خواب آبی عمیق - رابرت شکلی - مهدی بنواری

خواب آبی عمیق

صدای کوبیدن در اتاق گرِستون ناگهانی و اعصاب‌خردکن بود. پشت‌بندش هم صدای شدید و تیز زنگ در بود که اصلاً نمی‌شد بی‌خیالش شد.

وقت از این بدتر نمی‌شد. چون درست در لحظه‌ای بود که گرستون بنا داشت خودش را به اسناگل‌داون[۱] وصل کند. اسناگل‌داون، یک برنامهٔ «خواب آبی عمیق» بود که آدم‌های خوب شرکت «ماجراجویی‌های ناخودآگاه» (با مسئولیت محدود) فراهم کرده بودند. آن هم برای آن‌هایی که می‌خواستند طی چند ساعتی که معمولاً برای وِل بودن مصرف می‌شد، حال و حولی بکنند.

هیجان، وحشت، عشق، خنده! همهٔ این‌ها را می‌توانستید ضمن خواب تجربه کنید! نسبت به آن روزهای بد گذشته اوضاع کلی عوض شده بود. آن وقت‌ها در هر بیست و چهار ساعت یک وقتی را به دراز کشیدن در یک اتاق اختصاص می‌دادید و می‌گذاشتید ذهنتان برای حول و حوش هشت ساعت وارد الگویی تکراری شود.

تا همین اخیراً نوع بشر اسیر خواب بود. این دشمن قدیمی روزها و شب‌های ما محکوممان کرده بود ثلث عمر خودمان را همین طور بیهوده مصرف کنیم و هیچ کاری نکنیم. آن هم بدون هیچ چیزی که بتوانیم به دیگران نشان بدهیم. به جز یک مشت رؤیای محو که معمولاً رضایت‌بخش هم نبودند و اگر می‌خواستی معنایی از آن‌ها بیرون بکشی باید کلی پول می‌ریختی به حلق متخصص‌ها و تازه آن وقت هم به زحمت معنی‌دار می‌شدند.

در همین وقت بود که برنامه‌های «خواب آبی عمیق» عرضه شدند.

سرانجام می‌شد درگاه بیداری را مستقیماً به سرزمین مرموز ذهن گشود. این کار را مردم عادی هم می‌توانستند انجام دهند، نه فقط آن‌هایی که مدرک دانشگاهی داشتند و کارشناس و ارشد و بالاتر در روان‌شناسی توهمی بودند.

در این دنیای قشنگ نو می‌توانستی حتی ضمن خواب هم درآمدی کسب کنی. مثلاً به عنوان رؤیاسالار، یا اگر برای آن جا نبود، همیشه برای رؤیابرده‌ها جا بود. این موضوع برای آن‌هایی که وقتی بیدار بودند نمی‌توانستند چیزی به دست بیاورند کلی کمک‌خرج بود.

امکانات سفرهای درونی فوق‌العاده بود. با استفاده از خدمات الکترونیکی خودکار، آن هم با قیمتی که تمام افراد طبقهٔ متوسط از پسش برمی‌آمدند و طبقات پایین هم می‌توانستند امیدش را داشته باشند، می‌شد به اسناگل‌داون لاگین کرد. سپس می‌شد وجود خود را به «راهروهای شخصی شدهٔ خواب» پلاگ کرد. راهروها هم تو را می‌برد و می‌برد تا برسی به «دروازه‌های (معمولاً می‌گویند بزرگ است و بلند و ساخته شده از آهن) مرگ». این دروازهٔ مرگ تبدیل به یک جاذبهٔ توریستی برجسته شده‌ است و بعضی زوج‌های پر دل و جرأت هم مراسم عروسیشان را در «عرصهٔ نسیان» برگزار کرده‌اند. به آن‌ها توصیه شده ‌است که زیاده از حد آن‌جا نمانند. در ضمن چون مرگ هنوز کاملاً تحت کنترل شرکت در نیامده ‌است، ایمنی افراد ضمانت نمی‌شود. هر چند شرکت به هر حال تمام اقدامات احتیاطی را انجام می‌دهد.

