پلاستیک‌های لطیف و بامحبت – عمّان ثابت، امیر سپهرام

پلاستیک‌های لطیف و بامحبت

۱. خانه دوئی برای بچه‌های یتیم

ایسا در یک خانهٔ پیش‌ساخته بهره‌وری، توی دهانهٔ یک کوچهٔ سیمانی بین دو ساختمان، زندگی می‌کند. آشپزخانه جلوی خانه به راهرو وصل می‌شود و از یک دستشویی و دو اتاق خواب می‌گذرد و به انباری پشت خانه می‌رسد. برای بزرگسالان کمی تنگ و ترش و بر اساس مقیاس کودکان طراحی شده است.

همهٔ سطوحْ سازمانی‌اند. سرامیک‌های ضدخش آشپزخانه مجموعه‌ای است از اسپری و مالش و جای کشیدگی کفش کتانی؛ بژ شده است. کفپوش راهرو، وقتی با جاروبرقی تمیز می‌شود، بوی پلاستیک سوخته می‌دهد. کپک‌ها دسته‌دسته و به شکل خال‌خال‌های سیاهی که هیچ وقت نمی‌شود کامل شکستشان داد، در گوشه‌های کابینت جمع شده‌اند. حوله‌های چیتی منقوش به شخصیت‌های کارتونی یک‌وری از قلاب‌های کج روی دیوار آویزانند. جای تعجب است که چرا این اشیاء این قدر نیازمند نوسازی‌اند.

اتاق خواب ایسا انتهای هال است. اتاق‌خواب نزدیک‌تر به آشپزخانه مال ترِه‌وِر، برادر رضاعی او است. هر دوشان یک تخت‌خواب دوطبقه آلومینیومی دارند که پایینش یک میز تحریر و یک صندلی پلاستیکی سفت گذاشته‌اند. میز آرایش نئوپانی و آینه و کشوها به گوشه‌های اتاق فشرده شده‌اند. شب‌ها مهتاب از پنجرهٔ بام به اتاق می‌تابد و موبایلی را که وقت خواب بالای گهوارهٔ ایسا آویزان است خال‌مخال می‌کند.

ماما صندلی‌اش را از توی دیوار آشپزخانه بیرون می‌کشد تا بنشیند و باتری‌اش را شارژ کند. صورتش صاف و صیقلی است و کارتونی از گوسفندهایی را نمایش می‌دهد که از روی پرچین می‌پرند. به تدریج به صورت خالی‌اش محو می‌شوند، ولی او در تاریکی به صدای ایسا و تره‌ور گوش می‌دهد. آن‌ها هرگز ندیده‌اند که او بخوابد، هرگز هم نخواهند دید.

۲. اولین خاطرات ایسا

ایسا کوچولو می‌تواند سر پا بایستد. به کمک خرگوش فنجانی می‌تواند بلند شود. میله‌های حفاظ تختش را می‌گیرد و برای ماما و تره‌ور دَه‌دَه‌- دَه‌دَه‌ می‌کند.

تره‌ور هنوز تره‌ور خوبه است. اسباب‌بازی‌هایش روی کفپوش کنفی قهوه‌ای پخش و پلا است؛ ماشین‌های قرمز، ماشین‌های سبز، سیاه، سفید. ماما صورت تمرکزش را نمایش می‌دهد: خط صاف به جای دهان و زبان صورتی که از یک گوشه‌اش بیرون زده است. همان طور که بطری ایسا را پر می‌کند، نقطه‌های سفید مردمکش حرکات دستش را دنبال می‌کند و وقتی سر چرخان پستانک بطری را سفت می‌کند، یک قطره عرق گوشهٔ شقیقه‌اش برق می‌زند.

«ماما، ببین. ترافیک شده. ماما

ماما برمی‌گردد و برای تره‌ور صورتش را به شکل لبخند در می‌آورد. «عالیه، تره‌ور! چی شد این طوری شد؟»

تره‌ور به اتوبوس مدرسهٔ جلویی اشاره می‌کند. «راننده‌هه این کار رو کرد. اول ترکید، بعد از کنترل خارج شد.» سرش را مثل عروسک می‌جنباند و چشمانش را چپ می‌کند؛ از خودش صدا در می‌آورد و به پشت می‌افتد؛ کتانی‌هایش را تکان‌تکان می‌دهد.

دهان ماما به شکل یک دونات درمی‌آید. «کسی به تعمیرکار زنگ نزده؟»

تره‌ور به یک وانت پشت میکسر سیمان را نشان می‌دهد. «گیر کرده.»

«پس اسکار تُنده کجا است؟ نمی‌تونه کمک کنه؟»

تره‌ور اسکار را از جیب جلوی سرهمی‌اش بیرون می‌کشد؛ یک ماشین اسپورت با چراغ‌هایی به شکل چشم و یک آذرخش زرد بزرگ. او اسکار تنده را از میان راه‌بندان ماشین‌ها به سمت اتوبوس می‌برد و ماشین‌های دیگر را کنار می‌زند.

