این داستان در سال ۱۹۵۹ منتشر و در سال ۲۰۱۴ فیلمی با بازی ایثن هاک به نام تقدیر بر اساس آن ساخته شد.
***
۲۲۱۷
منطقهٔ زمانی شمارهٔ ۵ (زمان مناطق شرقی) هفتم نوامبر ۱۹۷۰ «پاتوق پاپ»
داشتم یک گیلاس حبابی برندی را با دستمال میمالیدم که مادر مجرد آمد تو. ساعت را نگاه کردم. ۱۰:۱۷ ب.ظ. بود در منطقهٔ زمانی پنج یا زمان مناطق شرقی، روز هفتم نوامبر سال ۱۹۷۰. مأمورهای زمان همیشه به زمان و تاریخ دقت میکنند. ما باید این کار را بکنیم.
مادر مجرد مردی بود ۲۵ ساله، تقریباً همقد من، بچهصورت، با اخلاقی دمدمی. از قیافهاش خوشم نیامد (اصلاً هیچوقت خوشم نمیآمد،) ولی جوان برازندهای بود و من هم آنجا بودم که استخدامش کنم. آش کشک خالهام بود. دلپذیرترین لبخند میخانهداریام را تحویلش دادم.
شاید من زیادی سخت میگیرم. رفتارش زنانه نبود. اسم مستعارش مال حرفی بود که وقتی آدمهای فضول میپرسیدند چهکاره است، تحویلشان میداد. میگفت «من یک مادر مجردم،» بعد هم اگر خیلی خونش به جوش نیامده بود اضافه میکرد «کلمهای چهار سنت. برای مجلههای خانواده داستان مینویسم.»
اگر حالش خراب بود، منتظر میشد که کسی یک چیزی برای مسخره کردن از حرفش در آورد. روش نبرد تنبهتنش مرگبار بود، مثل یک پلیس زن. دقیقاً چیزی که باعث شده بود من دنبال جذبش باشم. البته این تنها دلیل نبود.
مستِ مست بود و قیافهاش نشان میداد که بیشتر از همیشه از مردم بیزار است. بیسروصدا برایش یک شات دوبلهٔ اولد آندِروِیر ریختم و بطری را هم همان جا گذاشتم. بالا انداخت و یکی دیگر ریخت.
روی بار را پاک کردم و گفتم «از قضیهٔ مادر مجرد چه خبر؟»
انگشتانش محکم دور گیلاس حلقه شدند و به نظر آمد میخواهد آن را توی صورتم بپاشد. دست بردم زیر بار برای چماق. در «دستکاری زمانی» آدم سعی میکند همه چیز را حساب و کتاب کند، ولی آن قدر عاملهای مختلفی دخیلند که آدم بیخود خطر نمیکند.
دیدم کمی آرام شد. همان قدری که در آموزشگاه «اداره» یاد میدهند. گفتم «ببخشید. فقط پرسیدم “وضع کار و بار چطوره؟” حالا فرض کن گفتم “هوا چطوره؟”»
با ترشرویی گفت «خوبه. من مینویسم، اونا چاپ میکنن، یه نونی در میاد.»
یک گیلاس برای خودم ریختم، به سمت او خم شدم و گفتم «راستشو بخوای به نظر من که خوب مینویسی. چن تا از کارات رو ورق زدم. دستت توی نوشتن از دید زنونه خیلی روونه.»
این یک ذره را مجبور بودم خطر کنم. هیچوقت نگفته بود اسم نویسندگیاش چیست. ولی اینقدر جوشی بود که فقط حرف آخر را چسبید و با خرناسی گفت «دید زنونه! آره، میدونم دید زنونه چطوره. باید بدونم.»
با تردید گفتم «خُب؟ خواهر داری؟»
«نه. اگه بهت بگم باورت نمیشه.»
به ملایمت گفتم «ای بابا. میخونهدارا و روانشناسا همشون یاد میگیرن که هیچی از حقیقت عجیبتر نیست. پسر جون، اگه قصههایی که من شنیدم رو میشنیدی… خُب، اون وقت حسابی ثروتمند میشدی. باور نکردنیان.»
«تو اصلاً نمیدونی “باور نکردنی” یعنی چی!»
«حالا! گفتم که، من از هیچی تعجب نمیکنم. هر قصهای بگی من بدترش رو شنیدهام.»
دوباره خرناسی کشید و گفت «سر بقیهٔ بطری شرط میبندی؟»
گفتم «سر یه بطری پر شرط میبندم،» و یک بطری روی بار گذاشتم.
اضافه کردم «خب…» و اشارهای به آن یکی میخانهدار دادم که به مشتریها برسد. ما ته بار بودیم. فضایی با یک چهارپایه که من با کپه کردن بطریها و شیشههای تخممرغ خوابانده شده در عرق و آت و آشغالهای دیگر روی بار، آن را به صورت جایی خصوصی در آورده بودم. چند نفری در انتهای دیگر بار مشغول تماشای مسابقات بوکس از تلویزیون بودند و یک نفر هم داشت با جعبهٔ موسیقی ور میرفت. درست به قدر زن و شوهری در بستر با هم تنها بودیم.
شروع کرد و گفت «خیلی خب. محض شروع، من حرومزادهام.»
گفتم «اینجا فرق نمیکنه.»
جوشی شد و گفت «جدی میگم. پدر و مادرم زن و شوهر نبودند.»