گرستون علاقه‌ای به دیدن دروازه‌های مرگ نداشت. بماند برای وقتی که اخلاقش گهی شد. او از آبشار «کوشش خلاق» هم گذشت. با خودش فکر کرد که دورهٔ خلاقیتش هم می‌تواند بماند برای بعد. چون در حال حاضر برای «تعویق» مدلینگ می‌کرد. او حتی دلش نمی‌خواست نمایشگاه «زندگی جاوید» را ببیند. شرکت در این نمایشگاه یک عروس دریایی مرکّب بزرگ درست کرده بود که در یک مرداب کم‌عمق در فلوریدا نگهش می‌داشت.

عروس دریایی موجودی مرکب بود که از عصارهٔ زندگی هزاران (و به زودی میلیون‌ها) عضو ساخته شده بود. این اعضا تصمیم گرفته بودند روشی راحت و کم‌دردسر برای گذراندن ابدیت در پیش بگیرند.

امکانات دیگری هم بود. یک کم بیشتر که پول می‌دادی می‌توانستی از افزونهٔ[۲] خدمات «برزخ گَردان» هم استفاده کنی. با این خدمت می‌شد ذهن را هر از گاهی برای مدتی بیرون برد و در اطراف خوش گذراند و بعد هم دوباره به درون عروس دریایی بی‌مرگ برگشت.

کارهایی جالب دیگری هم بود که می‌شد وقت خواب انجام داد. این کارها را در منوی خدمات ویژه فهرست کرده بودند و قیمتشان کمی بیشتر بود. گرستون به امید ماجراجویی درونی دولوکس یکی از آن‌ها را انتخاب کرده بود. آماده بود شروع کند. ولی پیش از آن باید می‌دید پشت در کیست.

جیغ بلند زنگ در دوباره بلند شد و گرستون داد کشید: «کیه؟»

«فکرگرام[۳] برای آقای گرامپتون.»

«گرستون؟»

«همون که گفتم.»

گرستون پرسید «از طرف کیه؟» زیرا او زندگی آرامی داشت و به ندرت فکرگرام یا آن پسر عموی دیگرش (پیام ذهنی آنی) دریافت می‌کرد.

«هوی عمو، می‌خوای ببینی چه رنگیه و بوی خوب هم می‌ده یا نه؟ بیا بگیر ببین چیه دیگه! شیرفهم شدی یا اومدم دیوونه‌خونه؟»

گرستون هیچ وقت از بی‌ادبی آن‌هایی که پیش‌ترها طبقهٔ پایین خوانده می‌شدند و امروز اصلاً به آن‌ها اشاره‌ای نمی‌شود خوشش نمی‌آمد. اگر او در را باز نمی‌کرد مردک بلاشک می‌گذاشت و می‌رفت. اما گرستون می‌خواست بداند چه کسی برای او فکرگرام فرستاده ‌است. پس زنجیر در را آزاد کرد و قفل را باز کرد. در را که باز کرد، پشت در یک مرد کوچک اندام ایستاده بود که یک یونیفورم خاکی‌رنگ به تن داشت با یک کلاه لبه‌دار که روی آن نوشته بودند «خدمات انتقال افکار مرکوری.»

گرستون پرسید: «برای این فکرگرام باید امضا بدم؟»

«نُچ. فقط پذیرش رو با عمل رضایت ذهنی اعلام کن. بعد خودش روی این رسیدهای حساس به ذهنی که توی این کیف چرمی دارم ثبت می‌شه.»

گرستون اعلام کرد و پیک گفت «بفرما،» و بعد با انگشت سبابهٔ ترانزیستوری‌شده‌اش به پیشانی گرستون زد.

گرستون برق آشنای انتقال را حس کرد و منتظر شد تا پیغام در ذهنش ظاهر شود. ولی خبری نشد. به جای آن حس درونی غریبی شبیه جابجایی پیدا کرد. نیم ثانیه بیشتر طول نکشید که فهمید چیست. چیزی در ذهنش حرکت می‌کرد و وول می‌خورد.

