داستان برگزیدهٔ مقام دوم در سومین دورهٔ مسابقهٔ داستاننویسی راما، سال ۱۴۰۲
صدای چرخش کلید در سالن کوچک و تاریک خانه پیچید. سالنی دراز و مستطیل که هم نقش پذیرایی را داشت و هم نهارخوری و نشیمن. کفشهایش را بیرون خانه، کنار پادری درآورد؛ مراقب بود نه با کفش و نه بی کفش روی پادری قهوهای و تمیز نرود.
در را باز کرد. ساقهای کوتاه و ستونمانندش را دراز کرد و روی گلیم کوچک و قرمز داخل خانه گذاشت. همانجا روی گلیم، جورابهای مشکی و ساییدهشده را درآورد و همراه مانتو، مقعنه و شلوار پارچهای گشادش، داخل تشت بزرگ مسی پرت کرد؛ تنها میراثش از مادربزرگ. روزی که مادربزرگ تشت را با افتخار و منت به عنوان گل سرسبد داراییاش به او بخشید، گفته بود «میترا روله. این تشت از مس خالصه نندازیش دور». دقیقاً همین قصد را هم داشت؛ اما وقتی فهمید مس عنصری بهداشتی و ضدمیکروب است؛ با هزار بدبختی تشت را برد بازار و دادحسابی برقش انداختند. تشت شد عصای دستش و جا خشک کرد پشت در دستشویی کنار در ورودی. چقدر گشته بود دنبال خانهای که سرویس ایرانی درست کنار در ورودی داشته باشد. توالت فرنگی نجس بود. خودش هم نمیدانست چرا. شاید چون مادرش از بچگی بارها زیر گوشش خوانده بود.
هر روز مراسم ورود به خانه اینطور برگزار میشد. لباسهایی که در مجاورت بیرون بودند – بیرون شامل خیلی چیزها میشد از هوا و صندلی مترو گرفته تا تن آدمها و میز و وسایل خودش در شرکت – باید شسته و ضدعفونی میشدند.
داخل دستشویی رفت. پاهایش را تا زانو و دستهایش را تا آرنج سه بار شست. خودش هم نمیدانست این سه را از کجا آورده، اما بعد از سه بار خیالش تا حد زیادی راحت میشد. هیچوقت خیالش کاملاً راحت نمیشد. همیشه ممکن بود چند تایی میکروب، ویروس و نجسی از زیر دست آدم دربروند.
در ادامه، کارش که با میکروبها تمام میشد؛ میافتاد به جان شیر دستشویی و سینک و کاسه توالت. یک روز وایتکس میریخت، یک روز جیف، روز دیگر یک شویندهٔ قوی و خفهکنندهٔ قوی که تبلیغش را در میانبرنامههای سریالهای کسالتبار اما وقتکش جمتیوی میدید. تازگیها سرفههایش خشکتر و بیشتر شده بودند. دکتر گفته بود بوی شوینده برایش سم است. به دکترش اما نگفته بود با بوی هر تمیزکنندهای نشئه میشود؛ لذت در رگهایش جاری شده و حاضر است درد و سرفه را به جان بخرد.
ریهها و سرفه کمترین مشکل بودند. کاسهٔ توالت، سینک ظرفشویی و روشوییهای لک شده از وایتکس، شیرآلات زنگزده و صاحبخانههای عصبانی و شاکی موقع تخیله، خیلی خیلی جدیتر بودند؛ با این حال همانطور که بارها به اطرافیانش توضیح داده بود، جور دیگر و با گربهشوری مثل سایرین دلش راضی نمیشد. شماها چطور زندهاید، من نمیفهمم. جملهٔ معروفش برای دفاع از تمیزکاریهای وسواسگونه. از هیچ واژهای به اندازهٔ وسواسی بیزار نبود.
