این داستان جزو فینالیستهای دریافت جایزهٔ نبیولا به سال ۲۰۲۲ بوده است.
ساعت پنج و نیم صبح بود و آقای موروکو در ایوان خانهاش نشسته بود. درخشش بیفروغ سحرگاه گذر کسی از جلوی خانهاش را آشکار کرد. چینِدو اوکا بود و ایستاد سلامی بکند.
«صبح به خیر داداش. زود پا شدهای.»
آقای موروکو جواب داد «نه. از دیشب بیدارم.»
«رو تحقیقت کار میکنی؟»
«نه. دارم رو یه پروژهٔ قدیمی کار میکنم و پیشرفتهایی هم کردهام. برای تموم کردنش سرمایه لازم دارم، ولی دنبال یه راهی میگردم که بدون سرمایه تمومش کنم.»
«اگه بتونی بدون سرمایه تمومش کنی که محشره. … پروژهات رو تموم کن و دخل سرمایهداری رو بیار، بعدش هم دنیا رو عوض کن تا زندگی همهمون بهتر شه.»
آقای موروکو، بر خلاف انتظارش، از حرف دوستش خوشش آمد.
چینِدو گفت «باید زود برم به ترافیک نخورم. دارم میرم دفتر مرکزی تو جزیره[۱].»
«منتقل شدهای؟»
«امیدوارم بشم. فکر دست کم ارتقای شغلیای چیزی باشه.»
موروکو گفت «چه خبر خوبی،» و بلند شد و با چیندو دست داد. «وقتی برگشتی، به سلامتیش لبی تر میکنیم.»
«چرا که نه. البته اگه زیادی گرفتار این پروژهات نباشی. برو خونه دادا.»
موروکو به آرامی خندید و گفت «میبینمت داداش.»
چیندو گفت «به خانم و نایِرهُوو سلام برسون،» و راه افتاد.
***
چند لحظه بعد، یک زن ایتسِکیری[۲] لاغراندام همراه با یک دختر هفتسالهٔ هنوز خوابالود از خانه بیرون آمد. دختر با دیدن موروکو به سمتش دوید تا بغلش کند. «تعظیم بابا.»[۳]
«برخیز، دخترکم.»[۴]
زن مؤدبانه گفت «تعظیم پدر نایِرهُوو.»
موکورو با لبخند پاسخ داد «برخیز مادر نایِرهُوو.» زن لبخندش را پاسخ داد و بازیگوشانه ضربهای به باسن دخترش زد و او را از آغوش پدر بیرون کشید تا با ریشش بازی نکند. دختر محکم به ریش پدر چسبید و او هم ادای درد کشیدن را درآورد. بعد دخترک خندان از آغوش پدر بیرون کشیده شد، ولی دوباره خودش را از چنگ مادر رها کرد و به آغوش پدر پناه برد.
مادر عبوسانه گفت «نایِرهُوو جان، همین الان بیا حموم کن، وگرنه مدرسهات دیر میشه و تنبیهت میکنن.»
دخترک نگاه پرسانش را به پدر دوخت. پدر سری به تایید تکان داد. دخترک آن گونهٔ پدرش را که سمتش گرفته بود بوسید و لجوجانه به سمت مادرش برگشت که او را برای شستشو به گوشه خانه کشاند.
موکورو آهی کشید و چشمانش را بست و اعداد و معادلات مثل مهمان ناخواندهٔ همیشگی به ذهنش هجوم آوردند.
***
چیندو اوکا از سهچرخه موتوریای که کنار خیابان پیادهاش کرد دور شد و فاصلهٔ باقیمانده تا دفتر مرکزی بمآ را پیاده طی کرد؛ بانک متحد آفریقا. با جمعیت کارکنان رده بالای بانکی و بازارهای مالی بُر خورد، در حالی که خط اتوی کت و شلوار شق و رق آبی و پیراهن سفید آهارخوردهاش مثل تیغهٔ چاقوی کشیدهٔ اوباش محلهٔ موشین برای بریدن جیب کسی در ساعت دو نیمهشب تیز بود.
از آمدن به دفتر مرکزی و از این که شغل صندوقداری در شعبهٔ یابا و ور رفتن با برگههای چرک و چغیلهٔ معاملهگران و دانشجویان، و بعد از آن هم بازاریابی، را رها کرده بود خوشحال بود.
به نزدیکترین باجهٔ پذیرش رفت و کارت شناساییاش را داد و گفت با آقای اَبیولا یوسف از منابع انسانی قرار ملاقات دارد. مسئول پذیرش ابتدا تماسی گرفت و بعد به او اطلاع داد آقای ابیولا جلسه دارند و او باید منتظر بماند. چیندو با خودش گفت صبح به این زودی؟ خُب منتظر میماند. به هر حال، تا همین الان هم خیلی منتظر مانده بود: سه سال مسئول امور قراردادها و شش سال هم در شعبهٔ یابا. او را به اتاق انتظار هدایت کردند تا همان کاری را بکند که آن اسمش را روی اتاق گذاشته بودند.
بالاخره، آقای یوسف وارد اتاق شد و با او دست داد.
چیندو گفت «صبح به خیر آقا،» ولی از دیدن این که آقای ابیولا در صبح روز دوشنبه یک کَفتان[۵] آبی پوشیده جا خورده بود. در شعبهٔ یابا حتی مدیران ارشد هم کفتان نمیپوشیدند، مگر این که جمعه باشد. ولی اینجا دفتر مرکزی بود. با خودش فکر کرد وقتی کسی این قدر به بالای هرم مدیریتی نزدیک باشد، لابد هر کاری بخواهد میکند.
آقای یوسف با لهجهٔ هوسا گفت «آقای چیندو، درسته؟»
«بله، آقا.»
«دنبالم بیا.»
چیندو از به دنبال او از اتاق انتظار خارج و وارد آسانسور شد. آقای یوسف دکمهٔ طبقهٔ نوزده را فشار داد و با او مشغول به صحبت شد.
«بروشور الکترونیکی رو که خوندی؟ پس میدونی اینجا چه میکنیم.»
