۱.
صدای بِریت یک جانور است. مکار و زیرک است و برای دویدن پاهایی سختپی دارد. تنها یک بار آن را به چشم دیده؛ تنها یک نفس، آن قدر کوتاه که حتی برای بالا بردن ابرویش هم وقت نکرده است. اکنون تنها با چشم خیال تصورش میکند: خز سیاه پشتش از آفتابی که از لابهلای صنوبرها و بلوطها نفوذ میکند برق میزند. چهار پنجهاش چنگالهای تیز چون قلاب ماهیاش را پنهان میکند. در چشم بر هم زدنی ناپدید میشود، همان قدر ساکت که آذرخش.
یا شکارش میکند یا شکارش میشود. بریت از هیچکدام مطمئن نیست. دلش آشوب است؛ چون شکارچی هیجانزده و چون شکار بیمناک. او و صدایش در رابطهای دوسویهاند؛ خویشاوندی خصمانهای که به سوی هم میکشاندشان و به نابودی هم مصممشان میکند.
بریت میایستد و خم میشود تا جسد از ریختافتادهٔ گوزن بزرگسال را وارسی کند. جسد گوزن کنار شکارروی کاملاً پاخورده افتاده و گلویش با دندان نیشی به درازی انگشت کوچک بریت دریده شده است. بریت بیشترِ ردّ را طی میکند و شاخ و برگهای هر دو طرف را میجورد و دنبال شاخهای با طول و خم و استحکام مناسب میگردد. وقتی پیدا میکند، از بیخ میبردش. از وسط دو نیمش میکند و زیر علفها چمباتمه میزند. همان طور که تیزی دشنهاش را روی شاخه میکشد، پوست شاخه ور میآید و طرههای کنده شده مثل برگهای پاییزی روی زمین میریزند. با این که یک روز آفتابی تابستانی است، ولی حس پاییز دارد: فصل وفور، فصل تغییر، فصل پوسیدگی و مرگ. گوش میسپارد به نغمهٔ هر پرندهای و شکستن هر شاخهٔ تری و خشخش هر برگی. باید مهیا باشد. نباید اولین پسری باشد که به صدایش میبازد.
روی فاق کندهشدهٔ چوب انگشت میکشد و عمق و زاویهاش را حس میکند و بندی دورش میپیچد و از آن تلهای میسازد. اگر حلقهٔ تله دور گردن جانور بیفتد، نگهش میدارد. ولی اگر پای جانور در آن گیر بیفتد، بریت باید سریع دستبهکار شود. گرچه مادرش یادش داده چطور طناب نازک و محکمی ببافد، اما ریسمان در برابر دندان تیز جانور دوام نخواهد آورد.
وقتی کارش تمام شد، تراشههای چوب را توی چنتهای جمع میکند. وقتی خشک شوند، آتشگیرهای خوبی میشوند. ضمن این که بریت نمیخواهد هیچ نشانی از حضورش در آنجا از خود به جا بگذارد. بلند میشود و کمرش را کش و قوس میدهد. هنوز کارهای زیادی هست که باید امروز صبح انجامشان دهد. باید در کارش موفق شود؛ خیلی زود. موفقیت یا مرگ: این دو تنها گزینههای آبرومندانهاند. همهٔ پسرهای همسنش در دهکده خیلی پیشتر صدایشان را در حال شنا در نهرها یا چرا کردن در مزارع یا توی آشیانههایشان بالای درختان پیدا کردهاند. آنها را شکار کرده و سورش را به پا کردهاند. حالا دیگر مثل مردها حرف میزنند.
تنها بریت بچهٔ بیصدای دهکده است؛ پسری که فقط اجازه دارد با زبان اشاره صحبت کند.
*
۲.
بریت حین آب آوردن از چاه، مردان دهکده را تماشا میکند. خیلیهاشان پسرانیاند که با او بزرگ شدهاند. با آنها کشتی گرفته و مسابقهٔ بیگیر داده و به پللا یاد داده چطور تله بسازد؛ همان تلهای که با آن صدایش را به دام انداخت. آه میکشد. کاش میتوانست با دوستان کودکیاش حرف بزند، ولی آنها گروهی حرکت میکنند و با صدای بلند حرف میزنند. به همین خاطر، با اشاره هم سلام نمیدهد. هیچکدامشان نمیپذیرند با پسری به سن او حرف بزنند؛ دست کم نه پیش دیگران. کسر شأنشان میشود.
در میانهٔ راه دَگ را میبیند که بین دو خانه نشسته و چاشت نیمروزش را میخورد. از آفتاب به زیر سایهٔ شالیپوش دراز و فرو افتادهٔ یک بام پرشیب پناه برده است. دگ پیشتر پسر گندهٔ پرسروصدایی بود که همیشه با لبخند به بریت سلام میکرد و موهایش را به هم میریخت. سالهاست با دگ حرف نزده است. بریت دلش برای دوستان قدیمیاش تنگ شده؛ برای بازی کردن و گپ زدن با آنها. بیشتر از آن، دلش برای حس تعلقی که به هم داشتند تنگ شده است.
