آوای تندر - ری بردبری، مهدی بنواری

آوای تندر

نقش روی دیوار، در پس پردهٔ نازک آبِ گرمی که شره می‌کرد، گویی می‌لرزید. اِکِلز احساس کرد پلک چشمش از خیرگی می‌پرد و نقش روی دیوار در تاریکی آنی پشت پلک‌هایش شعله می‌کشد.

شرکت سافاری زمان

سافاری به هر سالی در گذشته [۱]

شما فقط اسم جانور را بگویید.

ما می‌بریمتان آنجا

و شما با تیر می‌زنیدش.

خلط گرمی توی گلوی اکلز جمع شده بود. بلعید و پایین فرستادش. عضلات پیرامون دهانش شکل لبخند گرفتند و او دستش را آرام بالا آورد؛ همان طور که رو به مردِ پشت میز می‌رفت چک ده‌هزار دلاری‌ای که در دستش بود موج برمی‌داشت.

«این سافاریتون تضمین می‌کنه زنده برگردم؟»

مرد مسئول گفت «ما جز وجود دایناسور‌ها هیچ‌ چیز دیگه‌ای رو تضمین نمی‌کنیم.» سپس رویش را آن سو کرد و ادامه داد «ایشون آقای ترَویس هستند. راهنمای شما تو سافاری به گذشته. ایشون بهتون می‌گن چه چیزی رو با تیر بزنید و کی شلیک کنید. وقتی هم گفت شلیک نکنید، شلیک نکنید. سرپیچی از راهنمایی‌ها جریمهٔ سختی داره؛ ده هزار دلار دیگه به علاوهٔ هر اقدام ممکن قانونی و دولتی که وقت برگشت ‌یقه‌تون رو بگیره.»

شلوغ و درهم گوریده. سیم‌های مارگون و جعبه‌های فولادی پرهمهمه. اکلز داشت دفتر کار وسیع را از نظر می‌گذراند، در سپیده‌دمی که اینک نارنجی‌رنگ سوسو می‌زد، دمی نقره‌فام و دمی آبی.

صدایی به گوش می‌رسید، انگار آتش دیوپیکری باشد که تمامی زمان را می‌سوزاند. همهٔ سال‌ها، همهٔ تقویم‌های کاغذی و تمامی ساعت‌ها بر هم توده شده و بالا رفته بودند و شعله می‌کشیدند.

یک تماس دست کافی است که این حریق در ‌یک آن و به زیبایی خود را معکوس کند.

اکلز آن عبارت‌های آگهی را حرف‌به‌حرف به‌ یاد آورد. می‌شود که سال‌های درگذشته، سال‌های سبز چون سمندر‌هایی طلایی از درونِ سوخته‌ها و خاکسترها، از میان گرد و زغال، رستاخیزند؛ رُز‌های فرومرده هوا را عطرآگین کنند؛ مو‌های سفید سیاهِ پرکلاغی شوند؛ چین‌ها ناپدید شوند؛ همه‌چیز به عقب، به دانه برگردد. از مرگ بازگردند و به سوی ریشه‌هایشان، آغازشان هجوم برند. خورشید پشت خورشید از آسمان‌ غرب برخیزد و در خاوران پرشکوه فرو نشیند. ماه برخلاف عادت خودش را ببلعد. همهٔ چیزها‌ یک‌به‌‌یک مثل جعبه‌های چینی ‌یا مثل خرگوش و کلاه، به درون هم کشیده شوند. همهٔ همهٔ چیز‌ها به مرگی تازه باز گردند، به آن مرگ آمادهٔ رُستن، به آن مرگ سبز. به دوران پیش از آغاز. یک تماس دست، کوچک‌ترین تماس دست، می‌تواند چنین کند.

«لعنتی لامصب!» نوری که از ماشین می‌آمد روی صورتش – صورت اکلز – بود. نفسی تازه کرد. «یه ماشین زمان راست راستی.» سرش را تکانی داد. «آدم رو فکری می‌کنه. اگر دیروز انتخابات بد پیش رفته بود، لابد حالا اینجا بودم که از نتایجش در بِرم. شکر خدا که کیت برنده شد. ‌یه رییس‌جمهور درست و حسابی می‌شه واسهٔ ایالات متحده.»

مرد پشت میز گفت «بله. از بخت خوش بود. دوشِر اگر برنده شده بود، بدترین نوع دیکتاتوری رو می‌داشتیم. ‌یه جورهایی یه مرد ضد همه چیزه.‌ جنگ‌طلب، ضد مسیح، ضد بشر، ضد روشنفکری. می‌دونین، مردم جوری که انگار اصلاً شوخی‌ای در کار نیست به شوخی بهمون ندا می‌دادن که اگر دوشر برنده شد، می‌خوان برن سال ۱۴۹۲ زندگی کنند. البته این به ما ربطی نداره که این طور فرار‌ها را ترتیب بدیم، به استثنای نوع سیاحتی‌اش. به هر حال، حالا که کیت رییس‌جمهوره. چیزی که شما الان باید بهش بچسبین…»

اکلز حرف او را کامل کرد «زدن دایناسورمه.»

«شاهنشاه تیرانوساروس رِکس! سوسمار تندر و رعد! دوزخی‌ترین هیولا‌ی تاریخ! این گواهی رو امضا کنین! هر اتفاقی براتون بیفته ما جوابگوش نخواهیم بود. اون دایناسور‌ها گرسنه‌اند.»

اکلز برانگیخته و خشمگین در آمد که «دارین سعی می‌کنین بترسونیدم.»

