رهرو منطقهٔ مرزی متغیر داگلاس اسمیت امیر سپهرام

رهرو منطقهٔ مرزی متغیر

برندهٔ جایزهٔ آرورا کانادا به سال ۲۰۱۳


جهان سر ظهر به پایان رسید.

برای چندمین بار.

جهانی بسیار خاص؛ همانی که موجودی را زندانی کرده بود که رهرو بیش از هر چیز دیگری در سراسر پیوستار[۱] دوستش داشت. همانی که او را در خود داشت.

ده دقیقه مانده به ظهر، با یک تغییر فاز به سمت چپِ واقعیت محلی، رهرو از منطقهٔ مرزی متغیر عبور کرد و وارد آن جهان شد. او بر یکی از سرزمین‌های شمالی سیاره‌ای به نام زمین و در کنار یک بزرگراه دوباندهٔ خاکی که از وسط شهرِی بی‌اندازه بی‌اهمیت می‌گذشت فرود آمد.

یک قدم به جلو برداشت و با واقعیت هم‌فاز و دوباره مرئی شد. صحنهٔ یخ‌زدهٔ پیش رویش را بررسی کرد. همان بود  که پیشتر در زیر آسمان سرد اکتبر رها کرده بود.

در غرب، دیوار نظم بر بقایای شهر سایه افکنده و آماده بود تا پیشروی مقاومت‌ناپذیر خود را از سر بگیرد. منتظر بود تا آجرهای سفیدش ردیف‌ به ‌ردیف بالا بروند تا هر چیزی را در مسیرش خرد کند.

در شرق، ابرهای قیفی تیرهٔ توفان آشوب، بی‌حرکت، در آسمان سر به فلک کشیده بودند و بقایای مزارع و جنگل‌های ویران‌شده در هوا معلق ، گویی بر قلاب‌هایی از آسمان آویخته‌اند.

زن هم در برابر این فاجعهٔ قریب‌الوقوع ایستاده بود؛ یخ‌زده. هِنکای او، با بلوز سفید نخی و شلوار جین گشادی که باد بر تنش چسبانده بود و موهای بلندش که از توفان پریشان شده و چهره‌اش را مانند ابری سیاه و خط‌خط قاب گرفته بود.

او بیش از یک میلیون بار با این صحنه روبه‌رو شده بود، اما هر بار که هنکا را می‌دید، نفسش در تن موقتی و فانی‌اش حبس می‌شد. چقدر زیبا. چقدر سرسخت.

چقدر محکوم به فنا.

پشت سر هنکا، یک کافهٔ کوچک با دیوارهای گچی و سقف توفالیِ قرمز بود. این تنها ساختمان موجود بود و به این ترتیب، آخرین سازهٔ این جهان محسوب می‌شد. نوشته‌های زرد فلورسنتی روی پنجره‌هایش صبحانهٔ قهوه و دونات را به قیمت یک دلار و نود و نه سنت تبلیغ می‌کرد.

با خودش فکر کرد معاملهٔ بدی نیست؛ به خصوص که این کافه عملاً انحصار بازار را در دست داشت. بازاری که تنها دو مشتری داشت: هنکا و خودش.

خوب، سه نفر. جَک خُله در آستانهٔ در کافه ایستاده بود؛ همان جایی که باید می ایستاد چون صاحب کافه بود. دست کم تا ظهر. جک روی یک سویشرت گشاد و شلوار جین پیش‌بند بلندی پوشیده بود که زمانی سفید بود، اما حالا تبدیل به تبلیغی لکه‌دار برای تمام قهوه‌هایی شده بود که تا به حال سرو کرده بود. یک کلاه تورنتو میپل لیفز[۲] روی صورت چروکیده‌اش سایه انداخته بود، اما سفیدی ابرگون چشمان نابینایش را پنهان نمی‌کرد.

رهرو در جای همیشگی‌اش کنار هنکا قرار گرفت و رو‌به‌روی نابودی پیش ‌رو ایستاد. سپس کلیدی را در ذهنش فشار داد. زمان آغاز شد.

و پایان دوباره شروع شد.

در حالی که سیاهی چرخان توفان آشوب، در پیش‌روی بی‌رحمانه‌اش از شرق زمین‌های کشاورزی را می‌بلعید، هنکا، مثل همیشه، در میان غرش باد فریاد زد «دوستت دارم، رهرو!»

رهرو، مثل همیشه، پاسخ داد «من هم دوستت دارم،» و در همان حال شاهد چشم‌انداز شهر بود که در پیش‌روی دیوار نظم سفید و درخشان از سمت غرب خرد می‌شد.

مثل همیشه، دست یکدیگر را محکم گرفتند و قدرتشان را در برابر غول‌های عظیمی که از دو سو نزدیک می‌شدند به هم پیوستند، اما با الگویی که تفاوت اندکی با تلاش‌های قبلی داشت ولی او امیدوار بود این تفاوت اساسی باشد.

هنکا در میان خشم توفان فریاد زد «فکر می‌کنی جواب بده؟»

«آره، ولی همیشه همین‌طور فکر می‌کنم.»

نور ادراک در چهرهٔ هنکا درخشید. «قبلاً هم این کار رو کرده‌ایم!»

با تکان سر تایید کرد.

«اون وقت، من فراموشش می‌کنم؟»

«هر بار.»

«چند بار؟»

«ندونی بهتره.»

هنکا لحظه‌ای به این حرف فکر کرد. «با این حال، به تلاشت ادامه می‌دهی؟»

«همیشه و تا ابد، عشقم.»

لبخند غمگینی بر لبانش لرزید. «خب، این باعث می‌شه تهش یه کم راحت‌تر شه. یعنی، تو رو هم فراموش می‌کنم؟»

«نه. همه چیز رو تا اولین شروع این صحنه به یاد می‌آری.»

آرام گفت «خوبه.»

در یک آن، دیوار و توفان در دو سویشان سر به آسمان کشیدند، به طوری که جز یک نوار باریک آبی روشن درست بالای سرشان چیز دیگری از آسمان دیده نمی‌شد. رهرو حرکتی کرد و گنبدی از انرژی ظاهر شد که آن‌ها را از آجرهای باریده و آوار ریخته محافظت می‌کرد.

مثل همیشه، در حالی که باران آجر می‌بارید و باد زوزه می‌کشید، زیر درخشش حفاظ رهرو ایستاده بودند.

«هی، خانومی!»

برگشتند. جک خله همچنان در آستانهٔ در ایستاده بود و با چشمان نابینایش به آن‌ها خیره شده و دستش را دراز کرده بود. «باقی پولت یادت رفت.»

رهرو فریاد زد «الان نه، جک!»

سپر حفاظتی شروع به درخشیدن کرد ولی التهابش به مرور کم‌نور و کم‌سو شد. بعد با لرزشی نهایی به‌کلی ناپدید شد.

دیوار روی سرشان فرو ریخت. دست چرخان مه‌گونی از دل توفان بیرون آمد و به سمت هنکا دراز شد.

هنکا فریاد زد «رهرو!»

رهرو فریاد زد «بایست!»

دیوار در میانهٔ سقوط و توفان در میانهٔ زوزه متوقف شد. جهان در آن لحظه بی‌حرکت، ساکت و بی‌زمان معلق ماند. مثل همیشه.

