همه جای دنیا آمریکاییها را دیوانه میدانند.
معمولاً آمریکاییها خودشان هم چنین اتهامی را میپذیرند ولی مرکز آلودگی را کالیفرنیا میدانند. خود کالیفرنیاییها هم قویاً اعتقاد دارند که سوءشهرتشان تنها از اعمال ساکنان منطقهٔ لوس آنجلس نشأت میگیرد. لوسآنجلسیها هم وقتی تحت فشار قرار بگیرند، این اتهام را قبول میکنند، ولی به سرعت توضیح میدهند که «کار هالیووده. تقصیر ما که نیست. ما که چنین چیزی نخواستهایم. هالیووده که دائماً داره رشد میکنه.»
مردم هالیوود هم اصلاً اهمیت نمیدهند؛ این که هیچ، تازه به وجد هم میآیند. اگر علاقه نشان دهید، میبرندتان لورِل کانیون؛ «جایی که موارد حادمان را نگه میداریم.» ساکنان کانیون، یعنی زنان پابرنزه و مردان مایوپوشی که دائماً خانههای شنگول نیمساختهشان را میسازند و بازسازی میکنند، تا حدودی مخلوقات ملالآوری را که در آپارتمانها زندگی میکنند حقیر میشمارند و این دانش محرمانه را که “فقط خودشان میدانند چطور باید زندگی کرد” چون گنجی در سینه نگه میدارند.
خیابان لوکآوت مانتِن نام جادهای فرعی است که پیچاپیچ از درهٔ لورل کانیون بالا میآید. سایر ساکنان کانیون تمایل چندانی ندارند اسمش را ببرند. به هر حال باید یک جایی خط قرمز کشید!
کوینتوس تیل، فارغالتحصیل معماری، بالای خیابان لوکآوت مانتن در شمارهٔ ۸۷۷۵، آن طرف خیابان هرمیت – هرمیت اصلی هالیوود – زندگی میکرد.
حتی معماری جنوب کالیفرنیا هم با جاهای دیگر متفاوت است. هاتداگ را در سازهای که مثل «د پاپ»[۱] ساخته شده میفروشند. بستنی هم در یک بستنی قیفی سفیدکاریشدهٔ عظیم عرضه میشود و چراغهای نئون روی بام ساختمانهایی که بی چون و چرا به شکل کاسهٔ غذای تندند جار میزنند «به غذای تند عادت کنید!» بنزین، روغن و نقشههای مجانی هم زیر هواپیماهای ترابری سهموتوره فروخته میشود، در حالی که توالتهای گواهینامهداری که به خاطر راحتی مشتریان، هر ساعت بازرسی میشوند، در کابین هواپیما قرار گرفتهاند. این چیزها ممکن است جهانگردان را حیرتزده یا سرگرم کند، اما برای محلیهایی که زیر آفتاب سر ظهر معروف کالیفرنیا سربرهنه راه میروند، قضیه کاملاً عادی است.
کوینتوس تیل تلاش همکارانش در معماری را بزدلانه، خامدستانه و محجوب به حساب میآورد.
***
تیل از دوستش هومر بِیلی پرسید: «خونه یعنی چی؟»
بیلی با احتیاط اقرار کرد: «خب، در معنای عام، همیشه به خونه به چشم وسیلهای برای در امان ماندن از بارون نگاه کردهام.»
«ابله! تو هم مثل بقیهشون داغونی.»
«من که نگفتم این تعریف کامله…»
تل گفت «کامل؟ حتی تو جهت درست هم نیست! اگه توی غار هم چمباتمه زده بودیم با این دیدگاه جور در میاومد. با این حال سرزنشت نمیکنم.» بعد بزرگوارانه ادامه داد: «از اون کلهخرهایی که تو کار معماری هستند که بدتر نیستی. حتی مدرنترهاشون؛ تنها کاری که کردهاند این بوده که مکتب کیک عروسی رو ول کنند و برند سراغ مکتب ایستگاه خدمات؛ نون زنجبیلی رو دور ریختند و کمی کروم روش کوبیدند، اما ته قلبشون به اندازهٔ ساختمون دادگاهِ یه شهرستان سنتیاند. نوترا! شیندلر! اون مفتخورها چی میدونند؟ فرانک لوید رایت چی داره که من ندارم؟»
دوستش مختصر جواب داد: «پورسانت!»
«ها؟ چی گفتی؟» سیل کلمات تیل کمی دچار لکنت شد، با کمی تعلل در جواب، خودش را جمع و جور کرد. «پورسانت! درسته. اما چرا؟ چون من خونه رو یک غار مبلمان شده نمیدونم، بلکه اون رو ماشینی برای زندگی کردن میبینم؛ یه فرآیند حیاتی، یه چیز زنده و پویا که با حالت ساکنینش تغییر میکنه؛ نه یه تابوت مردهٔ ساکن سایز بالا. چرا باید خودمون رو به مفاهیم متحجر اجدادمون محدود کنیم؟ هر احمقی با یه کم دانش دستوپاشکسته از هندسهٔ ترسیمی هم میتونه یه خونه عادی طراحی کنه. ولی مگه هندسهٔ ایستای اقلیدسی تنها روش ریاضیه؟ مگه قراره کلاً نظریهٔ «پیکارد- وسیو» [۲] رو نادیده بگیریم؟ سیستم ماجولار چطور؟ حالا ایدههای غنی شیمی فضایی به کنار. یعنی تو معماری جایی برای تغییر شکل، انسانریختشناسی[۳] یا سازههای کنشی نیست؟»
بیلی جواب داد: «به جان تو اگه بدونم! راستی، بهتره بعد چهارم رو هم، که هیچی ازش حالیم نیست، از قلم نندازی.»
«چرا که نه؟ چرا باید خودمون را محدود کنیم به مثلاً…» تیل حرفش را قطع کرد و به دوردست خیره شد. «هومر، به نظرم راستی راستی یه چیزهایی حالیته. واقعاً چرا که نه؟ به غنای اتصال و ارتباط در چهار بعد فکر کن. عجب خونهای، عجب خونهای…» بعد ساکت ماند در حالی که چشمهای گردشدهاش متفکرانه پلک میزد.
بیلی دستش را دراز کرد و بازوی تیل را تکان داد. «هوی! بیا بیرون! این چه مزخرفاتیه که داری میبافی؟ بعد چهارم؟ بعد چهارم که زمانه؛ هیچ رقم نمیتونی رو دیوارش میخ بکوبی.»
تیل بیاعتنا به او ادامه داد: «آره، آره. زمان یه بعد چهارمه، اما من دارم به یه بعد چهارم فضایی فکر میکنم، مثل طول و عرض و ارتفاع. تو صرفهجویی در مصالح و راحتی آرایش اصلاً نمیشه حریفش شد. بماند صرفهجویی در زیربنای ساختمان؛ میشه یه خونهٔ هشتاتاقه رو روی زمینی که الان یه خونهٔ تکاتاقه لازم داره ساخت. مثل یه تِسِرَکت [۴]…»
«تسرکت دیگه چیه؟»
«مگه مدرسه نرفتی؟ تسرکت یک ابرمکعبه؛ یه چهارگوشهی چهاربعدی، همون طور که یه مکعب سه بعد و یه مربع دو بعد داره. بذار نشونت بدم.» تیل به سرعت به آشپزخانهٔ آپارتمانش رفت و با یک بسته خلال دندان برگشت. آنها را روی میز بین خودشان ریخت و لیوانها و یک بطری تقریباً خالی جین هلندی را با بیمبالاتی به کناری زد. «یه کمی خمیر مدلسازی لازم دارم. هفتهٔ پیش همین جاها یه خرده داشتم.» بعد شروع کرد به وارسی کشوی میز شلوغ و نامرتبی که یک گوشهٔ اتاق غذاخوری را اشغال کرده بود، و بالاخره با یک مشت خمیر مجسمهسازی روغنی برگشت. «ایناهاش.»