نخستین فکر گرستون احساس دل‌آشوبهٔ فشرده‌ای بود که برایش معادلی در گفتار نداریم. کسی در ذهنش بود!

صدای زنی در سرش گفت «سلام.»

گرستون پاسخ داد: «چی؟»

«گفتم سلام.»

«آره. ولی شما کی باشین؟»

«من مایرام دیگه.»

«باید بشناسم؟»

«تو منو دعوت کردی اینجا. یادت نیست؟»

گرستون گفت ‌«من کردم؟ جزییات یه خورده محوه. شاید اگه یه کم شرایط رو یادآوری کنی یادم بیاد.»

«توی نامه‌ای که برام نوشته‌ای بودی این طور بود: “اگه یه وقت گذرت افتاد این ورا، حتماً یه سری بزن.” این به نظر من خیلی شبیه دعوته. چکار باید می‌کردم؟ می‌رفتم سیبری؟»

گرستون گفت «متأسفانه یادم نمیاد. ولی چیزی که نمی‌فهمم اینه که اگه این طوره چرا معمولی نیومدی منو ببینی؟»

«فکر کردم این طوری باحال‌تره.»

«آها.»

«ولی تو بدت اومد. نه؟»

«خُب…»

«خب پس اشتباه کردم. خوب پس از من شکایت کن. منم می‌رم خودمو می‌کشم.»

«مایرا. نازک‌نارنجی نباش. البته که از دیدنت خوشحالم. خُب دیدن که نیست. ولی منظورم معلومه. چیزی که هست اینه که من معمولاً توی سرم از کسی پذیرایی نمی‌کنم.»

«هیچ وقت از این که اینجا تنهایی حوصله‌ات سر نمی‌ره؟»

«البته که می‌ره. ولی به هر حال من…»

«می‌دونم تو سرت از کسی پذیرایی نمی‌کنی. خُب. نگران نباش. من جایی که منو نخوان نمی‌مونم. اون پسرهٔ پیک کجا رفت؟ گفت برمی‌گرده دنبال من. حداقل این چیزیه که من از حرفاش فهمیدم. یک کم سخت بود سر در بیاری چی می‌گه.»

«ولی تو وانمود کردی می‌فهمی؟»

«البته. من دوست ندارم احساسات کسی رو جریحه‌دار کنم هارولد.»

«منو چی صدا کردی؟»

«هارولد دیگه.»

«من که هارولد نیستم.»

«ولی هستی ها.»

«هی! من که دیگه خودم می‌دونم کی‌ام! اسمم سیده. من سید هستم.»

«سید چی؟»

«سید گرستون دیگه.»

«مطمئنی؟»

«آره که مطمئنم.»

«یعنی اسمت هارولد گریستون نیست؟»

«نه!»

«اون بی‌شعور منو به یه ذهن اشتباهی رسونده!»

در درنگ کوتاهی که پیش آمد گرستون کوشید اندکی بیندیشد.

بالأخره گفت «حالا که اینجایی. فکر کنم راحت باشی بهتر باشه. فکر کن خونهٔ خودته.»

«ممنون.»

یک جابه‌جایی در ذهن گرستون صورت گرفت و بعد صدایی مثل این که کسی بنشیند.

«جای خوبی داری.»

«خوب این ذهنمه دیگه. ولی سعی می‌کنم تمیز و مرتب نگهش دارم. به نظر بعضی‌ها ممکنه کمی ناراحت برسه.»

«کمی چی؟»

«سفت و سخت. یعنی توش راحت نباشی.»

«نه. به نظر من که خیلی خوبه. کلی کتاب داری اینجا!»

«خوب من فکر می‌کنم داشتن یه کتابخونه توی ذهن مهمه.»

«چرا تا میام عنوان‌ها رو بخونم، تار می‌شن؟»

«فقط اونایی تار می‌شن که من هنوز نخوندمشون.»

«این چیه اینجا؟ آشپزخونه‌اس؟»

«خوب در اصل این یه آشپزخونهٔ مجازیه. فکر کردم حال می‌ده. نمی‌دونم می‌گیری چی می‌گم یا نه.»