«بله آقا.»
«میخوام چند نکته رو برات روشن کنم و دور و بر رو هم بهت نشون بدم تا بهتر بفهمی تو این اداره چکار میکنیم.»
از آسانسور بیرون آمدند و یک راهرو را قدمزنان طی کردند.
آقای یوسف گفت «تو فعالترین بازاریاب شعبهٔ یابا بودی. فقط بهترینها رو به اینجا توصیه میکنن. سابقهات درخشانه. بهمون گفتن فقط تو شش ماه شش میلیارد نایرا جذب کردهای؛ ماهی یه میلیارد.»
آقای یوسف به چهرهٔ چیندو خیره شد و سری تکان داد. به نظر میرسید از چیزی که در چشمان چیندو میدید خوشش آمده است. «خُب. از الان به بعد قراره برای چیزی بیشتر از پول بهمون کمک کنی.»
جلوی یک واحد بزرگ با علامت بمس بالای ورودیاش ایستاند؛ بانک متحد سرنوشت.
***
چیندو، وقتی به سمت بمس راهنماییاش میکردند، هنوز هم باورش نمیشد. با این که بروشور را خوانده بود، ولی هنوز مطمئن نبود که سر کارش نگذاشتهاند.
آقای یوسف توضیح داد «این اتاق اندازهگیری و استخراجه. اینجا است که سرنوشت نقشهبرداری، اندازهگیری و استخراج میشه.»
فرآیندی در حال اجرا بود. مرد جوانی وسط دستگاهی ایستاده بود که شبیه دستگاه اشعهٔ ایکس رادیولوژی بود. آقای یوسف برای تکنیسینهایی که روپوش سرتاسری و دستکش و عینک محافظ زده بودند دست تکان داد.
تکنیسینها ماشین سرنوشت را روشن کردند و صدای وزوز دستگاه درآمد. چندین رشته سیم به دستگاه وصل و آن سرشان به نمایشگر دورتادور اتاق متصل بود. وزوز دستگاه بلندتر شد و هوای جلو و پشت مرد جوان موج برداشت. هوا فام خاکستری تیرهای به خود گرفت. فام از خاکستری تیره به بنفش و بعد دوباره به خاکستری تیره گرایید. بعد وزوز خوابید و تکنیسین ماشین سرنوشت را خاموش کرد.
آقای یوسف رو کرد به چیندو، که هنوز محو تماشای عملیات و اوپراتورهایش بود، و گفت «نمایشگرها کار روحخوانی رو انجام میدن. ارتعاشهای رنگی هم شدت سرنوشت رو نشون میده. فرآیند کارش اندازهگیری ظرفیت سرنوشت آدمه. بعدش، ماشین سرنوشت رو استخراج و توی مکعبهای روح ذخیره میکنه.»
وقتی مرد جوان را میبردند که لباسش را بپوشد، چیندو متوجه شد چشمهایش بیفروغ و صورتش بیرنگ است.
آقای یوسف چیندو را به اتاق دیگری برد که نشان وام و تمّلک بالایش حک شده بود.
«این دفتر کارته. سرنوشتهایی که تعیین میکنی و اندازه میگیری استخراج و به عنوان وثیقهٔ وامشون نگهداری میشن. کارت کم و بیش همون بازاریابیایه که تو شعبهٔ یابا داشتی. ولی این دفعه، روی جوونهایی بازاریابی میکنی که به وام نیاز دارن ولی هیچ ملکی ندارن وثیقه بذارن. کار تو اینه که متقاعدشون کنی سرنوشتشون رو به وثیقه بذارن. این راهیه که میتونیم به نیازمندها کمک کنیم. بهش به چشم یه برنامهٔ توانمندسازی نگاه کن که قراره به کسایی کمک کنه که از هیچ راه دیگهای نمیتونن سرمایه جذب کنن. مثل وام دانشجویی آمریکا است. البته، کار این واحد خیلی خیلی حساسه. یه جلسه با وکیلمون برات میذاریم که یه تفاهمنامهٔ عدم افشا امضا کنی. مشکلی که نداری؟»
چیندو آگاهانه لبخند زد و گفت «نه آقا.» حقوق یک ماه اینجا برابر بود با حقوق سالانهاش در شعبهٔ یابا. طولی نمیکشید که همهٔ وامهایش را تصفیه میکرد و شاید حتی یک خودرو هم میخرید. حتی نقل مکان به جزیره هم ممکن بود.
صدای آقای ابیولا یوسف او را از تخیلاتش بیرون کشید. «من پروندهات رو خوندهام و میدونستم آدم بلندپروازی مثل تو این کار رو تو هوا میزنه. وگرنه، حتماً قبل از این که اینجا بیایی ازت میخواستیم تفاهمنامهٔ عدم افشا رو امضا کنی. ولی به گمونم قضاوتم در مورد شخصیت آدمها قابل اعتماده. این نبود که مدیر منابع انسانی نبودم.»
***
آقای یوسف زیرخندهای کرد و چیندو هم از روی ادب با او خندید. آقای یوسف همین طور راه میرفت و حرف میزد.
«تو کاری که اینجا میکنیم، احتیاط حرف اول رو میزنه. نه این که غیرقانونی باشه. همهٔ زن و مردهای جوونی که برای وام گرفتن میان اینجا رضایت میدن که سرنوشتشون استخراج و به عنوان وثیقه نگهداری بشه. راستش اینه که نه تو قانون چیزی در این مورد هست و نه قانون اصلاً سر ازش درمیاره. فقط از سر و صدای بیخودی که رسیدن خبرش به گوش آدمهای ناآگاه ممکنه ایجاد کنه پرهیز میکنیم. میدونی که نیجریهایها چقدر خرافاتیان. نمیفهمن که قصدمون اینه که به مردم کمک کنیم.»
آقای یوسف چیندو را به دفتری در واحد وام و تمّلک هدایت کرد. اتاق شیک مبلمان شده بود؛ با مبلی برای مهمانها و یک سرفیس بوک گرانقیمت روی میز کاری از چوب ماهون. آقای یوسف با دست اتاق را نشان داد و گفت «دفتره کارته.»
