پیش از آن که اولین نسیم صبحگاهی سوتزنان از نوک سبز ساقههای شالی بگذرد و به سقف کنفی گندمگون بنگله بوسه بزند، آپا در ایوان است. هنوز هوا تاریک است، اما اهمیتی نمیدهد؛ در بیش از چهل سال گذشته برای کار کردن نیازی به نور نداشته است. هر آنچه نیاز دارد کنف است و ابزارش. سوزن و نخ، چاقو و آهک؛ هر کدام جای خود را دارند و در دستان آپا، جایگاهشان شکل دادن به افکار است. زیر دستانش رشتههای کنف کش میآیند و ابتدا در برابر خواستههایش مقاومت میکنند، اما کمکم، ذرهذره، به فرمان او درمیآیند. گهگاهی، نوک تیز یکی از رشتههای نیین انگشتش را میخراشد و او با آرامشی ممارست شده قطرات خون را میزداید و مراقب است روی کنف نریزند، حتی وقتی مادّه در دستانش میپیچد و گویی عذر میخواهد.
پیش از آنکه بازوان گُلی خورشید از دل تاریکی بهسوی میدناپور دراز شوند و روز تازهای را در آغوش گیرند، آپا چندین ساعت است که مشغول به کار بوده است. انگشتان چالاک و ماهرش با سرعت و مهارت، به عقب و جلو حرکت میکنند؛ یک تا به بالا، یک کوک به پایین. همزمان با کار کردن آهنگ «شُکرو-سنگیت» خود را زمزمه میکند؛ سرودی برای سپاسگزاری از کنف، برای آنچه بوده و آنچه خواهد بود. مهم نیست چند بار با کنف کار کرده و آن را بافته باشد؛ معجزهٔ این ماده، این محصول خاص و همهفنحریف، همیشه شگفتزدهاش کرده است. میتوان آن را پوشید، با آن ساخت، خوردش و خوراندش. تقریباً هیچ کاری نیست که نتوان با کنف انجام داد. محصولی که همهجا رشد میکند، گنج بیپایان بنگال. با این حال، برخلاف آنچه مردم میگویند، کنف جادویی ندارد، نه رمزی و نه رازی؛ همان را به تو میدهد که از آن بخواهی. تنها شاید خاطراتی با خود داشته باشد؛ هر نسل از کنف به یاد دارد والدینش چه کردهاند، بنابراین هر بار که آن را شکل میدهی، کار با آن آسانتر میشود. تنها چیز لازم بخشی از وجود توست که در آن بگذاریش و بدانی که تو و کنف در این کار با هم شریکید؛ نه ارباب و برده، بلکه دو دوست که در کنار هم کار میکنند.
پیش از آن که نیلِش به ایوان بیاید و پشت سر او بایستد، رشتههای زرینی که در دستانش هستند، شروع کردهاند به گرفتن شکلی که باقی عمرشان را به آن صورت خواهند گذراند. دست کوچکی به شانهاش میزند و آپا برمیگردد تا با یک جفت چشم سیاه و سرزنشگر روبهرو شود.
«گفتی که میتونم کمکت کنم!»
«گفتم اگر شیرت رو تموم کنی میتونی کمک کنی.»
«ولی مادربزرگ، خوردمش!»
پسرک دستش را جلو میآورد، لیوانی را نشان میدهد و بعد آن را وارونه میکند. قطرهای سفید و تنها به لبهٔ لیوان چسبیده است که سرانجام میافتد و روی کف ایوان فرود میآید.
«دیدی؟ دیدی؟»
آپا میخندد. «خیلی خوب، بیا بشین کنارم و همهٔ تکههای کنفی رو که ریختهام وارسی کن. باید دو تکهٔ بزرگتر رو پیدا کنی و کنار بذاری.»
او لبخند میزند و با صدای بلندی کنار او روی زمین مینشیند.
«مواظب باش! به خودت آسیب میزنی!»
نیلش میخندد اما پاسخی نمیدهد و مشغول زیر و رو کردن کنفهای دورریز میشود. نوک زبان صورتیاش از گوشهٔ دهان بیرون زده و ابروهایش از شدت تمرکز درهم کشیدهاند. سکوتی بر ایوان حکمفرما میشود که تنها با فریادها و غرغرهای نیلش شکسته میشود. آپا توجهی به این صداها نمیکند؛ کنف تمام حواسش را میطلبد. همانجا مینشیند، سرش فرو افتاده و پرتوهای آفتاب روی موهای نقرهایش میرقصند و دستانش با سرعت اول به یک طرف، بعد به طرف دیگر حرکت میکنند و رشتهها لابهلای انگشتانش به شکلی درمیآیند که تنها آپا میتواند خلق کند. به محضی که کارش تمام میشود و کنفی که در دامانش نشسته شکل نهاییاش را میگیرد، نیلش از جایش میپرد و دو تکهٔ کنف را به دستش میدهد.
«اینها بزرگترینهاش بودن، آپا.»
«ممنون، نیلش. آره، دقیقاً همینها رو لازم داشتم.»
«چی هست؟ امروز چه عروسکی درست کردی؟»
«یه خورده صبر کن.»
او تکههای کنف را دور کمر عروسک میپیچد و با نوک چاقو شکلشان میدهد. سپس کمی آهک میزند تا در جای خود محکم شوند.
چشمهای نیلش از تعجب گشاد میشوند. «یه دوتی پوشیده! من دوتی رو ساختم!»
او با خوشحالی دست میزند و وقتی عروسک همراه با او دست میزند از ذوق جیغی میزند.
«یه عروسک هاتالیه! یه عروسک دستزن!»
آپا لبخند میزند. «نه، این یه عروسک نیلِشه.»
«این منم؟ برای منه؟»
او دوباره لبخند میزند. «آره. خوشت میآد؟»
نیلش به جلو خم میشود و بوسهای بزرگ و مرطوب روی گونهٔ پرچروک آپا مینشاند و بعد با هیجان هورا میکشد و کمی میرقصد. آپا تماشایش که میکند، خطوطی از نگرانی روی پیشانیاش مینشیند؛ اشتیاق پسرک به هر چیزی مرتبط با عروسکها خاطرهٔ تلخ و شیرینی از گذشته است. سالها پیشتر معمول بود کودکان دور او جمع شوند و با حیرت کار کردنش را تماشا کنند، یا اهالی دهکده به خانهاش بیایند و از او بخواهند فلانی و بهمانی را به شاگردی بپذیرد. اما سالهاست که دیگر چنین اتفاقاتی نیفتاده است. جوانان امروز برای زندگیشان فکرهای دیگری دارند؛ کارهایی که نیازی نداشته باشند دههها روی کار خم شوند و سوزن به دست بگیرند و لازم هم نباشد مالیات و عوارض فزاینده پرداخت کنند. آپا آه میکشد. اما بعد به نیلش نگاه میکند، که همیشه مشتاق است در کارهایش به او کمک کند. شاید او استثنا باشد و وقتی بزرگتر شود بتواند هنرش را به او بیاموزد و شاید هنر عروسکبافی میدناپور پس از او هم زنده بماند.