حالا، دگ، به خاطر صدایش که به بزرگی گاومیش وحشیای است که همهٔ مردانی را که به مهمانیاش میآمدند تغذیه میکند، مرد بزرگ و محترمی و مغروری است. بریت سطلش را زمین میگذارد و روی زمین مینشیند و به دیوار مجاوری که او را از دید عموم پنهان میکند تکیه میدهد. زنی رد میشود و دگ نگاهش میکند. نیشش باز میشود. زن سرش را پایین میاندازد و گامش را تند میکند. خنده شناکنان از شکم دگ بالا میآید و مثل ماهی از لبهایش بیرون میسُرد. با بریت چشمدرچشم میشود و زهرخندی میزند. مثل یک گاومیش گنده است؛ یک سر و گردن از بریت، که با هیچ معیاری کوتاه محسوب نمیشود، بلندتر است. سلام دگ. با زبان اشاره میگوید خیلی وقت است با هم حرف نزدهایم و لبخند میزند.
دگ ریشخندی میزند و نگاهی از سر بیزاری به پسرک میاندازد. قبل از این که حرفی بزند، دور و بر را میپاید تا کسی نباشد. «بچه جون، فکر میکنی کی هستی که به یه مرد سلام میکنی؟» بریت میداند که باید سرش را پایین بیندازد و راهش را بکشد و برود. حتی اشاره به عذرخواهی هم ممکن است به غرور مرد لطمه بزند. ولی خسته و تنهاست و، به قول مادرش، آن قدر کلهشق که همیشه کار دست خودش میدهد. پس به جایش، بلند میشود و سرش را بالا میگیرد و با خود فکر میکند بهتر است منظورش را توضیح دهد یا این که برای تلطیف موقعیت شوخی کند. ولی فرصت دست نمیدهد، چون دگ پا پیش میگذارد و میگوید «اگه احترام سرت نمیشه، خودم حالیت میکنم.»
چنان بریت را هل میدهد که بریت سکندری میخورد و محکم به دیوار پشتش کوفته میشود و سرش روی سنگ دیوار صدا میدهد. برق از چشمانش میپرد و دنیا پیش چشمش یکوری و به اندازهٔ بال زدن یک توکای سیاه ستارهباران میشود. با این که میداند صدمه دیده، چنان خودش را از دیوار جدا میکند که انگار اتفاقی نیفتاده است. طوری لبخند میزند که انگار دارد تُرنا بازی میکند. برای یک بار هم که شده حرف مادرش را میپذیرد: آن قدر کلهشق است که همیشه کار دست خودش میدهد. تا بخواهد جاپایش را سفت کند، دگ دوباره حمله میکند.
بریت رسم مبارزه را بهتر از هر کسی که میشناسد میداند. این درکی آگاهانه نیست، بلکه ادراکی واکنشی و غریزی و خودکار است که با هزاران ساعت بازی با پسران دیگر و تمرین با پدرش در تنش نشسته است. حرکتهای ظریف را میبیند و متوجه کوچکترین جابهجایی وزن حریف میشود و بدنش از روی غریزه تفسیرشان میکند. بدنش میداند مبارزه کشمکش نیست، رقص است؛ رقصی که در آن با حریفت حرکت میکنی و هر گامش را حدس میزنی و جایی که میخواهی هدایتش میکنی. دگ که مشت میاندازد، بریت همزمان حرکت میکند و کمی به عقب خم میشود و جای پاهایش را عوض میکند و سرش را کنار میکشد، طوری که مشت دگ تنها به نرمی یک بوسه روی گونهاش کشیده میشود. بریت، با آگاهی از این که وزن دگ به جلو هلش خواهد داد، تهیگاهش را میچرخاند و قدرت زمین را از تهیگاهش میکشد و با دست چپش رها میکند. ضربه به ته دندهٔ دگ میخورد. نفس دگ پفی از ریهاش بیرون میزند: مثل هیسهیس گربه، بیاختیار و خشمگین و نامطمئن. دگ با سر به جلو پرت میشود. بریت تهیگاهش را پس میکشد و پاشنهٔ دست راستش را پیش میبرد و ضربهای به تیغهٔ بینی دگ میزند. حرکت بیاندازه آسان و سیال و کامل انجام میشود. مثل رها کردن تیری است که پیش از آن که از چله رها شود، میدانی به گنجشک در حال پرواز خواهد خورد.
سر دگ تقّی صدا میکند و زانوهایش قفل میشود و چشمانش میچرخد و رو به جلو میافتد و به شانهٔ بریت میخورد و بی آن که مکثی در سقوطش ایجاد شود به روی خاک میافتد. دگ روی زمین غلت میخورد و دستانش را به صورتش میبرد. وقتی دستانش را کنار میکشد، خیس خونند. نگاهش چنان گیج است که انگار از بریت میپرسد چرا روی زمین ولو شده است. بریت تا امروز همیشه خودش را از دعوا کنار کشیده است و گاهی حتی به پسرانِ زیادی علاقهمند به بردن اجازه میداده ببرند تا آن که بهشان صدمه بزند. ولی امروز، از روی ترس یا هیجان یا غرض، خودداری نکرد. اکنون که رقصش تمام شده، احساس ناجوری دارد؛ پسرکی با دستانی زیادی دراز و پاهایی لرزان. درک موقعیت مثل یک سطل آب تازهای است که از چاه کشیده و روی سرش ریخته باشند. دگ آسیب دیده است. پسرها نباید به مردها صدمه بزنند. این یعنی دردسر.
