مشغول ویرایش بودم. داشتم فاصله و نیمفاصلهٔ بین کلمات را تنظیم میکردم. نباید نقش فاصله را چه بین کلمات و چه بین انسانها نادیده گرفت؛ مثلاً همین همکار دودره بازم، کریمی، که داشتم مقالهاش را ویرایش میکردم، از آن دست آدمهایی بود که باید تا میتوانستی دکمهٔ اسپیست را فشار بدهی و از او فاصله بگیری! حتی اگر بتوانی بروی خط بعدی یا اصلاً صفحهٔ بعد که چه بهتر. عرضم به حضورتان که داشتم غلط دیکتهایهایش را مانند تارهای مو از مقالهٔ آب دوغ خیاریاش بیرون میکشیدم که حلالزاده وارد دفتر شد و با نیش باز آمد سراغم. بروشور توی دستش را روی میزم گذاشت و گفت سردبیر خواسته از نمایشگاه سفالینهای که بروشورش را حوالهام کرده بود گزارشی تهیه کنم. به کریمی گفتم من کار دارم و خودش برود. گفت نمیتواند و ادامهٔ مقاله را خودش ویرایش میکند. گفت در حقش آقایی کنم چون قرار است کل بعد از ظهر را مرخصی ساعتی بگیرد و مثلاً سر بزند به مادر مریضش که به او زنگ زده. طبق معمول موقع کار و تهیهٔ گزارش میدانی دست به پیچاندنش خوب بود. بعد از هزار عِزّ و جِز کردن، قول داد شام مهمانم کند و من هم که آن زمان نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است، قبول کردم.
بروشور لاجوردی را برداشتم و ورق زدم. مربوط به نمایشگاه سفالینه و سرامیک شخصی به نام کامران روحبخش بود. به تصاویر ظروف سفالی و میناکاری شده نگاه انداختم، با ظرافت ساخته شده بودند؛ ولی نه در آن حد که برایشان سر و دست بشکنند. با این حال، تهیهٔ گزارش از این نمایشگاه برخلاف گزارشهای قبلی کار جذابی به نظر میآمد. از پشت میزم بلند شدم و وسایلم را جمع کردم.
خبرنگاری مثل من، تمام کارهایش را با تلفن همراه انجام میدهد؛ ولی من دوربین عکاسیام را برداشتم تا حداقل روزنامهٔ زردمان را از عکسهای رنگارنگ سفالینهها محروم نکنم. از در دفتر روزنامه خارج شدم و خودم را به موتورم رساندم که در خیابان پارک شده بود. تازه فهمیدم کلاه کاسکتم را جا گذاشتهام و زنگ زدم به کریمی تا بیاوردش پایین. تلفنش را جواب نداد. برگشتم و از همان پلههایی که پایین آمده بودم بالا رفتم. خودم را به دفتر رساندم که دیدم کریمی این بار دارد مخ محمدی را میزند تا همان مقالهٔ قبلی را ویرایش کند. مقاله را هم قریب به یقین خودش ننوشته بود. وقتی ویراستار تحریریهٔ روزنامه به خاطر تعویق در پرداخت حقوقها ول کند و برود، بهتر از این نمیشود. رویم را از او برگرداندم. کلاه کاسکتم را برداشتم و چک کردم چیزی جا نمانده باشد. خودم را به موتور رساندم. آدرس نمایشگاه را به اپ موبایلم دادم تا مسیر را گم نکنم. نمایشگاه از ساعت چهار تا هفت پذیرای بازدیدکنندگان بود و من ساعت پنج و نیم عصر طبق معمول در ترافیک گیر کرده بودم. هوا از دود ماشینها دم کرده بود و صف بیوقفه چراغ ترمزهای روشن و صدای بوق و همهمه حالم را بد میکرد. باید قبل از بسته شدن نمایشگاه با روحبخش مصاحبه میکردم. اصلاً نمیخواستم تهیهٔ گزارش به روز دیگری موکول شود. به هر حال کریمی این کار را به گردن من انداخته بود و از آنجایی که فک و