او همچنان با شادی میرقصد و عروسک هم پاهایش را با هماهنگی کامل با او تکان میدهد. آپا هر دو را تماشا میکند و قلبش چون مزرعهای در حال کاشت است، بی آن که به برداشتش فکر کند.
تا این که صدای سُم اسبی هوا را میشکافد و همان طور که اسب یورتمهروان در مسیر منتهی به ایوان بنگله نزدیکتر میشود، صدای سمکوبیاش بلندتر میشود. حالا میبینندش؛ مرد انگلیسی یونیفورمپوشی است که صاف روی زین نشسته است. آپا نگاهش را تماممدت به او میدوزد و آفریدهٔ تازهاش را در دست میفشارد.
«نیلش، برو تو. بجنب.»
نیلش معترضانه میگوید «چرا آپا؟ من هم میخوام بشنوم چی میگه!»
آپا نیمرخ میچرخد و چشمانش را به پسرک میدوزد. «گفتم همین حالا.»
نیلش به داخل میدود. هر کسی دیگری هم بود همین کار را میکرد؛ چون هیچکس در میدناپور دستور آپا را زیر پا نمیگذارد. وقتی اسب میایستد، پیرزن از جای خود بلند میشود.
مرد انگلیسی از اسب پایین میآید، عرق را از روی پیشانیاش کنار میزند و جلوی ایوان میایستد.
«مادرسالارِ میدناپور. فرمانده فردریک بولتون از گردان ریاست کلکته.»
مانند اکثر هموطنانش حرف میزند؛ با لحنی یکنواخت و ثابت. آپا اغلب از خود میپرسد انگلیسیها چطور به این باور رسیدهاند که ناتوانی در ابراز احساسات یک فضیلت است. به نظرش غیرطبیعی میآید.
«تو رو یادم میآد.»
آپا به انگلیسی صحبت میکند، چون شنیدن تلاششان برای حرف زدن به بنگالی گوشش را میآزارد. گرچه اغلب چیزی که میگویند عملاً هندی است با لهجهای که خودشان فکر میکنند بنگالی است.
«من بهعنوان نمایندهٔ عالیجناب، سِر جان آرتور هربرت، فرماندار بنگال، نمایندهٔ علیاحضرت ویکتوریا، ملکهٔ هند و امپراتوری، آمدهام.»
«این بار چی میخواهید؟»
او لبخند میزند. «خب، شما که میدونید عالیجناب چی میخواد. درخواستشون رو چندین بار مطرح کردهن. یکی از عروسکهاتون برای خاتونشون.»
«نه.»
«پیشنهاد میکنم دوباره بهش فکر کنید.»
«چیزی نیست که بهش فکر کنم. ارباب شما، همانطور که گفتید، فرماندار بنگاله. تقریباً هر اسباببازیای که بخواد میتونه به دست بیاره.»
«اما چیزی که میخواد یکی از عروسکهای شماست. عالیجناب میگن هیچ عروسکسازی رو ندیدهن که کارش به پای شما برسه. هیچکدومشون جادوی شما رو ندارند.»
«شاید عروسکسازهای بیشتری رو میدید اگه هر بار که جهت باد عوض میشه عوارض و مالیات جدید وضع نمیکرد و ما رو از کار بیکار نمیکرد و شما هم تو اون مدرسههاتون به بچههامون نمیگفتید راه و رسم ما چقدر عقبافتادهست. من هیچ جادویی ندارم. فقط وسیلهای هستم برای رسیدن به هدف.»
«بیخیال، عالیجناب مایلند سخاوت به خرج بدند.»
آپا به مزارع انبوه شالی و کنفی که بنگله را احاطه کرده اشاره میکند که سبز و خرم، در نسیم تابستانی آرام موج برمیدارد.
«دور و برت را نگاه کن فرمانده. من نیازی به سخاوت ایشون ندارم.»
«اکیداً توصیه میکنم این مسیر رو انتخاب نکنید. فرماندارتون مردی نیست که بشه بهش نه گفت، مخصوصاً از طرف یه بومی. ببینید، حتی همین حالا هم یه عروسک تو دستتون دارید. تنها کاری که باید بکنید اینه که اون رو به من بدید و هر قیمتی بخواهید طلب کنید.»
«عروسکهام فروشی نیستند. اونا رو به کسانی میبخشم که خودم انتخاب میکنم و انتخابم شامل کسانی نمیشه که با نوک سرنیزه چیزی طلب میکنند. راهت رو بگیر، برو.»
فرمانده آهی میکشد. «مطمنئم از این تصمیمتون پشیمون میشید، مادرسالار.»
«تمام میدناپور، نه…، تمام بنگال از روزی که امثال شما به اینجا اومدن پشیمونند. یک پشیمونی بیشتر که فرقی نمیکنه. اگه سر اسبت رو بچرخونی، میتونی از همون مسیری که ازش اومدی برگردی بری. اکیداً توصیه میکنم همین کار رو بکنی.»
قسم میخورد دیده است که چشمان فرمانده شعلهور شدهاند، اما به همان سرعت هم این خشم ناپدید میشود و فرمانده نفس عمیقی میکشد. آیا خیالاتی شده بود؟ وقتی فرمانده شروع به صحبت میکند، صدایش آرام است.
«پیامتون رو به عالیجناب میرسونم.»
با این گفته، دوباره روی اسبش میپرد و به تاخت دور میشود.
آپا راست میایستد و تا وقتی که مرد و اسب از دید ناپدید و در میان مزارع بلند دو سوی جاده گم شوند، نگاهش را از آنها برنمیدارد. خودش رفته اما ابر تیرهٔ وعدهٔ ناگفتهاش هنوز در هوا معلق است. خط دیگری به چینهای پیشانی پرچروک آپا اضافه میشود و عروسک کنفی را توی دستهایش میپیچاند.
چون خوب میداند مرد سفیدپوست، درست مانند کنف، حافظهای قوی دارد، ولی برخلاف کنف، از ریختن خون باکی ندارد.