«روراست اگه باشم باید بگم که بله. ما نمی‌خواهیم کسایی راهی بشن که تو اولین تیراندازی وحشت بگیردشون. پارسال شش تا راهنمای سافاری کشته شده‌ان و همین طور هم ‌یک دوجین شکارچی. ما اینجاییم که یک شکار واقعی پرهیجان بهتون بدیم. پرطرفدارترین شکاری که بشه. شصت میلیون سال در زمان به عقب می‌بریمتون تا بزرگ‌ترین بازی تاریخ رو ببرین. چکتون هنوز همین جاست. اگه می‌خواهین، پاره‌اش کنید!»

آقای اکلز زمان درازی به چک خیره شد. انگشتانش تکانی خوردند.

مرد پشت میز گفت «موفق باشید. در اختیار شماست آقای ترویس.»

آن‌ها تفنگ به دست طول اتاق را به آرامی طی کردند و به سوی ماشین رفتند، به سوی فلز نقره‌فام و به سوی نور خروشان.

نخست ‌یک روز بود و بعد‌ یک شب و باز‌ یک روز و باز‌ یک شب. بعد روز-شب-روز–شب-روز-شب. ‌یک هفته،‌ یک ماه، یک سال،‌ یک دهه. ۲۰۵۵ بعد از میلاد. یک زوئیک[۲] بعد از میلاد. ۱۹۹۹ . ۱۹۵۷ [۳] ور پریدند. ماشین می‌غرید.

کلاه‌های اکسیژنشان را پوشیدند و دستگاه‌های ارتباطی را وارسی کردند.

ایلکز روی صندلی تشکدارش به این سو و آن سو تاب می‌خورد، رنگ از صورتش پریده بود و دندان‌هایش را به هم می‌فشرد. لرزش بازوانش را احساس کرد. چشمش را پایین انداخت و دست‌هایش را دید که دور تفنگ نو قفل شده‌اند. چهار مرد دیگر آنجا توی ماشین بودند. ترویس، راهنمای سافاری، دستیارش لِسپِرنس و دو شکار چی دیگر، بیلینگز و کرِیمِر. نشسته بودند و به همدیگر زل زده بودند و پیرامونشان سال‌ها شعله می‌کشیدند.

اکلز احساس کرد دهانش می‌گوید «این تفنگ‌ها می‌تونن‌ یه دایناسور رو از پابندازن؟»

ترویس توی رادیو‌ی کلاهش گفت «اگه درست بزنیدشون، بله. بعضی دایناسور‌ها دو تا مغز دارن. ‌یکی توی سر و‌ یکی دیگه پایین ستون فقرات. ما کاری به اونا نداریم. اگه بریم سروقت اونا با شانسمون قمار کرده‌ایم، ریسکش زیاده. عوضش، دو تا شلیک اولتون رو اگه می‌تونین توی چشم‌ها بزنین؛ کورشون کنین و بعد برگردین سروقت مغز.»

ماشین زوزه‌ای کشید. زمان فیلمی بود که با دور تند برمی‌گشت عقب. خورشید‌ها پروازکنان گریختند و از پی‌شان ده میلیون ماه به سرعت در رفت.

اکلز گفت «خدایا! امروز هر شکارچی‌ای که تا حالا بوده به ما غبطه می‌خوره. طوریه که انگار آفریقا شده باشه ایلینوی.»

ماشین کند شد. جیغ‌هایش از صدا افتادند و شدند پچ‌پچ.

ماشین ایستاد.

خورشید هم در آسمان ایستاد.

مهی که ماشین را در خود می‌پوشاند از هم گسسته بود، آنان در دورانی کهن بودند، دورانی به راستی کهن، آن سه شکارچی و دو راهنمای سافاری با تفنگ‌هایشان که از فلز آبی بود و روی پاهاشان گذشته بودند.

ترویس گفت «مسیح هنوز به دنیا نیومده، موسی هنوز به کوه نرفته که با خدا حرف بزنه. اهرام هنوز تو دل زمینن و چشم به راه که از زمین کنده شَن و بر پا شن. حواستون باشه که اسکندر، سزار، ناپلئون، هیتلر، هیچ کدومشون وجود ندارن.»

مردان سر تکان دادند.

آقای ترویس به جایی اشاره کرد «این جنگله مال شصت میلیون و دو هزار و پنجاه و پنج سال قبل از رییس‌جمهور کیته.»

به مسیری فلزی اشاره کرد که روی سرزمینی وحشی و سبز بنا شده بود، بر فراز مرداب بخارزا و میان سرخس‌های غول‌پیکر و نخل‌های عظیم.

گفت «این هم راهیه که شرکت سافاری زمان برای استفادهٔ شما کشیده. راه شش اینچ بالای سطح زمین شناوره. این ‌یک جور فلز ضد جاذبه است و هدفش اینه که شما رو از هر گونه تماس با این دنیای توی گذشته برکنار نگه داره. توی راه بمونین. درست؟ ازش نزنین بیرون! به هر دلیلی که می‌خواد باشه. اگه بیفتین بیرون، جریمه می‌شین. به هیچ جونوری تا ما نگفتیم شلیک نکنین.»

اکلز پرسید «چرا؟»

بر زمین‌های بکر باستان نشسته بودند. بانگ پرندگان دوردست در باد می‌دمید و صدا می‌کرد. و بوی قیر بود و‌ بوی یک دریای شور عتیق، سبزه‌‌های نمدار بود و گل‌هایی به رنگ خون.