رهرو از روی آخرین تکه‌زمین باقی‌مانده در آن جهان برخاست. روبه‌رویش، هنکا ایستاده بود، مانند مجسمه‌ای با مشتی گره کرده به سوی آسمان.

برای چند ثانیه – با هر معنایی که زمان در آن‌جا داشت – تماشایش کرد، تا این‌که درد قلبش بیش از حد تحمل شد. به آرامی زمزمه کرد «دوستت دارم،» و لب‌های باز او را بوسید…

… و از جهان بیرون رفت.

*

او بار دیگر بر ساحل شن‌های نقره‌ای کنار دریای ارغوانی، محل زندگی‌اش، جایی که در ذهنش نگه داشته بود، ایستاده بود. آن مکان وجود داشت، فقط چون او در ذهنش نگهش می‌داشت. آن مکان مثل خط ساحلی بی‌نهایت و همیشه متغیری بود که منطقهٔ مرزی میان شهرهای نظم و دریاهای آشوب را می‌ساخت، دو قلمرویی که با هم پیوستارِ همه چیز را تشکیل می‌دادند. هر آنچه بود و هست و خواهد بود.

اعصاری پیش، به روش خودش، به هر یک از این قلمروها سوگند وفاداری خورده بود. معنایش این بود که اربابان هر دو قلمرو از او هم نفرت داشتند و هم هراس، هرچند اندک بودند کسانی که این را رودررو، به هر چهره‌ای که او در هر زمان می‌پوشید، بگویند.

در این لحظه، آن چهره انسانی و مردانه بود، گوشه‌دار و اصلاح‌شده، با موهای بلند تیره و چشمان خاکستری؛ همان چهره‌ای که هنگام اولین ملاقاتش با هنکا داشت. این چهره مثل هر چهرهٔ دیگری بود و از بسیاری‌شان بهتر. چهره روی بدنی بلند و باریک نشسته و در حال حاضر با یک کت بلند سیاه و تی‌شرت خاکستری و شلوار جین و چکمه‌های چرمی پوشیده شده بود.

گویی بلورینی را که میان انگشتان باریک یک دستش نگه داشته بود جلوی چشمانش گرفت.

درون گوی، صحنه‌ای دیده می‌شد که تازه ترکش کرده بود، اما حالا به عقب برگردانده و متوقف شده بود، یک ساعت قبل از ظهر، به حسابی که زمان در آن‌جا سنجیده می‌شد. هنکا در کنار بزرگراه متروک ایستاده بود، با کافی‌شاپ‌ای مضحک و پیش‌پاافتاده‌ای در پشت سرش. در دوردست، می‌توانست شروع توفان آشوب و دیوار نظم را ببیند؛ دو نیروی مقاومت‌ناپذیر که در لحظه‌ای پیش از پیشروی‌شان به سمت یک هدف بسیار متحرک گرفتار شده بودند.

پس از یک نگاه آخر به چهرهٔ هنکا، آهی کشید و سپس دستش را درون بُعدی که فقط او می‌توانست ببیند پیچاند. گوی ناپدید و به مکانی فرستاده شد که ارزشمندترین چیزهایش را در آن نگه می‌داشت.

رو به باد و موج‌ها گفت «خب، این یکی جواب نداد،» و برای اولین بار در تمام این اعصار ترسی در دلش شکل گرفت که شاید هیچ‌گاه موفق به آزاد کردن او نشود.

*

در حالی که در معضل خود تعمق می‌کرد، روی شن‌های نقره‌ای کنار دریای ارغوانی گام برمی‌داشت، در مسیری که در منطقهٔ مرزیِ متغیر جنوب محسوب می‌شد؛ که استعارهٔ محبوبش برای پیوستار بود. از آنجا که این استعاره متعلق به خودش بود، شبیه به مکانی بود که برای اولین بار هنکا را ملاقات کرده بود.

البته، تقریباً شبیه.

در غرب، به‌جای خاکستری-آبی خلیج جورجیَن، زیر آسمانی سیاه و توفانی، دریاهای آشوب بنفش و خشن و متلاطمی بود که درونش موجودات سه‌بعدی توصیف‌ناپذیری به همان سرعت موج‌ها شکل می‌گرفتند و از بین می‌رفتند.

در شرق، به‌جای کلبه‌های چوبی سفید، در دوردست و زیر آسمانی که به گونه‌ای ناممکن آبی و بی‌ابر بود ، مناره‌های پولادین و برج‌های عاجی رخشان و مشعشع شهرهای نظم سر به فلک کشیده‌اند بودند.

حتی قدرت او هم نمی‌توانست یک استعاره را بیش از این بسط بدهد.

اما گذشته از این اختلافات جزئی، این مکان نخستین ملاقاتشان را به یادش می‌آورد، چیزی که میلش به آزاد کردن او را از حبابی یخ‌زده که هم محافظ و هم زندانش بود، هم تسکین می‌داد و هم شعله‌ور می‌ساخت.

زن هرگز نامش را نگفته بود و او هم هرگز نپرسیده بود. اسمش را هنکا گذاشته بود، چون دقیقاً همان بود: تغییر، دگرگونی[۳]. هنکا خندیده و گفته بود این اسم برایش مثل هر اسم دیگری است.

او به مکان و زمانی آمده بود که هنکا در آن زندگی می‌کرد، زیرا امواج ارغوانی روی شن‌های نقره‌ای کلماتی نوشته بودند که فقط او می‌توانست بخواند. کلمات به او گفته بودند که جهان او (که ساکنان فانی‌اش آن را زمین می‌خواندند) در پیوندگاه تغییری در آینده قرار دارد؛ یک دگرگونی حماسی میان نظم و آشوب. در مقام ارباب منطقهٔ مرزی، باید تصمیم می‌گرفت از آن تغییر محافظت یا آن را نابود کند.

پس به زمین سفر کرده و پیوندگاه را یافته بود.

او را.

به یاد آورد…

*

…آن روز تماشایش می‌کرد. سه‌پایه‌اش بر شن‌های سفید قرار داشت و دستانش با هر ضربهٔ قلم نقشی از آبرنگ می‌آفرید. او دید چطور کسانی که از کنار هنکا می‌گذشتند تغییر می‌کردند. زوجی که مشغول جر و بحث بودند ایستادند تا نقاشی‌اش را تماشا کنند، سپس بازو در بازو به راه افتادند. مردی که هدفمند در حال دویدن بود، کنارش مکثی کرد و بعد گیج و تلوتلوخوران راهش را کشید و رفت. یکی پس از دیگری، لبخندها به اشک‌‌ها، بدبختی به شادی، سردرگمی به هدف و برنامه‌ها به هرج و مرج تبدیل می‌شدند.

هنکا به آسمان نگاهی انداخت و ابرهای توفانی پراکنده و ناپدید شدند. سپس بر آب‌های آرام دریاچه نظر انداخت و امواج کوچک سفیدرنگ برخاستند و به رقص درآمدند.

آشوب به نظم. نظم به آشوب. او می‌توانست بر تعادل تأثیر بگذارد.

او خود پیوندگاه بود.