ایسا جیغ می‌زند. از لای میله‌های تخت دستش را سمت ماما دراز می‌کند و مثل طبل روی پوشکش می‌کوبد.

«اِ، این دیگه کیه که می‌خواهد بغلش کنند؟» ماما بطری را پایین می‌گذارد و ایسا را از تختش بر می‌دارد.

دنیای ایسا می‌چرخد. ماما او را روی سینه پدشده‌اش می‌فشارد و صدای ضربان قلب برایش پخش می‌کند. بوم‌‌بوم. بعد به نرمی تکان می‌خورد و گرم می‌شود. ایسا آب دهانش روی شانهٔ پلاستیکی ماما می‌ریزد و رضایتمندانه دَه‌دَه‌- دَه‌دَه‌ می‌کند.

بعد گریه می‌کند و ماما را پس می‌زند. ماما هم او را دوباره توی تختش می‌گذارد. به زودی، دوباره دستش را سمت ماما دراز خواهد کرد و ماما دوباره برش خواهد داشت. و چرخه تکرار می‌شود. ماما هیچ وقت دلیلش را نمی‌فهمد و هیچ وقت هم خسته نمی‌شود.

۳. تعمیر و نگهداری دوره‌ای

هر چهار ماه یک بار عمو گئورگ از خانه بازدید می‌کند. صورتش مثل صورت ماما تخت و چشمک‌زن نیست. صورتش، مثل صورت تره‌ور، برجسته است، با ریشی که وقتی حرف می‌زند، مثل یک پتوی پرزدار، تکان می‌خورد. در لباس کار خاکستری‌اش وسایلی قلم‌مانند دارد که از جیب سینه‌اش بیرون می‌زند. گاهی، وقتی نقش بابانوئل کریسمس را بازی می‌کند، توبرهٔ قهوه‌ای‌رنگی با خودش می‌آورد که هدیه‌هایی تویش هست. ولی معمولاً فقط چیزهایی در کابینت‌ها و انباری پشت خانه (که قفل است) می‌گذارد.

وقتی تره‌ور در مدرسه است، گئورگ ماما را معاینه کلی می‌کند. ایسا روی پای ماما دراز کشیده، دهانش از خارش سرخ و دست‌هایش از مکیدن شستش خیس شده است. ماما موها و گردن ایسا را نوازش می‌دهد و گئورگ هم با وسیله قلم‌مانندش با پشت ماما ور می‌رود.

«ماما قراره پنج ثانیه تموم بی‌حرکت بمونه. تو هم می‌تونی؟»

ایسا با تکان سر جواب مثبت می‌دهد.

دست ماما برای یک لحظه لَخت روی پشت ایسا می‌افتد. بعد سینه‌اش صدایی آهنگین می‌دهد.

«من و ماما قراره یه بازی با هم بکنیم. تو هم می‌خواهی بازی کنی؟»

ایسا دوباره سر تکان می‌دهد.

بازی عمو گئورگ عجیب است. مثل بازی‌های ماما همراه با موسیقی و نور نیست. فقط هم یک بار بازی می‌کنند. ماما و ایسا روی یک پا می‌ایستند، بعد روی پای دیگر. کمی راه می‌روند. عمو گئورگ حرف‌های عجیبی می‌زند و بعد به قلم نگاه می‌کند. قلم دیگری را در گوش ایسا فرو می‌کند و او سرفه می‌کند.

عمو گئورگ از ماما سوال‌هایی می‌پرسد که معنایی ندارند، ولی ماما یک جورهایی جوابشان را می‌داند. وقتی نوبت ایسا می‌رسد، او هم جواب‌ها را می‌داند، چون سوال‌ها در مورد او است. دوستی پیدا کرده‌ای؟ حال‌به‌هم‌زن‌ترین غذایی که خورده‌ای چی بوده؟ ترسناک‌ترین چیزی که دیدی چی بوده؟

۴. زنبورهای بهاری

وقتی ایسا چهارساله و تره‌ور ده‌ساله است، ماما برایشان کوفته و لوبیاسبز چاپ می‌کند که بهتر از معمول است.

ایسا سر شام می‌گوید «پنج ستاره!» و تره‌ور هم تایید می‌کند. می‌دانند که برنامهٔ خاصی چیده شده است.

وقتی ته غذا را در می‌آورند، ماما برایشان یخمک توت‌فرنگی می‌آورد و می‌گوید قرار است زنبورهای بهاری به خانه‌شان بیایند [۱] و توضیح می‌دهد که «با خانوادهٔ مِی‌بی دفعه قبل فرق دارند. قراره مثل شب هالووین در بزنند، ولی می‌تونیم بیاریمشون تو. پس امشب از قصه خبری نیست. وقت سکوته، تا وقتی که بیاند.»

