داستان زندگی تو - تد چیانگ - پژمان حیاتی

داستان زندگی تو

مقدمهٔ مترجم

تد چیانگ یکی از موفق­‌ترین نویسندگان علمی‌­تخیلی حال حاضر است. داستان­‌های چیانگ به دلیل پرداختن به مفاهیم عمیق و خلاقانه بسیار تحسین شده‌اند و معتبرترین جوایز ادبیات علمی­‌تخیلی را برایش به ارمغان آورده‌اند. «داستان زندگی تو» معروف‌ترین اثر اوست که در سال ۱۹۹۸ منتشر شد و سه جایزهٔ مهم نبیولا، تئودور استورجن و سئوم (در ژاپن) را از آن خود کرد. چیانگ پیش از نوشتن آن طی مدت پنج سال کتاب­‌هایی دربارهٔ زبان­‌شناسی مطالعه کرد. دنیس ویلنوو در سال ۲۰۱۶ فیلم «ورود‌» (Arrival) را بر اساس این داستان ساخت. گرچه فیلم مورد تحسین منتقدان قرار گرفت اما نتوانست ایده­‌های اصلی این داستان در رابطه با زبان بیگانگان و ادراک متفاوت آنان نسبت به انسان را به تصویر بکشد. بنابراین خواندن داستان حتی برای کسانی که فیلم را دیده‌اند خالی از لطف نیست.


چیزی نمانده پدرت آن سؤال را بپرسد. این مهم‌ترین لحظهٔ زندگی ماست. می‌خواهم رویش تمرکز و به تمام جزئیاتش دقت کنم. من و بابا برای گردش عصرگاهی به سینما و رستوران رفتیم. الان که برگشته‌ایم پاسی از شب گذشته است. به حیاط آمدیم تا قرص کامل ماه را تماشا کنیم. بعد به او گفتم هوس رقص کرده‌ام. او که می‌خواهد خوشحالم کند قبول می‌کند و الان داریم آهسته می‌رقصیم؛ زوجی سی‌و‌چند ساله که زیر نور مهتاب دارند مثل بچه‌ها به چپ و راست می‌روند! سرمای شبانه را اصلاً احساس نمی‌کنم. بعد بابا می‌پرسد «دوست داری بچه‌دار بشیم؟»

الان دو سالی می‌شود که من و بابا ازدواج کرده‌ایم. ساکن خیابان اِلیس هستیم. وقتی از این خانه برویم، تو هنوز خیلی کوچک خواهی بود که آن را به یاد بیاوری. ولی عکس‌هایش را به تو نشان می‌دهیم و از خاطراتش برایت می‌گوییم. دوست داشتم خاطرهٔ امشب را برایت تعریف می‌کردم؛ شبی که تو را باردار شدم. اما زمان مناسب تعریف این خاطره وقتی است که خودت آمادهٔ بچه‌دار شدن باشی. فرصتی که هیچ‌وقت دست نخواهد داد.

هیچ فایده‌ای ندارد که این خاطره را زودتر برایت تعریف کنم. چون در عمدهٔ دوران زندگی‌ات هیچ‌وقت آرام یک‌جا نمی‌نشینی تا به چنین داستان رومانتیکی -یا به قول خودت آبکی‌ای- گوش کنی. یادم می‌آید در دوازده سالگی در مورد دلیل به دنیا آمدنت چه خواهی گفت. جارو برقی را که از کمد بیرون می‌آوری با ترش‌رویی خواهی گفت «تو فقط برای این منو دنیا آوردی که یه خدمتکار مجانی داشته باشی.»

من هم خواهم گفت «بله. سیزده سال پیش می‌دونستم امروز فرش باید جارو بشه و گفتم آسون‌ترین و کم‌خرج‌ترین راهش اینه که یه بچه بیارم. حالا لطفاً کارتو انجام بده.»

تو که سیم جاروبرقی را با خشم بیرون می‌کشی و به پریز روی دیوار می‌زنی، خواهی گفت «اگه مامانم نبودی این کارت جرم بود.»

این خاطره در خانهٔ خیابان بلمونت خواهد بود. من آن‌قدر زنده خواهم ماند که ببینم افراد دیگری در هر دو خانه ساکن می‌شوند. هم خانه‌ای که تو را در آن باردار می‌شوم و هم خانه‌ای که در آن بزرگ می‌شوی. خانهٔ اول را من و بابا چند سال بعد از آمدنت خواهیم فروخت. دومی را هم من کمی بعد از رفتنت می‌فروشم. تا آن موقع من و نلسون به خانه‌مان در مزرعه رفته‌ایم و بابا هم با شریک‌زندگی‌اش… که اسمش یادم نمی‌آید، زندگی می‌کند.

***

می‌دانم این داستان چطور تمام می‌شود. خیلی به آن فکر می‌کنم. به این‌که چطور شروع شد هم خیلی فکر می‌کنم. همین چند سال پیش بود که سفینه‌ها در مدار زمین ظاهر شدند و تجهیزاتشان در دشت‌‌ها پدیدار شد. دولت تقریباً هیچ چیز راجع به آن‌ها نمی‌گفت، در حالی که روزنامه‌ها هرچه فکر کنی می‌گفتند.

بعد به من زنگ زدند و درخواست جلسه کردند.

بیرون دفترم در راهرو منتظر بودند. زوج ناهم‌سازی بودند. یکی یونیفورم نظامی پوشیده بود، موهایش را به دقت اصلاح کرده و کیفی آلومینیومی به دست داشت. به نظر می‌رسید دارد با نگاهی منتقدانه اطرافش را می‌کاود. نفر دوم به وضوح شخصی دانشگاهی بود. ریش و سبیل کامل داشت و لباس مخمل کبریتی پوشیده بود. داشت کاغذهای روی‌‌هم‌منگنه‌شدهٔ تابلوی اعلانات کنارش را می‌خواند.

با مرد نظامی دست دادم و گفتم «لوئیس بَنکس هستم. شما باید سرهنگ وِبِر باشید.»

او گفت «ممنون که وقتتون را به ما دادید دکتر بنکس.»

«خواهش می‌کنم. بهتر از رفتن به جلسهٔ هیئت علمیه.»

سرهنگ وبر به همراهش اشاره کرد و گفت «ایشون دکتر گَری دانِلّی هستن. فیزیک‌دانی که تو تماس تلفنی بهتون گفتم.»

دست دادیم و گفت «گَری صدام کنید. بی‌صبرانه منتظرم نظرات شما رو بشنوم.»

وارد دفترم شدیم. کتاب‌های کپه شده روی صندلی دوم مهمان را برداشتم و همگی نشستیم. «گفتید می‌خواید یه نوار صوتی برام پخش کنید. فکر می‌کنم مربوط به همون بیگانه‌ها باشه.»

سرهنگ وبر گفت «تنها اطلاعاتی که می‌تونم بدم همین نواره.»

«باشه. پس بشنویم.»

سرهنگ وبر دستگاه ضبط صوتی از کیفش درآورد و دکمهٔ پخش را فشرد. صدا کمابیش مثل صدای لرزش سگ خیسی بود که داشت خودش را می‌تکاند. پرسید «برداشت شما از این صدا چیه؟»

قیاس سگ خیس را پیش خودم نگه داشتم. «این صدا در چه شرایطی ایجاد شده؟»

«اجازه ندارم بگم.»

«دونستن جواب این سؤال به ترجمهٔ این صداها کمک می‌کنه. وقتی اون بیگانه داشت حرف می‌زد شما می‌دیدینش؟ تو اون لحظه داشت کار خاصی انجام می‌داد؟»

«این نوار تنها اطلاعاتیه که می‌تونم بدم.»

«اگه به من بگید بیگانه‌ها رو دیدین چیزی از دست نمی‌دین. مردم همین الانم فکر می‌کنن شما اونا رو دیدین.»

سرهنگ وبر کوچکترین حرکتی نمی‌کرد. «راجع به جنبه‌های زبان‌شناختی این صدا نظری ندارین؟»

«خب، واضحه که تارهای صوتی‌شون کاملاً با انسان‌ فرق می‌کنه. به نظرم اونا شبیه انسان‌ها نیستن.»

سرهنگ آمد جوابی دوپهلو بدهد که گری دانلی پرسید «از روی این صدا می‌تونید چیزی حدس بزنید؟»

«راستش نه. به نظر نمیاد برای تولید این اصوات از حنجره استفاده کنن. ولی از روی این نمی‌تونم بفهمم چه شکلی‌اند.»

سرهنگ وبر پرسید «چیز دیگه‌ای هم هست که بتونین بهمون بگین؟ هر چیزی.»

معلوم بود که به مشاوره گرفتن از یک غیر نظامی عادت ندارد. «فقط این که با این تفاوت در آناتومی ما و اونا، برقرار کردن ارتباط باهاشون خیلی سخت خواهد بود. تقریباً مطمئنم که از اصواتی استفاده می‌کنن که تارهای صوتی انسان نمی‌تونه تولید کنه و شاید صداهایی هم داشته باشند که گوش انسان نتونه تشخیص بده.»

گَری دانِلی پرسید «منظورتون فرکانس‌های فراصوتی یا فروصوتیه؟»

«نه دقیقاً. منظورم فقط اینه که دستگاه شنوایی انسان یه دستگاه صوتی بی‌نقص نیست. چون جوری بهینه‌سازی شده که صداهایی رو بشنوه که حنجرهٔ انسان تولید می‌کنه. اما در مقابلِ یه دستگاه صوتی بیگانه، چنین شانسی وجود نداره.‌» شانه‌ای بالا انداختم و ادامه دادم «شاید با تلاش زیاد بتونیم تفاوت بین واج‌های زبان بیگانه‌ها رو تشخیص بدیم. ولی کاملاً محتمله که گوش ما نتونه تفاوت‌هایی که برای اونا معنی دارن رو تشخیص بده. در این صورت یه دستگاه طیف‌سنج صوتی لازم داریم تا بتونیم بفهمیم چی می‌گن.»

سرهنگ وبر پرسید «فرض کنید من یه نوار یک ساعته از این صداها بهتون بدم. چقدر طول می‌کشه تا بتونین تشخیص بدین که به طیف‌سنج صوتی نیاز دارید یا نه؟»

«فقط از روی یه نوار نمی‌تونم این رو تشخیص بدم. حالا زمانش هرچقدر می‌خواد باشه. من باید رودررو با خود بیگانه‌ها صحبت کنم.»

سرهنگ سر تکان داد «امکان نداره.»

سعی کردم به آرامی قانعش کنم «قطعاً تصمیم با شماست. ولی تنها راه یاد گرفتن یه زبان ناشناخته اینه که با گویشور بومی تعامل داشته باشیم. منظورم اینه که سؤال بپرسیم و مکالمه کنیم و این قبیل چیزا. به جز این راه دیگه‌ای نیست. پس اگه می‌خواین زبان بیگانه‌ها رو یاد بگیرین باید کسی که زبان‌شناسی میدانی بلد باشه، حالا من یا هر کس دیگه، با اونا صحبت کنه. صداهای ضبط شده به تنهایی کافی نیستن.»

سرهنگ وبر ابرو در هم کشید «ظاهراً می‌شه از حرف شما نتیجه گرفت که بیگانه‌ها هم تا حالا نتونستن از روی امواج رادیو تلویزیونیِ ما زبانمون رو یاد بگیرن.»

«فکر نمی‌کنم تونسته باشن. اونا یا باید ابزارهای آموزشی‌ای داشته باشن که مخصوص آموزش زبان انسان به غیرانسان طراحی شده باشه، یا باید با انسان‌ها گفتگوی تعاملی داشته باشن. اگه یکی از این دوتا رو داشته باشن می‌تونن چیزای خیلی زیادی از برنامه‌های تلویزیونی ما یاد بگیرن. در غیر این صورت هیچ نقطهٔ شروعی نخواهند داشت.»

واضح بود که سرهنگ از این حرف خوشش آمده. معلوم بود فلسفه‌اش این است که بیگانه‌ها هرچه کمتر بدانند بهتر است. گری دانلی هم احساس سرهنگ را در چهره‌اش خواند و با درماندگی چشم‌هایش را به بالا چرخاند. به زور جلوی لبخندم خودم را گرفتم.

بعد سرهنگ وبر پرسید «فرض کنید می‌خواستین یک زبان جدید رو از طریق حرف زدن با گویشورهاش یاد بگیرین. می‌شد این کار رو بدون این ‌که به اونا انگلیسی یاد بدین انجام داد؟»

«این بستگی داره که گویشورهای بومی چقدر همکاری کنن. به احتمال قریب‌به‌یقین وقتی من دارم زبانشون رو یاد می‌گیرم، اونا هم جسته‌گریخته چیزایی از زبان من یاد می‌گیرن. اگه قصدشون یاد دادن باشه، چیز چندانی دستگیرشون نمی‌شه. ولی اگه یاد گرفتن انگلیسی رو به یاد دادن زبان خودشون ترجیح بدن، کار خیلی سخت می‌شه.»

سرهنگ سری تکان داد «باز هم برای این موضوع بهتون مراجعه می‌کنم.»

***

درخواست برگزاری این جلسه شاید دومین تماس تلفنی مهم زندگی‌ا‌م بود. اما مهم‌ترین تماس قطعاً از سازمان امداد کوهستان خواهد بود. آن موقع من و بابا شاید حداکثر سالی یک بار با هم حرف می‌زنیم. اما بعد از آن تماس، اولین کاری که خواهم کرد زنگ زدن به باباست.

من و او با یک ماشین به آن‌جا می‌رویم تا شناسایی را انجام دهیم. مسیری طولانی در سکوت. سردخانه را خوب به یاد دارم؛ با تمام کاشی‌ها و سطوح استیل، صدای وزوز یخچال‌ها و بوی ضدعفونی کننده‌ها. متصدی آنجا ملحفه را از روی صورتت کنار خواهد زد. به نظرم خواهد آمد که صورت کس دیگری‌ است. ولی می‌دانم که خودت هستی.

خواهم گفت «بله خودشه. دختر منه.»

آن موقع بیست و پنج ساله خواهی بود.

***

دژبان مجوزم را بررسی کرد، چیزی روی تخته شستی‌اش نوشت و دروازه را باز کرد. ماشین آفرود را به سمت اردوگاه راندم که دهکدهٔ کوچکی از چادرهایی بود که ارتش در مرتع آفتاب‌سوختهٔ یک مزرعه‌دار برپا کرده بود. در مرکز اردوگاه یکی از تجهیزات بیگانگان قرار داشت که اسم مستعار «آینه» بر آن گذاشته بودند.

طبق اطلاعاتی که در جلسات توجیهی به ما داده بودند، نُه عدد از آن‌ها در آمریکا و صد و دوازده عدد در کل دنیا وجود داشت. آینه احتمالاً به عنوان یک وسیلهٔ ارتباطی دوطرفه برای سفینه‌های مستقر در مدار عمل می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا بیگانه‌ها نمی‌خواستند رودررو با ما حرف بزنند. شاید می‌ترسیدند شپش بگیرند. برای هر آینه تیمی از دانشمندان، شامل یک فیزیکدان و یک زبانشناس را به کار گماشته بودند. من و گری دانلی روی این یکی کار می‌کردیم.

گری در محوطهٔ پارکینگ منتظر من بود. ما از هزارتویی مدوّر از موانع بتونی گذشتیم تا به خیمهٔ بزرگی که آینه در آن بود رسیدیم. جلوی خیمه یک چرخ‌دستی قرار داشت که انباشته بود از تجهیزاتی که از آزمایشگاه آواشناسی دانشکده قرض گرفته بودم. آن‌ها را قبل از آمدن خودمان به اینجا فرستاده بودم تا ارتش بازرسی‌شان کند.

بیرون خیمه سه دوربین فیلمبرداری روی سه‌پایه گذاشته بودند که لنزهایشان از پنجره‌های دیوارهای پارچه‌ای خیمه به داخل نشانه رفته بود. هر کاری که من و گری می‌کردیم توسط بی‌شمار آدم دیگر از جمله سازمان اطلاعات ارتش رصد می‌شد. علاوه بر آن خودمان هم باید هر روز گزارش‌هایی ارسال می‌کردیم و من در گزارش‌هایم باید برآورد می‌کردم بیگانه‌ها چقدر زبان انگلیسی می‌فهمند.

گری پارچهٔ ورودی چادر را بالا گرفت و اشاره کرد که وارد شوم و با حالتی مثل خوشامدگوی ورودی سیرک‌ها گفت «بفرمایید تو و از دیدن مخلوقاتی که تا حالا کسی مثلشان روی زمینِ سبز خدا ندیده شگفت زده شوید.»

من هم که وارد چادر می‌شدم زیر لب گفتم «و همهٔ این‌ها در ازای یک ده سنتی ناقابل.‌» آن موقع آینه غیرفعال بود. ظاهرش مثل آینه‌ای نیم‌دایره بود که بیش از سه متر ارتفاع و شش متر طول داشت. روی علف‌های قهوه‌ای جلوی آینه، با اسپریِ سفید، کمانی رسم شده بود که محوطهٔ فعال‌سازی را مشخص می‌کرد. آن موقع در این محوطه فقط یک میز، دو صندلی تاشو، یک چندراهی برق و سیمی که به ژنراتور بیرون چادر متصل بود، قرار داشت. در آن گرمای کلافه‌کننده، صدای وزوز مهتابی‌هایی که از تیرهای گوشه‌های اتاق آویزان بودند با صدای وزوز مگس‌ها در هم می‌آمیخت.

من و گری نگاهی به هم انداختیم و شروع کردیم به کشیدن چرخ دستیِ تجهیزات به سمت میز. از خط سفید که رد شدیم، آینه شروع کرد به شفاف شدن. انگار کسی داشت سطح روشنایی چراغی را پشت یک شیشهٔ مات زیاد می‌کرد. توهم غریبی از عمق روی آن شکل گرفت. حس کردم می‌توانم به داخل آن قدم بگذارم. وقتی آینه به طور کامل روشن شد شبیه تصویری سه‌بعدی از اتاقی نیم‌دایره در ابعاد واقعی شد. در اتاق چند جسم بزرگ دیده می‌شد که احتمالاً حکم اثاثیه را داشتند. ولی بیگانه‌ای نبود. روی دیوار خمیدهٔ پشتی یک در دیده می‌شد.

ما مشغول متصل کردن دستگاه‌ها به هم شدیم: میکروفون، طیف‌سنج صوتی، کامپیوترِ قابل حمل و بلندگو. کار که می‌کردیم مرتب به آینه نگاه می‌کردم و منتظر ورود بیگانه‌ها بودم. با این حال باز هم وقتی یکی از آن‌ها وارد شد از جا پریدم.

شبیه بشکه‌ای بود که روی محل تقاطع هفت بازو معلق بود. تقارن شعاعی داشت و هر کدام از بازوها می‌توانستند هم به عنوان دست و هم به عنوان پا عمل کنند. بیگانه‌ای که جلوی من بود سه بازوی غیرهم‌جوارش را در کنار بدن حلقه کرده بود و با چهار تای دیگر راه می‌رفت. گری اسمشان را گذاشت «هفت‌پا».

من ویدیوهایی از آن‌ها دیده بودم ولی باز هم با دهان باز به او خیره شده بودم. بازوهایش مَفصَل مشخصی نداشتند. کالبدشناس‌ها حدس می‌زدند درون بازوها ساختاری مثل ستون فقرات وجود داشته باشد. ساختار داخلی بازوها هرچه که بود طوری عمل می‌کردند که حرکت هفت‌پاها به شکل دلهره‌آوری سیال و روان بود. «تنه‌اش‌» سوار بر آن بازوهای موّاج به نرمی یک هاورکرافت حرکت می‌کرد.

هفت چشمِ بدون پلک دور تا دور قسمت بالای بدنش بود. او به سمت دری که از آن وارد شده بود بازگشت و صدای کوتاه و مرتعشی از خود درآورد. هفت‌پای دیگری وارد شد و به دنبال اولی به مرکز اتاق آمد. در هیچ نقطه‌ای از مسیرش نچرخید. عجیب بود ولی با عقل جور درمی‌آمد. وقتی در تمام جهت‌ها چشم داشته باشی، همهٔ جهت‌ها برایت «مستقیم‌» هستند.

