بیست و سومین روز از ششمین ماه هجدهمین سال بعد از اتحاد بود که با هواپیمای دولتی وارد آن شهر شدم. شهری بود در یکی از اتحادیههای جزء در مرکز قارهٔ آسیا. حدود یک سالی باقی مانده بود تا دولت مرکزی تصمیم بگیرد تاریخ اتحاد را به عنوان سال صفر در نظر بگیرد و ما هنوز به طور واپسگرایانهای از سالهای پیش از اتحاد برای شمارش آنها استفاده میکردیم. برای دوستان جوانی که از خواندن این طور خاطرهنگاریها در مورد گذشته دولت متحد و این که چطور آرامآرام نظم حقیقی امروزش را کسب کرده است لذت میبرند، باید بگویم که در آن سالها هنوز خیلی از رموز و لزوم اتحاد برای ما و دوستان قانونگذار نامکشوف بود و قابل انتظار هم بود که زمان میبرد تا همه چیز آن طور که درست و به جا لازم است و از اتحاد مقدسمان انتظار میرود ترتیب داده شود.
این که بعد از حدود سه دهه هنوز به یاد دارم آن پرواز دولتی بوده، به این دلیل است که به خوبی یادم هست که راحتی و سبکی پرواز با هواپیماهای خصوصی را نداشت. با این که چند سالی از تصویب قوانین مربوط به کنترل داراییها میگذشت اما آن صاحبان حریص خطوط هوایی وقتی از فسادپذیری دستگاه قضایی دولت متحد ناامید شدند آرامآرام شروع کردند به بهانه گرفتن. مانند کودکی که اسباب بازی محبوبش را گرفته باشند آنها هم فقط نق میزدند. قابل انتظار هم بود؛ این که بعد از قرنها پول به عنوان اسباب بازی دلخواه از این طبقه پرادا و اطوار گرفته شده بود و حالا قرار بود آدمها یکسان و به یک میزان از آن بهرهمند شوند، حتماً باعث میشد که از دولت تازه پاگرفته متحد دلخور شوند. اما اجازه بدهید که به شما بگویم، ما نمیتوانستیم در مقابل بهانهگیریهای آنها متوقف شویم و حتی یک لحظه کوتاه بیاییم. این جنگی بود که به گفته آیریس اعظم باید قبل از شروع به پایان میرسید و ما حق حتی یک قدم عقبنشینی در مقابل آنها را نداشتیم. پس منطقی بود ما به عنوان شهروندان متعهد دولت و من به عنوان زنی که خود را پیرو آیریس میدانستم آزارهای اندک پروازهای دولتی آن روزگار را تحمل کنیم و به خود یادآوری کنیم که دولت متحد برای آموزش دیدن در این زمینهها نیاز به زمان دارد. همان طور که امروز میبینید چطور دیگر خبری از خطوط هوایی خصوصی نیست و خود دولت به بهترین شکل ممکن کار آنها را انجام میدهد و قیمت تمام پروازها در تمام نقاط زمین و دولت متحد یکسان و برابر است.
بگذریم. برگردیم سر خاطرهای که دوستان عزیزم در مجله اتحاد مقدس از من خواستهاند برای پنجاهمین سالگرد پیروزی اتحاد برای مخاطبین جوانش بنویسم. البته من همان موقع هم به آنها گفتم که رفقای جوان ما چرا باید حوصله کنند و نوشته یک پیرزن فرتوت را بخوانند و آنها با لبخندی تعارفآمیز که زیاد جدی نگرفتم گفتند قرار است این مجله را برای مطالعه در سفرهای چند ساعته میان زمین و ماه در اختیار شما رفقای جوان قرار دهند. پس اجازه بدهید همین ابتدا از هیجانی که برای آن سالها و خاطرات خوشش دارم از شما معذرت خواهی کنم. میپذیرم که گذشته همیشه برای نسلهای پیرتر آمیخته در بستری از خوشی و زیبایی است و شاید این زیبایی برای شما امروز زیاد قابل درک نباشد و این هم برای من قابل درک است. بله میگفتم. آن روز که در سرمای زمستانی به آن شهر رسیدم به خوبی به یاد دارم که به خاطر نبود اتوبوس حمل مسافر مسیر بین هواپیما تا ساختمان فرودگاه را با پای پیاده طی کردیم و همین باعث شد که سرمای خشک و گزندهٔ آن شهر به خوبی در ذهنم حک شود. برعکس هوایی که من آن مدت در ژوهانسبورگ زندگیش کرده بود و همیشه سرشار از اکسیژن و نم بود این یکی خشک بود و با هر نفس انگار خنجری از سرما وارد گلویم میشد. زمین یخ زده بود و اگر دقت نمیکردی ممکن بود که با یک قدم بیملاحظه زمین بخوری. البته من مثل تمام کارمندان دولتی کفشی راحت و بدون پاشنه به پا داشتم و همین باعث میشد از خانمهای دیگر آن پرواز که لباسهای فریبنده پوشیده بودند راحتتر آن مسیر را طی کنم و البته کمتر از آنها هم غر بزنم.