«ولی آخه باهاش چکار می‌کنی؟»

«خوب راحت می‌تونی با خوندن دستور هر غذایی اونو بخوری. همشون اینجا توی این کتابن.»

«وای! چه کتاب بزرگی!»

«اسمش هست “دایره‌المعارف تمام دایره‌المعارف‌های دستور غذایی که از ابتدای جهان نوشته شده‌اند. به همراه انواع دیگر آن‌ها”. متوجهی که خیلی جامع و کامله.»

«خیلی باید گرون بوده باشه.»

«آره. ولی می‌ارزه. به خصوص که یه گزینهٔ “طول زمان غذا خوردن” هم داره که می‌تونه “زمان هضم” رو تنظیم کنه. اونم از ۵ نانوثانیه تا ۱۸ ساعت برای مهمونی‌هایی که دلت نمی‌خواد ازشون دل بکنی. تازه “مقیاس شدتش” یه سطح اُرگاسمی هم داره که تازه همین امسال اومده. این باعث می‌شه یه غذای حسابی کلی بیشتر حال بده.»

«حیف که الان گشنه‌ام نیست.»

«لازم نیست گشنه‌ات باشه. من برنامهٔ “گرسنگی مجازی” دارم که هر چقدر بخوای بهت اشتها می‌ده.»

«نمی‌خوام همین الان گشنه‌ام باشه. من فقط یه دوری همین اطراف می‌زنم. ممنون. این چیه؟ کمد جارو؟»

«دوست دارم چیزها رو تمیز نگه دارم.»

«توی ذهنت؟»

«البته. تمیزی مجازی به اندازهٔ تمیزی واقعی اهمیت داره.»

«حمام هم داری؟»

«توی ذهنم حموم می‌خوام چکار؟ تو برای چی می‌خوای؟»

«یه حموم مجازی هم خیلی خوبه. وای؛ چقدر در اینجا هست. این دیگه چیه؟ یه پلکان مارپیچی! یعنی به کجا می‌رسه؟»

«اون جا نرو!»

«بی‌خیال. من همیشه خوشم میاد توی مغز مردا گشت بزنم. این یکی خیلی جالبه. هر چی می‌رم پایین‌تر تاریک‌تر می‌شه.»

«نرو اون جا! اون پلکان به جاهای مخفی ذهن من می‌رسه. علامت رو نمی‌بینی؟ روش نوشته “سطح ناخودآگاه. ورود به جز برای روان‌شناس رسمی اکیداً ممنوع، “خواهشاً از چیزای خصوصی من بکش بیرون.»

«بی‌خیال. این قدر ضدحال نباش. من دیگه رسیدم پایین. فقط می‌خوام یه نگاه بندازم ببینم پشت این در عجیب غریب چیه.»

«به اون در دست نزن!»

«این قدر جوشی نشو. چرا فکر می‌کنی یه چیزایی داری که من تا حالا ندیده‌ام؟»

«اون در رو ببند!»

صدای مجازی باز شدن در آمد. سپس مایرا گفت «گِرِک!»

گرستون گفت «یعنی چی؟»

«شوهر سابقم هیوبرت وقتی به یه چیز خیلی حال‌به‌هم زن برمی‌خورد می‌گفت “گرک”. فکر کنم اینی که الان دیدم در همین حده.»

«نمی‌خوام در موردش حرف بزنم.»

«منم فکر نکنم! تو دیگه عجب آدم کثیفی هستی! نه؟»

«من کاملاً سالم و عادی‌ام. همهٔ مردا اتاقای زیرزمینی مثل این دارن.»

«می‌دونی چیه؟ من فکر نمی‌کنم تو بدونی تو سر مردا چه خبره. ذهن آخرین مردی که من توی سرش بودم فقط یه اتاق بزرگ بود. نه بالاخونه داشت و نه پایین‌خونه. این اتاق هم خالی بود. فقط یه گوشه‌اش یه مشت وسایل ریخته بودن. می‌دونی چی بودن؟»

«بدن‌های مثله شدهٔ زن‌ها؟»

«جایزه‌های مسابقه‌های گلف! نمی‌ترکی از خنده؟»

«به نظرم اصلاً خنده‌دار نیست. از ناخودآگاه من برو بیرون!»