«چون نمی‌خوایم تو آینده دست ببریم. ما به این مکان توی گذشته متعلق نیستیم. دولت خوش نداره که ما اینجا باشیم. برای داشتن امتیاز این کار باید حسابی رشوه بدیم. ماشین زمان ‌یه جور تجارته که بدجور دست‌وپاگیر آدم می‌شه. حالا اینا هیچ، این مسئله هست که ممکنه ما جونور مهمی رو بکشیم. ‌یه پرندهٔ کوچولو، ‌یه سوسک،‌ یا حتی یه گل و این طوری ‌یه حلقهٔ مهم تو زنجیر رشد گونه‌ها رو نفله کنیم.»

اکلز گفت «این هیچ رقم برای من واضح نیست.»

ترویس ادامه داد که «خیله خب. بگیر که ما تصادفاً اینجا ‌یه موش رو بکشیم. این ‌یعنی همهٔ خاندان بعد از این این موشِ به خصوص نفله شدن. درسته؟»

«درسته.»

«و همین طور همهٔ خاندان‌های خاندان این‌ یه دونه موش. با‌ یه پا رو کوبیدن زمین، اول ‌یکی، بعد ‌یک دوجین، بعد‌ یک هزار و ‌یک میلیون و لابد‌ یک میلیارد موش رو نابود می‌کنید.»

اکلز گفت «خب بمیرن. که چی؟»

«که چی!؟» ترویس آرام خرناسی کشید «خب پس تکلیف روباه‌هایی که زندهٔ این موش‌ها رو نیاز دارند چی می‌شه؟ به خاطر نبود هر ده موش ‌یک روباه می‌میره. به خاطر نبود هر ده روباه ‌یک شیر از گرسنگی سقط می‌شه. به خاطر نبود هر ‌یک شیر، همهٔ گونه‌های حشرات، کرکس‌ها، میلیارد‌ها میلیارد گونهٔ حیات توی آشفتگی و نابودی می‌افتن. خلاصهٔ همهٔ این‌ها ‌یعنی این که پنجاه و نه میلیون سال بعد، ‌یه انسان غارنشین،‌ یکی از ‌یه دوجین انسان غارنشین تو دنیای بکر دست‌نخورده، می‌ره که برای غذا خرس وحشی‌ای، ببرِ گرازدندانی، چیزی شکار بکنه. منتها توی رفیق، همهٔ ببر‌های این منطقه رو زیر قدمات لگدمال کرده‌ای. اون هم فقط با له کردن ‌یک موش زیر پات. بنابراین انسان غارنشین می‌افته و از گرسنگی می‌میره. و انسان غارنشینه – لطفاً توجه کن – انسان غارنشینه تنها بشری نیست که تو این قضیه حروم می‌شه. نه. اون قراره تو آینده بشه ‌یک قوم کامل. قراره از تو کمرش ده پسر بجهن بیرون و بزرگ بشن و از کمر اون‌ها صد پسر و همین‌طور بگیر و برو تا برسی به ‌یک تمدن. این مرد رو نابود می‌کنی و اون وقته که ‌یک نژاد، ‌یک خلق رو نفله کرده‌ای. تمام تاریخ حیات رو نابود کرده‌ای. ‌یک جورهایی شبیه ذبح چند تایی نوه‌های «آدم» می‌شه. با کوبیدن پات روی زمین، روی ‌یه موش، می‌تونی زلزله به بار بیاری. اثرات همچو زلزله‌ای می‌تونه زمینمون رو و همهٔ سرنوشت‌ها رو، تا ابد، فرو بریزه. تا بنیادشون رو تبدیل کنه به آوار. با مرگ اون ‌یه انسان غارنشین، میلیارد‌ها از اونایی که هنوز متولد نشدن، تو همون نطفه خفه می‌شن. شاید رُم دیگه هیچی روی اون تپه‌های هفت‌گانه‌اش برپا نشه. اروپا شاید بشه ‌یک سیاه‌بیشهٔ جاویدان و تنها این آسیا باشه که به سلامت رشد می‌کنه و بارور می‌شه. پات رو می‌ذاری روی یک موش و اهرام رو زیر پا له می‌کنی. جاپات رو به جا می‌ذاری. رد پایی که انگار خود گرَند کانیون [۴] باشه که تا ابدیت دهن وا کرده. ملکه الیزابت ممکنه هیچ‌وقت به دنیا نیاد، می‌شه که واشنگتون هیچ از دِلاوِر [۵] عبور نکنه، حتی می‌تونه ایالات متحده‌ای هرگز تو کار نباشه. پس حسابی مراقب باشین. توی راه بمونین و هیچ پاتون را اون‌ورتر نگذارید.»

اکلز گفت «آهان! این بلا می‌تونه با دست زدن به علف‌ها هم سرمون بیاد. نه؟»