آن سالها من هنوز جزو دبیران اصلی دولت اتحاد نشده بودم. آن روز برای کاری که مربوط به شغل آن زمانم بود به آنجا رفته بودم. کاری که که با اسامی مبتدیانه آن سالها ن.ت.ق (ناظر تصادفی قضایی )خوانده میشد. من به تازگی از دانشگاه قضایی ژوهانسبورگ فارغ التحصیل شده بودم و اولین شغل دولتیم همین بود. پروندههای قضایی در نقاط مختلف دولت متحد در یک حافظه بزرگ هوش مصنوعی جمعآوری میشد و بعد با صلاحدید آن و البته قوانین پیشفرضی که دولت تعیین کرده بود به طور تصادفی انتخاب میشد تا ناظرانی به تمام نقاط زمین – و البته دولت متحد – رفته و به آنها رسیدگی کنند. چنین سازوکاری بعد از آن صورت گرفت که منتقدین تنپرور دولت مرتب میگفتند در دولتی به بزرگی دولت اتحاد که تمام زمین را در برمیگرفت و اصولاً دلیل ساخته شدنش یکدست شدن و هماهنگ شدن قوانین،حقوق و دارایی انسانی در تمام نقاط آن است بدون در نظر گرفتن ملیت یا مرزی که آنها را از هم جدا میکند، منطقی است که نظارت بر قوانین به راحتی و در مرکزی مانند ژوهانسبورگ شدنی نباشد. البته نقدشان منطقی نبود و برخاسته از دشمنی دائمیشان با دولت اتحاد و سیاست بدون مرزش بود، ولی دولت برای همین نقد به ظاهر غیرمنطقی هم چارهای اندیشید که شامل شغل آن سالهای من میشد.
در ترمینال فرودگاه که بزرگ اما قدیمی بود مرد جوانی با برگهٔ سفیدی که نام من رویش نوشته بود منتظر بود. از مردانی که ما به طور معمول در ژوهانسبورگ میبینیم سبزهتر و از مردان حاشیهنشین آفریقای جنوبی سفیدتر بود. لباس موقر اما کمی رنگ و رو رفته داشت و مشخص بود که به سفر من به نوعی مأموریت ویژه نگاه میکند. خود فرودگاه اما به طور فراموش نشدنی سفید چرک بود؛ از آن فرودگاههای قدیمی قبل از جنگ بزرگ که بروبیای فراوانی داشتند و هر روز صدها پرواز و هزاران سفر بیهوده در آنها اتفاق میافتاد. یادآور سالهایی که به قول آیریس اعظم مرزها سفر را تبدیل به کالایی لوکس کرده بودند و سیستم از همه میخواست بردهوار تمام اندک درآمدشان را صرف سر زدن به آن سوی مرزها بکنند تا شاید چیزی را ببینند که تا حالا ندیدهاند.
نام شهری که به آن رفته بودم را به خوبی به یاد ندارم و امیدوارم که رفقای جوانم این را به کهولت سن نگارنده ببخشند، اما نام ایالتی که آن شهر مرکزش بود را در حد یک جوک به یاد دارم چون در زبان معیار پیش از جنگ بزرگ چیزی مانند «من فرار میکنم» معنا میشد و خوب به یاد دارم در ماشین که به سوی زندان میراندیم مرد جوان این را گفت و چند دقیقهای به خنده گذشت. او آن طور که فهمیدم دستیار دادستان بود و از همان لحظه اولی که در ماشین نشستیم حس کردم چیزی هست که میخواهد به من بگوید. چشمهای پرسشگر و غمگینی داشت که سعی میکرد پشت شوخیهای رسمی پنهانش کند. از آنهایی که در جلسات خود انتقادی هفتگی حزب کمتر از همه حرف میزنند و فقط برای سخن میگویند که چیزی گفته باشند چون حرفهایشان بیشتر در نگاهشان است تا زبانشان. نمیدانم امروز فضای بین جوانها و حتی میانسالان چطور است و چطور روزها و شبها را با هم سر میکنند اما در آن سالها رسمی نانوشته بود که آدمها در اولین نگاهی که به هم میانداختند انگشت دست چپ را برانداز میکردند تا ببیند حلقه ای در آن هست یا نه. البته من همان موقع هم زیاد موافق چنین برخوردی نبودم و همیشه به همه میگفتم تقدس بخشیدن به یک قرارداد انسانی مانند ازدواج و محدود کردنش به دیوارهای بوگرفته سنتی باعث زیر سوال رفتن همان قرارداد و پیوند اجباری آدمها میشود و همان طور که ما آن سالها اصرار داشتیم هر چیزی که براساس سنت باشد در آخر انسانها را تبدیل به موجوداتی غریزی و صدالبته گندیده میکند. آن روز هم من با همین فکرها سعی میکردم که به حلقه طلایی رنگ و نازک دست چپ مرد چندان دقت نکنم و آن طور که خواهیم فهمید خوشحالم که او هم مانند من فکر میکرد.
