تنها یک بار حرف زد و کلمات از میان لبهایی یخزده در صورتی چنان سرمازده، که به عروسکی چینی میمانست، زمزمه شدند. درست زیر قله پیدایش کردم؛ جایی که هیئت اعزامیمان قبل از قدمگاه هیلاری برای صعود نهایی به اورست گرد آمده بود.
بالای این تجمع کوهنوردهای بیشتری بودند. افراد زیادی که با پارکاهای کوهنوردی و پوتینها و کولهپشتیهای شادِ سرخ و نارنجیشان در یک مارپیچ بالا میرفتند.
گویی کوهستان رگهای از خون نئون رنگینکمانی چکانده بود.
بیحس و سرد و کوفته و تمرکز بر صعود، به صخرهٔ پیشآمدهٔ بالاسرم تکیه دادم. پیش از آنکه بخار متصاعد از لبهای مرد را ببینم، فکر میکردم مرده است. تودهبرفِ چرخان دورش میرقصید.
مرد نجوا کرد «نذار بمیرم.»
هیچ کسی متوجهش نشده بود. یا این که، مثل همهٔ اجساد دیگری که در راه اورست میدیدیم، بیاعتنا از کنارشان گذشته بودند.
دستم را برای رونی چِیت، رئیسم و سرپرست گروه، تکان دادم. رونی، در کاپشن و شلوار پیشرفتهٔ قرمزش، تلولوخوران سمتم آمد. این پنجمین صعودش به اورست و اولین تلاشش برای صعود بدون سیستم اکسیژن مکمل بود. در کمپ اصلی، سرپرستهای دیگر در مورد این که او بدون استفاده از اکسیژن هیئت را به قله هدایت میکند غر میزند. ولی هیچ کدامشان شهامت روبهرو شدن با او را نداشتند. یکی از ثروتمندترین مردان دنیا بود و به خاطر عشقش به کوهنوردی و رفتار سرسختانهاش در کسبوکار و زندگی معروف بود.
رونی جلوی مرد یخزده زانو زد.
گفت «کارش تمومه. احتمالاً شب رو اینجا بوده.»
چند صعودکنندهٔ دیگر از کنارمان رد شدند. هر چه بیشتر میماندیم، صعودمان به قله بیشتر طول میکشید. رونی، در یکی از سخنرانیهای محبوبش در تدتاک چیزهایی که در سرمایهگذاری خطرپذیر و کوهنوردی یاد گرفته بود لیست کرده بود. این که نجات دادن افراد در اورست عملاً ناممکن است. این که اگر در اورست بمیرید، جسدتان در اورست میماند.
نکته مد نظرش این بود که چنان زندگی کنید که انگار هر روزش صعود به اورست است. این که نمیتوانید به دیگران اطمینان کنید که نجاتتان بدهند.
رونی دستش را روی شانهام گذاشت و گفت «کاری نمیشه کرد، کِلِر. نمیتونیم کمکش کنیم. ولی اینجا بمونیم از رسیدن به قله وامیمونیم.»
چشمان رونی پشت عینک آفتابیاش پنهان شده بود، ولی حس کردم صاف به من زل زده است. گویی این لحظه آیندهٔ من و او را رقم میزند. زندگی کاریام را مدیونش بودم. ضمن این که در صعود به اورست هم کمکم میکرد.
برگشت و طناب را گرفت و ادامه داد تا ببیند جرأت دارم عقب بمانم.
مردّد بودم. مرد یخزده با چشمانی خیره و نومید نگاهم میکرد. آخرین ساعات زندگی برادر کوچکم را یادم انداخت. چقدر آرزو کرده بودم که کاش آن لحظات پیشش بودم.
نمیتوانستم بگذارم این مرد در تنهایی بمیرد.
میتوانستم؟
ناییما شِرپا، راهنمای اصلی رونی، آمد کنارم. دستها و پاهای مرد را مالید و سعی کرد خونش را به جریان بیندازد. ولی انتهای دستها و پاهایش یخ زده بودند. تلاش کردیم بایستانیمش، ولی نمیتوانست تکان بخورد.
ناییما گفت «تقریباً مرده.»
باید حسی بهم دست میداد، ولی نداد. ازنفسافتاده و بیحس بودم، ولی نه فقط بدنم، بلکه عواطفم هم. از دیدگاه منطقی میدانستم ماسک و کپسول اکسیژنم نمیتوانستند آنقدر هوا تامین کنند که هوش و حواسم در این منطقهٔ مرگ کوهستانی کاملاً سر جایش بماند. ولی حتی دانستن این هم تفاوتی ایجاد نمیکرد. چیزی که مهم بود صعود بود.
صدایی بالای فسفس رگلاتور اکسیژنم گفت «من پیشش میمونم.»
یک زن کوتاهقامت کنار ناییما ایستاده بود. پارکایی که پوشیده بود آنقدر کهنه بود که سرخیاش به صورتی میزد. شلوار و پوتینهای عایقش سیاه ولی رنگورو رفته بودند و عینک اسکیاش نیمهٔ بالایی صورتش را در لنز رنگینکمانیِ بزرگی پوشانده بود. یک ماسک اکسیژن قدیمی دهان و بینی و چانهاش را پوشانده بود، طوری که هیچ قسمتی از پوستش در معرض آفتاب یا سرما قرار نگیرد. ولی بند انتهایی ماسکش وِل بود، بی آن که به کپسول اکسیژنی وصل باشد.
زن گفت «خداییش. میمونم. تو به صعودت ادامه بده.»
ناییما از پشت عینک اسکی یخزدهاش خیره نگاهش کرد. ماسک اکسیژنش طوری لرزید که انگار برای هوا لهله میزند. بعد زیرزبانی چیزی به زبان شرپایی گفت و مرا کشید و توی خط منتظران صعود هل داد.
وقتی سرم را برگرداندم، دیدم زن کنار مرد در حال مرگِ زیر سایهٔ صخرهٔ پیشآمده زانو زده است. بعد، زیر نور خیرهکنندهٔ آفتاب، ماسک اکسیژن و دستکشهایش را درآورد و پوست سفید بیرنگ و مردهاش را آشکار کرد. وقتی دهانش را باز کرد، دندانهای نیش بلندش را دیدم. روی مرد خم شد و در حالی که در گوشش نجوا میکرد، انگشتانش را دور گلویش حلقه کرد.
ناییما گفت « برو بالا، کلر. فقط برو بالا.»
***
طی یک دههٔ گذشته کمکَمک خودم را به اورست نزدیک کردهام. هر بار قلهٔ بلندتری را فتح کردهام. هر روز تمرین کردهام. همهٔ این روزهای بیپایان را برای شرکت سرمایهگذاری رونی کار کردهام. برای لقمهای از سهام شرکتهای فناوری نوپایی که تامین مالی و بعد هم بین سهامداران تُخس میکرد لهله زدهام.