«همین ‌طوره. له و لورده کردن چند گیاه به خصوص اثرش بدون برگشته. هر اشتباه کوچک اینجا در شصت میلیون سال ضرب می‌شه؛ ‌یکسره خارج از تناسبه. البته ممکنه نظریهٔ ما غلط از آب در بیاد. شاید زمان رو ما اصلاً نتونیم تغییر بدیم، شایدم خیلی ملایم و نامحسوس تغییر کنه. ‌یه موش مرده اینجا، اون‌طرف‌تر ‌یه جور عدم توازن توی حشرات درست کنه، بعدتر‌ها بی‌قوارگی رو تو‌ یک جماعتی به بار بیاره، و باز بعدتر و بعدتر ‌یک طور محصول بد، کسادی‌ای، قحطی‌زدگی حسابی به وجود بیاره و خلاصه سرآخر بمونه ‌یک تغییر تو آداب مزاجی و خلقی اجتماعی، تو کشورهایی پرت و دورافتاده. ‌یا حتی نامحسوس‌تر و ملایم‌تر از این، ‌یک طورهایی بشه در حد چیزی مثل بیرون دادن آروم‌ یک نفس،‌ یا نجوا و پچ‌پچ‌ یا حتی ‌یه تار مو،‌ یا‌ یک ذرهٔ خاک تو هوا. همچو تغییر ناچیز و ناچیز و ناچیزی که حتی نشه دیدیش، مگه از خیلی خیلی نزدیک. کی می‌دونه؟ کی واقعاً می‌تونه بگه که می‌دونه؟ ما که نمی‌دونیم. فقط حدس می‌زنیم و بس. اما تا وقتی مطمئن نشدیم که شلوغ‌کاریامون توی تاریخ موج عظیمی درست نمی‌کنه ‌یا فقط اثر مختصری به جا می‌ذاره، خیلی محتاط عمل می‌کنیم. می‌دونین که این ماشین و این راه و لباس‌های تنتون و بدنتون، همه قبل از سفر ضدعفونی شده‌اند. این کلاه‌های اکسیژن رو سرمون کرده‌ایم و خب این طوری دیگر باکتری‌هامون رو وارد این هوای باستانی که دورمون را گرفته ‌نمی‌کنیم.»

«چطور بفهمیم به کدوم جونور شلیک کنیم؟»

ترویس گفت «با رنگ قرمز روشون نشونه گذاشته‌ایم. امروز قبل از سفرمون لسپرنس رو با ماشین فرستادیم عقب به گذشته، به اینجا. اومد به این عصر به‌خصوص و پی جونور‌های به‌خصوصی گشت.»

«یعنی روشان مطالعه انجام داد؟»

لسپرنس گفت «درسته. تو تمام مدت زیستشون پی‌شون رو گرفتم و طول عمر هر کدوم رو ثبت کردم. طول عمره حسابی کوتاه بود. نوشتم که هر کدوم چند بار جفت‌گیری کرده‌ان. اون هم چندان زیاد نبود. زندگی‌شون کوتاه بوده. وقتی ‌یکیشون رو پیدا می‌کردم که درخت افتاده روش و مرده ‌یا ‌یکی که افتاده توی گودال قیر و هلاک شده، ساعت دقیق رو ثبت می‌کردم. دقیقهٔ دقیق و ثانیهٔ دقیق رو هم. بعد ‌یک گلولهٔ رنگی شلیک می‌کردم و رنگ ‌یک لکهٔ قرمز روی پوستش جا می‌گذاشت. انگار وصله‌ای چیزی باشه. امکان نداره گمش کنیم. بعد ورودمون به گذشته رو با اون زمان‌ها جفت و جور کردم. این طورٍی چیزی شبیه دو دقیقه قبل از اون‌که هیولامان به هر صورت بمیره، ملاقاتش می‌کنیم، با این روش فقط حیوون‌هایی رو می‌کشیم که هیچ‌جور آینده‌ای ندارن، جونورایی رو می‌کشیم که دیگه جفت‌گیری نمی‌کنن. می‌بینین چقدر حواسمون جمع همه چیز هست؟»

اکلز، مشتاق در آمد که «پس این طوری تو باید به ما بر خورده باشی. چطور تموم شد؟ سیاحتمون رو می‌گم. موفقیت‌آمیز بود؟ همه‌مون جون سالم به در بردیم؟»

آن دو، ترویس و لسپرنس، نگاهی رد و بدل کردند و سپس آن دومی گفت «این می‌شه ‌یک جور تناقض. زمان اجازه نمی‌ده هم‌چو شیر تو شیری اتفاق بیفته که توش آدم خودش رو ببینه. وقتی این‌جور موقعیت‌ها پیش میاد، زمان جاخالی می‌ده. انگار هواپیمایی باشه که افتاده تو چالهٔ هوایی. احساس نکردی که ماشین قبل از ایستادن ‌یه جورهایی پرید؟ خب. اون خودمان بودیم که داشتیم تو راهمون برمی‌گشتیم به آینده. ما هیچی ندیدیم. هیچ‌رقم راه نداره که بشه گفت هیئتمون موفق بوده یا نه، این‌که هیولاهه رو زدیم‌ یا نه، ‌یا همون چیزی که منظور شماست. آقای اکلز، راهی نیست که بشه گفت جون سالم به در بردیم ‌یا نه.»

اکلز رنگ‌پریده لبخندی زد.

ترویس تند و تیز در آمد که «تمومش کنید. همه برپا!»

آمادهٔ ترک ماشین بودند. جنگل در اهتزاز بود و وسیع بود جنگل. به خویش، تمامی جهان بود جنگل، آری آن جنگل تا پایان پایان‌ها، تا ابدالآباد. آوا‌ها چونان موسیقی بودند و چونان خیمه‌هایی بر سر آسمان بودند آواها. آوای تروداکتیل‌های [۶] پران بود که بالا‌ها می‌پریدند بر آسمان، با بال‌هاشان که چون غارهایی خاکسترگون بودند، آری آن آواها؛ خفاشان پیل‌پیکری برآمده از هذیان و تب نخستینگی. اکلز روی راه تنگ ایستاد، تعادلش را حفظ کرد و همین طوری با تفنگش بنا گذاشت به هدف‌گیری.

ترویس گفت «نکن این کار رو! حتی برای تفریح هم شده هدف‌گیری نکن، لامصب! اگر تفنگت بی‌هوا دربره چی؟»

ایلکز حسابی به هیجان آمده بود «این تیرانوساروس ما کجاست؟»

لسپرنس ساعت مچی‌اش را وارسی کرد «جلو، سر راهمونه. خب، تو شصت ثانیه راهش به ما می‌خوره. به خاطر مسیح هم شده پی رنگ قرمز بگردین. تا وقتی ما نگفتیم شلیک نکنین! توی راه بمونین! بمونین توی راه!»