قرار بود آن شب هم مثل بقیه شبها باشد. خسته و وامانده از کاری که دورترین و بیربطترین شغل دنیا به روحیه و علایقش بود، پناه ببرد به چهاردیواریای که نامش خانه بود. چهل متر لانهٔ موش چهلسالساختِ اجارهای از سنگ و آهن که تنهایی و نداشتههای او را بر سرورویش بالا میآورد. تنها دلخوشی و قوت خانه، بالکن بود؛ با وجود این که رو به زشتترین منظرهٔ دنیا، طیف وسیعی از خاکستری و ساختمانهای زشت و بیقواره باز میشد.
هر شب بعد از مراسم گندزدایی از تن و بدنش تقریباً میدوید سمت بالکن و با ولعی هیولاگونه گند میزد به قولی که شب قبل به خودش داده بود و سیگار پشت سیگار دود میکرد. این را هم به دکترش نگفته بود. بیشتر از بیست سال میشد که سیگار میکشید؛ اما اگر بوی تن و لباس لوش نمیداد به هیچکس نمیگفت سیگاری است. یک جور شرم و حیای وامانده و پسمانده داشت، از سالهای نوجوانی.
آن شب هم مثل هر شب قرار بود میان واگویههای ذهنی و عذاب وجدان، سرش را به چپ و راست تکان دهد که گور بابای ریه. اصلاً میخواهم از سرطان بمیرم به کسی چه؟ روتین هر شبه را در شمایل یک مازوخیستی زنجیری ادامه دهد و به خاطر هر گندی که از صبح زده و تمام گندهایی که مدام به زندگی چهل و شش سالهاش زده بود، خودش را سرکوفتباران کند. افکار یاسآور را یوگیوار همچون مانترایی نامقدس نشخوار کند و تسلسل دیوانهوار را تا جایی که اولین سیگارش تمام شود ادامه دهد.
اما آن شب قرار نبود مثل هر شب باشد. چهارشنبهٔ آخر آذر ماه سال هزار و چهارصد و دو، یک روز قبل از شب یلدا قرار بود بدترین، بهترین و عجیبترین شب زندگی پیشپاافتاده و تکراریاش باشد. هنوز سیگار اول را به ته نرسانده بود که مثل هر شب چشمش افتاد به پنجرهٔ طبقهٔ چهارم مجتمع آن طرف کوچه.
دو هفتهای میشد آپارتمان نونوار و حسرتبرانگیز، بیآدمیزاد نفس میکشید. دلش ریش بود از سیاهی تهدیدکنندهٔ بیقوارهاش که هر شب هوار او میشد و همان چند دقیقه لذت، هر چند توام با حس گناه، را هم زهر میکرد.
چند ثانیه که روانش را زجر داد با زل زدن به حجم کدر تهدیدکننده، انگار چیزی شبیه سایه را دید که تو تاریکی تکان میخورد. فکر کرد خیالاتی شده اما سایه به هم پیچید و حجمی شبیه تن آدم گرفت؛ آدمی کوچک، قد و قوارهٔ یک بچه.
قدمی جلو رفت. نزدیک نردههای زنگزده و آهنی ایستاد. بوی زنگ فلز در عطر سیگار و مایع شوینده گره خورد. چشم تنگ کرد و دختر بچه را به وضوح دید؛ پرپر شش هفت ساله میزد. ناخودآگاه رفت روی پایهٔ سنگی نردهها و خم شد سمت خانه روبهرویی و دخترک. انگار آدمِ آدم هم نبود؛ هالهای بود از دختری کوچک با حجم بزرگی از موی بلند. دختر و اتاقی که درونش ایستاده بود از نور سالن خانهٔ میترا که درست روبهروی اتاق قرار داشت، کمی روشن شده بود.
حجم دختر کمکم داشت واضحتر میشد یا او همچین تصوری داشت. انگار موهای فر و پفکردهٔ دختر در هوا شناور بودند. دامن کوتاه دختر که هنوز رنگش را تشخیص نمیداد، مثل لباس سیندرلا از ناکجا بر تنش نشست؛ چین خورده و پف کرده. دخترک اما ثابت همانجور ایستاده بود رو به میترا. خط نگاهش را تشخیص نمیداد.