«چی کار میخوای بکنی؟»
«الان نشونت میدم.» تیل به سرعت تکههای کوچک خمیری را کند و با دست گلولههایی به اندازهٔ نخود درست کرد. خلال دندانها را در چهار تا از آنها فرو برد و یک مربع ساخت. «خب، این یک مربعه.»
«پر واضحه.»
«یکی دیگه مثل این، چهار تا خلال و حالا یک مکعب داریم.» خلالهای دندان به شکل یک جعبه درآمده بودند، یک مکعب با توپکهای خمیری که گوشههایش را نگه میداشت. «حالا یکی دیگه مثل اولی میسازیم و دوتایی با هم دو وجه تسرکت رو میسازن.»
بیلی کمکش کرد که گلولههای خمیری مکعب دوم را بسازد، اما احساس لذت کار با خمیر رام و سربهراه حواسش را پرت کرد و شروع کرد به شکل دادن آن با انگشتانش.
همین طور که ماحصل تلاشش، یک مجسمه خمیری، را بالا نگه داشته بود گفت: «ببین، جیپسی روز لی!»
«بیشتر شبیه گارگانتوآ شده. باید ازت شکایت کنه. خب، حواست اینجا باشه. یکی از گوشههای مکعب اول رو باز میکنی، دومی رو از همون گوشه رد میکنی توی اولی، بعد دوباره گوشه رو میبندی. حالا هشت تا خلال دندون برمیداری و به صورت مورب ته مکعب اول رو به ته مکعب دوم و سرهاشون رو هم به همون شکل به هم وصل میکنی.» تیل حین حرف زدن همین کار را به سرعت انجام داد.
بیلی شکاکانه پرسید: «مثلاً این قراره چی باشه؟»
«یه تسرکت، یعنی هشت تا مکعب که وجوه یک ابرمکعب رو تو چهار بعد تشکیل میدند.»
«به نظر من که بیشتر شبیه گهوارهٔ گربه است. به هر حال فقط دو تا مکعب اونجا است. شش تای دیگه کجاند؟»
«بابا، از تخیلت استفاده کن! ضلع بالای مکعب اول رو در رابطه با ضلع بالای دومی در نظر بگیر؛ این همون مکعب سومه. بعد دو تا مربع پایینی، بعد وجه جلویی هر مکعب، وجه پشتی، دست راست و دست چپ، که میشه هشت تا مکعب.» تیل به ترتیب آنها را نشان داد.
«آها، دیدمشون. ولی اینا که مکعب نیستند، فقط “چه میدونم چی” اند؛ منشورند. مربع نیستند، شیب دارند!»
«این به خاطر شیوهٔ نگاه کردنت به اونا تو پرسپکتیوه. اگه عکس یه مکعب رو روی یه کاغذ بکشی، مربعهای کناری باید یهوری کشیده شند، درسته؟ این یعنی پرسپکتیو. حالا اگه به یه شکل چهاربعدی توی سه بعد نگاه کنی، طبیعتاً کج به نظر میرسه. در صورتی که همهشون مکعبند.»
«شاید برای تو باشند داداش، اما به هر حال به نظر من که کجند.»
تیل اعتراض بیلی رو ندیده گرفت و ادامه داد: «حالا این رو به عنوان چهارچوب یه خونهٔ هشتاتاقه در نظر بگیر؛ یه اتاق تو همکفه برای خدمات، تاسیسات و پارکینگ. تو طبقهٔ بعدی شش اتاق دیگه از اون منشعب میشن؛ نشیمن، پذیرایی، حموم، اتاق خوابها و غیره. بالای اونا هم یه اتاق کاملاً محصور که هر چهار طرفش پنجره است، میشه اتاق مطالعه. خب، نظرت چیه؟»
«به نظرم وان حموم رو جایی گذاشتی که از سقف نشیمن آویزون شه. این اتاقها مثل یه هشتپا به هم وصل شدهاند.»
«فقط تو پرسپکتیو! فقط تو پرسپکتیو! خیلی خب، حالا یه جور دیگه نشونت میدم.» این بار تیل یک مکعب با خلالهای کامل و یکی دیگر هم با خلالهای نصف شده ساخت. بعد مکعب دوم را در مرکز اولی جای داد و گوشههایشان را با خلالهای کوتاهتری به هم وصل کرد. «حالا، مکعب بزرگه همون همکفه، مکعب کوچکه وسطی اتاق مطالعهٔ طبقه آخره. شش مکعبی هم که اونا رو به هم وصل میکنن، اتاقهای نشیمن و غیره هستن. میبینی؟»
بیلی کمی شکل رو بررسی کرد، بعد سرش را تکان داد. «من که هنوز هم بیشتر از دو تا اتاق نمیبینم؛ یه دونه بزرگ و یه دونه کوچک. اون شش تای دیگه این بار به جای منشور شبیه هرمند، ولی قطعاً مکعب نیستند.»
«دقیقاً همین طوره. تو اونا رو تو پرسپکتیو متفاوتی میبینی. متوجه نمیشی؟»
«خب، شاید. اما اون اتاق وسطیه، با اون چیزمیزها احاطه شده. فکر کنم گفتی که هر چهار طرفش پنجره است.»
«خب هست دیگه. فقط به نظر میآد که احاطه شده. همینه که مهمترین ویژگی یه تسرکت محسوب میشه، نوردهی بیرونی کامل تمام اتاقها، در حالی که برای هر واحدی دو دیوار به کار گرفته میشه و برای یک خانهٔ هشتاتاقه فقط فونداسیون یک اتاق لازمه. این یعنی انقلاب.»
«این تعبیر یه کم ملایمه. تو دیوونهای رفیق. نمیشه همچین خونهای رو ساخت. اون اتاق وسطیه اون وسط نشسته و همون جا هم میمونه.»
تیل با غضبی کنترل شده به دوستش نگاه کرد و گفت «آدمهایی مثل تو معماری رو تو طفولیت نگه داشتهاند. یه مکعب چند تا وجه داره؟»
«شش تا.»
«چند تاشون داخلند؟»
«خب، هیچ کدوم. همهشون رو به بیرونند.»
«خیلی خب. حالا خوب گوش کن. یه تسرکت هشت مکعب جانبی داره، که همهشون رو به بیرونند. حالا خوب نگام کن، میخوام این تسرکت رو باز کنم، همون طوری که یه جعبهٔ مقوایی رو باز میکنند تا مسطح بشه. این طوری میتونی هر هشت مکعب رو ببینی.» بعد به سرعت دستبهکار شد و چهار معکب ساخت و آنها را به صورت یک برج لرزان روی هم قرار داد. بعد چهار مکعب دیگر ساخت و به چهار وجهِ رو به بیرون مکعب دومی چسباند. سازه به خاطر اتصال سست گلولههای خمیری کمی نوسان کرد، ولی دوام آورد. هشت مکعب به صورت دو صلیب به هم چسبیدهٔ سروته، طوری که چهار مکعب جانبی از چهار جهت آن بیرون زده بود. «حالا میبینیاش؟ روی طبقهٔ همکف سوار میشه، شش مکعب بعدی اتاقهای نشیمن و غیره هستن و اون هم اتاق مطالعهاته، بالاترین طبقه.»
بیلی نسبت به شکلهای قبلی با موافقت بیشتری به این یکی توجه کرد. «بالاخره فهمیدم. پس میگی این هم یه تسرکته؟»
«این یه تسرکته که تو سه بعد باز شده. برای دوباره سرهم کردنش باید مکعب بالایی رو به مکعب پایینی بچسبونی، بعد مکعبهای جانبی رو هم باید تا بزنی تا به مکعبهای بالایی و پایینی برسند، بفرما! البته این تا زدنها تو بعد چهارم انجام میشه و هیچ مکعبی کج و کوله نمیشه و روی همدیگه هم تا نمیشند.»