شهر در آن ماه سال سرد بود و ابری اما بدون هیچ بارشی که باعث شود کثیفیها شسته شوند و اندکی تازگی به هوا تزریق شود برای همین بود که وقتی در خیابان منتهی به زندان که نزدیک کوه و زیر چندین پل بزرگ قرار داشت میراندیم و پنجره را پایین دادم سرمایی تمام وجودم را در برگرفت که فراموشش نمیکنم. طوری بود که اگر مجبور نبودم از ماشین پیاده نمیشدم و ترجیح میدادم همانجا جلوی بخاری ماشین قدیمی مرد جوان بمانم و حتی بخوابم. با این که خسته بودم و پرواز طولانی هم داشتم اما به او گفتم که هرچه زودتر به زندان برویم تا پرونده را مطالعه کنم و بعد با خود مجرم که محکوم به مرگ بود دیدار کنم و بعد هم گزارشم را عصر در هتل مینویسم. برنامه سریع و البته مفیدی بود و اجازه میداد خیلی زود به خانه بازگردم جایی که همسرم و دوستانم و عزیزانم منتظرم بود و من هم دلم برای گرما و سقفی که بر سرم داشت تنگ شده بود.
نمیدانم تا به حال پروندههای قضایی را مطالعه کردهاید یا نه، اما اگر یک بار این کار را بکنید خیلی سریع متوجه میشوید که آرام و به همراه کلماتی که از پرونده در ذهن مرور میکنید تصویری از متهم برایتان ساخته میشود و چه بخواهید یا سعی نکنید در پایان مطالعه آن حدسی از او خواهید داشت که طبق تجربهٔ من و در بیشتر مواقع با آنچه واقعاً هست همخوانی دارد. به طور مثال در آن پرونده من خواندم که متهم زنی است چهل و یک ساله متولد روستایی نزدیک آن شهر که به همراه خواهر کوچکترش به جرم توطئه علیه اتحاد به زندان افتاده است اما یک سال بعد از زندانی شدن در یک شب دو نفر از افسران نگهبان زندان را در حیاط آن کشته است. فقط با یک سنگ آن قدر به سر آن دو کوبیده بود که باعث مرگشان شده بود. عکس دو افسر در انتهای پرونده قرار داشت و به میزان مکفی نشانهای بود از سنگدلی و البته خونسردی آن زن چون در دانشگاه جرمشناسی به ما توضیح میدادند استمرار در امری غیر انسانی نشان از خونسردی و غیر انسانی بود حال مجرم در حین انجام آن است. برداشت شخصی من هم از مطالعه همان پرونده چند صفحهای همین بود که با قاتلی خونسرد و البته سابقه دار روبهرو هستیم که برای کشتن افسران یک یا دو ضربه را کافی نمیدانسته و آن قدر این کار را ادامه داده است که مطمئن شود چهره آنها کاملاً از ریخت میافتد.
اما وقتی بعد از مطالعهٔ پرونده به مرد جوان گفتم که آماده هستم و میخواهم مجرم را ببینم و من را به اتاقی سرد و بدون وسایل گرمایشی راهنمایی کردند تا منتظر آمدنش بمانم، زنی را دیدم که هیچ شباهتی با این تصویر ساخته شده در ذهنم نداشت. زنی نحیف بود با قدی کوتاهتر از من و اندامی باریک که هم زیبا بود و هم از هرگونه فریبندگی خودداری میکرد و این خودداری را نه آگاهانه بلکه از سر بیچارگی انجام میداد. درواقع در همان نگاه اول میشد فهمید که آن قدر در زندگی سختی کشیده است که فریبدگی و خودنمایی احتمالاً جزو آخرین کارهایی بود که به فکرش خطور میکرد. همانهایی که در جزوههای حزب به ما میگفتند روزی مانند ماشینهایی بیاحساس مجبورشان میکردهاند برای کسب درآمد دیگران تمام انسانیت خود را فراموش کنند. موی بلند مشکیرنگی داشت که مشخص بود با سرعت و بدون دقت اندکی قبل از آمدن به دیدار من شانه شده بود و نه روی شانهاش که روی کمرش ول شده بود. لبانش از سرما و ضعف میلرزید و چشمان درشتش را که میخواستند از صورت لاغرش بیرون بجهند از من میدزدید. یکی دو دقیقهای در سکوت بین ما ردوبدل شد تا این که به زبانی که برای من قابل فهم نبود از نگهبانها چیزی خواست و بعد یک پتو به او دادند تا در سرمای اتاق کمتر بلرزد. من که سعی میکردم ظاهر یک زن جوان اما قدرتمند از مرکز را حفظ کنم لحظهای به گرمای زیر پتو حسودی کردم و بعد شروع کردم به پرسیدن.