بریت دستانش را روی صورتش میکشد؛ خیس اشک است. گریه میکرده، ولی نمیداند از کی. حالش دارد به هم میخورد. تا به حال به کسی آسیب نزده و هیچ وقت در دردسر نیفتاده بود. دست کم نه چنین دردسری. نمیداند چه باید بکند. دگ ناله میکند. بریت روی زمین مینشیند و اشارههای بزرگ و مؤکدی میکند: ببخشید، ببخشید. منظوری نداشتم. ولی دگ، از میان خون و خاکی که از نزاعشان روی صورتش پاشیده، نمیتواند ببیندش. پس بریت دست دراز میکند و لمسش میکند. دگ دستش را پس میزند.
دگ داد میزند «برو بچه. برو گم شو. برو.»
بریت اشاره میکند ببخشید. منظوری… دگ اشارهاش را میبیند و چشمش را میبندد.
میگوید «برو دیگه پسرهٔ احمق. دیگه نمیخوام ببینمت. هیچوقت.»
اشکهای بریت خاک را گل کرده است. باران پاییزی در تابستان. خشکش زده است و نفسش، برای لحظاتی که ابدیتی مینماید، میگیرد. میشنود «برو.» ناگهان برمیگردد و بلند میشود و پاهایش به حرکت در میآیند و از آنجا میبرندش.
*
۳.
بریت، دست به صورت، از وسط دهکده میدود. امیدوار است کسی آن دور و بر نبوده و دعوا را ندیده و او را تشخیص نداده باشد. اگر سریع عمل کند، شاید کسی متوجه نشود. با این که اشک و انگشتانش جلوی دیدش را گرفته، به سرعت در مسیر میدود و میگذارد پاهایش او را به سمت امنیت هدایت کنند. حالش به هم میخورد و از این که آبروی دگ را برده شرمنده است و از این که به همین خاطر اشک میریزد شرمسار. با خود فکر میکند حقش است که هنوز صدایش را پیدا نکرده. هنوز برای مرد شدن آماده نیست.
پاهایش میسوزد. نفسش به شماره میافتد، ولی همچنان به دویدن ادامه میدهد تا این که زمین خشک زیر پایش جایش را برگهای خیس میدهد. شانههایش خنک میشود و تصویر محو پیش رویش به قهوهای و سبز رنگ عوض میکند. موفق شده است. از مزرعهٔ کوچک گذشته و وارد جنگل شده است. قدم آهسته میکند و میایستد و دستانش را به رانهایش میگذارد و بین نفسنفس زدن بالا میآورد. وقتی سرش را بالا میآورد دریایی از سرخس میبیند که بر کف جنگل گسترده شده است. سرش گیج میرود. حس میکند دنیا دارد کج میشود. خودش را صاف میکند. بعد میافتد روی زمین و استراحت میکند.
ولی فرجهاش طولی نمیکشد. هوش و حواسش برمیگردد. موهایش ساعدش سیخ میایستد. یک جای این مکان ایراد دارد. سکوت. همین است؛ سکوت مرگ. هیچ چیز نمیجنبد. هیچ پرندهای نمیخواند.
حس میکند چیزی نگاهش میکند. بلند میشود و پیش رویش را نگاه میکند. خشخش مختصر و پنهانی وجهش را جلب میکند. سی قدم جلوتر، سرخسها میجنبند تصویری پدیدار میشود؛ یک جریان، گویی که گیاهان آبی سبزرنگند و ماهی عظیمی از سطح سر برمیآورد. کوچکترین شکی ندارد. این صدای اوست.
قلبش به تپش افتاده است. تیر به انگشتانش و ضعف به پاهایش میافتد. میداند اصلاً در موقعیت مبارزه نیست. اگر جانور یورش بیاورد، خواهد مرد. ولی نخواهد هم گریخت. نمیتواند بگریزد. این را در مورد خودش میداند. میماند و میجنگد، حتی اگر کار درستی نباشد. فکر میکند وقتی به دنیای مردگان برسد، میتواند دستمزد قایقران را با خون جانور بپردازد. دست به دستهٔ دشنهای میبرد که دور تنش بسته شده و انگشتانش را دور دسته حلقه و پاهایش را جابهجا میکند و بعد، «بریت؟»
کسی از پشت سر صدایش میزند. لحظهای چشم از سرخسهای پیش رو میگیرد و وقتی دوباره نگاه میکند، حضور رفته است. چیزی زیر گیاهان پادرختی نیست. صدایش رفته است. به سکوت و سرعت آذرخش.
*
۴.
«بریت!» صدا دوباره میخواندش. بی آن که برگردد میداند صدا از آن کیست. صدا تیز و مستعمل است و چنان در گوش بریت نرم است که پوست خرگوش روی گونهاش. برمیگردد و از منظرهٔ دور و برش جا میخورد. آن سوی فرش ضخیم سرخس دهانهٔ جنگل کورهای به پاست و در برابرش شوهرخالهاش، ووتو، ایستاده و بستهٔ بزرگی از شالی به دوش دارد. پاهای بریت او را تا تنها کلبهای که بر لب جنگ به پا شده کشاندهاند. کلبه کوتاه و خپله است، با کورهای پرکار و آخورهای بههمپیوسته برای دامها. بریت به زانو میافتد و دسته دشنه را رها میکند.