بیلی چهارچوب لرزان را کمی بیشتر وارسی کرد و بالاخره گفت «ببین، چرا تا زدن دوبارهٔ این چیز رو تو بعد چهارم فراموش نمیکنی – که به هر حال انجامش هم نمیتونی بدی – و یه خونه مثل همین یکی نمیسازی؟»
«منظورت چیه که نمیتونم؟ فقط یه مسئله سادهٔ ریاضیه…»
«سخت نگیر فرزندم. ممکنه تو ریاضی خیلی ساده باشه، اما هیچ وقت نمیتونی برای ساخت طرحت مجوز بگیری. بعد چهارمی وجود نداره، بیخیالش. اما یه خونهٔ این جوری، ممکنه مزایایی هم داشته باشه.»
تیل مکثی کرد و به مطالعه ماکت پرداخت. «هااا… شاید حق با تو باشه. همون تعداد اتاقها رو داریم و تو عرصه هم به همون اندازه صرفهجویی میشه. آره، اون طبقهٔ وسطی تقاطع صلیبها رو هم شمال شرقی، جنوب غربی و غیره میذاریم تا همهٔ اتاقها تمام روز نور خورشید داشته باشند. محور مرکزی هم خیلی راحت به تهویه مرکزی تخصیص پیدا میکنه. غذاخوری رو میذاریم شمال شرقی و آشپزخونه رو جنوب غربی، با پنجرههای بزرگ تو هر اتاق. باشه هومر، همین کار رو میکنم. کجا میخوایی بسازمش؟»
«صبر کن ببینم! من که نگفتم قراره اون رو واسه من بسازی…»
«مال تو نباشه، مال کی باشه؟ زنت یه خونه میخواد، این هم یه خونه!»
«اما خانم بیلی یه خونهٔ قرن هجدهمی میخواد…»
«خب اون فقط یه ایده تو ذهنش داره. زنها نمیدونند چی میخواند…»
«ولی خانم بیلی میدونه.»
«فقط یه ایده که یه معمار از رده خارج گذاشته تو کلهاش. زنت یه ماشین نو سوار میشه، درسته؟ لباسش هم که آخرین مد روزه. خب پس چرا باید تو یه خونهٔ قرن هجدهمی زندگی کنه؟ این خونه حتی از مدل امسال هم جلوتره؛ مال چندین سال بعده. باور کن اسمش سر زبونها میافته.»
«خب، باید باهاش صحبت کنم.»
«به هیچ وجه! غافلگیرش میکنیم. یه پِیک دیگه بزن.»
«به هر حال الان نمیتونیم کاری بکنیم. من و زنم فردا داریم میریم بِیکرزفیلد. شرکت فردا قراره چند تا چاه نفت دیگه بخره.»
«چرند نگو. این همون فرصتیه که دنبالشیم. وقتی برمیگردید، حسابی غافلگیر میشه. میتونی همین الان چکش رو بکشی و نگرانیت رو خاتمه بدی.»
«نباید چنین کاری رو بدون مشورت اون انجام بدم. خوشش نمیآد.»
«ببینم، تو خونهٔ شما کی شلوار پاش میکنه؟»
چک قبل از این که بطری دوم به نیمه برسد امضا شده بود.
***
در جنوب کالیفرنیا کارها سریع انجام میشود. خانههای معمولی معمولاً ظرف یک ماه ساخته میشوند. اما زیر سختگیریهای هیجانزدهٔ تیل، خانهٔ تسرکت به جای چند هفته، طی چند روز، دستپاچه سر به آسمان کشید و طبقهٔ دوم صلیبشکل آن به سمت چهار گوشه دنیا ورقلمبید. ابتدای کار در مورد این چهار اتاق برآمده از طبقهٔ دوم کمی با بازرسها مشکل پیدا کرد ولی با چند تیرآهن تقویتی و کمی زیرمیزی توانست آنها را در مورد صحت مهندسی ساختمان متقاعد کند.
طبق قرار قبلی، فردای بازگشت خانوادهٔ بیلی به شهر، تیل با اتومبیل مقابل منزل آنان رفت. بلافاصله دستش را گذاشت روی بوق دوصدای اتومبیلش. بیلی سرش را از در خانه بیرون آورد. «چرا زنگ نمیزنی؟»
تیل سرخوشانه جواب داد «خیلی کُنده. من مرد عملم. خانم بیلی آماده است؟ آها، این هم از خانم بیلی! خوش اومدید، خوش اومدید. بپرید تو ماشین، یه سورپرایز براتون داریم.»
بیلی با ناآرامی گفت «عزیزم، تیل رو که میشناسی.»
خانم بیلی بینیاش را بالا کشید و گفت «میشناسمش. هومر، ما با ماشین خودمون میآییم.»
«حتماً عزیزم.»
تیل هم موافقت کرد «فکر خوبیه. قدرتش بیشتر از ماشین منه؛ سریعتر میرسیم. من میرونم، راه رو بلدم.» سوییچ را از بیلی گرفت و سرید توی صندلی راننده و قبل از این که خانم بیلی بتواند قوایش را جمع کند، استارت زد.
تیل، در حالی که اتومبیل قدرتمند را به پایین خیابان میراند و به سمت سانسِت بلوار میچرخاند، سرش را هم به عقب برگرداند و خانم بیلی را مطمئن کرد «اصلاً لازم نیست نگران رانندگی من باشید. مسئله فقط قدرت و کنترله، یه فرآیند دینامیک، فقط عضلات. تا حالا تصادف جدی نداشتهام.»
خانم بیلی با لحن گزندهای گفت «اولیش آخریشه. لطف میکنی چشمت به جاده باشه؟»
تیل سعی کرد که برایش شرح دهد که وضعیت ترافیک مهم است، اما نه از دیدگاه قدرت دید، بلکه از نظر یکپارچگی شهودی بین مسیرها، سرعت اتومبیلها و احتمالات، اما آقای بیلی حرفش را قطع کرد «کوینتوس، خونه کجاست؟»
خانم بیلی شکاکانه پرسید «خونه؟ هومر این قضیه خونه چیه؟ ببینم، بدون این که به من بگی نقشهای کشیدی؟»
تیل با بهترین روش دیپلماتیک مداخله کرد. «صددرصد قضیهٔ یه خونه است، خانم بیلی. اون هم چه خونهای! یه هدیهٔ غیرمنتظره برای شما از طرف یه شوهر وفادار. صبر کنید تا خودتون ببینید…»
خانم بیلی عبوسانه گفت «حتماً. چه سبکی هست؟»
تیل گفت «این خونه سبک نو میسازه. تازهتر از تلویزیون و جدیدتر از هفتهٔ بعده. باید ببینید تا ارزشش رو درک کنید.» برای این که جلوی هر جواب متقابلی را گرفته باشد، سریع اضافه کرد «شماها زلزلهٔ دیشب رو حس کردید؟»
«زلزله؟ کدوم زلزله؟ هومر، دیشب زلزله شد؟»
تیل حرفش را ادامه داد «یه کوچولو، حدود دو صبح. اگه بیدار نبودم، اصلاً متوجهش نمیشدم.»
خانم بیلی کمی لرزید «اَه، از دست این کشور مزخرف! شنیدی هومر؟ ممکن بود بیخبر تو رختخوابمون کشته شیم. نمیدونم چرا گذاشتم ترغیبم کنی که آیوا رو ترک کنیم!»
بیلی ناامیدانه اعتراض کرد «اما عزیزم، خودت خواستی بیایی کالیفرنیا. از دی موآن خوشت نمیاومد.»
خانم بیلی محکم جواب داد «لازم نبود این کار رو بکنیم. تو مرد خونهای؛ باید چنین چیزهایی رو پیشبینی میکردی. زلزله!»
تیل گفت «این چیزیه که تو خونهٔ جدیدتون اصلاً نباید نگرانش باشید. کاملاً ضدزلزله است. تمام قسمتها در توازن دینامیکی کامل با قسمتهای دیگه هستند.»