اندکی بعد از این که ایسا و تره‌ور به اتاق‌هاشان می‌روند، در کوبیده می‌شود. مسئول پروندهٔ بی‌اجاره‌نشینان از نهاد دوئی با یک نشان الصاقی روی سینه‌اش خانوادهٔ می‌بی را آورده است: یک مرد لاغر سبیلو و زنی که یک کت زرد تجملی پوشیده است. مسئول پرونده می‌پرسد که آیا بچه‌ها خانه‌اند. بعد می‌رود در آشپزخانه منتظر می‌ماند و چیزی از یک ترموس می‌نوشد و ماما خانوادهٔ می‌بی‌ را به اتاق بچه‌ها می‌آورد.

تره‌ور روی میز تحریرش بالا و پایین می‌پرد.

ماما می‌پرسد «ترِه‌و، می‌شه بیاییم تو؟ مهمون‌هامون می‌خواهند ببینندت.»

تره‌ور می‌ایستد و سرش را به نشانهٔ رضایت به شدت تکان می‌دهد و با لبخندی دندان‌نما تندتند پابه‌پا می‌شود.

مرد می‌بی از هال نگاه می‌کند و زن می‌بی از کنار ماما وارد اتاق می‌شود. او چمباتمه می‌زند تا هم‌قد تره‌ور شود و برای دست دادن دست دراز می‌کند.

«از دیدنت خیلی خوش‌وقتم تره‌ور.»

تره‌ور دستش را دور گردن او می‌اندازد. زن خجالت‌زده خودش را کنار می‌کشد و از تره‌ور می‌پرسد درس مورد علاقه‌اش در مدرسه چیست. تره‌ور دور اتاق می‌رقصد و شوخی می‌کند و مایملکش را نشان می‌دهد. بلندبلند و تندتند حرف می‌زند، انگار همه عمرش برای شنیدن شدن داد زده است. مرد از راهرو برایش دست تکان می‌دهد و تره‌ور می‌دود و پایش را بغل می‌کند.

وقتی نوبت بازدید از ایسا می‌رسد، او در اتاقش به آرامی با خرگوش فنجانی مشغول بازی است. خانواده می‌بی ازش می‌پرسند دوستش کیست؟ خرگوشه مهمونی دوست داره؟ به نظر حقه‌ای در سوال نهفته است، چون حرکات صورت بانو می‌بی مثل صورت عمو گئورگ است. نه چشمک‌زن مثل صورت ماما.

تره‌ور دائماً در خط دیدشان قرار می‌گیرد و سوال‌های چرندی می‌کند، بی آن که واقعاً به جوابشان گوش کند. ایسا نگاهش را از روی خرگوش فنجونی بالا نمی‌آورد و چشم در چشمان نمی‌دوزد. وقتی کسی حواسش نیست، تره‌ور دست دراز می‌کند و ایسا را نیشگون می‌گیرد.

وقتی خانوادهٔ می‌بی‌ آماده رفتن می‌شوند، بانو می‌بی متوجه می‌شود ایسا شوکه شده است. می‌پرسد «چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟» و ایسا می‌زند زیر گریه.

تره‌ور بَده.

۵. تره‌ور بَده

وقتی ایسا شش‌ساله و تره‌ور دوازده‌ساله می‌شوند، تره‌ور دوباره به خاطر کتک‌کاری خانه فرستاده می‌شود. ماما صورت عصبانی‌اش را نشان می‌دهد: ابروهای هفت‌شده و کجی یک‌وری دهان رو به بالا.

«تو دردسر بزرگی افتادی، آقا پسر. صاف برو اتاق و تا وقت شام نیا بیرون.»

تره‌ور با قیافهٔ عبوس کیف مدرسه‌اش را می‌اندازد و چوب هاکی‌اش را به یخچال تکیه می‌دهد.

بعداً، وقتی ایسا به ماما کمک می‌کند میز شام را بچینند، ماما نقاشی آب‌رنگی را که ایسا سر کلاس کشیده به در یخچال می‌چسباند. ماما و ایسا و عمو گئورگ توی نقاشی‌اند. تره‌ور هم دورتر از آن‌ها ایستاده و به رنگ قرمز نقاشی شده است. زیر سقف یک خانه‌اند و افراد دیگری هم بادکنک دستشان است.

ماما نقاشی را از توی قاب دستانش نگاه می‌کند و می‌گوید «این جشن تولدته؟ صددرصد پنج ستاره! یه هنرمند دیگه تو خونه داریم.»

تره‌ور سلانه‌سلانه از کنار ایسا و ماما می‌گذرد و در یخچال را باز می‌کند تا نوشابه‌ای بردارد که دیدشان را سد می‌کند.

«ببخشید تره‌ور. این بی‌ادبیه. هنوز کسی واسه شام صدات نکرده.»

