پولاریس - اچ.پی. لاوکرافت - مهدی بنواری

پولاریس

«پولاریس» (ستارهٔ قطبی) داستانی کوتاه از هوارد فیلیپس لاوکرفت است (که به اختصار به اچ. پی. لاوکرفت شناخته می‌شود)و به سال ۱۹۱۸ نوشته و در دسامبر ۱۹۲۰ در مجلهٔ آماتوری «فیلوسوفر» منتشر شده است. شهرت این اثر به خاطر معرفی تومارهای پناکوتی است که در اسطوره‌های کثولهو نقش مهمی ایفا می‌کنند.

به گفتهٔ ویلیام فول‌ویلرِ منتقد این داستان به حق خویش‌نگارماننده‌ترین اثر لاوکرفت به شمار می‌آید و بازتاب احساس عذاب وجدان، ناامیدی و بی‌فایدگی‌ای است که در دوران جنگ اول جهانی لاوکرفت را درگیر خود کرده بود. لاوکرفت هم همانند راوی این داستان دچار حس محروم ماندن از «جایگاه سلحشوران» بود، چون مانند راوی «نحیف بودم و سست و در مواجهه با سختی و مضایق، غش غریبی عارضم می‌گشت.»

همچنین مترجم لازم می‌داند از آقای امیر سپهرام بابت برگردان شعر به نظم فارسی سپاسگزاری کند.


ستارهٔ قطبی با نوری غریب به درون پنجرهٔ شمالی حجره‌ام می‌تابد. ستاره در سراسر ساعت‌های جهنمی ظلمات همان جا در آسمان می‌درخشد. پاییز هر سال، آنگاه که بادهای شمالی دشنام‌ و فغان‌گویان می‌وزند و درختان سرخ‌برگِ مرداب در ساعت‌های نماز شب، در زیر نور هلال ماهِ رنگ پریده، با یکدیگر به نجوا شب‌نشینی می‌کنند، آنگاه است که به کناری لمیده و ستاره را می‌نگرم. ذات‌الکرسیِ سوسوزن با گردش عقربهٔ ساعت چرخان از بلندی‌ها پایین می‌آید و دب اکبر پاکشان از پشت درختانِ مردابی می‌آید که خیس‌خورده از ابخرهٔ مرداب در باد تلوتلو می‌خورند. اندکی پیش از سپیده سماکِ رامح[۱] از فراز پشتهٔ پستِ گورستان، درخششی سرخ می‌تراود و گیسو[۲] در شرقِ پراَسرار دوردست به تموّج سوسو می‌زند؛ اما باز ستارهٔ قطبی از همان موضعی که در تاق ظلمت داشت، با نگاهی چپ، چون چشم پاسداری مجنون، چشمک می‌زند، چنان که گویی به جهد مصمم است پیامی غریب را برساند، اما جز این که پیامی باید برساند، چیزی به خاطر ندارد. گاهی، وقتی هوا ابری باشد، می‌توانم بخوابم.

زیر روشنی محو هلال ماه رو به محاق، برای نخستین بار شهر را دیدم که خاموش و خواب‌آلوده بر فلاتی غریب، گسترده میان دو قلهٔ نامکشوف، لمیده بود. حصارها و بروجش، ارکان، قُبه‌ها و سنگ‌فرش‌هایش را از مرمری رنگ‌پریده و مخوف برآورده بودند. در خیابان‌های مرمرین شهر ستون‌هایی مرمرین کاشته بودند که سرستون‌هایی داشت حجاری شده به شمایل چهرهٔ پرمحاسن مردانی دژم. هوا گرم بود و بی‌جنبش. و بالای سر در آسمان، قریب ده زینه آن سوتر از سمت‌الرأس، ستارهٔ قطبی می‌درخشید. زمان درازی خیره به شهر ماندم، اما روز نیامد. آنگاه که دَبَران[۳] سرخ (که تمام مدت به محاذات افق سوسو می‌زد اما هیچ گاه غروب نکرد،) ربع محیط افق را پیموده بود، نور و جنبش را در سراها و شوارع شهر دیدم. هیاکلی پیچیده در رداهایی غریب و در عین حال اصیل و مأنوس در میان شهر طی طریق می‌کردند و زیر هلال رو به محاق ماهِ حکمت به زبانی می‌گفتند که برایم مفهوم بود، هر چند به‌خلاف هر زبانی بود که می‌دانستم. و آن زمان که دبران سرخ بیش از نیم محیط افق را پیمود، شهر دوباره در ظلمات و سکوت فرو رفته بود.