مصرانه گفتم «بازم فرقی نمیکنه. مال منم نبودن.»
«وقتی…» حرفش را برید. اولین نگاه گرمی را که از او دیده بودم به من انداخت و گفت «جدی میگی؟»
گفتم «جدی جدی. صددرصد حرومزادهام،» و اضافه کردم «هیچ کس توی فک و فامیل من ازدواج نکرده. همه حرومزادهان.»
«اینم…» حلقهٔ روی انگشتم را نشانش دادم و گفتم «قلابیه. اینو انگشت میکنم که زنا پیچ نشن. مگسپرونه. یک حلقهٔ عتیقهاس که سال ۱۹۸۵ از یه همکار خریدمش. اینو از کرِت آورده بود. مال زمان قبل از مسیحیته. اوروبوروس جهان… مار جهان که دمشو تا ابد توی دهن گرفته. توی یونان باستان مظهر “باطلنمای کبیر” بوده.»
نگاهکی به حلقه انداخت و گفت «اگه واقعاً حرومزاده باشی، میدونی چه حسی داره. وقتی یه دختر کوچیک بودم…»
گفتم «هوپ! درست شنیدم؟»
«قصه رو من دارم میگم یا تو؟ وقتی یه دختر کوچیک بودم… ببین، هیچ وقت اسم کریستین یورگنسن یا روبرتا کوول رو شنیدی؟»
«اِاِ، اینا موردای عمل تغییر جنسیت بودن؟ یعنی میخواهی بگی…»
«حرفمو نبر. زور هم نزن که حرف بکشی. من حرف نمیزنم. من سرراهی بودم. منو سال ۱۹۴۵ وقتی یه ماهه بودم توی یه یتیمخونه توی کلیولند گذاشته بودن. وقتی یه دختر کوچیک بودم، همیشه به بچههایی که پدر و مادر داشتن حسودیم میشد. بعدش، وقتی فهمیدم سکس چیه… باور کن پاپ، توی یتیمخونه آدم زود همه چی رو یاد میگیره.»
«میدونم.»
«یک قسم حسابی خوردم که اگر یک روزی بچهای داشتم، هم پدر داشته باشه و هم مادر. این قسم منو نگه داشت. بایست یاد میگرفتم برای نگه داشتن این قسم بجنگم. بعد که بزرگتر شدم فهمیدم درست به همون دلیلی که کسی منو به فرزندی قبول نکرده بود، شانس خیلی کمی برای ازدواج دارم.» اخمی کرد و ادامه داد «صورتم دراز بود و دندونام بیرون زده، سینهام صاف بود و موهام هم لَخت.»
«قیافهات خیلی هم از من بدتر نیست.»
«کی اهمیت میده متصدی بار چه شکلیه؟ یا یه نویسنده؟ ولی اون آدمایی که میاومدن بچهها رو به فرزندی قبول کنن همه دنبال بچهخنگهای موطلایی چشآبی بودن. بعدش که بزرگ شدم دیدم پسرا هم دنبال سینهٔ قلمبه، صورت ناز و رفتار “اوه تو چه مرد معرکهای هستی” میافتن.» شانهای بالا انداخت و ادامه داد «من نمیتونستم توی هیچ کدوم از اینا رقابت کنم. اصلاً از دور خارج بودم. واسه همین تصمیم گرفتم برم عضو ز.ن.ک.ه.ه.ا بشم.»
«ها؟»
«”زنان نیروی کمکیار همراه هوانوردان آسمان” الان بهشون میگن “فرماندهی شورای تاکتیکی همراهان هوانوردان آزاد فضا”.»
من هر دو عبارت را شنیده بودم. یک بار در کار آنها دستکاری زمانی کرده بودم. آنها را به اسم دیگری هم میشناختند. این گروه سپاه خدمات نظامی تراز اولی بودند که آنها را «جمعیت نسوان دوستدار هوانوردان، همراهان ابدی» (جندهها) هم خطاب میکردند. تغییرات زبان در طول زمان بدترین مشکل جهش زمانی است. میدانستید عبارت «ایستگاه خدمات» پیشتر معنی دیگری داشته؟ یک بار در یک مأموریت زمانِ چرچیل زنی بهم گفت در ایستگاه خدمات همان نزدیکی سر وقتش بروم. خب البته که اسمش نشان نمیدهد چیست. آن زمانها داخل «ایستگاه خدمات» تخت نداشتند.
پسرک ادامه داد «این حرف مال اون وقتاییه که برای اولین بار اعتراف کردن که نمیشه مردها رو ماهها و سالها به فضا فرستاد و کاری برای رفع تنش و فشار اونا نکرد. یادت هست خرمقدسا اون موقعا چه سر و صدایی راه انداختن؟ این قضیه شانس منو بهتر کرد. چون داوطلبا خیلی کم بودن. دخترایی رو میخواستن که محترم باشن و ترجیحاً دستنخورده (میخواستن از صفر اونا رو آموزش بدن)، هوش بالاتر از حد متوسط میخواستن و دخترا باید از لحاظ احساسی هم ثبات میداشتن. ولی بیشتر داوطلبا یا فاحشههای پیر بودن یا از اون آدمای عصبی که ده روز از زمین دور میبودن قاطی میکردن. برای همین اینجا دیگه احتیاجی به قیافه نداشتم. اگه قبولم میکردن دندونای خرگوشیام رو درست میکردن، یه موج مینداختن توی موهام، بهم یاد میدادن چطور راه برم، چطور برقصم، چطور یک جوری به حرفای مردا گوش بدم که حال کنن و کلی چیزای دیگه و همین طور آموزش وظایف اساسی. اگه لازم بود جراحی پلاستیک هم میکردن. به قول خودشون چرا واسه پسرای شجاعمون کم بذاریم؟
«البته یک کارایی میکردن که در طول “خدمت” کسی حامله نشه. در ضمن خیال آدم راحت بود وقتی دوره تموم شد حتماً ازدواج میکنه. این روزها هم ف.ر.ش.ت.ه.ه.ا با فضانوردا ازدواج میکنن. راهشو بلدن.