«امیدوارم. حالا کجا هست؟»
«بعد از همین پیچ. این هم علامتش.» علامت یک فلش زرد بزرگ، از آن نوعی که بنگاههای معاملات ملکی خوششان میآید. رویش، با خط درشت و درخشانی که حتی برای جنوب کالیفرنیا هم بیش از حد معمول بود، نوشته شده بود:
خانهٔ آینده!!!
معظم – شگفتانگیز – انقلابی
ببینید نوههاتان چگونه خواهند زیست!
معمار : ک. تیل
با دیدن قیافهٔ خانم بیلی، تیل بیدرنگ افزود «البته به محض این که صاحبش بشید، این رو برمیداریم.» بعد پیچ را دور زد و اتومبیل را با ترمز کشداری روبهروی خانهٔ آینده متوقف کرد «بوفَرما!» و برای دیدن عکسالعملشان به صورتشان نگاه کرد.
آقای بیلی ناباورانه و خانم بیلی با بیزاری آشکاری به خانه خیره شدند. تنها یک تودهٔ مکعبشکل با چند در و پنجره و بدون هیچ ویژگی خاصی در معماری میدیدند؛ سوای این که با طرح ریاضی پیچیدهای تزیین شده بود. بیلی آهسته پرسید «تیل، چه نقشهای کشیدهای؟»
تیل نگاهش را از صورت آنها به سمت خانه برگرداند. ازآن برج عجیب و غریب با اتاقهای بیرونزدهٔ طبقهٔ دومش خبری نبود. هیچ نشانی هم از هفت اتاق بالای طبقهٔ همکف نبود. به جز تک اتاقی که روی فونداسیون نشسته بود، هیچ چیز دیگری باقی نمانده بود. فریاد زد «یا حضرت فیل! بهم دستبرد زدن!» و شروع کرد به دویدن.
اما فایدهای نداشت. جلو و پشت ساختمان، داستان همان بود: هفت اتاق دیگر غیب شده بودند، کاملاً ناپدید شده بودند. بیلی خودش را به او رساند و بازویش را گرفت. «توضیح بده ببینم! این قضیهٔ دستبرد دیگه چیه؟ چطور تونستی یه همچه چیزی بسازی؟ … اصلاً طبق توافقمون نیست.»
«اما من چنین چیزی نساختم. من همون چیزی رو ساختم که قرار گذاشتیم؛ یه خونهٔ هشتاتاقه به شکل یه تسرکتِ بازشده. خرابکاریه، آره همینه، حسادت! معمارهای دیگهٔ شهر جرات نداشتند ببینند من این کار رو تموم میکنم. میدونستند اگه کامل شه، دیگه باید بساطشون رو جمع کنند برند.»
«آخرین باری که این جا بودی کی بوده؟»
«دیروز بعد از ظهر.»
«همه چی مرتب بود؟»
«بله. باغبونها تازه داشتند کارشون رو تموم میکردند.»
بیلی به چشمانداز آرایششدهٔ بینقص محوطه نگاهی انداخت. «نمیدونم چطور میشه یهشبه هفت تا اتاق رو از هم باز کرد و برد، بدون این که این باغچهها خراب شند.»
تیل هم اطرافش را نگاه کرد «نه، نمیشه. من که سر در نمیارم.»
خانم بیلی به جمع آن دو پیوست. «خب، ببینم، قراره من تنهایی سر خودم رو گرم کنم؟ خب تا وقتی این جاییم هر چقدر خواستیم میتونیم اون رو وارسی کنیم، اما هومر بهت گفته باشم، فکر نکنم ازش خوشم بیاد.»
تیل نظرش را تایید کرد و با کلیدی که از جیبش درآورد در ورودی را باز کرد که بروند داخل. «میتونیم هم… میتونیم با هم دنبال سرنخ بگردیم.»
سالن ورودیی کاملاً مرتب بود، دیوارهای کشویی که آن را از فضای پارکینگ جدا میکرد عقب رفته بود و به آنان امکان میداد که کل آن قسمت را ببینند. بیلی اظهار کرد «این جا که مرتب به نظر میآد. بریم بالای پشت بوم ببینیم اوضاع از چه قراره. پلکان کجا است؟ اون رو هم دزدیدهاند؟»
تیل مخالفت کرد «نه بابا. نگاه کن…» بعد دکمهای را که زیر کلید چراغ بود فشار داد. تختهای از زیر سقف به پایین لغزید و یک رشتهپلکان ظریف و زیبا بیصدا فرود آمد. نرده و میلههای آن از دورالومینی به رنگ نقرهای یخی و کف و خیز پله هم از جنس پلاستیک شفاف بود. همین طور که خانم بیلی به طور محسوسی نرمتر میشد، تیل هم مثل پسربچهای که تردستی موفقیتآمیزی با کارت انجام داده باشد، وول میخورد.
زیبا بود.
بیلی اعتراف کرد «چه ماهرانه! علی ای حال، گمون نکنم به جایی راه داشته باشه.»
تیل نگاه او را تعقیب کرد. «ها، اون! به محض این که به طرفش حرکت کنی، درش خودبهخود باز میشه. پلکان با درگاه باز دیگه عتیقه شدهاند. بیایین.» چنانچه پیشبینی میشد، همین طور که از پلکان بالا میرفتند دریچهٔ آن کنار رفت و اجازه داد از طبقهٔ بالا سر در بیاورند که بر خلاف انتظارشان، پشت بام ساختمان تکاتاقه نبود. خودشان را وسط یکی از پنج اتاقی میدیدند که طبقهٔ دوم ساختمان اصلی را شکل میداد.
برای اولین بار در تاریخ، تیل حرفی برای گفتن نداشت. بیلی هم سکوت او را بازمیتاباند؛ فقط ته سیگارش را گاز میزد. همه چیز در نهایت نظم بود. پیش رویشان و از پشت یک جدارهٔ مات آشپزخانه دیده میشد؛ رویای یک آشپز از بهدقیقهترین مهندسی محلی، آلیاژ نیکل-کوبالت، یک فضای پیشخان پیوسته، نوردهی مخفی و چیدمانی کاربردی. سمت چپ، اتاق غذاخوری بود، رسمی و در عین حال دلپذیر و مهماننواز ؛ انگار با نظم میدان رژه مبلمانش کرده بودند.
تیل بی آن که سر برگرداند میدانست سالن اصلی و اتاق پذیرایی را هم که احتمال وجودشان با نامحتملی وجودشان یکسان بود، پیدا خواهد کرد.
خانم بیلی رضایتمندانه گفت «خب، باید اعتراف کنم فریبنده است. آشپزخونه هم شکیلتر از اونیه که بشه بیان کرد. با وجود این اصلاً از ظاهر بیرونی ساختمان نمیشد حدس زد این خونه این همه اتاق این بالا داره. البته یه تغییراتی باید داده بشه. مثلاً اون میز تحریر، اگه بذاریمش این جا و اون صندلی راحتی رو اونجا…»
بیلی بیادبانه حرفش را برید «یه دقیقه حرف نزن ماتیلدا. تیل چیزی دستگیرت شد؟»
خانم بیلی گفت «چی گفتی؟ همون اید…»
«گفتم حرف نزن!… خب تیل؟»
معمار هیکل بیقرارش را تکانی داد. «راستش، میترسم بگم. یه سر بریم بالا.»
«چه طوری؟»
«این طوری.» یک دکمهٔ دیگر را فشار داد. پلکانی با رنگهایی تیرهتر از پل سحرآمیز قبلی که از طبقهٔ اول به بالا راهشان داده بود، دسترسی به طبقهٔ بالاتر را برایشان فراهم کرد. همین طور که خانم بیلی پشت سرشان نرمنرمک غرولند میکرد، بالا رفتند و از اتاق خواب اصلی سر درآوردند. سایههایش مثل طبقهٔ پایین کشیده بود، اما خودبهخود با نوری ملایم و تدریجی روشن شد. تیل بلافاصله کلیدی را که رشته پلکانی دیگر را کنترل میکرد زد و همگی با شتاب به سمت اتاق مطالعهٔ بالاترین طبقه رفتند.