«یه لیوان آب می‌خواستم.» تره‌ور در یخچال را می‌بندد و به نقاشی ایسا نگاه می‌کند. «واقعاً کی دلش می‌آد اینجا تولد بگیره؟ تو این آشغال‌دونی.»

«تره‌ور!»

تره‌ور جرعه‌ای آب می‌نوشد و نقاشی را به یک ضرب از در یخچال می‌کند.

ماما صورت عصبانی‌اش را نمایش می‌دهد. «تره‌ور، اون که نقاشی تو نیست.»

«نقاشی چرندیه.»

«بذارش سر جاش و از خواهرت معذرت بخواه.»

«نه!»

«باشه، این دفعه رو ندید می‌گیرم. برگرد برو تو اتاقت آقا پسر.»

تره‌ور اول وانمود می‌کند دارد می‌رود، ولی چوب هاکی‌اش را بر می‌دارد و ضربهٔ محکمی به پای ماما می‌زند. ماما اجازهٔ تلافی کردن ندارد. دستش را دراز می‌کند تا با انگشتان پلاستیکی‌اش چوب هاکی را بگیرد، ولی تره‌ور آن را می‌پیچاند که از دستش خلاص کند و صندلی ماما روی زمین غژغژ می‌کند و به یک طرف پرت می‌شود.

«ولش کن، مال منه! ازت متنفرم!»

تره‌ور دوباره ماما را می‌زند، این بار محکم‌تر، و غلاف پلاستیکی‌اش را می‌شکند. قفسهٔ سینهٔ ماما بیپ بلندی می‌کند و ماما اول به میز می‌خورد و بعد نقش زمین می‌شود. ظرف‌ها به تلق‌تلوق می‌افتند. نه ایسا و نه تره‌ور تا آن موقع نشنیده بودند ماما چنین صدایی بدهد. تره‌ور عقب می‌رود. صورت ماما تهی شده. ایسا جیغ می‌زند. تره‌ور تازه می‌فهمد چه کرده است. چوب هاکی‌اش را می‌اندازد، به کوچه می‌دود و در خانهٔ همسایه‌ها را می‌زند.

ایسا ماما را بلند می‌کند و می‌گذارد روی صندلی، دستش را بلند و رها می‌کند. دست تَلَقی می‌افتد روی پای ماما. واکنشی نیست. تا به حال ماما را بدون واکنش ندیده بود. الان دیگر خانه فقط کپری مربعی است بین دو ساختمان آجری سرد. طلسم شکسته است. ایسا به نفس‌نفس می‌افتد.

ضجه می‌زند «ماما!»

هیچ.

بعد، در انتهای راهرو همهمه‌ای پشت در قفل شده انباری به پا می‌شود؛ جعبه‌هایی که از قفسه می‌افتند و دلنگ‌دلنگی آهنگین به گوش می‌رسد. انگار چیزی قامت راست می‌کند و در میان چیزهایی که صدای قِل خوردن قوطی‌های حلبی روی کف زمین می‌دهند راه می‌رود.

ایسا بلوز ماما را می‌گیرد و تکانش می‌دهد و دست و پای او را به تلق‌تلوق می‌اندازد. انگشتانش را روی صورت ماما می‌زند و می‌کشد. «بیدار شو!» بعد صدای تق‌تق و گام‌هایی مصمم در پشت در طنین می‌اندازد. بعد چیزی محکم به پشت در کوبیده می‌شود و ایسا جیغ می‌زند. با پا خودش را روی زمین به عقب می‌سراند تا زیر میز پنهان شود. در انباری دوباره کوبیده می‌شود. در خرد و باز می‌شود و آن سویش یک مامای دیگر ایستاده است. این ماما کچل و بعضی از قطعات بازو و لباسش کم است.

«ایسا، اونجایی؟» صدای این ماما تا ته بلند شده و چهره‌اش نگرانی را نمایش می‌دهد. نور صورتش کور کننده است. نور صورت ماما در راهرو به تدریج بزرگ‌تر و بیشتر شبیه نورافکن می‌شود.

«ایسا!»

ایسا از زیر میز سرک می‌کشد و نگاهش بین ماما قدیمیه و ماما جدیده می‌دود.

«ایناهاش، اینجایی که! من حالم خوبه، دالّی ایسا. فقط جا عوض کرده‌ام. مثل آب خوردن!»

۶. درزی در پیوستار

مسئول پرونده از نهاد دوئی سر می‌رسد تا تره‌ور را منتقل کند. می‌گویند با این که قرار است به خانه بزرگ‌تری، پیش پسرهای دیگر، منتقل شود، ولی ایسا هر وقت که خواست می‌تواند برایش نقاشی و نامه بفرستد.