شوهرخالهاش بستهٔ شالی را به کناری میاندازد و به سمت او میآید و میپرسد «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» داد میزند «ساسین. سریع بیا. خواهرزادهات یه چیزیش شده.»
ووتو از بریت کوتاهتر ولی چهارشانهتر است، با سری تراشیده و ریشی بافته و شکمی برآمده. درست نقطهٔ مقابل ابزارهایی است که در کورهاش میسازد؛ ظریف و بیصدا و نه چندان خوشنام در دهکده. با این که اهالی دهکده به ندرت اسم عمو ووتو و خاله ساسین او را میآورند، ولی راه پاکوفتهای از دهکده به کلبهشان کشیده شده است. ووتو آرنج بریت را میگیرد و هدایتش میکند. گهگاهی آفتاب از روی آهن و نقرهٔ روی مچ و گردنش بازمیتابد و چشم پسر گیجشده را میزند.
خانه از درخشش اخگرهای توی اجاق روشن است. پرهای درخشان پرندگان کمیاب از سقف آویزان است. تزئیناتی چنان گزافه که تنها در خانهٔ ثروتمندان یا شکارچیان بزرگ به چشم میخورد. ووتو بریت را به سمت تختی که زیر سقف شیبدار خانه است میبرد. میگوید «ناننا، برو بیرون،» و گربهای را که روی خزها و پوستهای دباغیشده خوابیده میتاراند. بریت مینشیند و گرمای آنجا را حس میکند. ووتو کنارش مینشیند. بعد، بی آن که اجازه بگیرد، دشنهٔ بریت را از غلاف بیرون میکشد و نگاهی به تیغهاش میاندازد.
میگوید «کُنده. چرا به این کار خوشگلم این قدر بیحرمتی میکنی؟» بریت از هدیهای که از خاله ساسین گرفته به خوبی مراقبت میکند. دشنه تیزتر از دشنهٔ همهٔ مردان همسنوسال اوست. بریت نگاهش را به اعتراض به ووتو برمیگرداند، ولی دندانهای درشت و زرد او را میبیند. ووتو میخندد و میگوید «اِی، بدک نیست. خوب ازش نگهداری کردی،» و ناگهان، انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، میپرسد «هنوز هم باید بتراشی؟»
بریت معنای سوال را میفهمد. روش ظریف و هوشمندانهای برای پرسیدن است، اما بریت سرراست جواب میدهد.
با اشاره میگوید هنوز صدایم را نگرفتهام. ووتو با سر تأیید میکند.
میگوید «تیغهاش تیزه. ولی با اجازهات یه کم از مهارتم رو روش پیاده میکنم. میتونیم از نوک یه عقاب هم خطرناکترش کنیم.»
بریت با اشاره میگوید بله لطفاً. میبیند ساسین توی اتاق آمده ولی صدای پایش حتی به گوش تیز بریت هم نرسیده است. ووتو و ساسین نگاه مهربانانهای به هم میاندازند ولی همدیگر را لمس نمیکنند. از این نظر، با دیگر زن و شوهرهای دهکده فرق میکنند. بریت هیچ وقت ندیده همدیگر را ببوسند.
ووتو میپرسد «حالا قضیه چی هست؟» بریت نمیخواهد جواب بدهد. پس شانهای بالا میاندازد.
ووتو میگوید «اگر رازت رو بهم بگی من هم یه رازی رو بهت میگم. قبوله؟»
بریت باز هم شانه بالا میاندازد.
ووتو نگاهی به ساسین میاندازد و آه میکشد. «خیلی واضحه که یه چیزی داره آزارت میده. اگه نمیخواهی حرفش رو بزنی، مشکلی نیست. من رازم رو بهت میگم ولی لازم نیست تو رازت رو بگی.» مکثی میکند، انگار دارد ذهن خودش را میخواند. بعد ادامه میدهد. «داستان صدای خودم رو برات تعریف میکنم.» چشمهای بریت گرد میشود. خیلی از مردها به شیوهٔ به دام انداختن صدایشان مباهات میکنند. دور آتش مینشینند و شرابانگبین مینوشند و داستانسرایی میکنند و به جزییاتش شاخ و برگ میدهند. ولی ووتو خیلی به دهکده نمیرود. شرابانگبین نمینوشد. داستان گرفتن صدایش را تعریف نمیکند؛ داستانی که تنها خودش اجازهٔ گفتنش را دارد.
میگوید «وقتی صدام رو گرفتم هفده سالم بود. آره بابا، میدونم.» میخندد. «ولی تقریباً از هر جهت مرد شده بودم. از پدر بیچارهام قویتر بودم. کارم تو کوره از استادم بهتر بود. ولی گند بزنند به صدایی که از یه موش هم کوچکتره. دیدنش هم سخته، چه برسه به شنیدنش. نه شاخهای میشکنه و نه رد پایی جا میذاره. درست از جلوی چشمت درمیره. باهوش هم بود. هر چقدر که سعی میکردم و هر تلهٔ هوشمندانهای که میذاشتم، دم به هیچ تلهای نمیداد. حتی سازوکارهای پدرم هم نمیتونست نگهش داره.» ووتو مکث میکند و نگاهش را برمیگرداند، گویی در فکر عمیقی فرو رفته است. بریت هیچ وقت چیزی از چنین صدای کوچکی نشنیده است.