«من رو نگاه میکنه؟ اصلاً نگاه میکنه یا سرش پایینه؟» میترا با خودش زمزمه کرد. یک جای کار اشکال داشت. دختری کوچک، تنها در آن خانهٔ خالی و تاریک چه میکرد. خاکستر سیگار دستش را سوزاند. حرصش گرفت از این که نصف بیشتر سیگار را به باد داده بود. قصد کرده بود ترک کند. همین امروز قرارش را با خودش گذاشته بود شاید برای بار هزارم. برای هر شب سهمیه تعیین کرده بود. شبی چهار تا. نه، زیاد است سه تا. یکی بعد از رسیدن به خانه، یکی بعد از شام و یکی آخر شب؛ شبهایی که خیلی حالش خراب باشد دو تا آخر شب.
حقبهجانب از عجیب بودن اوضاع دختر و به باد رفتن نیمی از سهمیهٔ اول، سراغ پاکت سیگار رفت. هنوز کنار در بالکن هم نرسیده بود که در واکنش به صدایی شبیه ضربه زدن به شیشه، برگشت سمت خانهٔ روبهرو. دست دختر روی پنجره و صورتش از میان موهای فرفری نمایان بود. میترا صورت لاغر دختر را دید. انگار روی صورتش نور مهتابی انداخته بودند، به طرز عجیبی رنگ پریده و شفاف بود.
نمیتوانست بفهمد دختر به او نگاه میکند یا نه. با ضربات ناگهانی، پشت سر هم و محکم دختر به شیشه، از جایش پرید. ناخودآگاه با دست به سمت دختر اشاره کرد بلکه توجهاش را جلب کند. دختر لحظهای مکث کرد. میترا مطمئن شد دختر به او نگاه میکند. آهسته گفت «چی شده؟»
دختر کوبیدن بر شیشه را از سر گرفت؛ بلندتر از پیش. میترا بلندتر گفت «چی شده؟ اونجا تنهایی؟»
خشکش زد. باورش نمیشد. دخترک صدایش را شنیده و سرش رو به علامت تایید پایین آورد. میترا روی نردهها به سمت دختر خم شد. «نترس عزیزم.»
دختر جیغ بیصدایی کشید و زور مشتهای کوچکش را به رخ پنجره کشید. میترا دستپاچه دستش را در هوا تکان داد. «نترس من اینجام.»
دخترک سرش را تکان داد. صورتش درهم رفت و گریه کرد. با اینکه میترا صدایش را نمیشنید، فرکانس گریهٔ دختر بندبند بدنش را لرزاند. نمیدانست باید چه کند. مستأصل با دستهایی گرهشده روی نرده زل زده بود به دختربچه. صدایی زمزمهوار را شنید؛ همچون باد انگار بیخ گوشش گفته شده باشد؛ خیلی واضح. «میترسم. مامانم رو میخوام.»
کسی از پشت سر دختر به او نزدیک شد. سایهای که با نزدیکتر شدن به دختر حجم میگرفت. سایه تبدیل به مردی چاق و کوتاه شد. میترا میلهٔ نرده را چنان فشرد که جریان خون در انگشتانش مسدود شد. مرد مسن بود و عینکی. دستهایش را گذاشت روی شانههای نحیف دختر و برش گرداند سمت خودش.
دخترک قبل از این که کامل برگردد، دستش را آورد بالا و به میترا اشاره کرد که بیا. چشمهای معصوم و نگاه غصهدارش انگار تصویری باشد که یکباره دربرابر میترا درشت و واضح به نمایش درآمده بود. تا بن استخوان میترا از سرما لرزید. چند لحظه بی هیچ حرکتی بیرون رفتن دختر و مرد را از اتاق نگاه کرد.