گری که واکنش من را زیر نظر گرفته بود پرسید «آماده‌ای؟»

نفس عمیقی کشیدم «به حد کافی آماده‌م.‌» قبلاً در جنگل‌های آمازون تجربهٔ زیادی از کار میدانی اندوخته بودم. ولی آن تجربیات همیشه یک فرایند دوزبانه بودند. یا راهنمایان من کمی پرتغالی بلد بودند که به کارمان می‌آمد، یا خودم از قبل به کمک مبلغ‌های بومی کمی با زبان مورد نظر آشنا شده بودم. این اولین تجربهٔ تک‌زبانهٔ من برای رمزگشایی از زبانی جدید بود. با این حال از لحاظ نظری کار ساده‌ای به نظر می‌آمد.

به سمت آینه رفتم و در آن سمت هم یکی از هفت‌پاها همین کار را کرد. تصویر آن‌قدر واقعی بود که پوست تنم مورمور شد. می‌توانستم بافت خاکستری پوستش را ببینم. مثل پارچهٔ مخمل کبریتی‌ای بود که شیارهایش آرایشی مارپیچ و حلقوی داشتند. از آینه هیچ بویی نمی‌آمد و همین شرایط را به طریقی عجیب‌تر می‌کرد.

به خودم اشاره کردم و آرام گفتم «انسان.» بعد به گری اشاره کردم «انسان.» بعد به هفت‌پاها اشاره کردم و گفتم «شما چی هستید؟»

واکنشی نشان ندادند. دوباره و دوباره سعی کردم.

یکی از هفت‌پاها یک بازویش را در حالی که چهار انگشتِ انتهایش بسته بود به سمت خودش گرفت. این از شانس خوب من بود. در بعضی فرهنگ‌ها مردم برای اشاره کردن از چانه استفاده می‌کردند. اگر هفت‌پا از بازویش استفاده نمی‌کرد، نمی‌دانستم باید دنبال چه حرکتی بگردم. شکاف چروکیده‌ای در قسمت بالای بدنش لرزید و صدای کوتاه مرتعشی ایجاد کرد؛ داشت حرف می‌زد. بعد به همراهش اشاره کرد و دوباره ارتعاش را تکرار کرد.

به سمت کامپیوتر رفتم. روی صفحه‌اش دو نمودار طیف‌سنجی کمابیش یکسان نقش بسته بود که نمایان‌گر آن صداهای مرتعش بودند. یکی از آن‌ها را برای پخش انتخاب کردم. دوباره به خودم اشاره کردم و گفتم «انسان‌» و برای گری هم همین را تکرار کردم. بعد به هفت‌پا اشاره کردم و صدای انتخاب شده را از بلندگو پخش کردم.

هفت‌پا صدای دیگری ایجاد کرد. بخش دوم نمودار این صدا شبیه تکرار صدای قبلی بود. اسم صدای اول را [ارتعاش۱[ گذاشتم. با این روال دومی می‌شد [ارتعاش۲ارتعاش۱].

به چیزی که احتمالاً برایشان صندلی بود اشاره کردم «این چیه؟»

هفت‌پا مکثی کرد. بعد به «صندلی» اشاره کرد و چیزی گفت. نمودار طیفی این یکی به وضوح با نمودار دو صدای قبلی فرق داشت. این شد [ارتعاش۳].

یک بار دیگر به صندلی اشاره کردم و [ارتعاش۳] را پخش کردم.

هفت‌پا جوابی داد که از روی نمودارش می‌شد گفت شبیه [ارتعاش۳ارتعاش۲] بود. تفسیر خوشبینانه‌اش این بود که داشت می‌گفت صدای درستی پخش کرده‌ام، که نشان می‌داد الگوهای گفتگوی انسان‌ها و هفت‌پاها مثل هم است. تفسیر بدبینانه هم این بود که هفت‌پا سرفهٔ مزمن داشت.

در کامپیوتر بخش‌های خاصی از نمودارها را جدا کردم و برای هر کدام یک توضیح موقت نوشتم. [ارتعاش۱]: هفت‌پا. [ارتعاش۲]: بله و [ارتعاش۳]: صندلی. برای عنوان هر سه نوشتم «زبان: هفت‌پای الف.»

گری که داشت به نوشته‌هایم نگاه می‌کرد پرسید «منظور از الف چیه؟»

گفتم «الف این زبان رو از هر زبان دیگه‌ای که ممکنه استفاده کنن متمایز می‌کنه.» گری سر تکان داد.

گفتم «حالا می‌خوام یه کاری کنم. فقط محض خنده.‌» به هفت‌پاها اشاره کردم و سعی کردم صدای [ارتعاش۱] را تقلید کنم «هفت‌پا!» بعد از مکثی طولانی هفت‌پای اول چیزی گفت و دومی چیزی دیگر. نمودار هیچ‌کدام شبیه قبلی‌ها نبود. چون صورتی نداشتند که به طرف مخاطب بچرخد، نتوانستم بفهمم با من حرف می‌زنند یا خودشان. یک بار دیگر سعی کردم [ارتعاش۱] را تقلید کنم. این دفعه هیچ واکنشی نشان ندادند.

با تلخی گفتم «یه ذره هم شبیه‌ش نبود.»

گری گفت «همین که می‌تونی همچین صداهایی دربیاری برام عجیبه.»

«باید وقتی گوزن‌های شمالی رو صدا می‌زنم ببینی. همشون پا می‌ذارن به فرار.»

چند بار دیگر هم سعی کردم. ولی هیچ‌کدام جواب قابل‌فهمی ندادند. فقط وقتی صدای خودشان را پخش می‌کردم آن‌ها تأیید می‌کردند و در جواب یک [ارتعاش۲] ایجاد می‌کردند «بله.»

گری پرسید «پس باید با همین صداهای ضبط شده ادامه بدیم.»

سری تکان دادم «حداقل فعلاً.»

«خب حالا برنامه چیه؟»

«اول باید مطمئن بشیم نگفتن “وای اینا چقدر نازن‌” یا “ببین داره چی کار می‌کنه،‌” بعد باید با اون یکی هفت‌پا حرف بزنیم و ببینیم می‌تونیم این کلمات رو تو صداش تشخیص بدیم یا نه». به صندلی اشاره کردم که بنشیند «راحت باش. کار وقت گیریه.»

***

در سال ۱۷۷۰ کشتی کاپیتان کوک، اِندِوور، در ساحل کوئینزلند استرالیا به گل نشست. در حینی که گروهی از ملوانان مشغول تعمیر کشتی بودند، کوک در رأس گروهی اکتشافی به ساحل رفت و با بومی‌ها دیدار کرد. یکی از ملوانان به حیواناتی اشاره کرد که آن اطراف میجهیدند و بچه‌هایشان را در کیسه‌ای روی شکمشان حمل می‌کردند و از یکی از بومی‌ها پرسید اسم این حیوانات چیست؟ بومی جواب داد «کانگورو.‌» از آن به بعد کوک و همراهانش آن حیوان را به این اسم صدا می‌کردند. اما مدتی طول کشید تا بفهمند معنی این عبارت می‌شود «چی گفتی؟»

من این داستان را هر سال در ترم‌های مقدماتی تعریف می‌کنم، البته بعدش هم توضیح می‌دهم که به احتمال قریب‌به‌یقین ساختگی ا‌ست. اما در هر حال، یک روایت کلاسیک است. البته روایت‌هایی که دانشجویانم واقعاً می‌خواهند بشنوند آن‌هایی ا‌ست که به هفت‌پاها می‌پردازند و تا پایان دوران تدریسم اکثرشان فقط به همین خاطر می‌خواهند با من درس بردارند. من هم ویدیوهای قدیمی کار خودم و زبان‌شناسان دیگر در برابر آینه‌ها را برایشان پخش خواهم کرد. این ویدیوها آموزنده‌اند و مخصوصاً اگر دوباره بیگانگانی به زمین بیایند مفید خواهند بود. ولی روایت‌های جذاب زیادی از آن‌ها در نخواهد آمد.

وقتی صحبت از روایت‌های یادگیری زبان می‌شود، منبع مورد علاقهٔ من فرایند یادگیری زبان در کودکان است. بعدازظهر روزی را به یاد دارم که در پنج سالگی از مهد کودک برگشته‌ای و داری با مداد رنگی‌هایت نقاشی می‌کشی. من هم دارم برگه تصحیح می‌کنم.

خواهی گفت «مامان!» به دقت از لحنی صمیمانه استفاده خواهی کرد که وقتی درخواستی داری به کار می‌بری «ساق چیه؟»

«ساق؟ ساق یه قسمت از پاست. بین مچ پا و زانو.»

«خب چجوری می‌شه آدم ساق بدوشه؟»

سرم را از روی برگه‌ها بلند خواهم کرد «کی همچین کاری کرده؟»

«شارون تو مهد کودک گفت یه بار ساق دوشیده.‌»

«واقعاً؟ نگفت چجوری؟»

«چرا، تو عروسی خواهرش. گفت اونجا فقط یه نفر می‌تونست ساق بدوشه که اونم خودش بود.»

«بله، ولی شارون ساق ندوشیده بود. ساقدوش شده بود.»

«خب همون. می‌شه منم ساق بدوشم؟»

***

من و گری وارد ساختمان پیش‌ساخته‌ای شدیم که مرکز عملیاتی اردوگاه آینه بود. اوضاع جوری بود که انگار دارند روی نقشهٔ یک حمله یا شاید هم یک عملیات تخلیه کار می‌کنند. سربازان با موهای کوتاه سربازی دور نقشهٔ بزرگی از منطقه مشغول کار بودند. بعضی هم جلوی دستگاه‌های الکترونیکی حجیمی نشسته بودند و داشتند از طریق هدفون‌هایشان حرف می‌زدند. ما را به دفتر سرهنگ وبر راهنمایی کردند که اتاقی در پشت ساختمان بود و با دستگاه تهویه مطبوع خنک می‌شد.

خلاصه‌ای از نتایج کارمان در روز اول را برایش گفتیم. گفت «ظاهراً پیشرفت چندانی نداشتین.»

گفتم «من برای سریع‌تر کردن پیشرفت کار یه فکری دارم. اما قبلش شما باید اجازهٔ استفاده از یه سری تجهیزات جدید رو صادر کنید.»

«چه تجهیزاتی لازم دارید؟»

«یه دوربین دیجیتال و یه نمایشگر بزرگ.‌» طرحی از آنچه در ذهن داشتم را نشانش دادم. «می‌خوام سعی کنم زبانشون رو با استفاده از خط یاد بگیرم. من کلمات رو روی نمایشگر بهشون نشون می‌دم و با دوربین از کلماتی که اونا می‌نویسن فیلم می‌گیرم. امیدوارم هفت‌پاها کاری رو که می‌خوام انجام بدن.»

وبر با تردید به طرح نگاه کرد «این کار چه فایده‌ای داره؟»

«من تا حالا از روشی استفاده ‌کردم که برای ارتباط گرفتن با کسانی به کار می‌ره که زبان نوشتاری ندارن. بعد به فکرم رسید که هفت‌پاها هم باید خط داشته باشن.‌»

«خب؟»

«اگه هفت‌پاها از یه روش مکانیکی برای نوشتن استفاده کنن، باید خطشون کاملاً قاعده‌مند و هم‌ساز باشه. اینجوری می‌تونیم نویسه‌ها رو از هم تشخیص بدیم، که نسبت به تشخیص واج‌ها آسون‌تره. مثل اینه که حروف رو از روی یه جملهٔ نوشته شده تشخیص بدیم، به جای این‌که با شنیدن اون جمله این کار رو بکنیم.»

او تایید کرد «متوجه منظورتون شدم. خب بعد چطوری می‌خواین بهشون جواب بدین؟ کلمات خودشون رو بهشون نشون می‌دین؟»

«در اصل بله. و اگه اونا بین کلماتشون فاصله بذارن، جمله‌هایی که براشون می‌نویسیم خیلی قابل فهم‌تره تا جمله‌های شفاهی که می‌تونیم از روی صداهای ضبط شده سرهم کنیم.»

او به پشتی صندلی‌اش تکیه داد «شما می‌دونین که ما می‌خوایم حداقل اطلاعات ممکن از فناوری‌مون رو به اونا بدیم.»

«بله می‌فهمم. ولی ما همین الان هم داریم از دستگاه‌هامون به عنوان واسطهٔ برقراری ارتباط استفاده می‌کنیم. اگه بتونیم متقاعدشون کنیم که بنویسن، به نظرم سرعت پیشرفتمون خیلی بیشتر می‌شه تا این‌که خودمون رو به استفاده از طیف‌سنج‌ صوتی محدود کنیم.»

سرهنگ به گری نگاه کرد «نظر شما چیه؟»

«به نظرم ایدهٔ خوبیه. کنجکاوم بدونم هفت‌پاها برای خوندن مانیتورهای ما به مشکل برمی‌خورن یا نه؟ فناوری آینهٔ اونا کاملاً با نمایشگرهای ما فرق می‌کنه. تا اونجایی که می‌تونیم تشخیص بدیم، اونا از پیکسل یا خطوط اسکن استفاده نمی‌کنن و نمایشگرهاشون بر اساس نوسازی فریم‌به‌فریم کار نمی‌کنه.»

«فکر می‌کنید خطوط اسکن ممکنه باعث بشه اونا نتونن مطالب نمایشگرهای ما رو بخونن؟»

گری گفت «ممکنه. تنها راه اینه که آزمایش کنیم و نتیجه رو ببینیم.»

وبر به فکر فرو رفت. برای من این مسأله هیچ جای سؤالی نداشت، اما از دید او موضوع مهمی بود. با این حال مثل یک سرباز سریع تصمیمش را گرفت «درخواستتون تأیید می‌شه. با گروهبانی که بیرون ایستاده برای آوردن تجهیزات لازم هماهنگ کنید. تا فردا همه ‌چیز رو آماده کنید.»

***

یک روز تابستانی را به خاطر می‌آورم که تو شانزده سالت است. این بار منم که سر یک قرار منتظرم. معلوم است که تو هم آن اطراف می‌چرخی و کنجکاو خواهی بود که ببینی او چه شکلی است. یکی از دوستانت هم آنجا خواهد بود؛ دختری موطلایی با اسم نامعمولِ «روکسی». همراه تو آنجا پرسه می‌زند و ریز‌ریز می‌خندد.

من که دارم در آینهٔ راهرو سرووضعم را وارسی می‌کنم خواهم گفت «ممکنه بخواید درباره‌ش چیزی بگید. ولی لطفاً تا بعد از رفتن ما خودتونو نگه دارید.»

تو خواهی گفت «نگران نباش مامان. جوری این کارو می‌کنیم که چیزی نفهمه. روکسی، تو ازم بپرس به نظرت امشب هوا چجوریه؟ منم به همین بهونه نظرم رو راجع به آقاهه می‌گم.»

روکسی خواهد گفت «باشه.»

«نخیر. اصلاً همچین کاری نمی‌کنید.»

«نگران نباش مامان. اون هیچ شکی نمی‌کنه. این کار هر روزمونه.»

«چقدر خیالم راحت شد.»

کمی بعد نلسون دنبالم خواهد آمد. من شما را به هم معرفی خواهم کرد و همگی صحبت کوتاهی جلوی ورودی خانه خواهیم داشت. نلسون خوش‌قیافه و تنومند است که معلوم است مبقول تو هم هست. همین که می‌خواهیم برویم، روکسی با لحنی عادی به تو خواهد گفت «خب فکر می‌کنی هوا امشب چطور باشه؟»

تو جواب خواهی داد «فکر می‌کنم حسابی گرم بشه.»

روکسی سری به تأیید تکان خواهد داد. اما نلسون خواهد گفت «جدی؟ فکر کنم اعلام کردن امشب هوا خنک می‌شه.»

تو خواهی گفت «من حس ششمم تو اینجور چیزا خیلی خوبه.‌» از حالت صورتت هیچ چیزی معلوم نخواهد بود. «حس می‌کنم امشب خیلی گرم می‌شه. خوبه که لباس مناسبی پوشیدی مامان.»

به تو خیره خواهم شد و خواهم گفت «شب خوش». نلسون را که به طرف ماشینش می‌برم، با سردرگمی خواهد پرسید «فکر کنم یه خبرایی بود که من نفهمیدم. آره؟»

من زیر لب خواهم گفت «این یه شوخیه بین خودمون. ازم نپرس جریانش چیه.»

***

دفعهٔ بعد که کارمان را جلوی آینه شروع کردیم با همان روش قبلی پیش رفتیم. فقط این بار همزمان با حرف زدن، کلمات را روی نمایشگر نشان می‌دادیم: انسان را نشان می‌دادیم و می‌گفتیم «انسان،‌» و به همین ترتیب پیش می‌رفتیم. بالاخره هفت‌پاها فهمیدند چه می‌خواهیم. یک صفحهٔ مدوّر تخت آوردند و روی سکوی کوچکی قرار دادند. یکی از آن‌ها چیزی گفت و بازویش را در شکاف بزرگی روی سکو فرو برد. طرح خامی از یک نوشته، مثل یک خط شکستهٔ نامفهوم روی صفحه ظاهر شد.

خیلی زود به این روال عادت کردیم. من هم‌زمان دو مجموعه داده ذخیره می‌کردم؛ یکی از نمونه‌های شفاهی و دیگری نمونه‌های نوشتاری. از روی شواهد اولیه به نظر می‌رسید خطشان یک نوع خط واژه‌نگار[۱] است که در آن هر نماد نمایند‌هٔ یک واژه است. این البته مایهٔ دل‌سردی بود چون امیدوار بودم خطی الفبایی داشته باشند که به ما در فهمیدن زبان شفاهی‌شان کمک کند. شاید واژه‌نگاشت‌هایشان اطلاعاتی آوایی در خود داشت، ولی استخراج این اطلاعات خیلی سخت‌تر از استخراج آن از یک خط الفبایی است.

با نزدیک شدن به آینه می‌توانستم به اعضای مختلف بدن هفت‌پاها مثل بازو، انگشت یا چشم‌ها اشاره کنم و معادل هر کدام را پیدا کنم. معلوم شد که در قسمت پایین بدنشان هم شکافی دارند که درونش زائده‌های استخوانیِ بندبندی وجود داشت. احتمالاً نقش دهان را داشت و شکاف بالای بدن هم برای تنفس و صحبت کردن بود. شکاف قابل دیدن دیگری وجود نداشت. شاید دهان و مخرجشان یکی بود. به هر حال هنوز وقت پرداختن به این سؤالات نرسیده بود.

علاوه بر این‌ها سعی کردم از راهنماهایمان بخواهم معادلی برای اشاره به خودشان هم ارائه کنند؛ همان اسم خودمان. البته اگر آن‌ها هم چنین چیزی داشتند. واضح بود که جوابشان غیر قابل تلفظ بود. پس برای راحتی کار، من و گری‌ آن‌ها را «فلَپِر‌» و «رَزبِری‌» نامیدیم. امیدوار بودم بتوانم آن‌ها را از هم تشخیص بدهم.

روز بعد، قبل از رفتن به داخل چادرِ آینه فکری را با با گری در میان گذاشتم. گفتم «امروز به کمکت نیاز دارم.»

«در خدمتم. چی می‌خوای؟»

«ما باید معادل یه سری افعال رو پیدا کنیم. راحت‌ترین حالت برای این کار استفاده از شکل سوم شخصه فعله. می‌شه وقتی من بعضی فعل‌ها رو روی کامپیوتر تایپ می‌کنم تو معادل عملی‌شون رو نشون بدی؟ اگه خوش‌شانس باشیم هفت‌پاها منظورمون رو می‌فهمن و اونا هم همین کارو می‌کنن. من یه سری ابزار کمکی هم برات آوردم که ازشون استفاده کنی.»

گری در حالی که قلنج انگشت‌هایش را می‌شکست گفت «مشکلی نیست. هر وقت بگی آمادم.»