بیلی وقتی نفسش جا آمد، گفت «ببین تیل، میتونیم از این اتاق بریم پشت بوم؟ این جوری میتونیم یه نگاهی به دور و ور بندازیم.»
«حتماً، اونجا یه سکوی رصدخونهایه.» از چهارمین رشته پلکان بالا رفتند. اما وقتی دریچهٔ فوقانی باز شد تا بتوانند به طبقهٔ بالا بروند، خودشان را نه روی بام، که وسط طبقهٔ همکفی که از آن وارد خانه شده بودند یافتند.
رنگ آقای بیلی شد خاکستری مریض. فریاد زد «یا خدا، این جا جنزده است. باید از این جا بریم بیرون.» بعد دست زنش را گرفت و در ورودی را با شدت باز کرد و بیرون زد.
تیل ذهنش بیش از آن درگیر بود که بخواهد به رفتنشان اهمیت بدهد. کل این قضیه یک جواب داشت؛ جوابی که نمیتوانست باورش کند. با این حال به خاطر فریادهای نخراشیدهای که از جایی بالای سرش میآمد مجبور شد تعمق در مسئله را رها کند. پلکان را پایین داد و به سرعت بالا رفت. آقای بیلی وسط سالن اصلی روی خانم بیلی که از حال رفته بود خم شده بود. تیل با درک موقعیت به سمت باری که در سالن اصلی تعبیه شده بود رفت و سه بند انگشت برَندی ریخت، برگشت و آن را به دست بیلی داد «بگیر، این میزونش میکنه.»
بیلی آن را نوشید.
تیل گفت «این رو برای خانم بیلی ریخته بودم.»
بیلی از کوره دررفت «تیکه ننداز. یکی دیگه واسش بیار.» تیل قبل از این که به مقدار مد نظرش برای همسر مشتریاش برندی بریزد، از سر احتیاط خودش هم کمی خورد. وقتی برگشت که خانم بیلی داشت چشمهایش را باز میکرد.
دلجویانه گفت «خانم بیلی، بگیرید؛ حالتون رو جا میآره.»
خانم اعتراض کرد «به الکل لب نمیزنم،» ولی لاجرعه سرکشید.
تیل توضیح خواست. «خب، بگید ببینم چی شد. فکر کردم شما دو تا رفتید.»
«درسته، رفتیم. از در ورودی رفتیم بیرون و از این بالا سر درآوردیم، تو هال.»
«چرند نگو! هااا، صبر کن ببینم.» تیل رفت داخل سالن و متوجه شد که پنجرهٔ قدی انتهای اتاق باز است. با احتیاط سرک کشید. او نه به حومهٔ کالیفرنیا، بلکه به اتاق طبقهٔ همکف یا رونوشتی پذیرفتنی از آن چشم دوخته بود. چیزی نگفت، اما برگشت سر دریچهٔ پلکانی که باز گذاشته بود و نگاهی به پایین انداخت. اتاق طبقهٔ همکف هنوز سر جایش بود. به نوعی توانسته بود همزمان در دو جای مختلف و در دو سطح متفاوت باشد.
برگشت به اتاق مرکزی و روی یک صندلی راحتی کوتاه و گود، روبهروی بیلی نشست و از پشت زانوهای استخوانی بالاآمدهاش او را تماشا کرد. بعد با لحنی احساساتی گفت «هومر، فهمیدی چه اتفاقی افتاده!؟»
«نه، نفهمیدم. اما اگه هرچه زودتر نفهمم، یه اتفاقی میافته، یه اتفاق ناجور!»
«هومر، این اثبات نظریهٔ منه. این خونه یه تسرکت واقعیه.»
«هومر، این از چی حرف میزنه؟»
«صبر کن ماتیلدا… تیل این دیگه مضحکه. این جا یه جنگولکبازیای درآوردی. من این چیزها تو کتم نمیره… خانم بیلی رو از ترس نیمهجون کردی و من رو هم عصبی. تنها چیزی که میخوام اینه که از این جا بریم بیرون، بدون اون درهای مخفی و شوخیهای بیمزهات.»
خانم بیلی حرفش را قطع کرد و گفت: «جای خودت حرف بزن هومر. من نترسیدم. فقط برای یه لحظه به شدت احساس ناراحتی کردم. مال قلبَمه، ما خونوادگی ظریف و حساسیم. اما در مورد این تسیمسی… خودت توضیح بده آقای تیل. حرف بزن.»
تیل، علیرغم انقطاعهای بیشمار، تا جایی که میتوانست فرضیهٔ پشت طراحی خانه را برایش شرح داد و نتیجه گرفت «خانم بیلی، این طور که پیدا است، این خونه با این که تو سه بعد کاملاً پایداره، اما تو چهار بعد پایدار نبوده. من یه خونه به شکل یه تسرکتِ باز شده ساختم ولی یه اتفاقی براش افتاده، یه تکون یا فشار جانبی، که باعث شده به شکل اصلیاش فرو بریزه… یعنی دوباره تا خورده.» ناگهان بشکنی زد و اضافه کرد «گرفتم! زلزله!»
«زلزله؟»
«آره، آره، زلزلهٔ مختصری که دیشب اومد. از دیدگاه چهاربعدی این خونه مثل یه سطح صافیه که تعادلش روی لبهاش حفظ شده. یه هل کوچک باعث شده که بیفته و روی اتصالات طبیعیاش به صورت چهاربعدی اصلیاش تا بخوره.»
«گمون کنم کلی در مورد ایمنی این خونه لاف زده بودی.»
«خب، امنه… اما سهبعدی.»
بیلی با لحنی عصبی گفت «من خونهای رو که با اولین زلزلهٔ خفیف فرو بریزه نمیگم امن.»
تیل اعتراض کرد «مرد مؤمن، یه نگاه به دور و ورت بنداز. هیچچی به هم نریخته، حتی یه ظرف شیشهای هم ترک نخورده. چرخشهای چهاربعدی نمیتونند رو یه شکل سهبعدی اثر داشته باشند، همون طور که نمیتونی حروف چاپ شده رو یه برگ کاغذ رو با تا زدن ازش بکنی. اگه دیشب اینجا خوابیده بودید، حتی بیدار هم نمیشدید.»
«این همون چیزیه که ازش میترسم. بر حسب اتفاق، این نبوغ عظیمت یه راه حلی نداره برای این که از این تله انفجاری بریم بیرون؟»
«ها؟ آره. تو و خانم بیلی میخواستید برید بیرون که از این جا سر در آوردید، درسته؟ اما مطمئنم که مشکل مهمی نیست. ما اومدیم تو، پس بیرون هم میتونیم بریم. یه امتحانی میکنم.» قبل از این که حرفهایش تمام شود، بلند شد و از پلهها پایین رفت. در ورودی را باز کرد و بیرون رفت و متوجه شد که از فاصلهای به اندازهٔ طول سالن طبقهٔ دوم، به همراهانش زل زده است. نجیبانه گفت «خب، به نظر میآد یه مشکل مختصر داشته باشیم. یه مشکل صرفاً تکنیکیه… البته همیشه میشه از پنجره رفت بیرون.» کرکرههای بلندی را که پنجرههای تمامقد دیوار یک طرف سالن اصلی را پوشانده بود کنار زد. ناگهان ایستاد.
«اِ… جالبه، خیلی جالبه.»
بیلی کنارش رفت و پرسید «چی جالبه؟»
«این.» پنجره به جای این که رو به بیرون ساختمان باشد، مستقیماً به اتاق غذاخوری باز میشد. بیلی به سمت گوشهای برگشت که سالن و غذاخوری را با زاویهای نود درجه به اتاق مرکزی وصل میکرد.
با اعتراض گفت «اما این امکان نداره. این پنجره بین چهار تا شش متر از غذاخوری فاصله داره.»