همین که این فکر در ذهنش شکل گرفت نگاه هنکا به او افتاد. رهرو به سمتش رفت و در سکوت به هم چشم دوختند و صدای امواج و باد جایگزین هر کلمه‌ای شد که ممکن بود انتخاب کنند.

واکنش بدن فانی‌ای که آن روز پوشیده بود می‌گفت هنکا زیباست و نحوهٔ واکنش هنکا در آن شب هم نشان داد که از هیکل او لذت می‌برد. هنکا خلأ عظیمی را که درونش بود پر می‌کرد. خلئی که از زمانی که دو میراث خود (آشوب و نظم) را ترک گفته و مطنقهٔ مرزی متغیر را به‌عنوان خانهٔ تنهایی‌اش برگزیده بود درون او بود.

و به قدرت هنکا پی برد.

مثل خودش، هنکا هم می‌توانست تعادل را تغییر بدهد، نظم به آشوب و آشوب به نظم. اما این کار را ناآگاهانه انجام می‌داد، بی‌آنکه چگونگی‌اش را بداند، انگار واکنشی شیمیایی در سطحی فروتر از فکر یا قصدش باشد.

در او پتانسیلی برای قدرتی حتی بیشتر از قدرت خودش احساس کرد. پس تعلیمش داد.

و این بدین گونه نابودی‌اش را رقم زد، چرا که به‌خوبی آموزشش داد.

قدرت هنکا رشد کرد. رشدی بسیار سریع و بسیار زیاد. به حدی که اربابان پیوستار از وجود او باخبر شدند.

و از او ترسیدند.

*

هنوز در فکر راهی برای رهایی او، رهرو به گام‌زدن در منطقهٔ مرزی ادامه داد. الگوهای موج و شن را می‌خواند و به دنبال نشانه‌هایی حاکی از رسیدن تعادل بین قلمروها به نقطه‌ای بود که از نظر او غیرقابل قبول باشد.

پس از مدتی – که طی آن در یک جهان، کهکشان تازه‌ای شکل گرفت و از بین رفت، در حالی که در جهانی دیگر، الکترون‌ها هنوز فرصت نکردند یک دور کامل به دور هسته بچرخند – به قلهٔ تپه‌ای درخشان رسید و دید زبانه‌ای از دریا به عمق منطقهٔ مرزی نفوذ کرده و به سمت شهرها پیش می‌رود. آهنگی را که هنکا در نخستین دیدارشان خوانده بود زیر لب زمزمه کرد و به سمت خور جدید گام برداشت.

کلید دیگری را در ذهنش چرخاند و استعارهٔ دریا و شن که منطقهٔ مرزی را تشکیل می‌داد ناپدید شد.

در فضای سرد و تاریک، میان خوشه‌های ستاره‌ای معلق شد. شکلش همچنان انسانی بود، اما اکنون از غبار فضایی تشکیل شده بود و چندین سال نوری وسعت داشت و از نور ستارگان می‌درخشید. به دنبال منبع اختلال گشت و آن را یافت؛ یک ستارهٔ زرد-سفید کوتوله در کهکشانی دوردست. آیندهٔ ستاره را در نظر گرفت. زمان به جلو شتافت. ستاره منبسط شد. ابتدا به رنگ سفید و سپس آبی درخشید و سرانجام منفجر شد و هشت سیاره‌اش را بلعید.

بازوهای کهکشانی‌اش را بلند کرد. زمان به عقب برگشت. ابرنواختر و آیندهٔ ویرانگرش به جای قبلی برگشتند. دست به درون ستاره برد و کارکردهای داخلی‌اش را تثبیت و زمان را دوباره آغاز کرد. کلید ذهنی را به حالت سابق بازگرداند.

بار دیگر بر ساحل منطقهٔ مرزی ایستاد. خور ناپدید شده بود و شن‌های نقره‌ای بار دیگر بی‌خدشه در مقابلش گسترده شده بود. رو به دریای آشوب نشست و منتظر ماند.

دورتر، بر فراز دریای توفان‌زده، گردابی برخاست. گرداب بزرگ شد و تیره‌تر شد و با سرعت به سوی او شتافت و غرش بادهای چرخانش به جیغی از خشم بدل شد.

وقتی تنها بیست یارد با او فاصله داشت، برخاست و دستانش را بلند کرد. دیواری از انرژی از نوک انگشتانش تپید. گرداب به سد او برخورد و به واپس رفت.

با احترام تعظیم کرد و گفت «کیئوسو، ملکهٔ آشوب، به شما خوش‌آمد می‌گویم.» غمگین لبخند زد. «حالتان چطور است، مادر؟»

چهره‌ای در میان گردباد شکل گرفت، چهره‌ای که با هر چرخش لحظه‌ای توفان پدیدار و ناپدید می‌شد، چهره‌ای جبار و زیبا. کیئوسو فریاد زد «فرزند ناخلف من.» کلماتش کمابیش در میان خروش تندباد گم می‌شد. «باز هم در کارهای من دخالت کرده‌ای.»

«همان طور که شما در زندگی آن ستاره مداخله کردی.»

«فرزند، پیوستار سرشار از ستاره‌هاست.»

«آن ستاره سیاره‌هایی داشت. یکیشان مسکن نژادی بود.»

تندباد دیگری به سپرش کوبید. «وسواس تو در بارهٔ فانیان شایستهٔ یک ارباب آشوب نیست.»

«من ارباب آشوب نیستم.»

«زمانی بودی. نزد ما برگرد پسرم.»

«نه.»

«چرا؟»

«چرایی‌اش را می‌دانی. من در پی کِنکو هستم.»

«کنکو؟ موازنه؟ تعادل؟ در یک پیوستار؟ ابلهی! نظم و آشوب تا پایان همه چیز ضد همند. مثل پاندول که تا ابد بین قلمروهامان در نوسان خواهد بود. بایدچنین باشد.»

«گاهی نوسانش زیادی دور می‌رود.»

«آخر تو چه می‌دانی؟ طفلی بیش نیستی. گرفتار در عشق یک فانی.»

با خود کلنجار می‌رود. «بدرود مادر.» رویش را برمی‌گرداند.

«این دختر. چرا دست به این کار زدی؟»

برای اولین بار توانست درد را پشت کلمات مادر بشنود. به آواتار توفانی مادرِ همیشه متغیرش فکر کرد و اعصاری تهی را که پس از پشت پا زدن به هر دو قلمرو از سر گذرانده بود به یاد آورد. «تنها بودم.»

کیئوسو ساکت ماند و بادهایش آرام گرفتند. «هیچ‌وقت نخواهی توانست آزادش کنی.»

«روزی خواهم توانست.»

«نه. نخواهی توانست. متأسفم.»

خلوص صدای مادرش رعشه به اندامش انداخت. هراسان پرسید «منظورت چیست؟»

«مهلتش سر می‌رسد.» با این گفته، گرداب صورت کیئوسو را بلعید و به شتاب در موج‌های غلتان دور شد.

تا مدت‌ها پس از رفتن مادرش به دریای توفان‌زده خیره شد و هراسی نو در او شکل گرفت. عاقبت، برگشت و قدم زدن در ساحل را از سر گرفت.