با اشاره میگوید پس بالاخره چطوری گرفتیاش؟
ووتو بلند میشود و به آن سر اتاق میرود و گربه را برمیدارد و میگوید «پدرِ ناننا برام گرفتش. پَلتار. حیوون فوقالعادهای بود. همه جا با خودم میبردمش. یه بار که صدام رو دیدم، گذاشتم اون برام بگیردش.»
بریت با اشاره میگوید چه هوشمندانه. هیچ وقت به ذهنش نرسیده بود که برای گرفتن صدایش از یک حیوان استفاده کند.
ووتو آه میکشد. «آره، خودم هم همین فکر رو میکردم. مثل یه قوشبازی که از قوشش برای شکار استفاده میکنه یا کشاورزی که واسه شخم زدن گاو نرش رو به خیش میبنده.» یک گام به سمت بریت میآید. «ولی هیچ کی به مهمونیم نیومد. گفتند باعث شرمندگیه. گفتند هفده سالت باشه و اون وقت حتی خودت هم نتونسته باشی بگیریش.»
هر سه در سکوت مینشینند و بریت در داستان تعمق میکند. ووتو نبوغ به خرج داده بود و با ظرافتی که در آثار آهنگریاش هم به کار میبست مشکل را حل کرده بود. با این حال، افتخاری در کارش نبود. بریت الان دیگر میفهمید چرا ووتو و خالهاش اینجا زندگی میکنند.
وقتی تعمقش تمام میشود، آماده است داستان وقایع روز را برایشان تعریف کند.
دست آخر خالهاش میخندد و میگوید «دگ، مردکهٔ گنده بالاخره بلایی که لایقش بود سرش اومد. اگه فرصت دست میداد، خودم خدمتش میرسیدم. ولی این قدر عقل تو اون مغز فندقیش بود که دور و ور من نپلکه.»
انتظار داشت خواهرزادهاش دست کم لبخند بزند، ولی بریت نمیزند. خالهاش میگوید «نگرانی که به شورای ریشسفیدها بگه؟ نترس، نمیگه. روش نمیشه بگه. حتی اگه کسی هم دعواتون رو دیده باشه، انکارش میکنه. اگه کسی هم از صورت داغونش بپرسه، میگه افتاده روی خیش مزرعهاش.»
بریت آه میکشد. حتی اگر بگوید هم برایم مهم نیست.
«پس دیگه چته؟ به خالهات بگو، عزیزم.»
از قصد بهش صدمه نزدم. اصلاً نمیخواستم آسیب ببیند.
ساسین میگوید «مردها این جوریاند. وقتی چیزی رو بخوان به هم صدمه میزنند. این جوری دیگه. توصیه میکنم بهش عادت کنی.»
ووتو میگوید «ولی من به کسی صدمه نمیزنم.»
ساسین نگاهش میکند و لبخند میزند. با خنده میگوید «واسه اینه که من به جات دخلشون رو میآرم.» برمیگردد و بریت را نگاه میکند و شانهاش را میفشارد. «ببین، احتمالاً فقط دماغش رو شکستی. اون خوبه میشه. چیزی که خوب نمیشه غرورشه.»
بریت لبخند مختصری میزند.
ساسین میگوید «به سلامتی لبخندت رو هم دیدیم. بگو ببینم حال خواهر کوچکهات چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش. یارویا دلش واسه خاله ساسینش تنگ نشده؟»
*
۵.
تا بریت سطلش را بردارد و سر چاه برود خورشید از نقطهٔ اوجش هم گذشته است. دارد دعوایش با دگ را در ذهنش بازپخش میکند که ببیند آیا بدون صدمه زدن به او میتوانسته از آن احتراز کند، که صدای یارویا را میشنود. هنوز هم او را به چشم خواهرکوچولویش نگاه میکند، در حالی که یارویا همین یک سال گذشته سریعتر از یک بوتهٔ رازک قد کشیده و الان از خیلیها و حتی از بعضی مردان هم بلندتر است.
یارویا میپرسد «کجا بودی؟ مادر من رو فرستاد دنبالت بگردم. باز راهت رو کشیدی و رفتی پی شکار گم شدی؟»
بریت یک دستش را دور سطل میاندازد و محکم بغلش میکند تا دست دیگرش آزاد شود. اشاره میکند نه.
«داشتی تله میذاشتی؟»
نه.
یارویا میگوید «باشه بابا. همین جوری یه معمّا بمون. دخترها این جوری دوست دارند.» بریت سرخ میشود. این اولین باری نیست که این را میشنود، آن هم از منابعی موثقتر از خواهرش. یارویا لبخند میزند. از آن لبخندهای موذیانه، همانی که برای مسخره کردنش به کار میبرد.
از بریت میپرسد «تازگیها دگ رو ندیدی؟ یکی از گاوهاش بهش حمله کرده و صورتش رو آش و لاش کرده.»
بریت با تکان سر انکار میکند. نه، ندیدمش. حالش خوب است؟ بعد با دلوی که به ریسمان کنار چاه بسته آب میکشد. ریسمان حسابی محکم ولی در دستش نرم است. بریت میداند فقط میتواند کار دست مادرش باشد.