چون خواستِ صعود به تنهایی کفایت نمیکرد. باید وسیلهاش را هم میداشتی. و این همان چیزی بود که کار کردن برای رونی در اختیارم میگذاشت.
نه این که فکر کنید از رونی بدم میآمد. قضیه این است که کار کردن برای رونی مثل صعود به اورست بود؛ چیزی که خلق میکردیم اهمیتی نداشت، فقط به قله رسیدن مهم بود. زمانهای آزادمان را هم به کوهنوردی تخصیص میدادیم. دو تا داداشفنّی بودیم که خودمان را متقاعد کرده بودیم که نبوغ و سختکوشیمان ما را به اینجا رسانده است.
ولی گاهی تردید میکردم. الان که بالای اورست بودم، کوه مثل رستورانیِ همبرگر اعلایی بود که رونی چندی پیش خرید. رستورانی با دکور بد و غذایی بیش از حد گران، ولی پر از داداشفنیها و مدیران صندوقهای سرمایهگذاری که فقط پول هر بار مو کوتاه کردنشان چندصد دلار بود. رونی عاشق این رستوران بود و بیشتر تعطیلات آخر هفته مدیران ارشدش را به صرف آبجو و خنده آنجا میبرد. این که حال همهمان از آنجا به هم میخورد اهمیتی نداشت. یا این که دیگر نمیتوانستیم از آن همبرگرهای تجملی بخوریم، حتی اگر مامانمان میبوسیدمان و التماس میکرد قورتش بدهیم.
ولی میخوردیمش، چه خوردنی. خودمان را متقاعد میکردیم که خوشمان هم میآید. چون رونی خوشش میآمد.
همان طور که آخرین مترهای مانده به اورست را طی میکردم، به این فکر میکردم که چرا حس این قلهنوردی مثل آن آخر هفتههایی است که برای همبرگرخوری میرفتیم.
تنم چنان ضعیف شده بود که انگار در سیمان خیس شنا میکنم. برای اکسیژنی که در ماسکم سرازیر میشد لهله میزدم. پشت سر رونی پا به قله گذاشتم. آخرین نفری بودیم که به قله رسیدیم. ناییما با افراد گروههای دیگر مسیر برگشت را پیش گرفته بود.
رونی روی قله یک عکس از من گرفت. وقتی پیشنهاد کردم من هم عکسش را بگیرم، رد کرد و گفت باید برگردیم پایین.
به فلات تبت در دوردست خیره شدم. به هشتهزارمتریهای دیگر آن دور و بر. لهوتسهِ. ماکالو. کانگچِنجونگا. همهٔ کوههای دیگری که تقریباً همقد اورست بودند. قلهٔ همهشان در همان منطقهٔ مرگی بود که داشت مرا میکشت. بدنم توان نداشت حتی با این ماسک هم به اندازهٔ کافی اکسیژن بگیرد.
رونی داد زد «یه روز از همهشون میکشیم بالا. پاشو، دیگه باید بریم.»
در دوردست ابرها دور یکی از رشتهکوهها چرخ میزدند. چهرهٔ رونی برای لحظه نگران شد. یک قدم به جلو برداشت و سکندری خورد. فقط کلنگ کوهنوردیاش بود که مانع سر خوردنش تا لبهٔ کوه شد. فکر کردم شاید ماسک اکسیژن نزدن کمکم دارد اثرش را روی او هم میگذارد.
ولی چیزی نگفتم و دنبالش راه افتادم. مگر چه کاری دیگری میتوانستم بکنم؟
***
تا به قدمگاه هیلاری فرود بیاییم، ابرها هم نزدیکتر شده بودند. از این فاصله خوشگل بودند. ولی تاریکی هم داشت فرامیرسید و با پایین رفتن خورشید آن سمت کوه که ازش پایین آمده بودیم در سایهای غولآسا فرو رفته بود. باید قبل از این که این توفان بلاتکلیف سر برسد، خودمان را به کمپ موقت کُل جنوبی میرساندیم. پایین پایمان ناییما و باقی هیئت کوهنوردی را میدیدم. به نظر میرسید بتوانند پیش از این که توفان بزند کمپ شبانهمان را بهپا کنند.
چراغ پیشانیمان را روشن کردیم و تلوخوران راه افتادیم.
روی دنبال کردن رونی تمرکز کردم و تن فرسودهام را واداشتم گام به گام پشت بروم، طوری که وقتی ایستاد، نزدیک بود بهش بخورم. نزدیک همان صخرهای ایستاده بودیم که آن کوهنورد تا سرحد مرگ یخ زده بود. شاید رونی میخواست ببیند که هنوز میتوانیم کمکش کنیم یا نه.
ولی کسی زیر صخره نبود.
رونی قدمی به عقب گذاشت و مرا به زمین انداخت. وقتی رونی باز هم عقبتر آمد، مجبور شدم کلنگم را توی برف بکوبم تا خودم را ثابت نگه دارم.
زن با کاپشن سرخ رنگورورفتهاش پیش رویمان بر لبهٔ کوه ایستاده بود، درست کنار یک پرتگاه عمیق هزار و چندمتری. الان که خورشید در سایهها فرو رفته بود، دیگر صورت و دستهایش پوشیده نبودند. کوهنورد را مثل بچهای قندانی در بغل گرفته و دندانش را در گردنش فرو کرده بود. سرخی روی تودهبرف پاشیده بود. مرد تکان نمیخورد؛ یا مرده بود یا آن قدر ضعیف بود که دردی حس نمیکرد.
زن رو کرد به سمت من و رونی و لبخند زد. خونِ روی لب و چانهاش بلافاصه یخ زد.
گفت «منتظر شما دو تا بودم. میدونین که همین الان هم عملاً مُردهاین.»
رونی کلنگش را مثل سلاح بالا آورد، ولی از جایش تکان نخورد. حتی جان نداشتیم خودمان را به کمپ برسانیم، چه برسد که بخواهیم بجنگیم. ضمن این که برای او هم کاری نداشت که از پرتگاه هُلمان بدهد پایین.
زن سری تکان داد و گفت «نگران نباش، نمیکشمتون. ولی پایین رفتنتون رو خیلی طول دادین. رودباد داره تغییر جهت میده. قبل از این که به کمپ برسین، گیر باد و توفان میافتین.»
رونی قدمی پیش گذاشت. انگار میخواست کنلگش را حواله زن کند. شانهاش را گرفتم و متوقفش کردم. حق با زن بود. پایین پایمان سایر کوهنوردان را میدیدم که در بورانی که بالا میگرفت کمکم محو میشدند.