نفس چیندو از دیدن اتاق بند آمده بود. تقریباً سه برابر دفتر مدیر شعبهٔ یابا بود. آقای یوسف از قیافهٔ شکاک چیندو خندهاش گرفت. همان وقت مردی در کت و شلوار بنفش و یک کیف در دست وارد شد. آقای یوسف دستی به شانهٔ چیندو زد.
«این وکیلمونه. تنهاتون میذارم که سرگرم کار شین. اول هفته است و از همین الان سهمیهات برقراره.»
چیندو سری به موافقت تکان داد.
آقای یوسف حین بیرون رفت گفت «ببین، من برات ریش گرو گذاشتهام. صد نفر واسه این پست اقدام کردهان. همهشون هم با سوابق درخشان. ولی من تو رو انتخاب کردم. گفته که، شامّهٔ خوبی واسه قضاوت آدمها دارم. ناامیدم نکن.»
چیندو به او اطمینان داد که ناامیدش نخواهد کرد. «همین هفته اولین مشتری رو براتون میارمم. میدونم سراغ کی برم.»
***
آقای یوسف گفت «میدونستم که فیت این کاری.»
آقای یوسف قبل از رفتن به شانهٔ چیندو زد که متقابلاً تعظیم کرد و به سمت وکیل رفت. آقای یوسف هم سوتزنان اتاق را ترک کرد.
موروکو و چیندو در سالن آبجوخوری مونتگومری یابا نشسته بودند. چندین بطری آلامو، گیلدر و استات کوچک روی میزشان را شلوغ کرده بود. قوز کرده بودند و رویاهایی جاهطلبانه میبافتند که به اندازهٔ تهماندهٔ آبجوی توی بطریها تخمیر شده بود. سعی میکردند که از تنگدستیای که گریبانگیرشان بود و مثل رنگ دیوار که به مرور کمرنگ میشود ولی هیچگاه کاملاً از بین نمیرود، فرار کنند. فقر به سرسختی سربازی زخمی پشت خط مقدم بوکو حرام و دور از خانه که نمیخواست بی خداحافظی با خانواده دنیا را ترک کند، بهشان چسبیده بود.
موروکو پرسید «یعنی میگی میتونم بدم سرنوشتش رو استخراج کنن و واسه هر مبلغ وامی که میگیرم وثیقهاش کنن؟»
«هر مبلغی که نه. کل وام نباید از هشت رقم به نایرا بیشتر باشه. تازه اون هم بعد از این که سرنوشتش رو خوندن و ارزشش رو تعیین کردن.»
موروکو سرش را خاراند و متفکرانه گفت «که این طور.»
چیندو با آن چشمهای زیرک، که تیزیشان را حتی بعد از چندین بطری الکلی که مصرف کرده بودند حفظ کرده بود، نگاهش کرد. «به نظر نمیرسه قضیه چندان هیجانزدهات کرده باشه.»
موروکو سرش را تکان داد. «من تو رشتهٔ مهندسی سیستمها درس خوندهام. دکترام هم تو زمینهٔ نقشهبرداری از روح و تعامل ذرات روحه.» قبل از این که ادامه بدهد نگاهی به چیندو انداخت. «فکر میکنی کل تحقیقات و پروژههام راجع به چیان؟ شاید بشه گفت سرنوشت ما رو به اینجا رسونده.»
موروکو به جلو خم شد و ادامه داد. «پدربزرگم تو زمان خودش یه جازنواز بزرگ بوده. با این که کور بود، چیزها رو بهتر از اونهایی که چشم داشتن میدید. یه طور عجیبی میتونست تکههایی از آیندهٔ شکلنگرفته رو کنار هم بچینه. میدونی که این همون کاریه که وقتی روح و سرنوشت کسی رو میخونن انجام میدن. این دستگاهی که اسمش رو گذاشتن روحَنده همون چیزی رو نقشهبرداری میکنه ما الان بهش میگیم ذرات روح و باقی دنیا بهش میگن مادّه تاریک. روحنده گرایش طبیعی روح رو، مثل یه جور احتمال پیشرفته، محاسبه میکنه. اگه بخوام سادهاش کنم، میشه گفت یه مجموعه از احتمالات خیلی پیشرفته و یه سری چیز دیگه است که هنوز نمیدونیم ،که به ساختار دیانای آدم گره خورده. یه جورهایی مثل وقتیه که میدونیم احتمال زیادی داره یه آدم خوشهیکل سمت ورزش و یه آدم تنها سراغ هنر و ادبیات بره. ولی این دستگاه روحکِشئه که پیشرفت واقعی محسوب میشه. اونه که رشتههای یکتای گرایش هر کسی رو استخراج و تو یه مکعب روح ذخیرهاش میکنه.»
آقای موکورو دمی مکث کرد تا جرعهای از آبجوش بنوشد. چیندو پیشخدمت را صدا کرد. «دو بطری دیگه از اون استات بزرگها بیار.» وقتی پیشخدمت رفت، چیندو رو کرد به موروکو و پرسید «حالا اینهایی که گفتی چه ربطی به پدربزرگت داره؟»
«آها، آره. گیر دادم به تعریف کردن فرآیند و کارم. وقتی گوش مفت گیر میارم، عشقم میکشه راجع به کارم حرف بزنم. بگذریم. پدربزرگم پیشگویی کرده بود که سرنوشت فوقالعادهای به بچهام میبخشم. البته این مال زمان دورهٔ کارشناسیامه که هیچچی از این چیزها نمیدونستم. کلمهٔ «سرنوشت» رو به انگلیسی گفت. حتی با این که اصلاً سواد نداشت و غیر از اوروبو زبان دیگهای بلد نبود.»