خواهرش میپرسد «میدونی بعضیها چی میگن؟» کمی مکث میکند که بریت جواب یا واکنشی نشان بدهد، ولی دستهای بریت مشغول کار است. پس با تکان سر جواب منفی میدهد. «میگن دعوا کرده.»
بریت دلو چاه را به سمت خودش میکشد و روی سنگ میگذارد. با اشاره و تا جایی که میشود، بیعلاقه میگوید اصلاً اهمیتی به دگ نمیدهم.
«بعضیها میگن با یه نرهگاو انسانی مبارزه کرده. قویترین مرد شهر.»
بریت آب را توی سطل خودش میریزد و دلو را دوباره توی چاه میاندازد. اشاره میکند باید برگردیم خانه. مادر منتظر است.
یارویا میپرسد «کار تو بوده داداشی؟ خبرها میرسه، میدونی که.» بریت توجهی نمیکند، ولی یارویا جلویش میپرد و دستانش را کنار سرش میگذارد و انگشتانش را مثل شاخ رو به بالا میگیرد. «نرهگاوه تو بودی؟» با پایش خاک میپاشد و خرناس میکشد. بریت میایستد و سطل را زمین میگذارد.
اشاره میکند نه. بس کن دیگر.
یارویا میگوید «خیله خوب. بس میکنم. اصلاً هم ازت نمیپرسم او قلنبهٔ پس کلهات چیه که به اندازهٔ یه تپه ورم کرده.»
بریت دست به پس سرش میکشد. با این همه اتفاقهایی که برایش افتاده بود، اصلاً متوجه ورم دردناک یا موی لچ خون پس سرش نشده بود.
اشاره میکند شکار. داشتم شکار میکردم که از درخت افتادم پایین. دستش را توی آب فرو میبرد و سعی میکند خون سرش را پاک کند.
یارویا لبخند میزند. «آره بابا. کل روز رو داشتی شکار میکردی و از درخت پرت شدی پایین. من همین رو به همه میگم، تو هم دفعهٔ بعدی که میری شکار، من رو هم میبری. شاید دلم خواست از درخت بیفتم پایین.»
بریت با حرکتی سریع و قاطع اشاره میکند نه. نمیبرم. پدر اجازه نمیدهد.
یارویا میگوید «پدر هیچ چی رو اجازه نمیده. ولی به هر حال، تو من رو با خودت میبری. وگرنه ممکنه نگه داشتن زبونم برام خیلی سخت باشه و لو بدم تو خونه یه نرهگاو داریم.»
بریت اشاره میکند اگر بگویی شاید واقعاً از یک درخت بیفتی پایین.
یارویا میگوید «بیخود کردی.» درنگی میکند و به بریت چشم میدوزد. «میخوام شکار یاد بگیرم. میخوام به اندازهٔ خاله ساسین تو تیر و کمون ماهر شم. میخوام مثل تو قوی شم.»
بریت اشاره میکند من قوی نیستم. فقط بزرگترین پسر دهکدهام.
یارویا بلند و بیاختیار میخندد، گویی بریت با او شوخی کرده است. بعد نگاهی به بریت میاندازد و میبیند کاملاً جدی است. «تو پسری هستی که سه تای مردهای همسن خودت میارزی، دو تای مردهای بزرگتر از خودت. حرف مردها دهن به دهن میچرخه دیگه. با این که هنوز صدات رو نگرفتی، ولی برات احترام قائلند.»
بریت باز حس میکند اشک در چشمش حلقه میزند. خم میشود و سطل را برمیدارد و توی بغل یارویا میچپاند. آب خنک از سطل شتک میزند و روی هر دوشان میپاشد. یاوریا خودبهخود دستانش را دور سطل حلقه میکند. بریت سطل را رها میکند.
یارویا میگوید «چکار داری میکنی؟ من نمیخوام سطل رو بیارم. سنگینه.»
بریت اشاره میکند مگر نمیخواهی قوی شوی؟
یارویا میگوید «چرا، میخوام.»
پس سطل را بیاور. تازه، چطور قرار است با دستهای بسته به سوالهایت در مورد شکار جواب بدهم؟
یارویا راه میافتد و میگوید «باشه بابا.»
*
۶.
بریت بیدار دراز کشیده و به پرتوهای نور تابیده به درگاه اتاق مشترکش با یارویا چشم دوخته است. آذرخش است، برق گرما، برخورد شب سرد با گرمای روز. بریت میداند جایی غریو تندر در پی پرتوهای آذرخش میآید.
بریت صدای پای پدرش را میشنود که وارد خانه شده؛ تاپ، تاپ، تلِپ، تاپ؛ گامهای مردی که باز با ریشسفیدهای دهکده شرابانگبین نوشیده است. بریت دعا میکند امشب از آن دست شبهایی نباشد که پدرش برای نوشیدن شرابانگبین میرود. ولی همان غرولندها و بههم ریختنها و داد و فریادها را میشنود. زبان پدرش هنوز به همان تیزی چنگالهایی است که زمانی صدایش داشت.