زن سمت لبهٔ پرتگاه برگشت. پیش از آن که مرد یخزده را به هوا پرت کند، طوری در دست گرفته بودش که انگار میخواهد به آسمان پیشکشش کند. مرد کمی به هوا رفت و بعد فرو افتاد و از نظر ناپدید شد.
زن به سمت صخرهٔ پیشآمده عقب نشست و راه داد رد شویم. به گودی اشاره کرد و گفت «شما احمقها، به خاطر پارکاها و وسایل روشن و رنگارنگ کوهنوردهای مرده، اسمش رو گذاشتین درهٔ رنگین کمان. گفتن نداره، ولی هیچ کدومشون رو من نکشتهام.»
رونی نمنمک از کنار زن رد شد و سعی کرد بیآنکه بیفتد، فاصلهاش را با او حفظ کند.
من با فاصلهٔ نزدیکتری از کنار زن رد شدم، چون میترسیدم اگر زیاد نزدیک لبه بروم پرت شوم. وقتی رد میشدم گفت «اسمم فِریئه.»
به زمزمه توی ماسک اکسیژنم جواب دادم «اسم من هم کِلِره.» فکر میکردم صدایم را نشنید، ولی سری به تایید تکان داد و همان طور که پایین میرفتم دنبالم آمد.
***
رونی و من قبل از تاریکی و شروع طوفان کامل به قلهٔ جنوبی رسیدیم. اکسیژن مخزنم چند دقیقه قبل ته کشیده بود. به زور هوای خشک تنفس میکردم. نفسنفس میزدم ولی اکسیژن کافی بهم نمیرسید. هول برم داشت. حس کردم دارم غرق میشوم. خداخدا کردم از حال نروم.
ناییما و راهنماهای دیگر چند کپسول اکسیژن همین دور و برها چال کرده بودند، ولی مطمئن نبودم که آنقدر دوام میآورم که خودم را بهشان برسانم. همین طور که رونی مرا به سمت کپسولهای چالشده بین دو صخره میبرد، یک آن هوا صاف شد. توانستم نورافکنها و چادرهای نورانی کمپ کُل جنوبی و چراغ پیشانی کوهنوردهایی که سمتش میرفتند را ببینم. بعد باد برگشت و دیگر فقط میتوانستم چند متر نیمیخزدهٔ از بوران برف را ببینم.
رونی که روی ذخیرهٔ کپسولها خم شده بود داد زد «فقط کپسولهای خالی باقی موندهان.» فقط چند کپسول سرخرنگ، که سایر اعضای گروه با کپسول پر تعویضشان کرده بودند روی زمین پخش بود. ولی یک کپسول بود که مهر و موم درپوشش دستنخورده مانده بود تا برف و یخ تویش نرود؛ یعنی استفاده نشده بود.
به کپسول اکسیژن اشاره کردم و گفتم «اون یکی، اون رو واسه من گذاشتهان.»
رونی کپسول را برداشت. ولی به جای این که آن را به من بدهد، با قدرتی که نباید در آن موقعیت میداشت پرتش کرد. کپسول به صخره خورد و برگشت و از لبهٔ پرتگاه پایین افتاد.
رونی داد زد «خالیه، خالی. ولی دور و برمون پر هواست. نفس بکش، کلر، نفس بکش!»
با سرگیجه روی زانو افتادم ولی رونی فرودش را از سر گرفت. یعنی میخواست اینجا تنهایم بگذارد؟ خودم را روی کپسولها انداختم و تکتکشان را به گدایی اکسیژن تکاندم. من، بر خلاف رونی، بدنم را برای صعود بدون اکسیژن کمکی به اورست آماده نکرده بودم. به نفسنفس افتاده بودم و نومیدانه لهله میزدم. نباید اینجا میمردم. نباید.
«چه رفیق بیشعوری داری!» زن سرخپوش بود که روی صخرهای کنار من نشسته بود و در باد فریاد میزد. «میدونم بیاکسیژنی مخش رو تعطیل کرده، ولی به هر حال، بیشعوره.»
فری. اسمش همین بود. تلاش کردم بایستم، ولی چشمم سیاهی رفت و روی زمین یخزده ولو شدم.
فری خم شد و توی صورتم زل زد. خون روی لبش یخ زده بود. کولهپشتی مندرسش را درآورد و بازش کرد. تویش عینک اسکی و دستکشهایی بود که قبلاً پوشیده بود، همین طور هم یک کپسول اکسیژن دستنخورده. آن را به جای کپسول خالیام نصب کرد. وقتی اکسیژن توی ماسکم جریان پیدا کرد، دیدم هم برگشت.
به نجوا گفتم «ممنونم.»
«فقط این کار رو کردم که خونت تازه بمونه.»
با چهرهای بیحالت نگاهم میکرد. کمی از سمت راست دهانش باز بود، طوری که دندان نیش بلندش را میدیدم.
«ببخشید، شوخی بدی بود. همیشه یه کپسول یدکی با خودم میآرم، شاید یکی لازمش بشه.»
روی پاهای لرزانم ایستادم. «اگه اینجا از پا دربیام…»
«اگه اینجا از پا دربیایی، خودم خونت رو میخورم.»
«پس شاید نباید بمیرم.»
«فکر خوبیه.»
من دنبال رونی راه افتادم و فری هم دنبال من.
***
باد و برف و سرما در کوهستان غوغا میکرد و کاپشن و دستکشها و پوتینهای عایقم را میدرید و میآمد تو. باید خودم را به کمپ میرساندم، وگرنه میمردم. ولی در این بوران نمیتوانستم چیزی ببینم. رد رونی را هم گم کرده بودم و هر لحظه ممکن بود قدم روی لبهٔ پرتگاه بگذارم. یک سقوط هزار متری و جسدی گمشده برای همیشه.
فری پشت سرم میآمد. وقت میایستادم، او هم میایستاد. وقتی بهزور راهم را از میان سفیدی مطلق برف و باد باز میکردم، دنبالم میآمد. هیچ کمکی هم برای پیدا کردن جهت حرکت به کمپ نمیکرد.
برای یک لحظه آسمان بالای سرم باز شد و ستارهها را دیدم، میلیونها نقطهٔ نورانی در آسمان. نظری به پایین انداختم و رونی را دیدم که کنار یک تختهسنگ کوچک قوز کرده است.
تلوتوخوران سمتش رفتم و کنارش نقش زمین شدم. صورتش مثل چینی شده بود و بینی و گونههایش مثل رودخانههای سنگی سفید صیقلی شده بودند؛ درست مثل مرد روبهموتی که در راه رفت دیده بودیم. احتمالاً یک جایی ماسک عایق صورتش را گم کرده بوده.
توی باد داد زدم «کمپ کجاست؟»
رونی سری به نفی تکان داد.