چشمان موروکو به دوردست خیره شد؛ انگار میتوانست از خلال زمان رویداد روایت آن پیشگویی را ببیند. «پدربزرگم هیچ وقت تو این جور حرفها اشتباه نکرده بود. فکر نمیکنم این یکی هم اشتباه بوده باشه. به خاطر همین هم هست که این قدر روی تحقیقم تمرکز کردهام. میخوام یه ارثیه واسه بچهام بذارم. میخوام مطمئن شم که سرنوشت موعودش بهش میرسه. به خاطر اونه. میفهمی؟ این سرنوشت منه که یه سرنوشت عالی براش فراهم کنم. باید چیزی بیشتر از اونی که برای من به ارث گذاشتهان براش به ارث بذارم. ولی با این مدرک دکترام حتی یه شغل درست و درمون هم نمیتونم دست و پا کنم، چه برسه به این که تحقیقم رو هم تامین مالی کنم. با یه همچی پروژهای حتی برای کمکهزینهٔ خارجی هم نمیتونم اقدام کنم. چنین پروژهای فقط اینجا پیش میره؛ به خاطر ترکیب علم و معنویت خاصمون. تو این پروژه از کارهای شورای دیبیاها، بابالاووها [۶] و دانشمندها استفاده شده تا بفهمم چطور با ذرات روح تعامل کنم. واسه همین از خارج نمیتونم تامین مالی کنم، چون به همچی پروژهای اصلاً توجه هم نمیکنن. ولی اگه بتونم از بانک تو وام بگیرم که پروژهام رو تمومش کنم، میتونم یه چیزی واسه نایِرهُوو به ارث بذارم و سرنوشت خودم رو محقق کنم.»
چیندو گفت «پس این طور. راستش نباید این سوال رو ازت بپرسم، چون شغل من اینه که آدمها ترغیب کنم وام بگیرن. ولی تو رفیقمی. واقعاً این وام برات ضروریه؟ این پیشرفتی که میگی همین الان هم اتفاق افتاده و به پولسازی هم رسیده. پروژهٔ تو دیگه به چه دردی میخوره؟»
موروکو آن قدر خندید که اشک از گونهاش روان شد. با دست پاکش کرد و گفت «ببین، هیچ تحقیقی هیچ وقت تموم نمیشه. هر فناوریای که همین الان داریم، همین طور داره بهبود روشون انجام میشه. این یه دوران جدیده. هنوز چیزهای زیادی هست که باید کشف بشه.»
چیندو لبخند زد و گفت «باشه. پس فردا تو دفترم میبینمت.»
«آره. ببینم، گفتی استخراج سرنوشت درد نداره دیگه؟»
«درسته. هیچ دردی نداره. فقط وزن خالص احتمالات و گرایش طبیعی آدم برای رسیدن به چیزیه. درست مثل فلج شدن میمونه؛ نمیکُشه.»
«میدونم. فقط میخواستم تایید بگیرم. سرنوشت هم که دست نمیخوره و دوباره برمیگرده و یکپارچه میشه با منبع اصلیش، درسته؟»
«آره بابا. به محض این که اصل و سود وام به طور کامل پرداخت شه، سرنوشت عودت و یکپارچه میشه.»
«راستی، قانونیه که والدین روی سرنوشت بچهشون وام بگیرن؟ بچهٔ زیر سن قانونی؟»
«آره. البته میشه گفت ناحیهٔ خاکستری قانونه و قانون هنوز این رویه رو به رسمیت نشناخته. ولی خوب قانون هم داره خودش رو میرسونه. پس اصلاً جای نگرانی نیست. وقتی قانونی نباشه، گناهی هم نیست. رضایت پدر و مادر یا قیّم کافیه. مثل وقتیه که بچهات رو میبری واسه پیوند استخون.»
موروکو گفت «امشب با زنم صحبت میکنم،» و اخم کرد؛ گویا هنوز به گناه نبودن این کار، حتی با وجود این که مسئولیت قانونیای متوجهش نبود، اطمینان نداشت.
چیندو متوجه تغییر حالت چهرهٔ او شد. «یادت باشه این کار رو واسه خاطر دخترت میکنی. و البته برای تحقق پیشگویی پدربزرگت.»
موروکو سری تکان داد و گفت «میدونم.»
چیندو تهماندهٔ نوشیدنیاش را سر کشید و سه بطری دیگر برای موروکو سفارش داد. مورکو تشکر کرد و جرعهای طولانی سر کشید و بعد پرسید «خودت دیگه نمیخوری؟»
چیندو گفت «نَع. میزون میزونم. باید فردا صبح زود بیدار شم. باید چهار صبح پا شم و قبل از پنج بزنم بیرون که به ترافیک جزیره نخورم.»
موروکو بلند شد تا با او دست بدهد و بدرقهاش کند. «باشه. پس شبت به خیر.»
چیندو همین طور که میرفت، با صدای بلند گفت «یادت نره همین امشب در موردش با خانم صحبت کنی.»
موروکو برگشت سر نوشیدنش و افکار محزونش، علیرغم تلاشش برای دفنشان زیر اتانول، مثل خونآشام سر بلند میکردند.
***
آن شب موروکو همسرش، بیانکا، را در آغوش گرفت و او هم بین بازوهای همسرش جا خوش کرد.
از موروکو پرسید «قبل از این که از اتاقش بیایی بیرون، خوابش برده بود؟»
موروکو، با یادآوری بسته شدن پلکهای سنگین شدهٔ دخترش، ریزخندهای کرد و گفت «آره. با این که عاشق این داستانه، ولی نمیتونه تا تهش بیدار بمونه.»
بیانکا سرش را به مخالفت تکان داد و گفت «فقط وقتی تو داستان رو براش میخونی خوابش میبره. ولی وقتی من میخونم، تا ته داستان با چشمهای برّاق بهم زل میزنه. به تو اطمینان داره.»
موروکو ساکت بود؛ میدانست صحبت به کدام طرف پیش میرود.
«قبلاً حرفهات رو شنیدهام. فقط میخوام مطمئن شم که کاری که براش میکنی درسته.»
موروکو آه کشید. «خب، دختر من هم هست دیگه. من هم که عاشقمش. خودت خوب میدونی.»