در باد بامدادی به پیش رفتند.

اکلز با خود زمزمه کرد «عجیبه! شصت میلیون سال، جلو سر راهمون. روز انتخابات تموم شد. کیت شد رییس‌جمهور. همه جشن گرفتند. و حالا اینجاییم ما، ‌یک میلیون سال پَر. هیچ کدومشون دیگه وجود ندارن. اون چیز‌ها که ماه‌ها بابتشون نگران بودیم، تمام زندگی بابتشون نگران بودیم، حتی توی دنیا نیومدن و اَحدی هم بهشون فکر هم نکرده.»

ترویس درآمد که «همه خوب گوش کنین. ایمنی و امنیت حالا دیگه از دسترس خارجه،» و بعد دستور داد «اکلز! شما اول شلیک کن و بعد بیلینگز و آخر سر کریمر.»

اکلز گفت «من ببر زده بودم، گراز وحشی شکار کرده بودم، بوفالو، فیل، همهٔ این‌ها، ولی ‌یا عیسی مسیح، این یک چیز دیگه‌ست. دارم مثه ‌یه بچه می‌لرزم!»

توریس گفت «آ!» و همه ایستادند.

دستش را بلند کرد و زمزمه‌کنان گفت «جلو، توی مِه. اونجاست. این هم اعلی‌حضرت!»

جنگل وسیع بود و پر بود از چهچه و از خش‌خش برگ‌ها و از زمزمه و هاه و هوه. ناگهان همهٔ صداها فرو نشستند. انگار کسی دری را بسته باشد.

سکوت.

آوای تندر.

و از دل مه، صد‌ یارد آن‌سوتر، پادشاه تیرانوساروس بیرون آمد.

اکلز نجوا کرد «‌یا عیسای پسر! گندت بزنن!»

خداوندگار کبیر شرارت روی پاهای عظیم چرب فنرگون شلنگ‌اندازش آمد. سی فوتی بالاتر از نصف درختان بود. پنجه‌های ظریفش را، انگار که پنجهٔ ساعت‌سازی باشند، خمیده کنار آن سینهٔ خزنده‌سان و روغنی نگه داشته بود. پاهای عقبی‌ یک جور پیستون بودند. هزار پوند استخوان سفید، غرق شده در رشته‌های ضخیم عضلات و پوشیده در غلافی از پوستی براق و پر از رنگ و نگار، انگار زرهی بر تن جنگجویی هولناک. یک تُن گوشت و عاچ و پوستی چون سوهان پولاد. و در بالا تنه، از کناره‌های قفسهٔ سینه آن بازوان ظریف بیرون زده، آویخته بودند، بازوهایی با دستانی چنان که می‌توانستند انسانی را بردارند و در همان حالی که گردنش مارگونه روی او چنبره زده زیر و رویش کنند، انگار یک جور اسباب بازی باشد و سر، آن سر، ‌یک تن سنگ حجاری شده، به آسمان بالا رفته بود. دهانش باز مانده، حصاری از دندان به رخ می‌کشید. دندان‌هایی تو گویی خنجر‌های آخته! چشم‌هایش – انگار تخم شترمرغ – در چشم‌خانه‌ها می‌گشتند، خالی از هر جور تجلی، جز گرسنگی و گرسنگی!

دهانش را به نیشخندی هولناک بست. دوید و استخوان‌های رانش درختان و بوته‌های نزدیک را خرد کردند و پنجه‌های پاهایش زمین را در هم گوریدند و هر جا که وزنش را می‌انداخت جاپاهایی به عمق شش اینج باقی می‌گذاشت. با گامی به سبکی رقص باله، سخت باوقار و متوازن، بعید از وزن ده تنی‌اش، لغزید. محتاطانه پا به محوطهٔ آفتابگیر گذاشت. دستان خزنده‌گون زیبایش هوا را لمس می‌کرد.

اکلز دهانش را به هم کشید و گفت «خدایا! می‌تونه دست ببره و ماه رو بگیره.»

ترویس با خشم تکانی خورد و گفت «کوفت! خفه شو تا ما رو ندیده.»

اکلز حکم داد «این رو نمی‌شه کشت.»

حکم را آهسته اعلام کرد، طوری که انگار هیچ اعتراضی نمی‌شود کرد. شواهد را بررسی کرده بود و این نظر را از روی فکر داده بود. تفنگی که در دست داشت به نظر ترقه‌ای بیش نمی‌آمد.

«خریت کردیم اومدیم. امکان نداره.»

ترویس هیس کشید و گفت «خفه!»

«کابوسه.»

ترویس دستور داد «برگرد، آهسته برو توی ماشین. نصف پولت رو پس می‌دیم.»

اکلز گفت «نمی‌دونستم به این گندگیه. اشتباه کردم. می‌خوام برگردم.»

«ما رو دید!»

«اوناها لکهٔ سرخ رو سینه‌اشه!»

سوسمار تندر خودش را بالا کشید. گوشت زره‌پوشش چون هزاران سکهٔ سبز می‌درخشید. سکه‌ها از لای و لجن جرم و لک گرفته بودند. در لای و لجن، حشراتی کوچک وول می‌زدند. برای همین هم حتی وقتی خود هیولا حرکت نمی‌کرد، تمام بدنش انگار می‌لرزید و موج برمی‌داشت. نفسی بیرون داد. بوی گوشت خام فضا را پر کرد.