*
زیر نگاه بیامان خورشید، زمین سوخته میدرخشد. از میان موج گرما، کندههای خشکیده و سیاهشده از جایی که زمانی مزرعهٔ کنف بود رو به آسمان بیرون زدهاند. آپا از روی ایوان، بی آن که پلک بزند، به آنها خیره شده است. پیش چشمش تکهای سوخته از یکیشان جدا میشود و با نسیم به پرواز درمیآید تا روی باقیماندهٔ خشکیده و سوختهٔ جایی که زمانی یک قطعه شالیزار بود فرود بیاید. کنارش، گروهی مگس بالای چیزی که روی زمین افتاده وزوز میکنند. یک گاو نر مرده یا، به احتمال بیشتر، یک آدم. انگلیسیها تمام گاوهای نر را بردهاند، درست بعد از این که تمام برنجها را بردند. تکتک دانههایش را.
چهار روز از مردن نیلش میگذرد. خوبیاش این بود که دمهای آخر حتی گریه هم نمیکرد؛ چند روز آخر را فقط روی زمین دراز کشیده و دستش را روی شکم بادکردهاش گذاشته و بی آن که ببیند به چیزی در دوردست خیره شده بود که کس دیگری نمیتوانست ببیند. مدت کوتاه ولی پایانناپذیری با خود فکر کرده بود نیلش در روزهای آخر چه احساسی داشته، اما الان دیگر میداند. هیچ.
بر خلاف آنچه آپا همیشه در مورد قحطی فکر میکرده، گرسنگی بدترین قسمتش نیست. دردش آن قدرها هم که تصور میشود دوام نمیآورد؛ از روز چهارم به بعد کلاً از بین میرود. حتی ضعفش هم، با تمام هولناکیاش، بدترینش نیست. نه، بدترینش مرگ کاذب است، آن حس ثابت از این که هیچ چیز اهمیت ندارد، نه غذا، نه حرکت، نه راندن مگسهایی که بالای سر میچرخند تا فرود آیند و دست بهکار شوند، بی آن که حتی فرصت حفظ وقار مرگ واقعی را به فرد بدهند. این حس که دراز به دراز افتاده باشی و بخواهی خاموش شوی و حتی قادر به آن هم نباشی و ذهنت از پذیرفتن آنچه بدنت میگوید سرباز بزند؛ که این سفر به انتها رسیده است. زمان در دورههای غریب و سیالی میآید و میرود؛ ساعتها طول میکشد تا برگی به زمین بیفتد ولی بازهٔ بین طلوع و غروب در زمانی که یک پلک زدن طول میکشد محو میشود. پلک زدن تنها چیزی است که تغییر نکرده؛ گویی مغزش به تفاهم ویژهای با پلکهایش رسیده که با هیچ عضو دیگری از بدنش نرسیده است. اما غریبترینش خودِ فکر است. به نظر، ذهنش مهآلود نیست. همچنان که تنش تلف میشود، افکارش با وضوح هر چه بیشتری خودنمایی میکنند؛ گویی مغزش باقی تنش را میخورد تا خود را تغذیه کند.
انگار به علامتی، مگسی وزوزکنان میآید تا روی بینیاش بنشیند. پلک میزند که براندش، اما مگس به تلاشش بیاعتنایی میکند. با خوشامد یا بی آن، آمده که بماند. باید انگلیسی باشد. با خودش میگوید باید براندش، اما دست و پایش سنگین است و انگار از آن کس دیگری است. به هر حال، اهمیت چندانی هم ندارد. دوباره پلک میزند و در فاصلهای که چشمش بسته است، صدایی میشنود، نه، صداهایی، کلماتی که از دوردست میآیند. چشمانش را آن سوی پلک زدن میگشاید و صورت مردی پیش چشم واضح میشود.
مرد سوار بر اسب و جلوی ایوان است و دهانش تکان میخورد و صدا درمیآورد. آشناست. یعنی ممکن است؟ بله، خودش است، همان سرباز انگلیسی که مدام ناخوانده میآید، درست مثل مگسها. اسمش چیست؟ بول، بال، یا چیزی از این دست. چه اهمیتی دارد؟ پشت سرش، سه مرد اسبسوار دیگر هستند. آنها هم اهمیتی ندارند. شاید اگر چشمش را ببندد آنها هم بروند.
چشمش را میبندد و دستهایی را روی خودش حس میکند که یکیشان سرش را به عقب میکشد و دیگری به زور چیزی در دهانش میتپاند. جریان چیزی نرم و رقیق و حریرهمانند. غذا به گلویش میپرد و با سرفه و قی آن را برمیگرداند و از لای چشمانی خیس از اشک نگاه میکند. دو مرد کنارش چمباتمه زدهاند. یکی نگهش داشته و دیگری قاشق و کاسهای پر از چیزی شبیه به حریرهٔ آبکی برنج در دست دارد. مرد قاشقبهدست برنج قی شده را از چهرهٔ ناخوشنودش پاک میکند. برمیگردد و نگاهی به همراهانش میاندازد. مردی که چهرهٔ آشنا دارد چیزی به دو همراهش میگوید. مرد خوراننده اخمش در هم میرود و دستها دوباره محکم آپا را میگیرند و سرش را به عقب خم میکنند و قاشق نزدیکتر میشود.
*
آپا چهارزانو روی ایوان نشسته و بیاعتنا به سرباز کناردستیاش منتظر سرباز دیگری است که کاسهٔ حریرهٔ عصرانهاش را بیاورد. حالا که آن قدر قوی شده که خودش غذا بخورد، دیگر به زور به خوردش نمیدهند، ولی همیشه یکیشان همان دور و بر میپلکد. اولش اصلاً نمیتواند غذا را در معدهاش نگه دارند، گویی معدهاش برنج را شیای بیرونی میشمارد و پسش میزند، ولی با پافشاریشان و به مرور، بدنش دوباره غذا خوردن را آموخته است. هنوز دلیلش را نمیداند؛ یک کلمه هم با او حرف نزدهاند. ولی با همدیگر حرف میزنند. با گوش دادن میفهمد یکیشان ویلی است و دیگری مککیسیک و یکی به اسم سِر وینستون به فرماندار دستور داده همهٔ برنجها را از مردم بگیرند و این اتفاقی است که در سراسر بنگال افتاده است.
هر از گاهی، آرام و آهسته، زبانش را روی لثهاش میکشد و صورتش از درد در هم میرود. دندان و دهانش درد میکنند، ولی دلیش را نمیداند. آیا به خاطر این است که به زور به او غذا خوراندهاند؟ یا شاید از این است که از وقتی که سربازها به بنگله برگشتهاند، بخشی از تنش از درون بخش دیگر را میخورده است.