«میدونم پدر خیلی خوبی براش بودهای.» بعد از مکثی کوتاه، پرسید «مطمئنی این وام گرفتن روی سرنوشتش بهش صدمهای نمیزنه؟»
موروکو گفت «نه، نمیزنه. فرآیند صدمهای نمیزنه؛ فقط بختش رو راکد میکنه. خب، سرنوشته دیگه. من مال خودم رو نمیتونم استفاده کنم، چون باید سرحال بمونم و پول تامین شده رو به کار ببندم. مال تو رو هم نمیتونم استفاده کنم.» این را هم اضافه کرد که پیشپیش جواب سوال همسرش را داده باشد، «سرنوشت یه زن خونهدار میانسال رو قبول نمیکنن. میدونم جنسیتگرا است، ولی اینجوریه دیگه. مجبورم سرنوشت اون رو وثیقه کنم. این کار رو نکنم، چه آیندهای اینجا منتظرشه؟»
به بیغولهای که در آن زندگی میکردند اشاره کرد و گفت «اوضاع دیگه مثل جوونی من که تحصیل یارانهٔ دولتی داشت نیست. بعد از پولی شدن تحصیل، دیگه استطاعت دانشگاه فرستادنش رو نداریم. میگن تحصیل خود آینده است. ما هم که از عهدهٔ مخارج کالج برنمیآییم. با این حساب، آیندهٔ بدون سرنوشت چه معنایی داره؟ این کار رو واسه خودش میکنم.» بعد نگاهی به شکم زنش انداخت و اضافه کرد «همین طور واسه این.»
زن صورتش را سمت او برگرداند. «منظورت از “این” چیه، بابا نایرهُوو؟»
مورکورو صورت زنش را بین دو دست گرفت و گفت «فکر کردی نمیدونم بارداری؟ از دو ماه پیش که دیگه پول واسه نوار بهداشتی ازم نگرفتی، فهمیدم.»
زن گفت «باید حدس میزدم که لوم میده. فقط خوشحال بودم که دیگه خرج اضافه رو دستت نمیذارم.»
«خب، مخارج دیگهای هم تو راهه و این کار نصفه و نیمهٔ من هم که کفاف خرجمون رو نمیده. لازمه این کار رو واسه اونها انجام بدم.» دستهای زنش را در دست نگه داشت. «بذار با این وام خونواده رو نجات بدم. با کمکش میتونیم آیندهٔ خودش و برادرش رو تضمین کنم. به محض این که پروژهام تموم شه و یه کم ثبات پیدا کنم، بازپرداختش میکنم. فقط این طوری میتونم سرنوشت عالیای براشون تضمین کنم.»
بیانکا کمی ساکت ماند. بعد گفت «یا خواهرش.»
موروکو زنش را بوسید و گفت «ولی ما که یه دختر داریم.»
«آره، ولی پسرها دردسرن.»
«دردسرهای خوبیان.»
«لابد مثل خودت دیگه؟» با آرنج زد به پهلوی شوهرش.
مرد خندید و گفت «باید صبح زود باهاش راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم. زحمت بکش یه مجوز غیبت از مدرسهاش بگیر.» بعد با ابروی یکبری پرسید «دیگه بگیریم بخوابیم دیگه؟»
«این جور زبلبازیها رو هم تو دورهٔ دکترا بهتون یاد میدن؟» زن پیراهنش را درآورد و روی او نشست و محکم بوسیدش.
مرد پرسید «منظورم این که دوباره که حامله نمیشی.»
زن به عقب خم شد و گذاشت صدای شاد خندهاش در اتاق به پرواز دربیاید و از دیوارها منعکس شود و کمی آبی به زردی سرد اتاق بپاشد.[۷]
***
سه سال و هشت ماه بعد…
یک رِنج رووِر سیاه و یک بنز ۴ماتیک سفید جلوی یک رستوران چینی در جادهٔ اُوولُوو در ایکویی پارک کردند. موروکو از رنج روور و چیندو از بنز پیاده شدند. با هم دست دادند و داشتند وارد غذاخوری میشدند که چیندو زد روی شانهٔ موروکو گفت «بذار اول تو ماشین حرف بزنیم. اطلاعات مهمی دارم.»
موروکو موافقت و در رنج روور را باز کرد. هر دو وارد خودرو شدند و در را بستند. کولر روشن بود. آقای موروکو شروع کرد به صحبت کردن.
«یه جای کار میلنگه. وام هفت ماه دیگه سررسید میشه. درسته؟»
چیندو با تکان سر موافقت کرد.
«نمیدونم چرا، هر چقدر هم سعی میکنم، نمیتونم سود وام رو تصفیه کنم. همیشه یه مقداری تهش میمونه و اصل وام هم اصلاً کم نمیشه.»
چیندو شانهای بالا انداخت و گفت «ولی تو که ظاهراً وضعت خوبه.»
موروکو به تندی حرفش را برید. «موضوع این نیست. خوب میدونی که من میخوام اصل وام رو بازپرداخت کنم و یه چیز خیلی مهمتر از پول رو پس بگیرم. نایرهووو آخر دورهٔ اول دبیرستانه و تازه آزمون اولیهٔ کمیتهٔ آزمونهای غرب آفریقا رو داده. سه سال بعد آمادهٔ ورود به دانشگاه میشه.»
«تو هم که پولی کافی واسهاش داری، نداری؟ همین طور هم واسه اوگنمودیا. راستی حالش چطوره؟ خانم چطوره؟»
موکورو جواب سوالش را سرسری داد. «خوبن. ولی الان حرف اونها نیست. دارم در مورد نایرهووو حرف میزنم. معلمهاش گزارش کردهاند که به هیچچی علاقه نشون نمیده. حتی با این که نمراتش متوسطه و مشکلی نداره. چشمهاش هم همیشه بیفروغن.»
پیشانی چیندو برای لحظهای چین خورد و موروکو، اگر منتظرش نبود، اصلاً متوجهش نمیشد.