«وقتی هیجده سالم شد منو گذاشتن به عنوان “کمک مادر” کار کنم. خونوادهای که پیششون بودم فقط دنبال یه خدمتکار ارزون قیمت بودن. البته برام مهم نبود، چون تا بیست و یک سالگی نمیتونستم اعزام بشم. کارای خونه رو میکردم و میرفتم مدرسهٔ شبانه. وانمود میکردم همون کلاسهای تایپ و تندنویسیای رو ادامه میدم که از دبیرستان میرفتم. ولی به جاش میرفتم کلاس “طنازی” تا شانس اعزامم بیشتر بشه.»
اخمی کرد و بعد ادامه داد «بعد یه روز یه بچهشهری به تورم خورد که یک دسته اسکناس صد دلاری داشت. راستش یک کپه صد دلاری داشت. یه شب یه دسته به من داد و گفت برای خودم حال کنم.
«ولی خب من این کار رو نکردم. ازش خوشم اومده بود. اون اولین مردی بود که هم باهام مهربون بود و هم نمیخواست سرم بازی دربیاره. مدرسهٔ شبانه رو تعطیل کردم تا بیشتر بتونم باهاش باشم. اون وقتا بهترین دوران زندگیام بود.
«بعد یه شب توی پارک بازی شروع شد.»
مکث کرد. گفتم «خب بعد؟»
«بعد هیچی دیگه! من دیگه ندیدمش. منو رسوند خونه و گفت دوستم داره و بوسم کرد و رفت و دیگه هم برنگشت.» دوباره ترشرو شده بود. ادامه داد «اگر میتونستم پیداش کنم میکشتمش!»
آمدم همدردی کنم. گفتم «خب، میدونم چه حالی داری. ولی کشتن طرف به خاطر یک چیزی که طبیعی بود پیش میاد… هوممم… تقلاتو کردی اون موقع؟»
«ها؟ چه ربطی به موضوع داره؟»
«یک ربطهایی داره. شاید مثلاً حقش باشه دستاشو بشکنن. اونم چون تو رو قال گذاشته. ولی…»
«حقش خیلی از بیشتر از اینها هم هست! صبر کن تا بهت بگم. هر طوری بود نذاشتم کسی بهم شک کنه. به نظرم درستترین کار همین بود. من که واقعاً عاشقش نبودم و احتمالاً هیچ وقت عاشق هیچ کی دیگه هم نمیشدم. اشتیاقم برای عضویت در ز.ن.ک.ه.ا خیلی بیشتر از همیشه شده بود. ردم نمیکردند چون روی باکره بودن اصرار نداشتن. یواشیواش حال و روزم بهتر شد. در واقع تا وقتی دامنم برام تنگ نشد نفهمیدم چی شده.»
«حامله شدی؟»
«بدجوری ترتیبم رو داده بود! اون ناخنخشکایی که باهاشون زندگی میکردم تا وقتی میتونستم کار کنم ماجرا رو ندیده گرفتن. بعد منو انداختن بیرون. یتیمخونه دیگه منو قبول نمیکرد. افتادم روی دست بیمارستان خیریه و وسط یک مشت شکمگنده مثل خودم و لگنهای تختها رو خالی میکردم تا وقتی نوبت خودم شد.
«یه شب دیدم توی اتاق عملم و یه پرستار بهم گفت “آروم باش. نفس عمیق بکش.” من توی تخت به هوش اومدم. بدنم از سینه به پایین بیحس بود. جراحی که منو عمل کرده بود اومد توی اتاق و خیلی خوشحال گفت “خب چه حالی داری؟”»
«مثل مومیایی شدهام.»
«باید هم شده باشی. مثل مومیایی باندپیچی شدی و حسابی هم مخدر بهت تزریق کردیم تا بدنت بیحس باشه. خوب میشی… سزارین که قرار نیست مثل جراحی دندون باشه.»
گفتم «سزارین؟ دکتر بچه مرده؟»
«نه! بچهات حالش خوبه.»
«آه. پسره یا دختر؟»
«یه دختر کوچولوی سالم. وزنش دو کیلو و پونصد و هشتاد گرمه.»
«آروم شدم. این که آدم بچه درست کرده باشه خودش خیلیه. به خودم گفتم میرم یه جای جدید و یک عنوان “خانم” به اول اسمم میچسبونم و به بچه میگم باباش مرده. نمیخواستم بچه رو بدم یتیمخونه!
«توی همین فکرا بودم که جراح دوباره شروع کرد به حرف زدن. گفت “ببینم، اِ، …” اسمم رو نگفت و ادامه داد “هیچ وقت فکر کرده بودی که وضع غدد داخلیت چقدر عجیبه؟”
«گفتم “ها؟ معلومه که نه. برو سر اصل مطلب. موضوع چیه؟”
«تو جواب دادن یک کمی تردید کرد و بعد گفت “بیا این آرامبخش رو بهت میزنم. بعد یه خواب آور که از حالت عصبی در بیای. چون قراره حالت عصبی پیدا کنی.”