تختهسنگ تا حدودی از رودباد حفظمان میکرد، ولی خیلی هم نمیتوانستیم آنجا بمانیم. اگر از توفان بیرون نمیرفتیم، یک ساعت نشده میمردیم. احتمالاً کمپ فقط صد متری آنطرفتر بود. ولی اگر زیاد اینور و آنور میرفتیم، احتمال داشت از لبهٔ یک پرتگاه سقوط کنیم.
فری کنارمان نشست. رونی به صورتش زل زد و گفت «کمپ کجاست؟»
گفتم «بهمون نمیگه.»
رونی ماسک را از صورتم کشید و گذاشت اکسیژن پربها توی بوران حرام شود. با کلنگش به طرف زن نشانه رفت و گفت «این زنیکه یه اکسیژن یدک واسهات پیدا کرده. حالا بگو ببینم این کمپ کوفتی کجاست؟»
سری تکان دادم که یعنی نمیدانم. رونی عصبانیتش را سمت فری برگرداند و کلنگ یخشکنش را طوری گرفت که نوک تیزش سینهٔ او را نشانه بگیرد. چشمانش، که چند لحظه پیش آنقدر نومید مینمود، چنان با آتش خشم تیز شد که فقط کسانی که در دنیای فناوری در برابرش قرار میگرفت معنایش را خوب میفهمیدند.
فری نگاهی بیحالت به رونی انداخت و بعد لبخند زد. لبخندی واقعی نبود. بیشتر لبخندی بود که کسی از دیدن لبخند روی صورت دیگران کپی کرده باشد.
فری بهآرامی به سفیدی مطلق دور و برمان اشاره کرد. رونی بهزور روی پایش ایستاد و تلوتلوخوران به سمتی که زن نشان داده بود به راه افتاد. ولی واقعاً سمت کمپ میرفت یا زن او را به سمت یک پرتگاه هدایت کرده بود؟
فری، با صدایی که بهزحمت در باد زوزهکش شنیده میشد، گفت «اینجا بمونی، میمیری.»
«فکر میکردم همین جوریش هم مردهایم.»
«مردنش رو که مردهاید. ولی اگه بری دنبالش، شاید یه کم دیرتر بمیری.»
بلند شدم و راه افتادم دنبال رونی.
***
با تقلا از میان سفیدی میگذشتیم. با هر قدمی که برمیداشتیم، گمان میکردم رونی هر آن ممکن است از جلوی چشمم ناپدید شود و از پرتگاهی ابدی به سوی مرگش سقوط کند.
سرم را تکاندم و سعی کردم تمرکز کنم.
رونی ایستاد و من هم کنارش متوقف شدم. صدای تلقتلق محوی میآمد.
رونی بازویم را محکم کشید و داد زد «بجنب تا نمردی.» انگار دوباره سرنوشتش را به دست گرفته بود.
راهمان را از میان برف و باد باز میکردیم و میرفتم، تا این که یک چادر نارنجی روشن را دیدیم. بعد هم یک چادر قرمز. باد چنان شلاقکششان میکرد که بهزحمت سر پا بودند. ولی تا وقتی که میتوانستم خودم را توی یکیشان بچپانم، حتی اگر داغون هم میشد، اهمیتی نداشت.
یک کوهنورد غربی کنار چادرش ایستاده بود و کلنگش را روی یک کپسول خالی اکسیژن میکوبید. ناییما داشت با او جر و بحث میکرد که با هم بروند توی بوران و دنبال ما بگردند.
وقتی ما را دیدند خشکشان زد.
ناییما ما را توی چادرمان چپاند و گفت «شما دو تا عجب خرشانسی هستین. صدای کلنگ کوبیدنمون رو شنیدین؟»
خودم را توی کیسهخوابم انداخت. حتی توان نداشتم پوتینها و یخشکنهایم را دربیاورم. با کلماتی که مثل تنم میلرزیدند گفتم «درست قبل از این که… به کمپ برسیم… شنیدیمش.»
پرسید «پس چطوری پیدامون کردین؟» بعد یک ترموس چای ولرم به دستم داد. با ولع بلعیدم.
رونی از بال ورودی چادر به بیرون زل زده بود و دنبال فری میگشت. در آن بوران فقط یکی دو متری جلوی چادر را میدیدیم. خدا میداند کجا رفته بود.
رونی گفت «ریسک کردیم. ریسک کردیم.» بعد صورت یخزدهاش را پاک کرد و روی حرفی که زده بود تأمل کرد.
گفت «نه. از ردیفش کردیم.»
***
وضعیت توی کمپ چندان مساعدتر از وقتی که پایین میآمدیم نبود. علیرغم بهترین پیشبینی هوایی که رونی و سایر سرپرستان گروهها به کار گرفته بودند، رودباد ناغافل تغییر جهت داده بود و الان داشت کمپ را از جا میکند. ناییما میگفت تا الان که چادرها سر پا ماندهاند، ولی کسی نمیداند تا صبح هم دوام میآورند یا نه.
رونی با صدای بلند اعلام کرد «تا صبح پاک میشه.»
ناییما پرسید «از کجا میدونی؟»
«میشه.» رونی کیسهخوابش را کشید دورش و دیگر تکان نخورد.
ناییما به چادرش برگشت. پارچهٔ چادر کنار سرم بهشدت تکان میخورد و زوزه میکشید و تیرک نگهدارندهٔ چادر طور خطرناکی تا حد شکستن تاب برمیداشت. غلت زدم و رونی را نگاه کردم. صورتش نشان از سرمازدگی شدید داشت. ناییما میخواست صورتش را باندپیچی کند، ولی رونی پسش زده بود. هنوز ماسک اکسیژن به صورت داشتم و برای لحظهای وسوسه شدم از هوای خودم به او تعارف کنم. اکسیژن به بدن کمک میکرد با سرمازدگی مبارزه کند. اگر قبول میکرد، شانس بیشتری داشت که صورتش صدمهٔ دائمی نبیند.
حتی برایش قسم میخوردم که به کسی نگویم. هر کسی هم میپرسید، میگفتیم بدون اکسیژن اضافی به اورست صعود کرده است.
ولی میشناختمش. اگر کمکش میکردم، از کوره درمیرفت. البته امروز نه؛ امروز ممنون هم میشد. ولی وقت برمیگشتیم… سر کار… وقتی به زندگی عادی برمیگشتیم… یک جوری نیشش را بهم فرو میکرد. فقط برای این که بهم ثابت کند که برای هیچ چیزی به من نیاز ندارد.
و این که او ارباب است و من هیچ.
واغلت خوردم و نفس عمیقی از اکسیژن کشیدم و به خوابی مشوش فرو رفتم.
***
توفان روز بعد هم ادامه داشت.