«الان. صبر کن.»

«دیگه داری چکار می‌کنی؟»

«همین جوری می‌گردم. این راه‌پله‌ای که اینجاست … به “مرکز شهوت” می‌خوره! می‌دونستم یکی داری! همه دارن!»

«دست از سر “مرکز شهوت” من بردار! چی می‌گی همه یکی دارن؟»

«خوب منظورم همهٔ اوناییه که من توی سرشون بودم.»

«تو توی مرکز شهوت مردای دیگه چه کار می‌کردی؟»

«خوب می‌دونی، وقتی کسی آدمو استخدام می‌کنه که بره توی مرکز شهوتش، آدم نمیاد کلی سؤال و جواب کنه که چه کاری ازش می‌خوان. می‌دونی چی می‌گم؟»

«نه، نمی‌دونم.»

«می‌خوای برات ریز به ریز بگم؟»

«نه! چرا از این کارا می‌کنی؟»

«خوب اینم یه شغله دیگه. می‌دونی؟»

«نع! نمی‌دونم!»

«خوب زندگی بی‌شر و شوری گذروندی.»

«خوب وقتی می‌ری توی سر مردا چه کار می‌کنی؟»

مایرا کمی تردید کرد و سپس گفت ‌«ببین، شاید بهتر باشه در این مورد حرف نزنیم.»

«نه. نه. خوبه. بگو.»

«خوشت نمیاد ها. گفته باشم … باشه. مردا معمولاً از من می‌خوان که بشینم و راحت باشم. بعضی وقتا یه پیاله هم تعارفم می‌کنن. البته نه واقعی. مجازی. ولی به آب شدن یخ فضا کمک می‌کنه. بعضی وقتا هم یه پُک علف یا یه نفس کوک مهمونم می‌کنن.»

«اینا که خلافه قانونن.»

«کوک واقعی آره، نه کوک مجازی.»

«بعدش چه کار می‌کنی؟»

«یه خورده با هم ور می‌ریم.»

«یعنی چی با هم ور می‌ریم؟ بدنی که در کار نیست. چکار می‌تونید بکنید؟»

«دارم زورمو می‌زنم بهت بگم دیگه. این دیگه چیه؟»

«صبر کن ببینم. چکار داری می‌کنی؟»

«اینجا خیلی خوشگل و صورتی به نظر می‌رسه. بذار بهش دست بزنم …»

«به چیزی دست نزن!»

«چه خبرته بابا! دوست نداری کسی بهت دست بزنه؟»

«نه از طرف کسی که بدون اجازهٔ من رفته توی ذهنم. نه! دیگه داری چکار می‌کنی؟»

«اینجا خیلی راحته. یه چرت کوچک می‌زنم. چند دقیقهٔ دیگه برمی‌گردم پیشت عزیزم.»

گرستون دیگر واقعاً در وضعیت آشفتگی شدید عصبی بود. نمی‌دانست چه باید بکند. برای این که حتماً وضعش قوز بالا قوز هم بشود، همان لحظه صدای خشن کوبیدن در آپارتمان بلند شد. آپارتمان واقعی، نه مجازی. گرستون از روی صدای بلند و طبل‌مانند در زدن و واقعیتی که قطعیت شدیدش واضح بود، در آن فهمید که دردسرهای بیشتری در راه است. دیگر از سرش زیاد شده بود.

فریاد کشید: «سرم شلوغه! برو پی کارت!»

صدایی گفت «درو باز کن! تا با لگد درو نشکستیم بازش کن. پلیس افکار!»

«تا حالا اسم پلیس افکارو هم نشنیدم. تو مطمئنی…»

«پس چی که مطمئنم احمق. این درو باز کن وگرنه می‌شکنیمش و یه حالی هم به ذهنت می‌دیم.»

گرستون داد زد: «حق ندارید! این کارا قانونی نیست!»