فامیل سردبیر بود، فردا هم کار دیگری را به این اضافه میکرد و میگذاشت روی دوشم. موتور را از این پیادهرو به آن پیادهرو انداختم، از بین ماشینهایی که قفل شده بودند با هر زحمتی عبور کردم تا بالاخره رسیدم به ساختمان نمایشگاه در بلوار کشاورز. ساعت شش و نیم بود. فکر کردم چشمهایم اشتباه میبینند. صف بازدیدکنندگان، طویلتر از صف نذری، تا آن سوی پیادهرو کشیده شده بود. خودم را به در ورودی رساندم و کارت خبرنگاریام را به همراه شیرینیِ کاغذی که زیرش قرار داده بودم، گذاشتم کف دست نگهبان دم در. نگهبان هم که دستش نوچ شده بود، مثلاً کارتم را نگاه کرد و اجازه داد جلوتر از بقیه وارد شوم. سفالینهها روی میزهای سفیدی قرار داشتند و دور هر میز چند بازدیدکنندهٔ مشتاق در حال بررسی اثر هنری رو به رویش بود. بشقاب و کوزه و کاسه همگی با ظرافت و دقت زیر نور مهتابیها چیده شده بودند تا هر چه بیشتر زیباییشان را به مخاطبان نشان دهند.
از روی کنجکاوی خودم را به اولین میز رساندم که روی آن کوزهٔ سفیدی قرار گرفته بود. ابیات زیر با خطوط نستعلیق درهم پیچیده روی کوزه نقش بسته بود:
روزی که چرخ از گِل ما کوزهها کند
زنهار کاسه سر ما پر شراب کن
نمیدانم چه چیزی در مورد این کوزه سفید وجود داشت که من و بازدیدکنندگان دور میز را مجذوب خودش کرده بود. تقارنش؟ سفیدیش یا لعاب یک دست و درخشانش؟ آن زمان نمیفهمیدم.
به سمت سفالینههای دیگر رفتم و با دقت آنها را بررسی کردم. کوزهای آبی که حدوداً تا کمر من بود، دو دسته داشت و شعر زیر روی آن نوشته شده بود:
این کوزه چون من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بوده است
نمیتوانستم چشم از آن بردارم. دستههایش را شبیه دست انسان درست کرده بودند. جزئیات رگ و تاندون و چین و چروک پوست دستها با ظرافت تمام درست شده بود. ناخودآگاه مورمورم شد. کوزه با جذبهای غیرعادی مانند آهنربایی نگاهها را به سمت خودش برمیگرداند.
حقیقتاً استاد هنرمندی توانمند بود و به اشعار و ابیات شاعران بزرگ هم علاقه داشت، چون روی سفالینهها اشعار بیشتری با همان مضامین قبلی نقش بسته بود. تصمیم گرفتم این استاد فرهیخته را هر چه زودتر پیدا و با او مصاحبه کنم. از سالن اول به سالن کوچک بعدی رفتم که در آن مجسمههای سفالی چیده شده بودند. از کنار کبوترها رد شدم و انارهای قرمز سفالیای را از نظر گذراندم که به بازدیدکنندگان چشمک میزدند. جلوتر رفتم و دیدم در گوشهای از سالن مردی میان سال با موهای پرپشت و خاکستری پشت میز نشسته بود. عکس استاد روحبخش را روی بروشور نمایشگاه دیده بودم. جلو رفتم و سلام کردم. استاد با تأخیر چشمهای خاکستری و بیروحش را از سفالینه روی میز کناریاش گرفت و به سویم برگرداند. خودم را معرفی کردم و گفتم از سمت روزنامه برای مصاحبه با او فرستاده شدهام. از من خواست تا روی صندلی کنار میزش بنشینم. موبایلم را درآوردم و روی میز گذاشتم و از او اجازه گرفتم صدایش را در طول مصاحبه ضبط کنم. مخالفت کرد. با ادا و اصول اهل هنر بیگانه نبودم. مجبور شدم دفترچه یادداشت و خودکارم را درآوردم.
