این داستان در سال ۲۰۱۹ نامزد جایزهٔ هوگو، جایزهٔ نبیولا، جایزهٔ لوکاس و جایزهٔ ورلد فنتزی شده است.
پسری که جادوگر دربار خواهد شد
پسری که این بار جادوگر دربار خواهد شد بچهٔ بیرحمی نیست. نه مثل قبلی یا یکی قبلترش. او هیچوقت از فنجان کارِل نابینا چیزی نخواهد دزدید یا بچههای کوچکتر را برای گرفتن شیرینیشان نخواهد زد یا سگ را با لگد نخواهد کوفت. این پسر موش بازاری است و همین او را از آخرینهاشان جدا میکند، که همگی از خانوادههای متموّل و بازرگان بودهاند. این مسئلهای نیست که به دودمان یا استعداد ربطی داشته باشد.
او هر روز جادوگران خیابانی را با چنان ولعی تماشا میکند که میتوان از چشمانش خواند که میداند او هم میتواند همان کارها را بکند. در تردستیهای جلف بازاریشان بیش از همه دقیق میشود و همین کنجکاویش او را برایمان نشان میکند. حتی وقتی که یک ماه آزگار هر روز از دکهای به دکهای و از گوشهای به گوشهای میرود و آموزش گدایی میکند، باز هم نمیپذیریمش.
به دستور ما، گرتای کبیر قیمومت او را به عهده میگیرد. گرتا اولین تردستی را برایش به نمایش میگذارد. پسرک از دریافتن این که این تردستی اساساً جادوگری نیست مایوس شده، ولی ابداً به روی خودش نمیآورد. وقتی فردایش دوباره سراغ گرتا میرود، آشکار است که تمام شب را به تمرین گذرانده است. زیر چشمانش گود افتاده و پاهایش سکندری میروند، ولی از عهدهٔ اجرای تردستیای که فراگرفته برمیآید، به همان روانی خود گرتا؛ گرچه گرتا هم به همان اندازهٔ گرتای قدیم کبیر نیست.
او تمام تردستیهای گرتا را فرامیگیرد و بعد شروع میکند به ابداع تردستیهای خودش. کودک زیرکی است. به فراست درمییابد که تردستی بهتنهایی کافی نیست؛ که فریب در آن چیزی است که گفته میشود و آنچه گفته نمیشود، وِردی که خوانده میشود، اطواری که ادا میشود؛ در منحرف کردن توجه بیننده از آنچه به واقع انجام میشود. برای اولین بار نامی برای خود برمیگزیند، نامی مناسب یک جادوگر؛ چون میفهمد آن هم بخشی از نمایش است.
وقتی از محضر گرتا مرخص میشود، تنها جایی که برای شروع کارش مییابد کنار کشتارگاه است، که مدتی است بیمدعی مانده است. جماعت گرتا، علیرغم بوی تعفن و فریادها در پیاش میروند. تردستیهای خیابانی عمدهٔ روالهایش را شکل میدهند، ولی فقط یکیشان است که ناممکن به نظر میآید. نامش را سوگواری خوابرو گذاشته است. پنج هفته زمان میبرد تا بالاخره بفهمم چه ترفندی سرهم میکند؛ و همان لحظه مطمئن میشویم که انتخاب درستی است.
یکی از نگهبانان قصر را، ملبس به لباس شخصیاش و نه لباس خدمت، برای پرسیدن سوالم به سراغش میفرستم. «آیا مایلی جادوی واقعی را بیاموزی؟»
پسرک پوزخند میزند. «همچه چیزی وجود ندارد.»
او فریب تکتک تردستیهای همهٔ تردستان بازار را رو کرده است. به همین خاطر، هیچکدامشان با او سخن نمیگویند. دو بار، سر راهش به اتاق تازهاجارهکردهاش، مضروب میشود، ولی هیچبار چیزی از او دزدیده نمیشود. حق دارد مشکوک شود.
نگهبان خم میشود و، آنچنان که آموزشش دادهام، کلید حل حقهاش را در گوشش زمزمه میکند. همانطور که خم شده است، میگذارد روزنگارم از جیبش بیفتد و چشمهای از حقهای را که تا کنون ندیده نشانش دهد: دست مطلّا. پسرک کتابچه را برمیگرداند و نگهبان به خاطر این کارش سپاسگزاری میکند.