تا زمانی که هلال سرد ماه در آسمان شب برآمد به راه رفتن ادامه داد و در همان حین در یکی از وجوه پیوستار امپراتوری‌ها برپا می‌شدند و فرو می‌پاشیدند و در وجهی دیگر، نورونی حتی فرصت نیافته بود در مغز قدامی یک گونهٔ ذی‌شعور جدید فعال شود.

در دوردست مانعی در مسیر عادی و بی‌وقفهٔ شن‌های نقره‌ای سر برآورد. هنگامی که نزدیک‌تر رفت، مانع به شکل ساختمانی بزرگ و سفید و کوتاه و مستحکم ظاهر گشت؛ ساختمانی که منطقهٔ مرزی را از شهرهای نظم تا اعماق دریاهای آشوب فرا می‌گرفت و به زندان می‌مانست.

کلید ذهنی را چرخاند و منطقهٔ مرزی بار دیگر ناپدید شد. بالای شهری روشن از نور مشعل‌ها معلق ماند؛ شهری از کلبه‌های موقت احاطه شده با جنگلی انبوه و معبد هرمیِ معظمی مسلط بر آن. کاهنانی در جامه‌های فاخر بر پله‌های بالایی معبد به ردیف ایستاده بودند. جمعیتی که در پایین معبد ازدحام کرده بودند لباس‌هایی مندرس و چهره‌هایی بی‌روح داشت.

زمان تند شد. تصاویر یکی پس از دیگری پدیدار و محو شدند: بازجویی‌ها، پاکسازی‌ها، سوزاندن‌ها، جنگ‌های صلیبی. دین در سیاره گسترده شد. رژهٔ تصاویر کند و سرانجام بر شهری متروک، سوخته و دودآلود با خیابان‌هایی پر از جسد منجمد شد.

رهرو دوباره دستانش را بلند کرد. دوباره زمان به عقب، به همان صحنهٔ اولیه، برگشت. با کاشتن اندکی دانشی در ذهن برخی از شهروندان، زمان را از نو آغاز و نظاره کرد چگونه مردم علیه کاهنان برخاستند. دین پیش از آنکه فراتر از آن معبد نخستین در دل جنگل گسترش یابد، مرد.

کلید ذهنی را دوباره چرخاند. بار دیگر بر ساحل منطقهٔ مرزی ایستاد. ساختمان سفید ناپدید و ساحل بار دیگر بی‌وقفه پیش‌ رویش گسترده شد.

به سمت شهرهای نظم که در دوردست، درخشان، سر برمی‌آوردند چرخید و بر شن‌های نقره‌ای نشست و منتظر ماند.

طولی نکشید که درختان راست‌قامت و بی‌نقص جنگل پرورانده‌ای که سرحد آن سوی منطقهٔ مرزی را مشخص می‌کرد به لرزه درآمدند و فرو افتادند. منبع این اختلال پدیدار گشت؛ جاده‌ای سفید و براق و راست چون تیر، که به خطی مستقیم از میان جنگل به سوی او می‌تاخت. بر آن جاده، پیکر عظیم بلورینی شلنگ‌اندازان می‌آمد؛ انسان‌نما، اما تماماً از خطوط راست و زوایای تیز، همچون غولی ساخته‌شده از الماس‌های تراش‌خوردهٔ غول‌پیکر.

پیکر با ریتمی بی‌نقس قدم برمی‌داشت – یک، دو، یک، دو – بی تغییر، بی انحراف. ضربات گام‌ها چون ضربان قلب کیهانی فرود می‌آمدند.

وقتی جاده به علف‌های آراسته‌ای که تا شن‌های نقره‌ای کشیده شده بود رسید، رهرو اشاره‌ای کرد و مانع انرژی دیگری پدید آمد. جاده در برابر آن خرد و غول بلورین متوقف شد.

رهرو برخاست و تعظیم کاملی کرد. «خیر مقدم، توکویو، بی‌تغییر ابدی، شاه قلمرو نظم.»

توکویو بر او فریاد کشید «تولهٔ مداخله‌گر!»

رهرو بر آن پیکر غول‌آسا لبخند زد. «حالتان چطور است پدر؟»

«من به آن دنیا نظم دادم.»

«به آن دین دادی.»

«به آنان ایمان آموختم.»

«علم را سرکوب کردی.»

«به آن فانیان امنیت و پیش‌بینی‌پذیری هدیه کردم.»

«برده‌داری و خرافات بهشان دادی. انحطاط کل یک نژاد و آفتی که تنها علم می‌توانست دفعش کند.»

توکویو سر بزرگ بلورینش را تکان داد. «کافی است. گفتگویمان هرگز چیزی را تغییر نمی‌دهد. تو در پی کِنکویی؛ موازنه‌ای که هیچگاه برقرار نخواهد شد.» پیکر عظیم بازگشت.

سخنان مادرش در زمان خداحافظی به یادش آمد و هراس دوباره به دل ریخت. «صبر کن.»

توکویو برگشت. «بلی؟»

ابتدا مکث کرد ولی به گفتنش می‌ارزید. «هنکا را به من بده. جهان او و همهٔ جان‌هایش را آزاد کن و من… تا یک هزاره در کارکرد پیوستار مداخله نمی‌کنم.»

توکویو به او چشم دوخت و برقی در چشمان جواهرینش درخشید. «تا این حد این فانی را دوست داری؟»

رهرو سرش را خم کرد. «بلی.»

پدرش آه کشید. «باید به حالت گریست.»

رهرو آب دهانش را بلعید. «چرا؟»

«قدرت او بسیار عظیم است. خود تو به تنهایی باعث مزاحمت فراوانی. اگر او هم آزاد شود و با هم دست‌به‌کار شوید…» توکویو سرش را تکان داد.

«ولی قول دادم مداخله نکنم. هنکا هم به این قول پایبند خواهد بود.»

«نمی‌تواند. نظم را به آشوب و آشوب را به نظم بدل می‌کند. چه بخواهد، چه نخواهد.»

«می‌آموزد آن را تحت اختیار درآورد. خودم به او خواهم آموخت.»

«دیر شده است.»

«منظورت چیست؟»

پدرش با لحنی که زمانی، وقتی رهرو هنوز ارباب نظم جوانی بود، به کار برده بود گفت «فکر کن، بچه جان. وقتی با مادرت به قدرتی که این فانی دارد پی بردیم، نیرویمان را به هم پیوستیم و جهانش را در حبابی گذاشتیم و از باقی پیوستار مجزایش کردیم و فانی‌ات را درونش به دام انداختیم.»

«من هم حباب شما را درون حبابی دیگر گذاشتم.»

لبخندی از جنس نوری رخشان بر چهرهٔ بلورین توکویو نشست. «بلی. انتظارش را نداشتیم.»

رهرو دوباره کودکی شده بود که از غروری که در صدای پدرش بود به هیجان آمده بود. سرش را تکانی داد و گفت «ولی هیچ‌گاه نمی‌توانید تخریب جهانش را به پایان برسانید. اختیار زمانِ درون حباب دست من است. می‌توانم به عقب بازش گردانم و جستجویم را برای یافتن راهکاری برای نجاتش ادامه بدهم. بالاخره نجاتش خواهم داد. از پا نمی‌نشینم.»

«به زودی، چارهٔ دیگری نخواهی داشت.»

