زبانم از گفتن قاصر است که دیدن غروب دو خورشید فِررو پشت کوههای شرق خانهام برایم چه معنایی داشت. دوازده میلیارد سال بود که نبودم. از کنار کلبهام گذشتم و سمت تلمبهٔ چاه رفتم. پیالهٔ فلزی آویخته به میخی را برداشتم و سه بار تلمبه زدم. اول قیژقیژ کرد و به نظرم رسید زنگار لوله را بسته باشد، اما بعد دسته شل شد و با تلمبهٔ پانزدهم، یک پیاله آب داشتم.
کسی تلمبه را سالم نگه داشته بود. کسی حین غیبتم از اینجا برای جنگ، به خانه و زمین رسیدگی کرده بود. برای من پانزده سال شده بود؛ چقدر در فررو گذشته باشد را نمیدانستم. آب زنگاری سرخ گرفته بود و طعم آهن داشت. چه خوب. آرام نوشیدمش، سپس باز پیاله را به میخش آویختم. وقتی خورشید بزرگ، همینگوی، نشست، نسیمی ملایم وزیدن گرفت. بعد فیتزجرالد غروب کرد و شبی صاف و سرد بر جلگه فرود آمد. لرزی مختصر به اندامم نشست. امعاء و احشایم را مرتب کردم و بیحرکت ایستادم تا شفق تمام و کمال گذشت و ستارگان، ستارگان من، طلوع کردند. اشتاینر، ستارهٔ شبانگاهیِ فررو، اولین ستارهای بود که برآمد، پایین افق غربی و آبیِ شعلهٔ متان. بعد صورتهای فلکی آمدند. نْئگال، گیلگَمِش. مار بزرگ، نیمچمبر لمیده بر افق جنوب شرقی. امشب ماه در کار نبود. مدار فررو هیچگاه قمری نداشته است. درستش هم همین بود.
اندکی بعد، به سوی خانه بازگشتم، روی ایوان رفتم. خانه مرا شناخت و چراغها را روشن کرد. داخل شدم. خانه را گرد و خاک گرفته بود، روی اثاثیه ملافه کشیده بودند، اما اثری از موش یا جینجه نبود و انگار به همه چیز هم رسیدگی کرده بودند. نفسم را بیرون دادم، چشمهایم را بر هم زدم و کوشیدم احساسی در وجودم بیابم. احتمالاً هنوز زود بود. آمدم روکش یکی از صندلیها را کنار بزنم، اما رهایش کردم. به آشپزخانه رفته و گنجه را وارسی کردم. یک بطری ویسکی مالت، قدری برشتوک خشک و مقداری ادویه. ادویه مال مادرم بود و قبل از آن که به پایان زمان بروم هم به ندرت از آن استفاده میکردم. به نظرم رسید ویسکی دیگر حسابی کهنه شده باشد. اما همان طور که آن مثلِ معروف فررویی میگوید، ما کمی خوراک با نوشیدنیمان میخوریم؛ پس از خانه بیرون زدم و راه هایدِل، شهر، را در پیش گرفتم.
پنج مایلی راه بود و اگر چه میتوانستم خودم را برافزایم و کل راه را در حدود ده دقیقه طی کنم، اما زیر نور ستارگان جهانِ زادگاهم پای پیاده با سرعت معمولی به راه افتادم. راه خاکی بود – انتظار دیگری نمیرفت – و وقتی به چترِ نورِ چراغِ سردر میخانهٔ «ترِدمارتین» رسیدم، پاچههای شلوارم از غبار جاده سرخ شده بود. آخرین دم از هوای خنک را به درون کشیدم و به گرمای درون میخانه پا نهادم.
از شبهای خوب تردمارتین بود. مرد و زن دور آتشدان جمع شده بودند و اوساها و اسپلایسها در کنجهای سرد. مشتریهای دائمی کنار بار بودند که یکی دو نفرشان را شناختم. چقدر پیر شده بودند و چروکیده؛ مثل سیبهایی که توی بشکه نگه میدارند. به دنبال چهرهٔ آشنایم چشم به اطراف گرداندم. اما زن آنجا نبود. جوکباکس یک جور موسیقی دیکِ هستهٔ سحابی بیرون میداد و هوا مملو از دود و گفتگو بود. بود تا وقتی من به درون پا گذاشتم. کسی به سوی من رو برنگرداند. بیشرشان حتی نمیشد مرا دیده باشند. اما متوجه ورودم شدند و گفتگوها به زمزمه تقلیل یافت. یکی تند جوکباکس را خفه کرد.