تا این لحظه احساسش را پنهان کرده است، اما میدانم در درونش چه ستیزی است. وعدهٔ من به جادوی واقعی را باور نکرده، ولی دست مطلا مجذوبش کرده است. همان طور که سکههایی را در کلاه گردگرفتهاش جمع کرده در جیبش میریزد، کلاهش را بر سر میگذارد و دنبال نگهبان از بازارچه بیرون میرود، در فکرش است.
با نزدیک شدن به دروازهٔ خدمتکاران میپرسد «قصر؟ فکر کردم عضو رَستهای.»
در گوش فرستادهام نجوا میکنم و او کلماتم را تکرار میکند. «رسته برای جادوگرانی است که نیاز دارند با هم رقابت کنند. قصر جادوگرانی تربیت میکند که خود را وا میدارند با خود رقابت کنند.»
شاید این راستترین حرفی باشد که به او خواهم زد. او فقط نگهبان را میبیند.
*
مرد جوانی که جادوگر دربار خواهد شد
بهتنهایی، به جز دیدارهایش با آموزگارش، بر تمام تردستیهایی که نشانش میدهند مسلط میشود. تنها با همان تکنگاهی که به کتابچهام انداخته بود، توانست در کارگاهمان دستی مطلا بسازد و بعد هم به ابداع خودش یک مرد مطلای کامل. که البته هنوز حقه بود.
گلایه میکند که «به من وعدهٔ جادوی واقعی داده بودند.»
آموزگارش میگوید «ولی باورش نداشتی.»
«چیزی نشانم بده که مثل یک جادوی واقعی باشد، بعد.»
وقتی این کلمات را ادا و دوباره اشتیاقش را اثبات میکند، پاداش میگیرد. دستانش در گرهی کور بسته میشود و او باید بازشان کند. آموزگارش نفَس گلها و پل خودایستا را نشانش میدهد. آنقدر تمرینشان میکند تا بالاخره راز حقهشان را میگشاید.
میگوید «باز هم حقه. یعنی جادو فقط حقهای است که هنوز رازش را درنیافتهام؟»
باید هفت بار بپرسد. قاعده همین است. فقط وقتی برای بار هفتم بپرسد. همان وقت است که به او گفته خواهد شد: اگر کلمات راستین را به او بیاموزند، راهی جز این نخواهد داشت. به خیابانها باز نخواهد گشت یا در نمایشخانهها، با سرگرم کردن نجبا، معاش نخواهد کرد. آیا همین را میخواهد؟
دیگران در همین نقطه کنار میکشند. صحنه و خیابان و پاداشهایی را که به خاطر اجرای حقههایی که کمی بیش از حقهاند برمیگزینند. اما این مرد جوان تشنه است. قدرت برایش ارزشمندتر است تا پول و شهرت. میماند.
آموزگارش میگوید «کلمهای هست. کلمهای که اختیار ادا کردنش را داری. باعث ناپدید شدن مشکلات میشود.»
«مشکلات؟»
«مشکلات نایبالسلطنه. بهایی هم دارد که شخصاً خواهی پرداخت.»
«میتوانم بپرسم چیست؟»
«نه.»
مکث و تأمل میکند. دیگران در این نقطه سر باززدهاند. او نمیزند.
تفاوت جادوگر درباری با جادوگر خیابانی یا صحنهای چیست؟ جادوگر درباری کسی است که مشکلات را ناپدید میکند. این چیزی است که به او میآموزند.
هیچ راهی نیست که ادا کردن کلمه را تمرین کند. روی کاغذی مینویسمش و به او میگویم که از این پس این کلمه فقط و فقط به او تعلق دارد. دوباره یادآوری میکنم که ادا کردنش بهایی دارد. ساعتها به مطالعهٔ کلمه مینشیند، بعد کاغذ را پارهپاره میکند و میبلعد.
روزی که میپذیرد کلمه را به کار ببرد، نایبالسلطنه با دبوس روی شانهاش میزند و شخصاً حجرهٔ جدیدش را نشانش میدهد.