تیل حرفش را تصحیح کرد «نه توی یه تسرکت. نگاه کن.» پنجره را باز کرد و در حالی که سرش را برگردانده بود و همچنان با آنان حرف میزد، از میان آن رد شد.
تیل واقعاً از دیدگاه بیلی ناپدید شد.
اما نه از دیدگاه خودش. چند ثانیه طول کشید تا نفسش جا آمد. بعد با احتیاط خودش را از بوتهٔ گل سرخی که به صورت غیرقابل برگشت به نکاحش درآمده بود، خلاص کرد و جایی گوشهٔ ذهنش نوشت که هیچوقت چشماندازی که با گیاهان خاردار سروکار داشته باشد سفارش ندهد. بعد نگاهی به اطراف انداخت.
بیرون خانه بود. حجم انبوه اتاق طبقهٔ همکف جلوی چشمش راست ایستاده بود. مشخصاً از روی بام افتاده بود.
با شتاب خانه را دور زد و در ورودی را به شدت باز کرد و از پلهها بالا رفت. فریاد زد «هومر، خانم بیلی! من یه راه خروجی پیدا کردم.»
بیلی از دیدن او به جای این خوشحال شود ناراحت شد «چه بلایی سرت اومده؟»
«پرت شدم بیرون. از خونه رفته بودم بیرون. شما هم به راحتی میتونید همین کار رو بکنید؛ فقط کافیه از اون پنجرههای تمامقد رد شید. البته مواظب بوتهٔ گل سرخ باشید. احتمالاً لازمه یه پلکان دیگه هم بسازیم.»
«چطوری دوباره اومدی تو؟»
«از در ورودی.»
«خب، پس ما هم باید از همون راه بریم. بیا عزیزم.» بیلی کلاه را روی سرش محکم کرد و در حالی که بازوی همسرش را گرفته بود به سرعت از پلهها پایین رفت.
تیل مجدداً در سالن اصلی به آنها رسید و اعلام کرد «باید بهتون میگفتم که این کار جواب نمیده. خب، این کاریه که باید بکنیم: به نظر من، یه مرد سهبعدی تو یه شکل چهاربعدی هر وقت که از یه خط یا محل اتصال، مثل یه دیوار یا آستانهٔ در، رد میشه، دو تا گزینه داره. به طور معمول یه چرخش نود درجه تو بعد چهارم میکنه، در صورتی که در دنیای سهبعدی خودش اصلاً متوجه قضیه نمیشه. نگاه کنید.» بعد از پنجرهای که لحظهای پیش از آن به بیرون پرت شده بود رد شد. از آن رد شد، به اتاق غذاخوری رسید و در حالی که هنوز حرف میزد ایستاد.
«من به اون جایی که میرفتم نگاه میکردم، پس اون جایی که قصد داشتم رسیدم.» بعد برگشت به سالن و ادامه داد «اما دفعهٔ قبل اصلاً نگاه نکردم، پس تو فضای عادی حرکت کردم و افتادم بیرون خونه. گمونم باید مربوط به جهتیابی ناخودآگاه باشه.»
«اصلاً خوش ندارم وقتی برای برداشتن روزنامهٔ صبح میرم بیرون، به این جهتیابی ناخودآگاه اعتماد کنم.»
«مجبور نیستی؛ خودبهخود انجام میشه. حالا برای این که از این خونه بریم بیرون، خانم بیلی، لطفاً این جا پشت به پنجره وایستین و از پشت بپرید. کاملاً مطمئنم که توی باغچه فرود میآیید.»
چهرهٔ خانم بیلی نظرش را در مورد تیل و ایدهٔ او نشان میداد. جیغ زد «هومر بیلی، میخواهی همون جا وایستی و بذاری این یه همچه چیزی از من…»
تیل سعی کرد توضیح دهد «ولی خانم بیلی، میتونیم یه طناب بهتون ببندیم و آروم پایین بفرس…»
بیلی با خشونت حرفش را قطع کرد «حرفش هم نزن! باید یه راه بهتری پیدا کنیم. نه من نه خانم بیلی آمادگی پریدن نداریم.»
تیل برای چند لحظه مردد شد، پس برای مدت کوتاهی ساکت ماند. بیلی سکوت را شکست «تیل، شنیدیش؟»
«چی رو؟»
«صدای حرف زدن یکی از دور داره میآد. فکر میکنی کس دیگهای هم میتونه تو خونه باشه و این بازیها رو سرمون درآره.»
«امکان نداره! تنها کلید موجود دست منه.»
خانم بیلی هم گفتهٔ شوهرش را تایید کرد «من هم مطمئنم. از همون لحظهای که وارد شدیم صداشون رو میشنیدم. یه صداهایی. هومر، دیگه نمیتونم تحمل کنم. یه کاری بکن.»
تیل سعی کرد آرامش کند «آروم باشین خانم بیلی. خودتون رو ناراحت نکنید. هیچ کس دیگهای نمیتونه تو خونه باشه، با این حال من میرم و یه نگاهی میندازم. هومر تو پیش خانم بیلی بمون و چشمت به اتاقهای این طبقه باشه.» بعد از سالن به اتاق طبقهٔ همکف و از آن جا به آشپزخانه و بعد به اتاق خواب رفت. این کار با یک خط مستقیم او را به سالن برگرداند؛ به عبارت بهتر، او با طی یک مسیر مستقیم به جلو در تمام مسیر، به همان جایی که آغاز کرده بود بازگشت.
تیل گزارش داد: «کسی نبود. همین طور که میرفتم، تمام درها و پنجرهها رو باز کردم، … همه به جز این یکی.» به طرف پنجرهای که روبهروی پنجرهای که لحظاتی پیش از آن به بیرون پرت شده بود رفت و پردهها را کنار زد.
چهار اتاق آن طرفتر مردی را دید که پشتش به او بود. تیل ناگهان پنجرهٔ تمامقد را باز کرد و پرید آن طرف، در حالی که فریاد میزد «ایناها، داره در میره! وایستا دزد لعنتی!»
ظاهراً هیکل مورد نظر صدایش را شنید؛ به سرعت گریخت. تیل تعقیبش کرد، تمام اعضای هیکل دیلاقش اجماعاً به حرکت درآمدند؛ از پذیرایی به آشپزخانه، غذاخوری، سالن، اتاق پشت اتاق. اما علیرغم تمام تلاش تیل، به نظر میرسید نمیتواند چهار اتاق فاصلهای را که از ابتدا بین او و شخص مزاحم بود کم کند.
او دید که فرد تحت تعقیب ناشیانه اما با قدرت از روی قرنیز پایین پنجرهٔ تمامقد پرید و در این اثنا کلاه از سرش افتاد. وقتی به نقطهای رسید که شکارش سرپوش خود را انداخته بود، ایستاد و آن را برداشت، خوشحال از این که برای ایستادن و نفس تازه کردن بهانهای پیدا کرده بود. برگشت به سالن اصلی.
اعتراف کرد «فکر کنم قسر در رفت. اما این کلاهشه. شاید بتونیم شناساییاش کنیم.»
بیلی کلاه را گرفت، نگاهی به آن انداخت، بعد زیر لب غرید و کلاه را محکم گذاشت روی سر تیل. کاملاً اندازه بود. تیل گیج شده بود، کلاه را برداشت و وارسی کرد. روی نوار داخلی آن نوشته بود «ک. ت». مال خودش بود.
اندکاندک نشانههای ادراک در وجنات تیل ظاهر میشد. او رفت کنار پنجرهٔ تمامقد و به ردیف اتاقهایی که در آنها غریبهٔ مرموز را تعیب کرده بود خیره شد. همراهانش دیدند که دستهایش را مثل پرچم علامت تکان میدهد. بیلی پرسید «چی کار داری میکنی؟»
«بیایید ببینید.» هر دو به او ملحق شدند و به مسیر نگاهش چشم دوختند. چهار اتاق آن طرفتر پشت سه هیکل را دیدند، دو مرد و یک زن. مردی که بلندتر و لاغرتر بود دستانش را به شکل مضحکی تکان میداد.