«تو یه چیزهایی راجع به این قضیه میدونی، درسته؟ راستی، اصلاً چرا با این که کسب و کارم خوبه، ولی هیچ وقت این قدر خوب نمیشه که بتونم وامم رو صاف کنم؟»
چیندو خواست بگوید «نمیدونم…»
موروکو حرفش را برید. «نه نه نه. بازی در نیار. لطفاً.»
چیندو آهی کشید و پیش از آن که حرفی بزند به چشمان موروکو نگاه کرد. «از وقتی این کار رو شروع کردم، چشمم رو رو خیلی چیزها بستم. چون هم پولش رو میخواستم و هم ارتقای شغلیش رو. ولی راستیتش اینه که همیشه میدونستم یه جای کار میلنگه. اون طوری که من رو انتخاب کردند، واحد کاریم، سرپرستم. ولی تشنهٔ پول بودم و اونها هم این رو میدونستن. اون قدر تشنه که نه سوالی میپرسیدم، نه فکر میکردم و نه کار درست رو انجام میدادم. خداییش هم مدیر منابع انسانیه واقعاً آدمشناسه. حس میکنم یه شیطان کت و شلوارپوشم که میفرستنم سراغ آدمهای ضعیف که سرنوشتشون رو بدزدم. که آدمهای بینوا و بیچارهای مثل خودم و خودت رو تور کنم.»
موروکو گفت «سرنوشتها،» و او را برگرداند سر موضوعی که بیقرار بود در موردش حرف بزنند.
چیندو گفت «از اولش هم قرار نبوده که پسشون بدن. کسب و کارت رو تحت نظر دارن و توش خرابکاری میکنن. نه اون قدری که بو ببری؛ فقط اون قدر که نتونی وامت رو به موقع بازپرداخت کنی و بالاخره سرنوشت مال خودشون شه. اونها رو خدا نایرا میفروشن به مردهای پولداری که میخوان شانس موفقیتشون رو بیشتر کنن یا هدیهشون بدن به فک و فامیلشون. واسه همین هم پولدارها و قدرتمندهای نیجریه دائماً دارند پولدارتر و قدرتمندتر میشن.»
موروکو در سکوت گوش داد. چیندو گفت «خودت اینها رو میدونستی، نه؟»
«همین چند وقت پیش شروع کردم سر هم کردن تکههای پازل. شاید هم از همون اول میدونستم، درست مثل خودت. ولی فقر نمیذاشت درست فکر کنم. رنگ سبز گیجکننده نایرا چشمهام رو روی حقیقت بسته بود.»
چیندو پرسید «تحقیقت چی شد؟»
تمومش کردم. ماشینی که ساختهام میتونه از روح نقشهبرداری و سرنوشت رو استخراج؛ درست مثل مال بانک. ولی مال من انرژی خیلی کمتری مصرف میکنه، چون با انرژی خورشیدی کار میکنه. خیلی سعی کردم با سرمایهگذارها و آدمهای دولتی صحبت کنم، ولی هر بار به مانع خوردم. حتی نتونستم یه شرکت براش ثبت کنم. از کمیسیون امور شرکتها بلاکم کردهاند.»
چیندو گفت «این یه انحصار دولتیه. رقیب نمیخوان. واسه همین هم هست که هیچ کشور دیگهای از قضیه خبر نداره.» چیندو صدایش را پایین آورد. «اگر هم بخواهی زیادی بری جلو یا بری سراغ روزنامهها یا به آدمهای دیگه خبر بدی، یه جای بینام و نشون چالت میکنن.»
موروکو به آرامی گفت «یا یه تصادف برام پیش میاد.» یک سیگار برای خودش آتش زد و یکی هم به چیندو داد که خودش روشن کند. هر دو مدتی در سکوت سیگار کشیدند.
موروکو گفت «نمیتونم بیخیالش شم. سرنوشت دخترمه.»
چیندو گفت «حماقت نکن. با قدرتی که اونها…»
«به زنم قول دادهام. بهش گفتم میتونه بهم اعتماد کنه. اون هم اعتماد کرد.»
«ببین، تو خونواده داری. پسرت…»
«خب که چی؟ باید سرنوشت دخترم رو فدای خونواده بکنم؟ فدای پسرم؟» موروکو با چشمانی غضبناک و وحشی به چیندو خیره شد. چیندو آه کشید و به دود کردن سیگارش برگشت. بالاخره سیگار هر دو تمام شد.
موروکو گفت «میدونی که دیگه یه آدم خردهپا نیستم. چیزهای زیادی میدونم. قدرتش رو هم دارم.»
چیندو سری به مخالفت تکان داد. «نه در برابر آدمهایی که اختیار بانک دستشونه. اینها همونهاییان که اختیار نیجریه دستشونه. استاندارها و سناتورها و کابالی[۸] که پشت رییس جمهورن.»
چیندو در خودرو را باز کرد، ولی پیاده نشد. «چند وقته دنبال راهیم که بزنم بیرون. شکارچی سرنوشت بودن بد جوری داره بهم فشار میاره. ولی هنوز راهی پیدا نکردهام که بیدردسر این کار رو بکنم. حالا دیگه باید برم خونه پیش نامزدم. تو هم برو پیش خونوادهات. باشه؟ کار عجولانهای نکن.»
موروکی جوابی نداد. چیندو در را بست و سوار خودروش دور شد.
***
هشت ماه بعد
موروکو وارد دفتر مرکزی بانک متحد آفریقا و به ادارهٔ اندازهگیری و استخراج روح راهنمایی شد. وقت ملاقات داشت. وقت ملاقاتی بود برای او… برای نایرهوو. بدهیاش داشت که باید تصفیه میکرد. شاید هم نمیکرد. بعضی بدهیها را باید با نپرداختن تصفیه کرد. او با شیطان شام خورده بود و دیگر مهم نبود قاشقش چقدر دراز است. میگویند گلولههای نقرهای گرگینهها را میکشند. ولی شیطانهای نیجریهای نقره میخوردند و قاشقهای نقرهای را تا ته میجویدند، تا انگشتانت، تا دستانت، تا در نهایت مغزت را از نوک انگشتانشان میلیسیدند.