نایبالسلطنه میگوید «تمامش متعلق به توست.» نایبالسلطنه در انتخاب کلامش محتاط است، ولی جادوگر دربار دلیلش را نمیفهمد. حجرهٔ جدیدش از همهٔ جاهایی که مسکن گزیده بوده دلپذیرتر است. بعدتر، وقتی شیوهٔ زندگی نایبالسلطنه را میبیند، خواهد فهمید که اتاقش با استاندارد کسانی که ناز و نعمت زیستهاند ابداً مجلل نیست. اما در این لحظه که برای اولین بار مخمل را لمس میکند، و ابریشم را، و سرش را روی اولین بالشش میگذارد و روی تختی از پَر میخوابد، برای لحظهای گمان میکند خوشاقبال است.
ولی نیست.
*
مرد جوانی که جادوگر دربار است
اولین باری که کلمه را به زبان میراند، یک انگشتش را از دست میدهد. کوچکترین انگشت دست چپش. «از دست میدهد»، چون انگشتش اول هست و بعد نیست. نه خونی، نه دردی. تردستی است. تمرکزش بر کلمهای است که ادا میکند، بر نیتی که پشت آن است و مشکلی که نایبالسلطنه از او خواسته رفعش کند. مشکل مطرح شده این بود: زنی پشت دیوار قصر نامهایی را به آواز میخواند؛ چنان نزدیک که از پنجرهٔ نایبالسلطنه شنیده میشود. جادوگر دربار تنها روی محو کردن آواز تمرکز میکند، روی سکوت تمرکز میکند، روی نبودِ مناجات. چشمانش را میبندد و کلمه را ادا میکند.
وقتی دوباره چشمش به دست چپش میافتد، با شگفتی میبیند که تنها سه انگشت دارد و یک شست، و یک پوست لطیف روی جایی که پیشتر انگشتش بوده؛ گویی اصلاً انگشت کوچکی نداشته است.
بهشتاب به اتاق زیرزمینی که ترفند را آموخته میرود. آموزگاران دیگر آنجا نیستند، پس سوالش را از دیوارها میپرسد.
«بهای کار هر بار همین خواهد بود؟ منظورت همین بود؟ فقط همین تعداد انگشت دارم.»
پاسخ نمیدهم.
سرگشته و مشوش به حجرهاش برمیگردد. آن لحظه را بارها و بارها در ذهنش مرور میکند تا مطمئن شود اشتباهی مرتکب نشده و آیا جادویش اصلاً اثر کرده است. آن شب نمیخوابد و بارها و بارها دست راستش را روی دست چپش میکشد.
نایبالسلطنه راضی است. جادوگر کارش را خوب انجام داده است.
جادوگر دربار دست چپش را با دست راستش میمالد و میپرسد «آیا آواز متوقف شد؟» بهغریزه میداند که نباید به نایبالسلطنه بگوید چه بهایی پرداخته است.
«دیشب خوابمان آشفته نشد.»
«زن رفته است؟»
نایبالسلطنه شانه بالا میاندازد. «مشکل رفع شده است.»
مرد جوان، وقتی به حجرهاش برمیگردد، روی این مسئله تعمق میکند. همانطور که گفتم اصلاً بچهٔ بیرحمی نبوده است. مشوّش است و نمیداند آیا جادویش زن را ساکت کرده یا بهکلی محوش کرده است.
تا زمانی که حقههایی برای کشف رمز داشت، متوجه انزوایش نشده بود، ولی الان میشود.
از ندیمهای که در حال گذر است میپرسد «بانوی آن سوی دیوار که بود؟»
از نگهبان دروازهٔ خدمتکاران میپرسد «زن چه نامهایی را به آواز میخواند؟» ولی جوابی نمیشنود. وقتی میخواهد از کنارشان بگذرد، ممانعت نمیکنند. تنها چند گام طی کرده است که بهدلخواه خودش برمیگردد.
در قصر و محوطههایش پرسه میزند. گذرگاههای پنهان و داروسازیها و کتابخانههایش را کشف میکند. ساعتها وقت صرف برداشتن کتاب از قفسهها میکند، ولی چیزی نمییابد که وضعیتش را توضیح بدهد.