انگار زمین و زمان یخ بسته بود. سرش گیج میرفت و چشمهایش دودو میزد. هر چه کرد نتوانست به دختر بگوید با او نرود. نه با حرف، نه با اشاره. معدهٔ خالی میترا در تقلای تهوعی شدید و ناگهانی هر چه داشت و نداشت را حوالهٔ گلوی خشکیدهاش کرد. دولا شد و روی کف بالکن زردآب بالا آورد. حس کرد دیگر آنجا نیست. خودش نیست. انگار بر فراز جسمش در پرواز بود. آنجا بود و نبود.
خودش را از جایی دور میدید. هاج و واج ایستاده بود به تماشای آن دیگری که با عجله کاپشن را از چوب لباسی برداشت، موهای وزشدهٔ چربش را زیر شال مخفی کرد و حتی منتظر رسیدن آسانسور نشد. پنج طبقه پلهها را دو تا یکی پایین دوید و رفت تو کوچه.
جلوی خانهٔ روبهرویی ایستاد. خانهٔ دخترک پشت پنجره. دوباره برگشت در جسمش و با دیگری یکی شد. به خود آمد و دلش هری ریخت، مثل همان یک باری که سوار هواپیما شده بود؛ همان یک باری که سوار کشتی طوفانی شهربازی شده بود. چقدر یک بار در زندگیاش داشت. چرا همیشه همه چیز در زندگیاش حداکثر یک بار بود. خیلی چیزها حتی یک بار هم نبود. چیزهایی که حسرت را برایش تجسم میبخشیدند.
به زنگهای ساختمان، بیست شمارهٔ بیست واحد زل زد. کدام را بزنم؟ دودل شد. اصلاً چی باید بگم؟ رفت عقب و به نمای ساختمان نگاه کرد. نه از دختر اثری بود نه از مرد. چه کار میکنند؟ سرش را محکم به چپ و راست تکان داد. حتماً پدرش است یا دایی یا… عمویش باشد چه؟ چشمهایش سوخت. قدمی به جلو برداشت. مردد دستش را روی چند زنگ فشرد.
چند نفر پس و پیش جواب دادند «کیه؟… بله؟… بفرمایین؟»
نفسش بالا نمیآمد. زیپ کاپشن را بست و دستهایش را چپاند در جیبش. منمنکنان گفت «یه دختربچهٔ تنها… یه دختر تو خونهٔ خالی… تو اون واحد که خالیه… نمیدونم کدوم طبقهس … میشه بیاین دم در؟»
چند لحظه سکوت و بعد، تق… تق… تق. صدای کوبیده شدن آیفونها همچون پتکی از حس حماقت و پشیمانی توی صورتش خورد. مستأصل و با چشمهایی مهگرفته چند قدم رفت عقب. نگاهی به پنجره انداخت. دختر نبود. تلاشش را کرده بود. واقعاً تمام تلاشش را کرده بود؟ قوز کرده، برگشت برود که در باز شد. سرش را برگرداند. دو زن و یک مرد زل زده بودند به او و براندازش میکردند. یکی از زنها مسن بود با پیراهنی بلند و آبی تیره و روسریِ پشت و رویی که روی سرش معطل مانده بود. زن کمی جلو آمد.
«شما گفتی یه دختر دیدی؟»
مرد جوان با پیژامهٔ پیجازی زرد و آبی پشت در پناه گرفته بود.
«خانم چی دیدی؟ از کجا دیدی؟»
میترا با دست به بالا اشاره کرد. «از بالکن خونهم. طبقهٔ پنجم ساختمان یاسم.»
زن دیگر که جوانتر بود، پالتو و کلاه پشمی بنفش تیره پوشیده بود و از بالای عینک طبی ضخیمش بدون پلک زدن میترا را وارسی میکرد، جلو آمد. رد دست لرزان میترا را گرفت. اول به خانهٔ میترا و بعد به پنجرهٔ تاریک خانهٔ خالی نگاه کرد.