خانم بیلی فریادی کشید و از حال رفت.
***
چند دقیقه بعد که خانم بیلی به هوش آمد و تا حدودی آرام شد، بیلی و تیل سعی کردند به یک جمعبندی برسند. بیلی گفت «تیل، نمیخوام وقتم رو با سرزنش تو تلف کنم؛ همدیگه رو متهم کردن فایدهای نداره و مطمئنم که تو نقشهات قرار نبوده همچین اتفاقی بیافته. ولی فکر کنم قبول داری که تو بد مخمصهای افتادیم. چطوری باید از اینجا بریم بیرون؟ به نظر میآد این قدر اینجا میمونیم تا از گشنگی تلف شیم. هر اتاقی به یه اتاق دیگه ختم میشه.»
«اوضاع این قدرها هم بد نیست. خودت دیدی که من یه بار رفتم بیرون.»
«آره، اما نمیتونی تکرارش کنی. تو که امتحانش کردی.»
«به هر حال همهٔ اتاقها رو که امتحان نکردیم. هنوز اتاق مطالعه مونده.»
«آره، اتاق مطالعه. بار اولی که اومدیم تو، از اون رد شدیم و دیگه تمومی نداره. نظرت اینه که از راه پنجرهها میتونیم بریم بیرون؟»
«زیاد امید نبند. از دیدگاه ریاضی، پنجرههای این اتاق باید به چهار اتاق بغلدستی باز شند. ولی ما هنوز کرکرهها رو باز نکردهایم. شاید باید یه نگاهی بندازیم.»
«به هر حال ضرری که نداره. عزیزم، بهتره تو همین جا بمونی و استراحت کنی.»
«یه همچی جای خوفناکی تنها بمونم؟ به هیچ وجه!» خانم بیلی در همان لحظهای که شروع به صحبت کرد از روی کاناپهای که رویش تجدید قوا میکرد بلند شد.
رفتند طبقهٔ بالا. بیلی در حالی که از اتاق خواب اصلی میگذشتند و به سمت اتاق مطالعه بالا میرفتند، پرسید «تیل، این اتاق وسطیه است، درسته؟ منظورم اینه که این همون مکعب کوچکهٔ تو مدل توئه که وسط معکب بزرگه بود و کاملاً هم محصور بود.»
تیل تایید کرد «درسته. خب، بذار یه نگاه بندازیم. گمون کنم این پنجره باید به آشپزخونه راه داشته باشه.» تیل بند کرکرهٔ ونیزی را گرفت و کشید. به آشپزخانه باز نمیشد. امواج سرگیجه تکانشان داد. بیاختیار روی زمین افتادند و ناامیدانه گلهای قالی را چنگ زدند که نیافتند. بیلی ناله کرد «ببندش، ببندش!»
تیل، با چیرگی نسبی بر ترس بدوی و نیاکانیاش، توانست سمت پنجره برگردد و پرده را بیندازد. پنجره به جای این که مشرف به آشپزخانه باشد، از ارتفاع ترسناکی رو به پایین بود.
خانم بیلی دوباره از حال رفته بود.
مادامی که بیلی مچ همسرش را ماساژ میداد، تیل رفت که باز هم برندی بیاورد. وقتی به هوش آمد، تیل محتاطانه سمت پنجره رفت و درز پرده را بالا زد. در حالی که زانوهایش را محکم گرفته بود، به بررسی صحنه پرداخت. به سمت بیلی برگشت «هومر، بیا یه نگاه بنداز. ببین میتونی بشناسیاش.»
«هومر بیلی، حق نداری بری اون طرف.»
«آروم ماتیلدا، مواظبم.» بیلی کنار تیل رفت و به دقت به بیرون نگاه کرد.
«اون جا رو میبینی؟ به جان خودم ساختمون کرایسلره. اون هم رودخونهٔ ایسته، اون هم بروکلین.»[۵] آنها مستقیم به پایین، به نمای تقریباً عمودی یک ساختمان فوقالعاده بلند خیره شده بودند. بیش از سیصد متر آن طرفتر، یک شهر بازی، پر از جنبوجوش، جلوی رویشان گسترده بود. بیلی ادامه داد «نزدیکترین حدسی که میتونم بزنم اینه که داریم از نقطهای بالاتر از برج ساختمان امپایر استیت، یه وری به پایین نگاه میکنیم.»
«فکر نکنم؛ زیادی کامله. به گمونم این جا فضا تو بعد چهارم تا خورده و ما داریم از میون تاخوردگی نگاه میکنیم.»
«یعنی میگی واقعاً نمیبینیمش؟»
«چرا، داریم درست میبینیم. نمیدونم اگه پامون رو از این پنجره بذاریم بیرون چی میشه! من یکی که جرات امتحانش رو ندارم. اما عجب منظرهایه! حرف نداره! بذار اون یکی پنجرهها رو هم یه امتحانی بکنیم.»
با احتیاط بیشتری به پنجره بعدی نزدیک شدند، و کار درستی هم کردند، چرا که منظره مشوشکنندهتر و منطقشکنتر از منظرهٔ قبل بود که از ارتفاع نفسگیر یک آسمانخراش به پایین نگاه میکردند. یک منظرهٔ دریایی ساده بود، اقیانوس آزاد و آسمان آبی؛ اما اقیانوس جایی بود که آسمان باید میبود و برعکس. این بار در مقابلش تاب آوردند، اما با دیدن امواج خروشان بالای سرشان، هر دو احساس دریازدگی کردند. به سرعت کرکره را پایین کشیدند، تا دوباره موجب آشفتگی خانم بیلی نشوند.
تیل به پنجرهٔ سوم نگاه کرد و گفت: «حال میکنی یه امتحانی بکنیم؟»
«هوف… خب، اگه نکنیم که راضی نمیشیم. ولی مراقب باش.» تیل کرکره را شش – هفت سانتیمتر بالا برد. چیزی ندید، پس آن را کمی بالاتر برد؛ هنوز هم چیزی دیده نمیشد. بهآهستگی آن را بالاتر برد تا این که پنجره کاملاً باز شد. آنها چشم دوخته بودند به… هیچ.
هیچ، مطلقاً هیچ. هیچ چه رنگی است؟ احمق نباش! چه شکلی است؟ شکل خصوصیتی از یک چیز است. اما آن نه عمقی داشت و نه شکلی. حتی سیاهی هم نبود. هیچ چیز نبود.
بیلی که ته سیگارش را میجوید گفت: «تیل، چی ازش میفهمی؟»
برای اولین بار بیقیدی تیل لطمه خورده بود. «نمیدونم هومر، درست نمیدونم؛ اما فکر کنم باید این پنجره رو تیغه کنیم.» برای چند لحظه به کرکرهٔ پایین کشیده شده خیره شد. «فکر کنم به جایی نگاه کردیم که هیچ فضایی نبود. از یه زاویهٔ چهاربعدی نگاه کردیم و چیزی وجود نداشت.» در حالی که چشمهایش را میمالید ادامه داد «سردرد گرفتم.»
پیش از این که به پنجرهٔ چهارم حمله کنند، کمی صبر کردند. ممکن بود، مثل یک نامهٔ ناگشوده، حامل خبر بد نباشد. در شک جایی هم برای امید است. بالاخره تعلیق بیش از اندازه طول کشید و بیلی، علیرغم اعتراضهای همسرش، طناب را کشید.
خیلی هم بد نبود. چشماندازی، با جهت درست بالا و پایین، روبهرویشان گسترده بود و در سطحی قرار داشت که اتاق مطالعه همکف به نظر میرسید. اما مشخصاً ناشناس بود.
خورشیدی داغ داغ نورش را از آسمانی لیموییرنگ به زمین میکوفت. زمین هموار آنجا قهوهای رنگرفتهٔ سترون و سوختهای به نظر میرسید که ناتوان از نگهداری زندگی باشد. زندگیِ آنجا درختان غریبِ ازرشدماندهای بود که بازوهای گرهدار و پیچخوردهشان را به آسمان بلند کرده بودند. دستههای کوچک برگهایی نوکتیز در انتهای این زائدههای بدشکل روییده بود.