آشپزخانهای پیدا میکند. «پس، من یک زندانیام؟»
سرآشپز و دستیارانش با صورتهای سنگی نگاهش میکنند، تا این که بیرون میرود و به اتاقش برمیگردد.
در حجرهاش تنها مینشیند. مثل همهٔ جادوگران قصر پس از اجرای اولین جادوی واقعیشان، به این فکر میکند که آیا باید فرار کند. وقتی در احساساتش غوطه میخورد، مراقبش هستم. پیشتر هم این موقعیت را دیدهام. در اتاقش قدم میزند، با خود سخن میگوید و در بالش ابریشمینش اشک میریزد. آیا دیگر زندگیاش همین است؟ اشتباه بزرگی است که این زندگی را بخواهد؟ ارزش بهایی را که میپردازد دارد؟ به سر زن چه آمده است؟
و بالاخره، مثل بیشترشان، تصمیم میگیرد بماند. بالش ابریشمین را دوست دارد، همینطور هم وعدههای منظم غذا را. زن مایهٔ مزاحمت بوده است. تقصیر خودش بوده که مزاحم نایبالسلطنه شده بود. خودش این بلا را به سر خود آورده است. با این افکار، چنان خودش را تسکین میدهد که به خواب میرود.
*
مردی که جادوگر دربار است
اکنون که ده سال از اقامت جادوگر در دربار گذشته، سه انگشت دست، دو انگشت پا، هشت دندان، کفشهای محبوبش، تمام خاطرات مادرش بهجز اطلاع از وجودش، گربهاش و ندیمهٔ شخصیاش را از دست داده است. الان دیگر میداند که چرا وقتی به آشپزخانه میرود، هیچکس کلمهای با او سخن نمیگوید.
از دست دادن انگشتها، از جهاتی، بدتر از همه است. بدون آنها در انجام تردستیهایی که به وقتگذرانیاش کمک میکند اخلال ایجاد میشود و هم این که نمیتواند با ابزاری که برای ساختن حقههای جدید برای سرگرم کردن خویش لازم دارد بهدرستی کار کند. تلاش میکند به ندیمهاش، تریا، که عاشقش شده بود فکر نکند. تریا آنقدر عقلش میرسید که با او همکلام نشود و او هم به این نتیجه رسیده بود که اگر سراغ او نرود، در امان خواهد بود. ولی اشتباه میکرد؛ همانقدر که برای او ارزش قائل بود کفایت میکرد. پس از آن، وقتی ندیمهای به اتاقش میآمد، از اتاق بیرون میرفت و وقتی خوراکش را میآوردند به گوشهٔ دیوار رو میکرد. پادوهایی که به خدمت نایبالسلطنه فرامیخواندندش، پیامشان را از پس در بسته اعلام میکردند و پیش از آن که در بگشاید میرفتند.
البته هنوز، از جهاتی، خود را خوشاقبال میداند. نایبالسلطنه بهندرت سبکسری میکند. بین درخواستهایش ماهها فاصله میافتد. گاهی سالها. قانونی دشوار، شورشی ایالتی، غاصبی محتمل، همگی پیش از آن که بتوانند مشکلی ایجاد کنند ناپدید میشوند. در طول زندگیاش هیچ جنگی درنگرفته است؛ پس با خود میگوید که با تنش بهای در امان ماندن دیگران را میدهد. این فکر تا مدتی تسکینش میدهد.
اندازهٔ مشکل متغیر است، ولی کلمه همان است. اندازهٔ مشکل تغییر میکند، ولی بهایش با اندازهٔ مشکل متناسب نیست. بهایش همیشه چیزی یا کسی است که برای جادوگر اهمیت دارد، شکافی در زندگیاش که تنها خودش باخبر است. گاهی به آواز میخواندشان، آنچه را که از دست داده است. به مناجات.