با چند فعل سادهٔ ناگذر شروع کردیم: راه رفتن، پریدن، حرف زدن و نوشتن. گری هر کدام از این حرکات را با بی‌تفاوتی جالبی انجام می‌داد؛ وجود دوربین‌ها اصلاً باعث نمی‌شد خجالت بکشد. چند فعل اول را که اجرا کرد از هفت‌پاها پرسیدم «شما به این چی می‌گید؟» زیاد طول نکشید که منظورمان را فهمیدند. رَزبِری شروع کرد به تقلید از گری، یا حداقل انجام معادل هفت‌پای آن حرکات. فلَپِر هم با کامپیوترشان کار می‌کرد و معادل نوشتاری را به ما نشان می‌داد و با صدای بلند تلفظش می‌کرد.

در نمودارهای طیفیِ صدایشان می‌توانستم آن‌چه را به عنوان «هفت‌پا‌» مشخص کرده بودم تشخیص بدهم. بخش باقی‌مانده هم احتمالاً عبارت فعلی بود. به نظر می‌آمد آن‌ها معادل‌هایی برای اسم‌ها و فعل‌ها داشتند. خدا را شکر!

اما در خطشان هنوز نکات مبهمی وجود داشت. برای هر حرکت به جای دو واژه‌نگاشتِ مجزا، یک واژه‌نگاشت داشتند. اول فکر کردم آن‌ها چیزی شبیه «راه می‌رود‌» را با فاعل مستتر نوشته‌اند. اما چرا فلپر می‌نوشت «راه می‌رود‌» ولی در کلام می‌گفت «هفت‌پا راه می‌رود.»؟ مگر نباید گفتار با نوشتار منطبق می‌بود؟ بعد متوجه شدم بعضی واژه‌نگاشت‌ها شبیه واژه‌نگاشت «هفت‌پا‌» بودند، اما نویسه‌هایی اضافی اطرافشان داشتند. شاید آن‌ها فعل‌ها را به صورت وندهایی که به اسم‌ها می‌چسبند نشان می‌دادند. اما اگر این‌طور بود چرا فلپر در بعضی موارد اسم را می‌نوشت و بعضی دیگر نه؟

تصمیم گرفتم یک فعل گذرا را امتحان کنم. عوض کردن مفعول‌ها می‌توانست اوضاع را روشن کند. بین وسایل کمکی‌ای که آورده بودم یک سیب و یک تکه نان بود. به گری گفتم «خیلی خوب، حالا خوراکی رو به‌شون نشون بده و یک کمی ازش بخور. اول سیب بعد نون.»

گری به سیب زرد اشاره کرد و گازی از آن زد. من روی نمایشگر عبارت «شما به این چی می‌گید؟» را نوشتم. بعد همین کار را با نان سبوس‌دار کردیم.

رزبری از اتاق بیرون رفت و با چیزی شبیه کدو تنبل یا یک دانهٔ آجیلیِ عظیم و یک جسم ژلاتینی بیضی‌وار برگشت. او به کدو اشاره کرد و فلپر کلمه‌ای گفت و یک واژه‌نگاشت نشان داد. بعد رزبری کدو را به پایین بدن میان پاهایش برد و صدای قرچ‌قروچی به گوش رسید. بعد کدو را که گازی از آن زده بود بیرون آورد. درون پوستهٔ کدو هسته‌هایی مثل دانه‌های ذرّت دیده می‌شد. فلپر چیزی گفت و یک واژه‌نگاشت بزرگ روی نمایشگر نشان داد. نمودار طیفی «کدو‌» وقتی که در جمله به کار رفت تغییر کرده بود، احتمالاً نقش‌نما داشت. واژه‌نگاشت عجیبی بود. بعد از این‌که مدتی روی آن کار کردم توانستم عنصرهای تصویری‌ای روی آن تشخیص بدهم که شبیه واژه‌نگاشت‌های مجزای «هفت‌پا» و «کدو‌» بودند؛ انگار که این دو در هم ذوب شده بودند. در ترکیبشان چند نویسهٔ اضافی هم بود که احتمالاً به معنی «خوردن‌» بودند. آیا رشته‌ای از چند واژه‌ بود؟

بعد سراغ معادل‌های شفاهی و نوشتاری تخم‌مرغ ژلاتینی و جملهٔ معادل خوردن آن رفتیم. نمودار طیفی «هفت‌پا تخم‌مرغ ژلاتینی می‌خورد‌» قابل تحلیل بود. همان‌طور که انتظار می‌رفت «تخم‌مرغ ژلاتینی‌» نقش‌نما داشت. اما ترتیب کلمات این جمله با جملهٔ قبلی متفاوت بود. شکل نوشتاری این واژه‌نگاشتِ بزرگ، خودش مشکل دیگری بود. این دفعه خیلی بیشتر طول کشید تا بتوانم چیزی در آن تشخیص بدهم. نه تنها واژه‌نگاشت‌های مجزا دوباره در هم ذوب شده بودند، بلکه به نظر می‌رسید واژهٔ «هفت‌پا‌» به پشت دراز کشیده و معادل «تخم‌مرغ ژلاتینی‌» با سر روی آن ایستاده است.

«وای!» یک بار دیگر به نوشته نگاه کردم و دنبال مثال‌های سادهٔ اسم-فعل گشتم که تا قبل از آن به نظر ناسازگار می‌آمدند. ناگهان فهمیدم در واقع همهٔ آن‌ها واژه‌نگاشت «هفت‌پا‌» را در دل خود دارند، منتها بعضی‌شان در ترکیب با فعل‌های مختلف چرخیده یا تغییر شکل داده بودند. به همین خاطر در ابتدا نتوانسته بودم تشخیصشان بدهم. زیر لب گفتم «نگو که واقعاً خطتون این‌جوریه.»

گری پرسید «جریان چیه؟»

«تو خط اونا کلمات از هم جدا نیستن. جمله از به هم چسبوندن واژه‌نگاشت‌ها تشکیل می‌شه. اونا واژه‌نگاشت‌ها رو با چرخوندن و تغییر دادن به هم می‌چسبونن. اینجا رو ببین.‌» به او نشان دادم چطور واژه‌نگاشت‌ها را می‌چرخانند.

گری گفت «پس اونا می‌تونن کلمات رو هر جور که چرخونده بشه به راحتی بخونن.» او با شگفتی به هفت‌پاها نگاه کرد و گفت «یعنی ممکنه این به خاطر تقارن شعاعی بدنشون باشه؟ برای بدن اونا جهت “روبرو‌” وجود نداره. پس شاید تو خطشون هم چنین چیزی ندارن. به شدت جالبه!»

باورم نمی‌شد؛ داشتم با کسی کار می‌کردم که برای “جالب‌” از قید “به شدت‌” استفاده می‌کرد. گفتم «جالب که مطمئناً هست. ولی در عین حال نشون می‌ده که راه آسونی برای نوشتن جمله‌های خودمون به زبان اونا نداریم. به این سادگی نیست که جمله‌های اونا رو به کلمات مجزا تجزیه کنیم و دوباره با هم ترکیبشون کنیم. قبل از این‌که بتونیم چیز معناداری بنویسیم باید قواعد نوشتاری‌شون رو یاد بگیریم. جدا از خط، اگه می‌خواستیم با صداهای اونا هم همین کارو بکنیم باز همین مشکل روش اتصال رو داشتیم.»

در آینه به فلپر و رزبری نگاه کردم که منتظر ادامهٔ کار بودند. آهی کشیدم و گفتم «شما هم که نمی‌خواین یه کم ساده‌تر برامون بنویسین، نه؟»

هفت‌پاها انصافاً با ما همکاری کامل می‌کردند. در طی روزهای بعد، آن‌ها صادقانه زبانشان را به ما یاد دادند بی ‌آن ‌که از ما بخواهند انگلیسی یادشان بدهیم. سرهنگ وبر و همکارانش به این فکر می‌کردند که این کار آن‌ها چه نتایجی ممکن است داشته باشد. در حالی که من و باقی زبانشناس‌ها که مسئول صفحه‌های تماس دیگر بودند با هم ویدیوکنفرانس می‌گذاشتیم و دربارهٔ چیزهایی که از زبان هفت‌پاها فهمیده بودیم تبادل اطلاعات می‌کردیم. ویدیوکنفرانس‌های ما تضاد عجیبی در محیط کارمان ایجاد کرده بود؛ نمایشگرهای ما در مقایسه با آینه هفت‌پاها کاملاً بدوی به نظر می‌رسید. طوری که همکارانم خیلی دورتر از بیگانه‌ها به نظر می‌رسیدند. آشنایان دورِ دور بودند و غریبه‌ها نزدیکِ نزدیک.

مدتی طول می‌کشید تا به جایی برسیم که بتوانیم از آ‌ن‌ها بپرسیم چرا به زمین آمده‌اند یا مطالب فیزیکی را آنقدر خوب بیان کنیم که از فناوری‌شان بپرسیم. تا آن موقع روی اصول پایه شروع به کار کردیم؛ واج‌شناسی، نویسه‌شناسی، لغت و نحو. هفت‌پاها در تمام آینه‌ها از یک زبان استفاده می‌کردند. به همین خاطر ما زبانشناس‌ها می‌توانستیم تبادل اطلاعات و روش کارمان را با هم هماهنگ کنیم.

بزرگ‌ترین عامل سردرگمی ما «خط‌» هفت‌پاها بود. در واقع اصلاً شبیه خط نبود. بیشتر شبیه دسته‌ای از طرح‌های گرافیکی پیچیده و پرجزییات بود. واژه‌نگاشت‌ها هیچ نوع آرایش خطی، ردیفی یا مارپیچی‌ای نداشتند. در عوض وقتی فلپر و رزبری می‌خواستند جمله‌ای بنویسند، هر تعداد واژه‌نگاشت که لازم بود را به هم می‌چسباندند و توده‌ای عظیم می‌ساختند.

این شکل از نوشتار یادآور سیستم‌های نشانه‌ای بدوی‌ای بود که در آن‌ها خواننده برای فهمیدن یک پیام باید بافت متنی آن را از پیش می‌دانست. تصور غالب این بود که چنین سیستم‌هایی برای ثبت روشمند اطلاعات بیش از حد محدود و ناکارآمدند. از طرفی قابل تصور نبود که هفت‌پاها فقط با ارتباطات شفاهی به چنین سطحی از فناوری رسیده باشند. در نتیجه سه احتمال پیش رویمان بود: اول این که هفت‌پاها یک سیستم نوشتاری واقعی داشتند ولی نمی‌خواستند جلوی ما از آن استفاده کنند. سرهنگ وبر حتماً با این احتمال موافق می‌بود. دوم این که هفت‌پاها خالق فناوری‌ای که به کار می‌گرفتند نبودند؛ آن‌ها موجوداتی فاقد خط بودند که از فناوری کسان دیگری استفاده می‌کردند. سومین احتمال که به نظر من جالب‌ترین بود، این بود که آن‌ها از یک سیستم نوشتاری غیرخطی استفاده می‌کردند که کار یک سیستم نوشتاری واقعی را می‌کرد.

***

بحثی را به یاد می‌آورم که سال سوم دبیرستانت با هم خواهیم داشت. صبح یکشنبه است و من دارم چند تخم‌مرغ هم می‌زنم و تو هم داری میز را برای صبحانه‌ا‌ی دیرموقع می‌چینی. تو با خنده از میهمانی شب قبلت تعریف خواهی کرد «وای پسر! راست می‌گن که وزن آدم تاثیر داره‌ها! من اندازهٔ اونا نخورده بودم ولی از همشون مست‌تر بودم.»

من سعی خواهم کرد حالت چهره‌ام خنثی و دوستانه باشد؛ تمام سعی‌ام را خواهم کرد. اما تو خواهی گفت «مامان! بی‌خیال.»

«چی؟»

«تو هم وقتی هم‌سن من بودی دقیقاً همین کارا رو می‌کردی. خودتم می‌دونی.»

من هیچ‌وقت چنین کارهایی نمی‌کردم. اما حتی اگر کرده بودم هم جلوی تو به آن اذعان نمی‌کردم؛ چه اگر می‌کردم تو دیگر هیچ احترامی برایم قائل نمی‌بودی. «ببین، می‌دونی که هیچ‌وقت نباید تو مستی رانندگی کنی یا سوار ماشینی بشی که راننده‌ش…»

«وای خدا. معلومه که می‌دونم. فکر کردی احمقم؟»

«نه. اصلاً.»

با خودم فکر خواهم کرد که تو به‌وضوح، طور اعجاب‌انگیزی اصلاً شبیه من نیستی. این بحث دوباره به یادم خواهد انداخت که تو قرار نیست کپی من باشی. می‌توانی فوق‌العاده باشی، یک دل‌خوشی همیشگی باشی، اما کسی که خودم به تنهایی می‌توانستم بار بیاورم نخواهی بود.

***

دفتر کارمان در کانتینری بود که ارتش در محوطهٔ آینه مستقر کرده بود. گری را دیدم که به سمت کانتینر می‌رفت. دویدم و وقتی کنارش رسیدم گفتم «این یه سیستم نوشتاری معنانگاره[۲]

گری گفت «بله؟»

«بیا تا برات توضیح بدم.» او را به دفترم بردم. وارد که شدیم به سمت تخته سیاه رفتم و روی آن دایره‌ای با یک قطر مورب کشیدم. «این یعنی چی؟»

«ورود ممنوع؟»

«درسته.‌» بعد روی تخته نوشتم «ورود ممنوع‌» و گفتم «اینم همین معنی رو می‌ده. ولی فقط یکی از اینا بازنمود گفتار ماست.»

گری سر تکان داد «درسته.»

به عبارت «ورود ممنوع‌» اشاره کردم و گفتم «زبان‌شناسا به خط‌هایی مثل این می‌گن زبان نوشتاری[۳]. چون گفتار رو نشون می‌دن. تمام زبان‌های نوشتاری انسان جزء همین طبقه هستن.‌» بعد به نماد ورود ممنوع اشاره کردم و ادامه دادم «اما این نماد، یه خطِ معنانگاره چون معنی رو بدون اشاره به گفتار منتقل می‌کنه. بین اجزای این نماد و صداهای زبان هیچ ارتباطی وجود نداره.»

«فکر می‌کنی کل خط هفت‌پاها اینجوریه؟»

«از روی چیزایی که تا اینجا دیدم بله. این نوشتنِ تصویری نیست؛ خیلی پیچیده‌تره. برای ساختن جمله مجموعه قوانین خودش رو داره. مثل یک نحوِ تصویری که هیچ ارتباطی با نحو زبان شفاهی‌شون نداره.»

«نحو تصویری؟ می‌شه یه مثال ازش نشونم بدی؟»

«بیا اینجا.‌» پشت میزم نشستم و رفتم سراغ کامپیوتر. یکی از تصویرهای ضبط شده از گفتگوی روز قبل با رزبری را آوردم و نمایشگر را به سمت گری چرخاندم تا بتواند ببیند. «تو زبان گفتاری اونا، اسم یه نقش‌نما داره که نشون می‌ده فاعله یا مفعول. اما تو زبان نوشتاری‌شون واژه‌نگاشت اسم با توجه به جهتش نسبت به واژه‌نگاشتِ فعل، می‌تونه فاعل یا مفعول باشه. این‌جا رو ببین.‌» به یکی از شکل‌ها اشاره کردم «مثلاً وقتی که “هفت‌پا‌” این‌جوری با “می‌شنود‌” ترکیب می‌شه، با این نویسه‌های موازی، یعنی هفت‌پا داره می‌شنوه.‌» یک شکل دیگر آوردم «اما وقتی این‌جوری ترکیب بشن، با نویسه‌های عمودی، یعنی صدای هفت‌پا داره شنیده می‌شه. این طرز نگارش برای چندین فعل به کار رفته.»

«یه مثال دیگه سیستم صرفی‌شونه.‌» تصویر دیگری روی نمایشگر نشان دادم «این واژه‌نگاشت تو زبان نوشتاری اونا تقریباً به معنی “به‌راحتی شنیدن‌” یا “واضح شنیدن‌” هست. این بخش‌هایی که با واژه‌نگاشت “شنیدن‌” مشترک هستن رو می‌بینی؟ می‌تونی اینا رو هم به همون روش قبلی با “هفت‌پا‌” ترکیب کنی تا بگی هفت‌پا چیزی رو به‌راحتی می‌شنوه یا صدای هفت‌پا به‌راحتی شنیده می‌شه. اما چیزی که خیلی جالبه اینه که تبدیل “شنیدن‌” به “به‌راحتی شنیدن‌” فقط یه مورد خاص نیست. می‌بینی تغییر شکل رو چطور انجام دادن؟»

گری سر تکان داد و به شکل اشاره کرد «انگار مفهوم “به‌راحتی‌” رو با تغییر انحنای قسمت وسطی اون نویسه‌ها نشون می‌دن.»

«درسته. این تغییر شکل رو می‌شه برای خیلی از فعل‌ها به کار برد. واژه‌نگاشت “دیدن‌” رو می‌شه به همین شکل تغییر داد و تبدیلش کرد به “به‌راحتی دیدن‌” و همین کار رو می‌شه با واژه‌نگاشت “خوندن‌” و فعل‌های دیگه کرد. اما تغییر انحنای این نویسه‌ها معادلی تو زبان گفتاری‌شون نداره. در شکل شفاهی این فعل‌ها، اونا یه پیشوند به فعل اضافه می‌کنن تا درجهٔ سهولت عمل رو نشون بدن. البته پیشوندهای فعل‌های “دیدن‌” و”شنیدن‌” با هم فرق دارن.

«مثال‌های دیگه‌ای هم هست ولی باید متوجه منظورم شده باشی. این در واقع یه دستور زبان دو بُعدیه.»

گری به فکر فرورفت و شروع کرد به قدم زدن «تو سیستم‌های نوشتاری انسانی هم چیزی شبیه این داریم؟»

«معادله‌های ریاضی، نت‌های موسیقی و رقص. ولی این‌ها خیلی تخصصی هستن. ما نمی‌تونیم این صحبتی که الان داریم انجام می‌دیم رو با این‌ها بنویسیم. اما حدس می‌زنم اگه زبان نوشتاری هفت‌پاها رو به اندازهٔ کافی بلد بودیم، می‌تونستیم صحبت‌مون رو به این زبان بنویسیم. فکر می‌کنم این یه جور زبان تصویریه که برای استفادهٔ عموم تکامل پیدا کرده.»

گری اخم کرد «پس سیستم نوشتاری‌شون یه زبان کاملاً متفاوت با زبان گفتاری‌شونه. درسته؟»

«بله. در واقع اگه به سیستم نوشتاری‌شون بگیم “هفت‌پای ب‌” و به زبان شفاهی‌شون بگیم “هفت‌پای الف‌” منظورمون رو دقیق‌تر رسوندیم.»

«یه لحظه صبر کن. چرا وقتی یه زبان کافیه، باید از دوتا زبان استفاده کنن؟ یاد گرفتن دو تا زبان یه سختی بی‌دلیل نیست؟»

گفتم «مثل یادگرفتن املای کلمات انگلیسی؟ عامل اصلی تکامل زبان سهولت یادگیری نیست. ممکنه برای هفت‌پاها نوشتار و گفتار چنان نقش‌های فرهنگی یا شناختی متفاوتی داشته باشه که استفاده از زبان‌های متفاوت، معقولانه‌تر از استفاده از شکل‌های مختلف یک زبان باشه.»

گری به فکر فرو رفت «می‌فهمم منظورت چیه. شاید اونا هم فکر می‌کنن سیستم نوشتاری ما یه چیز اضافیه. انگار که داریم کانال دوم برقراری ارتباط رو هدر می‌دیم.»

«بله ممکنه. فهمیدن این که چرا برای نوشتار از یه زبان دیگه استفاده می‌کنن اطلاعات زیادی راجع به اونا بهمون می‌ده.»

«پس اونطور که من فهمیدم نمی‌تونیم به کمک خطشون زبان گفتاری‌شون رو بفهمیم.»

آهی کشیدم «بله. این اولین نتیجه‌ایه که بهش می‌رسیم. ولی به نظرم نباید هیچ‌کدوم از زبا‌ن‌های الف یا ب رو کلاً کنار بذاریم. ما به یه روش دووجهی نیاز داریم.» به نمایشگر اشاره کردم. «شرط می‌بندم یاد گرفتن دستور زبان دو بُعدی‌شون وقتی سراغ معادلات ریاضی‌شون بریم به دردت می‌خوره.»