چند هفته پیش که در کمپ اصلی برای اولین بار اورست را دیدم، متوجه یک مشت ابر و برف چرخان دور قله شدم. بعدتر بود که کشف کردم آن یک مشت ابر و برف بادهایی به قوت تندباد بودهاند. رونی همیشه پول خرج بهترین پیشبینیهای وضع هوا میکرد و بهم اطمینان داده بود که وقتی هوا به این بدی باشد، امکان ندارد در منطقهٔ مرگ باشیم. این جور اتفاقها مال دههها پیش بود که مردم بدون برخورداری از پشتیبانی فناورانهٔ کافی به قله صعود میکردند.
میخواستم بخندم، ولی زیادی خسته و کوفته بودم.
در منطقهٔ مرگ، حتی با وجود کیسهخواب و چادر هم، خوابیدن تقریباً غیرممکن بود. ماسک اکسیژن مثل یک دست بیگانه روی صورتم نشسته بود و داشت خفهام میکرد. ولی وقتی هم که برش میداشتم، نمیتوانستم نفس بکشم.
با وجود همهٔ اینها، مدام در حالتی مثل هوشیاری فرو میرفتم و بیرون میآمدم. یادم میآید که ناییما به چادرمان آمد و به رونی گفت که سرپرستان تیمهای دیگر میخواهند با او صحبت کنند. هر دوشان توی بوران برفی خزیدند که انگار داشت از یک موتور جت دمیده میشد. بهزور خودشان را سرپا نگه میداشتند. یک متری که جلو رفتند، توی کولاک محو شدند.
بال چادر را باز گذاشتند. سعی کردم انرژیام را جمع کنم، بلند شوم و زیپ چادر را بکشم. قبل از این که بلند شوم، فری خودش را توی چادر چپاند و بال چادر را بست. چادر تقریباً از زور باد خوابیده بود و فری مجبور شد در کیسهخواب رونی دراز بکشد تا بتواند به صورتم نگاه کند.
گفت «چادره خیلی حفاظ خوبی نیست. باد هم که داره صد کیلومتر در ساعت میوزه. ممکنه قبل از این که روحت خبردار شه، باد چادرت رو هوا کنه و بکشونه سمت یه پرتگاه.»
به فری زل زدم و لهلهزنان از ماسک اکسیژن گرفتم. یاد بچگیمان افتادم، وقتهایی که برادر کوچکم مریض میشد. یک بار بهم گفت بدنش چنان لمس و ضعیف شده که انگار عروسک خیمهشببازی است که او کنترلش میکند. یک نخ را میکشیدی، دستش تکان میخورد. یکی دیگر را میکشیدی، لبخند میزد تا از نگرانی مادر کم کند.
الان، من هم همان حس را داشتم. مغزم ریسمانی را کشید تا سرم حرفهای فری را تایید کند.
فری خم شد و چشمانم را که پلک میزدند بو کرد. گفت «داری میمیری. بوش رو حس میکنم. بدنت اینقدر ضعیف شده که سیستم گوارشت از کار افتاده. هر ثانیه سلولهات، هزار تا هزار تا، از رده خارج میشن. همهشون عصبانیان و اکسیژن التماس میکنن.»
فری زبانش را در آورد، انگار بخواهد تخم چشمهایم را بلیسد، ولی عقب کشید. «اگه بیشتر از این اینجا بمونی میمیری. اگه تو این کولاک بیرون هم بری، باز میمیری. میخواهی چکار کنی؟»
«رونی گفت پیشبینی اینه که رودباد جهتش عوض میشه. باد وایمیایسته. اون وقت، از منطقهٔ مرگ میریم بیرون.»
فری گفت «اِ، اینجوری بهت گفته؟ قبل از این که بیام اینجا، داشتم بیرون چادر به حرفهای رونی و باقی سرپرستها گوش میکردم. روشن شد که پیشبینی از اولش هم اما و اگری بوده، ولی رونی متقاعدشون کرده بوده که صعود کنن. الان هم پیشبینی اینه که وضع هوا تا چند روز بعد تغییری نمیکنه.»
همه ریسمانهایی که بدنم را نگه داشته بودند کشیدم تا تنم کمی بلرزد. همهٔ صعودکنندهها میدانستند اگر چند روز پشت سر هم در منطقهٔ صعود بمانی، چه بلایی سرت میآید.
همان طور که فری بهم زل زده بود، ورودی چادر باز شد و رونی آمد تو، ولی همان طور نیمهٔ راه متوقف شد. نگاهش را به فری دوخت، عقب رفت ولی دوباره همانجا دم ورودی ایستاد.
فری ازش پرسید «میخواهی یه کم برم کنار؟ جا واسه همهمون هست.»
رونی برگشت و به برفی که بهشدت میوزید زل زد.
فری از روی کیسهخواب رونی کنار رفت و آن را با لگد به طرفش پرت کرد و گفت «لازمش ندارم.»
رونی کیسهخواب را برداشت و توی برف گم شد تا چادر دیگری پیدا کند.
گفتم «فکر کنم ازت خوشش نمیاد.»
فری گفت «نباید هم بیاد. فرقی هم نمیکنه. چون قبل از این که از این کوهستان بره بیرون، مرده.»
«از این هم خوشش نمیاد.»
«بیشتر آدمها خوششون نمیاد.»
***
کپسول اکسیژنم قبل از غروب خورشید خالی شد. ناییما که سری به من زده و نفسنفس زدنم را دیده بود، یک کپسول دیگر برایم آورد. ولی از آمدن داخل چادر خودداری کرد و ازم خواست برای گرفتنش بیرون بخزم.
ناییما در باد زوزهکش داد زد «زنه خطرناکه. برو کیسهخوابت رو بیار. دو تایی تو چادر من میخوابیم.»
با سر خواستهاش را رد کردم و به داخل برگشتم. ناییما هم شانهای بالا انداخت و به طرف چادر خودش خزید.
کپسول اکسیژن را به رگلاتور ماسکم وصل کردم و اکسیژن شیرین و عمیق را تو کشیدم. تو کیسهخوابم فروغلتیدم.
فری نیشخندش را تحویلم داد و پرسید «یعنی باید از این که به میگن خطرناک خوشم بیاد؟»
«ناییما میشناسدت؟»
«زیاد این بالاها میبینمش. تو این همه سال شرپاها و غربیهای زیادی دیدهم. گاهی من رو به جا میارن. ولی بیشتر وقتها فکر میکنن من هم یه کوهنوردم.»
«اهل همین جایی؟»
«نه. اهل جاییام که الان بهش میگین ایتالیا. فقط قرنها پیش. الان هم چهل سالی میشه این کوه رو میام بالا.»