به مرور از نایبالسلطنه منزجر میشود. چرا باید زندگیاش را فدای کسی کند که متقابلاً چنین نمیکند یا هیچ اشارهای به تغییراتی که در او رخ میدهد نمیکند؟ اما این انزجار خود یک نفرین است. خطر ناپدید شدن نایبالسلطنه را تهدید نمیکند. او هیچگاه بهای جادو نخواهد بود. این جادو اینگونه عمل نمیکند.
ترفندی دیگری برمیگزیند. دوست میدارد. در حجرهاش قدم میزند و خود را به چیزهایی که پیشتر اهمیتی برایش نداشتند علاقهمند میکند، که شاید به جای انگشتانش گرفته شوند. به خود میگوید «چقدر این صندلی را دوست میدارم. این فاخرترین صندلیای است که تا به حال رویش نشستهام. بالشتکش به بهترین شکل ممکن است.»
یا «چطور تا کنون متوجه این نگاره نشدهام؟ زنی که در این تکچهره است بیشک زیباترین چهرهای است که دیدهام. و چه هنرمندی که چنین چهرهای را به تصویر کشیده است.»
استدلالش صحیح است. اما شمشیر این استدلال دولبه است. او خود را متقاعد به دوست داشتن صندلی میکند. ولی وقتی ناپدید میشود، حس میکند دیگر هیچ وسیلهٔ مناسبی برای نشستن نخواهد داشت. وقتی نگاره ناپدید میشود، برای سه چیز میگرید: نگاره، زن و هنرمند؛ با این که نمیداند کیستند و آیا هنوز زندهاند.
به نظرش میرسد که در شرف دیوانگی است.
با این حال، وقتی فراخوانده میشود، در دربار نایبالسلطنه حضور مییابد. اوصاف جدیدترین آزردگی نایبالسلطنه را میشنود. زبانش را جاهایی از دهانش میکشد که پیشتر دندانهایش بودهاند؛ مراسمی دیگر برای پیوستنشان به دندانهای دیگر. فقدان دست چپش را با فقدان دست راستش میمالد. به دوروبر حجرهاش نگاهی میاندازد تا از بقایای داراییاش صورت بردارد. کلمه را به زبان میراند، کلمهٔ نفرینشده را، کلمهای را که از هر کلمهٔ دیگری قدرتمندتر است، و طالبتر و شقیتر. چشمانش را باز نگاه میدارد، چون همیشه، تا حقهٔ پشت پردهٔ قدرت را ببیند.
بیش از هر چیزی میخواهد بفهمد چگونه عمل میکند تا از مقام جادویی فرو بیاوردش. در حسرت لحظهای است که حیلهٔ پشت آن برایش نمایان شود تا بتواند از قدرت خلعش کند و به چیزی پیشپاافتاده فروکاهدش.
پلک میزند، تنها یک بار، و وقتی چشم میگشاید، دیدگاهش دگرگون شده است. چشم راستش را از دست داده است. آینه تنها یک همواری را نشانش میدهد، بی هیچ کاسهٔ چشمی. چنان که گویی هیچگاه چشمی نبوده است. اشک نمیریزد.
تلاش میکند نایبالسلطنه را با تمام وجود دوست بدارد؛ به همان شدتی که صندلیاش را دوست میداشت، و ندیمهاش، چشمش، دندانهایش، انگشتان دست و پایش و خاطراتی را که میداند از دست داده است. نگارههایی از نایبالسلطنه میکشد و رویشان استمناع میکند و نامههایی میفرستد که جلوشان را میگیرم. این جادو فریب نمیخورد.
اینها همه پیشتر هم رخ داده است. سقوط آشنایش را تماشا میکنم. انگشتان دست و پا، دست، بازو، هیچیک برای انجام وظیفهاش ضروری نیستند، ولی وقتی نمیتواند یک تردستی ساده با ورق را انجام دهد میگرید. او خاطرهٔ شیوهٔ انجام تردستی را پیش از ناپدید شدن آخرین انگشتش از یاد میبرد.
سامعهاش اما هنوز تیز است. هر چه از دست بدهد، جادو توانایی شنیدن مشکلات نایبالسلطنه را از او نمیگیرد. هیچگاه زبانش را از او نخواهد گرفت، چون باید کلمه را ادا کند، و همین طور، باقی دندانهایی که برای ادای آن ضروریاند. اگر حتی کسی بود که همهٔ اینها را به او میگفت، باز هم اطمینان خاطری حاصل نمیکرد.