خورشید پایینتر از معمول است که مککیسیک با حریره سر میرسد، ولی این بار تنها نیست. چهار سرباز سوار دیگر همراهیاش میکنند و همان فرمانده پیشاپیششان است. با کمی تلاش اسمش را به خاطر میآورد. بولتون. لگام اسب را میکشد و پیاده میشود و شلاق سوارکاری به دست جلوی ایوان میایستد. با سر به یکی از همراهانش علامت میدهد. مردِ همراه پیش میآید و کنار آپا چمباتمه میزند، مچش را میگیرد، گردنش را لمس میکند، توی دهانش را نگاه میکند و دستی به شکم هنوز بادکردهاش میکشد و در تمام مدت، آپا بیحرکت میماند. مرد بالاخره بلند میشود.
«حالش خوب میشه.»
«این قدر قوی هست که کارش رو بکنه؟»
«میتونم بگم همین طوره. بله.»
«عالیه. ممنون دکتر.» بولتون به آپا نگاه میکند. «بهتون گفتم از سرپیچی چیزی عایدتون نمیشه. حالا خوبه به موقع اینجا رسیدم، نه؟»
فرمانده به او لبخند میزند و در حالی که آپا با صورتی سنگی به او خیره شده، منتظر پاسخش میماند. مدتی طولانی و کشدار سکوت بالهایش را بر ایوان میگستراند، تا این که در نهایت فرمانده طاقت نمیآورد.
«با این حال، سرور عالیرتبه همچنان حاضره سخاوت به خرج بدهد. پیشنهادی برایتان دارد: غذا برای شما و هر کس دیگری که هنوز اینجا زنده مانده است.»
میگوید دیگران. چند وقت است که آگنی[۱] نیلش را از او گرفته است؟ حتی دیگر از آن هم مطمئن نیست. تنها چیزی که به یاد دارد این است که جسدش روی کپهٔ آتش چقدر کوچک و شکننده مینمود. چقدر سخت بود واداشتن خود به این که پیش از آن که شعله را بیفروزد، عروسکی را که برایش درست کرده بود در دستهای کوچک و سفتشدهاش بگذارد. آتش محافظش بوده و آنچه را که دیگر قادر به انجامش نبود برایش انجام میداده است. با این کار مطمئن میشد که لباسهای جسد را به غارت نمیبرند؛ چنان که شنیده میشد در سراسر میدناپور اتفاق میافتد. لباس از الیاف کنف است که به کار خوردن هم میآید. حتی اخبار دهشتناکتری هم به گوشش رسیده بود: کودکانی که دست به خوردن والدین درگذشتهشان میزدند و والدینی که همین کار را با فرزندان مردهشان میکردند. و حتی بدتر، زمزمههایی بود از کسانی از جاهایی که حتی منتظر مرگ دیگران هم نمیماندند. بعد، سکوت بود، تا روزها، تا این که خود او هم به بیحسی قحطی دچار شد. تنها خوبیاش همین بود که دیگر به نیلیش و دیگرانی که دیگر هیچوقت نمیدید، و به هیچ چیز دیگری، فکر نمیکرد.
علیرغم همهٔ تلاشش، اشک سوزان راهش را به بیرون مییابد و لحظهای در چشمش حلقه میزند و بعد روی کف خاکی ایوان میافتد. به صورت نفرتانگیز فرمانده نگاه میکند.
«اینجا کسی زنده نمونده.»
«حیف شد.»
صورت آپا باید بخشی از آنچه را فکر میکرده نشان داده باشد. چرا که افسر بلافاصله حرفش را ادامه میدهد.
«ببین، من رو برای این کار سرزنش نکن. من فقط دارم کارم رو انجام میدم.»
«فقط… کارت رو انجام میدی.»
«بله. تازه دارم سعی میکنم به شما هم کمک کنم. فرماندار هم همین طور. ببین، ما طرف شماییم. فکرش رو بکنید. غذا و نوشیدنی برای شما و در عوض، اعلی حضرت فقط و فقط یه چیز ازتون میخواد. یه عروسک برای خاتونشون.»
آپا جنبشی را درونش حس میکند؛ خشمی سوزان که در شکمش شکل میگیرد و بزرگ میشود و رو به بیرون گسترده میشود.
«همهٔ این کارها رو برای… یه عروسک کرد؟»
فرمانده با صدای بلند میخندد. «میدونی، بعضی وقتها شما بومیها واقعاً زیادی خودتون رو دست بالا میگیرین. نه، سیاست سلب برنج خیلی بزرگتر از تو یا این ایالته. کمک بزرگی بوده برای تأمین امورات جنگ. اسم متحدین به گوشت نخورده؟ نه، معلومه که نشنیدی. خوشحال باش، چون ما داریم از شما در برابر اونا محافظت میکنیم.»[۲]
«محافظت؟»
«بله، محافظت. نخست وزیر شخصاً به سِر جان نامه نوشته و از موفقیت پیوستهش تو تأمین خوراک و تدارکات نیروهای متفقین تقدیر کرده. به جای غر زدن، باید از نقشی که بنگال تو نجات جهان ایفا میکنه مفتخر باشی. مثل باقی هند. حالا، هر چی حرف زدیم دیگه کافیه. من هم به این دهکوره نیومدهم که در مورد سیاست باهاتون بحث کنم. واقعاً برای خودتون هم که شده نمیخواهید منطقی فکر کنید؟ این عروسک کوفتی رو بسازید تا این جنگولکبازی رو جمعش کنیم بره پی کارش. مککیسیک، یه کم از بیشتر از اون چیزها بهش بده. شاید طعم غذا مغزش رو به کار بندازه.»
بیشتر حس میکند تا ببیند که کاسهٔ غذا توی دستانش گذاشته میشود. چیزی که میشوند همان است که فرمانده گفت، که بارها و بارها در سرش پژواک میشود. بار دیگر، خشم سوزانی از درونش شعله میکشد و چنان به سرعت گسترده میشود که حتی به یاد نمیآورد چطور شروع شده است. دستش را بلند میکند که کاسهٔ حریره را توی صورت فرمانده پرت کند و همزمان تنها یک جمله توی ذهنش تکرار میشود.
«باقی هند…»
ناگهان خشم جایش را به حسی سختتر و سردتر میدهد؛ حسی چنان بیگانه و هولناک، چنان متفاوت از هر آنچه تا کنون حس کرده که نمیتواند از وجود خودش سرچشمه گرفته باشد. با این حال، درون اوست.
دستش را فرو میآورد. «به مواد و ابزار نیاز دارم.»
فرمانده خوشنود است، اما گویا چیز دیگری هم هست. آسودگی؟ «مطمئن بودم بالاخره سر عقل میآیید. اینجا کنف داریم. چه ابزاری میخواهید؟»
«آهک، سوزن، نخ و یه چاقو. چشماش آبیه؟»
فرمانده به او زل میزند. «حالا گیرم که باشه.»