بیلی زمزمه کرد «یاللعجب! این جا دیگه کجا است؟»
تیل، که نور چشمانش را میزد، سرش را تکان داد «من چه میدونم!»
«هیچ شباهتی به زمین نداره. بیشتر شبیه یه سیارهٔ دیگه است… مثلاً مریخ؟»
«از کجا بدونم! اما، راستش هومر، شاید بدتر از اون هم باشه، یعنی بدتر از یه سیارهٔ دیگه.»
«ها؟ چی میخواهی بگی؟»
«میتونه بالکل خارج از فضا باشه. راستش اصلاً مطمئن نیستم که اون خورشید خودمون باشه. خیلی روشنتره.»
خانم بیلی با ترس و لرز خودش را به آنها رساند و به آن صحنهٔ نامعمول خیره شد. با صدای ضعیفی گفت «هومر، اون درختهای مخوف… آدم رو میترسونه.»
بیلی به آرامی دستش را نوازش کرد.
تیل کورمال به دستگیرهٔ پنجره ور میرفت.
بیلی پرسید «چی کار داری میکنی؟»
«فکر کردم اگه سرم رو از پنجره ببرم بیرون، میتونم یه نگاهی به دور و ور بندازم و ببینم چه خبره.»
بیلی با اکراه گفت «خب، باشه. ولی مراقب باش.»
«هستم.» درز پنجره را باز کرد و بویید «دست کم هواش میزونه.» بعد آن را کامل باز کرد.
پیش از این که بتواند نقشهاش را عملی کند، چیزی توجهش را منحرف کرد. رعشهای ناراحتکننده، مثل نشانی پیش از تهوع، تمام ساختمان را برای لحظاتی طولانی به لرزه درآورد، و تمام شد.
همگی با هم گفتند: «زلزله!» خانم بیلی بازوانش را دور گردن شوهرش انداخت.
تیل آب دهانش را فرو داد، خودش را جمع و جور کرد و گفت «چیزی نیست خانم بیلی. این خونه کاملاً امنه. میدونید که! بعد از زلزلهای مثل اونی که دیشب اومد، باید منتظر این پسلزرهها میبودیم.» بعد وقتی که دومین لرزه آمد، حالت اطمینانبخشی روی صورتش نشاند. لرزهٔ بعدی نه تکانهای ملایم، که غلتشهای تهوعزا بود.
درون هر کالیفرنیایی، چه بومی و چه مهاجر، واکنشی بدوی ریشه دوانده است. هر زلزلهای او را از تنگناترسیِ روحتکانی پر میکند که وامیداردش کورکورانه خود را به فضای باز برساند! حتی اعضای نمونهٔ پسران پیشاهنگ، در پیروی از این حس، مادربزرگهای سالخورده را پشت سر رها میکنند. سرعت عمل تیل و بیلی در پریدن و فرود آمدن روی خانم بیلی یک رکورد بود! بنابراین، خانم بیلی میبایست پیش از آنها از پنجره بیرون پریده باشد. البته، تقدم و تأخرشان را نمیشد به حساب جوانمردی نوشت؛ بلکه باید فرض را بر این گذاشت که خانم بیلی در موقعیت بهتری برای پریدن قرار داشته است.
خودشان را جمع و جور و حواسشان را کمی جمع کردند و شن را از چشمانشان پاک کردند. اولین احساسشان آسودگی خاطر از حس شن سفت زمین کویری زیر پایشان بود. بعد بیلی متوجه چیزی شد که وادارشان کرد از زمین بلند شوند و خانم بیلی را هم پیش از ایراد نطق آمادهاش ساکت کرد.
«خونه کجا رفت؟»
خانه ناپدید شده بود. مطلقاً نشانی از آن نبود. وسط دشت بیآب و علفی ایستاده بودند؛ همان منظرهای که از پنجره دیده بودند. اما، به جز درختان زجردیده و پیچخورده چیز دیگری برای دیدن نبود، جز آسمان زرد و جرم تابان بالای سرشان که درخشش کورهمانندش از همان لحظه هم تقریباً تحملناپذیر شده بود.
بیلی بهآهستگی اطراف را نگاه کرد، بعد به سمت معمار برگشت.
«خب، تیل؟» صدایش بدشگون بود.
تیل با درماندگی شانهاش را بالا انداخت «کاش میدونستم. کاش حتی میشد مطمئن شم که روی زمین هستیم.»
«به هر جهت، این جا که نمیتونیم وایستیم. بمونیم مرگمون حتمیه. کدوم طرف؟»
«از هر طرفی که شد. بذار گرای خورشید رو نگه داریم.»
***
تا پیش از آن که خانم بیلی درخواست استراحت کند، مسافت نامعینی را با قدمهای آهسته پیموده بودند. ایستادند. تیل بیلی را کناری کشید و گفت: «چیزی به ذهنت نمیرسه؟»
«نه… نه، هیچچی. ببینم، تو صدایی نمیشنوی؟»
تیل گوش کرد «شاید… مگه این که دچار اوهام شده باشم.»
«صدایی مثل یه ماشین. آره، یه ماشینه!»
کمتر از صد متر آن طرفتر به یک بزرگراه رسیدند. وقتی اتومبیل نزدیکتر آمد مشخص شد که یک وانت سبکِ کهنه و دودزا است که یک گلهدار آن را میراند. با فریاد آنها زوزهکشان ایستاد. «ما این جا گیر افتادهایم، میشه نجاتمون بدید؟»
«حتماً. بپرید بالا.»
«کدوم ور میرید؟»
«لوس آنجلس.»
«لوس آنجلس؟ … ببینم، اینجا کجاست؟»
«خب، شما درست وسط پارک جنگلی ملی جاشوااید[۶].»
***
بازگشتشان نومیدکنندهتر از عقبنشینی از مسکو بود. آقا و خانم بیلی جلوی وانت کنار راننده نشسته بودند و تیل پشت وانت بالا و پایین میپرید و سعی میکرد سرش را از گزند خورشید حفظ کند. بیلی مبلغی به گلهدار پرداخت تا راهش را به سمت خانهٔ تسرکت کج کند، نه برای این که میخواستند دوباره آن را ببینند، بلکه میخواستند اتومبیلشان را بردارند.
بالاخره گلهدار همان نبشی را دور زد که از آن جا شروع کرده بودند. اما دیگر خانهای آن جا نبود.
دیگر حتی اتاق همکف هم وجود نداشت. ناپدید شده بود. خانوادهٔ بیلی، که علیرغم میلشان قضیه برایشان جالب شده بود، به اتفاق تیل دور و بر فونداسیون را کمی وارسی کردند.
بیلی پرسید «جوابی واسهٔ این یکی داری؟»
«قضیه باید از این قرار باشه که با آخرین لرزه افتاده تو قطعهٔ دیگهای از فضا. حالا میفهمم که باید اون رو به فونداسیون مهار میکردم.»
«این همهٔ کارهایی نیست که باید انجام میدادی.»
«خب، فکر نمیکنم لازم باشه خودمون رو به خاطر چیزی ناراحت کنیم. خونه که بیمه بود و ما هم یه دنیا چیز یاد گرفتیم. فکرش رو بکن! چه کارها که نمیشه کرد! راستش، همین الان یه ایدهٔ انقلابی جدید برای یه خونه به ذهنم…»
و در زمان غوطهور شد. همیشه مرد عمل بود.
֎
[۱] اشاره به Pete the Pup شخصیت کارتونی معروف. ویکیپدیا.
[۳] Homomorphology
[۴] Tesseract – همتای چهاربعدی مکعب.
[۵] همگی اشاره به مکانهایی در نیویورک دارند.
[۶] پارکی ملی در فاصله ۲۵۰ کیلومتری لوس آنجلس.