میترا دستپاچه گفت «تا چند ثانیه پیش پشت پنجره بود. گریه میکرد. میزد به شیشه… بهم گفت… یعنی اشاره کرد بیا… چند بار…یه نفرِ…»
زن مسن هم جلو آمد. «چه شکلی بود؟»
همزمان مرد جوان در حالی که ریشش را میخاراند، رفت سراغ زنگها. زن مسن تقریباً داد زد «چی کار میکنی آقا میثم؟»
میثم برگشت سمت زن. «بگم بیان پایین.»
چروکهای زنِپیر چند برابر شدند. «میخوای سکته کنن؟ بذار مطمئن شیم.»
زن جوانتر با نگاه خیرهاش میترا را معذب کرده بود. چشمهای ریزش را تنگتر کرد. «خانم شما مطمئنی یه دختر بچه بود؟ خیال نکردی؟ چه شکلی بود؟ چند ساله بود؟»
میترا همانطور که دستهای یخزدهاش را در هم میپیچاند، دختر را برایشان توصیف کرد. با هر جمله، چشم زنها بیشتر گرد میشد و بلندتر هین میکشیدند. میثم کمی بیشتر ریش کممایهاش را خاراند و سبیل تنکش را در صد جهت به دندان گزید.
«خانم خورشیدی دیده دیگه بنده خدا. چرا وقت تلف میکنین؟ یا بهشون بگیم یا بریم بالا خودمون ببینیم.»
هر دو زن راه دوم را منطقی دیدند. زنها به سمت در رفتند. میثم کمی عقب کشید تا وارد شوند. رو کرد به میترا. «شمام بیا خانم.»
میترا سعی کرد لبخند بزند اما فقط دهانش به طرز مسخرهای کج شد. «من واسه چی؟»
میثم به داخل راهرو که به سمت لابی میرفت اشاره کرد. «مگه نمیگی مطمئنی؟ چرا میترسی؟»
میترا آب دهانش را سخت بلعید. «از چی بترسم؟»
نفس عمیقی کشید و پشتبندش سرفه کرد. سرش را بالا گرفت و دنبال زنها از کنار میثم رد شد. وارد لابی شدند. تا آسانسور برسد، نگاه سنگین از سوءظن و تردیدشان، مثل خوره جان میترا را میمکید. صورتش قرمز شده و گر گرفته بود.
در آسانسور که باز شد، مردی جوان اما تکیده و قوزکرده، گرمکنپوش و زباله به دست زیر لب سلام داد. سکوت و جو سنگین جمع آشفته توجهش را جلب کرد. طرف صحبتش مشخص نبود.
«چیزی شده؟»
میثم کیسهٔ زباله رو از دست مرد گرفت و گذاشت کنار آسانسور. به تشر و اعتراض زنها هم توجهی نکرد. مرد را به آرامی هل داد داخل آسانسور. بقیه هم به تبعیت از او وارد آسانسور شدند. مرد گیج و عصبی مدام سوال میکرد. «چی شده آقا میثم؟ خانم خورشیدی چرا چیزی نمیگید؟ خانم آزاد چه خبره؟»
میثم نگاهش را از او میدزدید. «بذار مطمئن شیم. میگم.»
مرد موهایش را چنگ زد. «یا امام رضا … سارا؟»
از سکوت و چشم دزدیدن بقیه که ناامید شد، برگشت سمت میترا. «خانم شما خبری داری؟ چیزی میدونی؟» شالش را گرفت.«تو رو به هرکی میپرستی بگو.»
زبان میترا نمیچرخید. لکنت گرفته بود و سرفه میکرد. با نگاه از بقیه که زل زده بودند به او، کمک خواست. طبقهٔ پنجم در آسانسور باز شد. میثم مرد را با خودش برد بیرون. «ایمان جان یه دقیقه آروم بگیر. بهت بگم.»