«اگه باشه، کمی هم نیل لازم دارم. برای رنگ کردن.»
«هر چی لازم داشته باشید، بهتون داده میشه.»
کمی مکث میکند. «البته باید تحت مراقب باشید. نکنه با چاقو به کسی آسیب بزنید. یا به خودتون. ویلیس، مککیسیک. متأسفانه کشیکتون ادامه داره. هر چی میخواد بهش بدید. دست کم تا وقتی که… کی کارتون تموم میشه؟»
«نمیدونم. دو، شاید هم سه روز. کار علمی که نیست. باید شکل رو تو کنف حس کنم تا بتونم رهاش کنم.»
«شما هم با این شامورتیبازیهاتون. حالا اهمیتی نداره. سه روز میخواهی. مشکلی نیست. ولی قبل از این که برم، میخواهم یه چیزی رو خوب بفهمی…»
خم میشود و شانهٔ آپا را چنان محکم میگیرد که دادش را درمیآورد. صورتش چنان به صورت آپا نزدیک است که وقتی حرف میزند میتوان نفس گرم و خیسش را حس کرد. صدایش نجوایی خشن و دلهرهآور است که از درون آپا میگذرد.
«وقتی سه روز دیگه برمیگردم، انتظار دارم عروسک خاتون آماده باشه. ناامیدم نکن، پیرزن.»
به عقب برمیگردد و با لبخند دوباره میگوید «سه روز.»
این را میگوید و روی زین اسبش میپرد و میتازاند و آپا و دو سرباز را روی ایوان به جا میگذارد.
آپا نفس عمیقی میکشد، با دستانی لرزان کاسه را به لب نزدیک میکند و حریرهٔ آبکی و بیمزه را هورت میکشد. به تمام توانش برای آنچه در پی خواهد آمد نیاز دارد.
*
سوزن، ریسمان، چاقو، آهک. یک تا به بالا، یک کوک به پایین. فراموش کرده بود بافتن چه حس خوبی دارد، حتی فقط نگه داشتن کنف توی دست، دوستی قدیمی و گمشدهای که اکنون به خانه برگشته.
با سری خمیده نجوا میکند «دلم برات تنگ شده بود.» از طلوع تا غروب چهارزانو در ایوان مینشیند و فقط برای غذا و قضای حاجت کارش را متوقف میکند. هر وقت به استراحت نیاز پیدا میکند، نگاهی به درخت انجیر هندی میاندازد. اکنون که همهّ مزارع از بین رفته، میتواند از ایوان تا دوردست را ببیند، تا خود درخت انجیر هندی. پیشتر محل برگزاری جلسات بود و اهالی دهکده برای جلسات پانچایات[۳] زیر ریشههای هوایی گسترده و آویزان درخت گرد میآمدند. الان به کلی چیز دیگری است. لاشخورها به جسدهای آویخته از شاخههایش نوک میزنند و موشها دور و برش میپلکند و جسدهای کنار پای درخت را میجوند. ابتدا به محلی برای مجازات تبدیل شد. انگلیسیها کشاورزانی را که از دادن برنج خودداری میکردند به دار میآویختند. بعدها کشاورزان هم حلقآویز کردن خودشان را آنجا بردند. طناب کمدردتر از چنگال کُند و بیشفقت قحطی بود. والدین اول فرزندانشان را حلقآویز میکردند و بعد خودشان را. این طور راحتتر بود. همان وقت بود که انگلیسیها مزارع کنف را آتش زند تا مطمئن شوند کسی طناب نمیبافد. شاید هم از تماشای مرگ آهستهٔ قربانیان لذت میبردند. مردم هم شروع کردن به پایین کشیدن جسدها و استفادهٔ دوباره از طنابها. اکنون همان قدر جسد بالای درخت است که برگ زیرش. آپا این روزها زیاد به درخت نگاه میکند.
تنها یک بار احساس تزلزل میکند. در میانهٔ یک بعدازظهر اتفاق میافتد، که خورشید به شدیدترین وضعی میتابد. این فکر، مثل کمپانی هند شرقی، به شکل ناملموسی به ذهنش میخزد و راهش را به اغوا باز میکند و دیگر بیرون رفتنی نیست. نگاهش به ویلیس میافتد، که نوبت کشیکش است و آن طرف ایوان نشسته و تفنگش را تمیز میکند. چشمش به سمت چاقویی که کنارش افتاده است میخزد. پایان دادن به بدبختیاش کار راحتی است. یک برش سریع بر گلویش و دیگر دردی نخواهد بود، دیگر آن حس پوچی و خلاء جایی که پیشتر قلبش بوده نخواهد بود، دیگر هیچ چیز نخواهد بود. آرام دستش دور دستهٔ چاقو بسته میشود. بعد، دوباره میشنودش؛ آن صدای نفرتانگیز و تمسخرآمیز را، خندهٔ بولتون به او، به نیلش، به بنگال و به هند. درست در همان لحظه فکش سفت و شانهاش صاف و فکر از ذهنش پاک میشود؛ تبعید به گوشهای تاریک در ذهنش، جایی که راهی برای برگشتن نخواهد یافت. نه، چنین رضایت خاطری نصیبشان نخواهد کرد. نه تا وقتی که کاری هست که باید انجام شود. پس کار میکند.
سوزن، ریسمان، چاقو، آهک. حرکت تند دستها و خمش و کشش و اطاعت کنف از او، مثل همیشه. آپا از سپیده تا شبانگاه میبافد و دست به درون خود مییازد تا در کنف به کار گیرد و احساسات و خاطراتش را به جریان درمیآورد. اما هر آنچه به یاد میآورد صدای آن خنده است، آن زنگ سرخوشیای که وادارش کردن تسلیم نشود؛ چرا که بدترین شیوهٔ مردن این است که به صدای خندهٔ قاتلت بمیری. و هر آنچه در خود مییابد آن حس روبهرشدِ سردِ هولناکی است که دیگر نمیترساندش؛ چون دیگر درون او نیست، بلکه خودِ اوست. حال، هر حسی دارد درون عروسک میریزد.
وقتی انگشتش میخراشد، دیگر خونش را به پاک نمیکند؛ میگذارد به آرامی بچکد و عامدانه روی کنف بریزد تا به خوردش برود.
و هنوز آن خنده را میشنود که در فاصلهٔ بین دو گوشش طنین میاندازد و درون جمجمهاش میچرخد؛ نوحهای که پایانی ندارد. همین طور هم کار او، تا وقتی تمام شود.
یک کوک به بالا، یک تا به پایین.