«منظورت چیست؟»

«نظم و آشوب با هم علیه تو کار می‌کنند. بفهم معنایش چیست.» پیکر غول‌آسا این را گفت و پشت کرد و به سمت شهرهای نظم به راه افتاد.

رهرو فریاد زد «پدر. اگر واقعاً دوستم داری، بگو منظورت چیست.»

توکویو فریاد زد «جهانت را از نظر بگذران. خوب ملاحظه‌اش کن.»

رهرو آن قدر پدر همواره لایتغیرش را تماشا کرد تا پشت مناره‌های درخشان ناپدید شد. بعد، پشت کرد به شهرهای نظم و به دریاهای آشوب چشم دوخت؛ چشم‌اندازی که با روحیهٔ کنونی‌اش بیشتر مطابقت داشت.

جهانت را از نظر بگذران. خوب ملاحظه‌اش کن

ناتوان از گریز از احساس سرنوشتی محتوم، دستش را پیش برد و در بُعدی دیگر چرخاند. دستش ناپدید و وقتی دوباره پدیدار شد گویی بلورین، که جهانی را که اخیراً مورد بحثشان بود در خود داشت، در کفش بود.

به صحنهٔ به‌دام‌افتاده درون گوی که بازگردانده و در زمانی که او انتخاب کرده بود منجمد شده بود نگاه کرد. جهانش را از نظر گذراند. خوب ملاحظه‌اش کرد.

به‌دام‌افتاده. بازگردانده شده. منجمد.

شاید هم نه.

صحنه تغییر کرده بود. هم دیوار و هم توفان بلندتر و نزدیک‌تر از وقتی شده بودند که زمان درون حباب را از نو تنظیم کرده بود. اما یک نشانه بیش از هر نشانهٔ دیگری این تغییر را فریاد می‌زد.

هنکا. تا کنون چند بار تنها برای دوباره دیدنش در این گوی خیره شده بود؟ چنان از برش بود که گویی نقشی است که خودش کشیده است.

او هم تغییر کرده بود. اکنون نزدیک‌تر به تماشاگر ایستاده بود، حالت چهره‌اش عوض شده بود، بدنش جابه‌جا شده بود، و موهای بادخورده‌اش متفاوت به نظر می‌رسید. رهرو تخمین زد صحنه حدود پنج دقیقه از لحظه‌ای که منجمدش کرده بود گذشته است.

دیگر منجمد نبود. حالا که می‌دانست به دنبال چه باید بگردد، می‌توانست نشانه‌های ظریفی از کار هماهنگ آشوب و نظم را درون حبابی که جهان او را در بر گرفته بود ببیند.

و فهمید.

آن‌ها زمان را علیه‌اش به کار گرفته بودند.

زمان قدرتمندترین ابزار آشوب بود؛ نیرویی ابدی که تغییر و ناپایداری را، که ذات آشوب بود، پیش می‌برد.

اما پیش‌روی بی‌شفقت زمان نیز پایدارترین و جهانی‌ترین قانون نظم بود.

آشوب و نظم علیه تو همکاری می‌کنند.

با منجمد کردن زمان در جهان حبابی هنکا، تنها سلاحی را که پدر و مادرش می‌توانستند علیه‌اش استفاده کنند، به آن‌ها داده بود.

نیازی به نابود کردن حبابش نداشتند. فقط کافی بود تسلط او بر زمان را از میان بردارند. هر کدام به شیوهٔ خود در حال انجام این کار بودند.

زمان به سوی نیم‌روز ویرانی پیش می‌رفت. ویرانی آن صحنه، آن دنیا، آن جهان. ویرانی هر آنچه درون آن بود؛ از جمله هنکا.

و او قدرتی برای متوقف کردنش نداشت.

به موج‌های نوک‌سفید آب‌ خیره شد و افکارش را در میان توفان‌های چرخان رها کرد و میلیون‌ها بار تلاشش برای آزادی او را دوباره زندگی کرد و به دنبال راه‌حلی گشت که می‌دانست وجود ندارد. نمی‌توانست هنکا را از جهان حبابی‌اش آزاد کند و اکنون دیگر نمی‌توانست حتی زمان را در آن جهان متوقف نگه دارد. والدینش حاضر بودند یک جهان کامل از جان‌ها را نابود کنند تا از مرگ هنکا مطمئن شوند.

سرش را پایین انداخت و گریست. راه دیگری نبود. هیچ حیاتی به تنهایی ارزش نابودی آن‌ همه جان را نداشت.

سرانجام برخاست و مصمم شد و دل قوی داشت. گوی را مقابل چشمانش گرفت و فاصلهٔ توفان آشوب و دیوار نظم را سنجید. دو ساعت کافی بود.

کافی برای خداحافظی.

یک ‌بار دیگر زمان را به عقب برگرداند. توفان و دیوار به دوردست‌ها واپس نشستند و هنکا پس‌پس به داخل کافی‌شاپ برگشت. وقتی هنکا داخل کافی‌شاپ رفت، رهرو بر صحنه تمرکز کرد. منطقهٔ مرزی محو شد و کافی‌شاپ به سرعت به سویش آمد.

یک‌ بار دیگر به آن جهان پا گذاشت.

یک‌ بار دیگر. برای خداحافظی آخر. برای همیشه.

*

درون کافی‌شاپ، هنکا روی نیمکت همیشگی‌اش کنار پنجرهٔ گوشهٔ پشتی نشسته بود. از گرمای مغازه، پس از هوای خنک پاییزی بیرون، لذت می‌برد و عطر دلپذیر قهوه و شکر را با هر نفس به ریه می‌کشید. به انتظار نشسته بود. به انتظار او.

داخل مغازه بزرگ‌تر از آنچه باید باشد به نظر می‌رسید، شاید به این دلیل که حالا بیرونش، جهان خیلی کوچک‌تر از آنچه باید باشد شده بود. چند میز با رومیزی‌های چهارخانهٔ قرمز جلوی مغازه چیده شده بود. پشت پیشخوان، جک خله ایستاده بود و با چشمان بی‌فروغش به روبه‌رو خیره شده بود و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد که مخاطبش می‌توانست فقط هنکا باشد.

جک داد زد «در هر توفانی کیهانی نهفته است و در هر بی‌نظمی‌ای یک نظم پنهان. قهوهٔ فرانسوی هم که آماده است.»

هنکا با خودش فکر کرد باید از یونگ باشد؛ البته به ‌جز قسمت قهوه‌اش. جک خله آدم عجیبی بود. عجیب… ولی، هنکا فکر کرد عجیب بودن در پایان جهان کاملاً طبیعی است. از پشت پنجره به توفان و دیواری که دائماً نزدیک‌تر می‌آمدند خیره شد.

انگار این صحنه برایش آشنا بود، انگار قبلاً آن را زندگی کرده بود. اما چطور ممکن بود؟ مگر چند بار ممکن است جهان به پایان برسد؟ چند بار ممکن است عاشق یک جاودان شوی؟ به ساعت بالای پیشخوان نگاه کرد. جاودانش دیر کرده بود.

می‌توانست با مرگ خودش رودر‌رو شود. حتی با پایان جهان هم می‌توانست رودر‌رو شود، تنها اگر او کنارش باشد. اما بدون او، حتی دیگر از یک فنجان قهوه هم لذت نمی‌برد.