به ساعت مچی برند آدمارش نگاهی انداخت. زماننگهدار گرانقیمتی بود. ولی، علیرغم گرانی ساعت و درخشش جواهرات رویش، وقتش سر آمده بود و نمیتوانست وقت بیشتری بخرد. ساعت یازده بود. دقیق یازده.
رفت سمت دفتر چیندو. وکیل – وکیل مدافع شیطان – آنجا بود و یک مرد دیگر هم که احتمالاً سرپرست چیندو بود. آمده بودند که به رویهٔ تصفیه حساب نظارت کنند.
چیندو چیزهایی به موروکو میگفت، ولی او نمیشنید. کلمات به سرعت از کنارش میگذشتند. متوجه بعضیشان میشد. «نکول وام… سرنوشت رو به عنوان جریمه… اینجا رو امضا کن… آقای موروکو. امضا.» یک برگه کاغذ پیش رویش بود. یک قلم دادند به دستش.
نگاهی بهشان انداخت و لبخند زد. برایشان با خونش امضا میکرد. بلند شد و جلوی کتش را باز کرد. «وقتی میخواهی روح خودت یا کس دیگهای رو بفروشی، باید با خونت امضاش کنی. معاملهاش رو کردهام، با خونم هم پاش رو امضا میکنم.»
حاضران اتاق با دهان باز نگاهش میکردند. زیر کتش چند رشته سیم به دستگاهی وصل شده بود و آن سرشان به کتش دوخته شده بود. یک چاشنی انفجاری درآورد. حاضران اتاق پسپس رفتند.
سرپست چیندو گفت «بمب؟»
مورکور به تندی گفت «نه، بمب نیست. دست کم نه از اونهایی که زندگی رو میگیرن. از اونهاییه که سرنوشت رو میگیرن.»
سرپرست ابرویی بالا انداخت و گفت «چی میخوای؟ پول؟ آروم باش. هر چقدر بخوای داریم.»
«پول نمیخوام. سرنوشت دخترم رو میخوام. میدونستم چیزی رو که دزدیدین پس نمیدین. هشت ماه پیش، به محض این که بهم اثبات شد، شروع کردم به ساختن پیشنمونه. میتونه سرنوشت همهٔ کسایی رو که تا شعاع ده مایلی اینجا هستند جذب کنه و با کسی که اپراتورش دستگاهه یکپارچه کنه.»
رو کرد به چیندو. «بهت گفته بودم این سرنوشت منه که سرنوشت فوقالعادهای به دخترم هدیه کنم. نمیذارم دزدها و خرابکارها جلوم رو بگیرن.»
سرشان داد زد. وکیل عقب رفت.
بعد حرفش را ادامه داد. «آره. وقتی دستگام رو فعال کنم، سرنوشت همهٔ آدمهای این کنام دزدها رو ازشون جدا میکنه و میچسبونه به من، که شامل سرنوشت دخترم هم میشه. میتونستم فقط مال اون رو پس بگیرم. ولی شما دزدها لیاقت چیزی رو که دارین ندارین.»
سرپرست دوید سمت موروکو، ولی او بلافاصله دکمهٔ چاشنی انفجاری را زد. هوا به جنبش درآمد و صدای ترقترق جرقهٔ الکتریکی درآمد. بیرون رعد زد و باران گرفت. صدای انفجاری مهیب در سراسر اتاق پیچید. انفجارهای کوچکتری دورتادور همهٔ حاضران رخ میداد و سرنوشتشان به درون موروکو مکیده میشد. با هر سرنوشتی که با او یکپارچه میشد، چشمانش برق میزد و فروغ چشمان صاحبان سرنوشت میمرد. ده، بیست، سی، چهل، … سرنوشت به درون او مکیده شد. چشمانش میدرخشید. ناگهان دستگاهش داغ کرد و آتش گرفت. او جدایش کرد و به گوشهای انداخت.
چیندو و وکیل و سرپرست، با چشمان بیفروغ، جلویش ایستاده بودند. برگشت نگاهشان کرد.
«میدونم که دکمهٔ اخطار امنیت رو زدهاید و الانه که پلیس سربرسه.» این را گفت و اسلحهای بیرون کشید. همه عقب رفتند.
«شنیدین که میگن سرنوشت به تعویق میافته ولی دریغ نمیشه؟ یه جملهٔ به ظاهر چرندیه، ولی حقیقت داره. سرنوشت مثل انرژیه، منتقل میشه، ولی از بین نمیره. نمیشه هم برای همیشه به کسی منتقلش کرد. چون رمز یکتاش گره خورده به دیانای صاحبش. پس اگه به کسی هدیه نشده باشه و نگهدارندهٔ فعلیش بمیره، برمیگرده به صاحب اصلیش؛ اگه هنوز طرف زنده باشه. وقتی من بمیرم، همهٔ سرنوشتها، اگه به کسی هدیهشون نکرده باشم، برمیگردن به صاحب هاشون. شماها هم اون سرنوشتهای گندتون رو پس میگیرین.» مکث کرد. «دخترم هم مال خودش رو پس میگیره. من فقط همین رو میخوام. فقط دنبال چیزی اومدم که مال منه.»
سرپرست پرسید «چی مال توئه؟ ما بهت وام دادیم. تو هم نکول کردی. دیگه حقی نداری.»
موروکو اسحله را گرفت سمت سرپرست و وادارش کرد عقب برود.
در همان لحظه پلیس – سه مرد و یک زن – هجوم آوردند توی اتاق. گذر زمان آهسته شد. موروکو به سرپرست، که به پلیس ضدسرقت اشاره میکرد شلیک نکنند، لبخند زد. ولی موروکو میدانست. امکان نداشت پلیس نیجریه به مردی که روی یک مدیر ارشد بانکی اسلحه کشیده شلیک نکند. همیشه میشود به پلیس اطمینان کرد که درست زمانی که نباید، کارش را درست انجام دهد.
