هنوز به یاد دارم خورشید داغی را که بر شنهای آتوس دل پلاسا[۱] میتابید و فریاد فروشندگان نوشابهٔ خنک و آدمهایی را که در سمت آفتابی میدان ردیف به ردیف نشسته بودند و عینکهای آفتابیشان چون حفرههایی در چهرههای درخشانشان بود.
هنوز به یاد دارم بوها و رنگها را: قرمزها و آبیها و زردها و بوی تند و زنندهٔ همیشهحاضر بخار مواد نفتی که هوا را پر کرده بود.
هنوز به یاد دارم آن روز را، آن روز که خورشید درست وسط آسمان بود و نشان برج حمل به وقت شکوفایی سال میدرخشید. به یاد دارم گامهای ریز و دقیق تلمبهزنها را، سرهای عقب کشیدهشان، بازوانشان در اهتزاز، درخشش سفید دندانهای قاب گرفته در لبخندشان و پارچههایی که چون دمی رنگارنگ از جیب پشتی لباس کارشان بیرون زده بودند، و بوقها؛ به یاد دارم هیاهوی هزاران بوق را که از بلندگوها پخش میشد، قطع و وصل، قطع و وصل، بارها و بارها، و نُت کشدار پایانیشان را که هم گوش و هم دل را با قدرت بیپایان و تحریک احساسات میشکست
سپس سکوت بود.
اکنون هم آن لحظه را به روشنی همان روز دیرباز به یاد میآورم…
او وارد میدان شد و فریادی که برخاست آسمان آبی را بر ستونهای مرمرین سفیدش به لرزه درآورد.
«زنده باد! مکادور! زنده باد! مکادور!»
چهرهاش را به یاد دارم، تیره و غمگین و خردمند.
فک و بینیاش کشیده بود و خندهاش چون غرش باد و حرکاتش همچون موسیقی ترامپین و طبل. لباس کار سرهمیاش آبی و ابریشمی بود، تنگ و دوختهشده با رشتههای زرین و گلدوزیشده با نوارهای سیاه. کتش سراسر دکمههای براق بود و پولکهای درخشان بر سینه و شانهها و پشتش داشت.
لبهایش به لبخند مردی مزین بود که افتخارات فراوان نصیبش شده و قدرتی در اختیار دارد که افتخار بیشتری برایش به همراه خواهد داشت.
حرکت کرد، در دایرهای چرخید، بی آنکه دستش را برابر خورشید سپر کند.
او فراتر از خورشید بود. او مانولو استیِته دوس موئرتوس بود؛ تواناترین مکادوری که دنیا به خود دیده بود؛ با چکمههای سیاه بر پا، پیستونهایی در رانهایش، انگشتانی با دقت میکرومتر، هالهای از گیسوان تیره بر سرش و فرشتهٔ مرگ در بازوی راستش، در مرکز دایرهٔ روغنیآلودهٔ حقیقت.
دستی تکان داد و فریاد از مردم برخاست.
«مانولو! مانولو! دوس موئرتوس! دوس موئرتوس!»
پس از دو سال دوری از میدان، این روز را برای بازگشت انتخاب کرده بود – سالگرد مرگ و بازنشستگیاش – چرا که در رگهایش بنزین و متیل جریان داشت و قلبش پمپی صیقلی بود، اشتیاق و شجاعت. او دوبار در میدان مرده بود و دوبار پزشکان احیایش کرده بودند. پس از مرگ دومش بازنشسته شد و برخی گفتند دلیلش آشنا شدن با ترس بود [۲]. اما چنین چیزی نمیتوانست حقیقت داشته باشد.
دستش را برای مردم تکان داد و نامش دوباره فریاد زده شد.
بار دیگر بوقها به صدا درآمدند، سه بوق ممتد.
باز سکوت حکمفرما شد و تلمبهزن سرخ و زردپوشی کلاهش را آورد و کتش را از او گرفت.
دوس موئرتوس دور خود میچرخید و پشت قلعی کلاهش در آفتاب برق میزد.
سپس، بیببیب نُتهای نهایی شنیده شد.
دروازهٔ بزرگ باز شد و به بالا و عقب دیوار رفت.
او شنلش را روی بازویش انداخت و رو به دروازه کرد.
چراغ بالای دروازه قرمز بود و از تاریکی پشتش صدای موتور خودور میآمد.
چراغ زرد و سپس سبز شد و صدای محتاطانهٔ درگیر شدن دنده آمد.
خودرو به آرامی وارد میدان شد، مکث کرد، کمی به پیش خزید و دوباره مکث کرد.