«گفتم “برا چی؟”
«گفت “ماجرای اون دکتر اسکاتلندی رو شنیدی که تا سی و پنج سالگی زن بود؟ بعدش جراحی کرد و هم از نظر قانونی و هم از نظر پزشکی مرد حساب میشد؟ ازدواج هم کرد! همه چی هم مرتب بود.”
«خب من چی کار کنم؟ به من چه؟
«”دارم بت میگم دیگه. تو مَردی.”
«سعی کردم سر جام بشینم و گفتم “چی؟”
«”آروم باش. وقتی شکمتو باز کردم دیدم اون تو افتضاحه. تا بچه رو در بیارم فرستادم دنبال رییس بخش جراحی. بعد همون طور که تو روی میز جراحی بودی با هم جلسه گذاشتیم. بعدش ساعتها کار کردیم ببینیم چی رو میتونیم حفظ کنیم. تو دو دست اعضای داخلی مختلف داشتی که البته هر دو تاشون نارس بودن. دستگاه زنونه این قدر رشد کرده بود که بتونی بچه داشته باشی ولی دیگه هیچ وقت نمیتونستی ازشون استفاده کنی. برای همین ما اونا رو کشیدیم بیرون و بقیهٔ چیزا رو یک طوری مرتب کردیم که اعضای داخلی مردونه بتونن به رشد خودشون ادامه بدن.” دستش رو گذاشت روی دستم و ادامه داد “نگران نباش. تو جوونی. استخونات خودشون رو تطبیق میدن. ما مراقب تعادل غدد داخلیت هستیم و آخرش یک مرد جوون حسابی از تو میسازیم.”
«زدم زیر گریه و گفتم “بچهام چی میشه؟”
«”خب تو که نمیتونی بهش شیر بدی. شیرت برای یه بچهگربه هم کفاف نمیده. اگه من جات بودم بیخیالش میشدم. میذاشتمش برای فرزندخواندگی.”
«نه!
«دکتر شونهای بالا انداخت و گفت “انتخاب با خودته. تو مادرشی دیگه… البته والدش حساب میشی. ولی الان نگران نباش. اول باید حال تو رو خوب کنیم.”
«روز بعد گذاشتن بچه رو ببینم و من هم هر روز میدیدمش و سعی میکردم بهش عادت کنم. هیچ وقت تا حالا بچهٔ نوزاد ندیده بودم و اصلاً فکرشم نمیکردم بچه این قدر زشت باشه. دخترم شبیه یه میمون نارنجی بود. احساسات مادرانهام تبدیل شدن به یک تصمیم محکم که در مورد بچه کار درست رو انجام بدم. ولی چهار هفته بعد همه چی به هم ریخت.»
«چطور؟»
«بچه رو قاپ زدن.»
«قاپ زدن؟»
مادر مجرد نزدیک بود از شدت هیجان بطری نیمهای را که رویش شرط بسته بودیم برگرداند. تندتند نفس میکشید. بریده بریده گفت «دزدیدنش… از شیرخوارگاه بیمارستان دزدیدنش! مونده بودم که دیگه آدم باید با چه امیدی زنده باشه؟»
ابزار موافقت کردم و گفتم «بد وضعی بوده. بذار یکی دیگه برات بریزم. سرنخی چیزی پیدا نشد؟»
«پلیس نتونست چیزی پیدا کنه. یکی اومده بود بچه رو ببینه. گفته بود عموشه. وقتی پرستار روش رو برگردونده بود با بچه زده بود بیرون.»
«چه ریختی بوده؟»
ابروهایش را در هم گره کرد و گفت «فقط میگفت یه مرد بوده. با یه صورت شکیل. مثل من و تو. فکر کنم پدر بچه بوده. پرستار قسم میخورد مرده سنبالا بوده. ولی احتمالاً گریم کرده بوده. غیر از اون کی میاد بچهٔ منو بدزده؟ زنای اجاق کور از این کارا میکنن. ولی تا حالا شنیدی مردا از این کارا بکنن؟»
«خب. بعدش سر تو چی اومد؟»
«من یازده ماه دیگه توی اون خرابشدهٔ دلمرده موندم و سه تا عمل دیگه داشتم. سر ماه چهارم ریشم در اومد. قبل از این که از اون جا مرخص بشم مرتب اصلاح میکردم و دیگه اصلاً شک نداشتم که مَردم.» لبخند ریشخندواری زد و گفت «دیگه اون موقع زل میزدم به چاک سینهٔ پرستارا.»
گفتم «خب به نظر من که آخرش کارت ردیف شد. ایناها، الان اینجایی دیگه. یه مرد معمولی که پول خوبی هم در میاره. مشکل خاصی هم نداری. زندگی زنا اینقدرا آسون نیست ها.»
چشمغرهای به من رفت و گفت «آره تو از همه چی خبر داری!»
«خب؟»
«هیچ وقت عبارت “زن تباهشده” رو شنیدی؟»
«اومم، سالها پیش بود. دیگه این روزا این قدرا معنی نداره.»