*
بولتون پای حرفش ایستاده است و صبح روز چهارم از راه میرسد، درست زمانی که آپا آخرین کاسهٔ حریرهاش را میخورد.
پیش از این که حتی پایش به ایوانی که آپا نشسته برسد داد میزند «تموم شده؟»
«تموم شده.»
آپا عروسک را، که به شکل زن اروپایی لاغراندامی در لباسی آبی، با موهایِ کنفی طلایی و چشمهای آبی است، از موهایش میگیرد و به نرمی تکانش میدهد.
«ظریفترین اثریئه که تا به حال ساختهم.»
بولتون میگوید «خوبه، خوبه،» و دست دراز میکند.
آپا به دست درازشدهاش اعتنایی نمیکند.
«میدونی، یه عروسک هَشیره.»
«چیچیه؟»
«یه عروسک خندان.»
«به نظر که خندان نمیآد.»
«منظورم این نیست. اگه از راه درست فشارش بدی میخنده.»
بولتون اخم میکند. «یعنی بلند بلند میخنده؟»
«دقیقاً.»
«نشونم بده.»
آپا سرش را تکان میدهد. «این جوری کار نمیکنه. میخنده، ولی فقط برای کسی که به خاطرش ساخته شده و اون هم اگه بدونه چطوری وادارش کنه. غیر از من هم کسی نمیتونه انجامش بده یا طرز کارش رو به کسی یاد بده.»
«تو که گفتی جادوگری نمیکنی.»
«یه هنرمند هیچ وقت رازش رو فاش نمیکنه.»
«ولی این رازت رو که بهم گفتی. حالا بدش به من.»
«نه. میخوام خودم به لُرد هربرت تحویلش بدم.»
«اصلاً حرفش رو هم نزن. حالا لطفاً عروسک رو بده.»
«بهت که گفتم، فقط من میدونم چطوری راهش بندازم.»
بولتون چشمانش را تنگ میکند. «ایراد قضیه اینه که کلاً حرفت رو باور ندارم، پیرزن.»
«واقعاً فکر میکنی نمیتونم یه عروسک خندان درست کنم؟» آپا صاف مینشیند و ژندهپارههای ساریاش را محکم دور خودش میکشد. «فرمانده، به هنرم توهین میکنی.» دستش به پایین میخزد و دستهٔ چاقو را میگیرد. «شاید باید از بین ببرمش.»
«شاید هم من باید به آدمهام بگم دخلت رو بیارند و عروسک رو از رو جسدت بردارند.»
«قبل از این که عروسک رو نابود کنم دستشون بهم نمیرسه. خودت گفتی که اربابت حقیقتاً عروسک رو برای زنش میخواد. حالا اگه میخواهی بری به اربابت بگی میتونسته عروسک رو داشته باشه ولی چون تو اصرار داشتی به یه هنرمند اجازه ندی خودش بیاد و هنرش رو عرضه کنه، تنها چیزی که دستش رو میگیره یه مشت کنفپاره است، حرفی نیست.»
سکوتی طولانی حکمفرما میشود. آپا که حس میکند شرایط به نفع اوست ادامه میدهد.
«ولی از اون طرف، اگه من رو با خودت ببری، میتونم به دیگران هم یاد بدم از این عروسکها درست کنند. فکرش رو بکن فرماندار چقدر خوشحال میشه. هر چند تا از این عروسکهای من بخواد، برای هر کی بخواد، هر وقت اراده کنه.»
سکوت ادامه مییابد و بولتون همچنان اخم کرده است. ولی بالاخره میخندد.
«دستت رو خوب بازی کردی، پیرزن. خیلی خوب، تو هم با ما میآیی خونهٔ فرماندار. ویلیس، پشت سر خودت سوارش کن. ولی اول چاقوش رو ازش بگیر. تو که نمیخواهی بیهوا از پشت بین دندههات فروش کنه؟»
آپا میگوید «ممنون فرمانده،» و چاقویش را تحویل میدهد. «ئه، یه لحظه.»
خم میشود و به تندی بین کنفپارهها را میجورد و دو رشته از بلندترینهایش را برمیدارد. در همین حین، یاد نیلش میافتد که آن روز درست همین جا نشسته بود و دو رشتهٔ بلند کنف برایش پیدا میکرد و از این یادآوری درونش فشرده میشود. ولی نه، نباید گریه کند، الان نه. هنوز وقتش نشده. پلک میزند و اشک را پس میراند و سرش را بالا میگیرد و به فرمانده بولتون نگاه میکند.
«یه یادگاری. برای بهترین اثری که خلق کردهم.»
بولتون شانهای بالا میاندازد. «حاضری ویلیس؟ بجنب. باید زود راه بیفتیم. کل روز طول میکشه برسیم به کلکته.»
*
راه کلکته طولانی و خاکی است و هر گامش آکنده از دهشت. مزرعه پشت مزرعه سیاه و بایر افتاده، با ردیف ردیف محصول قربانی شده و لاشههای خاکستر شدهای که شاهدیاند بر گورستانی که اکنون نامش بنگال است. نعشها به ارتفاع بیست لایه جسد کنار جاده کپه شدهاند و هر بادی که میوزد بوی متعفن گوشت گندیده و امید مرده میآورد. از کرانههای هوگلی، بند ناف کلکته، که میگذرند، آپا پرتوهای آفتاب را میبیند که فرو میآیند و تلألؤیی از لتههایی از آب که هنوز از بین نعشها دیده میشود میتابانند. نعشها از آب بیشترند، دست کم در سطح آب. پرندهٔ مردارخواری روی نعشی متزلزل مینشیند و چنگالهایش را در گوشت پشت مرد فرو میکند، ولی نه چندان عمیق؛ چون حتی آب هم نتوانسته بیش از این جمود نعش را نرم کند. آپا رو برمیگرداند و بالا میآورد، و او تنها فرد دسته نیست که چنین میکند.
سربازها در تمام راه صحبت میکنند، با همدیگر و نه با او، ولی از آنچه میشنود تکهپارهای دستگیرش میشود. موفقیت کامل سیاست سلب برنج رسماً اعلام شده و حتی تدارکات غذا از محلهای مختلفی که حتی اسمشان را هم نشنیده برگردانده و به سمت ارتش بریتانیا گسیل شده تا این موفقیت پایدار بماند. موضوع خیلی بیش از اینهاست. سیاست سلب قایق هم وضع شده، باز توسط لندن، که خیلی بیش از قایقها را در بر گرفته و باعث شده تقریباً هر نوع وسیلهٔ حمل و نقلی سوزانده یا ضبط شود. زمزمههایی است که ابعاد کشتار همگانی چنان است که حتی دل بعضی انگلیسیها را به رحم آورده، ولی نه قلب سِر وینستون؛ برعکس، آن لُرد سیاه کاملاً خوشنود است.