بعد از تبریک و تعریف فراوان از آثار هنریاش، پرسیدم:
«استاد راز موفقیت ناگهانیتون توی این دو سه سال اخیر چیه؟»
روحبخش پس از مکثی طولانی و سبک و سنگین کردن جواب داد.
«بالاخره بعد از سالها متوجه شدم برای این که سفالگر خوبی بشی، باید از خود بیخود شی. اصلاً برای این که هنرمند خوبی باشی باید درجاتی از جنون رو داشته باشی و یه سری چیزها رو فدا کنی. آثار هنری ماندگارن؛ ولی هنرمند فانی و زودگذره. آنچه که باقی میمونه شوریدگی هنرمند در خلق اثر هنریشه.»
صدای بم استاد و کیفیت خاص آن باعث شد مانند شکاری که مار هیپنوتیزمش کرده باشد، مجذوب او شوم. در تأیید حرفهای استاد گفتم که هنرمند باید برای خلق اثر هنریاش از دل و جان مایه بگذارد. استاد جمله من را آهسته تکرار کرد، انگار بخواهد مزهمزهاش کند و با نگاه نافذش به من خیره شد.
از نگاه خیرهاش خوشم نیامد. خواستم جو را عوض کنم که از اشعار روی کوزهها و ارتباط شخص استاد با ادبیات پرسیدم. استاد در مورد بدن خاکی آدمها حرف زد و به قصه خلقت بشر اشاره کرد. گفت خدا از روح خودش به مجسمه سفالی انسان دمیده و او را زنده کرده است و همانطور که شاعران گرانقدر در مورد آن سرودهاند، آدمی در نهایت به اصل و شکل ابتدایی خودش برمیگردد. استاد خاطر نشان کرد که با الهام گرفتن از این مسئله، سفالینههایش را ساخته است؛ شاید به همین دلیل مردم مجذوب آنها میشوند. وسط حرفش پریدم و گفتم:
«بسیار زیبا و به جا فرمودین استاد. شاعر میگه:
از کوزهگری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شدهام کوزهٔ هر خماری»
استاد که انگار لحظهای عنان احساساتش را از کف بدهد، احسنت گویان به شانهام زد و گفت شعر روی سفالینه جدیدش را پیدا کرده است.
من که از تعریف استاد خرکیف شده بودم، با اشتیاق حرفهایش را تایید کردم و از او خواستم در مورد نحوهٔ ساخت سفالینههایش بگوید. گوشهٔ لب استاد به آهستگی بالا رفت و با چشمهای یخیاش براندازم کرد. حس کردم نگاه نافذش در من رخنه کرد و چیزی در درونم فروریخت، انگار ته دلم چاه عظیمی دهن باز کرده باشد. پیشانیم نم زد و قطره عرقی از پشتم سُر خورد. خواستم حرفم را پس بگیرم که استاد گفت از جوان برازنده و مؤدبی همچون من که درک هنری بالایی دارد، خوشش آمده و دعوتم کرد بعد از اتمام نمایشگاه آن روز، از کارگاهش دیدن کنم تا در مورد ساخت سفالینههایش کمی اختلاط کنیم. دیدن کارگاه استاد و گذاشتن عکسهای آن در کنار گزارش از نمایشگاه وسوسهام کرد. من که از لطف استاد گرانقدر و با جذبهای مثل او نسبت به خودم سر از پا نمیشناختم، چاه درونم را نادیده گرفتم و با خوشحالی قبول کردم. استاد عذرخواهی کرد و گفت باید با مسئولین نمایشگاه حرف بزند. بلند شد و من را تنها گذاشت. دفترچه و خودکارم را به درون کیفم برگرداندم. بلند شدم و بین میزها چرخیدم و با ورانداز کردن سفالینهها خودم را سرگرم کردم تا زمان نمایشگاه به اتمام برسد.