«به نکتهٔ مهمی اشاره کردی. با این اوصاف الان می‌تونیم دربارهٔ ریاضی ازشون سؤال کنیم؟»

گفتم «هنوز نه. قبل از این که سراغ چیزای دیگه بریم باید این سیستم نوشتاری رو بهتر یاد بگیریم.‌» گری ادای ناامید شدن درآورد و لبخندی به لبم نشست «صبر، آقای عزیز. صبر فضیلت بزرگیه.»

***

شش ساله که هستی بابا باید برای شرکت در کنفرانسی به هاوایی برود و ما هم همراهش خواهیم رفت. آن‌قدر هیجان‌زده خواهی بود که از هفته‌ها قبل برای سفر تدارک خواهی دید. از من دربارهٔ نارگیل‌ها و آتش‌فشان‌ها و موج‌سواری خواهی پرسید و جلوی آینه رقص هولا تمرین خواهی کرد. لباس‌ها و اسباب‌بازی‌هایی را که می‌خواهی بیاوری در چمدانت خواهی گذاشت و در خانه به دنبالت خواهی کشید تا ببینی چه مدت می‌توانی آن را بکشی. از من خواهی خواست که اسباب‌بازیِ ترسیم مکانیکی‌ات را در چمدان خودم بگذارم چون مال خودت دیگر جا ندارد و تو هم نمی‌توانی بدون آن به این سفر بیایی.

من خواهم گفت «تو همهٔ اینا رو لازم نداری. اونجا خیلی کارای باحال هست که می‌تونی انجام بدی. اصلاً وقت نمی‌کنی با این همه اسباب‌بازی بازی کنی.»

تو به فکر فرو خواهی رفت. وقتی سخت فکر می‌کنی چین‌های کوچکی بالای ابروهایت ظاهر می‌شود. بالاخره رضایت خواهی داد که اسباب‌بازی‌های کمتری بیاوری. اما در عوض توقعاتت بیشتر خواهد شد.

شکوه‌کنان خواهی گفت «من می‌خوام همین الان برم هاوایی.»

من خواهم گفت «بعضی وقتا صبر کردن خوبه. وقتی برای چیزی انتظار بکشی، موقعی که بهش می‌رسی لذت بیشتری می‌بری.»

و تو لب ور خواهی چید.

***

در گزارش بعدی‌ام پیشنهاد کردم که لغت «واژه‌نگاشت‌» یک لغت غلط‌انداز است، چون این‌طور معنا می‌دهد که هر نشانهٔ خطی نمایندهٔ یک لغت شفاهی است. در حالی ‌که این نشانه‌های خطی به هیچ وجه معادل آن‌چه ما به عنوان لغت شفاهی در ذهن داریم نیستند. از کلمهٔ «اندیشه‌نگاشت‌»[۴] هم نمی‌خواستم استفاده کنم، چون یادآور کاربردهای قدیمی آن بود. پس به جای آن کلمهٔ «معنانگاشت‌» [۵] را پیشنهاد کردم.

معلوم شد که هر معنانگاشت تقریباً معادل یک لغت نوشتاری در زبان‌های انسانی است؛ چون خود به تنهایی دارای معنا بود و در ترکیب با معنانگاشت‌های دیگر می‌توانست جملات بی‌شماری بسازد. نتوانستیم تعریف دقیقی برای «معنانگاشت‌» ارائه کنیم، ولی مهم نبود چون برای مفهوم «کلمه‌» در زبان‌های انسانی هم هیچ‌کس تا به حال نتوانسته تعریف رضایت‌بخشی ارائه کند. اما وقتی در زبان هفت‌پای ب سراغ جملات می‌رفتیم کار خیلی‌ دشوارتر می‌شد. هیچ اثری از علائم سجاوندی در این زبان دیده نمی‌شد: قواعد نحوی آن از روی روش ترکیب معنانگاشت‌ها معلوم می‌شد و نیازی به نشان دادن فراز و فرود صدا نبود. مطلقاً هیچ راهی وجود نداشت که بتوان جمله را با تفکیک کردن دقیق زوج‌های نهاد-گزاره مشخص کرد. به نظر می‌رسید «جمله‌» مجموعه‌ای از هر تعداد معنانگاشت بود که یک هفت‌پا می‌خواست به هم وصل کند. تنها فرق بین جمله با پاراگراف یا صفحه، در اندازه‌اش بود.

وقتی جمله‌ای از زبان هفت‌پای ب به حد کافی بزرگ می‌شد، تأثیر بصری‌اش عجیب بود. اگر مشغول رمزگشایی آن نبودم، در نظرم مثل آخوندک‌هایی خیالی به ‌سان حروف شکسته بودند که چنگ در چنگ هم انداخته و در‌ حالی ‌که هرکدام تفاوت ظریفی با بقیه داشت، شبکه‌‌ای غریب مانند نقاشی‌های تو‌در‌توی اِشِر [۶] تشکیل می‌دادند. بزرگترین جملات نیز تأثیری شبیه نقاشی‌های خطای دید داشتند؛ گاهی اشکت را درمی‌آوردند و گاه هیپنوتیزمت می‌کردند.

***

یکی از عکس‌های فارغ‌التحصیلی کالجت را به خاطر می‌آورم. جلوی دوربین ژست گرفته‌ای، کلاه فارغ‌التحصیلی‌ات را مطابق مد کج گذاشته‌ای، یک دستت به عینک آفتابی‌ات است و دست دیگرت به کمرت. جلوی روپوشت را باز گذاشته‌ای تا تاپ و شلوارکی که زیرش پوشیده‌ای معلوم باشد.

جشن فارغ‌التحصیلی‌ات را به یاد می‌آورم. به خاطر حضور هم‌زمان نلسون و بابا و شریک زندگی‌اش اوضاع آشفته خواهد بود. اما این مسالهٔ مهمی نخواهد بود. در تمام طول آن آخر هفته، وقتی مرا به هم‌کلاسی‌هایت معرفی می‌کنی و بی‌وقفه دوستانت را در آغوش می‌کشی، من از فرط حیرت ساکت خواهم بود. نمی‌توانم باور کنم که تو، زنی بالغ که قدش از من بلندتر است و آن قدر زیباست که قلبم را به درد می‌آورد، همان دختری‌ است که از زمین بلندش می‌کردم تا از آب‌خوری آب بنوشد، همان دختری که از کمد من یک پیراهن، یک کلاه و چهار شال برمی‌داشت و روی خودش می‌انداخت و تاتی‌کنان از اتاق خواب بیرون می‌رفت.

بعد از فارغ‌التحصیلی به سراغ شغل تحلیل‌گری مالی خواهی رفت. من نمی‌دانم کار تو دقیقاً چیست. حتی علاقهٔ شدیدت به پول و اولویتی که در مصاحبه‌های شغلی به حقوق می‌دهی را هم درک نخواهم کرد. ترجیح می‌دادم اگر رشته‌ای را انتخاب می‌کردی از روی علائق مالی نبود. اما شکایتی نخواهم داشت. مادر خودم هیچ‌وقت نتوانست درک کند چرا من نمی‌توانم معلم ادبیات دبیرستان باشم. تو در پی کاری خواهی رفت که از انجامش لذت می‌بری. و این تمام چیزی ا‌ست که من می‌خواهم.

***

مدتی که گذشت، تیم‌های مسئولِ تمام صفحه‌های تماس با جدیت شروع کردند به یادگیری اصطلاحات ریاضی و فیزیک مقدماتی در زبان هفت‌پاها. برای نمایش مفاهیم علمی همه با هم کار می‌کردیم؛ فیزیک‌دان‌ها روی مباحث فیزیکی و زبان‌شناس‌ها روی فرایند نمایش آن‌ها کار می‌کردند. فیزیک‌دانان سیستم‌هایی به ما نشان دادند که قبلاً برای ارتباط با بیگانگان طراحی شده بود. شالودهٔ همهٔ آن‌ها بر اساس ریاضی بود، اما چون برای برقراری تماس به وسیلهٔ رادیوتلسکوپ‌ها طراحی شده بودند، ما آن‌ها را برای ارتباط‌گیری رو‌در‌رو بازطراحی کردیم.

تیم‌های ما در مورد حساب مقدماتی موفق بودند اما برای هندسه و جبر به در بسته خوردیم. تلاش کردیم به جای محورهای مختصات عمودی، از سیستم مختصات کروی استفاده کنیم چون فکر می‌کردیم با توجه به آناتومی هفت‌پاها این سیستم برایشان طبیعی‌تر است. اما این روش هم مثل بقیه حاصلی نداشت. ظاهراً هفت‌پاها نمی‌توانستند مقصود ما را درک کنند.

مباحث فیزیکی هم به همین ترتیب پیشرفت کندی داشتند. فقط در مورد عینی‌ترین موضوعات مثل اسم عنصرها موفق بودیم. بعد از چندبار تلاش برای معرفی جدول تناوبی، هفت‌پاها متوجه منظورمان شدند. اما برای ساده‌ترین مفاهیم انتزاعی هم درمی‌ماندیم. سعی کردیم کمیّت‌های اصلی فیزیک مثل جرم یا شتاب را برایشان توضیح بدهیم تا بتوانیم معادلشان را در زبان آن‌ها پیدا کنیم. ولی آن‌ها فقط می‌خواستند بیشتر توضیح بدهیم. تعاریف فیزیکی را با رسم خطوط، عکس و انیمیشن ارائه می‌کردیم تا از مشکلات آموزشی‌ای که می‌توانست ناشی از یک روش خاص باشد اجتناب کنیم. هیچ‌کدام فایده‌ای نداشت. روزهایی که بدون پیشرفت می‌گذشت تبدیل به هفته‌ها شدند و فیزیک‌دانان کم کم دل‌سرد می‌شدند.

اما برعکس آن‌ها، زبان‌شناسان در حال پیشرفت بودند. ما در رمزگشایی دستور زبان گفتاری‌شان، هفت‌پای الف، پیشرفت مداومی داشتیم. دستور زبانشان چنان که انتظار می‌رفت از الگوهای زبان‌های انسانی پیروی نمی‌کرد، اما هنوز برایمان قابل فهم بود. کلمات در جمله‌ها ترتیب خاصی نداشتند؛ تا حدی که بر خلاف تمام زبان‌های انسانی، حتی در جمله‌های شرطی اولویتی برای عبارت‌های شرطی وجود نداشت. هم‌چنین به نظر می‌رسید هفت‌پاها هیچ مشکلی با لایه‌های پرتعدادِ عبارت‌های تو‌در‌تو که برای انسان غیر‌قابل‌فهم است نداشتند. در کل عجیب بود ولی نفوذ‌ناپذیر نبود.

اما جالب‌تر از همه، فرایندهای ریخت‌شناختی و دستور زبانیِ هفت‌پای ب بود که به تازگی کشف کرده بودیم؛ این‌ها فرایندهای دو بُعدیِ بی‌نظیری بودند. بسته به نقش دستوری یک معنانگاشت، شکل‌های صرفی آن با روش‌های مختلفی نشان داده می‌شد؛ مثل تغییر انحنا یا ضخامتِ یک نویسهٔ خاص، یا تغییر فراز ‌و ‌فرودهای آن، یا تغییر اندازهٔ دو هستهٔ اصلی نسبت به یکدیگر، یا تغییر فاصله یا جهت‌شان نسبت به یک هستهٔ دیگر و روش‌های گوناگون دیگر. این نویسه‌ها غیرقابل‌تجزیه بودند؛ نمی‌شد آن‌ها را از مابقی یک معنانگشت جدا کرد. البته این ویژگی‌ها برخلاف خط‌های انسانی هیچ ربطی به جنبه‌های خوش‌نویسی نداشتند. معنای آن‌ها طبق قواعدِ یک دستور قاعده‌مند و واضح تعیین می‌شد.

ما مرتباً از آن‌ها می‌پرسیدیم برای چه به زمین آمده‌اند. آن‌ها هم هربار می‌گفتند برای “دیدن‌” یا در واقع “مشاهده. “بعضی وقت‌ها هم ترجیح می‌دادند به جای جواب دادن، سکوت کنند و ما را تماشا کنند. شاید دانشمند بودند، شاید هم توریست. وزارت امور خارجه به ما دستور داده بود کمترین اطلاعات ممکن دربارهٔ انسان را به آن‌ها بدهیم چون ممکن بود در مذاکرات احتمالی آینده، همین اطلاعات برگ برنده‌ای در دست آن‌ها باشد. ما هم اطاعت کردیم؛ گرچه اصلاً لازم نبود کار خاصی بکنیم. هفت‌پاها هیچ سؤالی در هیچ زمینه‌ای از ما نمی‌پرسیدند. این موجودات، دانشمند بودند یا توریست، ذره‌ای کنجکاوی نداشتند.

***

خاطرم می‌آید روزی به یک مجتمع تجاری خواهیم رفت تا برایت لباس نو بخریم. تو سیزده ساله خواهی بود. گاه عین بچه‌ها با بی‌تکلفی کامل روی صندلی ماشین لم می‌دهی و گاه با حالتی طبیعی اما آگاهانه، مثل مدل‌هایی که دارند تمرین می‌کنند موهایت را عقب می‌اندازی.

ماشین را که پارک می‌کنم چند دستور به من خواهی داد «خب مامان. یکی از کارتای اعتباری رو بده به من. دو ساعت دیگه تو ورودی اینجا می‌بینیمت.»

من خواهم خندید «فکرشم نکن. همهٔ کارتا پیش خودم می‌مونن.»

«داری شوخی می‌کنی.» خشم سرتاپایت را خواهد گرفت. از ماشین پیاده خواهیم شد و من به سمت ورودی مجتمع خواهم رفت. وقتی می‌بینی تصمیمم جدی ا‌ست فوراً نقشه‌ات را عوض خواهی کرد «باشه مامان. باشه. تو هم می‌تونی باهام بیای. فقط یه کم دورتر پشت سرم بیا. این‌جوری معلوم نمی‌شه با همیم. اگه یه وقت دوستام رو دیدم وایمیسم و باهاشون حرف می‌زنم. ولی تو واینسا. رد شو و برو. من بعداً میام پیدات می‌کنم.»

می‌ایستم و می‌گویم «ببخشیدا. من نه خدمتکارتم، نه یه عضو عقب‌مونده خانواده‌ت که باعث خجالتت بشم.»

«ولی مامان من نمی‌خوام کسی تو رو با من ببینه.»

«یعنی چی؟ من قبلاً دوستای تو رو دیدم. اونا خونمون اومدن.»

باورت نمی‌شود باید برایم توضیح بدهی «مامان اون فرق می‌کرد. این خریده.»

«چه بد.»

بالاخره از کوره درخواهی رفت «تو برای خوشحالی من هیچ کاری حاضر نیستی بکنی. من اصلاً برات مهم نیستم.»

از آن موقع که از خرید رفتن با من لذت می‌بردی خیلی نمی‌گذرد. همیشه باعث تعجبم خواهد بود که چطور آنقدر سریع بزرگ می‌شوی و از یک مرحله از زندگی به مرحله‌ دیگری می‌روی. زندگی با تو مثل نشانه گرفتن یک هدف متحرک خواهد بود. همیشه دورتر از جایی که انتظار دارم خواهی بود.

***

به جمله‌ای به زبان هفت‌پای ب که با یک مداد ساده روی کاغذ نوشته بودم نگاه می‌کردم. مثل همهٔ نوشته‌های قبلی‌ام این یکی هم بدریخت از آب درآمده بود. مثل نوشته‌ای از هفت‌پاها بود که با چکش خرد شده و دوباره با ناشی‌گری سرهم شده باشد. میز کارم پر بود از صفحات انباشته از این معنانگاشت‌های بی‌ریخت که هر وقت پنکهٔ گردان به سمتشان می‌چرخید بال‌بال می‌زدند.

یادگیری زبانی که فرم گفتاری ندارد عجیب بود. به جای تمرینِ تلفظ، عادت کرده بودم چشم‌هایم را محکم ببندم و معنانگاشت‌ها را پشت پلک‌هایم تصور کنم.

چند ضربه به در خورد و قبل از این‌که بتوانم جواب بدهم گری با چهره‌ای ذوق‌زده وارد شد و گفت «فیزیک‌دان ایلینوی یه تکرار گرفته.»

«واقعاً؟ عالیه. کِی؟»

«چند ساعت پیش. همین الان ویدیوکنفرانس داشتیم. بذار بهت نشون بدم چیه،» و شروع کرد به پاک کردن تخته سیاه.

«چیز مهمی نیست. همشو پاک کن.»

«خوبه.» یک قطعه گچ برداشت و نموداری رسم کرد:

 «خب. وقتی یه پرتوی نور از هوا وارد آب می‌شه یه همچین مسیری رو طی می‌کنه. تا وقتی که تو هواست یه خط مستقیم رو طی می‌کنه تا این که برسه به سطح آب. از اونجا به بعد تغییر مسیر می‌ده چون ضریب شکست آب با هوا فرق می‌کنه. فکر کنم خودت این رو می‌دونستی نه؟»

سر تکان دادم «بله البته.»

«خب حالا یه نکتهٔ جالب در مورد مسیری که نور طی می‌کنه وجود داره. این مسیر سریع‌ترین راه ممکن بین این دو نقطه‌ است.»

«متوجه نشدم.»

«فرض کن مثلاً پرتوی نور از این مسیر حرکت کنه.» یک خط نقطه‌چین به نمودار اضافه کرد.

«این مسیرِ فرضی، از مسیری که نور در عمل طی می‌کنه کوتاه‌تره. اما بخش بزرگ‌تر این مسیر زیر آبه و نور در آب کندتر از هوا حرکت می‌کنه. پس در این مسیر فرضی، نسبت به مسیر واقعی زمان بیشتری لازمه تا نور فاصلهٔ بین این دو نقطه رو طی کنه.»

«فهمیدم. درسته.»

«حالا بازم فرض کن نور از یه مسیر دیگه حرکت کنه.» یک نقطه‌چین دیگر به نمودار اضافه کرد.

 «این مسیر بخش زیر آب رو کوتاه‌تر می‌کنه. اما طول کلی مسیر رو بیشتر می‌کنه. این بار هم نسبت به مسیر واقعی، زمان بیشتری طول می‌کشه تا نور این فاصله رو طی کنه.»

گری گچ را کنار گذاشت و با انگشت‌هایی که نوکشان سفید شده بود به نمودار اشاره کرد «به جز مسیری که نور در عمل طی می‌کنه، هر مسیر دیگه‌ای که فرض کنیم، مدت زمان بیشتری طول می‌کشه. به عبارت دیگه نور همیشه سریع‌ترین مسیر ممکن رو طی می‌کنه. به این می‌گن اصل حداقل زمان فِرما[۷]

«هوم. جالبه. این همون چیزیه که هفت‌پاها بهش جواب دادن؟»

«دقیقاً. مورهِد تو آینه ایلینوی این اصل رو با انیمیشن بهشون نشون داده و اونا هم همین رو تکرار کردن. الانم داره سعی می‌کنه بهشون بگه اینو با نمادهای خودشون نشون بدن.» لبخند پهنی بر لبش نشست و گفت «خب حالا این به شدت جالب هست یا نه؟‌»

«بله خیلی جالبه. اما چرا من تا حالا چیزی راجع به اصل فرما نشنیده بودم؟‌» روی میز پوشه‌ای بود که حاوی مباحث فیزیکی پیشنهادی برای برقراری ارتباط اولیه با هفت‌پاها بود. آن را برداشتم و به طرفش تکان دادم «این از اول تا آخرش راجع به جرم‌های پلانک و تغییر اسپین اتم هیدروژن صحبت می‌کنه، ولی یک کلمه هم راجع به شکست نور نگفته.»