اکلز گفت «من رو از اینجا ببر بیرون. تا حالا هیچ وقت این طور نشده بود. همیشه مطمئن بودم زنده برمی‌گردم. همیشه راهنمای خوب، سافاری خوب و امنیت داشتم. این دفعه اشتباه کردم. من در این حد نیستم، اقرار می‌کنم. نمی‌تونم تحملش کنم. برام خیلی زیاده.»

لسپرنس گفت «ندو! فقط برگرد و برو توی ماشین قایم شو.»

«باشه.»

انگار اکلز کرخت شده بود. به پاهایش نگاهی کرد، انگار بخواهد مجبورشان کند راه بیفتند. از درماندگی ناله‌ای کرد.

«اکلز.»

منگ و تلوتلو‌خوران چند قدمی برداشت.

«از اون ور نه!»

هیولا با اولین حرکت با نعره‌ای هولناک به جلو جهید. یک صد یارد را در چهار ثانیه طی کرد. سر تفنگ‌ها بالا جهیدند و آتش ریختند. توفانی از دهان جانور آن‌ها را در گند بوی لای و خون کهنه پیچاند. هیولا غرید و دندان‌هایش در آفتاب برقی زدند.

اکلز که به پشتش نگاه نمی‌کرد، کور، روی لبهٔ مسیر راه می‌رفت و تفنگش از دستش آویخته بود. از مسیر پایین آمد و نادانسته در جنگل به راه افتاد. کفش‌هایش در خزهٔ سبز فرو رفتند. پاهایش او را بردند و او احساس کرد تنهاست و از رخدادهای پشت سرش گسسته.

تفنگ‌ها دوباره آتش کردند. صدایشان در نعره و تندر سوسمار گم شده بود. دم دراز خزنده به بالا تاب خورد و به دو سو شلاق زد. درختان در ابری از برگ و شاخه منفجر شدند. هیولا دستان جواهرکارش را باز و بسته کرد و خم شد تا مردان را بگیرد، بچلاندشان تا دو تا شوند، تا مثل توت لهشان کند، تا آن‌ها را به زیر دندان‌هایش و درون حلق غرانش بچپاند. چشم‌های تخته‌سنگ‌وارش هم سطح مردان شده بود. خودشان را آینه‌شده دیدند و به پلک‌های فلزگون و عنبیه‌های سیاه آتش‌بار شلیک کردند.

چون بُتی سنگی، چون بهمنی عظیم، تیرانوساروس افتاد. گرومب‌کنان، به درختان چنگ زد و آن‌ها را با خودش پایین کشید. مسیر فلزی را کج و کوله و بعد پاره‌اش کرد. همه قدمی به عقب پریدند و خوشان را از سر راه دور کردند. هیکل زمین خورد، ده تن گوشت و سنگ سرد. تفنگ‌ها آتش کردند. دیو دم زره‌پوشش را شلاق‌وار گرداند، آروارهٔ مارگونش تنشی کرد و سپس بی‌حرکت ماند. خون از گلویش فواره زد. جایی درونش کیسه‌ای پرمایع ترکید. فواره‌ای مهوع شکارچیان را خیس‌ خیس کرد. آن‌ها هم سرخ و براق بر جای ماندند. تندر محو شد.

جنگل ساکت بود. صلحی سبز پس از سیل. صبحی پس از کابوسی.

بیلینگز و کریمر روی مسیر فلزی نشستند و بالا آوردند.

ترویس و لسپرنس با تفنگ‌هایشان که دود می‌کردند در دست و فحش برلب ایستادند.

درون ماشین زمان، اکلز با صورت روی کف می‌لرزید. مسیر را پیدا کرده بود و سوار ماشین شده بود.

ترویس به ماشین برگشت، نگاهی به اکلز انداخت و یک مشت تنزیب پنبه‌ای از جعبه‌ای فلزی برداشت و به سمت بقیه که روی مسیر نشسته بودند برگشت.

«خودتون رو تمیز کنین.»

خون را از کلاه‌هایشان پاک کردند و شروع کردند به فحش و نفرین. هیولا، کوهی از گوشت سخت، بر خاک افتاده بود. از درونش می‌توانستی همین‌طور که درونی‌ترین بخش‌هایش می‌مردند و اعضای از کار می‌افتادند و سیالات بدن هم در آخر لحظه از کیسه‌ها و غده‌ها و طحالش سرازیر بودند و همه چیز خاموش می‌شد و تا ابد فرو می‌مرد، صدای آه و اوه و زمزمه بشنوی. انگار که آخر وقت کاری کنار یک لوکوموتیو خراب یا بیل مکانیکی ایستاده باشی و تمام شیرها را باز و تمام اهرم‌ها را کشیده باشند. استخوان‌ها شکستند؛ جرم عظیمِ جسمِ خودش، افتاده و مرده، بازوان ظریفش را که زیر مانده بودند له کرد و شکست. گوشت، لرزان بر جا ماند.

صدای شکستن دیگری بلند شد. روبه‌رویشان، درختی عظیم از بیخ شکست و افتاد. شاخه با قطعیت روی هیولای مرده فرو آمد و لهش کرد.

لسپرنس ساعت را نگاهی کرد و گفت «درست به موقع بود. در اصل همین درخت گنده بود که قرار بود بیفتد و حیوون رو بکشه.» نگاهی به دو شکارچی انداخت و پرسید «عکس یادگاری می‌خواهید؟»

«چی؟»

«غنیمت که نمی‌تونیم ببریم به آینده. جسد باید همین‌جا که قرار بوده در اصل بمیره بمونه، تا حشرات و پرنده‌ها و باکتری‌ها همون ‌طوری که قرار بوده خدمتش برسن. همه چیز در تعادل. جسد می‌مونه. ولی می‌تونیم عکس شما رو که کنارش ایستادید بگیریم.»