یک پونتیاک قرمز بود، با کاپوتی که از جای کنده شده بود و موتوری که همچون لانهٔ مار در پسِ درخشش دوّار پروانههای نامرئیاش پیچ و تاب میخورد و میزایید. بالهای آنتنش چرخیدند و چرخیدند و عاقبت بر مانولو و شنلش متمرکز شدند.
برای اولین مبارزهاش، خودرویی سنگین انتخاب کرده بود؛ کُند در پیچیدن، تا فرصتی برای گرم کردن بدنش داشته باشد.
طبلهای مغزش، که پیش از این هرگز انسانی را ثبت نکرده بودند، به چرخش درآمدند.
سپس خودآگاهی نوعیاش وجودش را فرا گرفت و به حرکت درش آورد.
مانولو شنلش را چرخاند و وقتی خودرو غرشکنان از کنارش میگذشت لگدی به گلگیرش زد.
درِ گاراژ بزرگ بسته شد.
خودرو به آن سوی میدان که رسید، ایستاد و پارک کرد.
فریاد ناخشنودی، هو کردن و صدای سوت و هیس از جمعیت برخاست.
پونتیاک همچنان پارک شده ماند.
دو تلمبهزن از پشت حصار بیرون پریدند و دو سطل گل روی شیشهٔ جلوش پاشیدند.
غرید و سر در پی یکیشان گذاشت و به حصار کوفتش. سپس، با چرخشی ناگهانی رو به دوس موئرتوس کرد و پیش تاخت.
ورونیکایش[۳] او را به تندیسی با دامنی سیمین تبدیل کرده بود. شور و شوق جمعیت نیرومند بود.
پونتیاک برگشت و دوباره یورش برد و من در مهارت مانولو در عجب ماندم، چرا که انگار دکمههای لباسش روی رنگ آلبالویی پنلهای کناری خودرو خط انداخت.
خودرو مکث کرد، چرخهایش را چرخاند و میدان را دور زد.
وقتی از کنار مکادور گذشت و دوباره دور زد، غریو تماشاچیها برخاست.
دوباره ایستاد، حدود پنجاه پا آنسوتر.
مانولو پشتش را به آن کرد و برای جمعیت دست تکان داد.
… دوباره، غریو شادی و فریاد زدن نام او.
به کسی پشت حصار اشاره کرد.
تلمبهزنی بیرون پرید و روی بالشی مخملین آچار شلاقی کرومیاش را برایش آورد.
مانولو برگشت سمت پونتیاک و به سویش گام برداشت.
خودرو لرزان سر جایش ایستاد و مانولو با آچارش درپوش رادیاتورش را پراند.
فوارهای از بخار بیرون زد و نعرهٔ جمعیت بلند شد. بعد با آچار به جلوی رادیاتور کوبید و سپر را زیر ضرب گرفت.
دوباره پشتش را به خودرو کرد و همانجا ایستاد.
وقتی صدای درگیر شدن دنده را شنید بار دیگر برگشت. خودرو با گذری تمیز دوباره کنارش بود، ولی او پیش از آن که بگذرد با آچار دو ضربه به صندوق عقبش کوبید.
خودرو به سمت دیگر میدان رفت و پارک کرد.
مانولو دستش را به سمت تلمبهچی پشت حصار بلند کرد.
مرد دوباره با بالش مخملین آمد و پیچگوشتی دستهبلند و شنل کوتاهش را برایش آورد و آچار شلاقی و شنل بلندش را با خود برد.
دوباره سکوت بر پلاسا دل آتوس حاکم شد.
پونتیاک، که این همه را حس کرده بود، باز چرخید و دو بار بوق زد. بعد یورش برد.
از مایعی که از رادیاتورش میچکید لکههای تیرهای بر شن نشسته بود. با اگزوزی که مثل روحی در پشتش برخاسته بود، با سرعت سهمناکی به سوی مانولو یورش برد.
دوس موئرتوس شنلش را جلوی صورتش بالا گرفت و تیغهٔ پیچگوشتیاش را روی ساعد چپش گذاشت.
وقتی به نظر میرسید که حتماً زیر گرفته خواهد شد، دستش با چنان سرعتی پیش رفت که چشم به سختی میتوانست دنبالش کند و همزمان با یک گام کنار کشید؛ درست وقتی که موتور شروع به سرفه کرد.
اما پونتیاک همچنان با شتاب مرگبارش به پیش رفت، ناگهان بی آنکه ترمز کند پیچید، واژگون شد، روی زمین سر خورد، به حصار برخورد کرد و آتش گرفت. موتور صدای خفهای داد و خاموش شد.