«من این قدر تباه شده بودم که حد نداره. اون مرتیکهٔ یهلاقبا بدبختم کرده بود. دیگه نه زن بودم و نه بلد بودم چطور مرد باشم.»
«به نظرم طول میکشه تا آدم عادت کنه.»
«فکرشم نمیتونی بکنی چقدر سخته. منظورم این نیست که یاد بگیرم چطور لباس بپوشم. یا این که نرَم توی دستشویی اشتباهی. این چیزا رو توی بیمارستان یاد گرفتم. ولی آخه چطوری میتونستم سر کنم؟ چه کاری بلد بودم؟ باورت نمیشه، رانندگی هم نمیتونستم بکنم. هیچ کاری بلد نبودم. کار بدنی هم نمیتونستم بکنم. بدنم طاقت نداشت. هنوز از عمل داغون بود.
«از اون مرتیکه به خاطر این که دیگه به درد ز.ن.ک.ه.ه.ا هم نمیخوردم متنفر بودم. ولی نمیدونستم چقدر خراب شدهام. رفتم برای “سپاه نیروهای فضایی” داوطلب شدم. یک نگاه به شکمم انداختن و از خدمت نظام مرخصم کردن. افسر پزشکی یک کم برای من وقت گذاشت. البته برای منظورهای تحقیقاتی. چون قبلاً دربارهٔ پروندهٔ من شنیده بود.
«سر همین شد که اسمم رو عوض کردم و اومدم نیویورک. اول کارم سیبزمینی سرخ کردن بود. بعد یه ماشین تحریر کرایه کردم و خودم رو به عنوان عریضهنویس جا زدم. مسخره بود! توی چهار ماهی که توی این کار بودم چهار تا نامه و یک دستنویس داستان تایپ کردم. دستنویس مال مجلهٔ “قصههای زندگی واقعی” بود و اصلاً از بیخ هدر کاغذ. ولی اون حیفنونی که اونو نوشته بود تونست بفروشتش. همین قضیه باعث شد یک فکری توی مغزم جرقه بزنه. یه کپه از این مجلههای بر سر دو راهی و خانواده خریدم و رفتم توی کارشون.» لحنش طعنهآمیز شد «حالا دیگه میدونی من چطوری از زبون مادر مجرد از دید زنونه مطلب مینویسم. یعنی با الهام از تنها نسخهای که تا حالا ننوشتهام. نسخهٔ واقعی. خب، بطری رو بردم یا نه؟»
بطری را به سمت او هل دادم. خودم چندان سرحال نبودم، اما باید کارم را انجام میدادم. گفتم «پسرم، هنوزم دوست داری دستت به اون فلانفلان شده برسه؟»
چشمانش برقی زد… برقی وحشیانه.
گفتم «صبر کن ببینم. تو که نمیخوای بکشیش؟»
با بدذاتی پوزخندی زد و گفت «وایستا تماشا کن.»
«آروم باش. من از سر تا ته قضیه خبر دارم. بهت کمک میکنم. میدونم کجاست.»
روی بار خم شد و پرسید «کجاست؟»
به آرامی گفتم «لباسمو ول کن پسر جون وگرنه یه دفه چشات رو باز میکنی میبینی تو کوچهٔ پشتی افتادی. پلیس هم بیاد بهشون میگیم غش کردی،» و چماق را نشانش دادم.
لباسم را رها کرد و گفت «ببخشید. یارو کجاست؟» نگاهش را به صورتم دوخت و باز گفت «تو چطوری این قدر از ماجرا خبر داری؟»
«باشه سر فرصت همه چی رو بهت میگم. کلی گزارش هست. گزارشای بیمارستان. مدارک یتیمخونه، مدارک پزشکی. سرپرست یتیمخونه خانم فتریج بود دیگه. درسته؟ بعدش خانم گرونشتین بود. نه؟ وقتی دختر بودی اسمت “جین” بود. نه؟ تو هم هیچ کدوم از اینا رو به من نگفتی. درسته؟»
ماتش برده و کمی هم ترسیده بود. گفت «یعنی چی؟ میخوای برا من دردسر درست کنی؟»
«معلومه که نه. من خیر و صلاحت رو میخوام. من میتونم این آدمو بندازم تو دامنت. هر کاری بخوای میتونی باهاش بکنی و منم ضمانت میکنم بعدش دردسر نداشته باشی. ولی فکر نکنم کشتنش کار درستی باشه. این کار آدمای روانیه و تو هم روانی نیستی. البته نه کاملاً.»
«این شر و ورا رو ول کن. طرف کجاست؟»
یک شات برایش ریختم و او هم آن را بالا انداخت. مست کرده بود. اما خشمش بر مستی غلبه میکرد.
«نه دیگه نشد. من این کار رو برات میکنم. تو هم عوضش یک کاری باید برای من بکنی.»
«ها… چی؟»
«تو از کارت خوشت نمیآد. نظرت راجع به یک کار پردرآمد، دائمی، با مخارج کامل چیه؟ تو این کار آقای خودت هستی و کلی هم ماجرا و چیزای مختلف توش داره.»
«بکش بیرون از ما پیری. این کارا توی این دنیا پیدا نمیشه.»
«ببین. این طوری در نظر بگیر: من طرف رو بهت تحویل میدم. تو حسابت رو صاف میکنی. بعد این کار منو امتحان میکنی. اگر یکی از این وعدهها دروغ بود من دیگه کاری به کارت ندارم.»