«به درک که نیست! ما مجوز تفتیش داریم که به ما اجازه می‌ده وارد خونه‌ات بشیم. یکی دیگه هم داریم که باهاش می‌تونیم داخل ذهنت بشیم.»

«ولی آخه چرا این کارو می‌کنین؟»

«به ما خبر رسیده که تو به یه مجرم خطرناک پناه دادی.»

«تو آپارتمانم؟»

«خربازی در نیار بی‌شعور! توی ذهنت قایمش کردی!»

گرستون یک لحظه از ترسش وقت گرفت که فکر کند. این‌ها از کجا می‌دانستند؟ محض این که کمی زمان و فضا و هوا بخرد پرسید «خر نشین. من هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنم.»

«ما می‌دونیم دختره اینجاست. اون یه مجرم جنسی بیگانه‌اس از یه سیارهٔ دور. یه مجرم جنسی که به خودش می‌گه مایرا. حالیته چی می‌گم؟ به فکر خودت باش رفیق. احتمالاً تو هم تقصیری نداری. بذار بیاییم تو تا سریع سر و تهشو هم بیاریم.»

گرستون با صدایی وارفته گفت «به خدا نمی‌دونستم اون مجرمه. باشه. بیایین تو سرکار.»

در آپارتمان را باز کرد. سه درجه‌دار هیکلی در یونیفرم‌های آبی تیره داخل شدند. روی پیراهن‌هایشان یک نشان نقره‌ای بود که روی آن نوشته بودند «پلیس افکار، جوخهٔ سوم». یکیشان هم درجهٔ گروهبانی داشت.

گروهبان با انگشت خپلش روی پیشانی گرستون زد و گفت «اجازهٔ ورود هست؟»

«بفرما. شما که به هر حال این کار رو می‌کنین.»

درهای ذهن گرستون باز شدند. سه پلیس وارد شدند و با روپوش‌های چرمی و پوتین‌های ساق‌پوش مجازیشان ذهن گرستون را آشفته کردند. پاهایشان کثیف بود و صورت‌هایشان اخم‌آلود. حتی با وجود مجازی بودن هم ترسناک بودند.

گرستون نالید: «این جا خیلی شلوغ شده. تو رو خدا زود باشین!»

پلیس‌ها ذهن گرستون را گشتند. اشیاء حافظه را از قفسه‌های مجازی بیرون ریختند. تابلوهای تک‌چهرهٔ اجدادی چنان دور را که گرستون اصلاً نمی‌دانست دارد روی زمین ریختند. چکمه‌هایشان روی کف ذهن حساس گرستون خش انداخت. تکه‌پرانی‌های زمخت و بی‌ادبانه‌شان مانند ابری از گاز بدبو زیر سقف مجازی ذهنش شناور ماند.

گرستون از لای دندان‌های به هم فشرده‌اش گفت «خیلی طول می‌کشه؟»

گروهبان گفت «بهتره بهش عادت کنی.»

صدای به زمین افتادن چیزی آمد و یکی از پلیس‌ها گفت «ببخشید رییس. من یکی از جایزه‌های گلفشو انداختم.»

آن یکی پلیس گزارش داد «دختره اینجا نیست. ما از اینجا تا ته گندیدهٔ دیوونگی احمقانه‌شو که بهش می‌گه منِ درونی گشتیم. اگه طرف اینجا قایم شده بود پیداش می‌کردیم.»

گروهبان گفت «ای لعنتی! دهنشو! دوباره فرار کرد! ولی حداقل تو رو گرفتیم بی‌شعور.»

آن‌ها از ذهن گرستون خارج شدند. لبخندی از سر لذت روی صورت خشن و پلیسی گروهبان ظاهر شد. صورتی که پر از رگ‌های لهیدهٔ سرخ بود و ابروهایی پاچه‌بزی زینتش می‌داد.

گرستون دهانش را باز کرد که چیزی بگوید. ناگهان در جا خشکش زد. همه چیز دور و برش در میانهٔ حرکت متوقف شد. نوری تابید.

پلیس‌ها ناپدید شدند. گرستون که سر در نمی‌آورد چه شده مات و مبهوت مانده بود.