صدای تشویق میدان را به لرزه درآورد. دو چراغ جلو و لولهٔ اگزوز پونتیاک را به دوس موئرتوس پاداش دادند. آنها را بالا گرفت و با گامهای آرام در محیط میدان به حرکت درآمد. بوقها به صدا درآمدند. زنی گلی پلاستیکی به سمتش پرت کرد و او تلمبهزنی را فرستاد تا لولهٔ اگزوز را برایش ببرد و از او دعوت کند با هم شام بخورند. تشویق مردم بلندتر شد، چرا که او به خوابیدن با زنان مشهور بود، که در روزگار جوانی من، چنان که امروز هست، چندان عجیب نبود.
بعدی یک شِورولت آبی بود و او همچون کودکی که با بچه گربهای بازی میکند، به بازیاش گرفت؛ ابتدا وادارش کرد حمله کند و سپس برای همیشه متوقفش کرد. هر دو چراغ جلو را جایزه گرفت. آسمان دیگر ابری شده بود و گهگاه تندری شنیده میشد.
سومین خودرو یک جگوار ایکسکِیئی سیاه بود که بالاترین مهارت ممکن را میطلبید و لحظهای بسیار کوتاه از حقیقت را رقم میزد. پیش از آن که از کار بیندازدش، خون و بنزین روی شنها ریخته بود، زیرا آینه بغلش بیش از آنچه که تصور میشد بیرون آمده بود، و پیش از پایان کار، یک شیار سرخ روی دندههایش افتاده بود. اما او سیستم جرقهزنی جگوار را با چنان هنرورزی و ظرافتی از هم درید که تماشاچیها به داخل میدان ریختند و نگهبانان فراخوانده شدند تا با باتوم بزنندشان و با سیخونک به صندلیهایشان برشان گردانند.
قطعاً پس از چنین اجرایی کسی نمیگفت دوس موئرتوس با ترس آشناست.
نسیم ملایمی وزید و من هم نوشابهای خنک خریدم و منتظر اجرای پایانی ماندم.
آخرین خودرو، در حالی که چراغ هنوز زرد بود، با سرعت به سمتش آمد. یک فورد کروکی خردلی بود. اولین بار که از کنارش گذشت، بوق زد و برفپاککنهایش را روشن کرد. جمعیت به خاطر روحیهاش تشویقش کردند.
سپس به طور کامل ایستاد، دنده عقب گرفت و با سرعت حدود چهل مایل بر ساعت به سمتش آمد.
مانولو، با فدا کردن ظرافت از روی ضرورت، از سر راهش کنار رفت و خودرو ناگهان ترمز کرد و با دندهٔ سنگین دوباره به جلو شتافت.
داشت شنل را تکان میداد که از دستش کنده شد. اگر خودش را به عقب پرتاب نکرده بود، قطعاً زیر گرفته میشد.
یکی فریاد زد «تنظیمش به هم خورده!»
اما مانولو برخاست، شنلش را برداشت و دوباره رو به خودرو کرد.
مردم هنوز هم از آن پنج گذر حرف میزنند. هیچگاه کسی اینچنین با سپر و جلوپنجره لاس نزده نبود! در سراسر کرهٔ زمین هیچگاه چنین برخوردی بین مکادور و خودرو نبوده است! کروکی همچون ده قرن مرگِ بهخطشده میغرید و روح سنت دیترویت[۴] در صندلی رانندهاش نشسته بود و لبخند میزد، در حالی که دوس موئرتوس با شنل قلعی خود نگاهش میکرد، میترساندش و آچارش را طلب میکرد. خودرو موتور داغش را خنک میکرد و شیشههایش را بالا و پایین میبرد، بالا و پایین، و اگزوزش را با صدای تخلیهٔ مستراح و دود سیاه فراوان تمیز میکرد.
باران شروع شده بود، نمنمک، لطیف، و صدای تندر نزدیکتر میآمد. نوشابهام را تمام کردم.
دوس موئرتوس تا پیش از آن هیچگاه آچار شلاقیاش را روی موتور خودرو به کار نگرفته بود؛ تنها روی بدنه. اما این بار پرتش کرد. بعضی میگویند دلکو را نشانه رفته بود و بعضی دیگر میگویند میخواسته پمپ بنزینش را بشکند.
جمعیت هو کرد.
چیز چسبناکی از فورد روی شن میچکید. نوار زخم روی شکم مونولو روشنتر شد. بارید باریدن گرفت.
به جمعیت نگاه نکرد. چشم از خودرو برنداشت. دست راستش را پیش برد، کفش را رو به بالا گرفت و منتظر ماند.