صدای باز شدن در را شنید. از شیرینی انتظار در وجودش لرزید، اما از پنجره رو برنگرداند.

صدای آشنا و زیبایی گفت «یک اصل خوب هست که نظم و نور و مرد را آفریده.»

لبخند زد و نقل‌قول کرد «و یک اصل شر،» و بدون اینکه به او نگاه کند ادامه داد «که آشوب و تاریکی و… زن را آفریده.» ایستاد و به سمت او برگشت و دستش را روی کمر گذاشت و سرش را به یک طرف خم کرد. «فیثاغورث، درسته؟»

رهرو با سر تایید کرد و لبخند زد. هنکا به او خیره شد و دوباره به یاد آورد او چه شکلی بوده است و به خود قبولاند که این بار همه چیز درست خواهد شد.

زندگی‌بخش، مادر امپراتوری‌ها، مادر نظم. ایستاد و به چشمانش خیره شد و عطر او را که بوی مردانه و مُشکین و آمیخته با رایحه‌ای از شن و دریا بود نفس کشید.

رهرو گفت «تو زنی. ویرانگر دل‌ها، مشوش‌کنندهٔ افکار، بانوی آشوب.»

هنکا شانه بالا انداخت. «این هم موهبتیه.» پیراهن او را چنگ زد و به سمت غرفه کشیدش و لبانش را بر لبان او فشرد و زبانش را توی دهانش فرو برد. میان بوسه‌ها گفت «بگو دلت برایم تنگ شده بود.»

رهرو گفت «در هر لحظه از وجود،» و وقتی فرصت نفس کشیدن یافت، ادامه داد «در هر قلمرو از آفرینش.»

به میز که رسیدند، هنکا دستمال‌های مچاله‌شده و خرده‌های دونات و یک ماگ قهوهٔ آغشته به رژ لب را با دست از روی میز روبید. ماگ روی زمین افتاد و تکه‌های سرامیک روی کاشی‌ها پراکنده شدند.

«نه چون آشوب، در هم کوفته و خُرد،» جک از پشت پیشخوان با صدای بلند می‌خواند. «که همچون جهان، موزون و گیج…» سپس دیگر توجهی به آن‌ها نکرد.

رهرو هنکا را بلند کرد و روی میز نشاند. صدای بلند عشق بازیشان پنجرهٔ بالای میز را می‌لرزاند و صدای ناله‌هایشان غرش فزایندهٔ آخرالزمان قریب الوقوع را در خود غرق می‌کرد.

بعد از آن، اقناع شده و دوباره لباس پوشیده، روی نیمکت لم دادند. بازوی رهرو روی شانهٔ هنکا بود و سر هنکا روی سینهٔ او. هنکا از پنجره به بیرون نگاه کرد. دیوار و توفان بسیار نزدیک‌تر شده بودند. اما اهمیتی نداشت. دوباره کنار هم بودند. این ماجرا یک جوری پایان می‌یافت – خوب، بد، هر چه شد – اما آن را با هم به پایان می‌رساندند. «خب، نقشه چیه؟»

رهرو نگاهش را دزدید، اما نه قبل از آنکه هنکا غمی را در چشمان خاکستری‌اش ببیند که پیش از آن ندیده بود. رهرو دوباره نگاهش کرد و لبخندی زد که نمی‌توانست آنچه را که او دیده بود پنهان کند. «نقشه آزاد کردنته.»

هنکا چهره‌اش را کاوید و سعی کرد چیز بیشتری از حرف‌هایش بفهمد، اما او همان معمای همیشگی بود. سرانجام، چیزی را که از پرسیدنش می‌ترسید پرسید. «فکر می‌کنی این بار جواب بده؟»

«این بار؟» رهرو به او چشم دوخت. «یعنی داره یادت می‌آد؟»

هنکا دوباره سرش را روی سینهٔ او گذاشت. «نه همه‌چیز. ولی حس می‌کنم این صحنه رو قبلاً بازی کرده‌ایم.»

«خوشحالم که یه چیزی به‌یادموندنی توش بوده.» پیشانی‌اش را بوسید.

وقتی جک خله قهوه آورد، هنکا لبخندی زورکی زد. جک گفت «داره توفان می‌شه.»

هنکا پاسخ داد «آره. همین طور هم یه دیوار گنده.»

جک گفت «رهرو را دریاب.»

رهرو ابرویش را بالا برد. «جک، تو من رو یادت می‌آد؟» لرزی از هراس از تن هنکا گذر کرد. رهرو هرگز غافلگیر نمی‌شد.

«فراموش کردن آدمی مثل تو سخته. حتی تو همون ملاقات اول.»

«جالبه. اوضاعت چطوره؟»

جک چشمان نابینایش را به سمت پنجره چرخاند. بلند خواند «در آشوبِ اشتیاق نطفه می‌بندیم…» و با دقتی ترسناک دست را به سمت توفان گرفت. «…و از نظم شیمیایی زاده می‌شویم.» سپس به دیوار اشاره کرد. «به آشوبِ غبار بازمی‌گردیم و به نظمِ اتم‌ها می‌کاهیم.» با سر به صحنهٔ بیرون اشاره کرد و پرسید «می‌خوای درستش کنی؟»

رهرو لبخندی زد، اما هنکا باز غمی را پشت لبخندش دید. «سعی‌ام رو می‌کنم.»

«اگه جواب نده چی؟»

رهرو به پنجره خیره شد. «آشوبِ غبار. نظمِ اتم‌ها. پایان دنیا.»

جک کمی تأمل کرد. بعد شانه بالا انداخت و گفت «خب، پس قهوه رو مهمون من.»

«اصلاً حرفش رو هم نزن.» رهرو از جیبش یک سکهٔ نقره‌ای سنگین بیرون کشید. طوری نگهش داشت که ببینند.

رشته‌ای از اعداد با نور کمی روی سطح سکه می‌درخشید: ۰، ۱، ۱، ۲، ۳، ۵. وقتی هنکا خوب نگاهش کرد، اعداد بیشتری ظاهر شدند: ۸، ۱۳، ۲۱، ۳۴… اخمی کرد. «سری فیبوناچی.»

رهرو سکه را برگرداند. بر روی دیگر، مهی خاکستری به شکلی نیمه‌واضح می‌چرخید و تصاویری گذرا از چیزهایی می‌ساخت که آشکار نمی‌شدند.

هنکا به‌آرامی سری تکان داد. «نظم و آشوب. دو روی…»

«…یک سکه.» جک جملهٔ او را کامل کرد. «همیشه اهل استعاره بودی.»

رهرو سکه را به سمت جک انداخت. «پرداخت تمام و کمال. راستی، یه چیز دیگه…» با اشاره جک را به سمت خود فراخواند. جک خم شد و رهرو چیزی در گوشش نجوا کرد.

جک گوش داد، سپس راست ایستاد و سری به موافقت تکان داد. سکه را در جیب پیش‌بندش گذاشت و زمزمه‌کنان به‌سمت پیشخوان برگشت.

هنکا خامه و شکر را در هر دو فنجان قهوه ریخت و یکی را به رهرو داد. «قضیه چی بود؟»

او جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید. «بعداً بهت می‌گم.»