ما در آموزشهایی که برای آن شغل دیده بودیم یاد گرفته بودیم که وظیفهمان قضاوت دوباره و نقض یا تأیید حکم دادگاه محلی نیست، بلکه باید مطمئن میشدیم حکم دادگاه در شرایط بیطرفانه و عادلانه صادر شده است و مهمتر از آن زندانی تحت شرایط انسانی در حال گذران دوران حبس خود است. آن طور که در مرام نامه اولیهٔ بخش ما آمده بود وظیفهٔ اصلی ما اطمینان از این بود که عدالت به یک میزان در تمام قلمرو دولت اتحاد در اختیار تمام شهروندان است و هیچکس به خاطر جایی که زندگی میکند از عدالت محروم نیست. به نظرم این کاملترین توصیفی بود که میشد در مورد عدالت و حفاظت از آن ارائه داد؛ به خصوص برای ما که جوانان دولتی بودیم و دولتی که برایش کار میکردیم دلیل به وجود آمدنش برچیدن تمام مرزها و تبعیضها بود. برای همین هم در آن پرونده من سعی کردم خشمی که از آن زن به خاطر کشتن دو نفر از افسران محافظ زندان داشتم مخفی کنم و مطمئن شوم که عدالت برایش جاری شده است. و بله از این نظر آن پرونده بسیار راحت بود.
نوع کارمان این طور بود که من به زبان محاورهٔ اتحاد که پنج سال بعد از جنگ بزرگ و دو سال بعد از ایجاد دولت اتحاد تبدیل به زبان رسمی شده بود سوالاتم را آرام و با لحنی اداری میپرسیدم و آن مرد جوان آن را برای زن ترجمه میکرد. زن هم به زبان خودش پاسخ میداد و مرد برایم ترجمه میکرد. هر چقدر لحن من آرام بود زن با کلماتی که اصلاً نمیفهمیدم اما با لحنی که برای هر انسانی قابل درک بود با اضطراب و عذاب پاسخ میداد. دقایق اول به خودم گفتم که او حتماً بازیگر خوبی است که با همان خونسردی معمول یک قاتل غریزی نقش زندانی آسیب دیده و مظلوم را بازی میکند اما وقتی آن لحن با گریه و بزاقی که بیوقفه از دهانش سرازیر میشد همراه شد باور کردن قاتل بودنش برایم سختتر شد.
در ابتدا سوالات من فقط در مورد نحوه قضاوت قاضی و برگزاری دادگاه بود و این که آیا در زندان مواردی که حقوق اوست رعایت میشود یا خیر. تا اینجا هیچ چیز خاصی در حرفهای او نبود و در سکوت سعی میکرد آرام به سوالات من پاسخ دهد و هراز چندگاهی فقط به نگهبانی که کنار در اتاق ایستاده بود نگاه میکرد. اما وقتی در مورد برگهٔ اعترافی که در پرونده بود و اشاره میکرد خود او سه روز بعد از انجام این دو قتل به آن اعتراف کرده است صحبت کردم این حال بدحالی بر او مستولی شد. دستهایش به طور عجیبی میلرزید و انگار سعی داشت چیزی به من بگوید که جانش را بیشتر از این به خطر میانداخت با هر جمله نگاه ترسیده و هراسانی به نگهبان میانداخت. گاهی فهمیدن زبان آن قدر مهم نیست که انسان بودن برای فهم حرف یک نفر مهم است. برای همین بود که من اصلاً نیازی نداشتم که کلمه به کلمه حرفهای او را بفهمم. چیزی در او بود که عاجزانه میخواست فاش شود و از جانش در مقابل آن نگهبان محافظت شود. وقتی چند دقیقه بیوقفه فریاد زد و گریه کرد و احتمالاً فحش داد از حال رفت. مانند ربات خدمتکاری – که احتمالاً در موزهها دیدهاید و آن زمان برای انجام کارهای روزمره استفاده میشد – که ناگهان شارژش تمام شده بود اول روی صندلی افتاد و بعد از روی صندلی روی کف خیس اتاق. همان نگهبانی که زن از او میترسید او را بغل کرد و از اتاق خارج کرد و من با نگرانی از مرد جوان پرسیدم که آیا حال زن خوب است یا چیزی تهدیدش میکند؟