دو نفر آمدند کمی فکر کنند. ولی بی‌خیال شدند و سر تکان دادند.

شکارچی‌ها گذاشتند راهنماها آن‌ها را از روی مسیر فلزی ببرند. خسته، در بالش‌های صندلی‌های ماشین فرو رفتند. نگاهی به عقب انداختند، به هیولای مرده، تپهٔ رو به رکود، که همین الان هم پرندگان عجیب خزنده‌گون و حشرات زرین روی زرهش که بخار می‌کرد مشغول بودند.

صدایی از کف ماشین زمان آن‌ها را از جا پراند.

اکلز، لرزان آن‌جا نشسته بودند.

بالاخره گفت «شرمنده.»

ترویس داد کشید «پاشو!»

اکلز بر پا ایستاد.

ترویس گفت «می‌ری فقط از روی مسیر…» تفنگش را به سمت او نشانه رفته بود. «… تو با ماشین برنمی‌گردی. می‌ذاریمت اینجا!»

لسپرنس بازوی ترویس را گرفت و گفت «صبر کن!»

ترویس دستش را کشید. «بکش کنار! این مادرسگ نزدیک بود ما رو به کشتن بده. حالا این هیچ. کفش‌هاش رو ببین! از روی مسیر رفته پایین. خدایا! ضایعمون می‌کنه. خدا می‌دونه چقدر جریمه می‌شیم. ده‌ها هزار دلار ضمانت دادیم که کسی پاش رو از مسیر بیرون نمی‌ذاره. این رفته. احمق بی‌شعور! مجبورم به دولت گزارش بدم. ممکنه مجوز سفرمون رو لغو کنن. خدا می‌دونه سر زمان، سر تاریخ چی آورده!»

«بی‌خیال شو! فقط یک کم روی گل راه رفته.»

ترویس فریاد کشید «از کجا بدونیم؟ ما اصلاً هیچی نمی‌دونیم! یک رازه همه‌اش! برو بیرون اکلز!»

اکلز پیراهنش را دستمالی کرد و گفت «پول همه‌اش رو می‌دم. صد هزار دلار!»

ترویس نگاهی خیره به دسته چک اکلز انداخت و غرید «برو بیرون! هیولا کنار راهه. دست‌هات رو تا آرنج می‌کنی توی دهنش. بعد می‌تونی با ما برگردی.»

«داری زور می‌گی!»

«مرده، بدبخت ترسو! گلوله‌ها. گلوله‌ها رو نمی‌شه بذاریم این‌جا. مال گذشته نیستن؛ ممکنه چیزی رو عوض کنن. بیا این چاقو رو بگیر. درشون بیار!»

جنگل دوباره زنده بود، پر از جنبنده‌های قدیمی و آواز پرنده‌ها. اکلز آهسته برگشت تا نگاهی به آن انباشت دل و رودهٔ اولیه بیندازد. به آن بلندی کابوس و هراس. بعد از مکثی طولانی، چون خوابگردها، تلوتلوخوران روی مسیر به راه افتاد. پنج دقیقهٔ بعد لرزان برگشت. دستانش تا آرنج خیس و سرخ بودند. دستانش را دراز کرد. در هر کدام چند گلولهٔ فولادی بود. بعد افتاد و بی‌حرکت همان جا ماند.

لسپرنس گفت «لازم نبود مجبورش کنی این کار رو بکنه.»

«لازم نبود؟ خیلی زوده برای این حرف.»

ترویس با نوک پا به بدن بی‌حرکت زد و گفت «زنده می‌مونه. دفعهٔ دیگه دنبال همچین شکاری نمی‌ره. خوبه.»

بعد با انگشت اشاره‌ای به لسپرنس کرد و گفت «روشن کن. بریم خونه.»

۱۴۹۲. ۱۷۷۶. ۱۸۱۲. [۷]

دست‌ها و صورتشان را پاک کردند. پیراهن‌ها و شلوارهای خونی را عوض کردند. اکلز بلند شده بود، اما حرفی نمی‌زد. ترویس ده دقیقه‌ای به او خیره ماند.

اکلز نالید که «این طوری به من نگاه نکن. من کاری نکردم.»

«از کجا می‌دونی؟»

«فقط از روی مسیر رفتم پایین. یک کم گل روی کفشم چسبید. همین. می‌خوای زانو بزنم و دعا کنم؟»

«احتمالاً لازم بشه. بهت اخطار کنم اکلز. ممکنه بکشمت. تفنگم آماده است.»

«من بی‌گناهم. کاری نکردم.»

۱۹۹۹. ۲۰۰۰. ۲۰۰۵.

ماشین ایستاد.

ترویس گفت «پیاده شین.»

اتاق مثل همان بود که از آنجا رفته بودند. اما همان نبود. همان مرد پشت همان میز نشسته بود. اما همان مرد نبود که پشت همان میز نشسته باشد. ترویس به اطاق نگاهی انداخت. خشمگین گفت «این‌جا همه چی مرتبه؟»

«آره! خوش اومدید!»

ترویس راحت نشد. انگار داشت به تک‌تک اتم‌های هوا و به طرز ریختن نور خورشید از پنجرهٔ سقفی هم نگاه می‌کرد.

«یالا اکلز. برو بیرون! دیگه هم این ورا پیدات نشه.»

اکلز نمی‌توانست تکان بخورد.