وقتی بیدار شدم همانند همیشه نبودم. بر حافظه‌ام پنداره‌ای از شهر حک شده بود و از عمق روانم خاطره‌ای دیگرگون و مبهم قیام کرده بود که آنگاه به ماهیت طبیعتش یقین نداشتم. از آن پس در شب‌های ابری که می‌توانستم بیارمم، اغلب شهر را به خواب می‌دیدم؛ گاهی زیر آن هلال تیز ماه و گاهی زیر پرتوهای زرد و داغ خورشیدی که غروبی نداشت، بلکه بر محیط افق می‌خرامید. و در شب‌های بی‌ابر و صاف چشم ستارهٔ قطبی چنان خیره بود که مانندش را ندیده بودم.

اندک‌اندک به تعمق در باب جایگاهی پرداختم که در آن شهر روی فلات غریب میان دو کوه نامکشوف می‌یافتم. اگر چه نخست بدین راضی بودم که صحنه را در نقش وجودی غیرمادی و ناظرِ به اکمال به مشاهده بنشینم، اما دیگر اکنون مشتاق تعریف رابطه‌ای با آن بودم و مشتاق تکلم به زبان مردمان دژم که هر روز در میادین عام به مناظره می‌پرداختند. با خود گفتم «آن‌چه می‌بینم رؤیا نیست. زیرا به واقع چه ادلّه‌ای بر وقوع و اصالت آن زندگی دیگر هست که مجابم کند آن زندگی، آنجا که ستارهٔ قطبی هر شب از پنجرهٔ شمالی به درون خانه‌ام می‌نگرد، در خانهٔ به سنگ و آجر بنا شده در جنوب آن مرداب نامیمون و گورستان روی پشتهٔ پست حقیقت دارد؟»

شبی که مباحثه‌ای را در میدان وسیعی آراسته به هیاکل بسیار گوش می‌دادم، تغییری را حس کردم و ملاحظه کردم که سرانجام قالبی جسمانی یافته‌ام. و دیگر غریبه‌ای در خیابان‌های اولاثوئه نیستم که بر دشت سَرکیس و میان دو کوه ناتون و کادیفونِک بنا شده است. آنک دوست من آلوس سخن می‌گفت و خطابه‌اش چنان بود که روانم را خوش ساخته بود، زیرا که نطق مردی راستین و میهن‌پرستی راستکار بود. آن شب خبر از سقوط دایکو آمده بود و از پیشروی اینوتوها، آن شیاطین زردپوستِ دوزخیِ قزَم که پنج سال پیش از غرب دوردست پدیدار شدند و به ترک‌تازی در اقصای حدود پادشاهی ما پرداختند و سرانجام شهرهامان را حصر کردند. اینک که ایشان استحکامات پای کوه‌ها را گرفته بودند، راهشان به دشت باز شده بود، مگر این که هر شهروندی می‌توانست به قوهٔ ده مرد مقاومت کند. زیرا که مخلوقات قزم آموخته به هنرهای رزم بودند و عاجز از درک محظورات شرف که مردمان رشید خاکستری‌چشم لومار ما را استیلای ظالمانه باز می‌داشت.

آلوس، دوست من، فرماندهٔ تمام قوای دشت بود و آخرین امید مملکت ما در وجود او نهفته بود. و اکنون او از مخاطراتی می‌گفت که با آن‌ها روبه‌رو بودیم و مردان اولاثوئه، دلیرترینِ مردمانِ لومار، را به تبعیت از سنت اسلافشان فرا می‌خواند؛ آنگاه که در مقابل پیشرفت یخ‌پهنهٔ کبیر، به ناچار از زوبْنا به جنوب کوچیدند (چنان که اخلاف ما سرانجام روزی از سرزمین لومار خواهند کوچید،) و مردم‌خوارانِ بازودراز و پشمالود گنوف‌کِح سد راهشان گشتند و ایشان دلیرانه و مظفرانه این دیوخویان را هزیمت کردند. و اما آلوس جایگاه سلحشوران را از من دریغ کرد، زیرا نحیف بودم و سست و در مواجهه با سختی و مضایق، غشّ غریبی عارضم می‌گشت. اما با وجود ساعات درازی که هر روزه صرف مطالعهٔ «طومارهای پناکوتی» و حکمت «آباء زوبناری» می‌کردم، چشم‌هایم در شهر تیزترین بود؛ از این رو دوستم که آرزومند بود مرا به انفعال محکوم نکند، مرا به تکلیف وظیفه‌ای نواخت که اهمیتی ناچیز داشت. آلوس مرا به برج دیدبانی ثاپنِن گسیل داشت تا به منزلهٔ چشم ارتشمان عمل کنم. چنانچه اینوتویان می‌کوشیدند از راه باریک پشت کوه ناتن به دژ دست یابند و به این صورت به پادگان شهر شبیخون بزنند، می‌بایست با آتش علامتی دهم تا سربازان منتظر را آگاه کنم و شهر را از مصیبت بلافصل برهانند.