دقیق یادم هست که مرد جوان با نگاه نگرانی که انگار پشت دیوار هم داشت دور شدن زن را دنبال میکرد پاسخ داد «چه چیزی ممکن است یک زن محکوم به اعدام را تهدید کند؟»
از حال رفتن زن در میانه جلسهٔ رسیدگی تمام برنامههای آن روز و طبعا فردایش را به هم ریخت. مرد از طریق پیامگیر هولوگرامی رمزنگاری شده داخل ماشینش سعی کرد چندباری با قاضی پرونده تماس بگیرد تا او را در مورد یک دیدار دیگر در همان روز متقاعد کند و برایش توضیح داد که پرواز من برای رفتن به شهری دیگر برای پرونده دیگر همان شب است. قاضی اما دلایل او را قبول نمیکرد و مرتب تکرار میکرد که از داخل زندان به او اطلاع دادهاند که حال زن برای ادامهٔ جلسه خوب نیست و همه چیز باید به فردا موکول شود. در آخر هم گفته بود من میتوانم پاسخهای همان روز زن را در گزارش بنویسم و چند جمله هم به آن اضافه کنم و بعد بروم دنبال کارم. مرد بعد از این که تماس را قطع کرد این جمله را برایم ترجمه کرد و بعد در سکوت منتظر جوابم ماند. من اما احساس میکردم گزارش هنوز کامل نشده و باید سوالات دیگری هم از او بپرسم؛ این طور شد که قرار شد شب را در آن شهر بمانم و فردا دوباره به دیدن آن زن برویم.
«آیا شما به هر چیزی که در پرونده نوشته اعتماد میکنید؟»
در راه هتل بودیم که مرد جوان این را پرسید. شاید اولین سوالی بود که در آن روز با پرسیدنش مرا غافلگیر کرده بود.
«وظیفهٔ من شک کردن به گزارشات پرونده نیست.»
مرد جوان بدون این که چشم از جاده بردارد با لحن غمگینی پاسخ داد «اگر مطمئن شوید آنچه به شما میگویند درست نیست چی؟»
شهر در گرگ و میش عصر زمستان به سختی دیده میشد، که مرد جوان این را گفت. من جوابی ندادم و سکوت کردم و سعی کردم دیگر در این مورد چیزی نگویم.
بعد از آن من و مرد جوان به هتل رفتیم. من به او اصرار کردم که نیازی نیست که همراه من به آنجا بیاید و وقتش را با من تلف کند و من میتوانم عصر تا فردا صبح را خودم به تنهایی بگذرانم. این البته تماماً از روی ادب بود وگرنه خودم به خوبی میدانستم که از همصحبتی و وقت گذراندن با این مرد که کمی بعد فهمیدم دو سالی از من کوچکتر است و هیچوقت در طی زندگی از آن شهر بیرون نرفته بود قرار است لذت ببرم. خوشبخانه آن لحن مرد در ماشین رخت بربسته بود و آن سوالات انگار خواب میانروزی بودهاند. حتی به خوبی به یاد دارم دومین پیک از شراب محلیمان را که گارسون هتل برایمان آورد با لحنی زنانه از او پرسیدم همسرش نگران دیر کردنش نشده باشد و او هم مانند هر مرد دیگری که خودش به خوبی میداند در حال پنهان کردن چیزی از همسر خودش است با لحنی دوپهلو جواب داد که همسرش عادت دارد او تا دیر وقت به کارهای دفتر دادستانی برسد. همین شد که بدون هیچ معطلی دو پیک دیگر سفارش دادیم و حتی از مزهٔ بسیار خوب غذای محلی که از برنج و گوشت کباب شده اما بسیار روغنی بود لذت بردیم.