دیگر داشت تلوتلو میخورد. گیلاس آخر کارش را ساخته بود. با صدایی کلفت گفت «کی… اینو تأویلش… میدی؟»
بعد دستش رو جلو آورد و گفت «بزن قدش.»
«اگه هستی همین الان بریم.»
سری برای همکارم تکان دادم تا حواسش به هر دو طرف بار باشد. ساعت را یادداشت کردم. بیست و سه بود. درست لحظهای که خم شدم تا از زیر بار بیرون بیایم، دستگاه موسیقی شروع کرد پخش کردن “من بابابزرگ خودمم!” قبلاً به تعمیرکار دستور داده بودم در دستگاه فقط نوارهای آمریکانا و موسیقی کلاسیک بگذارد. چون حالم از موسیقی دههٔ هفتاد به هم میخورد. ولی گویا این نوار جا مانده بود. داد زدم «خاموشش کن! پول مشتری رو هم بهش پس بده… من میرم انباری. یک دقیقه دیگه برمیگردم.» و بعد با مادر مجردم به سمت انباری به راه افتادم.
انباری ته یک راهرو پشت دستشوییها بود. دری فولادی داشت که کلیدش دست من و مدیر روزهای بار بود. درون انباری یک اتاق داخلی بود که فقط من کلید آن را داشتم. آنجا رفتیم.
پسرک با چشمهای نیمبستهاش به اطراف نگاهی کرد و دیوارهای بدون پنجره را از نظر گذراند و گفت «کوش؟»
«یک کم صبر کن.»
در اتاق فقط یک چمدان بود. این چمدان در واقع کیت میدانی تبدیل مختصات بود. محصول ۱۹۹۹ مدل Mod II. چیز نازی بود. بخش متحرک نداشت و با شارژ همهاش بیست و سه کیلوگرم وزن داشت. شکلش هم طوری بود که میشد آن را جای یک چمدان جا زد. در آن را باز کردم. قبلاً دستگاه را با دقت تنظیم کرده بودم. برای همین الان کافی بود تور فلزی را بیرون بکشم. تور فلزی محدودهٔ اثر میدان تبدیل را مشخص میکرد.
پرسید «این دیگه چیه؟»
گفتم «ماشین زمان» و تور را روی هردومان انداختم.
نعره کشید «هی!» و پا پس گذاشت.
در این کار یک فوت کوزهگری نهفته است. تور را باید طوری بیاندازی که سوژه به صورت غریزی یک گام به عقب بردارد و درست درون تور قرار بگیرد. بعد تور را میبندیم و هر دو نفر کاملاً داخل قرار میگیرند. اگر این کار را نکنیم ممکن است تخت کفشی یا نصف پایی جا بماند، یا یک تکه از زمین هم کنده شده و تبدیل شود. برای این کار قدری مهارت لازم است. بعضی مأمورها سوژه را به زور داخل تور میبرند. ولی من راستش را میگویم و از آن یک لحظهٔ شگفتی و جاخوردگی استفاده میکنم و کلید دستگاه را میزنم. که همین کار را هم کردم.
***
۱۰۳۰-VI-۳
آوریل ۱۹۶۳، کلیولند، اوهایو، ساختمان اپکس.
دوباره گفت «هی!» بعد گفت «این تور کوفتی رو بردار!»
عذرخواهی کردم، تور را برداشتم و آن را داخل دستگاه گذاشتم. گفتم «خودت گفتی میخوای پیداش کنی.»
«ولی تو گفتی این دستگاه ماشین زمانه!»
به بیرون پنجره اشاره کردم و گفتم «به نظر تو الان شبیه ماه نوامبره؟ یا شبیه نیویورکه؟»
در زمانی که او مات محیط و هوای بهاری مانده بود من دوباره در چمدان را باز کردم، یک پاکت صد دلاری در آوردم و بررسی کردم شمارهها و امضاهای روی اسکناسها با ۱۹۶۳ تطبیق داشته باشند. برای «دفتر زمان» مهم نیست مأموران چقدر خرج میکنند. چون مبلغی نمیشود. ولی از ناهمزمانی بیخود خوششان نمیآید. اگر کسی زیاد از این اشتباهات بکند دادگاه نظامی او را به یک سال بد در زمان تبعید میکند. مثلاً ۱۹۷۴ که زمان جیرهبندی سفت و سخت و کار اجباری بود. من هیچ وقت از این اشتباهات نمیکنم. پولها درست بودند.
مادر مجرد دور خودش چرخید و گفت «چی شد؟»
پاکت را در دستش تپاندم و گفتم «یارو اینجاست. برو بیرون و بگیرش. اینم یک مقدار پول برای مخارجت. حسابت رو صاف کن. بعد من میام دنبالت.»
اسکناسهای صد دلاری اثر هیپنوتیزمواری روی افرادی دارد که به آنها عادت نداشته باشند. داشت پولها را میشمرد که من او را به درون راهرو هدایت کردم. در را رویش قفل کردم. جهش بعدی آسان بود. تغییری کوچک در زمان.
***
۱۱۰۰-VI-۱۰
مارس ۱۹۶۴، ساختمان آپکس در کلیولند.