با چشمکی منویی را به درون میدان دید پیرامونیام کشیدم و با دمای اتاق تطبیق پیدا کردم. بعد به کنار بار رفتم. اتاق ساکتتر هم شد.
میخانهدار، خود تردمارتین پیر، دودل به سویم آمد.
پرسید: «بفرمایید، آقا!»
نگاهم را به پشت سرش دوختم، به ردیف بطریها و لولهها و قوطیهایی که توی قفسهها به چشم میآمدند و گفتم: «نمیبینمش.»
«هُمم؟»
نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد سریع رو برگرداند و دوباره نگاهش را به من دوخت.
گفتم: «ویسکیِ بُن.»
تردمارتین با لحنی مظنون گفت: «از اون دیگه نداریم.»
«چرا؟»
«اونی که درست میکرد مرده.»
«حرفِ کِی میشه؟»
«بیست سال پیش. یکی دو سال این ور اون ور. ولی الان چیِ این به شما ربط…»
«پسرش چی؟»
تردمارتین یک قدم عقب رفت. یکی دیگر. زیر لب گفت: «هنری… هنری بن.»
گفتم: «اصل جنست رو برام بیار پیتر تردمارتین. اصلاً میخوام همه رو یک دور مهمون کنم.»
تردمارتین گفت: «هنری بن! آخه، اون طوری که تو وارد شدی و اون طوری که تو به من نگاه کردی؛ فکر کردم یکی از اون گلیمهایی.»
منظورش را متوجه نمیشدم. بعد لبخند کج شیطانی پیرمردانهاش را رو کرد و گفت: «پولت رو بذار جیبت هنری بن. فکر کنم یکی دو بطری از اون ویسکی پدر پیرت اون تهمهها احتکار کرده باشم. همه نوشیدنیها به حساب بار.»
و این طور به دنیای خودم بازگشتم و برای بیشتر آنهایی که در رفتن جا گذاشته بودم این طور مینمود که هیچگاه رفتنی در کار نبوده است. همسایههایم در طی این بیست سالِ محلی که گذشته بود تغییری نکرده بودند و البته از آنچه بر من رفته بود هیچ خبر نداشتند. فقط میدانستند که به جنگ بزرگ در انتهای زمان رفتهام و لابد ماجرا هم به خیر و خوبی گذشته بود. چون که من هم به زمان خودم و مکان خودم برگشته بودم. زمینهای خودم را جو کاشتم، جوی صحرایی فِررو؛ از باتلاقهای کوهستانی کود گیاهی آوردم؛ زیستتوده عمل آوردم که سختی آب زمینم را بگیرم و آماده شدم تا عرقگیری را از نو شروع کنم. بیشتر ساکنان فررو بین خانوادههای ویسکیساز و خانوادههای آبجوساز تقسیم شده بودند. خاندان بن از زمان تأسیس مهاجرنشین یعنی ده نسل قبل کارشان ویسکی بوده، نه آبجو.
تا وقتی دختر پی من نفرستاده بود چیزی از دردسرهای پیش آمده نشنیده بودم. اسمش اَلیندا بِکستر بود، اما از همان وقتی که با هم زیر چوبهای کف هتل پدرش با هم بازی میکردیم، من بِکس صدایش میکردم. وقتی به جنگ میرفتم، بیست سالش بود و من هم بیست و یک سالم. اما من وقتی یک هفته پس از بازگشت در راه خانهام دیدمش، در چهل سالگی، پنج سال بزرگتر از خودم، هم شناختمش. از بیشتر زنهای فررو بلندبالاتر بود و جاهای دیگر ممکن بود با دورگهٔ اوسا-انسان اشتباهش بگیرند. باریک بود و لنگدراز و لباس خاکی رنگی به تن داشت که باد خشک روی راه به تلاطمش میانداخت. روی ایوان منتظرش ایستاده بودم و مانده بودم چه میگوید.
کلاهی لبهدار به سر داشت با نواری که زیر گلو سفت شود. اما بکس نوار را نبسته بود. دستش را روی کلاه گرفته بود تا باد آن را نبرد.
«خب، کلی کارم سبک شد. کار این مزرعه بالکل بیگاری مفت بود.»
گفتم: «پس تو سر پا نگهش داشتی.»
جواب داد: «فقط نگهش داشتم که سریع از هم نپاشه.»
لحظاتی ایستادیم و یکدیگر را نگاه کردیم. چشمهایش سبز بود. اکنون دیگر اقیانوس را دیده بودم و میتوانستم بفهم چه جور سبزی هستند.