«چرا؟»
فری دستش را دراز کرد و پارچهٔ چادر را که از شدت باد روی صورتمان خم شده بود فشار داد. «خوش ندارم کسی رو بکشم. ولی خوب، باید غذا بخورم. آدمهای زیادی تو این مسیر میمیرن و من هم بدون این که کسی رو بکشم، غذا گیر میارم. هر یکی دو سال یه بار یه سر میام اینجا.»
فری پارچهٔ شکمداده را بیشتر فشار داد. «نه، اشتباه کردم. دروغه اگه بگم خوش ندارم کسی رو بکشم. اصلاً نه از چیزی خوشم میاد، نه بدم میاد. طبیعتم احساسات رو سد میکنه. وجود دارم. هوس دارم. ولی احساساتم کند و سردن. درست مثل آدمهایی که به این منطقهٔ مرگ صعود میکنن. تحلیلرفتهان. پوستههاییان از کسی که جای دیگه میتونستن باشن. این تنها فرصتمه برای این که دور و بر آدمهایی باشم که مثل خودم رفتار میکنن.»
«اگه از کشتن نه خوشت میاد نه بدت، چرا ازش اجتناب میکنی؟»
«انتخابه. راهیه که مدتها قبل پیش گرفتهم.»
به دنبالهروی از رونی تا این کوه لعنتی فکر کردم. به این که از وقتی صعود را شروع کردیم، حس کردم انتخاب دیگری ندارم. یعنی فری مسخرهام میکرد؟ یا جدی میگفت؟
بعد یاد مردی افتادم که زیر صخرهٔ پیشآمده تا حد مرگ یخ زده بود. این که چقدر مرا یاد برادرم انداخته بود. با این که خسته و بیحس بودم، رعشهای از غم در تنم دوید.
فری گفت «الان این یه احساسی بود که حسش کردی. تقریباً میتونم بچشمش.»
رویم را برگرداندم تا مجبور نباشم نگاهش کنم.
خودش را روی تنم کشید تا مجبور شوم صورتش را نگاه کنم. بعد پرسید «چی باعث این حس شد؟ بهم بگو. دوست دارم بدونم چی میشه که گاهی آدمها احساساتشون اونقدر قویه که حتی این بالا هم حسشون میکنن.»
به دندانهای نیشش خیره شدم، که درست بالای چشمانم قرار گرفته بودند. ولی هیچ ترسی نداشتم. آن دلتنگیای هم که چند لحظه پیش حس کرده بود رفته و مرا بیحس رها کرده بود. یعنی همیشه همین طور زندگی کرده است؟
گفتم «برادر کوچکم… اون مَرده زیر او صخرههه من رو یاد اون انداخت. برادرم همهٔ عمرش رو به مبارزه با سرطان خون گذروند. کارش شده بود رفت و آمد به بیمارستان. دوست داشت راجع به کوهنوردی مطالعه کنه. فکر کنم رویای این رو داشت که اونقدر قوی بشه که بتونه صعود کنه. ولی یه شب، قبل از این که من یا هیچ کدوم از اعضای خانواده پیشش برسیم، مُرد.»
فری نیشهایش را نزدیک به پوست سرد گونهام به هم زد و صدا داد. بعد گفت «زیادی پیشبینیپذیر. به گمونم حالا میخواهی بگی به خاطر زنده نگه داشتن یاد برادرت داری به اورست صعود میکنی. یا این که به خاطر اونه که پیش رونی کار میکنی و زندگیت رو با این کارهای احمقانه به خطر انداختهای.»
فری رو از روی خودم کنار زدم. واقعاً هم میخواستم همینها را بگویم. همیشه اعتقادم همین بوده.
گفتم «گه بخور!»
فری جواب داد «ایرادی نداره. برام مهم نیست چه دروغهایی واسه خودت سرهم کردی واسه این که دنبال رونی بیفتی بیایی این بالا. ولی دست کم یه چیزی حس کردی. فقط همینه که مهمه، نه؟»
نه میتوانستم جواب بدهم و نه میدانستم چه جوابی بدهم. غلت خوردم آن طرف و نه در خواب کامل، بلکه چیزی شبیه به خواب فرو رفتم.
***
صبح که شد، باد هنوز آرام نگرفته بود. گروه ما هم مثل سایر گروهها کمکم دچار کمبود اکسیژن و آذوقه میشد. ناییما آمد پیشم و بهم خبر داد که تصمیم گرفتهاند قبل از این که اعضا ضعیفتر شوند برای پایین رفتن تلاش بکنند.
گفت «اگه بریم پایینتر و از این رودباد در بیاییم، شدت باد هم کمتر میشه. حاضر شو. سی دقیقه دیگه راه میافتیم.»
یخ روی ماسک اکسیژنم را پاک کردم و پوتینها و یخشکنهایم را پوشیدم. فری کف چادر لمیده بود و نیمی بیاعتنا نیمی علاقهمند نگاهم میکرد.
پرسیدم «فکری چیزی داری که اگه بخوام زنده بمونم چکار باید بکنم؟»
«توصیهای ندارم. مرگ و زندگیت با خودته.»
«ولی قبلاً کمکمون کردی. به رونی گفتی چطوری تو این بوران کمپ رو پیدا کنه.»
«واقعاً کمکی هم کرد؟»
لرزیدم. بهم گفته بود که هیچ احساس یا علاقهای نسبت به چیزی که سرمان میآید ندارد. فقط انتخابش این است که خودش نکشدمان. اگر برمیگشتم توی کیسهخوابم، آیا فری کنارم میماند تا آرامآرام بمیرم؟ آیا آخرین چیزی که میدیدم لبهایش بود که روی گردنم مینشست؟
خودم را از چادر به بیرون کشاندم و توی بوران رفتم.
ناییما کل هیئت کوهنوردی را برای فرود آماده میکرد و رونی فقط با دلخوری نگاه میکرد. نگاه ناییما از من گذشت و به فری افتاد که پشت سرم از چادر خارج میشد.
ناییما سمت رونی داد زد «تو با طناب کوتاه هوای کلر رو داشته باش.»
مکث کردم. یعنی اینقدر ضعیف شده بودم که لازم بود با طناب کوتاه به رونی وصل بشوم که در فرود کمکم کند؟
رونی گفت «به من ربطی نداره. خودش باید بره پایین.»
ناییما گفت «به من ربطی نداره که اکسیژن مصرف میکنی یا نه. خودت آوردیش این بالا، خودت هم میبریش پایین.»
ناییما با یک طناب چندمتری مرا به رونی بست. رونی به ناییما بُراق شد ولی، در کمال تعجب، اعتراضی نکرد. اگر به خاطر کمبود اکسیژن ضعیف نشده بود، احتمالاً از انجامش خودداری میکرد. مطمئن بودم وقتی به جای امنی برسیم و رونی به روحیه همیشگیاش برگردد، به خاطر این شرمندگی، ناییما را اخراج خواهد کرد.