بقیه هم به دنبال آنها صف کشیدند توی راهرو. ایمان مدام میرفت سراغ میترا.
«این خانم یه چیزی میدونه. چرا حرف نمیزنی؟ بچهم پیدا شده؟ مُرده؟» میثم را که دستش را گرفته بود هل میداد. «ولم کن بابا. فقط میخوام حرف بزنم باهاش.»
میترا پشت خانم خورشیدی پناه گرفته بود. نمیفهمید مرد از او چه میخواهد. دلش میخواست بگوید عجله کنید، دختر باهاش تنهاست؛ اما ملغمهای از ترس، شرم و حسگناه اجازه نمیداد. زن بنفشپوش رفت سمت واحد روبهرویی آسانسور و در را هل داد.
«این در که بستهس آقا میثم. کلید داری شما؟»
میثم، ایمان را آرام چسباند به دیوار. «بابا، آروم بگیر. این خانم میگه سارا رو پشت پنجرهٔ این واحد دیده.»
ایمان ثانیهای زل زد به میثم و بعد چشمهای گشادشده و به خوننشستهاش را چرخاند سمت میترا سپس انگار که به برق وصل شده باشد، حمله کرد به در آپارتمان. زن و مرد مسنی هاج و واج و ترسیده از واحد بغلی بیرون آمدند. میثم جریان را برایشان تعریف کرد. زن گفت صاحبخانه کلید یدک را به آنها داده تا هر وقت مشتری برای دیدن خانه آمد، در را باز کنند.
تقلای مردها برای نگه داشتن ایمان، تا خانم همسایه کلید آپارتمان را بیاورد، بقیه همسایهها را هم به راهرو کشاند. میترا مثل بچهای خطاکار، کز کرده و رنگپریده کنج دیوار نشسته بود. نفسهای عمیق میکشید تا سرفهاش بند بیاید.
اگر آن مرد چاق عینکی بفهمد او لوش داده چه بلایی سرش میآورد. نکند برود سراغ مادرش و خفهاش کند. نکند برود مدرسه به معلم و ناظم بگوید. اگر به پدرش بگوید چه؟ نفسش درنمیآمد. چنگ زد و شال را از سرش کشید. از پشت مه تبآلود چشمها دنبال راه فرار میگشت.
بلبشویی به پا شده بود. همهمه و نگاههای خیرهٔ اهالی ساختمان متوجه او بود. دورهاش کردند. یکی گفت «دقیقاً بگو چی دیدی؟»
دیگری داد زد «مگه میشه آخه؟ بعد دو هفته؟» پیرزنی نچنچ کرد «گناه دارن. چرا امید الکی میدی بهشون؟»
فقط میخواست فرار کند. اگه واقعاً خیال کرده باشد چه؟ دیگر حرفها را نمیشنید. همینقدر دستگیرش شده بود که اگر در باز شود و دختری در کار نباشد، نمیتواند قسر در برود.
بالاخره میثم در را باز کرد. ایمان همه را هل داد. موقع وارد شدن به آپارتمان پایش گیر کرد به لبهٔ در و با سکندری پرت شد وسط سالن خانه. بقیه پشت سرش هجوم بردند. میترا از ازدحام استفاده کرد و لابهلای جمعیت رفت سمت راهپله که زن بنفشپوش بازویش را گرفت و کشاندش سمت آپارتمان.
ایمان بیهدف به هر طرف میدوید و داد میزد «سارا.»
بقیه هم هر کدام به سمتی رفتند. در آپارتمان سه خوابه ولوله به پا شده بود. آدمها به هم گره میخوردند. صداهایشان در خانه میپیچید و نگاه سرزنشبار و تهدیدکنندهشان به نوبت روی میترا ثابت میماند.