گری بدون خجالت گفت «ما اشتباه حدس زدیم که چی رو باید براتون توضیح بدیم. راستش واقعاً عجیبه که نقطهٔ شروع می‌تونه اصل فرما باشه. درسته که توضیح این اصل ساده ا‌ست اما برای توصیف ریاضیش به حساب دیفرانسیل و انتگرال، یا همون حسابان نیاز داریم؛ اونم نه حسابان معمولی، بلکه حساب وَردِش‌ها[۸]. یه شاخه از حسابان که مربوط می‌شه به بیشینه یا کمینه کردن انتگرال نسبت به متغیرهای وابسته. به همین خاطر فکر می‌کردیم نقطهٔ شروعمون احتمالاً چندتا قضیهٔ سادهٔ هندسه یا جبر باشه.»

«خیلی عجیبه. شما فکر می‌کنین مفهوم “ساده‌” برای ما و هفت‌پاها فرق می‌کنه؟»

«دقیقاً. برای همینه که دارم لحظه‌شماری می‌کنم که ببینم توصیف ریاضی اونا از اصل فرما چه شکلیه؟» همانطور که حرف می‌زد شروع کرد به قدم زدن. «اگه حساب وردشی‌ای که اونا دارن براشون ساده‌تر از جبرشون باشه، ممکنه معلوم بشه چرا حرف زدن باهاشون دربارهٔ فیزیک این‌قدر مشکل بوده. ممکنه کل سیستم ریاضی اونا برعکس ما باشه.‌» به پوشهٔ توی دستم اشاره کرد و گفت «مطمئن باش تو مطالبش تجدید نظر می‌کنیم.»

«پس می‌تونین از اصل فرما به مباحث دیگهٔ فیزیک برسین؟»

«احتمالاً . اصول فیزیکی زیادی داریم که شبیه اصل فرما هستن.»

«مثلا چیا؟ اصل حداقل فضای کمد لوییس؟ از کی تا حالا فیزیک این‌قدر کمینه‌گرا شده؟»

«راستش کلمهٔ “حداقل‌” غلط‌‌اندازه. ببین، اصل حداقل زمان فرما ناکامله. در بعضی شرایط خاص، نور مسیری رو طی می‌کنه که از هر مسیر ممکن دیگه‌ای طولانی‌تره. به بیان دقیق‌تر باید بگیم نور همیشه یک مسیر فَرینه[۹] رو طی می‌کنه. یعنی یا مسیری که به حداقل یا حداکثر زمان نیاز داره. کمینه و بیشینه یه سری ویژگی‌های خاص ریاضی دارن که تو دوتاشون مشترکه، طوری که هر دو حالت رو می‌شه با یه معادله توصیف کرد. پس اگه بخوایم دقیق صحبت کنیم اصل فرما یه اصل کمینه‌گرا نیست، بلکه چیزیه که بهش می‌گن اصل وَردِشی[۱۰]

«به جز این بازم از این اصل‌های وردشی داریم؟»

با سر تأیید کرد «تو تمام شاخه‌های فیزیک. تقریباً هر قانون فیزیکی رو ‌می‌شه به شکل یه اصل وردشی بازتعریف کرد. تنها فرق این اصل‌ها در اینه که چه کمیّتی رو کمینه یا بیشینه می‌کنن.» با دستش حرکتی کرد که انگار تمام اصل‌های فیزیک روی میزش چیده شده‌اند «تو نورشناسی که اصل فرما به کار می‌ره، زمان کمّیتی هست که باید فرینه بشه؛ یعنی کمینه یا بیشینه. تو مکانیک یه کمیّت دیگه ا‌ست، تو الکترومغناطیس باز یکی دیگه. اما‌ تمام این اصل‌ها از نظر ریاضی شبیه هم هستن.»

«پس وقتی توصیف ریاضی هفت‌پاها از اصل فرما رو به دست بیارید، باید بتونید بقیه اصل‌ها رو هم رمزگشایی کنید.»

«وای خدا! امیدوارم همینطور باشه. فکر می‌کنم این همون کلیدیه که دنبالش می‌گشتیم؛ همونی که قفل فرمول‌های فیزیکی اونا رو برامون باز می‌کنه. به خاطر این باید جشن بگیریم.‌» قدم زدن را متوقف کرد و رو به من کرد «لوئیس! می‌خوای برای شام بریم بیرون؟ دعوت من.»

کمابیش غافلگیر شدم. گفتم «بله حتماً.»

***

تازه شروع به راه رفتن کرده‌ای که من هر روز نشانه‌های عدم تقارن در رابطه‌مان را خواهم دید. تو بی‌وقفه در حال دویدن به این‌سو و آن‌سو خواهی بود و هروقت که به چارچوب دری می‌خوری یا زانویت را زخمی می‌کنی، من درد را در بدن خودم حس می‌کنم. مثل رشد کردن عضوی سرکش در بدن خودم خواهد بود؛ امتدادی از وجود خودم که عصب‌های حسی‌اش به خوبی درد را منتقل می‌کنند، اما عصب‌های حرکتی‌اش اصلاً دستورات من را منتقل نمی‌کنند. واقعاً بی‌انصافی ا‌ست. ظاهراً قرار است یک عروسک جادوگر متحرک به شکل خودم به دنیا بیاورم. وقتی قرارداد را امضا می‌کردم این مورد را در آن ندیدم. این هم جزء معامله بود؟

و بعد زمانی خواهد رسید که شاهد خنده‌هایت خواهم بود. مثل وقتی که با توله سگ همسایه بازی می‌کنی. با انگشتت از میان حلقه‌های حصار بین حیاط خلوت ما و همسایه به او سیخونک می‌زنی و آنقدر شدید می‌خندی که به سکسکه می‌افتی. توله سگ به داخل خانهٔ همسایه می‌دود، خندهٔ تو کم‌کم قطع خواهد شد و فرصت پیدا می‌کنی که نفسی بکشی. بعد توله سگ دوباره به سمت حصار خواهد آمد تا انگشتت را بلیسد، جیغ خواهی زد و دوباره شروع به خندیدن خواهی کرد. این عجیب‌ترین صدایی خواهد بود که می‌توانم تصور کنم، صدایی که من را از احساس لبریز خواهد کرد.

حالا فقط آرزو دارم دفعهٔ بعد که با بی‌احتیاطی سبک‌سرانه‌ات من را سکته می‌دهی، آن صدا را دوباره به خاطر بیاورم.

***

بعد از پیشرفتی که با اصل فرما به دست آمد، نتایج بهتری از مباحث علمی نصیبمان می‌شد. چنین نبود که فیزیک هفت‌پاها ناگهان برایمان قابل درک شود، اما روند پیشرفت مداوم بود. به قول گری فرمول‌بندی فیزیک هفت‌پاها برعکس ما بود؛ کمیّت‌های فیزیکی‌ای که انسان به وسیلهٔ حسابان تعریف می‌کرد برای هفت‌پاها جزء اصول اولیه بود. مثلا گری کمیّتی را توضیح داد که در زبان فیزیک‌دانان اسم ساده و فریبندهٔ «حرکت‌» را دارد؛ در حالی ‌که تعریفش در فیزیک می‌شود «انتگرال اختلاف انرژی جنبشی و پتانسیل نسبت به زمان.» مفهومش هرچه باشد ما به حسابان برای درکش نیاز داریم اما برای هفت‌پاها یک مفهوم ابتدایی است.

و برعکس برای تعریف کمیّت‌هایی که برای انسان ابتدایی حساب می‌شوند، مثل سرعت، هفت‌پاها ریاضیاتی به کار می‌برند که به قول گری «به شدت عجیب‌» بود. فیزیک‌دان‌ها بالاخره توانستند نشان دهند که ریاضیات هفت‌پاها و انسان‌ها معادل هم ‌هستند. با این‌که روش کارشان تقریباً برعکس یکدیگر بود، هر دو سیستم‌هایی بودند که جهان فیزیکی یکسانی را توصیف می‌کردند.

سعی کردم روی مفهوم بعضی از معادلاتی که فیزیک‌دان‌ها به دست آورده بودند کار کنم. اما بی‌فایده بود. واقعاً نمی‌توانستم اهمیت کمیّت‌های فیزیکی‌ای مثل «حرکت‌» را درک کنم؛ نمی‌توانستم دقیقاً درک کنم چقدر اهمیت دارد که چنین کمّیتی را یک کمیّت پایه بدانیم. با این حال سعی کردم روی سؤالاتی که طرز بیا‌نشان برایم مأنوس‌تر بود تمرکز کنم: هفت‌پاها جهان را چطور می‌دیدند که باعث می‌شد اصل فرما برایشان ساده‌ترین راه توضیح شکست نور باشد؟ چه نوع ادراکی باعث می‌شد مینیمم یا ماکزیمم برایشان بی‌درنگ قابل تشخیص باشد؟

***

چشمانت مثل بابا آبی خواهند بود، نه مثل من قهوه‌ای تیره. پسرها مات چشمانت خواهند شد، مثل من که مات چشم‌های بابا شدم و می‌شوم. با دیدن ترکیب آن چشم‌های آبی با موهای سیاه، مسحور و متعجب می‌شوند، هما‌ن‌طور که من شدم و می‌شوم. خاطرخواه‌های زیادی خواهی داشت.

یادم می‌آید روزی وقتی پانزده ساله هستی از یک تعطیلات آخر هفته در کنار بابا به خانه برخواهی گشت. باورت نمی‌شود بابا دربارهٔ پسری که آن موقع با او هستی آن‌قدر سؤال و جوابت کرده باشد. روی کاناپه لم خواهی داد و آخرین حرف‌های عجیب او را تعریف خواهی کرد «می‌دونی بابا چی می‌گفت؟ ‌می‌گفت من می‌دونم پسرای نوجوون چجورین.‌» چشم‌هایت را می‌چرخانی «انگار خودم نمی‌دونم.»

من خواهم گفت «به خاطر این از دستش ناراحت نشو، اون یه پدره، نمی‌تونه به این چیزا بی‌تفاوت باشه.»

رابطه‌ات را با دوستانت که می‌بینم چندان نگران نخواهم بود که پسری از تو سوءاستفاده کند؛ اگر سوءاستفاده‌ای در کار باشد بیشتر احتمال دارد عکس آن اتفاق بیفتد. این است که من را نگران خواهد کرد.

«اون دوست داره من هنوز یه بچه باشم. از وقتی سینه‌ درآوردم نمی‌دونه چجوری باهام برخورد کنه.»

«خب این تغییر براش مثل یه شوک بوده. بهش وقت بده تا باهاش کنار بیاد.»

«الان چند سال گذشته مامان. دیگه کی قراره باهاش کنار بیاد؟»

«هر وقت بابای خودم با بزرگ شدن من کنار اومد بهت می‌گم.‌»

***

در یکی از ویدیوکنفرانس‌های زبانشناس‌ها، سیسنِروس که مسئول آینه ماساچوست بود سؤال جالبی مطرح کرد «آیا برای نوشتن معنانگاشت‌ها در زبان هفت‌پای ب ترتیب خاصی وجود دارد؟‌» واضح بود که در زبان گفتاری هفت‌پای الف تقریباً ترتیب خاصی برای کلمات وجود نداشت. وقتی از یک هفت‌پا می‌خواستیم چیزی را تکرار کند معمولاً یک ترتیب جدید برای کلمات به کار می‌بُرد، مگر این‌که تأکید می‌کردیم این کار را نکند. آیا ترتیب کلمات در زبان نوشتاری هم به همین شکل بی‌اهمیت بود؟

تا پیش از آن تمرکزمان را فقط روی این گذاشته بودیم که وقتی جمله‌ای در هفت‌پای ب نوشته می‌شود چه شکلی خواهد داشت. تا آن‌جا که می‌شد تشخیص داد، موقع خواندن معنانگاشت‌ها در جمله هیچ ترتیب مرجّحی وجود نداشت؛ می‌شد تقریباً از هر جایی شروع کرد و شاخه‌های عبارت‌ها را دنبال کرد تا به طور کامل آن را خواند. اما این برای خواندن بود؛ آیا نوشتنش هم همین‌طور بود؟

در جلسه اخیرم با فلپر و رزبری از آن‌ها پرسیده بودم می‌شود به جای این‌ که یک معنانگاشت را پس از کامل شدن نمایش دهند، فرایند نوشتنش را به ما نشان بدهند؟ آن‌ها قبول کرده بودند. نوار ویدیوی آن جلسه را در دستگاه گذاشتم و در کامپیوتر سراغ کپی صداها رفتم.

یکی از طولانی‌ترین بخش‌های مکالمهٔ آن روز را انتخاب کردم که در آن فلپر گفته بود سیارهٔ هفت‌پاها دو قمر دارد که یکی خیلی بزرگ‌تر از دیگری است، سه جزء اصلی تشکیل دهندهٔ جوّ سیاره‌‌شان نیتروژن، آرگون و اکسیژن است و پانزده بیست‌وهشتمِ سطح سیاره‌شان را آب پوشانده است. ترجمهٔ تحت‌اللفظی اولین کلمات این سخن به این صورت بود «نابرابری-در-اندازه مدارگرد-سنگی مدارگردهای-سنگی اولی-نسبت-به-دومی.»

نوار را عقب بردم تا جایی ‌که زمان و کپی با هم هماهنگ شدند. بعد نوار را اجرا کردم و به شبکهٔ معنانگاشت‌هایی نگاه کردم که با تارهای جوهری تنیده می‌شد. آن را بارها عقب زدم و تماشا کردم. در نهایت نوار را دقیقاً جایی که اولین نویسه رسم شد و قبل از ترسیم نویسهٔ دوم متوقف کردم. تنها چیزی که روی صفحه دیده می‌شد یک خط مواج بود.

با مقایسهٔ اولین نویسه با جملهٔ کامل، فهمیدم که آن نویسه در چند عبارت مختلفِ پیام دیده می‌شود. نویسه در معنانگاشتِ «اکسیژن‌» شروع می‌شد و در نقش معرفِ اسم، آن را از عنصرهای دیگر متمایز می‌کرد. بعد به پائین می‌لغزید و به تک‌واژ مقایسه در توصیف اندازهٔ دو قمر تبدیل می‌شد و در نهایت از هم باز می‌شد و به ستون فقرات خمیدهٔ معنانگاشت «اقیانوس‌» بدل می‌شد. اما این نویسه یک خط ممتد منفرد بود که اولین چیزی بود که فلپر نوشت. این یعنی هفت‌پا قبل از این ‌که بتواند اولین نویسه را بنگارد، باید می‌دانسته که شکل کامل جمله چطور خواهد بود.

سایر نویسه‌های جمله هم به همین ترتیب در چند عبارت وجود داشتند و آن‌ها را چنان در هم تنیده کرده بودند که نمی‌شد بدون طراحی دوبارهٔ جمله هیچ‌کدام از آن‌ها را حذف کرد. نگارش هفت‌پاها چنین نبود که معنانگاشت‌ها را یکی یکی بنویسند تا جملهٔ کامل شکل بگیرد. آن‌ها جمله را با استفاده از نویسه‌ها و بدون توجه به معنانگاشت‌های مجزا شکل می‌دادند. من قبلاً یک چنین ادغام‌های پیچیده‌ای از حروف را در آثار خطاطی دیده بودم، به‌خصوص آثاری از خوش‌نویسی عربی، اما آن کارها نیاز به برنامه‌ریزی دقیق یک خطاط ماهر داشتند. هیچ‌کس نمی‌تواند چنین طراحی پیچیده‌ای را با سرعتی که برای انجام یک مکالمه لازم است انجام دهد. دست‌کم هیچ انسانی نمی‌تواند.

***

یک بار لطیفهٔ جالبی از یک کمدین زن شنیدم. می‌گفت «مطمئن نیستم آمادهٔ بچه‌دار شدن هستم یا نه؟ یه بار از یکی از دوستام که بچه داشت پرسیدم: فرض کنیم بچه دار شدم. اگه وقتی بزرگ شدن گفتن تمام مشکلات زندگی ما تقصیر توئه چی؟ دوستم خندید و گفت: منظورت از ” اگه‌ “چیه؟»

این لطیفهٔ محبوب من است.

***

من و گری به یک رستوران کوچک چینی رفته بودیم؛ یکی از رستوران‌های آن حوالی که عادت کرده بودیم برای دوری از محیط اردوگاه برویم. نشستیم و شروع کردیم به خوردن پیش‌غذای مورد علاقه‌ام؛ پیراشکی گوشت خوک با روغن کنجد.

یک پیراشکی را در سس سویا و سرکه زدم و گفتم «خب. کار یادگیری هفت‌پای ب چطور پیش می‌ره؟»

نگاهش را دزدید و به سقف خیره شد. سعی کردم نگاهم را به نگاهش بدوزم ولی طفره می‌رفت.

گفتم «شما تسلیم شدین، نه؟ برای یادگیری زبانشون دیگه حتی تلاش هم نمی‌کنین.»

چهره‌اش حالت شرمندگی عجیبی گرفت. «مشکل فقط اینه که تو یادگیری زبان استعدادم خوب نیست.‌» اعتراف کرد «فکر می‌کردم یاد گرفتن هفت‌پای ب بیشتر شبیه یادگیری ریاضی باشه تا صحبت کردن به یه زبان جدید؛ ولی اینطوری نبود. این زبان خیلی برای من عجیبه.»

«ولی با این زبان می‌تونین راجع به فیزیک باهاشون صحبت کنین.»

«شاید. ولی از وقتی به اون پیشرفت رسیدیم تا حالا فقط تونستم دو سه تا عبارت رو بخونم.»

آهی کشیدم «بهت حق می‌دم. باید اعتراف کنم که منم از یادگرفتن ریاضی دست کشیدم.»

«پس مساوی هستیم.»

«بله مساوی هستیم.» جرعه‌ای از چایم نوشیدم «اما می‌خواستم ازت دربارهٔ اصل فرما بپرسم. یه چیزی تو این اصل برام عجیبه، اما نمی‌تونم دقیقاً بگم چیه، فقط مثل یه قانون فیزیکی به نظر نمی‌رسه.»

چشم‌های گری برق زد «شرط می‌بندم می‌دونم چیه.» یک پیراشکی گوشت را با چاپستیک نصف کرد. «تو همیشه به شکست نور به چشم یه پدیدهٔ علّت‌ و معلولی نگاه می‌کردی؛ برخورد به سطح آب علّته و تغییر مسیر معلول. اما اصل فرما برات عجیب به نظر میاد چون رفتار نور رو به شکل هدف‌محور توصیف می‌کنه. انگار داره به پرتوی نور دستور می‌ده: باید جوری حرکت کنی که زمان رسیدن به مقصدت کمینه یا بیشینه بشه.»

به فکر فرو رفتم «خوب؟»

«این تو فلسفهٔ فیزیک یه سؤال قدیمیه. از سال ۱۶۰۰ که فرما اصلش رو ارائه کرد تا حالا دارن راجع بهش بحث می‌کنن. پلانک یه عالمه مطلب درباره‌ش نوشت. نکته اینجاست که فرمولبندی رایج قوانین فیزیک به شکل علّیه، اما یه اصل وردشی مثل اصل فرما، هدف‌گرا یا تقریباً می‌شه گفت غایت‌گراست.»

«هوم. روش جالبی برای توضیح این اصله. بذار چند لحظه بهش فکر کنم.» یک خودکار نوک نمدی درآوردم و روی دستمال سفره کاغذی یک کپی از نموداری که گری روی تخته سیاه کشیده بود رسم کردم. شروع کردم با صدای بلند فکر کردن «خب. فرض کنیم هدفِ یه پرتوی نور طی کردن سریع‌ترین مسیر ممکن باشه. چطور می‌تونه همچین کاری رو انجام بده؟»

«خب اگه با یه دید انسان‌انگارانه و آینده‌نگرانه نگاه کنیم، نور باید راه‌های ممکن رو امتحان کنه و حساب کنه که هر کدومشون چقدر طول می‌کشه.» آخرین پیراشکی گوشت را از توی دیس برداشت.

من ادامه دادم «برای این کار باید بدونه مقصدش کجاست. اگه مقصد جای دیگه‌ای بود سریع‌ترین مسیر هم یه مسیر دیگه می‌بود.»

گری دوباره سر تکان داد «درسته. اگه یه مقصد مشخص نداشته باشیم، مفهوم سریع‌ترین مسیر بی‌معنیه. و علاوه‌ بر ‌این، محاسبهٔ زمان لازم برای طی یک مسیر به اطلاعاتی راجع به موانع توی مسیر نیاز داره، مثل این که سطح آب کجاست.»