و من تنها بر بالای برج نشسته بودم، زیرا هر مردِ به‌نیرو در گذرگاه‌های پایین مورد نیاز بود. مغزم از هیجان و خستگی فرسوده و گیج بود. زیرا روزهای بسیاری بود که نخوابیده بودم. اما همچنان عزمم استوار بود زیرا به سرزمینم، لومار، و شهر مرمرین اولاثوئه که میان کوه‌های ناتن و کادیفونِک لمیده، عشق می‌ورزیدم.

اما همچنان که در بالاترین حجرهٔ برج ایستاده بودم، هلال تیز ماه رو به محاق را مشاهده کردم که سرخ و شوم، به واسطهٔ ابخرهٔ معلق برفراز درهٔ دوردست بَنوف لرزان بود. و از میان شکاف سقف درخشش ستارهٔ محو قطبی به چشم می‌آمد. ستاره چنان سوسو می‌زد که گویی زنده است و چون دیوی اهریمنی خیره نگاه می‌کند. چنین می‌نمود که روان ستاره مرا به چرتی خائنانه سوق می‌دهد. به اندرزی شیطانی و با وعده‌ای موزون که مکرراً و مکرراً باز می‌خواند:

بخسب ای ناظر انجم که افلاک

 شش و دوده هزاران سال دیگر

بگردیده است و من هم باز گردم

همان جایی که اینک می‌درخشم

دمی دیگر برآیند انجمی نو

به دور محور گردون گردان

ستاره‌های دلجو یا مقدس

یکی نسیان مطبوعی به همراه

دمی که نوبتم پایان بگیرد

بلرزاند گذشته درگهت را

به عبث کوشیدم تا با خواب‌آلودگی منازعه کنم. تلاش کردم تا این واژگان غریب را به معرفتی پیوند دهم از معارف آسمان که از طومارهای پناکوتی آموخته بودم. سرم، سنگین و گیج، به روی سینه‌ام پژمرد و وقتی بار دیگر سر بلند کردم، رؤیا می‌دیدم. رؤیایی از ستارهٔ قطبی که از فراز درختانی موحش که در کرانهٔ مردابی واهی دستخوش بادند، از میان پنجره‌ای بر من پوزخند می‌زند. و من هنوز خواب می‌بینم.

گاه از شرم و نومیدی دیوانه‌وار نعره می‌کشم و به مخلوقاتِ رؤیای گرداگردم لابه می‌کنم تا بیدارم کنند، مبادا اینوتویان از راه پشت کوه ناتن بیایند و دژ را به شبیخون بگیرند. اما اینان اهریمنانند. زیرا استهزایم می‌کنند و می‌گویند رؤیا نمی‌بینم. در خواب و در حینی که شاید دشمن زرد قزم آهسته به سوی ما می‌خزد، اینان به سخره‌ام می‌گیرند. در وظیفه‌ام قصور کرده و به شهر مرمرین اولاثوئه خیانت ورزیده‌ام. امید آلوس، دوست و فرمانده‌ام، را ناامید کرده‌ام. اما همچنان اظلال خواب‌هایم به استهزایم نشسته‌اند. می‌گویند سرزمینی لومارنام وجود ندارد، مگر در پنداره‌های اضغاث احلام من، و می‌گویند در آن قلمروهایی که ستارهٔ قطبی در میانهٔ آسمان می‌درخشد و دبران سرخ به محاذات افق می‌خرامد، هزاران سال است که جز یخ و برف چیزی نیست و آن‌جا جز مخلوقاتی زردپوست و کوچک‌اندام که سرما را دوست می‌دارند و ایشان را اسکویی‌مو می‌خوانند کسی یافت نمی‌شود.

و همچنان که از درد گناهم به خود می‌پیچم و دیوانه‌وار در حسرت نجات دادن شهر هستم که بیم زیانش هر آن بیشتر می‌شود و بیهوده می‌کوشم تا از این رؤیای ناسرشت بیرون بیایم و پندارهٔ خانهٔ سنگ و آجر جنوب مرداب و گورستان روی پشتهٔ پست را کنار بزنم؛ ستارهٔ قطبی عظیم و ثابت از طاق ظلمت، با نگاهی چپ چون چشم پاسداری مجنون چشمک می‌زند چنان که گویی به جهد مصمم است پیامی غریب را برساند، اما جز این که زمانی پیامی برای رساندن داشته، چیزی به خاطر ندارد.


[۱] نام ستاره‌ای در صورت فلکی گاوران است. ویکیپدیا.

[۲] صورت فلکی گیسو. ویکیپدیا.

[۳] دَبَران درخشان‌ترین ستارهٔ صورت فلکی گاو است. ویکیپدیا.


این داستان پیشتر در «شگفتزار» منتشر شده است و اکنون با بازنگری و ویراست مجدد در «فضای استعاره» بازنشر می‌شود.