ولی فعلاً، این قضیه اهمیتی نداشت. شروع به فرود کردیم.
کوهنوردها تکتک در بوران محو میشدند. ناییما هدایت بخش اصلی گروه را به عهده گرفته بود و من و رونی خیلی آهستهتر میرفتیم. خیلی طول نکشید که فهمیدم بستن من و رونی با طناب برای کمک به رونی بوده، نه من. بعد از آن همه مدت کمبود اکسیژن، دیگر نمیتوانست به تنهایی از کوه پایین برود.
فری همین طور که کنارم راه میآمد گفت «ناییما میدونست اگه سعی کنه رونی رو به تو وصل کنه، مردکهٔ احمق زیر بار نمیره. ولی این طوری به شخصیتش برنمیخوره؛ چون فکر میکنه داره به تو کمک میکنه.»
توفان خورشید را پوشانده بود. برای همین هم فری عینک و ماسک صورت نزده بود. با قد افراشته در مقابل باد زوزهکش ایستاده بود، در حالی که من با قدی خمیده راه میرفتم و کلنگ یخم را به کار میگرفتم تا در سراشیبی سر نخورم. رونی هم، دو متر پایینتر از من خمیده راه میرفت و طناب بینمان چنان کشیده شده بود که گویی تنها چیزی است که او را از سر خوردن و سقوط به دره حفظ کرده است.
رونی برگشت مرا نگاه کرد و فری را دید که کنار من ایستاده است. سعی کرد سریعتر پایین برود، ولی سُر خورد. طناب بهشدت کشیده شد و نزدیک بود مرا هم پشت سر رونی به پایین بکشد، که فری دست انداخت و طناب را گرفت و هر دومان را متوقف کرد.
رونی بهزحمت روی پایش ایستاد و دوباره راه افتاد. فری هم طناب را رها کرد.
فری گفت «داره هر دوتون رو به خطر میاندازه. برای همین هم ناییما شما رو به حال خودتون گذاشته. نمیخواسته وقتی میمیرین، کوهنوردهای دیگه رو هم با خودتون پایین بکشین.»
«تف تو گور باباش که ولمون کرده.»
«ولتون نکرده. فقط فهمیده کارِتون ساخته است.»
«از کجا فهمیده؟»
فری با هیکلش جلوی باد را سد کرد و طوری طرفم خم شد که بدون داد زدن بتواند حرف بزند. «چون من باهاتونم.»
***
همانقدر مرده بودم که فری ادعا میکرد. نه احساساتی، نه حیاتی. هیچ، به جز گذاشتن یک قدم جلوی قدم دیگر. یک دست دستکشپوش روی طنابِ بین من و رونی. یک دست دیگر مشغول به کوبیدن کلنگ روی کوهستان، بارها و بارها، تا جلوی سر خوردمان را بگیرد.
بوران برف انزوایم را تکمیل کرده بود. فری را میدیدم که بلند گام برمیداشت و گویی باد را مبارزه میخواند تا اگر میتواند از اورست پرتش کند. غیر از حضور فری، کاملاً تنها بودم. حتی رونی هم که دو متر جلوتر از من بود، گهگاهی از بوران بیرون میآمد و دوباره ناپدید میشد.
با خودم فکر کردم واقعاً چرا این کار را کردم. حق با فری بود؛ برادرم را بهانهٔ کوچکی کرده بودم که زندگیام را به خطر بیندازم. دستگیرم شد که دنبال رونی میرفتم تا کوهنوردی را هم مثل یک فتح الفتوح جنسی چوبخط بزنیم. همیشه به خودم میگفتم بهتر از رونیام. که یک دلیل واقعی برای این کار دارم.
دست آخر هم، کوهستان نه به این که چرا ازش بالا رفتهایم اهمیتی میداد، نه به این که برنده شدهایم یا بازنده.
مکث کردم و باعث شدم طناب رونی را به عقب بکشد. برگشت و مرا نگاه کرد. با دست اشاره کرد که ادامه بدهیم. باید تلاشمان را میکردیم. باید…
فری نگاهم کرد و لبخند بیاحساسش را تحویلم داد.
به فرود ادامه دادیم.
***
من و رونی پشت بادشکن یک صخرهٔ پیشآمده چمباتمه زدیم. باد زوزهکشان میوزید. تهماندهٔ آبمان را سر کشیدیم، ولی کمکی به رفع خستگیمان نکرد.
رونی داد زد «نباید اینقدرها دور باشه. یه کم دیگه که بریم پایین، رودباد میخوابه.»
میخواستم باورش کنم، ولی نمیتوانستم. تنها چیزی که مغزم را اشغال کرده بود این بود که بیرون رفتن از این بادشکن و ادامه دادن مسیر چقدر سخت است.
فری بالای سرمان روی صخره نشسته و مثل بال هواپیما به سمت باد خم شده بود. نمیفهمیدم چرا این کار را میکند، چون مشخص بود لذتی از آن نمیبرد. طبق گفتهٔ خودش، اصلاً نمیتوانست خوش بگذراند. ولی به هر حال، آنجا بود، خمیده به سمت باد.
رونی بیاعتنا به او گفت «چشم مردم رو درمیاره. این که چطور از مرگ قسر دررفتیم. این که وا ندادیم.»
سری به تایید تکان دادم و با خودم سخنرانی بعدی رونی در تدتاک را تصور کردم که با نسخهٔ خودش از جان بهدر بردنش دنیا را پر میکرد. اصلاً برایم مهم نبود. وضعیت رونی خیلی بدتر از من بود. وقتی به صخرهٔ بادشکن رسیده بودیم، روی زمین ولو شده بود. میدانستم که اگر بلندش کنم ممکن است بتوانم کمکش کنم کمی از کوه پایینتر برویم و شاید حتی به محل امن برسیم.
اما حتی کمک کردن به او هم توانم را تحلیل میبرد.
وقتی هم که به جای امن میرسیدیم، قدر کارم را نمیدانست. حتی به خاطر این که کمکش کردهام، از من منتفر میشد. متنفر میشد از این که به اتکای کسی غیر از خودش جان به در برده است. راهی پیدا میکرد که زهرش را بریزد.
سعی کردم برادرم را به خاطر بیاورم. دردی را که از مردنش حس کردم به یاد بیاورم. به خاطر بیاورم چرا میخواستم به مردی که داشت زیر صخره یخ میزد کمک کنم. میخواستم خودم را وادار کنم چیزی حس کنم.
نمیتوانستم.
رونی داد زد «باید راه بیفتیم.»
بلند شدم. فری از آنجا نگاهی به من انداخت.
با ارهٔ کلنگم طناب بین خودم و رونی را بریدم و از او پیش افتادم.