میترا لرزان گوشهای ایستاده بود و هاج و واج دور تند اتفاقات را نگاه میکرد. تشخیص نمیداد کدام پنجره را از بالکن دیده. میثم بازویش را کشید و برد به یکی از اتاقها.
«از اینجا دیدیش؟»
از پنجرهٔ اتاق، بالکن خانهاش را دید و سر تکان داد. میثم به مرز عصبانیت رسیده بود. «پس کو؟ دقیقاً کجا دیدیش؟»
میخواست مکان ایستادن دخترک را نشان دهد که ایمان برافروخته و پریشان وارد اتاق شد. «دخترم کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی؟»
میترا چند قدم عقب رفت و به زور بغضش را بلعید. «به خدا… همینجا… پشت پنجره… با دست به پنجره اشاره کرد… میزد به شیشه… با دست اشاره میکرد…»
میثم از پشت ایمان را گرفت تا به میترا حمله نکند. بقیه کنار در سرک میکشیدند. چند نفرشان داد زدند.
«خجالت نمیکشی این بدبخت رو امیدوار کردی؟»
«از کجا معلوم کار خودش نباشه؟»
«زنگ بزنید پلیس. این یه چیزی میدونه.»
خانم خورشیدی، زن مسن با روسری سروته، آرامشان کرد. به میثم گفت زنگ بزند ۱۱۰. به زنی گفت برای ایمان آب بیاورد. میترا را از اتاق بیرون برد و گفت دوباره هر چه را دیده تکرار کند.
ترکهای ترس و ناامیدی میترا دهان باز کردند. شانههایش لرزیدند. هقهق گریه میان سرفههای بیامانش پیچید. فریادهای ایمان و تهدیدهایش، تمرکز او را به هم ریخته بود. ایمان خود را از دست مردها بیرون کشید و به دنبال میترا و خورشیدی دوید. خانم خورشیدی راهش را سد کرد. ایمان هر دو دستش را برد بالا و گفت «کاریش ندارم.»
مقابل میترا ایستاد و با لحنی ملایم از او خواست بگوید چه بلایی سر دخترش آمده است. سرگیجه، تهوع، سیل اشک و سرفه، زانوان میترا را خم کرد. مقابل پای ایمان روی زمین افتاد. خواست بگوید اشتباه کرده و چیزی ندیده که فریاد میثم بلند شد. مدام بلندتر از قبل تکرار میکرد.
«یا خدا…»
همه به سمت اتاقی که میترا، سارا را دیده بود، برگشتند. میثم وحشتزده جلوی در اتاق آمد. دستهایش را روی چهارچوب گذاشت. داد میزد.
«نذارین بیاد تو.»
ضربهٔ دست ایمان بر سینهٔ میثم نشست و او را مثل کودکی سبکوزن به دیوار کوبید. نفس میثم بند آمد و به کمک مردها سرپا شد. بعد از آن همه چیز برای میترا در هالهای از مه فرو رفت؛ تنها خاطراتی گنگ و مبهم برایش ماند. در تب و تابِ هراس و مصیبت، همهچیز کش میآمد. میترا بین ضجههای ایمان، جیغ زنها، فریادهایی که میگفتند «زنگ بزنین آمبولانس، زنگ بزنین پلیس.»
و نالهٔ زنی که مدام تکرار میکرد «چه جوری به مادرش بگیم؟» گم شده بود. نشست در پناه کنج دیوار. همچون جنین پیچیده در خود. مات و مبهوت از پس پردهٔ اشک به تکاپو و رفت و آمد آدمها زل زده بود.
***
زجری که به عنوان متهم کشید؛ بازداشت و بازجویی سه روزه در آگاهی، وحشت زندان، تصور چوبهٔ دار و هزار بدبختی و مصیبتی که سرش آمد را انگار در خواب میدید. همه چیز ناگهانی، پشتسر هم و دیوانهوار بود. کابوسی صد ساله که تمامنشدنی مینمود. اگر ماموریت کاری شهرستان در تاریخ گم شدن سارا و شهادت همکارانش نبود، به این زودیها ولش نمیکردند.