ایسا نمی‌داند آیا باید از رفتن تره‌ور غمگین باشد یا نه. می‌پرسد آیا قرار است برگردد، ولی کسی جواب درستی به او نمی‌دهد. وقتی لباس‌های تره‌ور را توی جعبهٔ پلاستیکی می‌گذارند، ایسا قیافهٔ بی‌حالتی می‌گیرد. تره‌ور قبل از رفتن برای لحظه‌ای تره‌ور خوبه می‌شود. می‌گوید «شاید تو مدرسه ببینمت.» وقتی در کشویی وَن د-و-ئ-ی بسته می‌شود، برای ایسا دست تکان می‌دهد و وقتی خودرو توی جاده می‌پیچید، از پنجرهٔ به عقب نگاه می‌کند. بعدها در زندگی‌اش، ایسا این صحنه را به عنوان آخرین باری که تره‌ور را دیده به یاد خواهد آورد.

حالا فقط ماما جدیده و ایسا در آشپزخانه‌اند و خانه واقعاً ساکت است. ماما جدیده سرهمی ماما قدیمیه را پوشیده است. کلوچه جو و کشمشی را که ایسا دوست دارد چاپ کرده، ولی روی پیشخان بوی ماندگی گرفته‌اند.

ایسا به ماما جدیده اطلاع می‌دهد که «دزدیدن لباس مجاز نیست،» و او یک علامت سوال روی صورتش نمایش می‌دهد. ایسا هنوز مطمئن نیست که الان ماما جدیده مسئولیت خانه را به عهده گرفته یا نه. شاید هم گرفته باشد.

گئورگ بازوی ماما را تعمیر می‌کند و برایش مو می‌آورد، که فرق می‌کند. ایسا کمک می‌کند که کوتاهش کنند تا شبیه موهای ماما قدیمیه شود. ماما جدیده می‌گوید اصلاح موهایش پنج ستاره شده و بعد خودش ته‌موها را می‌چیند. وقتی از دستشویی بیرون می‌آیند، ماما قدیمیه رفته و الان فقط یک ماما هست.

ایسا گاهی این ماما را مخفیانه امتحان می‌کند تا مطمئن شود.

«یادت می‌آد با هم تخم مرغ عید رنگ کردیم؟»

«آره، یه تخم مرغ خوکی واسه تره‌ور رنگ کردیم و یه دونه رنگین کمون هم واسه من.»

«یادت می‌آد یه بار واسه شام فقط بستنی خوردیم؟»

«ای ایسای حقه‌باز! از خودت در آوردیش!»

قلقلک. خنده. انگشتان ماما عنکبوت قلقلکی شده است.

۷. نی‌نی مَکِنزی

وقتی ایسا کلاس چهارم است، یک بار خانه می‌آید و می‌بیند یک نوزاد در اتاق سابق تره‌ور خوابیده است.

«اسمش مکنزیه. می‌تونی سرک بکشی تو اتاق، ولی باید ساکت باشی.» ماما اتاق را تمیز کرده است. یک تخت بچه و تشک و ملحفهٔ نو کنار میز عوض کردن پوشک برپا شده است.

ایسا زمزمه می‌کند «شده مثل اتاق قبلی من.»

نی‌نی مکنزی خوابیده و پشت انگشتان کوچکش کنار گوشه چشمش آرام گرفته است. در خواب آرام‌آرام نفس می‌کشد و سینه‌اش بالا و پایین می‌رود. موبایل بالای سرش به آرامی می‌چرخد.

«می‌شه خرگوش فنجونی رو هم بهش بدیم؟»

«معلومه که می‌شه.» ماما صورت لبخنددارش را نمایش می‌دهد؛ قلب کوچکی که محو و دوباره پدیدار می‌شود. «هدیهٔ خواهر بزرگ‌تر خیلی خوشحالش می‌کنه.»

فکری به ذهن ایسا می‌رسد و رو در هم می‌کشد. «من هم باید از اینجا برم؟ مثل اتفاقی که واسه تره‌ور افتاد؟» سعی می‌کند آرام بماند ولی کم‌کم هق‌هقش بلند می‌شود.

«نه، ایسا جان. اون قضیه فرق می‌کرد.» ماما با دستش او را به راهرو هدایت می‌کند و کنارش زانو می‌زند و شانه‌هایش را می‌گیرد. «تره‌ور نمی‌دونست چطور باید عصبانی نباشه. آماده نبود که برادر بزرگ‌ترت باشه. ولی الان نوبت توئه و می‌دونم که خواهر فوق‌العاده‌ای می‌شی.»

۸. خواهر بزرگ‌تر

 ایسای دوازده‌ساله اجازه دارد همراه با دوستش پیاده از مدرسه به خانه بیاید. برای همین یکی از دخترهای مدرسه همراهش شده است. قرار است تکالیف آخر هفته‌شان را با هم انجام بدهند. ولی وقتی توی کوچه می‌پیچند، دختر پلاک سردر خانه را می‌خواند که رویش نوشته شده «یتیم‌خانه شماره ۱۲ دوئی» و فقط می‌داند که یتیم یک چیز متفاوت است، ولی نمی‌داند چه تفاوتی دارد.