برای این جادوگر، نقطهٔ شکست یک شخص نیست. نه ندیمهای که شیفتهاش شده، نه یادی از عشق کودکی، نه یک تردستی. برای او نقطهٔ شکست زمانی است که کلمه را ادا میکند تا زن دیگری را که پشت دیوار نامهایی را به آواز میخواند ناپدید کند.
نایبالسلطنه میگوید «این نامها! چطور بخوابم، وقتی او زیر پنجرهام نامهایی را به آواز میخواند؟»
جادوگر میپرسد «آیا همان زن سالها پیش است؟» اگر بتواند برگردد، شاید کلمه تنها یک تغییر جهت باشد. شاید اگر او بتواند صدایش را بازیابد، شاید همه چیز بهکلی از دست نرفته باشد.
«من از کجا بدانم؟ فقط یک زن است با یک سیاهه از نامها و مظالم.»
جادوگر، با دو انگشت و شست باقیماندهاش، دهان و بازوی بازماندهاش را میآزماید. گمان میکند چیزی را از دست نداده است، ولی وقتی به تخت خواب میرود، درمییابد بالشش رفته است.
چیز بیاهمیتی است. میتواند فردا صبح بالش دیگری بطلبد، و با این حال، برایش مهم است. برای خود اندوهگین میشود. اگر به کسانی بیندیشد که ناپدید کرده است – زن پشت دیوار، آن دیگر زن اولی، تمامی جمعیت ایالت کوهستان شمال شرق – از اندوه خاکستر میشود.
پیش از آن که به انتها برسد میدانم. تماشایش میکنم، چون همیشه، و میدانم، چونان همیشه که دانستهام. با گریستن در تختخوابش خود را از پا میاندازد.
این بار میپرسد «چرا؟» پیشتر، همیشه میپرسید «چطور؟»
پس، چون میدانم که دیگر هیچگاه کلمه را به زبان نخواهد راند، بیواسطه با او سخن میگویم. راز را گوشش زمزمه میکنم: که از اشتیاق فروننشاندهای برای دانستن ریشهٔ قدرت، به هر بهایی، توان میگیرد. تنها این کودکان، این جوانان تشنه، میتوانند به کارش ببرند و ما به کار میبندیمشان تا مدتزمان کوتاهی که خود اجازه میدهند. این یکی طولانیتر از دیگران. اشتیاق این یکی به پرده برداشتن استثنایی است، حتی با این که کمی پیشتر از جایی که من آمدهام باز ایستاده است. من، چیزی بیش از نجوایی در گوشی مشتاق نیستم.
میمانم تا ببینم چه میکند: به بازارچه بازمیگردد تا به کارِل نابینا و گرتای کبیر و دیگران بپیونند؛ به جادوگران فرومایهتر، همانهایی که اجرتشان میدهیم تا وقتی کودکی میایستد تا تردستی تماشا کند خبرمان کنند، یا میخواهد بماند تا به جانشینش بیاموزد، چنان که آموزگارش چنین کرد. او هیچکدام را برنمیگزیند و من به یاد میآورم که یک بار از فقدان شقاوتش شگفتزده شده بودم.
از میان دروازهٔ خدمتکاران میگذرد و هیچ با خود نمیبرد. هفتهها است که گوش میسپارم که آیا مناجات سوگواران را پیش خواهد گرفت، چنانکه دیگرانی پیش از او چنین کردهاند. ولی باید میدانستم که این نیز راه برگزیدهٔ او نخواهد بود؛ سیاههٔ نامهایش بیش از اندازه کوتاه است. اگر گمان روی بیاورم، میگویم در پی گمگشتههایش میرود، آنچه تبعید کرده است، تکههایی از خود که در ازای خدمت به مشکلات دیگری از دست داده است، مکانهایی که دندانها و انگشتان و مشکلات و ایالتها و ندیمهها و سوگواران و بالشها در آنها ناپدید شدهاند. او با خود میاندیشد حقهای در کار است. همیشه حقهای در کار است.
֎