در واقع، تا زمانی که به دروازهٔ خانهٔ دولت بر کرانههای هوگلی برسند، آپا بیش از آن اخبار دهشتناک شنیده که بتواند در عمر دیگری تعریفشان کند یا حتی در همین باقی عمرش به یاد بیاورد. تا این که بالاخره، به لطف خدا، بین دیوارهای سنگی بلند قصر قرار میگیرند؛ محوطهای که آرایش چمنش بینقص است و شکوفههای تماشاییاش دورتادور فوارههای کندهکاری شده را گرفته و رایحهٔ خوش یاسمن و گل سرخش هوا را آکنده است. ردیف ردیف درخت – چریش، ساج، انجیر معبد، سال – قامت برافراشتهاند و همچنان که دسته راهش را بر مسیر سنگفرش و پیچاپیچ به سمت پلههای مرمرین ساختمان اصلی میپیماید، ناظر بر آن است و چتری سبز بر سرشان میسازد. جایی در میان برگها، فاختهٔ هندی چهچه میزند.
اکنون داخل ساختمانند. آپا بین محافظان مسلح ایستاده و عروسک را محکم در یک دستش گرفته است. فرمانده ورودش را به اطلاع حاجب میرساند؛ مردی فربه و آشکارا بنگالی که با نگاه تحقیرآمیزی سر تا پای آپا را ورانداز میکند و بعد فرمانده را خطاب قرار میدهد.
«عالیجناب و خاتون مشغول پذیرایی شام از مهمانانشون هستند. ولی خبر ورودتون رو به اطلاعشون میرسونم.»
فرمانده بولتون میگوید «بله حتماً. و اگه میشه این پیام رو هم اضافه کنید.» بعد قدمی به پیش میگذارد و چیزی در گوش او نجوا میکند. حاجب پلک میزند، نگاه دوبارهای به آپا میاندازد، سری به تأیید تکان میدهد و متفکرانه دور میشود.
برگشتنش کمی طول میکشد. «عالیجناب دستور دادند منتظر بمونید. وقتی شام صرف شد، از شما خواسته میشه به اتاق پذیرایی تشریف ببرید. به نظر، مهمانان عالیجناب هم کنجکاو شدهند این اسباببازی رو ببینند.»
پس از انتظار بیپایان دیگری، فراّشی با لباس مخصوص میآید و از آنها میخواهد دنبالش بروند. چنین میکنند. از زیر چلچراغهای آویخته و از کنار چهرهنگارها و نیمتنههای حکمرانان و دیوارهایی پوشیده از پردههای ضخیم و بافته و پوست ببر و سرهای خشک شدهٔ گاومیش میگذرند. یک سرباز پشت سر و فرمانده پیشاپیش او میروند و آپا با قدمهای شتابان همگام میشود و در همین حین دستش را توی چینهای ساریاش میبرد تا تکههای کنفی را که کنار گذاشته پیدا کند. از پلکان عریض و مارپیچ مرمری با فرش قرمز بالا میروند و وارد سالن بزرگی میشوند که پر از تزئینات براق، مجسمههای دیگر و چند ببر تاکسیدرمی شده است که روی سکوهای چوبی ایستادهاند. چلچراغ بزرگی از سقف آویزان است. حدود ده دوازده نفر در اتاقند؛ مردان و زنانی که لباسهای مجلل اروپایی پوشیدهاند و برخی لیوان شراب در دست دارند.
مرد لاغر و بلندبالایی با موی پسرفته و بینی دراز و ظریف میگوید. «بهبه، بولتون.»
فرمانده بولتون خبردار میایستد، سلام نظامی میدهد و میگوید «عالیجناب.»
«آوردیش؟»
«بله قربان. البته، دست اینه.» با اشاره آپا را نشان میدهد.
«آها، بله، البته. نایجل بهمون گفت قراره یه اجرا داشته باشید. همهمون مشتاق دیدنشیم. مگه نه؟»
زنی مؤقر با موی روشن میآید، کنار عالیجناب میایستد و میگوید «همین طوره. عروسک کجاست، جان؟»
«دست این زنه است، عزیزم. خوب؟ هدیهٔ خاتون کجاست؟»
آپا سقلمهٔ بولتون را حس میکند، قدمی به پیش میگذارد و عروسک را بالا میگیرد. پچپچهای در میان جمع میپیچد.
فرماندار با صدای بلند میگوید «اوه. عالیه. واقعاً رضایتبخشه.»
بعد رو میکند به یکی از حاضران، مردی با پازلفیهای پرپشتی که آپا متوجه میشود هنوز تکهای خردهنان تویش مانده است. «بفرما، سیاحت کن، هَدلی. بهت گفته بودم این بومیها کاردستیهای ظریفی میسازند. به درد خیلی از کارها نمیخورند، ولی کارشون با ادویه و بدلیجات حرف نداره. تازه، گفتی میخنده، درسته بولتون؟»
فرمانده جواب میدهد «زنه این طور ادعا میکنه، قربان.»
«محشره، محشر. کار ستودنیای کردی فرمانده. ستودنی.»
«خیلی ممنونم، قربان.»
بانو هربرت میگوید «واقعاً مشتاقم ببینمش. از وقت بهم گفتی فریفتهاش شدهم. عروسکی که خودش میخنده. فکرش رو بکن! اون قدر خوبه که نمیشه واقعیت داشته باشه.»
فرمانده میگوید «همین طوره. خوب، منتظر چی هستی؟ نشونمون بده!»
آپا سری به نشانهٔ پذیرش تکان میدهد و عروسک را بالا میگیرد. حاضران دورش حلقه میزنند. دستش را روی صورت و گونهها و گوشها و کنار گردن عروسک میکشد. بعد لبخند میزند و کف دستانش را به هم میچسباند و زیر چانهاش میبرد و در حالی که به چشم تکتکشان نگاه میکند، به شیوهٔ نوموشکار احترام میگذارد.
بعد نفس عمیقی میکشد، ریههایش را پر و سرش را به عقب خم میکند و با بلندترین صدایی که میتواند میخندد.
به محض این که این کار را میکند، صدای قاهقاه جیغگونهای از عروسک بلند میشود.