موروکو صدای چندین شلیک را شنید. بدنش به زمین افتاد. گلولهها سریعتر از آن که صدایشان به گوشش برسد به او خورده و هم او را در هم شکسته بودند و هم دیوار صوتی را. دیدش تار شد. قبل از این که بمیرد، سرپرست داد میزد که آمبولانس و ماشین استخراج سرنوشت بیاورند. موروکو قصد مردن کرده بود؛ سرنوشتش بود. چشمهایش را بست و سرنوشتش را محقق کرد.
***
دو هفته بعد
چیندو کنار نایرهووو و مادرش نشسته بود. خویشاوندان، بعد از مراسم خاکسپاری، همگی به دهکده برگشته و آنها را در آپارتمانشان در لِککی تنها گذاشته بودند.
چیندو گفت «از بانک تماس گرفتن. دیگه براشون کار نمیکنم. ولی تقبل کردم که از طرفشون با خانواده متوفی در ارتباط باشم.» اشارهای به این نکرد که با بانک مذاکره کرده بود و بنا شده بود در قبال بخشودگی خودش، قضیه را فیصله بدهد و مطمئن شود خانواده ساکت میماند.
«پیشنهاد کردهان که بدهی وام سرنوشت نایرهووو رو ببخشن و مبلغ کلانی هم بابت مرگ تصادفی موروکو بپردازن.»
ماما نایرهوو با زاری گفت «هنوز هم نمیفهمم چطور ممکنه یه کاسبکار متشخص رو با یه دزد اشتباه گرفته باشن.»
«میدونی پلیسهای نیجریه چقدر احمقن…»
همان طور که چیندو چربزبانی میکرد، نایرهووو از اتاق بیرون رفت و تنهاشان گذاشت. برادرش، اوگنمودیا، خوابیده بود و بزرگترها هم، که نمیخواستند این صحبتهای ناخوشایند را در حضورش بکنند، از رفتنش خوشحال شدند.
به اتاق پدرش در طبقهٔ بالا رفت، بعد هم به اتاق مطالعهٔ خصوصیاش. کمی با برگههای پخش شده روی میز کار ور رفت و یکیاش را بیرون کشید و ورانداز کرد. رویش نوشته بود «استخراج و تکثیر سرنوشت». این را خودش میدانست. ولی گویا کار آخرین هفتهٔ زندگی پدرش فقط در مورد به روز استخراج کردن سرنوشت نبود. بلکه به تکثیر امضای انرژی و تقلید آن هم مربوط میشد. وقتی پدرش میمرد و همهٔ سرنوشتها به صاحبانشان برمیگشت، یک نسخهشان پیش او، یعنی صاحب منطبقترین دیانای با پدرش، میرفت. پس الان او سرنوشت چند صد نفر را درون خودش داشت. پدرش عالیترین سرنوشت را پیشکشش کرده بود؛ درست همان طور که همیشه میخواست.
چشمانش را بست و گذاشت افکار و خواهشهای درونش به جریان بیفتند. چشمانش را باز کرد؛ بهشدت میدرخشیدند. چیزی از درون هلش میداد. باید کار پدرش را تمام میکرد. با مرور کردن تحقیقات پدرش، گذاشت افکار و الهامات هدایتش کنند.
با چشمان بسته میخواند، بی آن که مطالعهاش متوقف شود. صداها در گوشش پچپچه میکردند. صداها تجلّی فیزیکی احتمالاتی بودند که از میان دیگر واقعیتها بهزور راهی به سمتش میگشودند. هماکنون هم کلمات را میفهمید. صداهایی دیگری پچپچه کردند و ضرباهنگ و تعدادشان بیشتر شد: «ما لژیونیم. ما سرنوشت عظیمت را برایت میآوریم.»
کتاب را رها کرد و از درد سرش را گرفت. سرنوشت عظیم همیشه به معنی سرنوشتی خوب برای صاحبش نیست؛ یا حتی سرنوشتی معقول. میخواست صداها بروند. لحظهای ساکت شدند، ولی دوباره به صورت نورهای رنگین از او ساطع شدند: بنفش، بنفش-خاکستری، دوباره بنفش؛ تجلی تیرهٔ هر آنچه درونش بود. رنگها توی اتاق بالای سرش جمع شدند، بعد به هم پیوستند و گسترده شدند و به سیاهی گراییدند، به سیلانی از تیرگی که دورتادورش حلقه زد. با چشمانی گشاد به این تیرگی نگاه میکرد و از میان این در گشوده روحش را میدید؛ رنگهایی را که به درونش هجوم میآوردند.
چشمانش را بست. وقتی بازشان کرد، دیگر شبیه چشمان یک دختر دوازدهساله نبودند. ژرف و رازآلود بودند و از تالألو تیره و لکهلکهٔ ناگفتهها و از نیرویی عظیم و قَدَر در انتظار فرود آمدن بر جهانی حریص، شرور و نامظنون میدرخشیدند. چهرهاش، امّا، چیزی شرورتر در خود داشت. این سرنوشت از او دریغ نخواهد شد.
֎
[۱] بخشی اعیاننشین در لاگوس، پایتخت نیجریه. نقشه گوگل
[۲] یکی از قبیلههای ساکن دلتای نیجریه. ویکیپدیا
[۳] در زبان پیجین (انگلیسی نیجریهای که اصطلاحات و بخشی از مکالمات به آن نوشته شده) «میگوئو» معادل بسیار مؤبانه «سلام» و به معنای «من زانو میزنم» است. اسکرایبد
[۴] در همان زبان کلمه «وروندو» پاسخ مؤدبانهٔ «میگوئو» و به معنی «برخیز» است.
[۵] لباس محلی غیررسمی مردانهٔ نیجریه. جومیا
[۶] Dibias و Babalawos به ترتیب به رابطان دنیای مادی و ارواح و روحانیون بلندپایه در غرب آفریقا اطلاق میشوند.
[۷] آبی رنگ سرد و زرد رنگ گرمی است. ولی در متن اصلی جابهجا به کار رفته است یا شاید در نیجریه این طور است! مترجم.
[۸] به گروهی گفته میشود که در خفا به دنبال پیشبرد منافع، ایدئولوژی یا دولتی خاص به کمک روشهای پنهانی هستند. ویکیپدیا