می‌گوید «ببین، می‌گم بریم از وای‌فای قهوه‌فروشی سر کوچه استفاده کنیم. میزها بعد از ساعت پنج خالی‌اند. می‌تونیم یه موکا فراپه هم به بدن بزنیم.»

«نمی‌دونم. چه قدر می‌شه؟» ایسا جیب‌های خالی‌اش را می‌کاود و وانمود می‌کند پول دارد.

ماما در را باز می‌کند. «اِ، سلام.» به دختر همکلاسی خوشامد می‌گوید. «دوست ایسایی؟»

دختر با تعجب می‌گوید «اَاَ! تو یه روبات داری؟»

«اِ، این… این ما… این مامانمه.»

دختر به آشپزخانهٔ توی خانه نگاهی می‌اندازد و لبخندش محو می‌شود. بعد گوشی‌اش را بیرون می‌کشد. «اِ، می‌دونی. پاک یادم رفته بود. بابام گفته زود برم خونه، چون…» سعی می‌کند بهانه‌ای دست و پا کند، ولی ناگهان بر می‌گردد و به سرعت از کوچه بیرون می‌رود.

ماما رفتنش را تماشا می‌کند و صورتش علامت سوال نمایش می‌دهد.

ایسا از کنارش می‌گذرد و به آشپزخانه می‌رود. زیرلبی می‌گوید «کاش عادی بودی،»‌ و کوله‌پشتی‌اش را پرت می‌کند و پاکوبان راهرو را طی می‌کند.

از دم در اتاق مکنزی که می‌گذرد، مکنزی صدایش می‌کند «هی، ایسا! … ایسا؟»

ایسا مکث می‌کند و سرش را از در تو می‌برد.

مکنزی عکس یک گلولهٔ از مارهای درهم‌تنیده را بالا می‌گیرد و می‌گوید «ببین. مار.» همه جای کاغذ پر از نقش مار است.

ایسا زبانش را می‌جنباند و فش‌فش می‌کند. «چهـــار سسستاره. یه گوشششه رو یـــادت رفته.»

مکنزی نقاشی را وارسی می‌کند که ببیند ایسا راست گفته است. «نخیرم!»

ایسا او را با دست به سمت کمد لباسش می‌خواند. «ببین، می‌خواهی یه چیزی نشونت بدم؟» یکی از کشوها را بیرون می‌کشد و زیرش را نگاه می‌کند. «صبر کن، فکر کنم اون یکیه.» بعد کشوی پایینی را کاملاً بیرون می‌کشد و محتویاتش را روی کف اتاق می‌ریزد.

«هی!»

ایسا انگشتش را روی لبش می‌گذارد و می‌گوید «هیس! این یه راز دوئی‌ئه. به ماما نگو، وگرنه گئورگ می‌اندازدش دور. قول می‌دی؟»

مکنزی سری به موافقت تکان می‌دهد و ایسا کشو را سر و ته می‌کند و بعد سر پا می‌ایستاند. تصویر توفانی که در شهر می‌وزد سرتاسر چوب زیر کشو کنده‌کاری شده است. ماشین‌ها به پرواز در آمده‌اند. ماماها و باباها بند سگ‌ها را محکم گرفته‌اند. چرخ‌دستی‌های خرید و تیرهای تلفن و چراغ‌های راهنمایی و تابلوهای خیابان همگی در دایره‌ای در آسمان می‌چرخند. وسط این آشوب یک آدم کوچکی است که تی‌شرتی پوشیده که حرف تی بزرگ رویش نقش بسته است.

مکنزی می‌پرسد «اون کیه؟»

«یادت می‌آد چطوری یادت دادم نقاشی کنی؟ خوب، اون هم به من یاد داد. قبل از این که بیایی اینجا، همین جا تو اتاق تو زندگی می‌کرد.»

«چرا داره همه چی رو خراب می‌کنه؟»

«نه، به اون می‌گن چشم توفان. جاییه که همه چی آرومه. توفان تو یه دایره می‌چرخه. فکر کنم اون وسط وایستاده، چون از همه جا امن‌تره و همه چی ثابت می‌مونه.»

۹. دیگر هیچ وقت نمی‌توانی به خانه بروی

ایسا در ایستگاه اتوبوس سرپوشیدهٔ آن سوی کوچهٔ خانه سابقش پناه می‌گیرد. بیست‌ و سه‌ساله است. محله کوچک‌تر به نظر می‌رسد، انگار در یک خشک‌کن آب رفته باشد. خیابان‌ها باریک‌تر می‌نمایند. فاصله تا گوشهٔ کوچه کوتاه‌تر از آن است که به خاطر دارد. کوچه تمیزتر هم به نظر می‌رسد. نه آن قدر تاریک و شوم که پیشتر بود. ساختمان‌ها هم رنگ شده‌اند. یکی پیاده‌رو را تعمیر کرده و جادوچرخه‌ای هم لبهٔ جدول پیاده‌رو کار گذاشته است.