از بلندگوی نمایشگاه اعلام کردند که ساعت بازدید به اتمام رسیده و بازدیدکنندگان آهستهآهسته سالنهای نمایشگاه را خالی کردند. استاد از در انتهای سالن وارد شد و به سمتم آمد. از من پرسید وسیله نقلیهای دارم. گفتم با موتور آمدهام. به من تعارف کرد که با ماشین او برویم و موتور را جلو در نمایشگاه بگذاریم. به او گفتم اگر موتور را نیاورم، برگشتنم سخت میشود. گفت کارگاه در زیرزمین خانهاش است و خانهاش هم در حومهٔ شهر است و حدود آدرس محل زندگیاش را گفت. اصرار کرد که با موتور ممکن است از او عقب بمانم، بهتر است با ماشین او برویم و موقع برگشتن به مقصد نمایشگاه برایم اسنپ میگیرد. قبول کردم و از جایم بلند شدم و به سمت ماشین استاد حرکت کردیم.
در راه رسیدن به خانهٔ استاد سعی کردم سکوت میانمان را بشکنم و با او صمیمی شوم. در مورد رشتهٔ تحصیلیاش و ارتباط آن با حرفهٔ سفالگری پرسیدم. استاد خیلی کوتاه انگار بخواهد از سرش باز کند، جواب داد که سفالگری شغل آبا و اجدادیاش است و این حرفه را به صورت تجربی فراگرفته است. به او گفتم سفالگری حرفهٔ پرزحمتی است؛ولی استادی چون او خوب از پس آن برآمده و روحی دوباره به این هنر والا بخشیده است. در پاسخ فقط سرش را تکان داد.
از او پرسیدم «حتماً قراره تجربیات ارزشمندتون رو به بچههاتون انتقال بدین تا ادامهدهندهٔ هنرتون باشن.»
استاد پوزخند زد و گفت فرزندی ندارد و همسرش را هم سه سال پیش در آتشسوزی خانهاش از دست داده است. پس از آتشسوزی دیگر نتوانسته آن محله را تحمل کند و نقل مکان کرده است. وقتی جملهٔ آخری را میگفت صورتش بیحالت شد. به او تسلیت گفتم و به خاطر سوالات و حرفهای بیجایم عذرخواهی کردم. استاد لحظهای رویش را به سمتم برگرداند و گفت گاهی اوقات هنرش را به افرادی که ذوق هنری دارند، آموزش میدهد و این کار به خودش هم کمک میشود اثری فاخر خلق کند.
***
خانهٔ حیاطدار استاد در یکی از شرقیترین نقاط شهر بود. گیاهان و درختان با طراوت باغچههای حیاطش به دقت هرس شده بودند. نور خورشیدِ در حال غروب، سبزی شاخ و برگ درختان را با لعابی سرخ پوشانده بود. به استاد گفتم علاوه بر کوزهگر، باغبان خوبی هم هست. استاد گفت کودهای موجود در بازار بیفایده هستند و از کود طبیعی برای رشد گیاهانش استفاده میکند. چشمم به کپهٔ خاکستر روی خاک قهوهای و نمخورده باغچه افتاد. فکر کردم حتماً استاد برای پخت سفالینههایش از کورهای هیزمسوز استفاده میکند و خاکستر چوبها را در باغچه میریزد.