اخطاریهای روی در چسبانده بودند که میگفت مدت اجارهام هفتهٔ دیگر تمام میشود. به جز این اخطاریه هیچ چیز اتاق دست نخورده بود. انگار همین یک لحظه پیش از آنجا رفته بودم. از پنجره درختان لخت و برفپوش دیده میشدند. سریع دست جنباندم. فقط معطل لباس و پول متناسب با زمان شدم. لباس، پول، بارانی و کلاه را وقتی آنجا گذاشته بودم که میخواستم اتاق را اجاره کنم. یک تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم. بیست دقیقهای طول کشید تا به حد کافی حوصلهٔ پرستار شیرخوارگاه را سر ببرم. این قدر بیحوصله شده بود که توانستم بچه را بدون این که متوجه شود در ببرم. با بچه به ساختمان آپکس برگشتم. تنظیم دستگاه کمی بیشتر طول کشید. چون ساختمان در سال ۱۹۴۵ هنوز ساخته نشده بود. ولی من قبلاً محاسبات لازم را انجام داده بودم.
***
۰۱۰۰-VI-۲۰
سپتامبر ۱۹۴۵، متل اسکای ویو در کلیولند.
کیت میدانی، بچه و من در متلی بیرون شهر ظاهر شدیم. قبلاً این اتاق را به نام «گرگوری جانسن» اجاره کرده بودم. برای همین وقتی در اتاق ظاهر شدیم پردهها کشیده بود. پنجرهها بسته و در هم کلون شده بود. کف را هم قبلاً خالی کرده بودم تا اگر ماشین انحراف داشت ضربه نخورم. اگر یک صندلی جایی باشد که میخواهید ظاهر شوید، حسابی سیاه و کبود خواهید شد. البته نه از صندلی. از کمانه کردن میدان.
کار اصلاً دردسر نداشت. جین در خواب ناز بود. بردمش بیرون. درون یک سبد خرید روی صندلی اتومبیلی که قبلاً کرایه کرده بودم گذاشتم. تا یتیمخانه رفتم و او را روی پلهها گذاشتم. دو چهار راه پایینتر از یک «ایستگاه خدمات» (از آن نمونهای که شبیه فروش محصولات نفتی است،) به یتیمخانه زنگ زدم و سریع برگشتم و دیدم بچه را از روی پلهها برداشتند. همان طور راندم تا نزدیک متل. اتومبیل را همان جا رها کردم و پیاده به متل رفتم و از آنجا به ۱۹۶۳ جهش کردم.
***
۲۲۰۰-VI-۲۴
آوریل ۱۹۶۳، ساختمان آپکس، کلیولند.
خوب در بعد زمان حرکت کرده بودم. دقت زمانی دستگاه به فاصلهٔ زمانی که طی میشود بستگی دارد. به جز در مورد بازگشت به نقطهٔ صفر. اگر درست حساب کرده بودم، بیرون در پارک، در این شب خوب بهاری، جین میفهمید که آن قدرها که فکر میکرده دختر خوبی نبوده است. تا خانهٔ ناخنخشکها یک تاکسی گرفتم. گذاشتم راننده سر پیچ منتظر بماند و خودم وارد سایه شدم.
فوری در انتهای خیابان دیدمشان. بازو در بازوی هم قدم میزدند. پسرک دخترک را تا بالای پلهها رساند و یک بوسهٔ شب بخیر طولانی از او گرفت. طولانیتر از آنچه فکر میکردم. بعد دختر رفت تو و پسر به سمت پایین خیابان به راه افتاد و رویش را برگرداند. من نزدیک رفتم و بازویم را در بازویش قفل کردم و آرام گفتم «تموم شد پسرم. اومدم ببرمت.»
نفسش بند آمد. به سختی گفت «تویی!»
«خودمم. الان دیگه میدونی اون کی بود. اگر فکرش رو بکنی میفهمی خودت کی هستی و اگه حسابی خوب فکر کنی میفهمی بچه کیه و من کیام.»
جوابی نداد. بد جوری جا خورده بود. وقتی بفهمی نتوانستهای در مقابل وسوسه کردن خودت مقاومت کنی حسابی جا میخوری. او را به ساختمان آپکس بردم و با هم دوباره جهش کردیم.
***
۲۳۰۰-VIII-۱۲
اوت ۱۹۸۵. پایگاه تازهواردان.
گروهبان کشیک را بیدا کردم، کارتم را نشانش دادم و به او گفتم به همراه من یک جا برای خواب و یک قرص آرامبخش بدهد و صبح او را سر خدمت ببرد. گروهبان اوقاتش تلخ شده بود. ولی مهم نیست چه زمانی باشد، درجه درجه است. کاری را خواسته بودم انجام داد. اما بدون شک در این فکر بود که بار بعدی که همدیگر را ببینیم ممکن است او سرهنگ باشد و من گروهبان. که البته در گروه ما چیز بعیدی نیست. پرسید «اسمش چیه؟»
اسمش را نوشتم و به گروهبان دادم. ابرویش را بالا برد و گفت «این طوریه؟ هوممم.»
«تو کارت رو انجام بده گروهبان.»
به سمت همراهم برگشتم و گفتم «پسرم مشکلاتت تمام شد. داری توی بهترین شغل دنیا مشغول میشی و حتماً خیلی خوب انجامش میدی. من میدونم.»
گروهبان گفت «حتماً درست انجامش میدی. منو ببین. متولد ۱۹۱۷ هستم. ولی هنوز زندهام. هنوز جوونم و هنوز از زندگی لذت میبرم.»
به اتاق جهش برگشتم و همه چیز را به صفر پیشفرض برگرداندم.
