هم خوشبخت بشوید.»
گفتم «ببین، شاید تو زمینهٔ کفش وارد باشی، ولی از نوع زنهایی که من دوست دارم چیزی نمیدونی. پاهاش رو دیدهای؟»
«عکسی که توی کیفت بود فقط صورتش را نشان میداد.»
«چی!؟ تو کیفم رو هم وارسی کردی؟»
«با کمک عینکت … کمی هم چشمچرانی کردم. اد، مطمئن باش. من فقط میخواهم کمک کنم.»
«تا به حال که بیش از حد لزوم کمک کردهای!»
«امیدوارم قدم کوچکی که من برداشتهام ناراحتت نکند.»
«قدم؟ چه قدمی؟»
زنگ در به صدا در آمد. به کفشها نگاه کردم.
«من به اجازهٔ خودم به مارشا زنگ زدم و گفتم که به اینجا بیاید.»
«چکار کردی!؟»
«اد، اد، آرام باش! میدانم خودسری کردم. ولی این کار بهتر از این است که به رئیس سابقت آقای ادگارسون در انتشارات سوپر گلاس زنگ میزدم.»
«جرأتش رو نداشتی!»
«چرا داشتم، ولی این کار را نکردم. ولی الان اوضاعت میتوانست خیلی بدتر شده باشد. حقوقی که ادگارسون میداد که خیلی خوب بود.»
«اصلاً چیزی از انتشارات گلاس خوندهای؟ نمیدونم میفهمی چی کار میکنی یا نه، اما قرار نیست این کار را با من بکنی!»
«اد، اد، من که هنوز کاری نکردهام! و اگر اصرار داشته باشی، بدون اجازهات کاری نخواهم کرد.»
در زدند.
«اد، من فقط دارم سعی میکنم از تو مراقبت کنم. آخر یک ماشین با مدارات همدلی و توان محاسباتی زیاد چه کار دیگری میتواند بکند؟»
گفتم «الان بهت میگم.»
در را باز کردم. مارشا با چهرهای بشاش و لبخندزنان پشت در ایستاده بود.
«آه، اد، خیلی خوشحالم که زنگ زدی!»
پس با این حساب آن حرامزاده صدای من را هم تقلید کرده بود. نگاهی به کفشها انداختم. به پارگی روی لنگه چپ. ذهنم روشن شد. ادراک! شهود!
گفتم «بیا تو مارشا. خوشحالم میبینمت. یک چیزی برات دارم.»
او وارد شد. من روی تنها صندلی آبرومند اتاق نشستم. کفشها را در آوردم و التماس عاجزانهٔ کامپیوتر را که در ذهنم مینالید «اد، این کار را با من نکن…» نشنیده گرفتم.
بر پا ایستادم و کفشها را به مارشا دادم.
مارشا پرسید «این دیگه چیه؟»
گفتم «این کفشها رو به یکی از اون مراجعان خیریهات بده. متأسفانه پاکت ندارم که اینها رو توش بذارم.»
«ولی من با اینها چکار…»
«مارشا، اینها کفشهای خاصیان، کامپیوتریان. اینها رو به یکی از اون بدبخت بیچارهها بده؛ بده بپوشه. ازش یه مرد تازه میسازن. یکی از اون بیارادهها رو که خودت میشناسی انتخاب کن. اینها بهش پشتگرمی میدن.»
مارشا نگاهی به کفشها کرد و گفت «این پارگی…»
گفتم «خیلی عیب مهمی نیست. مطمئنم صاحب قبلیاش این کار رو کرده. اسمش کارلتون جانسون بوده. اون نمیتونسته دخالتهای کامپیوتر رو تحمل کند. برای همین اونها رو از شکل انداخته و بعد ردشون کرده. مارشا، حرفم رو باور کن، این کفشها برای آدم مناسبشون خیلی خوبند. کارلتون جانسون آدمش نبود، من هم نیستم. ولی آدمش رو پیدا کنی، به خاطر این کفش خاک پات رو تقدیس میکنه.»
این را گفتم و شروع کردم به راندنش به سمت در.
گفت «کِی با من تماس میگیری؟»
«نگران نباش، تماس میگیرم.»
این را گفتم و از دروغگویی خوکصفتانهای که همیشه همراه زندگی کثیفم بوده کیف کردم.
֎
[۱] برند کفش گرانقیمتی که از چرم اسب دوخته میشود. Cordovan
[۲] یک فروشگاه زنجیرهای آمریکایی معروف به ارزانفروشی. لینک
[۳] Standby
[۴] Peripheral