من از کودکی عاشق سفر بودم و امیدوارم این عشق به سفر کردن در بین نسل شما هم هنوز محبوب باشد و مثلاً اکنون که دارید کمکم به ماه نزدیک میشوید تا از تعطیلات خود لذت ببرید بتوانید این احساس من را درک کنید یا مثلاً اگر این سفر را به خاطر بن سفر دولت رفتهاید احساس نکنید که درحال اتلاف وقت خود هستید. سفر همیشه موقعیتی است برای این که اتفاقات معمول زندگی را پشت سر بگذارید و روند عادی زندگی را برای چند روز هم که شده فراموش کنید. در سفر نوعی آزادی هست که شما در خانه خود یا جایی که روز عادی را سپری میکنید آن را تجربه نخواهید کرد. این علاقه در من آنچنان بود که وقتی در کودکی در اخبار میشنیدم شهرهای بزرگ دنیا یکی پس از دیگری در پس آن جنگ بزرگ احمقانه نابود میشوند بیش از آنکه نگران مرگ انسانها باشم بیشتر از این ناراحت بودم که مثلاً قرار نیست هیچوقت پاریس یا نیویورک یا مسکو را ببینم – بله شهرهایی که امروز بر خرابههای آنها ساخته شدهاند همین اسمها را دارند و من هم به دیدن آنها رفتهام، اما از این مادربزرگ پیر قبول کنید هیچ شباهتی به آن شهرهایی که من در کودکی در فیلمها و عکسها دیده بودم ندارند – آن شب هم در آن هتل یکی از شعلههای همین عشق به سفر منطقم را زایل کرد. میتوانید فکر کنید کارم احتمالاً مورد قبول خیلی از زنان قبل از خودم نیست اما باور کنید یا نه جزو آن کارهایی است که در زندگی به عنوان تجربهای دلچسب نگاهش میکنم و نه لکهٔ ننگی بر پیکرهٔ فعالیتهای دولتی یا خانوادگیام. سالها بعد که در انتخابات هیئت رئیسهٔ حزب انتخاب شدم و به جمع دبیران اصلی دولت اضافه شدم احتمالاً یکی از بزرگترین افسوسها و حسرتهایم این بود که قرار است تا همیشه در دفاتر دولتی حبس شوم و دیگر آن طور شبها را تجربه نکنم.
اواسط شب بود. ماه آن شهر به نظر درخشانتر از شهر خودم بود. شاید هم به خاطر حال رها و آزادی که در پس اتفاقات بعد از شراب و شام پشت سر گذاشته بودم آن طور احساس میکردم. هرطور که باشد از نوجوانی و بعد از آن جنگ به ما گفته بودند ماه و آسمان همه جای این دنیای خاکی شبیه به هم است و هر کسی که طور دیگری بخواهد این را به شما نشان دهد در نهایت میخواهد جای دیگر بر سر بهتر بودن آسمان یا زمین خودش جنگی راه بیندازد. اما هرچه بود شب زیبایی بود. تازه از حمام در آمده بودم و داشتم از پنجرهٔ اتاق هتل به آن تکهٔ سفید نورانی در آسمان نگاه میکردم. مرد جوان زیر پتوی سفید رنگ هتل پنهان شده بود و به من و ماه پشت کرده بود. از نفس کشیدنش میتوانستم حدس بزنم که بیدار است. در سکوت به پوشیدن لباسهایم مشغول بودم که شروع کرد به حرف زدن. با صدایی غم انگیز و البته حسرتی که در صدایش فراموش نشدنی بود.
«میدانی زندگی کردن در اینطور شهرها مانند شهر ما با جاهای نزدیک تر یا بزرگتر فرق دارد. اینجا در واقع محل زندگی نیست بلکه محل دفن شرهای دنیای شماست. با آن قوانین مسخره و عدالت محورتان. فکر میکنید وقتی به پولدارها میگویید نمیتوانند بیش از مبلغی که شما میگویید پول در بیاورند آنها هم گوش میدهند؟ من که میگویم این قوانین را افرادی نوشتهاند که هیچ درکی از زندگی در شهرهایی مانند شهر ما نداشتهاند یا ایمانی کودکانه به برقرارشدن عدالت در دنیا داشتهاند. آن ظاهر نیمهفقیر و معمولی آدمها را در ژوهانسبورگ یا سیدنی زیاد جدی نگیر. آنها درآمد واقعیشان را مخفی میکنند و بعد آن را به شهرهایی مانند اینجا میآورند و بعد برای مخفی ماندن دست به کارهای زشتی میزنند. کارهای بسیار زشت.»
همانطور که لباس زیر مشکیرنگم را به دست داشتم و تا مچ پایم بالا آورده بودم با شنیدن جملههای او خشکم زد. شاید به این خاطر که انتظار شنیدن این حرفها را نداشتم یا این که نمیتوانستم آن قدر راحت زیر سوال رفتن واضحترین اصولی که دنیایم را براساس آن ساخته بودم را ببینم. احساس خیانت شدن از سمت مرد داشتم؛ انگار مرد با دغلکاری وارد دنیای من شده بود تا بتواند در فرصت مناسب این حرفها را به من بزند. دنیای من بر اساس عدالت و برقراریاش در دنیا ساخته شده بود. این که نمیشود گرسنگی حتی یک کودک را در این دنیا تحمل کرد اگر حتی یک مرد ثروتی بیش از اندازه داشته باشد. شاید برای همینها به دم دستیترین و شاید بیادبانهترین نوع ممکن در جوابش گفتم که دیر شده است و حتماً همسرش تا الان بسیار نگران او شده است و فکر میکنم که بهتر است زودتر از آنجا برود. بسیار سعی کردم که لحنم بهاندازه جملاتم بیادبانه نباشد، اما آن طور که او بیحرف و در سکوت لباسش را پوشید و رفت فکر کنم تاثیر چندانی نداشت. و البته من تا صبح به آن آسمان لخت و عور چشم دوختم و خوابم نبرد.