ساختمان خانهٔ استاد روی سکویی بزرگ قرار داشت و نمای روبهروی آن با ایوانی از حیاط جدا شده بود. درگاهی آجری در زیر ایوان بود که پله میخورد و پایین میرفت. استاد به درگاه اشاره کرد و گفت کارگاه و کورهٔ پخت سفالینهاش زیرخانه قرار دارد. یکی بودن محل زندگی و کارش باعث شده بود علاوه بر راحتی، در وقتش هم صرفجویی شود. به من تعارف کرد که اول وارد شوم و خودش هم بعد از من از پلهها پایین آمد و چراغ را روشن کرد. میزهای طویلی که در سرداب زیرزمینی قرار داشتند پر بودند از سفالینههای متنوع و رنگارنگ. استاد گفت بیشتر سفالینهها در مرحله خشک شدن هستند. بعد از از دست دادن رطوبتشان، میتوان آنها را درون کوره قرار داد تا بپزند و با دستش به سمت کورهٔ یخچالی بزرگی اشاره کرد که در انتهای سرداب قرار گرفته بود. سرم را به نشانهٔ فهمیدن تکان دادم و از او خواستم اجازه بدهد از کارگاهش عکس بگیرم. استاد قبول کرد. کارم را با بشقابهای هفترنگ و میناکاری شدهای شروع کردم که روی دیوار کارگاه نصب شده بودند.
استاد از گوشهٔ کارگاه دو صندلی آورد و آن را کنار یکی از میزهای چوبی قرار داد که رویش خلوتتر از بقیه بود. از استاد اجازه گرفتم از خودش به همراه سفالیهها عکس بگیرم. بعد از عکاسی، استاد از من پرسید که بالاخره میخواهم روش ساخت سفالینه را بدانم یا نه. روی صندلی رو به روی استاد نشستم. استاد ابزار لازم برای ساخت سفالینه را نشانم داد و گفت مرحلهٔ اول سفالگری تهیه گِل رس است. از استانبولی زیر میز مقداری خاک رس برداشت و ریخت روی میز. از درون یکی از کوزهها مقداری آب به خاک اضافه کرد و تاکید کرد گل نباید بیش از اندازه غلیظ یا رقیق شود و اگر هنگام ریختن آب دقت نکند، در دیوارهٔ ظرف شکافهایی به وجود میآید و تمام زحماتش به باد میرود؛ سپس مقداری از پودر خاکستری درون کاسه سفالی کنار دستش برداشت و روی گل پاشید و شروع کرد به ورز دادن. از او پرسیدم که مادهٔ داخل ظرف چیست. استاد خندهای کرد و جواب داد نمیتواند فوت کوزهگریاش را به من یاد بدهد. سکوت کردم. استاد به آرامی گل را ورز میداد انگار که به چیز گرانبها و لطیفی دست بزند و بترسد در اثر فشار از هم بپاشد. با نگاهم حرکت دستهایش را دنبال میکردم، گویی گِل را نوازش میکرد. استاد که حرف زدنش گُل کرده بود گفت باید با گِل درست رفتار کرد و بعد ابیات زیر را خواند:
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل به زبان حال با او میگفت
من همچو تو بودهام مرا نیکودار
وقتی گِل به اندازه کافی قوام پیدا کرد، استاد به آن فرم داد. انگشتانش ماهرانه روی گل میلغزیدند و آن را تحت فرمان خود در میآوردند.
استاد توضیح داد که میتوان از چرخ سفالگری برای شکل دادن به گل استفاده کرد، ولی در حال حاضر او ترجیح میدهد با دستانش به آن شکل دهد. من همینطور که یادداشت برمیداشتم از هنر استاد تعریف و تمجید میکردم. بعد از این که گل تبدیل به کاسهای کوچک شد، استاد دستهای گلیاش را در روشویی کنار سرداب شست و از روی طاقچهٔ کنار دیوار دو پیاله و یک کوزه آورد و روی میز گذاشت. مادهٔ بیرنگ درون کوزه را در دو پیاله خالی کرد و یکی از آنها را به دست من داد:
«بفرمایید، شربت بیدمشکه. خودم امروز صبح درست کردم.»
کاسه را گرفتم و از او در مورد مرحلهٔ پخت سفالیهها پرسیدم. استاد خندهکنان گفت چقدر عجله دارم مرحلهٔ آخر را ببینم؛ بهتر است کمی به خودم استراحت بدهم و از وقت باقیمانده استفاده کنم.