ایسا از وقتی سنش از هجده گذشته اینجا نیامده است. ذخیرهٔ حساب دوئی‌اش، که طی سال‌ها برای روز مبادایش جمع شده، هنگام پیدا کردن آپارتمان و شرکت در یک دورهٔ آموزش پرستاری به دادش رسیده است. تکانهٔ کافی بهش داده تا نخواهد پشت سرش را نگاه کند.

ولی یک روز ماما را از پنجرهٔ اتاق رختشویی خانه می‌بیند. مامان او نبود، مامان دیگری بود، از پلاستیک‌های دیگری.

ایسا به سرعت لباس‌های خیس را در سبد لباس‌های چرک می‌چپاند و دنبال ماما می‌دود و چند چهارراه تعقیبش می‌کند تا نزدیک محله می‌رسد. آنجا خانه دوئی دیگری کشف می‌کند که بالای سقف ساختمان دیگری بنا شده است که از راه‌پله دسترسی دارد. یک جورهایی شبیه خانه قدیمی‌اش بود، ولی با پنجره‌هایی متفاوت و پلاک کوچکی کنار در با لوگوی دوئی و شماره پلاک خانه.

یک ماه بعد از آن، یک مامان دیگر را می‌بیند. این یکی آبی پوشیده است. آن را تا بنجل‌فروشی‌های دور یک پارک محلی، که همه خانه‌هایش پیش‌ساخته‌اند، تعقیب می‌کند. آن ماما کیسه‌ای خواروبار را داخل خانه دوئی دیگری می‌برد که پشت یک استودیوی پیلاتس چپیده است. دیوارنگاره‌هایی از هیولاهای عروسکی و بادکنک‌ها زمینه‌ای آبی را پوشانده‌اند.

وقتی سر شیفت بیمارستان نیست، جذب این خانه‌های دوئی می‌شود. گهگاهی یک مورد جدید را آنلاین پیدا می‌کند و با دوچرخه از جلوشان رد می‌شود. گاهی بچه‌های دوئی دیگری را می‌بیند. بچه‌های ساکتی که تنها هستند. بچه‌های پرصدا و منفوری که روی جدول پیاده‌رو جمع شده‌اند. توی خانه‌هاشان را نمی‌بیند، ولی وقتی داخل خانه حرکت می‌کنند، بازی نور و سایه‌شان را می‌بیند. درمانگر ایسا می‌گوید کارش منطقی است. ایسا می‌خواهد بداند آیا این بچه‌ها هم مثل خودشند. به عنوان یک بزرگسال، دنبال الگویی است که بفهمد آیا نحوهٔ ارتباطش با دیگران در زمان کودکی متفاوت از بچه‌های دیگر شکل گرفته است.

درمانگرش می‌گوید همین طور است و این الگو در رفتارش کنار تخت بیماران هم خودش را نشان می‌دهد. الگوهای گفتاری و رفتاری ایسا، مثل همهٔ بچه‌هایی که در نظام دوئی پرورش یافته‌اند، روباتی است؛ چشمکی‌تر است. ایسا به سختی می‌تواند به حالت‌هایی که آدم‌ها به چهره‌هاشان می‌دهند اعتماد کند. به جای این که بگذارد خودشان آن چیزی را که، در مقام یک انسان، واقعاً هستند آشکار کنند، آن چه را که خودش می‌خواهد آن‌ها باشند با آن‌ها مطرح می‌کند. ایسا هم به یک «فرجام» [۲] نیاز دارد. باید به خانه برود و در را پشت سرش ببندد تا بتواند زندگی‌اش را پیش ببرد، وگرنه اوهام گذشته‌اش رهایش نخواهند کرد.

اکنون، ایسا در دهانهٔ کوچه و چند قدمی خانهٔ قدیمی‌اش این پا و آن پا می‌کند. روی سیمان با گچ صورتی و آبی خرچنگ‌قورباغه نوشته‌اند. تَرک‌های دم در هم آشنا هستند. اینجا بودن مثل پوشیدن کفشی قدیمی است که هنوز اندازه است.

ایسا در می‌زند.

«یه دقیقه!» صدای ماما در اعماق خانه طنین می‌اندازد و قلب ایسا به تپش می‌افتد. باید بچهٔ دیگری آنجا باشد، شاید برادر یا خواهر کوچک‌تر مکنزی. یک قدم عقب می‌رود، به دیوار تکیه می‌کند و دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو می‌‌کند.

وقتی در باز می‌شود، با صورت خنثای ماما روبه‌رو می‌شود؛ یک لبخند مختصر و دو گِردی سرخ جای گونه‌هایش.