بالأخره گفتم: «خب دیگه. بیا تو.»
کیک دستپخت خودم و آبجویی که همسایهام، شین، آورده بود را تعارفش کردم، که هر دو را رد کرد. در اتاق نشیمن روی صندلیهای پوشیده با ملافههای سفیدی که هنوز برشان نداشته بود نشستیم. بکس و من آهسته پیش رفتیم تا دوباره همدیگر را از نو بشناسیم. حالا او بود که هتل پدرش را اداره میکرد. سالها بود که تنها راه رسیدن به هایدل، سواری گرفتن از بارکشها بود. ولی حالا بالأخره یک پایانهٔ فلَش برایمان نصب کرده بودند و هر چند فررو هنوز سیارهای پشتکوهی بود، اما نسبت به قبل غریبههای خیلی بیشتری، سر راهشان به جاهای دیگر، از آن میگذشتند. ولی گاهی یکی دو شب هم در هتل بکستر میماندند. بکس ادعا میکرد که هتل دارد اسم در میکند و من هم حرفش را باور کردم. بچه هم که بود، تیز، اما صادق بود. ترکیبی که در کم مهمانخانهداری پیدا میشود. زن کمحرفی بود، البته تا قبل از این که با طرف قاطی شود. بنابراین بعضیها بیشتر فکر میکردند مغرور و خودپسند است. حسم به من میگفت مدتهاست تودار و کم حرف مانده. قبلاً که او را میشناختم، دوستان نزدیک زیادی نداشت. اما برای آنهایی که دوست نزدیکش بودند، مثل من، افکارش را بیرون میریخت و سفرهٔ دلش را باز میکرد. دیدم از این نظر فرق زیادی نکرده است.
وقتی حرفهایش دربارهٔ هتل و پدرش تمام شد، پرسیدم: «ازدواج کردهای؟»
گفت: «نه… نه، نزدیک بود بکنم. ولی نشد. تو چی؟»
«نه. با کی؟»
«رال کِنتون.»
«رال کنتون؟ همون که پدر و مادرش بازار میوه داشتن؟» یکی از پدربزرگهایش اسپلایس بود. مردی بلندقامت در دنیای مردان بلندقامت. اما وقتی او را میشناختم، سایهٔ درازش کاذب بود. نه شوری در وجودش بود و نه حرارتی. گفتم: «جور در نمیاومد، بکس.»
گفت: «تام کنتون ده سال پیش مرد. مارجری هم کنار کشید و رال تا سال آخر بازار رو اداره کرد. کارش خوب بود. باورش سخته. پدرش که مرد جربزه پیدا کرد. شایدم حتی زیادی.»
«چی شد؟»
بکس گفت: «مُرد. مرد، همون طور که فکر میکردم تو هم مُردی.» بعد گفت الان دیگر آبجو میخواهد و رفتم یک بطری مالت شین برایش آوردم. وقتی برگشتم معلوم بود کمی گریه کرده است.
قبل از اینکه بتوانم چیز دیگری از اون بپرسم، گفت: «گلیمها رال رو کشتن. خودشون اسمشون رو گلیم گذاشتن. توشون هم آدم هست، هم ریپون، هم کالیوَک و یک مشت چیز دیگه که من نمیدونم. پارسال اومدن اینجا و یک هفتهای توی هایدل موندن. خیلی بد بود. پدرم رو مجبور کردن همهٔ هتل رو به اونا بده، بعد اونجا دادگاه راه انداختن. اسمشو گذاشتن دادگاه. تکتک خونهها رو احضار کردن و مجبورشون کردن باج بدن. خودشون تصمیم گرفتن هر کس چقدر بده. رال هم سرپیچی کرد. با خودش یک هفتتیر آورده بود که خدا میدونه از کجا آورده بوده. بهش خندیدن و هفتتیر رو ازش گرفتن.»
اشکها دوباره آمدند.
«بعد کشیدنش توی خیابون جلوی هتل.» بکس مکثی کرد و بر خود مسلط شد. بعد ادامه داد: «با تفنگ پی سوزوندنش. اول پاهاشو سوزوندن. بعد دستاشو. بعد تا بخوان بقیه تنشو بسوزونن، گذاشتن یک کم توی همین حال زجر بکشه. کارشون که تموم شد هیچ اثری ازش نمونده بود. حتی نتونستیم دفنش کنیم.»