رونی دستش را به صخره گرفت و سعی کرد بلند شود. ولی خیلی ضعیف بود. از پشت عینک اسکیاش خیره نگاهم میکرد. لبهای سرمازدهاش باز شدند، بسته شدند، و دوباره بی آن که حرفی بزند بسته شدند.
فری پرید پایین و کنار رونی نشست و داد زد «نگران نباش. من پیشش میمونم.»
رونی خودش را عقب کشید و توی گودی کوچک صخره رفت. انگار میخواست از دست فری فرار کند. فری آرام پای او را نوازش کرد.
راهم را کشیدم و رفتم.
یک ساعت بعد از رودباد و جریان سخت توفان بیرون رفته بودم.
***
در چادر پزشکی کمپ اصلی به هوش آمدم. صورت و دستهای سرمازدهام باندپیچی شده بودند. چیز زیادی از تقلایم برای پایین آمدن بعد از آرام گرفتن توفان به یادم نمانده بود. ظاهراً تیم نجات یک جایی پیدایم کرده بودند، ولی من یادم نمیآمد کی و کجا.
در چادر پزشکی، یک پزشک و دو پرستار به چندین نفر از اعضای یخزدهٔ تیمها رسیدگی میکردند. دکتر روی صورت زنی که یک ساعت پیش از من به اورست صعود کرده بود خم شده بود. میگفت بدترین سرمازدگیای است که تا به حال دیده است.
ناییما یکی از صندلیهای کمپ را پیش کشید و کنار تخت سفریام نشست. «خیلی شانس آوردی زنده موندی.» صورت او هم باندپیچی شده بود، البته نه بدی صورت من. دارن یه هلیکوپتر میفرستن که اول اون زنه رو نجات بِدن. خیلی وضعش خرابه. تو رو هم با پرواز بعدی میبرن.»
نجوا کردم؛ نمیتوانستم بلند حرف بزنم. ناییما خم شد و من حرفم را تکرار کردم.
گفتم «زنه رونی رو برد.»
طوری که کسی نشنود، ازم پرسید «قبل از این که ولش کنی، یا بعدش؟»
صورتم را برگرداندم و به دکتر و پرستارها نگاه کردم که تلاش میکردند آن یکی کوهنورد را نجات بدهند. خیلیها آسیب دیده بودند. یک گروه هفتنفره هم در توفان گم شده بود و مرده حسابشان کرده بودند.
با این که رونی مرده بود، از ناییما به خاطر نجات باقی هیئت اعزامی قدردانی میکردند.
ناییما زیرلبی گفت «یکی از ما شرپاها که بمیریم، هیچکی واسهاش مهم نیست. ولی یکی از شما غربیها که بمیره، کل دنیا توجهش جلب میشه. رونی هم که آدم گندهای بود و مرگش حسابی سروصدا میکنه.»
درک میکردم. همه مشغول تماشا خواهند بود. اگر به کاری که کرده بودم اقرار میکردم، همهٔ دنیا روی سرم آوار میشد.
ناییما زمزمه کرد «تو سعیات رو کردی که نجاتش بدی. ولی بعضیها دوست ندارن دیگران نجاتشون بدن. این رو یادت باشه.»
با سر تایید کردم. ناییما آرام روی قفسهٔ سینهام زد و از چادر بیرون رفت.
وقتی دکتر و پرستارها زن بدحال را به هلیکوپتر برند، ناگهان چادر ساکت شد. درست همان وقت، فری وارد شد. یک کاپشن قرمز نو و شلوار ضدبرف پوشیده بود. هر دو برایش گشاد بودند. لباسهای رونی بودند.
فری از بالای سر تکتک کوهنوردها رد میشد و هوای بالای تخت سفریشان را میچشید، تا این که کنار من ایستاد. آنقدر خم شد که زبانش تقریباً لالهٔ گوشم را لیس زد. کاپشن قرمز نوش را نشانم داد.
به نجوا گفت «رونی قبل از این که تموم کنه، لخت و عور شد. طوری از سرما توهم زده بود که فکر میکرد داره میسوزه.»
با این که نمیخواستم از چنین جزییاتی باخبر شوم، ولی با سر تایید کردم.
فری تخم چشم راستم را بو کرد. «دماغت رو از دست میدی. همین طور هم نصف انگشتهای دست و پات رو. ولی از اورست رفتی بالا. میارزید؟»
زدم زیر گریه و احساساتی که به خاطر ضعف و بیاکسیژنی در من خفه شده بود، بیرون ریخت. فری با خونسردی نگاه میکرد. رونی درست همان طور بود که در کوه دیده بودم. بی هیچ حسی. بی هیچ اعتنایی به انتخابهایی که میکرد.
از صدای چاکچاک بالهای هلیکوپتری که در کمپ اصلی طنین انداخته بود، راست ایستاد. گفت «وقت برگردی، دوباره میبینمت. آدمهایی مثل تو همیشه برمیگردند.»
خندهٔ بیحالی کردم. «منظورت اینه که آدمهایی مثل ما همیشه برمیگردند.»
فری نوک زبانش را به یکی از دندانهای نیشش زد.
وقتی دکتر و پرستارها ریختند تو که مرا به هلیکوپتر در حال انتظار برسانند، فری هم از چادر بیرون رفت. میخواستم سرش فریاد بزنم. بگویم دروغ میگفتم؛ که دیگر هیچگاه چشمم به این کوه لعنتی را نخواهم افتاد. که هیچوقت برنخواهم گشت.
ولی واقعاً برنخواهم گشت؟
دکتر و پرستارها مرا به صندلی یدک هلیکوپتر محکم کردند و در را بستند. هلیکوپتر بهزحمت اوج میگرفت و من از پنجرهٔ بیرون را تماشا میکردم.
بالاتر که رفتیم، فری را دیدم که به سمت کوه برمیگشت. دوباره صورتش را با عینک آفتابی و ماسک اکسیژن استفاده نشده پوشانده بود که از آفتاب صدمه نبیند. از کنار چادر صدها کوهنورد دیگر رد شد.
هیچکس او را کسی به جز کوهنوردی که منتظر است به قله صعود کند نمیدید.
حق با او بود؛ برمیگشتم. نمیگذاشتم این ماجرا متوقفم کند. وقتی هم که برگردم، او همینجا منتظرم خواهد بود.
فحش دادم. به اندازهٔ رونی احمق بودم و به همین خاطر هم از خودم بدم آمد. ولی فهمید این هم اهمیتی ندارد.
چون وقتی دست آخر خودم را در این کوهستان به کشتن بدهم، او کنارم خواهد بود. مثل برادرم تنها نخواهم مرد. با این که حتی کوچکترین احساسی به هیچیک از کارهایی که در زندگی بیمصرفم کردهام ندارد، ولی تنهایم نخواهد گذاشت.
֎