ترویس گفت «نشنیدی مگه؟ به چی زل زدی؟»

اکلز ایستاد و هوا را بو کشید و چیزی در هوا بود، آلایشی شیمیایی چنان ناچیز و خرد که تنها صدای ناچیز احساس ناخودآگاهش بود که وجود آن را به او اخطار می‌کرد. رنگ‌ها، سفید، خاکستری، آبی، نارنجی، در دیوار، در اثاثیه، در آسمان ورای پنجره، یک جور… یک جور …

و احساسی هم بود. وجودش در هم می‌رفت. دستانش منقبض می‌شدند. او مانده بود و غرابت را از تک‌تک منافذ بدنش می‌نوشید. یک جایی، یک جایی، یکی حتماً داشت از این سوت‌هایی می‌زد که فقط سگ‌ها می‌شنوند. بدنش هم در پاسخ برای سکوت فریاد می‌کشید. ورای این اتاق، ورای این دیوار، این مردی که کاملاً همان نبود، پشت میزی بود که کاملاً همان میز نبود… جهانی بود از خیابان‌ها و مردم. این‌که این چطور دنیایی بود، اصلاً نمی‌شد گفت. می‌توانست حرکتشان را حس کند، پشت دیوارها، تقریباً انگار کلی مهرهٔ شطرنج دستخوش بازی بادی خشک باشند.

ولی چیزی که هم الان توی چشم می‌زد، نقش رنگ شده روی دیوار دفتر بود. همان اعلانی که امروز، وقت آمدن آن را خوانده بود.

اعلان یک جورهایی عوض شده بود:

شرکت صافاری ضمان

صافاری به حر صالی در گزشته

شوما فقت اصم جانور را بگویید

ما می‌بریمطان آن جا

و شوما با طیر می‌ضدنیدش!

اکلز حس کرد که روی یک صندلی افتاد. دیوانه‌وار لایهٔ گل ضخیم روی کفشش را دستمالی کرد. لرزان یک کلوخ گل را در دست گرفت. «نه، نمی‌شه. چیز به این کوچکی! نه!»

در میانهٔ گل، با درخششی سبز و طلایی و سیاه، پروانه‌ای بود. بسیار زیبا و بسیار مرده.

اکلز نالید «نه! چیز به این کوچیکی! یه پروانه!» [۸]

روی زمین افتاد. آن چیز کوچک بدیع نفس‌گیر که توانسته بود تعادل را برهم بزند و در این همه سال در طی زمان یک ردیف دومینو کوچک راه بیندازد و بعد دومینوهای بزرگ و بعد دومینوهای عظیم را. در ذهن اکلز توفان بود. نمی‌شد که همه چیز را تغییر داده باشد. کشتن یک پروانه که نمی‌توانست این‌قدر مهم باشد! می‌شد؟

صورتش یخ زده بود. دهانش می‌لرزید. پرسید «دیروز کی انتخابات ریاست ‌جمهوری رو برد؟»

مرد پشت میز زد زیر خنده و گفت «شوخی می‌کنی؟ خودت خوب می‌دونی. دوشِر دیگه! کی می‌خواستی باشه؟ نکنه اون کیت بی‌بته ببره؟ الان یک مرد واقعی رییس‌جمهوره. دل شیر داره، خدا حفظش کنه!» بعد جا خورد و ادامه داد «مگه چی شده؟»

اکلز نالید. به زانو افتاد. پروانهٔ طلایی را با انگشتان لرزان برداشت. «نمی‌شه؟» به دنیا، به خودش، به مسئول، به ماشین التماس کرد «نمی‌شه برش گردونیم؟ نمی‌شه دوباره زنده‌اش کنیم؟ نمی‌شه از اول شروع کنیم؟ نمی‌شه؟»

تکان نخورد. چشم‌بسته و لرزان منتظر ماند. شنید که ترویس نفس عمیقی کشید. شنید که ترویس تفنگش را گرفت و ضامنش را زد و اسلحه را بالا آورد.

آوای تندر برخاست.

֎


[۱] Safari – تور فضای آزاد است. مثلاً مسافرتی کنترل شده به صحرا یا هر فضای آزاد دیگر. از «سفر» عربی گرفته شده است.

[۲] Zoic – پسوندی است یعنی مربوط به موجود زنده. گویا نویسنده به غلط تصور کرده که مربوط به زمان است. با این فرض بخوانید.

[۳] سال پذیرش دکترین آیزنهاور در کنگرهٔ آمریکا برای مجاز بودن حمله به کشورهای دیگر زمانی که منافع اقتضاء کند. ویکیپدیا.

[۴] Grand Canyon – ژرف‌دره‌ای رودخانه کلرادو از میان آن می‌گذرد و در ایالت آریزونا، آمریکا قرار دارد. ویکیپدیا.

[۵]Delaware – رودخانهٔ دلاویر که عبور تاریخی واشنگتن از آن در ۱۷۷۶ زمینه‌ساز پیروزی مستعمره‌نشینان و استقلال آمریکا بود.

[۶] Pterodacty

[۷] به ترتیب سال سفر تاریخی کریستف کلمب به قارهٔ آمریکا، سال روز استقلال ایالات متحدهٔ آمریکا از بریتانیا، سال شروع جنگ آمریکا بر علیه بریتانیا.

[۸] استفاده از اصطلاح «اثر پروانه‌ای» در نظریهٔ آشوب یکی دیگر از تاثیرگذاری‌های معروف ادبیات علمی‌تخیلی بر دنیای علمی است. رجوع کنید به ویکیپدیا.


این داستان پیشتر در «شگفتزار» منتشر شده است و اکنون با بازنگری و ویراست مجدد در «فضای استعاره» بازنشر می‌شود.