بعد صدایی در سرش شروع به صحبت کرد.

صدا گفت «سلام. ما ورود شما به خواب آبی عمیق را متوقف کردیم تا پیش‌نمایش ماجراهای ذهنی نامحدود برای آن‌هایی که قلب‌های جوان دارند را خدمت شما تقدیم کنیم. از تجربه‌ای که داشتید لذت بردید؟ دوست دارید بیشتر مانند آن را تجربه کنید؟ تنها کافیست رضایت ذهنی خود را اعلام کنید. اپراتورهای ماهر ما موافقت شما را دریافت کرده و هزینه را به حساب کارت اعتباری شما می‌گذارند.»

گرستون با خود اندیشید پس موضوع این بود. این خیلی خیلی اعصاب‌خردکن بود!

بلند گفت «می‌خوام یه نفر مسئول رو ببینم.»

مردی بلند بالا با عینک نیم‌دایره که برق می‌زد در ذهنش ظاهر شد.

«ناظر اولسون هستم، در خدمت شما. مشکلی هست؟»

«پس چی که مشکلی هست! من هیچ وقت هیچ جور برنامهٔ ماجراجویی ذهنی‌ای انتخاب نکردم. تنها چیزی که کلاً خواستم یه خورده خواب بود! و اگر هم ماجراجویی انتخاب کردم شما چه حقی داشتین این یارو مایرا رو بفرستین که به ذهن من تجاوز کنه؟ این پلیس‌بازی‌ها چی بود؟»

«بذارین یه نگاهی به پرونده‌تون بکنم قربان.»

او به سرعت کارتی از ذهن گرستون بیرون کشید آن را خواند و سر جایش گذاشت.

«همه چیز درسته قربان. این تأیید شماست دیگه. ایناها. این امضای شماست دیگه. نه؟»

گرستون چشمهایش را تنگ کرد و نگاهی انداخت. بعد گفت «مثل خودشه. ولی من هیچ‌وقت با همچین چیزی موافقت نکردم.»

«ولی موافقت کردین قربان. امیدوارم مجبورم نکنید بهتون بگم در واقع کی برای این خدمات ثبت‌ نام کردین.»

«بفرما. بگو!»

«درست قبل از مردنتون.»

گرستون پرسید: «من مُرده‌ام؟»

«همین طوره قربان.»

«ولی آخه چطور می‌شه من مرده باشم؟»

ناظر شانه‌ای بالا انداخت و گفت «پیش میاد.»

گرستون گفت «اگه من مُرده‌ام پس چرا هنوز اینجام؟»

«ما یه راه‌هایی داریم که مرده‌ها رو زنده نگه داریم.»

گرستون نعره کشید: «من نمی‌خوام مرده باشم!»

«قربان خواهشاً آروم حرف بزنین. بقیه رو بیدار می‌کنین.»

«بقیه؟ کدوم بقیه؟»

ولی ناظر رفته بود و نورها آرام‌آرام محو می‌شدند.

نور آپارتمان خودش؟ در ذهنش؟ محو می‌شدند؟ اول فکر کرد دارد می‌میرد. بعد یادش آمد قبلاً مرده است. یا شاید هم این‌ها به او دروغ می‌گفتند؟ و اگر این مرگ بود، بعدش چه بود؟ و حالا از کجا می‌توانست مطمئن شود که مرده است؟ یعنی ممکن نبود که این ادامهٔ یکی از همان رؤیاهای ماجراجوییشان باشد؟ بهشان می‌آمد چنین دروغی بگویند. بگویند مرده است… آن هم در حالی که او فقط… فقط …

ناگهان گرستون دیگر نمی‌دانست به چه فکر کند. زیرا اکنون به نظر می‌رسید چیزی غریب در حال رخ دادن باشد.

֎


[۱] SnuggleDown – یعنی لم بده و استراحت کن

[۲] Add-On – بستهٔ نرم‌افزاری کوچکی که معمولاً امکاناتی مختصر به برنامه‌ای اصلی می‌افزاید.

[۳] Thought-o-gram