صبح فردا بدون آنکه در رفتارمان چیزی از اتفاقات شب قبل به چشم بیاید باهم صبحانه خوردیم و بعد در فضایی حرفهای و البته کم حرف به سمت زندان راندیم. دوباره من را به همان اتاق بردند و چند دقیقه در سرما رهایم کردند تا زن را به آنجا بیاورند. از روز قبل شکستهتر و البته نحیف تر به نظر میرسید و ساعد دست راستش را هم باند پیچی کرده بودند. وقتی دلیل آن را از زندانبان پرسیدم با لحن رسمی و شاید اندکی تهاجمی گفت که زن خودش آن را بریده است. با این که روز قبل فقط میخواستم کارم را انجام دهم و گزارشم را بنویسم و از آنجا بروم اما انگار جملات تند و به هم پیوسته و بدون مکث شب قبل مرد چراغی را در من روشن کرده بود. حالا به نظرم میرسید که شاید کشتن آن دو افسر زندان به آن شیوه نه نشانهای از قتلی خونسردانه بلکه برونریزی از نوعی خشم بوده باشد. خشمی که برای من به عنوان یک شهروند عادی دولت متحد شناخته شده نبود اما مگر قرار نبود که با برداشتن مرزها ما همگی یک برداشت یکسان از احساسات انسانی داشته باشیم؟
«چرا آن دو افسر را کشتی؟»
اجازه دادم سوالات رسمی و معمول اول جلسه انجام شود، یکی دوثانیه ای سکوت برقرار شود و بعد حرفهایم را با این سوال شروع کنم. احساس کردم اینطور میتوانم به زن بفهمانم که حالا تمرکزم روی این بخش اتفاقات است. مرد نگاهی به من و بعد به نگهبان کرد و بعد سوالم را آرام و شمرده برایش ترجمه کرد. ترجمه که تمام شد نگهبان با اخم به من و بعد به مرد نگاه کرد. انگار تازه فهمیده بودم که لباس فرم نگهبان به طور ترسناکی یکدست سیاه بود. زن تتهپتهکنان اما مسلط گفت «برای نجات جان خواهرم.»
«جان خواهرت در خطر بود؟»
«اینجا جان همه در خطر است خانم.»
نگهبان حالا دیگر نه با اخم بلکه با نفرت نگاه ما میکرد. من سعی میکردم بدون نگاه به او یا ترس از احساساتش به سرعت سوالاتم را بپرسم و در سکوت از این که مرد هم در این راه همراهیام میکرد خوشنود بودم.
«لازم است بدانم چطور خطری شما را تهدید میکند.»
نگهبان با صدایی بلند که در اتاق سرد پیچید فریاد زد «چیزی که بخواهد شما غریبهها را نگران کند اینجا وجود ندارد. بهتر است جلسه همین الان به پایان برسد.»
خواستم چیزی بگویم که مرد جوان آرام زمزمه کرد «چیزی نگو. فقط کمی حرف بزن. هرچه میخواهی.»
من در جواب در حالی که بسیار تعجب کرده بودم فقط گفتم که چه باید بگویم. بعد مرد گفت که همین را بلندتر بگو. نمیدانم چرا اما با حرفها و دستورات او انگار قدرت گرفته بودم. انگار ناگهان از پوسته محافظه کارانه و غریبانهام در آن جمع و در آن جغرافیا بیرون آمده بودم. با صدای بلند تکرار کردم که چه باید بگویم. مرد جوان با همان لحن شروع کرد به زبان آنها چیزی گفتن و با دست به نگهبان اشاره کرد. نگهبان کمی ترسید و عقب رفت و به دیوار چسبید. مرد دوباره با صدایی آرام رو به زن چیزی گفت و زن ادامه داد.
«آنها افسران زندان نبودند. آنها مردان دفتر مرکزی حزب بودند که از تورنتو آمده بودند. برای تفریح. خیلیها اینجا میآیند خانم. برای تفریح. برای کشتن ما از روی تفریح.»
من با ترس به مرد جوان نگاه کردم. نگاه غمخوارش را دیدم که چطور آب گلویش را قورت داد و بعد با هم به نگهبان چشم دوختیم. نگهبان با خشم در را باز کرد و خارج شد و بعد آن را محکم به هم کوبید. دو سه ثانیه در سکوت گذشت و بعد این مرد بود که سکوت را به زبان من شکست.