تلمبهزن نفسزنان آمد و پیچگوشتی را در دستش گذاشت و دوان برگشت سمت حصار.
مونولو قدمی کنار رفت و منتظر ماند
فورد یورش برد و مونولو ضربه زد.
افراد بیشتری هو کردند.
نتوانسته بود ضربهٔ مرگبار را فرود آورد.
کسی میدان را خالی نکرد. فورد، در حالی که دود از موتور آن بلند میشد، در دایرهای تنگ پیرامونش میچرخید. مانولو بازویش را مالید و پیچگوشتی و شنلی را که رها کرده بود برداشت. فریاد اعتراض و هو کردن شدت گرفت.
وقتی ماشین به او رسید، از موتورش شعله زبانه میکشید.
بعضیها میگویند ضربهاش را زد، ولی خطا کرد و تعادلش را از دست داد. برخی دیگر میگویند که او ضربه را آغاز کرد، اما ترسید و عقب کشید. دیگرانی معتقدند که شاید برای لحظهای دلسوزی مرگآوری نسبت به حریف سرسختش در دلش پدید آمد و همین منصرفش کرد. اما من میگویم دود آنقدر غلیظ بود که هیچکس نمیتوانست با اطمینان بگوید چه اتفاقی افتاد.
اما خودرو منحرف و او به هوا پرتاب شد و بر روی موتوری افتاد که همچون سکوی تابوت خدایان شعلهور بود، و با هم به حصار کوفته شدند و در شعلهها فرو رفتند، تا مانولو با سومین مرگ خود روبهرو شود.
گرچه دربارهٔ کوریدای آخر بحثهای زیادی درگرفت، اما در نهایت باقیماندهٔ لولهٔ اگزوز و چراغهای جلوی خودرو همراه با باقیماندههای مانولو در شنهای میدان دفن شد و زنان بسیاری که میشناختندش گریستند. من میگویم که او نمیتوانست ترسیده یا دلسوزی کرده باشد، چرا که نیرویش همچون رودخانهای از موشک بود، رانهایش چون پیستون بودند و انگشتان دستش با دقت میکرومتر عمل میکرد؛ موهایش هالهای سیاه و فرشتهٔ مرگ بر بازوی راستش سوار بود. چنین مردی، مردی که حقیقت را شناخته، قدرتمندتر از هر ماشینی است. چنین مردی فراتر از هر چیزی است، جز در سریر قدرت و لباس افتخار، که برازندهاش بودند.
اما اکنون او مرده است، این مَرد، برای سومین و آخرین بار. او مرده است، درست مانند تمام کسانی که پیش از او در برابر سپر یا زیر جلوپنجره یا زیر چرخها جان دادهاند. بهتر است که دیگر برنخیزد، چرا که میگویم خداانگاریاش از خودروی آخر بود و هر چیز دیگری پایانی بیارزش و کسالتبار میبود. یک بار تیغهٔ علفی دیدم که در درز گشوده شده بین ورقههای فلزی دنیا روئیده بود و از بین بردمش، چرا که احساس کردم حتماً تنهاست. بارها از این کردهام پشیمان شدهام، چرا که شکوه تنهاییاش را از او آن گرفتم. به گمانم ماشین زندگی نیز همین حس را به انسان دارد؛ ابتدا با سختگیری، سپس با پیشمانی او را مینگرد، و بهشت با چشمانی که از اندوه در آسمان گشوده شده بر او میگرید.
در تمام راه بازگشت به خانه به این موضوع فکر میکردم و سُم اسبم بر کف فلزی شهر طنین میانداخت و من در عصر بارانی آن بهار به سوی غروب میرفتم.
֎
[۱] به معنی «میدان خودروها».
[۲] لقب Dos Muertos برای شخصیت اصلی، در زبان اسپانیایی به معنای «دو مُرده» یا «دو بار مرده» است.
[۳] «ورونیکا» (Veronica) یکی از نمادینترین و شناختهشدهترین تکنیکها در مبارزات گاوبازی است. در این حرکت، ماتادور شنل خود را با دو دست نگه میدارد و هنگامی که گاو به سمت او یورش میآورد، با حرکتی ظریف و کنترلشده آن را کنار میکشد و بدن خود را به شکلی هنرمندانه میچرخاند. اطلاعات بیشتر در ویکیپدیا
[۴] شهر دیترویت آمریکا از اوایل تا اواسط قرن بیستم پایتخت خودروسازی جهان و مرکز سه خودروساز بزرگ (فورد، جنرال موتورز و کرایسلر) بود.