چه چیزی را پنهان می‌کرد؟ «جک هم داره یادش می‌آد. ولی گویا قرار نبوده چیزی یادمون بمونه. درسته؟»

رهرو سرش را تکان داد. «فقط کسایی که خارج از این حباب زمانی وجود دارند باید نسخه‌های قبلی رو یادشون بمونه.»

هنکا مکث کرد. نمی‌خواست بپرسد، اما می‌خواست بداند. «حالا یعنی چی؟ اینکه یادمون می‌آد؟» 

رهرو دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد. «یعنی این بار… یه چیزی فرق می‌کنه.» 

«این بار؟» سرش را به سینهٔ رهرو تکیه داد. «چند بار؟ باید بدونم.» 

رهرو در پاسخ تردید کرد. سپس آهی کشید. «بیش از یک میلیون بار، عشقم.» 

هنکا تلاش کرد موضوع را درک و تصور کند که او یک میلیون بار به سویش بازگشته است. تلاش کرده تا نجاتش دهد، و شکست خورده است. هر بار. یک میلیون بار شکست خورده و، برخلاف او، هر شکست را به یاد داشته است. 

«من هم دیگه قراره یادم بمونه، نه؟ قراره یادم بمونه که آخر این صحنه ترکم می‌کنی. یادم می‌مونه و هر بار از خودم می‌پرسم یعنی این آخرین باری بود که تو رو دیدم.» 

مدتی در سکوت نشستند تا اینکه دوباره هنکا حرف زد. «قول بده این آخرین بار باشه. قول بده اگر این بار هم جواب نداد، دیگه بری و بگذاری…» مکث کرد. «بگذاری قضیه مسیر خودش رو طی کنه.» 

انتظار داشت رهرو مشاجره کند. انتظار داشت بخندد و بگوید این بار همه‌چیز درست خواهد شد. ولی انتظار سکوت را نداشت. 

بالاخره رهرو رویش را به او کرد و گفت «قول می‌دم. آخرین تلاشه.» 

هنکا زیر لب زمزمه کرد «یا موفق شو یا بمیر.» 

سپس او را بوسید، سخت و محکم. وقتی رهرو هم پاسخ بوسه‌اش را داد، بالاخره غمی را که در چشمانش دیده بود فهمید. فهمید چرا بحث نکرده است.

پیش از آمدن به آنجا تصمیمش را گرفته بوده.

آخرین تلاش. یا موفق شو یا بمیر. 

ساختمان لرزید و فنجان‌هایشان را تا لبه میز لغزاند. رهرو بوسه‌شان را برید و به پا ایستاد. «وقت رفتنه.» 

هنکا برگشت و ساعت بالای پیشخوان را نگاه کرد. 

۱۱:۵۰ صبح. 

نمی‌توانست درست باشد. وقتی رهرو آمده بود، ساعت تازه کمی بعد از ده بود. 

جک فریاد زد «نه، ای زمان،» و ناگهان کنار هنکا آمد. «نباید مباهات کنی که من دگرگون می‌شوم.» دست هنکا را گرفت و چیزی گرم را در آن گذاشت. «حالا که حرف تغییر شد… این هم بقیهٔ پولت[۴].» 

هنکا دستش را باز کرد و به سکهٔ عجیبی که رهرو لحظاتی پیش به جک داده بود خیره شد. 

جک گفت «گفت این رو بدم بهت. گفت مهمه که دست تو باشه.» 

برگشت تا از رهرو بپرسد چرا خودش این را به او نداده است. 

اما رهرو آنجا نبود. 

جلوی کافه درِ وردی به‌آرامی در حال بسته شدن بود. پیش از آنکه در کاملاً بسته شود، به نگاهی گذرا رهرو را دید که بیرون از کافه به ‌سمت آخرالزمان می‌رود. 

ناگهان ترس برش داشت و فریاد زد «رهرو!» دوباره به ساعت نگاه کرد. ۱۱:۵۹ صبح. نه دقیقه در چند ثانیه گذشته بود. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ به ‌سمت در دوید، اما جک بازویش را گرفت. 

داد زد «ولم کن برم!»

جک سرش را تکان داد. «گفت یه چیز دیگه رو هم بهت بگم؛ چیزی که خودش طاقت گفتنش رو نداشت.» 

تلاش کرد دستش را آزاد کند، اما دست جک مثل گیره‌ سفت بود. «چی گفت؟ بگو، جک. یالا بگو دیگه.» 

جک به او نگاه کرد و اشک از چشمان نابینایش جاری شد. «گفت بهت بگم… خداحافظ.» 

و او فهمید. 

آخرین تلاش. یا موفق شو یا بمیر. 

جک رهایش کرد. با این که می‌دانست دیر شده، دوید.

*

از کافه بیرون پرید. صحنهٔ آشنایی پیش رویش گسترده بود: دیوار و توفانی که تا آسمان قد کشیده بودند و گنبد کوچک انرژی رهرو که بر روی کافه برافراشته بود و آن‌ها را از باران آوار و خشم بادها در امان نگه می‌داشت. 

اکنون می‌دانست که همه چیز همان بود که همیشه پیش از پایان جهان بوده. جز یک چیز. 

رهرو دیگر در کنارش نبود. 

رهرو حالا جلوی مانع انرژی خود ایستاده بود. با دستش حرکتی کرد و دریچه‌ای پیش رویش در دیوار انرژی باز شد. بادها، چون بَنشی زوزه‌کشان در آغوشش گرفتند و چنگ در او انداختند و کوفتندش. او به سمت باد خم شد… و به سوی دریچه گام برداشت. 

این بار فرق خواهد داشت.

فریاد زد «رهرو! نه!»

رهرو ایستاد و سرش را برگرداند. لب‌هایش حرکت می‌کردند ولی صدایشان در غرش توفان گم می‌شد، اما او پیامشان را خواند: 

دوستت دارم.

رهرو دوباره به سمت دریچه برگشت و قدم به درونش گذاشت. دریچه بسته شد. 

او جیغ کشید «نه!»

به سمت دیوارهٔ گنبدی دوید. مشت‌هایش را به آن کوبید و به آن چنگ انداخت و در برابرش زانو زد و التماسش کرد تا به او اجازه عبور دهد. 

اما گنبد تسلیم نشد و در نهایت، تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که فرو ریختن توفان و دیوار سهمگین بر سر رهرو را تماشا کند. 

رهرو فرو افتاد و آوار بر سرش بارید. ناگهان گرمایی در دست هنکا شکوفا شد. سکه. نادیده گرفتش و حتی وقتی بدن رهرو از دید پنهان شد، همچنان بر سر نیروهای بیرون گنبد فریاد می‌زد تا بایستند و رهرو را رها کنند و ببخشندش.

گرما در کف دستش شدیدتر از آن شد که نادیده بگیردش. به بازو و سپس به قفسهٔ سینه و در نهایت به تمام تنش گسترش یافت. 

بدنش به لرزه افتاد. سیخ ایستاد و پاهایش برخلاف میلش سفت و دستانش به دو طرف باز شدند و سرش به عقب رفت. 

فریاد کشید.  پس از زمانی که به نظر ابدیتی می‌آمد، درد فروکش کرد و از بین رفت. چشمانش را باز کرد. 