به نمودار روی دستمال خیره ماندم. «و پرتوی نور باید تمام این‌ها رو از قبل بدونه. قبل از اینکه حرکت کنه. درسته؟»

گری گفت «یه جورایی. نور نمی‌تونه حرکتش رو تو یکی از مسیرهای اولیه شروع کنه و بعد مسیرش رو تصحیح کنه. چون مسیری که به این روش پیدا بشه، سریع‌ترین مسیر ممکن نخواهد بود. نور باید تمام این محاسبات رو همون اول کار انجام بده.»

با خودم فکر کردم پرتوی نور قبل از این که بتونه مسیر حرکتش رو انتخاب کنه باید بدونه انتهای مسیرش کجاست. می‌دانستم این من را یاد چه می‌ا‌نداخت. به گری نگاه کردم. «همین بود که اذیتم می‌کرد.»

***

یادم می‌آید روزی در چهارده سالگی با لپ‌تاپی که بدنه‌اش پوشیده از برچسب‌های گرافیتی است از اتاقت بیرون خواهی آمد. داری روی گزارشی برای مدرسه کار می‌کنی.

«مامان! به حالتی که هر دو طرف می‌تونن برنده بشن چی می‌گن؟»

سرم را از روی کامپیوتر و مقاله‌ای که دارم می‌نویسم بلند خواهم کرد. «چی؟ منظورت بازی دو سر برده؟»

«یه اسم علمی داره، یه اصطلاحات ریاضیه. اون روز رو یادته که بابا اینجا بود و داشت از بازار بورس حرف می‌زد؟ اون موقع اسمشو گفت.»

«اممممم. اون روز رو یادمه ولی یادم نیست چی گفت.»

«من لازمش دارم، می‌خوام تو گزارش مطالعات اجتماعی مدرسه ازش استفاده کنم. تا وقتی اسمشو ندونم حتی نمی‌تونم درباره‌ش سرچ کنم.»

«ببخشید منم نمی‌دونم. چرا به بابا زنگ نمی‌زنی؟»

ازحالت چهره‌ات خواهم فهمید آن‌قدر برایت مهم نیست که بخواهی این کار را بکنی. آن موقع رابطهٔ تو و بابا چندان خوب نیست. «می‌شه خودت زنگ بزنی و ازش بپرسی؟ ولی بهش نگو برای من می‌خوای.»

«به نظرم خودتم می‌تونی بهش زنگ بزنی.»

عصبانی خواهی شد. «وای خدا. مامان! از وقتی تو و بابا جدا شدین هیچ‌وقت تو تکلیفام بهم کمک نکردین.»

جالب است که در چه موقعیت‌های مختلفی می‌توانی بحث طلاق ما را پیش بکشی. «قبلاً تو تکلیفات بهت کمک کردم.»

«فکر کنم یه میلیون سال پیش بود.»

حرفت را نشنیده خواهم گرفت. «اگه می‌تونستم این دفعه هم کمکت می‌کردم ولی اسمش یادم نمیاد.»

با تغیّر برخواهی گشت و به اتاق خوابت خواهی رفت.

***

در هر فرصتی هفت‌پای ب را تمرین می‌کردم، چه خودم به تنهایی و چه با بقیهٔ زبانشناس‌ها. خواندن یک زبان معنانگار، تجربهٔ تازه‌ای بود که یادگیری آن را جذاب‌تر از هفت‌پای الف کرده بود. پیشرفت در نوشتنش هم سر ذوقم می‌آورد. کم‌کم جملاتی که می‌نوشتم زیباتر و منسجم‌تر می‌شدند. به جایی رسیده بودم که وقتی زیاد به جمله فکر نمی‌کردم نتیجه بهتر می‌شد. به جای این ‌که با دقت سعی کنم جمله را قبل از نوشتن طراحی کنم، به راحتی می‌توانستم نویسه‌ها را پشت سر هم بنویسم. نویسه‌های ابتدایی‌ام تقریباً همیشه نزدیک به ترجمهٔ ظریفی از آن‌چه می‌خواستم بگویم بود. داشتم به توانایی‌هایی شبیه هفت‌پاها دست پیدا می‌کردم.

جالب‌‌‌تر این بود که هفت‌پای ب داشت روش تفکرم را تغییر می‌داد؛ برای من فکر کردن به طور معمول به معنی حرف زدن با صدای ذهنی بود، یا آن‌طور که در رشتهٔ ما می‌گویند افکارم با واج‌ها کدگذاری می‌شد. صدای ذهنی من به طور عادی به انگلیسی بود، اما این الزامی نبود. تابستان بعد از پایان دبیرستان در یک دورهٔ آموزش زبان روسی به شیوهٔ غوطه‌وری کامل در زبان شرکت کردم؛ در پایان تابستان به روسی فکر می‌کردم و حتی خواب می‌دیدم. البته همیشه به روسی گفتاری بود. زبان، زبان دیگری بود اما روش همان روش بود: صدایی که بی‌صدا در ذهنم حرف می‌زد.

ایدهٔ فکر کردن با استفاده از زبان اما بدون استفاده از واج‌ها همیشه برایم جالب بود. دوستی داشتم که پدر و مادرش ناشنوا بودند و از کودکی با زبان اشاره بزرگ شده بود. به من گفته بود اغلب اوقات افکارش به جای انگلیسی به زبان اشاره هستند. برایم سؤال بود چطور می‌شود کسی افکارش را با زبان اشاره کدگذاری کند؟ یا به جای صدای ذهنی با یک جفت دست ذهنی استدلال کند؟

 با استفاده از هفت‌پای ب داشتم چیزی به همان اندازه عجیب را تجربه می‌کردم: افکارم داشتند به شکل تصویری کدگذاری می‌شدند. در طول روز لحظاتی خلسه‌وار داشتم که در آن‌ها افکارم با صدای ذهنی بیان نمی‌شدند، در عوض با چشم ذهنم معنانگاشت‌هایی می‌دیدم که مثل بلورهای یخ روی شیشهٔ پنجره جوانه می‌زدند و می‌شکفتند.

هرچه تسلطم بیشتر می‌شد، طرح‌های معنانگار به شکل کامل‌تری ظاهر می‌شدند و در آن واحد مفاهیمی پیچیده‌تر را بیان می‌کردند. البته در نتیجهٔ آن سرعت تفکرم بیشتر نمی‌شد. افکارم به جای حرکت به جلو، به شکلی متعادل روی تقارن زیربنایی معنانگاشت‌ها معلق می‌ماندند. به نظر می‌رسید معنانگاشت‌ها چیزی فراتر از زبان هستند؛ شکلشان کمابیش شبیه حلقه‌های ماندالا[۱۱] بود. گاهی خود را در حالتی مراقبه مانند می‌یافتم؛ در حال تفکر به شیوه‌ای که در آن فرض‌ها و نتایج را می‌شد با هم جابه‌جا کرد. شیوه‌ای که در آن اتصال گزاره‌ها به هم هیچ جهت اصلی‌ای نداشت. هیچ «رشتهٔ افکاری‌» در حال حرکت در یک مسیر خاص نبود. در فرایند استدلال، تمام اجزاء به یک اندازه مهم بودند و همگی تقدم یکسانی داشتند.

***

نماینده‌ای از وزارت خارجه به اسم هاسنِر مسئول مطلع کردن دانشمندان آمریکا از برنامهٔ کاری ما با ‌هفت‌پاها بود. در اتاق ویدیوکنفرانس نشسته بودیم و به سخنرانی‌اش گوش می‌دادیم. میکروفون‌هایمان خاموش بود و من و گری می‌توانستیم بدون قطع کردن حرفش با هم صحبت کنیم. گوش که می‌دادیم، من نگران شدم گری به بینایی‌اش آسیب بزند از بس که چشم‌هایش را از فرط بی‌حوصلگی در چشم‌خانه می‌چرخاند.

دیپلمات که صدایش از توی بلندگوها طنینی فلزی داشت گفت «حتماً دلیلی داشته که اونا این همه راه تا اینجا اومدن. خدا رو شکر به نظر نمیاد دلیلشون تصرف زمین باشه. اما اگه انگیزه‌شون این نیست پس چیه؟ کاشف هستن؟ انسان‌شناسند؟ مبلغ مذهبی هستن؟ انگیزه‌شون هرچی باشه حتماً ما چیزی داریم که به دردشون می‌خوره. شاید می‌خوان حق بهره‌برداری از معادن منظومهٔ شمسی رو به دست بیارن، شاید می‌خوان اطلاعاتی راجع به خودمون به دست بیارن، شایدم حق ایراد موعظه برای مردم ما رو می‌خوان. در هر صورت می‌تونیم مطمئن باشیم که دنبال چیزی هستن.

«نکته‌ای که می‌خوام بگم اینه: ممکنه انگیزه‌شون تجارت نباشه، ولی این به اون معنی نیست که ما نمی‌تونیم باهاشون معامله کنیم. تنها چیزی که لازم داریم اینه که بفهمیم چرا اومدن اینجا و چی داریم که به دردشون بخوره؟ وقتی این اطلاعات رو به دست آوردیم می‌تونیم مذاکرات تجاری رو باهاشون شروع کنیم.

«این‌جا باید تأکید کنم که رابطهٔ ما با هفت‌پاها نباید خصمانه باشه. یعنی موقعیت به شکلی نیست که هر امتیاز به نفع اون‌ها یعنی یه ضرر برای ما یا برعکس. اگه ما موضع خودمون رو درست مدیریت کنیم، هم ما می‌تونیم برنده باشیم هم‌ اونا.»

گری با ناباوری‌ای تصنعی گفت «یعنی این یه بازی مجموع ناصفره؟ وای خدای من!»

«بازی مجموع ناصفر.»

«چی؟» از مسیر اتاقت برخواهی گشت و به سمت من خواهی آمد.

«همین الان یادم اومد. حالتی که هر دو طرف می‌تونن برنده بشن. بهش می‌گن بازی مجموع ناصفر.»

خواهی گفت «خودشه.‌» و آن را در لپتاپت یادداشت خواهی کرد. «ممنون مامان.»

من خواهم گفت «بالاخره بعد اون همه سال زندگی با بابا دیگه باید اینو می‌دونستم. البته یه سری از خاطرات هم حتماً فراموش شده.»

خواهی گفت «می‌دونستم یادت میاد،» و ناگهان من را بغل خواهی کرد. موهایت بوی سیب خواهند داد. «تو بهترین مامان دنیایی.»

***

«لوییس!»

«هوم؟ ببخشید حواسم نبود. چی ‌گفتی؟»

«گفتم نظرت راجع به حرفای جناب هاسنِر چیه؟»

«ترجیح می‌دم بهش فکر نکنم.»

«منم همین کارو کردم. سعی کردم کلاً دولت رو نادیده بگیرم بلکه برن پی کارشون. ولی نرفتن.»

گری راست می‌گفت. گواهش هم این بود که هاسنر به حرف‌های پوچش ادامه می‌داد «الان اولین وظیفهٔ شما اینه که برگردید و چیزایی که تا حالا فهمیدید رو دوباره مرور کنید. دنبال چیزی بگردید که به دردمون بخوره. آیا سرنخی وجود داره که بفهیمیم اونا دنبال چی هستن؟ یا چی براشون باارزشه؟»

گفتم «وای! تا حالا به فکرمون نرسیده بود همچین کاری کنیم. از حالا به بعد فقط رو همین تمرکز می‌کنیم قربان.»

گری گفت «خبر بد اینه که از این به بعد دقیقاً باید همین کارو بکنیم.»

هاسنر پرسید «کسی سؤالی نداره؟»

بِرگ‌هارت، زبان‌شناس آینه فورت‌وُرث گفت «ما بارها راجع به این موضوع با هفت‌پاها صحبت کردیم. اونا می‌گن که برای مشاهده اومدن اینجا و اطلاعات قابل معامله نیستن.»

هاسنر گفت «خب این چیزیه که اونا می‌خوان ما باور کنیم. اما به این فکر کنید که چطور ممکنه این حرف راست باشه؟ من می‌دونم که هفت‌پاها چند بار صحبت با ما رو برای زمان کوتاهی قطع کردن. این ممکنه برای اونا یه مانور تاکتیکی باشه. اگه ما فردا صحبتمون رو با اونا قطع کنیم…»

گری گفت «اگه‌ چیز به درد بخوری گفت بیدارم کن.»

«دقیقاً منم می‌خواستم همینو بهت بگم.»

***

روزی که گری اولین بار اصل فرما را برایم توضیح داد، گفت تقریباً تمام قوانین فیزیک را می‌توان به شکل اصول وردشی بیان کرد. اما وقتی انسان راجع به قوانین فیزیک فکر می‌کند ترجیح می‌دهد با شکل علّی آ‌ن‌ها کار کند. این را می‌توانستم درک کنم: کمیّت‌های فیزیکی‌ای که انسان به طور شهودی قادر به درکشان هستند، مثل انرژی جنبشی یا شتاب، همه ویژگی‌های شیء در لحظه‌ای خاص از زمان هستند و می‌توانند تفسیری زمانمند و علّی از وقایع ارائه دهند. هر لحظه از دل لحظهٔ قبل ایجاد می‌شود و علّت‌ها و معلول‌ها زنجیره‌ای از واکنش‌ها ایجاد می‌کنند که از گذشته به آینده حرکت می‌کند.

در مقابل، کمیّت‌های فیزیکی‌ای که هفت‌پاها به صورت شهودی می‌توانستند درک کنند، مثل حرکت یا چیزهای دیگری که با انتگرال‌ها توصیف می‌شوند، فقط در بازه‌ای از زمان بامعنی بودند و می‌توانستند تفسیری غایت‌گرا از وقایع ارائه دهند: با نگاه کردن به رویدادها در طول یک بازهٔ زمانی، می‌شد فهمید که در این موارد شرطی وجود داشت که باید محقق می‌شد، هدفی که باید کمینه یا بیشینه می‌شد. و برای ارضای این شرط انسان باید حالت‌های آغازین و پایانی را می‌دانست، باید معلو‌ل‌ها را قبل از رخ دادن علّت‌ها می‌دانست.

این را هم کم کم داشتم درک می‌کردم.

***

دوباره خواهی پرسید «چرا؟‌» آن موقع سه ساله خواهی بود.

دوباره خواهم گفت «چون وقت خوابته.»

این بحث را تا وقتی حمامت بدهم و لباس خواب تنت کنم ادامه خواهیم داد. ولی نه بیشتر.

ناله کنان خواهی گفت «ولی من خوابم نمیاد.» جلوی قفسهٔ کتاب ایستاده‌ای. یک نوار ویدیو بیرون خواهی آورد تا تماشا کنی: آخرین ترفندت برای عوض کردن بحث و نرفتن به رختخواب.

«مهم نیست. در هر صورت باید بری بخوابی.»

«خب چرا؟»

«چون من مامانتم و می‌گم باید بری بخوابی.»

من واقعاً چنین حرفی خواهم زد؟ خدایا! کاش زبانم لال شود!

تو را زیر بغلم خواهم زد و به سوی رختخواب خواهم برد. تو تمام مدت مظلومانه گریه خواهی کرد اما من فقط به آشفتگی خودم فکر خواهم کرد. تمام قول‌هایی که در کودکی به خودم دادم که وقتی خودم مادر شدم جواب‌های منطقی به بچه‌ام می‌دهم و با او مثل یک فرد عاقل و منطقی برخورد می‌کنم، همه پوچ بود. من هم به مادر خودم تبدیل خواهم شد. هرچقدر بخواهم می‌توانم با این انحراف بجنگم؛ اما در نهایت هیچ چیز جلوی سقوطم در این سراشیبی طولانی و مهیب را نخواهد گرفت.

***

واقعاً می‌شود آینده را دانست؟ نه اینکه فقط حدس‌هایی زد. آیا ممکن است با اطمینان مطلق و جزئیات کامل بدانیم چه قرار است رخ بدهد؟ گری یک بار گفته بود اصول بنیادین فیزیک تقارن زمانی دارند و از نظر فیزیکی تفاوتی بین گذشته و آینده وجود ندارد. با این فرض، ممکن است کسی بگوید «بله از لحاظ نظری ممکن است.‌» ولی اگر واقع‌بین‌تر باشیم اکثر افراد خواهند گفت «نه،» چون ما «اختیار‌» داریم.

مایلم این استدلال را در قالب یک خیال‌پردازی بورخسی تصور کنم: فرض کنیم شخصی یک «کتاب اعصار‌» دارد که شرح تمام وقایع به ترتیب زمانی از گذشته تا آینده در آن آمده است. با این ‌که کتاب او یک کپی کوچک شده از نسخهٔ اصلی است، باز هم مجلد عظیمی است. او ذره‌بین‌به‌دست برگ‌های کاهی نازک کتاب را ورق می‌زند تا به داستان زندگی خودش برسد، آنگاه بخشی را پیدا می‌کند که در آن همین ورق زدن کتاب توسط خودش توصیف شده است. از آن رد می‌شود و به ستون بعدی می‌رود که توضیح داده او در ادامهٔ آن روز چه خواهد کرد. بر اساس اطلاعاتی که در کتاب آمده، او صد دلار روی اسب مسابقه‌ای به اسم دِویل مِی کِر شرط خواهد بست و بیست برابر این مبلغ را برنده خواهد شد.

فکر انجام این کار لحظه‌ای از ذهنش می‌گذرد، اما از آنجایی که فرد یک‌دنده و سرکشی است، همان موقع تصمیم می‌گیرد که کلاً از شرط‌بندی روی اسب‌ها خودداری کند.

مشکل همین‌جاست؛ کتاب عمر نمی‌تواند اشتباه باشد. فرض اساسی این سناریو این است که شخص از آیندهٔ واقعی خبر داشته باشد، نه آینده‌ای احتمالی. اگر این اسطوره‌ای یونانی بود عوامل سرنوشت طوری دست به دست هم می‌دادند که علی‌رغم تمام تلاش‌هایش، آنچه در سرنوشتش آمده را محقق کند. اما پیشگویی‌های اسطوره‌ها معمولاً مبهمند، حال آن‌که کتاب اعصار دقیق و قطعی است. از طرفی هیچ راهی وجود ندارد که او را مجبور کنید به همان ترتیبی که در کتاب آمده روی اسب‌ها شرط‌بندی کند. نتیجه یک تناقض است: کتاب اعصار علی‌القاعده باید درست باشد، اما با وجود آن‌چه کتاب دربارهٔ اعمال بعدی او نوشته، وی می‌تواند تصمیم بگیرد کار دیگری بکند. چطور می‌توان این دو واقعیت را با هم وفق داد؟

جواب رایج این است که نمی‌توان چنین کرد. وجود کتابی مثل کتاب اعصار از لحاظ منطقی غیرممکن است. دقیقاً به همین دلیل که وجودش منجر به تناقض فوق می‌شود. اگر زیاد سخت‌گیر نباشیم ممکن است کسی بگوید این کتاب می‌تواند وجود داشته باشد، اما تا وقتی که کسی به آن دسترسی نداشته باشد. کتاب در مکانی ویژه نگهداری می‌شود و هیچ‌کس حق دیدن آن را ندارد.

وجود اختیار یعنی ما نمی‌توانیم آینده را بدانیم. ما می‌دانیم که اختیار وجود دارد چون آن را بی‌واسطه درک می‌کنیم. ارادهٔ آزاد بخشی فطری از آگاهی ماست.

اما آیا واقعاً همینطور است؟ اگر دانستن آینده طرز فکر انسان را عوض می‌کرد چه؟ اگر حس ضرورت و اجباری در انسان ایجاد می‌کرد که دقیقاً چیزی را انجام بدهد که می‌باید چطور؟

***

قبل از ترک محل کار جلوی دفتر گری ایستادم. «من دیگه تموم کردم. می‌خوای بریم یه چیزی بخوریم؟»

«البته. فقط یه لحظه صبر کن.‌» کامپیوترش را خاموش کرد و کاغذهایش را مرتب کرد. بعد به من نگاه کرد. «می‌خوای بریم خونهٔ من؟ خودم غذا درست می‌کنم.»