با چیزهایی که در مورد رال به من گفته بود، نمیتوانستم او را در آغوش بکشم و آرامش کنم. باید خودم را مشغول میکردم. بنابراین کمی پوشال از جعبهی آتشزنه برداشتم و تلاش کردم با زغالهای سوختهٔ توی اجاقم آتشی روشن کنم. توی اجاق فوت کردم. اما جای زحماتم تنها دماغی پر خاکستر نصیبم شد. پرسیدم: «هیچ کس دیگه درگیر نشد؟»
«بعد از این ماجرا دیگه نه. ما فقط دندون روی جگر گذاشتیم تا خودشون برن یا حوصلهشون سر بره. نمیدونم. برای همه بد بود. فقط رال نبود.» بکس سری تکان داد، آهی کشید و بعد دست و پا زدنم برای روشن کردن آتش را دید و کنارم خم شد تا کمکم کند. از من خیلی واردتر بود و زود آتش را گیراند. نشستیم و زبانه کشیدن آتش را تماشا کردیم.
گفتم: «مثل ارواح جنگند.»
«گلیمها؟»
«سربازهایی که بعد از جنگ برنمیگردن خونه. جنگیدن به جونشون افتاده و اونام نمیخوان، یا نمیتونن ولش کنن. بعضیاشون… افزونههایی دارن که نمیذاره جنگ رو ول کنند. توی زمانراهها سرگردون میشن… و چون مال زمانی نیستن که توش ظاهر میشن، کشتنشون سخته. زمانهای قدیم که مردم از جنگ خبر نداشتن، یا فقط شایعهاش رو شنیده بودن، روی اینا اسمای زیادی گذاشته بودن. خونآشام. هیولا. زامبی.»
«از تو کاری بر میاد؟»
دستم را دور تنش حلقه کردم. بعد از همه سال. تنش سفت شد، بعد نفس عمیقی کشید و توی دستم آرام شد.
گفتم: «امیدواری که دیگه برنگردن. اینایی که میگی از اون بدهاش بودن. بدترین نوعش نه، ولی بد بودن.»
مدتی به سکوت گذشت و بادی که بالای آتشدان میوزید، دودکش را مثل نی سنگی بزرگی به ناله وا میداشت.
پرسیدم: «دوستش داشتی بکس؟… رال رو؟»
بکس این بار یک لحظه هم در پاسخ تردید نکرد.
«معلومه که نه هنری بن. چطور همچنین فکری کردی؟ من منتظر بودم به تو برسم. حالا بگو آینده چطور بود.»
پس من هم اندکی او را رها کردم و ماجرایم را برایش تعریف کردم؛ تا یک جاهای قصه را. برایش تعریف کردم که چطور در جهان مادهٔ تاریک کافی نیست تا کائنات را دوباره دور هم جمع کند. آن قدر نیست که حلقهٔ جاودانی شکل بگیرد. به جایش یک پایان هست و در آن همهٔ ستارهها یا مردهاند یا دارند میمیرند و تنها چیزی که مانده نوری محو و کمجان است. برایش از ارتشهای غروب زمان گفتم که دستچین از تمام زمانها و تمام مکانها، آنجا صفآرایی کردهاند. مخلوقات مختلف، تجسمهای گوناگون، ماشینها و جنگافزارها کهکشان به کهکشان، منظومه به منظومه، آن قدر میجنگند که به نقطهٔ بحرانی برسند، آنجایی که دیگر آنتروپی تمام میشود و تنها توده توده، تودههای راکد بیحرکت مردهٔ نیستی میماند. نه نوری هست. نه گرمایی. نه علت و معلولی. جهان مرده است و آنهایی که ماندهاند… وارث عرصهٔ ظلمت خواهند بود. آنها میبرند.
از من پرسید: «و شما بردین؟ اگر بردن اینجا معنی داره.»
خورشیدها پایین میرفتند. به جای جواب دادن، بیرون سروقت تودهٔ هیزمم رفتم و چوب کافی برای آتش تمام شب را داخل آوردم. گفتم شاید سوالش را از یاد ببرد. اما بکس را نشناخته بودم.
«جنگ چطور تموم میشه هنری؟»
حرفم شمرده گفتم و تلاش کردم در پاسخم چیزی را لو ندهم.
«هر بار یکی از سربازهای جنگ به این سوال جواب بده، همه چیز رو عوض میکنه. اون وقت دو تا انتخاب داره. میتونه زمان خودش رو رها کنه و برگرده تا دوباره بجنگه. یا همون جا سرجایش بمونه و اون وقت کاری که کرده بیمعنی میشه. فقط این نه که کدوم طرف برده و کدوم باخته، بلکه تمام کارهایی که توی جنگ کرده هیچ و پوچ میشه.»