گنبد محافظ رهرو ناپدید شده بود. توفان همچنان می‌غرید و آوار دیوار همچنان می‌بارید، اما او دست‌نخورده باقی مانده بود. 

به تن خودش نگاه کرد. نوری گرم و غنی، از جنس دیوارهٔ مانع رهرو، از او می‌تابید. 

حدود پنجاه فوت بالاتر از زمین شناور بود.

موضوع دستگیرش شد. 

در هوا چرخید و به سوی نیروهای هولناکی رو کرد که موجودی را که از جانش بیشتر دوست داشت نابود کرده بودند. 

فرمان داد «بایست!» 

دیوار در میانهٔ سقوط و توفان در میانهٔ غرش یخ زدند. جهان، بی‌حرکت و بی‌صدا و بی‌زمان، در آن لحظه آویزان ماند. خودش را فرو آورد و بر روی آخرین تکه‌زمین باقی‌مانده در آن جهان ایستاد. کلیدی را که اکنون در ذهنش یافته بود چرخاند و زمان را به عقب برگرداند. 

آواری که بر بدن شکستهٔ رهرو فرو ریخته بود به دیوار و توفان بازگشت. بدنش دوباره شکل گرفت و برخاست و پس‌پس به سوی او برگشت.  هنکا زمان را متوقف کرد. 

او اکنون، رودرروی آخرالزمان ایستاده بود، همان‌طور که همیشه رهرو در پایان جهان کنار او می‌ایستاد، میلیون‌ها بار.

به مدتی که، اگر زمان در آنجا معنایی می‌داشت، شاید چند ثانیه به نظر می‌رسید، نگاهش کرد. 

سرانجام، به‌آرامی زمزمه کرد «دوستت دارم،» و لب‌هایش را بوسید. 

سپس برگشت…

… و از جهان خارج شد. 

*

در جایی، در زمانی، هنکای الهه بر شن‌های نقره‌ای کنار دریای ارغوانی گام برمی‌دارد؛ در مکانی که در ذهنش نگاه می‌دارد. آن مکان هست، چون در ذهنش نگهش می‌دارد. همان‌طور که قدم می‌زند، بر روی برآمدگی کوچک شکمش دست می‌کشد. 

دریاهای آشوب، بنفش و پرخروش، زیر آسمانی توفانی و سیاه در تلاطم‌اند و موجوداتی که در سه بُعد قابل توصیف نیستند به همان سرعت موج‌ها شکل می‌گیرند و از بین می‌روند.

مدتی به راه رفتن ادامه می‌دهد؛ مدتی که طی آن در برخی جهان‌ها کهکشان‌های کاملی شکل می‌گیرند و می‌میرند و در برخی دیگر، الکترون‌ها حتی فرصت نکرده‌اند یک دور کامل دور هسته بچرخند. 

می‌ایستد و به مناره‌های پولادین و برج‌های عاجی رخشان و مشعشع شهرهای نظم می‌نگرد که در دوردست و زیر آسمانی که به گونه‌ای ناممکن آبی و بی‌ابر است سر به فلک کشیده‌اند. درد زایمان همانجا روی شن‌های نقره‌ای به زانو درش می‌آورد. 

هنوز نامی بر کودک نگذاشته است. نه تا کنون. 

باز هم در ساحل قدم می‌زند، اما دیگر تنها نیست. کنار او گوی سوسوزنی از نور شناور است. هر بار که سوسو می‌زند، یک نت موسیقی شنیده می‌شود. او در پاسخ، برای فرزندش آواز می‌خواند؛ همانی که برای پدر کودک می‌خواند. 

به ‌آرامی بر شن‌های نقره‌ای پیش می‌روند و در همین اثناء در یکی از وجوه پیوستار امپراتوری‌هایی برپا می‌شوند و فرو می‌پاشند و در وجهی دیگر، نورونی حتی فرصت نمی‌یابد در مغز قدامی یک گونهٔ ذی‌شعور جدید فعال شود.

هلال سرد ماه بر آسمان شب سر برمی‌آورد. هنکا می‌ایستد و به دریاهای توفانی آشوب، اقیانوس‌های بی‌نهایت همیشه ‌متغیر، اشاره می‌کند. با لطافت می‌گوید «نشانم بده، فرزندم.» 

گوی درخشان می‌لرزد و تغییر شکل می‌دهد. به جایش، دختربچه‌ای ظاهر می‌شود، شاید چهارساله. کودک به مادرش لبخند می‌زند و سپس بازوهایش را بالا می‌برد و به‌آرامی پایین می‌آورد. ابرهای توفانی از هم می‌پاشند و آسمان آبی می‌شود. موج‌های خروشان ارغوانی به دریایی صاف و شفاف بدل می‌شوند. به اندازهٔ یک تپش قلب. سپس آشوب دوباره اظهار خودش را تحمیل می‌کند. 

هنکا لبخندزنان موهای سیمین بلند دختر را نوازش می‌کند. 

به راه خود ادامه می‌دهند. می‌ایستند. این بار هنکا به دیوارهای سفید درخشان شهرهای نظم اشاره می‌کند؛ برج‌های بی‌نهایت تکرارشونده‌ای از ثباتی ابدی. دوباره می‌گوید «نشانم بده.» 

کودک، که اکنون پسری ده‌ساله است، مشت خود را بر کف باز دستش می‌کوبد. زمین می‌لرزد. برج‌های سفید می‌لرزند و فرو می‌ریزند و می‌افتند. به اندازهٔ یک نفس. سپس دوباره ساخته می‌شوند. 

هنکا دوباره لبخند می‌زند. 

به راه خود ادامه می‌دهند. کودکی، که دیگر هم‌قد هنکا است، نوجوانی زیبا و دوجنسیتی است. می‌پرسد «می‌توانم پدر را ببینم؟» 

هنکا دست درون هوا می‌کند و آن را در بُعدی دیگر می‌چرخاند. دستش ناپدید می‌شود و سپس با گویی بلورین بازمی‌گردد که از جایی که چیزهایی را که برای هر دوشان ارزشمند است نگاه می‌دارد. 

مادر و فرزند به صحنه‌ای که درون گوی یخ زده و به مردی که درونش به دام افتاده و هر دو عاشقش هستند چشم می‌دوزند. رهرو، درست لحظاتی پیش از آنکه زندگی جاودانش را برای زنی که عاشقش بوده فدا کند، در برابر نیروهای نظم و آشوب ایستاده است.

کودک می‌پرسد «کی پدر را ملاقات خواهم کرد؟» 

هنکا موهایش را نوازش می‌کند و متوجه می‌شود تقریباً بالغ شده است. با لبخندی که دیدنش هراس‌انگیز است می‌گوید: «به‌زودی.» 

سپس نامی بر کودک می‌گذارد: کِنکو.

مادر و فرزند دست در دست به راه خود ادامه می‌دهند و جهان‌ها پیش رویشان برافراشته می‌شوند و فرو می‌ریزند. 

֎


[۱] در صورت لزوم، رجوع کنید به ویکیپدیا.

[۲] تیم هاکی تورنتوی کانادا. عکس کلاه

[۳] معنای واژهٔ هِنکا به ژاپنی. ویکیپدیا.

[۴] اینجا با واژهٔ change به دو معنای «تغییر» و «پول خرد» بازی شده است. مترجم.