فرماندار هربرت که جا خورده میگوید «خوب. اصلاً کار مؤدبانهای نبود. واقعاً ناامید شدم. بس کن، از کارت راضی…»
از حرف زدن میایستد، زیرلب میخندد، دوباره و دوباره، تا جایی که خندهاش مداوم میشود. حالا دیگر فرماندار واقعاً میخندد؛ از آن خندههایی که از ته دل میآیند، قوی و مصرانه، بلند و بلندتر، آن قدر که دولا میشود و از ته گلو نعرهٔ خنده میزند. کنار آپا، فرمانده بولتون هم به صندلی تکیه داده و چنان میخندد که اشک از گونهاش روان است. دور و برش همه، گرچه با صداها و زیر و بمهای مختلف، ولی همگی با صدای بلند در حال خندهاند و خندهشان تنها زمان سرفه یا حرفهای جسته و گریخته قطع میشود و بعد دوباره برمیگردند به فریاد سرخوشیشان. الان دیگر همگی روز زمین افتادهاند و همچنان میخندند و آب دهانشان همه جا پرت میشود. عضلات گردنشان میگیرد و رگهاشان باد میکند، اول در پیشانی و بعد همه جای پوست رنگپریده و دیگر زردشدهشان. بعضیشان با گوششان را با دست میپوشانند، اما فایدهای ندارد. خنده، مثل عصارهٔ عنبهٔ رسیدهٔ از درخت به زمین افتاده، از آنها بیرون میریزد و فوران میکند. اما بلندترینشان، صدایی که بلندتر از غوغای خندهٔ همگانیشان است، صدای قاهقاه عروسک است که تکتکشان را وامیدارد با ریتم خندهاش همگام شوند، تندتر و تندتر.
آپا به بنگالی گفت «امیدوارم همهتون لذت ببرید.»
نمیفهمند چه میگوید، ولی گویی میفهمند، چون میتواند دهشت را در چشمانشان ببیند و صورتهاشان را که از فرط وحشتِ دانستن این که چه اتفاقی دارد میافتد و این که در برابرش مطلقاً توانایی انجام هیچ کاری را ندارند از ریخت میافتد؛ هیچ کاری جز این که با چشمانی پر از تضرع نگاهش کنند و ببینند که در عوض به تکتکشان لبخند میزند. پیش چشم آپا لکهای خونرنگ آهسته روی فرش پخش میشود؛ یکیشان سرش را به چیزی کوبیده است. آن یکی، هَدلی، دیگر نمیخندد؛ چشمان بیسویش به چلچراغ خیره مانده است. یکی رفته و باقی هم باید بروند.
آپا میبیند فرماندار خود را بالا میکِشد و به زانو مینشاند و چنگ در سینهٔ خود میاندازد و در حالی که هنوز میخندد و نفسنفس میزند به زور میخواهد حرفی بزند تا آپا از لبهایش بخواند. آپا چند قدم پس میرود.
فرماندار بین نعرههای سرخوشی با خفقان میگوید «بسه. متوقف… لطفاً.»
آپا سری به نفی تکان میدهد، برمیگردد و به سمت در میرود و میخواهد از روی پیکر بر زمین افتادهٔ متشنج حاجب بگذرد.
دهان مرد به بنگالی میگوید «کمکم کن، خواهر!»
از رویش میگذرد. خائن. لیاقتش این است که با دیگران بمیرد.
در آستانهٔ در برمیگردد و به بولتون نگاه میکند که هر دو دستش را روی گلویش گذاشته و تلاش میکند تا جلوی قهقهههای بیامانش را بگیرد. باریکهٔ خون از سوراخهای بینیاش جاری است و چشمانش را هم، که مستقیم به آپا خیره شده، خون گرفته است. او هم صاف به همان چشمان خیره میشود و بی آن که نگاه خیرهاش را بردارد سری به نشانهٔ تأیید تکان میدهد. بولتون انگشت لرزان و سرزنشگرش را به سمت او میگیرد و سپس روی زمین میافتد و از خندههای دیوانهوارش به خود میپیچد و خون از دهانش بیرون میجهد.
از تالار بیرون میرود و بهسمت راهپله راه میافتد. دستهایش را به سمت گوشهایش میبرد تا مطمئن شود تکههای گوشگیر کنفی هنوز محکم سر جایشان هستند. بعد برمیگردد و به سمت راهرویی که از آن آمده نگاه میکند و میبیند گروهی سرباز مسلح شتابان وارد اتاقی میشوند که او از آن بیرون آمده بود. منتظر میماند؛ یک دقیقه، پنج دقیقه، ده دقیقه. هیچکدامشان برنمیگردند. دوباره به سمت اتاق میرود و نگاهی به داخلش میاندازد. اکنون دیگر حدود بیست نفر روی زمین افتادهاند، اما تنها سربازان جدیدند که میجنبند و میخندند. خون روی زمین بیش از قبل شده است.
آپا بهآرامی از پلهها پایین میآید و از در ورودی خارج میشود. روی پلههای بزرگ مرمرین مینشیند، به آنها تکیه میدهد و نفس عمیق دیگری میکشد، ریههایش را از عطر شیرین و مستکنندهٔ یاس و گلمور[۴] پر میکند. اینجا هم مثل هر جای دیگری برای کارش مناسب است. با دقت و آرامش گوشگیرها را بیرون میآورد و پرت میکند.
میگوید «ممنونم، دوست قدیمی،» و میبیند که رشتهٔ کنف در نسیم به پرواز درمیآید و دور میشود. یاورش که اکنون آخرین مأموریتش را به پایان رسانده است؛ محافظت از او در برابر بزرگترین آفریدهاش.
عروسک هشیر کارش را خوب انجام داده است. آپا سرش را برمیگرداند و نگاهی به ساختمان پشت سرش میاندازد. آن بالا عروسک همچنان مشغول است و قهقهههایی میزند که بلندتر و سریعتر میشوند، تا جایی که دیگر چیزی جز گوشت آماده برای فساد در اتاق باقی نمانَد.
دیر یا زود یکی از انگلیسیها متوجه موضوع خواهد شد و دیگر به آن اتاق قدم نخواهد گذاشت. بعد دنبالش خواهند آمد. خودش را آماده کرده است. از همان زمانی که نیلش، به دست مردی در لندن که هیچکدامشان هرگز او را نخواهند دید، از او گرفته شد، آماده بوده است.
زیر لب به باد میگوید «بهزودی میبینمت.» و شروع به خندیدن میکند.
֎
[۱] الههٔ آتش در فرهنگ هندو. ویکیپدیا
[۲] برای مطالعهٔ بیشتر، مدخل قحطی ۱۹۴۳ بنگال و نقش انگلیس در آن را مطالعه کنید. ویکیپدیا
[۳] شورای محلی پنج نفره. ویکیپدیا
[۴] درختی گرمسیری با نامهای دیگر مشعل جنگل، درخت طاووس، درخت آتش. ویکیپدیا