«سلام. اینجا خانه دوئیه. کاری داشتید؟»

ایسا دلش می‌ریزد.

«من… معذرت می‌خوام.» ایسا توگلویی حرف می‌زند. «من باید… به نظر آدرس رو اشتباه اومده‌ام.»

ماما قیافهٔ متفکری به خود می‌گیرد؛ علامت سوالی که به آرامی کنار شقیقه‌اش محو و پدیدار می‌شود. «ایسا؟» الان قیافهٔ لذتِ بیش از حد گرفته است. چشم‌های خندان. «ببخشید عسلم. یه ثانیه فکر کردم قبلاً ندیدمت. دنبال مکنزی اومدی؟ الان مدرسه است.»

ایسا نفسش را کامل بیرون می‌دهد و تازه ملتفت می‌شود تمام این مدت بخشی از نفسش را حبس کرده بوده. با صدای لرزان می‌گوید «سلام ماما. ایرادی نداره. می‌خواستم خودت رو هم ببینم.»

ماما به خانه دعوتش می‌کند ولی ایسا نمی‌پذیرد. از بیرون که نگاه می‌کند، با این که آشپزخانه همان آشپزخانهٔ سابق است، ولی الان به نظر می‌رسد فقط چیدمانی از اجناس است. ایسا به داخل راهرو سرک می‌کشد و می‌بیند که خانه دوئی چگونه تولید شده است. اجزای خانه به راحتی در چشم ذهنش به یک دیدگاه گسترده از هم باز می‌شوند.

بچهٔ دیگری توی خانه است. از صدای بازی‌هایی که از آخرین اتاق خواب می‌آید می‌فهمد که یک پسربچه است. می‌فهمد این خانه دوئی دیگر تنها گذشته او نیست، بلکه پیوستاری است از گذشته‌هایی که کلّیتش تنها به یک بچهٔ دوئی خاص تعلق ندارد. سرزده وارد شدن به این خانه ممکن است صحنه‌ای را که برای این بچه چیده شده بر هم بزند. او هم، مثل خود ایسا، نیاز دارد اینجا را خانه خود بداند.

دم در از مکنزی و عمو گئورگ و تره‌ور حرف می‌زنند.

«مهمونی رو یادت هست؟» ایسا به یاد نمی‌آورد.

ماما می‌گوید چند ثانیه صبر کند. پشت خانه می‌رود و از تورفتگی کم‌نور انبار چیزی برمی‌دارد و با یک تکه کاغذ برمی‌گردد. نقاشی ایسا است. همان که ماما روی یخچال چسبانده بود.

«هنوز هم کار هنری می‌کنی؟»

«نه. راستش الان دیگه تو بیمارستان کار می‌کنم. مهمونی که نه، ولی گاهی تولد می‌گیریم.»

«خیلی برات خوشحالم!» ماما ایسا را در آغوش می‌گیرد. پلاستیک‌هایش حسی آشنا و شکننده دارد و ایسا به خاطر ندارد که از وقتی هم‌قد شده‌اند همدیگر را در آغوش گرفته باشند. سینه ماما گرم می‌شود. قلب ساختگی‌اش درست مثل سابق بوم‌بوم می‌کند، ولی ایسا پس می‌کشد.

سکوت ناجوری حاکم می‌شود.

«اِ، ماما، آدرس جدیدم رو می‌دی به مکنزی؟ اگه اشکال نداره، دوست دارم بیاد دیدنم. می‌خوام بهش بگی هر وقت خواست می‌تونه پیشم بیاد.»

«حتماً عسلم.»

«خوب دیگه،… باید برگردم سر کار. الان‌ها است که شیفتم شروع شه.»

«دالّی ایسا، یه دقیقه صبر کن! قبل از این که بری، می‌شه یه چیزی بپرسم؟»

«حتماً.»

ماما دستانش در هم قفل می‌شود و صورتش به یک صورت امیدوار تغییر می‌کند. «کاری بود که بکنم تا مامان بهتری بشم؟ مثلاً کاری که آرزو می‌کردی یه جور دیگه انجام داده باشم؟»

«ئه… نمی‌دونم…» ایسا دهانش را باز و بسته می‌کند و مطمئن نیست چطور باید جواب بدهد.

«از یک تا پنج چی؟ چند ستاره بهم می‌دی؟»

֎


[۱] زنبورها جستجوی شهد گل را در بهار (ماه مِی) شروع می‌کنند. به نظر می‌رسد اینجا با May Bees (هم در این معنی و هم به نشانه خانواده مِی‌بی) و Maybe (شاید) واژه‌بازی شده است. به نظر، همین اتفاق با واژه Dewey که هم «ژاله‌ای» است و هم دوئی افتاده است.

[۲] در روانشناسی فرایندی است که در آن شخص نیاز به یافتن یک پاسخ قطعی و صریح به یک سوال یا شرایط مبهم را دارد.