به پیالهٔ درون دستم نگاه کردم. دو حفرهٔ شبیه دو چشم در جلو پیاله قرار داشت و کنگرههای لبهٔ جلویی پیاله هم شبیه ردیف دندانهای فک بالا درست شده بود. آنقدر شبیه جمجمهٔ طبیعی به نظر میرسید که ناخودآگاه چندشم شد. به پیاله اشاره کردم و به او گفتم در ساخت بعضی از سفالینههایش سلیقهٔ عجیبی به خرج داده است. استاد گفت که این کاسه از پرفروشترین سفالیههایش است؛ ولی ساختن آن سخت است و زحمت فراوانی دارد. روحبخش به من تعارف کرد که بنوشم و خودشم هم محتویات پیالهاش را تا ته سر کشید. از خلاقیتی که در خلق پیالههای سفالی به خرج داده بود بهت زد شدم. دندان نیش یکی از پیالهها افتاده بود. ناخودآگاه آن دستم که پیاله را گرفته بود، لرزید و نزدیک بود از دستم بیفتد.
پیاله را به دهانم نزدیک کردم. بوی بیدمشک میداد. صدایی در ذهنم گفت کاش به کریمی اساماس داده بودم که برای تهیه گزارش به خانه استاد روحبخش رفتهام. سعی کردم فکر بد نکنم. استاد با بیقراری گفت شربتم را بخورم تا مرحلهٔ آخر سفالگری را نشانم بدهد و به سمت ابزار سفالگری روی میز رفت و خودش را با آنها مشغول کرد. دیدم زیر چشمی نگاهم میکند.
به کورهٔ غلطانداز انتهای سالن اشاره کردم که شبیه یخچالهای سردخانه بود. از او پرسیدم نیازی نیست کوره را از قبل روشن کند و یک قلپ از شربت خوردم. تهمزهٔ تلخی داشت. حس کردم خیالش راحت شد. سرش را تکان داد و بلند شد و به سمت کوره رفت. استاد مشغول چیدن سفالیهها روی طبقات دور تا دور دیوارههای درونی کوره شد.
شاید به خاطر کودک لجوج درونم بود، از بچگی وقتی دلم نمیخواست چیزی را بخورم که بزرگترها به خوردنش اصرار میکردند، یک جوری از شر آن خوراکی خلاص میشدم. فوراً شربت را درون کوزهٔ نزدیکم تف کردم و باقی پیاله را هم خالی کردم در استانبولی زیر میز. آمدم از جایم بلند شوم که چشمهایم لحظهای تار شد. پلکهایم را بر هم فشار دادم و باز کردم. نگاهم به پیالههای جمجمه شکلی افتاد که روی میز قرار گرفته بودند. دوباره چشمهایم سیاهی رفت. اگر چیزی توی شربت بیدمشک بود، هنوز به معده نرسیده از طریق مخاط دهانم جذب شده بود.
با صدای استاد که دعوتم میکرد کوره را از نزدیک ببینم، به خودم آمدم و نگاهم را به سمت آن برگرداندم. کورههای یخچالی اصولاً با برق کار میکردند، پس خاکسترهای توی باغچه از کجا آمده بودند؟
فوراً به دنبال موبایل جیبهای کاپشنم را گشتم؛ ولی پیداش نکردم. خودم را به کیف دوربینم رساندم و داخل آن را هم گشتم. در ذهن خستهام خاطرات آن روز درهم و برهم شده بود. حتماً موبایلم را روی میز نمایشگاه جا گذاشته بودم. عرق سرد روی پیشانیام نشست. ناگهان دیدم استاد پشت سرم بین من و پلهها ایستاده است و نگاهم میکند. در دستش چاقوی سفالگری قرار گرفته بود که از آن برای بریدن گِل استفاده میکرد.