***
۲۳۰۱-V-۷
نوامبر ۱۹۷۰. پاتوق پاپ، نیویورک.
از انباری بیرون آمدم. یک پنجم بطر ویسکی عسلی «درامبویی» دست گرفتم تا توجیه چند دقیقه غیبتم باشد. دستیارم داشت با مشتریای بحث میکرد که تقاضای «من بابابزرگ خودمم!» را داده بود. گفتم «بذار پخشش کنه. بعد دستگاه رو از برق بکش.» خیلی خسته بودم.
کار سختی است. اما بالاخره کسی باید این کار انجام دهد. بعد از اشتباه سال ۱۹۷۲ کار گرفتن نیروی جدید خیلی سخت شده است. مگر منبعی بهتر از این پیدا میشود که آدمهایی که وضع خرابی دارند را جمع کنی و به آنها شغلی بدهی که هم جالب است (البته مخاطره هم دارد،) و هم پول خوبی دارد؟ شغلی که لازم است. همه میدانند چرا جنگ فرسایشی ۱۹۶۳ به آن صورت در ویتنام ختم شد. یا چطور بمبی که برای نیویورک در نظر گرفته بودند منفجر نشد و صدها چیز دیگری که همان طور که قرار بود رخ ندادند. همهٔ اینها کار امثال من است.
اما اشتباه ۱۹۷۲ کار ما نیست. بمباران هانوی اشتباه ما نبود. چیزی است که شده و دیگر نمیتوان آن را برگرداند. باطلنمایی در کار نیست که حل شود. چیزها یا هستند و یا نیستند. چه حالا و چه هر وقت دیگر. ولی اشتباهی دیگر مثل آن رخ نخواهد داد. چیزی که قرار است در ۱۹۹۲ رخ دهد ممکن در هر سالی ریشه داشته باشد.
بار را پنج دقیقه زودتر بستم. نامهای خطاب به مدیر روز بار روی صندوق پول گذاشتم و گفتم پیشنهادش برای خرید سهم خودم از بار میپذیرم و باید با وکیلم تماس بگیرد، چون خودم در تعطیلات طولانی مدت هستم. اداره شاید پول را بگیرد. شاید هم نگیرد. اما اداره دوست دارد کارها تمیز انجام شوند. به اتاق پشت انباری رفتم و به ۱۹۹۳ جهش کردم.
***
۲۲۰۰-VII-۱۲
ژانویه ۱۹۹۳، ادارهٔ تنظیمات زمانی، دفتر مرکزی بخش تازهواردان.
پیش افسر کشیک حاضری زدم و به اقامتگاه خودم رفتم. خیال داشتم یک هفته بخوابم. من بطریای که سرش شرط بسته بودیم را قاپ زده بودم (به هر حال شرط را خودم برده بودم،) و قبل از نوشتن گزارشم کمی بالا انداختم. مزهٔ گندی داشت و من مانده بودم چرا از اولد آندِروِیر خوشم میآمده است. ولی کاچی به از هیچی. دوست ندارم هشیار هشیار باشم. اگر این طور شود زیادی فکر میکنم. ولی ته بطری را هم در نیاوردم. مردم برای خودشان وسوسه دارند. ولی من مردم را دارم.
گزارشم را به دستگاه دیکته کردم. چهل نفر آماده به خدمت که ادارهٔ تحقیقات روانی همه را تأیید کرده بود. البته به اضافهٔ یکی مال خودم که میدانستم تأیید خواهد شد. من اینجا بودم دیگر، نبودم؟ بعد یک درخواست انتقال به بخش عملیات نوشتم. از نیرو گرفتن خسته شده بودم. هر دو متن را درون شکاف مربوطه انداختم و به سمت تختخواب رفتم.
چشمم به تابلوی «قوانین زمان» افتاد که بالای تختم آویزان کرده بودم.
- کار فردا را به دیروز مسپار.
- اگر سرانجام موفق شدی، دوباره میاغاز.
- بخیهای در زمان نه میلیارد را نجات میدهد.
- باطلنماها شاید باطلنموده باشند.
- چه دیر زود میشود.
- اجداد هم انسان هستند.
- حتی زئوس هم تایید میکند.
این شعارها دیگر به اندازهٔ وقتی که سرباز صفر بودم مرا تحت تأثیر قرار نمیدادند. سی سال غیرعینی جهش در زمان هر کسی را فرسوده میکند. لباسهایم را کندم. نگاهی به شکمم انداختم. سزارین جای زخم بزرگی بر جا میگذارد. ولی الان این قدر پشمالو شدهام که اگر به دنبال جای زخم نگردم متوجهش نمیشوم.
سپس نگاهی به حلقهٔ روی انگشتم انداختم.
ماری که دم خود را میخورد، تا ابد الآباد. من میدانم از کجا آمدهام. اما همهٔ شما زامبیها از کجا آمدهاید؟
حس میکنم سردرد به سراغم میآید. اما پودر مسکن نمیخورم. یک بار این کار را کردم و شما زامبیها همه غیب شدید.
برای همین به درون تختخواب خزیدم و علامتی دادم تا چراغ خاموش شد.
شماها که واقعاً وجود ندارید. کسی به جز من وجود ندارد. جین. تنها در تاریکی.
خیلی دلم برایت تنگ شده!
این داستان پیشتر در «شگفتزار» منتشر شده است و اکنون با بازنگری و ویراست مجدد در «فضای استعاره» بازنشر میشود.