پدرش به مادر میگوید «تو بیارزشی و پسر بیارزشی هم بزرگ کردی. پونزده سالشه و هنوز صداش رو نگرفته. میخواهی مثل ووتو بشه؟»
پدرش همیشه این طور نیست. گاهی هم شوخ است و همیشه باهوش، حتی به وقت مستی یا خشم. او به بریت یاد داده چطور دام بگذارد و تلهٔ گودالی بسازد، چطور بیصدا در جنگل راه برود، چطور یک کمان محکم بسازد و زه کند. صدای پدرش را میشنود «یازده سالم بود که پرندهٔ گندهام رو با فلاخن انداختم پایین. با فلاخن! میدونی چه کار سختیه؟»
وقتی بریت کوچکتر بود با خودش فکر میکرد چرا مادر پدرش را ترک نمیکند یا چرا از کسی کمک نمیخواهد. در عجب بود چرا این زن، یک استاد بافندگی، به استحکام و نرمی ریسمانهایی که میبافت، مثل یک پسربچهٔ بیصدا اینجا میماند. ولی دیگر برایش تعجبی ندارد. آن قدر بزرگ شده که بداند شورای ریشسفیدان علیه یک مرد حکم نمیکنند، علیه یکی از خودشان. آن قدر بزرگ شده که بداند با این که زنان و دختران با صدایشان حرف میزنند، ولی وقتی این صدا به گوش بسته میخورد، فرقی با بیصدایی ندارد.
پدرش میگوید «دختره از اون هم بدتره. اگه حواسمون نباشه، یه چیزی مثل خواهرت از آب در میآید. مال خون توئه. واسه همینه این جوری شدهاند. بچههای برادرم اصلاً این جوری نیستند. چرا دست رو دست گذاشتی؟» سکوت برقرار میشود. بعد بریت صدای یک سیلی را میشنود و گریهٔ مادرش را. «چرا جوابم رو نمیدی؟» بریت به یارویا نگاه میکند. بیدار است و دستش را روی گوشهایش گذاشته. گریه میکند. مدتها بود گریه کردن خواهرش را ندیده بود.
یارویا زمزمه میکند «جلوش رو بگیر.»
بریت از پدرش بلندتر و قویتر است و فکر میکند جنگندهٔ بهتری هم باشد. فکر میکند میتواند جلوش را بگیرد، ولی او فقط یک پسر است، پسری بیصدا، تا زمانی که صدایش را بگیرد. چطور قرار است در محضر ریشسفیدان از خود دفاع کند؟ چه حسی خواهد داشت اگر در اوج خشم پدرش را زخمی کند یا حتی بدتر از آن؟ نمیتواند اینها را برای خواهرش توضیح دهد. حتی اگر هم میتوانست، دستهایش مثل سایهای در تاریکیاند. پس فقط میرود سمت خواهرش و بازوانش را دور او حلقه میکند. با خودش فکر میکند وقتی صدایش را داشته باشد، ولی فکرش را ادامه نمیدهد. عجالتاً، فقط به نرمی به پس و پیش تکان میخورند و به صدای تندروار پدرشان گوش میدهند و آذرخش را تماشا میکنند تا خوابشان ببرد.
*
۷.
بریت از صدایی که هوای شب را میشکافد بیدار میشود. تندر است اما تندر نیست. غریوی در تاریکی. صدای او. هیچ صدای دیگری چنان قدرتی ندارد. از بسترش بیرون میسُرد و درون تاریکی میخزد و دستمالان به دیوار دشنهاش را مییابد. بندهایش را دور تنش سفت میکند و بیرون میرود. کمانش را برنمیدارد. یافتنش ممکن است خواهر و پدرش را بیدار کند.
بر لبهٔ جنگل، آذرخش بر آسمان میخزد و به میلیونها شاخه منشعب میشود. بریت نفس عمیقی میکشد و وارد جنگل میشود. با گامهایی بیصدا تک به تک تلههایش را وارسی میکند. تلهٔ گودالی به جا است. دو تلهٔ دیگر هم دست نخوردهاند و تنها یکیشان، که هفتهٔ پیش گذاشته بود، از باد یا جانوری بزرگتر از صدایش، شاید یک خرس، به هم خورده است. چشمش درست نمیبیند که بداند کدام است. تنها یک تلهٔ وارسینشده باقی است؛ همان آخری که امروز صبح به پا کرده است. باید پیش از آن که جانور خودش را خلاص کند خودش با برساند.