ذهنم گیجتر از آن بود که بتوانم موقعیت را درست تجزیه و تحلیل کنم. دست و پاهایم جان نداشتند. نمیتوانستم فرار کنم و با این دست و پاهای سنگین، بعید میدانستم در صورت درگیری طرف پیروز قضیه باشم.
استاد من را به سمت کوره هدایت کرد و گفت میخواهد آخرین مرحلهٔ ساخت سفالیه را برایم شرح بدهد. چارهای نداشتم جز آنکه همراهیاش کنم. به کوره که شبیه یک اتاق کوچک بود نزدیک میشدیم و استاد توضیح میداد که دمای کوره به هزار درجه هم میرسد و از آن میتوان برای پخت لعاب هم استفاده کرد. استاد با هیجان گفت کورهاش را خودش سفارش داده بسازند و ابعاد و گنجایشش شخصیسازی شده است. در دلم فحشی نثار کریمی کردم که من را در این موقعیت عجیب قرار داده بود. نگاهم از دکمهٔ بزرگ قرمزی که برای خاموش و روشن کردن کوره استفاده میشد، به قفل روی در کوره افتاد. در به سمت جلو باز مانده بود. ناگهان استاد به شیای روی زمین، جلوی در کوره اشاره کرد و با لحنی کاملاً مصنوعی گفت:
«تلفن همراهتون! حتماً موقعی که عکس میگرفتین انداختینش.»
داخل کوره را نگاه کردم، خیره شدم به صفحات سنگی که سفالینهها روی آن چیده شده بود.کوره داشت آرامآرام گرم میشد و المنتهای درون آن به رنگ سرخ درآمده بودند. روحبخش گفته بود دمای کوره به بالای هزار درجه میرسد. اگر کسی داخل آن گیر میافتاد چه؟ همین طور که دمای کوره بالا میرفت، پوستش میترکید. گوشت و چربیاش ذوب میشد و فرومیریخت. خونی که از حرارت به جوش آمده بود، قلقل میکرد و رگها و مویرگها را یکی یکی میترکاند تا تبخیر شود. وقتی از استخوانهایش هم چیزی باقی نماند، نهایتاً تبدیل به پودری خاکستری میشد شبیه همانی که استاد به خمیر گِلی اضافه کرد یا شاید هم شبیه خاکستری که درون باغچه ریخته شده بود.
تصویر دستهای روی کوزه در نمایشگاه جلوی چشمم آمد. چند لحظه بعد، دستها جایشان را به تصویر برجستهٔ چهرهای داد که روی دیوارهٔ گلی کوزه نقش بسته بود. صورت عذاب کشیدهای که دهانش باز مانده بود، انگار بخواهد فریاد بزند.
صدای زنگ موبایل حواسم را آورد سر جایش. نگاه کردم و اسم کریمی را روی صفحهاش دیدم. صدای بلند زنگ باعث شد ذهن مهآلودم هشیار شود. ترس ناشی از درک موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم، بالاخره سد ناباوریام را درهم شکست. روی خطر در شرف وقوع تمرکز کردم. تلوتلو خوردم و به سمت موبایل روی زمین رفتم، حس کردم روحبخش از پشت به من نزدیک میشود. ناگهان سرم را برگرداندم و دیدم کوزهگر با چاقوی در دستش به طرفم خیز برداشت. خودم را کنار کشیدم که یک پای روحبخش از درگاه کوره رد شد. مهلت ندادم، تمام قوای باقی ماندهام را جمع کردم و به او تنه زدم و پرتش کردم داخل کوره. در کوره را بستم و قفلش را انداختم. دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم. به دیوار کنار کوره تکیه دادم و آهسته سُر خوردم روی زمین. همین طور که به دکمهٔ قرمز خاموش و روشن کوره نگاه میکردم، پلکهای سنگینم آرامآرام بسته شدند و گذاشتند صدای زنگ موبایل و فریادهای روحبخش در کابوسهایم گم شوند. خوب شد به کریمی نگفته بودم کجا رفتهام.
֎