با تردید نگاهش کردم. «آشپزی بلدی؟»

تأیید کرد. «فقط یه غذا بلدم. ولی غذای خوبیه.»

گفتم «خوبه، بریم.»

«عالیه. فقط باید قبلش بریم موادش رو بخرم.»

«نمی‌خواد خودت رو تو زحمت بندازی…»

«سر راه خونه‌م یه بازار هست. زیاد طول نمی‌کشه.»

هر کدام سوار ماشین خودمان شدیم و من به دنبالش راه افتادم. وقتی یک‌دفعه پیچید توی پارکینگ نزدیک بود گمش کنم. به یک بازار لوکس مواد غذایی رفتیم. چندان بزرگ نبود اما شیک بود. ظرف‌های شیشه‌ای بلند پر از مواد غذاییِ وارداتی در کنار لوازم آشپزخانه روی قفسه‌های استیل فروشگاه چیده شده بودند.

گری را که داشت ریحان، گوجه، سیر تازه و پاستا برمی‌داشت همراهی می‌کردم. گفت «مغازهٔ بغلی ماهی فروشیه. اونجا صدف تازه می‌خریم.»

«به نظر خوب میاد.» از کنار بخش لوازم آشپزخانه رد شدیم. نگاهم روی قفسه‌ها می‌چرخید: فلفل‌ساب‌ها، سیرخردکن‌ها، انبرهای سالاد… و روی یک کاسهٔ سالاد چوبی ثابت ماند.

***

وقتی سه سالت است یک حولهٔ آشپزخانه را از روی پیشخوان خواهی کشید و آن کاسه را روی سرت خواهی انداخت. من جستی خواهم زد تا آن را بگیرم اما نخواهم توانست. لبهٔ کاسه گوشهٔ بالای پیشانی‌ات را خواهد شکافت. فقط به یک بخیه نیاز خواهد داشت. من و بابا تو را که سر تا پایت با سس سالاد سزار لکه شده و در آغوشمان هق‌هق می‌کنی، چند ساعت در بخش اورژانس نگه خواهیم داشت.

***

دستم را بلند کردم و کاسه را از روی قفسه برداشتم. هیچ اجباری در انجام این کار احساس نمی‌کردم. اتفاقاً برعکس همان‌قدر ضروری به نظر می‌رسید که پریدن به طرف آن وقتی دارد روی سرت می‌افتد. حرکتی غریزی بود که در آن لحظه حس می‌کردم درست بود.

«دنبال یه کاسه سالاد اینجوری می‌گشتم.»

گری به ظرف نگاه کرد و سری به موافقت تکان داد «دیدی؟ به خاطر همین هم که شده می‌ارزید سر راه یه سر بیایم اینجا، نه؟»

«آره می‌ارزید.‌» وارد صف شدیم تا خریدهایمان را حساب کنیم.

***

به جملهٔ «خرگوش آمادهٔ خوردن است» توجه کنید. اگر «خرگوش‌» را مفعولِ‌ «خوردن‌» در نظر بگیریم، می‌شود یک جملهٔ خبری که اعلام می‌کند شام به‌زودی آماده می‌شود. حالا «خرگوش‌» را فاعل خوردن در نظر بگیرید، این بار تبدیل می‌شود به اشارهٔ مثلاً یک دختربچه به مادرش که یک بسته غذای خرگوش برایش باز کند. دو تفسیر کاملاً متفاوت که عملاً ممکن است در یک خانه مانعه الجمع باشند. اما هر دو تفسیر می‌توانند درست باشند و فقط شرایط تعیین می‌کند منظور از این جمله چیست.

حالا پدیدهٔ برخورد پرتوی نور به سطح آب را در نظر بگیرید که با یک زوایه به آن برخورد می‌کند و با زاویهٔ دیگری به راهش ادامه می‌دهد. برای توضیح آن بگویید ضریب شکست باعث تغییر مسیر نور می‌شود؛ با این توضیح دنیا را از چشم انسان‌ها می‌بینید. حالا برای توضیح آن بگویید نور زمان لازم برای رسیدن به مقصدش را کمینه می‌کند، در این حالت دنیا را از چشم هفت‌پاها می‌بینید؛ دو تفسیر کاملاً متفاوت.

عالم فیزیکی زبانی است که دستورش کاملاً چندپهلوست. هر رویداد فیزیکی گزاره‌ای است که می‌تواند به دو شکل کاملاً متفاوت تحلیل شود: یکی علّی و دیگری غایت‌گرا. هر دو صحیح هستند و هر چقدر هم که شرایط واضح باشد، نمی‌توان یکی را به کلی مردود دانست.

وقتی نیاکان انسان‌ها و‌ هفت‌پاها اولین بارقه‌های آگاهی را کسب کردند، هر دو یک جهان فیزیکی یکسان را درک می‌کردند، اما ادراکشان را به روش‌هایی متفاوتی تفسیر کردند و در نهایت به جهان‌بینی‌هایی رسیدند که نتیجهٔ همان تفاوت در تفسیر بود. انسان‌ها شکلی مرحله‌به‌مرحله از آگاهی را پروراندند، در حالی که هفت‌پاها شکلی هم‌زمان از آن را. ما وقایع را به شکلی مرحله‌ای درک می‌کنیم و رابطهٔ بین آن‌ها را به صورت علّت‌ و معلولی می‌بینیم. اما آن‌ها تمام وقایع را یک‌جا درک می‌کنند و برای هر کدام از آن‌ها هدفی می‌بینند. هدفی به شکل بیشینه یا کمینه بودن.

***

من خوابی تکرار شونده دربارهٔ مرگ تو می‌بینم. در این رؤیا منم که دارم از صخره‌ها بالا می‌روم -من! می‌توانی تصور کنی؟- و تو سه ساله هستی و در کوله‌پشتی من نشسته‌ای. فقط چند قدم با صخره‌ای که می‌توانیم رویش استراحت کنیم فاصله داریم. اما تو تا رسیدن به آن صبر نخواهی کرد. شروع می‌کنی به بیرون آمدن از کوله. قاطعانه به تو ‌می‌گویم که تکان نخوری اما مسلم است که تو گوش نخواهی داد. بالا که می‌آیی حس می‌کنم وزنت از یک طرف کوله به طرف دیگر می‌افتد، بعد اول پای چپت را روی شانه‌ام حس می‌کنم و سپس پای راستت. سرت جیغ می‌کشم اما نمی‌توانم دست‌هایم را آزاد کنم تا بگیرمت. بالا که می‌روی طراحی موّاج‌ کف کتانی‌هایت را می‌بینم، و بعد تکه سنگی را می‌بینم که از زیر یکی از آن‌ها در می‌رود. از کنارم به پایین می‌سری و من کوچکترین تکانی نمی‌توام بخورم. پایین را نگاه می‌کنم و تو را می‌بینم که در مغاک زیر پایم کوچک و کوچک‌تر می‌شوی.

بعد ناگهان خودم را در سردخانه می‌بینم. متصدی آنجا ملحفه را از روی صورتت کنار می‌زند، و تو را می‌بینم که بیست و پنج ساله‌ای.

***

«حالت خوبه؟»

سیخ روی تخت نشسته بودم. با تکان‌هایم گری را بیدار کرده بودم. «خوبم. یهو از خواب پریدم. یه لحظه نفهمیدم کجام.»

با صدایی خواب‌آلود گفت «اگه بخوای دفعه بعد خونه تو می‌مونیم.»

بوسیدمش. «مشکلی نیست. اینجا هم راحتم». پشتم را به سینه‌اش چسباندم، در آغوش هم قوز کردیم و دوباره خوابیدم.

***

وقتی سه ساله هستی و داریم از یک پلکان مارپیچ پرشیب بالا می‌رویم، دستت را محکم‌تر از قبل خواهم گرفت. اما تو دستت را پس خواهی کشید. «خودم می‌تونم بیام.» اصرار خواهی کرد و از من فاصله می‌گیری تا حرفت را ثابت کنی. و من یاد آن رؤیا خواهم افتاد. این سناریو در کودکی‌ات بارها و بارها بین ما تکرار خواهد شد. با توجه به طبع لجبازت، می‌توانم تقریباً با اطمینان بگویم که به خاطر تلاش‌های من برای مراقبت از توست که عاشق صخره‌نوردی خواهی شد. اول آویزگاه جنگلی پارک، بعد درخت‌های کمربند سبز دور محله‌مان، بعد دیوار صخره‌ایِ باشگاه و در آخر هم صخره‌های طبیعی پارک‌های ملّی.

***

آخرین هستهٔ جمله را نوشتم، گچ را پایین گذاشتم و پشت میزم نشستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و جملهٔ غول‌آسای هفت‌پای ب که تمام سطح تخته سیاه دفترم را پوشانده بود بازنگری کردم. جمله شامل چندین عبارت پیچیده بود که توانسته بودم کمابیش به زیبایی در هم ادغامشان کنم.

با نگاه به چنین جمله‌ای می‌فهمیدم چرا هفت‌پاها یک چنین سیستم نوشتاری معنانگاری ایجاد کرده‌اند. این سیستم برای گونه‌ای که دارای آگاهی هم‌زمان است مناسب‌تر بود. برای آن‌ها حرف زدن حکم یک تنگنا را داشت چون‌‌که باید کلمات را یکی‌یکی و پشت سر هم بیان می‌کردند؛ اما در نوشتار، تمام علائمِ روی صفحه هم‌زمان دیده می‌شدند. چرا باید نوشتارشان را با خطی زبان‌نگار، مثل روپوشی که تن مجانین می‌کنند، محدود می‌کردند؟ این باعث می‌شد نوشتارشان هم مثل گفتارشان مرحله‌ای باشد. امکان نداشت به چنین راهی بروند. خط معنانگار به طور طبیعی از دوبعدی بودن صفحه سود می‌بُرد. به جای نوشتن یک‌به‌یک تک‌واژها پشت سر هم، این خط تمام آنها را یک‌جا در یک صفحهٔ کامل نشان می‌داد.

و حالا که زبان هفت‌پای ب حالت آگاهی هم‌زمان را به من شناسانده بود، منطقِ پشت دستور زبان هفت‌پای الف را هم درک می‌کردم. ذهنِ سلسله‌مراتبیِ من اول آن را پر از پیچش‌های غیرضروری یافته بود، اما الان می‌فهمیدم که این تلاشی بود برای ایجاد انعطاف در محدودهٔ مرزهای گفتارِ مرحله‌ای. در نتیجه الان دیگر به کار بردن هفت‌پای الف برایم آسان‌تر بود، گو‌ اینکه هنوز هم جایگزین ضعیفی برای هفت‌پای ب بود.

چند ضربه به در خورد و گری سرش را داخل آورد. «سرهنگ وبر داره میاد.»

اخم‌هایم در هم رفت. «باشه.‌» وبر داشت می‌آمد تا با ما به جلسه‌ای با فلپر و رزبری بیاید. قرار بود من نقش مترجم را ایفا کنم؛ کاری که برایش آموزش ندیده و از آن بیزار بودم.

گری داخل آمد و در را بست. من را از پشت صندلی بلند کرد و بوسید.

لبخند زدم. «می‌خوای قبل از اومدن وبر بهم روحیه بدی؟»

«نه، می‌خوام به خودم روحیه بدم.»

«تو هیچ علاقه‌ای به حرف زدن با هفت‌پاها نداشتی. نه؟ فقط برای این که منو به رختخواب بکشونی رو این پروژه کار می‌کردی.»

«تو حقیقتو از تو چشمام می‌خونی.»

به چشمانش نگاه کردم و گفتم «شک نکن.»

***

خاطرم می‌آید وقتی یک ماهه هستی با چشمانی خواب‌آلود از رختخواب بیرون خواهم آمد تا شیر ساعت دو صبحت را بدهم. جای خوابت بوی خاص نوزادی خواهد داشت؛ ترکیبی از کرم سوختگی پای نوزاد و پودر تالک با بوی خفیف آمونیاک که از سطل پوشک‌هایت در کنج اتاق خواهد آمد. روی گهواره‌ات خم خواهم شد، بدن کوچک و گریانت را بلند خواهم کرد و روی صندلی گهواره‌ای خواهم نشست و شیرت خواهم داد.

واژهٔ کودک در انگلیسی از کلمهٔ لاتینی مشتق شده که به معنی «ناتوان از حرف زدن‌» است. ولی تو در گفتن یک چیز توانایی کامل خواهی داشت «ناراحتم.» و این را بی‌درنگ و به شکلی خستگی‌ناپذیر ادا خواهی کرد. باید تعهد استوارت به ابراز این احساس را تحسین کنم. وقتی گریه می‌کنی، تجلی کامل خشم خواهی شد و تمام بافت‌های بدنت را برای اظهار این احساس به کار خواهی گرفت. اما جالب است که وقتی آرامی، به نظر خواهد رسید از خود نور ساطع می‌کنی. اگر کسی می‌خواست در این حالت نقاشی‌ات را بکشد، به او اصرار می‌کردم هالهٔ نورانی‌ات را هم بکشد. اما وقتی ناراحتی، تبدیل به یک بوق می‌شوی؛ وسیله‌ای که برای پخش صدا ساخته شده. در این حالت نقاشی‌ات شبیه زنگ خطر آتش خواهد بود.

در آن برهه از زندگی، گذشته و آینده‌ای برایت وجود نخواهد داشت. تا وقتی به تو شیر نداده‌ام، نه تصوری از رضایت در گذشته خواهی داشت و نه انتظار تسکین در آینده. وقتی شروع به شیرخوردن می‌کنی، همه چیز برعکس خواهد شد و همه چیز این دنیا خوب خواهد بود. اکنون تنها زمانی است که تو‌ درک خواهی کرد. تو فقط در زمان حال زندگی خواهی کرد. این حالت از خیلی جهات رشک‌برانگیز است.

***

مطابق دریافتی که ما از جبر و اختیار داریم، هفت‌پاها نه مختارند نه مجبور. آن‌ها نه طبق ارادهٔ خودشان عمل می‌کنند و نه روبات‌هایی بی‌اراده‌اند. آنچه نوع آگاهی هفت‌پاها را متمایز می‌کند فقط این نیست که اعمالشان با رویدادهای تاریخ هم‌زمان است، بلکه انگیزه‌هایشان نیز با اهداف تاریخ مطابقت دارد. آن‌ها اقدام می‌کنند تا آینده را خلق کنند، تا وقایع را طبق ترتیب زمانی‌شان به اجرا درآورند.

اختیار توهم نیست. در قالب آگاهیِ متوالی یک کاملاً واقعی است. اما در قالب آگاهیِ هم‌زمان بی‌معناست. جبر هم به همین ترتیب بی‌معناست. این نوع از آگاهی فقط بافتار متفاوتی است که از بافتارهای دیگر نه بهتر است نه بدتر. مثل آن نقاشی خطای دید معروف که هم می‌تواند زن جوان زیبایی باشد که رویش را از بیننده برگردانده، و هم صورت پیرزنی با دماغ زگیل‌دار که چانه‌اش تا روی سینه پایین آمده است. هیچ تفسیر «درستی‌» وجود ندارد و هر دو به یک اندازه درستند؛ اما نمی‌توان هر دو را هم‌زمان دید.

به همین صورت دانستن آینده هم با اختیار سازگار نبود. همان چیزی که من را قادر می‌ساخت آزادی عمل را احساس کنم، باعث می‌شد که نتوانم آینده را بدانم. و برعکس، حالا که آینده را می‌دانم، هرگز خلاف آن عمل نخواهم کرد. مثلاً به هیچ‌کس نخواهم گفت چه می‌دانم. کسانی که از آینده خبر دارند هرگز راجع به آن حرف نمی‌زنند. آن‌ها که کتاب اعصار را خوانده‌اند هرگز به کسی نمی‌گویند.

***

دستگاه ویدیو را روشن کردم و نوار یکی از جلسات آینه فورت‌وُرث را گذاشتم. یک دیپلمات مذاکره‌کننده داشت با هفت‌پاها بحث می‌کرد و بِرگ‌هارت ترجمه می‌کرد.

مذاکره‌کننده داشت دربارهٔ اصول اخلاقی انسان توضیح می‌داد و سعی می‌کرد پیش‌زمینه‌ای برای توضیح نوع‌دوستی فراهم کند. می‌دانستم هفت‌پاها نتیجهٔ نهایی بحث را می‌دانند، اما باز هم مشتاقانه در مکالمه شرکت می‌کردند.

اگر می‌توانستم این را برای کسی که اطلاعی در این زمینه ندارد توضیح بدهم، ممکن بود بپرسد اگر هفت‌پاها تمام چیزهایی را که در آینده خواهند گفت و خواهند شنید می‌دانند، پس اصلاً وجود زبان چه فایده‌ای برای آن‌ها دارد؟ سؤال به‌جایی است. مسئله این است که زبان فقط برای برقراری ارتباط نیست؛ زبان نوعی از عمل هم هست. طبق نظریهٔ کنش گفتار، جمله‌هایی مانند «شما بازداشتید،‌» «بدین وسیله این کشتی را نام‌گذاری می‌کنم،» یا «قول می‌دهم،» همه جمله‌هایی کنشی هستند. گوینده فقط با به زبان آوردن این جملات، می‌تواند کنشی را انجام بدهد. برای چنین اعمالی، دانستن این که چه چیزی گفته خواهد شد کافی نیست. هر کسی در یک عروسی انتظار دارد جملهٔ «بدین وسیله شما را زن و شوهر اعلام می‌کنم‌» گفته شود. اما تا وقتی که کشیش آن را نگوید، مراسم انجام نشده است. در زبان کنشی، گفتن معادل انجام دادن است.

برای هفت‌پاها کلِ زبان کنشی بود. به جای استفاده از زبان برای اطلاع‌رسانی، از آن برای انجام امور استفاده می‌کردند. مطمئنا هفت‌پاها از پیش می‌دانستند در هر مکالمه‌ای چه گفته خواهد شد، اما برای این‌که دانسته‌هایشان به واقعیت تبدیل شود، مکالمه باید صورت می‌گرفت.

***

«گُلدیلاکس اول فِرنیِ بابا خرسه رو امتحان کرد. اما فرنی پر از کلم غنچه‌ای بود که گلدیلاکس اصلاً دوست نداشت.»

تو خواهی خندید «نه این‌جوری نیست.‌» کنار هم روی کاناپه نشسته‌ایم و کتابِ جلدسختِ نازک گرانقیمت را روی پاهایمان گذاشته‌ایم.

به خواندن ادامه خواهم داد. «بعد گلدیلاکس فرنی مامان خرسه رو امتحان کرد. اما اونم پر از اسفناج بود که گلدیلاکس اصلاً دوست نداشت.»

دستت را روی کتاب خواهی گذاشت تا خواندنم را قطع کنی. «نه درست بخونش.»

با لحنی معصومانه خواهم گفت «من همینی که اینجا نوشته رو می‌خونم.»

«نه اینو نمی‌خونی. داستانش اینجوری نیست.»

«خب اگه خودت می‌دونی داستانش چیه پس چرا می‌خوای برات بخونمش؟»

«چون می‌خوام بشنومش!»

***

دستگاه تهویهٔ مطبوع دفتر وبر تلخی حرف زدن با او را تا حدی جبران می‌کرد.

توضیح دادم «اونا می‌خوان یه جور تبادل انجام بدن. ولی منظورشون معامله نیست. خیلی ساده ما یه چیزی بهشون می‌دیم، اونا هم در عوض یه چیزی از خودشون به ما می‌دن. هیچ طرفی هم قبل از تبادل به طرف مقابل نمی‌گه چی می‌خواد بده.»

خطوط پیشانی سرهنگ وبر کمی در هم رفت. «منظورتون اینه که می‌خوان هدیه ردوبدل کنیم؟»

می‌دانستم چه باید بگویم. «نباید به عنوان تبادل هدیه بهش نگاه کنیم. ما نمی‌دونیم که این بده‌بستان برای هفت‌پاها همون مفهومی رو داره که تبادل هدیه برای ما داره یا نه.»