بریت چنان میانهٔ جنگل را میپیماید، گویی روی گامهایی سیال پرواز میکند. چنین دویدنی با دویدن دیروزش توفیر دارد. بریت چون آبی است که از صخرهای جاری میشود و به راحتی مسیری از میان تاریکی مهتابی جنگل آشنا مییابد تا به مقصد برسد. در تابش تپندهٔ آذرخش، برای اولین بار، صدایش را به وضوح میبیند. به بزرگی گرگی است و چون ماهیای در آب به نرمی پس و پیش میرود. قلب بریت به تپش میافتد. دستش به دستهٔ دشنهاش میرود. جانور از جنبش میماند و دستش را پس میکشد. خرناس میکشد و دستش را به دهان میبرد و ریسمان را میجود. اگر ادامه بدهد بریت بختش را از دست خواهد داد. بریب تیغ میکشد و پا به فضای باز میگذارد، روی یک ترکه. صدای شکستن ترکه به بلندی جیغ قوش است. صدا خشکش میزند، به بالا نگاه میکند و همهٔ عضلات تنش کشیده و آمادهٔ نبرد میشود. به بریت خیره میشود و چشمانش در نور آذرخش دوردست از نفرت برق میزند. دشنهٔ بریت میدرخشد، بلند و خمیده. صدایش میغرد، چون غریو ریزش آبشار، بلندتر از جمع صدای همهٔ مردان دهکده. صدا چون چماقی به سینهٔ بریت میخورد و از یادش میبرد که کیست و کجاست. اما صدای دیگری به گوشش میخورد، همان قدر قدرتمند که صدای صدایش. درمییابد که صدای خود اوست. همراه با صدایش میغرد، غرشی چون سیلابی از نفس که از گلویش میگذرد و تارهای صوتی و پردهٔ گوشش را میلرزاند، صدایی که هر صدای دیگری را به زیر میکشد. او زورمند است، مسلط است و صدایش از صدای همهٔ مردان دهکده برتر است. برای اولین بار در زندگی احساس زنده بودن میکند. وقتی آخرین نفسهای صداشان از گلویشان بیرون میریزد، جنگل خاموش میشود. حتی زنجرهها هم دیگر نمیخوانند.
به چابکی بیصدایی، بریت یورش میبرد.
وقتی به جانور میرسد با دشنه حمله میکند. جانور به کناری میجهد و دستی را که در بند تله نیست بالا میآورد. بریت ملتفت میشود که جهت حرکت جانور او را از نوک دشنهاش دور خواهد کرد و به او فرصت خواهد فرود بیاید و پیش از آن که بریت خودش را بیابد به او ضربه بزند. زور میزند خود را نجات دهد، ولی دیر شده است. بریت میداند وقتی جانور بجهد چنگالش بر گلویش فرود خواهد آمد. ولی تکانهٔ جانور در کششی ناگهانی و غیرطبیعی متوقف میشود. تله کار خودش را کرده است. ریسمان نازک و محکم بافته شده به دست مادرش دست جانور را نگه داشته است. جانور باز پنجه میاندازد ولی حرکاتش همچنان نامتعادل است. چنگالش به گونهٔ بریت میگیرد. ضربهای جانانه، اما نه کشنده. در همین حین، حس میکند نوک دشنهاش پهلوی جانور را خراشیده ولی نه آن قدر که آسیبی جدی زده باشد. وقتی از دمپر جانور دور میشود، برمیگردد و با او رخبهرخ میشود. سوزش صورتش را حس میکند؛ زخم چهار برش سطحی که برایش به یادگار خواهد ماند.
جانور دندان نشان میدهد و چنگال در خاک فرو میبرد و میغرد. بریت پا سفت میکند و به صدایش چشم میدوزد و به سختی نفس میکشد و از چانهاش خون میرود. خشمگین است، بیش از هر زمان دیگری در سراسر زندگیاش. از این روز و از خودش خشمگین است. از صدایش خشمگین است که چنین حیلهگر و قوی است و مدتی چنین مدید از او گریخته است. حتی از آذرخش و درختان هم خشمگین است. از دگ خشمگین است. از دهکده خشمگین است. از پدرش خشمگین است. و در این خشم، میداند چه باید بکند.
بریت دشنه را بالای سر میبرد و حمله میکند. اما این بار، حملهاش نمایشی است. وقتی جانور متقابلاً حمله میکند، فرزتر از آن گربهٔ بزرگ، خودش را از پهلو به زمین میاندازد و میغلتد و دشنه را سخت فرود میآورد. خیالش از برش که راحت میشود پایش را زیر تنش میکشد و تنهاش را صاف میکند و پا سفت میکند و آماده حمله میایستد. اما حملهای در کار نیست. صدایش به زمین نگاه میکند و ریسمان بریده شده را میبیند. آرام میچرخد و میزان آزادیاش را میسنجد. نرم و سیال به چپ و راست میرود، ولی نه به سمت بریت. بریت زیبایی حرکات صدایش را میستاید. نمیداند چرا باید چنین جانوری را بکشد، اصلاً چرا کسی باید چنین جانوری را بکشد. نمیداند چرا میخواسته مثل سایر پسران صاحب صدا باشد، مثل دگ، مثل پدرش، مثل شورای ریشسفیدان. به ناگاه، جانور با تکجهشی کوتاه در تاریکی فرو میرود و ناپدید میشود. بریت نفسنفس میزند و چکیدن خون را روی چانهاش حس میکند. میفهمد که جانور دیگر صدای او نیست و اکنون میتواند با صدای بلند حرف بزند. میفهمد از کشتن و خوردن نیست که صدای مردانه مییابد؛ نه خشونت، که ستیز. دیگر باید برگردد و به دهکده برود. مردی خواهد بود، چون ووتو، ولی نه چون ووتو. در دهکده زندگی خواهد کرد و آزادانه با دهانش حرف خواهد زد، نه با دستهایش. در به کار بردن صدا قدرتی هست، اما همان قدر هم در به کار نبردنش، در گوش فرا دادن، درک کردن. به نقطهای که جانور از آن ناپدید شد چشم میدوزد. گلویش را صاف میکند. کلمات روی زبانش غریبند، نه چون روی دستانش آشنا.
برای اولین بار، صدای خود را میشنود که میگوید «بدرود. به سلامت بروی.»
֎