بارها و بارها به خاطر آنچه دیده بود، بازجویی شد. دیگر به خودش و آنچه دیده بود، شک داشت؛ شاید واقعاً خواب دیده؛ شاید دیوانه شده و هزاران شاید و اما و اگر دیگر روزها و هفتهها آزارش دادند. هزار بار آن شب و ظهور دخترک پشت پنجره را مرور کرد. همه چیز را واضح به یاد داشت و بارها تعریف کرد.
وقتی عکس جسد سارا را دید با همان لباسهایی که روز گم شدنش بر تن داشت، مطمئن شد نه خواب ندیده و نه دیوانه شده است. رنگ دامن پفی و کوتاهش صورتی روشن بود توری و چیندار. همان چینهایی که میثم از لای در کمد دیده و جسد دخترک را پیدا کرده بود.
اما وقتی فهمید آن شب که سارا را دیده دو هفته از مرگش میگذشته، ناباورتر از بازپرس پرونده، به خود و هر چه دیده بود، شک کرد. ابتدا شک کرد و بعد از وحشت بیخواب و خوراک شد.
به بچه تجاوز شده بود. تل پارچهای را توی دهان دخترک چپانده و دستوپا بسته توی کمد زندانیاش کرده بودند. دخترک از کمبود اکسیژن خفه شده بود. بعد از میترا مظنون دیگر خانوادهای بودند که همان روزگم شدن سارا، از آن خانه اسبابکشی کرده بودند و بعد از آنها البته کارگرهای شرکت باربری.
همان روزهای اول گم شدن سارا، همهشان بارها مورد بازجویی قرار گرفته بودند؛ ولی چیزی دستگیر پلیس نشده بود. با پیدا شدن جسد، بازجوییها از سر گرفته شدند. بعد از یک هفته یکی از کارگرها، که بعد از بازجوییهای اولیه ناپدید شده بود، در مرز ترکیه دستگیر شد و اعتراف کرد.
پسری هفده ساله. پسرک با تصور این که بالاخره کسی بچه را توی کمد پیدا میکند، سارا را دست و پا بسته رها کرده بود. چند ماه بعد میترا در روزنامه خواند پسر بعد از دوبار خودکشی ناموفق سرانجام خودش را در زندان حلقآویز کرده است.
عکس پسر را با صورت شطرنجی در روزنامه دید و شوکه شد. پس آن مرد چاق و عینکی کی بود؟ این که لاغر و بلندقد بوده. نکند پسر را اشتباهی گرفته باشند و او از ترس خودکشی کرده نه عذاب وجدان؟
قبل از دیدن عکس پسر، امید داشت با دستگیری قاتل، کابوس هر شبه، فریادها و ضجههای دختر پشت پنجره، دست از سرش بردارد ولی بعد از دیدن پسر کابوسها بدتر شدند. دختر میآمد. هر شب هرشب. گریه میکرد و مادرش را میخواست. هر شب که روی بالکن، سیگار پشت سیگار دود میکرد و به خانهٔ روبهرویی خیره میماند، دختر هم آنجا بود.
نگاهشان به همدیگر دوخته میشد؛ بعد مرد چاق عینکی میآمد. همان که عجیب شبیه عموی مردهاش بود. دخترک میان سیاهی شب و مقابل چشمهایش شبیه او میشد؛ شبیه میترای هشت ساله. هر دو خیره به هم میماندند. میترای هشت سالهٔ تو قاب پنجره در انتظار دستی حامی و ناجی، به او التماس میکرد؛ به شیشه میکوبید. میترا ضجههای بیصدایش را میشنید و همپای او فریادهایی خفه میکشید. ساعتها پابهپای او التماس میکرد. به مرد چاق عینکی التماس میکرد که سارا، را میترا را، با خودش نبرد.