«مدتهاست که من این را میدانم. کسی در این شهر نیست که نداند. خارجیهایی که میآیند و با پولهای مخفی حیاط زندان را کرایه میکنند. و با شکار انسانها تفریح میکنند.»
در همین لحظه ناگهان قاضی که روز قبل تصویرش را در ماشین مرد دیده بودم وارد اتاق شد و با زبان من اما لهجهای غلیط انگار که تازه کلاسهای مقدماتی را آغاز کرده باشد گفت: «چه کسی اجازه میدهد شما به این قیافه در کار ما دخالت کنید؟»
بعد به نگهبان کمک کرد تا زن را از روی صندلی بلند کند و همچنان که از ما دور میشد غرلند کرد: «شما خارجیها هیچ فکری در مورد زندگی ما ندارید. بهتر است در همان خانههای خودتان بمانید.»
وقتی من و مرد جوان در اتاق سرد تنها شدیم او گفت که نگران نباشم و هیچ اتفاقی برای من نخواهد افتاد. اما من نگران زن بودم. همین را هم از او پرسیدم. در جوابم تا وقتی از زندان بیرون آمدیم و به سمت فرودگاه رفتیم هیچ نگفت. در سکوت ماشین وقتی ساختمان سفید فرودگاه در دوردست کمکم دیده میشد زمزمه کرد: «او را اعدام خواهند کرد. همین فردا.»
در جوابش حالا من بودم که از خط سفید جاده چشم برنمیداشتم. وقتی سکوت مرا دید نگاهم کرد و پرسید: «حالا چه خواهی کرد؟»
نگاهش کردم. التماسی در نگاهش بود که نمیشد نادیدهاش گرفت. احساس کردم به من به چشم آخرین امید برای رهاییشان نگاه کرده است. چقدر درد در نگاه آن مرد بود. دردهایی که من نمیتوانستم کاری برایشان بکنم. آرام جواب دادم: «این که در این شهر چه میگذرد به مسئولین محلیاش ربط دارد.»
مرد خندید. خندهٔ تلخی بود.
«همانهایی که برای تفریح به اینجا اعزام شدهاند.»
ترجیح دادم به این حرفش جوابی ندهم و وقتی وسایلم را از ماشین تحویلم داد حتی خداحافظی نکردیم.
من وقتی سوار هواپیما شدم و با استفاده از دستیار هوش مصنوعی شروع کردم به نوشتن گزارشم اشارهای به این موضوع نکردم. به این دلیل ساده که این موضوع ربطی به پروندهٔ من و کار من نداشت. آن زن واقعاً آن دو مرد را – هرچه که بودند – را کشته بود و به طور عادلانه در دادگاه محاکمه شده بود. هنوز هم بعد از سالها وقتی به این پرونده نگاه میکنم باز هم همین نظر را دارم. آنچه در آن شهر دور افتاده اتفاق افتاده بود باید همانجا میماند و رفقایمان در رستهٔ اطلاعات و امنیت حتماً بعدها به آن رسیدگی کرده بودند. به جای اینها بهتر است به دنیایی فکر کنیم که دیگر نمیشود در آن جنگی صورت بگیرد چون دیگر دشمنی باقی نمیماند وقتی همه مانند هم و از یک کشور هستیم. به نظرم اینطور اتفاقات را میشود خسارات جزیی در مقابل خدمات دولت اتحاد دانست. دولتی که به آزادی بیان اهمیت میدهد و همین که من به عنوان دبیر سابق میتوانم در موردش بنویسم مؤید این نکته است. همین که عدالت در نهایت در تمام این کرهٔ خاکی گسترانده شد و همه آدمها به یک میزان از ثروت و فرهنگ بهرهمند شوند باعث میشود در مقابل این دولت و ایدههای آیریس اعظم زانو بزنم.
پ.ن.: برای این که این خاطرهنگاری همچون یک گزارش به شما مانند یک ناظر آموزش دیده و حرفهای باشد بگذارید این را هم اضافه کنم که آن زن برای چه به جرم توطئه علیه اتحاد دستگیر شده بود. در پروندهاش نوشته بود در آن منطقه رسم بوده در آخرین شب پاییز مردم دور هم جمع میشدهاند و آتش روشن میکردهاند تا صبح دور آن میرقصیدهاند و از رویش میپریدهاند. این زن و چند همدستش مانند خواهرش سعی داشتهاند این رسوم احمقانه را بازسازی کنند. بیایید همگی برای ادامه یافتن دولت اتحاد دعا کنیم که این چنین بساط این خرافهها و تندرویها را برچیده است. آدمهای بدون سنت و بدون مرز و بدون دلبستگی به جغرافیا راحتتر شبیه هم میشوند و بعد دعواها را کنار میگذارند. این طور نیست؟
֎