بکس کمی به این حرفم فکر کرد و بعد پرسید: «چه اهمیتی داره؟ چیه که ارزش جنگیدن داشته باشه؟ زمان تموم میشه و بعدش هم دیگه هیچی مهم نیست. که چی بشه کی برده… کی میبره؟»
گفتم: «معنیش اینه که جنگ که تموم شد میتونی برگردی خونه.»
«نفهمیدم.»
سر تکان دادم و چیز دیگری نگفتم. به حد کافی گفته بودم. راهی هم نبود که بیشتر برایش بگویم و چیزی تغییر نکند. تازه نمیشد گفت آن چیزی که تمام این قوا را به انتهای همه چیز آورده چیست. اصلاً مگر خود من چه میدانم، حتی حالا؟ فقط میدانم به من چه گفتند و برای چه کاری تعلیم دیدم. اگر در پایان نجنگیم، آغازی در کار نخواهد بود. چون اگر مردم بخواهند وجود داشته باشند، باید جنگی در انتهای همه چیز باشد تا در آن رزمید. به من گفتند ما در چنین جهانی زندگی میکنیم و نه جهانی دیگر. آنها به من گفتند و من هم به خودم گفتم. من هم هر کاری که توانستم کردم که تمام شود و بتوانم به خانه بروم، بتوانم بازگردم.
گفتم: «بکس من هیچ وقت فراموشت نکردم.» آمد و با من کنار آتش نشست. اول به یکدیگر دست نزدیم، اما او را کنارم حس میکردم. آتش که گرمش کرد، سرخی پوستش را نفس کشیدم. بعد دستش را روی بازویم کشید و برآمدگیهای افزونههای عملیاتی را لمس کرد.
به نجوا گفت: «چه کارت کردن؟»
کلمات کهن نعرهٔ آسمانشکافان، کلماتی که هنوز مانده بود تا موجود شوند، ناخوانده به ذهنم ریختند:
قلبم را فرومکیدند
تا سیاهچالهای شد خرد
خنجرم نخواهی زد.
مغزم را فرانگاشتند
بر گره سلبی از فضا
گمراهم نخواهی کرد.
نیزهای هستم از یخ
از چشم ستاره
من آمدهام تا تو را بکشم.
کم مانده بود آنها را از روی عادت به زبان بیاورم. اما زبانم را گزیدم. بکس آنجا بود و من میدانستم جنگ تمام شده است. میخواستم باز هم بتوانم حس داشته باشم. احساسی جز شک، نفرت و خشم. هنوز نداشتم، درست، اما میتوانستم امکانش را حس کنم.
«بکس من دیگه نمیتونم بوی چیزی رو حس کنم. اداش رو در میارم تا کسی جا نخوره. این قدر گذشته که حتی یادم نیست چطوری بود.»
آنجا بود که بکس مرا بوسید. اولش حتی این کار را هم یادم نبود. بعد یادم آمد. روی آتش چوب گذاشتم و بعد دستهایم را روی گردن و شانههای بکس کشیدم. پوستش هنوز طراوت جوانی داشت، اما سالها زیر آفتاب و باد از آن چرمی نرم، برنزه و کمی زبر ساخته بود. ملافه را از روی کاناپه برداشتیم و آن را توی گرمای آتش آوردیم و بکس رویش لمید و مرا روی خودش کشید، به سوی گردن و پستانهایش.
آهسته گفت: «به قدر کافی از تو برای من گذاشتن؟»
تا آن موقع جوابش را نمیدانستم. گفتم: «بله. گذاشتن.» راهم را به داخلش یافتم و ما آهسته عشقبازی کردیم، آن طوری که شاید به نظر هر کسی غیر از خودمان غمگین جلوه میکرد. چون خاطرات و سالهای فراق از درون ما، کنار ما، مثل عنبری در آستانهٔ ذوب، میگذشت و ما در درون بودیم و چیزی جز این زمان حاضر نبود، با همه چیزهایی که بود و خواهد بود؛ همه از سر گذشته. زمانی نبود. سرانجام بکس بود و زمانی بین ما نبود.
روی کاناپهٔ قدیمی به خواب رفتیم و دمدمهای صبح، توی سپیده بیدار شدیم و فیتزجرالد هنوز از غرب طلوع نکرده بود و آتش فرشی به سرخی آسمان بود.