«می‌تونیم اِاِاِ … -داشت دنبال کلمات مناسب می‌گشت- غیر‌مستقیم اشاره کنیم که چه جور هدیه‌ای می‌خوایم؟»

«در اینجور تبادل‌‌ها اونا خودشون چنین کاری نمی‌کنن. من ازشون پرسیدم می‌تونیم چیز خاصی درخواست کنیم؟ اونا گفتن می‌تونید ولی این باعث نمی‌شه بهمون بگن چی می‌خوان بدن.» ناگهان به یاد آوردم که استفاده از زبان کنشی مثل «اجرا‌» است. این لغت خوب می‌تواند احساس انجام یک مکالمه وقتی جملات را از قبل می‌دانی توصیف کند. مثل اجرای نمایش بود.

سرهنگ وبر پرسید «خب این باعث نمی‌شه احتمال این که چیزی رو که می‌خوایم بهمون بدن بیشتر بشه؟» او مطلقاً چیزی از نمایشنامه نمی‌دانست اما دقیقاً مطابق دیالوگ‌هایش جواب‌ می‌داد.

گفتم «هیچ راهی نیست که بدونیم. من که شک دارم چون اونا همچین رسمی ندارن.»

«اگه اول ما هدیه بدیم، ممکنه ارزش هدیهٔ ما روی ارزش هدیه‌ای که اونا می‌خوان بدن تاثیر بذاره؟‌» او داشت بداهه گویی می‌کرد، اما من به دقت دیالوگ‌ها را تمرین کرده بودم و فقط نقش بازی می‌کردم.

گفتم «نه. تا جایی که تونستیم بفهمیم ارزش هدیه‌ها تناسبی با هم نداره.»

گری با شیطنت زیر لب زمزمه کرد «ای کاش فامیلای منم اینجوری بودن.»

به سرهنگ وبر نگاه می‌کردم که درست همانطور که باید به سمت گری چرخید و پرسید «شما چیز جدیدی درباره فیزیکشون دستگیرتون نشده؟»

گری گفت «اگه منظورتون چیزیه که برای انسان تازه باشه نه. روششون نسبت به قبل تغییری نکرده. اگه ما چیزی رو براشون توصیف کنیم اونا فرمول‌بندیشون رو از اون به ما نشون می‌دن. اما خودشون چیزی جدیدی نمی‌گن و وقتی ازشون می‌پرسیم چیا می‌دونن جواب نمی‌دن.»

حرفی که در متنِ زبان انسانی، خودجوش و ارتباطی به شمار می‌آمد، از دید زبان هفت‌پای ب یک بازگویی تشریفاتی بود.

وبر اخمی کرد «بسیار خوب. ببینیم نظر وزارت خارجه در این مورد چیه. شاید بتونیم یه جور مراسم تبادل هدیه ترتیب بدیم.»

مثل رویدادهای فیزیکی که دو تفسیر علّی و غایت‌گرا داشتند، هر رویداد زبانی هم دو تفسیر ممکن داشت: انتقال اطلاعات یا اجرای یک برنامه.

گفتم «به نظرم فکر خوبیه سرهنگ.»

اجرا رازی بود که کمتر کسی از آن خبر داشت. یک شوخی بین خودمان؛ ازم نپرس جریانش چیست.

***

با وجود تسلطی که به زبان هفت‌پای ب داشتم، می‌دانستم که واقعیت را مثل هفت‌پاها درک نمی‌کنم. ذهن من در قالب زبان متوالی انسانی شکل گرفته بود و هرقدر هم که در زبان بیگانگان غوطه‌ور می‌شدم، نمی‌توانستم آن را به کل تغییر شکل بدهم. جهان‌بینی‌ام آمیزه‌ای از انسانی و هفت‌پای بود.

قبل از این‌که یاد بگیرم چطور به شیوهٔ هفت‌پای ب فکر کنم، خاطراتم مثل رشته‌ای از خاکستر سیگار شکل می‌گرفتند. خاکستری که از بارقه‌های بی‌نهایت کوچک آتشی که همان آگاهیم بود شکل می‌گرفت و زمان حال را به شکل متوالی درک می‌کرد. بعد از یاد گرفتن هفت‌پای ب، خاطرات جدید مثل بلوک‌هایی غول‌پیکر، هر کدام به درازای سال‌ها، در جای خود فرو ‌افتادند. گرچه به ترتیب زمانی یا در مجاورت هم قرار نداشتند، ولی خیلی زود دورانی متشکل از پنج دهه را تشکیل دادند. این دورانی است که در آن به زبان هفت‌پای ب چنان مسلط می‌شوم که می‌توانم به آن فکر کنم. دورانی که از گفتگوهایم با فلپر و رزبری شروع و با مرگم تمام می‌شود.

هفت‌پای ب به طور معمول فقط روی حافظه‌ام تاثیر می‌گذارد. اما آگاهی‌ام مثل قبل به جلو می‌خزد؛ مثل رشتهٔ ظریفی از نور که در زمان به پیش می‌رود، با این تفاوت که خاکستر حافظه به جز در پشت سر، در پیش رویم هم فرو ریخته است، و هیچ آتش واقعی‌ای وجود ندارد. اما گاهی اوقات که هفت‌پای ب کاملاً غالب است، چشم‌اندازهایی آنی دارم که در آن‌ها گذشته و آینده را هم‌زمان درک می‌کنم. آگاهی‌ام تبدیل به اخگری نیم‌قرنی می‌شود که جایی خارج از زمان می‌سوزد. در خلال این لحظات، تمام آن دوران نیم‌قرنی را به شکل رویدادهایی هم‌زمان درک می‌کنم. این دوران، باقی‌ماندهٔ زندگی من و تمام زندگی تو را در بر می‌گیرد.

***

معنانگاشتِ «فرایند ایجاد-نقطهٔ پایان شامل-ما» به معنی «شروع کنیم» را نوشتم. رزبری جواب مثبت داد و شروع به پخش اسلایدها کرد. نمایشگر دومی که هفت‌پاها آورده بودند شروع به پخش تصاویری از معنانگاشت‌ها و معادلات کرد، و یکی از نمایشگرهای دیگرمان هم داشت همین کار را می‌کرد.

این دومین جلسهٔ «تبادل هدیه‌ای‌» بود که من در آن حضور داشتم. در کل هشت جلسه برگزار شده بود و می‌دانستم که این آخری است. چادر آینه پر از افراد مختلف بود. برگ‌هارت از فورت‌ورث آمده بود، گری، یک فیزیک‌دان هسته‌ای، زیست‌شناس‌های مختلف، انسان‌شناس‌ها، مقامات ارشد نظامی و دیپلمات‌ها هم بودند. خوش‌بختانه دستگاه تهویهٔ مطبوعی نصب کرده بودند که هوا را خنک می‌کرد. ما بعداً نوار تصاویر هفت‌پاها را بازنگری می‌کردیم تا بفهمیم چه «هدیه‌ای‌» به ما داده‌اند. «هدیهٔ‌» ما هم به آن‌ها تصاویری از غارنگاره‌های لاسکو [۱۲] بود.

همگی دور نمایشگر دوم هفت‌پاها جمع شده بودیم و سعی می‌کردیم ببینیم از محتوای تصاویری که از برابر چشمانمان رد می‌شد چه می‌توانیم بفهمیم. سرهنگ وبر پرسید «ارزیابی اولیه‌تون چیه؟»

برگ‌هارت گفت «این دفعه مرجوعی نیست.‌» در یکی از تبادل‌های قبلی، هفت‌پاها همان اطلاعاتی را که راجع به خودمان بهشان داده بودیم، به ما پس داده بودند. این کار خشم وزارت خارجه را برانگیخته بود اما ما هیچ دلیلی نداشتیم که آن را توهین فرض کنیم. احتمالاً این حرکت نشان می‌داد که ارزش هدیه نقشی در این تبادل‌ها ندارد. تازه این احتمال را هم رد نمی‌کرد که هفت‌پاها هنوز ممکن بود بهمان فناوری ‌پیشران فضایی، گداخت سرد یا برآورده‌کنندهٔ آرزوها را بدهند.

فیزیک‌دان هسته‌ای به یکی از معادلات اشاره کرد و قبل از عوض شدن تصویر گفت «این مثل شیمی معدنی به نظر میاد.»

گری سر تکان داد و گفت «شاید راجع به فناوری مواد باشه.»

سرهنگ وبر گفت «شاید بالاخره یه چیز به‌درد‌بخور بهمون دادن.»

با صدای آرامی که فقط گری می‌توانست بشنود گفتم «من بازم می‌خوام عکس حیوونا رو ببینم.» و مثل بچه‌ها لب‌هایم را در هم کشیدم. گری لبخند زد و سقلمه‌ای به من زد. اما صادقانه دوست داشتم هفت‌پاها مثل دو تبادل‌ قبلی نمایش دیگری از زیست‌شناسی فرازمینی ارائه می‌کردند. بنا به چیزهایی که دیدیم، انسان از هر گونهٔ دیگری که هفت‌پاها تا به حال دیده بودند، بیشتر شبیه هفت‌پاها بود. یا دوست داشتم یک نمایش دیگر دربارهٔ تاریخشان نشان بدهند. در آن نمایش‌ها خیلی از وقایع مشخصاً امتداد منطقی وقایع قبلی نبودند، اما در هر صورت جالب بودند. نمی‌خواستم هفت‌پاها فناوری جدیدی به ما بدهند، چون دوست نداشتم ببینم دولت چه کاری ممکن است با آن‌ها بکند.

در حین تبادل اطلاعات رزبری را زیر نظر داشتم. دنبال هر نوع حرکت غیر‌معمول در او بودم. اما مثل همیشه تقریباً جنب نمی‌خورد. هیچ نشانه‌ای از آن‌چه به زودی رخ می‌داد در او ندیدم.

یک دقیقه بعد صفحهٔ نمایشگر هفت‌پاها سفید شد. و یک دقیقه بعد از آن هم صفحهٔ ما. گری و بیشتر دانشمندان دور نمایشگر کوچکی که ویدیوهای هفت‌پاها را بازپخش می‌کرد جمع شدند. صدایشان را می‌شنیدم که می‌گفتند باید یک فیزیکدان حالت جامد خبر کنیم.

سرهنگ وبر برگشت. «شما دو نفر.» به من و برگهارت اشاره کرد «زمان و مکان تبادل بعدی رو مشخص کنید.‌» بعد به دنبال بقیه به سمت نمایشگر بازپخش رفت.

گفتم «حتماً.‌» رو به برگهارت کردم و پرسیدم «دوست داری افتخارش نصیب تو بشه؟ یا خودم انجام بدم؟»

می‌دانستم برگهارت هم به اندازهٔ من به هفت‌پای ب مسلط شده. گفت «اینجا آینه شماست. خودتون بفرمایید.»

دوباره پشت کامپیوتر فرستنده نشستم «شرط می‌بندم دانشجوی دکترا که بودی به خوابم نمی‌دیدی کارت به جایی برسه که مترجم ارتش بشی.»

گفت «خداییش راست می‌گی. الانش هم باورم نمی‌شه.‌» حرف زدنمان مثل مکالمات بی‌روح و حساب شدهٔ جاسوس‌هایی بود که در مکان‌های عمومی قرار می‌گذارند و هیچ‌وقت هم هویت خود را فاش نمی‌کنند.

معنانگاشت «مکان تبادل-دادوستد مکالمه شامل-ما» را با تنظیمات لازم برای زمان آینده نوشتم.

رزبری جوابش را نوشت؛ این اشاره‌ای بود برای من که اخم کنم و برای برگهارت که بپرسد «منظورش از این چیه؟» اجرایش بی‌نقص بود.

درخواست کردم بیشتر توضیح بدهد. اما رزبری همان جواب قبلی را داد و به نرمی از اتاق خارج شد. با این بخش از اجرای ما نمایش دیگر داشت به آخر می‌رسید.

سرهنگ وبر جلو آمد و گفت «چی شد؟ کجا رفت؟»

گفتم «گفت که هفت‌پاها دارن می‌رن. نه فقط اینا. همشون دارن می‌رن.»

«بهش بگو همین الان برگرده. ازش بپرس منظورشون چیه؟»

گفتم «ببخشید فکر نمی‌کنم رزبری پیجر داشته باشه.»

تصویر اتاقشان در آینه چنان سریع ناپدید شد که چند لحظه طول کشید تا آنچه چشمانم به جایش می‌دید را درک کنم: دیوارهٔ چادر در پشت آینه. آینه کاملاً شفاف شده بود. صدای صحبت افراد دور نمایشگرِ بازپخش قطع شد.

سرهنگ وبر گفت «چه غلطی دارن می‌کنن؟»

گری به سمت آینه قدم برداشت. بعد دور زد و به پشتش رفت. سطح پشت آن را با یک دست لمس کرد. هر جا نوک انگشتانش به صفحه می‌خورد بیضی کدری شکل می‌گرفت. گفت «فکر کنم چیزی که الان دیدیم یه تغییر ماهیت از راه دور بود.»

صدای قد‌‌م‌های محکمی روی علف‌های خشک به گوش رسید. سربازی که از دویدن به نفس‌نفس افتاده بود از در چادر وارد شد. بی‌سیم بزرگی به دست داشت. گفت «سرهنگ! یه تماس دارید از …»

وبر بیسیم را از دستش قاپید.

***

یادم می‌آید که تماشا کردنت وقتی یک روزه هستی چه حسی خواهد داشت. بابا رفته سری به کافه تریای بیمارستان بزند و زود برگردد. تو در گهواره خوابیده‌ای و من روی تو خم شده‌ام.

چیزی از زایمان نگذشته و هنوز حس می‌کنم مثل یک حولهٔ چلانده شده هستم. تو به شکل نامتناسبی کوچک‌تر از آنچه در دوران بارداری احساس می‌کردم خواهی بود. می‌توانم قسم بخورم در شکمم جای کافی برای نوزادی بزرگتر و قوی‌تر از تو وجود داشت. دست‌ها و پاهایت بلند و باریکند و هنوز فربه نشده‌اند. صورتت هنوز قرمز و لاغر است و پلک‌های پف کرده‌ات بسته‌اند. آن موقع در مرحلهٔ لاروْمانندی خواهی بود که قبل از تبدیل شدن به فرشته‌ای زیبا قرار دارد.

انگشتم را روی شکمت خواهم کشید و از نرمی غیر طبیعی پوستت تعجب خواهم کرد. به نظرم می‌رسد ابریشم می‌تواند مثل کرباس پوستت را بخراشد. بعد به خودت می‌پیچی، بدنت را می‌چرخانی و پاهایت را یک به یک تکان می‌دهی. من یاد حرکاتی خواهم افتاد که وقتی درون بدنم بودی بارها انجام دادی. پس این شکلی بودند.

با احساس این پیوندِ بی‌مانند مادر و فرزندی و این اطمینان که تو همان کودکی هستی که در شکمم حمل کرده‌ام، شادی سر تا پایم را فرا خواهد گرفت. با این‌ که تا آن موقع هرگز تو را ندیده‌ام، می‌توانم در میان دریایی از نوزادها تشخیصت بدهم: این نه، این یکی هم نه. صبر کن، اون، اون که اونجاست.

بله، خودشه، این دختر منه.

***

آن جلسهٔ تبادل هدیه آخرین چیزی بود که از هفت‌پاها دیدیم. در سراسر دنیا و هم‌زمان با هم، تمام صفحه‌های تماس شفاف شدند و سفینه‌هایشان مدار زمین را ترک کردند. بررسی‌های بعدی مشخص کرد جنس صفحه‌های تماس فقط سیلیکای ذوب شدهٔ کاملاً خنثی بود. اطلاعات آخرین جلسهٔ تبادل هم نوع جدیدی از مواد ابررسانا را تشریح می‌کرد. اما بعداً معلوم شد تحقیقاتی که اخیراً در ژاپن انجام شده بود به نتایج مشابهی رسیده است. هیچ چیز تازه‌ای برای انسان در کار نبود.

هیچ‌وقت نفهمیدیم هفت‌پاها چرا رفتند، همانطور که نفهمیدیم چه چیز آن‌ها را به اینجا کشاند یا چرا چنان رفتار کردند که دیدیم. آگاهی جدید من هم اطلاعی در این باره در بر نداشت. رفتار هفت‌پاها از دیدگاهی متوالی احتمالاً توضیحی داشت، اما ما هیچ‌وقت آن توضیح را پیدا نکردیم.

دوست داشتم نگرش هفت‌پاها به جهان را بیشتر تجربه می‌کردم تا بتوانم مانند آن‌ها احساس کنم. آن‌وقت شاید می‌توانستم خود را کاملاً در ضرورت انجام رویدادها، آنطور که باید باشند، غوطه‌ور کنم، نه این ‌که برای بقیهٔ عمر در ساحلی کم‌عمق روی امواجشان راه بروم. اما این هیچ‌وقت رخ نخواهد داد. من هم مثل بقیهٔ زبان‌شناسانی که در صفحه‌های تماس دیگر با هفت‌پاها کار می‌کردند، به تمرین زبان هفت‌پای ادامه خواهم داد. اما هیچ‌کدام پیشرفت بیشتری نسبت به زمانی که خودشان اینجا بودند نخواهیم داشت.

کار با هفت‌پاها زندگی من را تغییر داد. با بابا آشنا شدم و زبان هفت‌پای ب را آموختم. هر دوی این‌ها باعث شدند که بتوانم الان و اینجا، در حیاط و زیر نور ماه، تو را بشناسم. بالاخره، سال‌ها بعد از الان، من بدون تو و بابا خواهم بود و تمام آن‌چه از این لحظه برایم باقی خواهد ماند زبان هفت‌پا‌ست. پس روی آن تمرکز می‌کنم و به جزئیاتش دقت می‌کنم.

من از ابتدا مقصد را می‌دانستم و مسیرم را مطابق آن انتخاب کردم. اما پایان این مسیر به رنج ختم می‌شود یا شادی؟ به کمینه خواهم رسید یا بیشینه؟

دارم به این سؤالات فکر می‌کنم که بابا می‌پرسد «دوست داری بچه‌دار بشیم؟‌» لبخند می‌زنم و جواب می‌دهم «بله.‌» بازوهایش را از دور شانه‌هایم باز می‌کنم و دست‌در‌دست هم به داخل می‌رویم؛ می‌رویم تا عشق بورزیم، و تو را به دنیا بیاوریم.

֎


[۱] واژه‌نگاشت یا لوگوگرام نشانی واحد است که نمایانگر یک واژه باشد. ویکیپدیا

[۲] Semasiograpyhic- ارتباط از طریق نشانه‌ها یا نمادهایی که مستقیماً معنا را منتقل می‌کنند، بدون این‌که به واژه‌های یک زبان خاص وابسته باشند؛ مانند علائم راهنمایی و رانندگی یا نمادهای ریاضی. ویکیپدیا

[۳] Glottographic – سیستم منظم نمادهای نوشتاری یا نویسه‌واره‌های معنادار. ویکیپدیا

[۴] Ideogram – یک نماد گرافیکی است که پنداره‌ای را نمایش می‌دهد. ویکیپدیا

[۵] Semagram – رجوع کنید به پانوشت شمارهٔ ۲.

[۶] اشارهٔ نویسنده به سبک نقاشی موریس اِشِر (۱۹۷۲-۱۸۹۸) نقاش هلندی است که آثارش به استفاده از مفاهیمی مانند تقارن، بی‌نهایت، انعکاس و ژرف‌نمایی مشهور است. ویکیپدیا.

[۷] منصوب به “پی‌یِر دو فرما” (۱۶۶۵-۱۶۰۷) ریاضی‌دان مشهور فرانسوی.

[۸] Calculus of variations – معادل فرهنگستان زبان و ادب فارسی. ویکیپدیا

[۹] Extremum- معادل فرهنگستان زبان و ادب فارسی.

[۱۰] Variational principle- ر.ک. پانوشت شمارهٔ ۸.

[۱۱] ماندالا طرح هندسی مدوری است که با الگوهای تکراری حول یک دایرهٔ مرکزی رسم می‌شود. ماندالا در آیین‌های بودایی و هندو نمادی از کائنات و جهان هستی است. ویکیپدیا

[۱۲] Lascaux – مکانی در جنوب غربی فرانسه که غارنگاره‌هایی با قدمت ۱۷۳۰۰ سال در غارهایش یافت شده است.